گنجور

 
۱۷۳۸۱

یغمای جندقی » دیوان اشعار » سرداریه » غزلیات » شمارهٔ ۴۳

 

... عکس عادت را به مروارید نیسان پروری

عقل کل را یوسف آسا چاه در راه است و بند

تا تو از زلف و زنخ زنجیر و زندان پروری ...

یغمای جندقی
 
۱۷۳۸۲

یغمای جندقی » دیوان اشعار » سرداریه » رباعیات » شمارهٔ ۸۹

 

... گنگی به زبان آر که خیر

خود راه برد به خانه صاحب خویش

یغمای جندقی
 
۱۷۳۸۳

یغمای جندقی » دیوان اشعار » سرداریه » رباعیات » شمارهٔ ۹۷

 

از بنگه اعتقاد نز راه حیل

آنرا که موافق اوفتد گفت و عمل ...

یغمای جندقی
 
۱۷۳۸۴

یغمای جندقی » دیوان اشعار » سرداریه » رباعیات » شمارهٔ ۱۱۹

 

... ره کرد و نخست پی در افکند به چاه

خود نیز رهش چه شد از این بی راهی

آری به کنار ره بود صاحب راه

یغمای جندقی
 
۱۷۳۸۵

یغمای جندقی » دیوان اشعار » سرداریه » رباعیات » شمارهٔ ۱۲۰

 

زد بر دل من نرگس شیدای تو راه

و افکند درآن چاه ذقن خوار و تباه ...

یغمای جندقی
 
۱۷۳۸۶

یغمای جندقی » دیوان اشعار » سرداریه » رباعیات » شمارهٔ ۱۲۱

 

برسیم سپید ذقن آن خال سیاه

مر دل ها را ژرف چهی کنده به راه

جز خال و زنخدان تو ندید ...

یغمای جندقی
 
۱۷۳۸۷

یغمای جندقی » دیوان اشعار » سرداریه » غزلیات الحاقی » شمارهٔ ۲

 

... گردد نهان همه عمر چون آب زندگانی

نه من که پیر راهش تازد اگر به کاری

جاوید بر نگردد چون مدت جوانی ...

... پیران ویسه هر یک در کیش کاردانی

در راه و رسم خدمت ده مرده چار اسبه

بر باد و برق سابق اندر سبک عنانی ...

یغمای جندقی
 
۱۷۳۸۸

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۱ - به فتحعلی ملقب به ملاباشی خواهرزاده خود نگاشته

 

نور چشمی ملاباشی را چراغ هدایت در پیش باد و سلوک شارع شریعت کیش شنیدم در ولایتی و ولی سار بچه ها را جهد اندیش هدایت همه را پیر راهی و پیشوای آگاه مرحوم پدرت اعلی الله مقامه نیز درویش بود و به فر سلوک و طی مقامات از همه مرحله ها در پیش مرا هم او پیر راه آمد و به اذن جنت مآب میرزا ضیایی که رونده بر حق و قطب دایره جندق بود از راز طریقت و سر حقیقت آگاه ساخت شعر

جمله ادراکات بر خرهای لنگ ...

... گرچه باشد در نوشتن شیر شیر

البته از این اندیشه که پیشه دلیران است و بیشه شیران باز گرد و شیفته گرگ آشتی های نفس روباه ریو که شرزه شیران را خواب خرگوشی داده مشو بیش از این در ویرانی خویش و پریشانی یاران نیک اندیش مکوش بار خدایت از راز راه و روش آگاه ساخت پاک پیمبر به یاسای رشیق از طریقه نجات و طریق سلامت انتباه آورد جز بدین جاده رفتن و ریگ این شارع اگر همه از چرخ و خاک خنجر بارد و پیکان روید به پای سفتن بار به منزل و کشتی به ساحل نخواهد رفت دنیا سپاری در این ره که بنیادش بر عقل و انصاف است و مسلکش خالی از جور و اجحاف آخرت داری است بالاتفاق خانه جاودانی معنی است و لانه فانی صورت محسوسا پیداست تا عبارت مغلوط نیفتد مضمون غلط نشود به دیانت جان باید کند و با امانت نان اندوخت خود خورد و حقوق دیگران پرداخت پاس اندوخته داشت و سپاس خداوند نعمت نیز گذاشت امثال ما و ترا که عامیم و خام و در دانش و بینش ناقص و ناتمام جز در ذیل ولای ایمه طاهیرین صلوات الله علیهم که سفینه نجاتتد آویختن و چار اسبه در حصار شریعت که باره امن و امان است گریختن چاره چیست و تدبیر کدام شعر

نیست از زلف بتان مصلحت آزادی دل

مرغ پر ریخته را دام پناهی دگر است

هر که جز این گوید و غیر از آن جوید کافر و زندیق مشرک و مطرود هایم و گمراه مرتد و ملعون خواهد بود دریغ است چون تو جوانی خوب سجیت و پاک منش آلوده این مایه علت و با انتساب یاران دایره ارواح چون ماران بایره اشباح سروی در سرین هفتاد و دو ملت پوید شعر

گر زینهارت آرزو زی رایت سردار چم ...

یغمای جندقی
 
۱۷۳۸۹

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۳ - به آقا محمد رضای عطار نراقی نگاشته

 

فرزندی میراز حسن را رنج افزای فیروز فرگاهم و با پیکر شمشاد هنجار و دیدار خورشید رخسارش آزاد و آسوده از سرو و ماه پیر راهرو آگاه شیخ حسن از کاشان به ری فرمود و یاران را به رامش چهر و گوارش گفت بی نیاز از بانگ چنگ و مستی می ساخت برگ و ساز انجمنی از دیدار پیر کهن سال روز جوانی تازه کرد و سرود رود نوازان که چون پایان مستی سر در پستی داشت دیگر بار بلند آوازه خاست سرکار میرزا اینک زخم اندیش ساز است و تنگ شکر خیزش نمک پریش این آغاز شعر

حلقه ای گرد خویشتن بکشم ...

... شاهدی می کنند و جلوه گری

نه چندانت در دل من و دیده یاران جای نمایان است و جایگاه روشن و آیان که من گفتن توانم یا خامه نوشتن داستان نو اینکه سرکار شیخ با همه مهر و پیوند و پیمان و سوگند از بچه ها گذشتی کرده و فرو گذاشت این پیشه را که بدان بررسته بود نه بربسته بازگشتی آورده که اگر من بنده را از پاک یزدان فرمان بودی و نیروی کیفر و پاداش این و آن دختران مینوچهر بهشتی را با سرشت فرشتی گوهر مردانه پوش و پیمانه نوش نیاز راه و آرایش فرگاه وی می کردم

در این چهل ساله روندگی ها و دوندگی ها و خواجگی ها و بندگی ها از تباه کاران سیاه نامه و گناه ورزان کبود جامه که سزای آذر و آزارند و در خور گزند و تیمار بی سپاس روزه و نماز و پاس ستایش و نیاز دو آمرزیده رستگار دیدم نخست جهان مردمی میرزا هادی خان خراسانی که همواره گهواره تا گور باده و ساده فراهم داشت و به فر آمیزش این دو انباز دمساز دست در شیر مرغ و جان آدم چنانچه یغما گوید

گر گدایی رابطی می بابتی شاهد فراهم

دولتی دارد شگرف آن شیر مرغ این جان آدم ...

یغمای جندقی
 
۱۷۳۹۰

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۵ - به حاجی سید میرزای جندقی به بیابانک نگاشته

 

ولی محمد با خشمی گرم و چشمی بی شرم آزی فره و ابرویی گره پایی یاوه گرا و نایی هرزه درا چنگی پرده در و جنگی جان شکر باره به ری راند چندان تباهی کرد و بیراهی فرمود که با آن مایه بردباری و سازگاری که دیده و دانی مصرع تابم سپری شد و درنگم گذری

نهادم از خوی مردمی کیش ددی آورد و کیفر کردار و گفتار ویرا به بدی خاست دل تنگ و فراخ اندوه به کوی یاری کهن پیمان و دوستداری دیرینه پیوند در شدم از هر در داستانی رفت و روش های زشت و منش های نیک را که زاده سرشت ما و رسته سرنوشت دیگر کسان است دستان ها خواست خداوند خانه که مردی خردمند و از درویشی با امیر نظامش بر رسته و بر بسته پیوند بود گزارش کرد که سرکار امیر هر ساله ماه روزه تنخواه و گندم و مانند آن که سی روزه بی برگان شکسته سامان را مایه برگ و ساز باشد نیاز می فرمود و به دستیاری من هر یک از آن خوان و خورش بهره و بخشی می بردند بزرگی نیک نهاد که مرا مهربان پدر بود و درماندگان را یار و یاور به گناهی از من رنجه گشت و روی مهربانی بر تافت با آنکه انباز کوی و برزن بودیم و دمساز خانه و انجمن سالی افزون گذشت تا با من راه سخن بسته داشت و پیوند پرسش گسسته نزد خویشم راه ندادی و جز بدیده خشم و بی زاری نگاه نکردی

ماه روزه فراز آمد و نیاز بی برگان فراهم شد به دستور سالهای گذشته به کنجی در نشسته تهی دستان را نام نویسی همی کردم آن بزرگ از من نهفته بر آن سیاهه همی دید چون نگارش به انجام رفت و کلک از پویه آرام یافت سخت سخت بر آشفت و سست سست در من دید و دشنام و نکوهش در نهاد که آن پیر پریشان را که در انبان نان یک روزه و نیروی در یوزه نیست از چه نام نبردی و کام نجستی

گفتم او مردی سایه پرست و زن باره است و خمخانه پوی و و می خواره چنان خودکامی سیاه نامه کی و کجا در خورد پرورش و سزای این خوان و خورش خواهد بود دو انگشت خود را به نیرویی که گفتی دو میخ آهنین است به دو چشم من اندر کوفت که چشمی که لغزش و آلوده دامانی بیند نه بی برگی و پریشانی کور خوشتر سخت بترسیدم و از اندیشه بدبینی که پیشه بی هنرانست دیده و دل باز پرداختم مرا نیز از این گفتار هراسی در دل افتاد از سگالش چالش و تلواس مالش باز آمدم گردی که از رهگذار ولی محمد چشم روان خیره داشت و آیینه جان تیره از سامان سینه برخاست

هر مایه هنجار خام و گفتار سردش باد شمردم و از یاد بردم بخشایش بر گرفت پیشی یافت و پرده داری بر پرده دری پیشی گرفت خشنودی بار خدا را بدانچه دستم داد دلش باز جستم بارش از دل برآمد و پای از گل اینک با کار ساخته و کام پرداخته شکفته روی و آسوده دل راه سپار است و بیابان گذار امیدوارم این نیک منش از من و یاران من نکاهد چه جای یاران و من که دشمنان و بد اندیشان ما را نیز خواست خدایی از این خوی خوش و کیش زیبا که مایه رستگاری است و پیرایه آمرزگاری بی بهره و ناکام نخواهد

پسرهای مرا کوچک و بزرگ سفارش و اندرزگوی که تهی دستان را اگر چه گناه پیشه و تباه کار باشند در پراکندگی و بی سامانی ایشان نگرند نه به بی پرهیزی و آلوده دامانی با بخشایش یزدان آلایش چیست و در رسته آمرزگاری گناه کدام زشت و زیبا سرشته اوستپشم و دیبا رشته او زبان از بیغاره هر که و بر هر آیین زید خاموش و جز اندیشه چشم پوشی و نواخت و دستگیری و گذشت فراموش خوشتر شعر ...

یغمای جندقی
 
۱۷۳۹۱

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۶ - به میرزا اسمعیل هنر به سمنان نگاشته

 

... عالمی از نو بباید ساخت وزنو آدمی

سرشت و مایه مردمی دید و دانش است و داد و بینش خوی و منش است و راه و روش فرو خوردن است و چشم بهم کردن آهستگی و آرامش است و بخشندگی و بخشایش بار زیردستان بردن است و تیمار بینوایان خوردن از همه کس رستگی است و با بار خدا بستگی و مانند اینها با آنهمه پویایی و جویایی صدیک این در که دیدی یا از که شنیدی مشتی خشم باره زنهار خواره آدمی روی اهرمن خوی روباه رنگ گرگ آهنگ چشم دریده شرم پریده خود سپاس خدانشناس دیوانه هوش خود فروش سبک سایه تنک مایه خام اندیشه جنگ پیشه سست گمان سخت کمان توانگر جامه گرا هنگامه فزون تا سه سیاه کاسه نام خویش آدم نهاده اند و گرگ آسا و گربه منش به شغال مرگی و روباه بازی در پوست دشمن و پوستین دوست افتاده شعر

آن کشد پیراهن این این درد شلوار آن

مرزکیهان شهر سگ سار است گویی نیست هست ...

... نه چنان زی که چو میری برهند

دو یار دوست دیدار ستوده هنجار که مرا پاس ها داشته اند و بر گردن از در کام گزاری سپاس ها گذاشته فرمایش خرما کرده اند و به بدگمانی آنکه دیر آید و دهن ها لب نیالوده سیر شود ساز نکوهش را باد به سرنادمیده آقا احمد آقا محمد مهدی هر سه یا هر کرا دانی نگارش کن و سفارش نمای که شترواری نوبر خوش چرک یا کرمانی یا تخم بم و اگر هر سه باشد خوشتر یکه چین و دست گزین و پیش از آنکه یاران از چشم داشت خسته شوند و من به شاخچه فرو گذاشت شرم آگین و سرشکسته روانه ری ساز و نگارش های پوزش آویز انباز وی کوتاهی را جز رنجش من و بیغاره یاران انجمن سودی نیست زیان را سود مخوان و بد افتاد بهبود مدان زود این کمینه فرمایش را آرایش انجام بخش و پیرایه فرجام ده تخته زیرین استرخنهرود را راست و سنجیده نه کاج و پیچیده بدان راه و روش که احمد را نگارش رفت و خود نیز سفارش کردی نیزاری سبز و خرم و از هسته کاری درختستانی انبوه و درهم برساز بادام و پسته نیز چندانکه توانی ببر و در کار بزرگرهای چادرگله و تبت و باغ هنر را بر کاشتن اینها که گفتم و امرود و توت سیاه و هر بیخ و شاخ که در آن ریگ بوم و سنگلاخ ریشه یازد و بالا فرازد فرمان ده و پیمان گیر

تاک های جندق و دادکین را بالیده تا مالیده اگر امسال از خاک برنگیری و بر چفت و پرچین نیاویزی کوشش کشتن همه بی سود و برگ و بارش یکسر در پای حاجی و پشت نسا و آرنج عباس و زانوی ابراهیم نیست و نابود خواهد شد باغ بی تاک چهر بی آذین است و چفت بی انگور چرخ بی پروین شعر

تا هست میسر که ز گل تاک بر آید ...

یغمای جندقی
 
۱۷۳۹۲

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۷ - به میرزا محمدعلی خطر فرزند خود نگاشته

 

نوآمیز کیش هنر توزی خطر را نان و آب گرم و سرد و جام و جان بی درد و درد باد احمد را هم خوابه بهشتی چهر گلبن سرسبزی زرد افتاد و او را پاک روان که گرمی افزای رستای خود و بازار ما بود سرد آمد و بارها همه کوب آزمای دوش لاغر استخوان تو گشت و کارها رنج و تیمار شد و بر جان تنگ توان توریخت با اینکه تازه کاری و سنگین بار در گوشه و کنار از ایستادگی های خاک درنگ سهلان سنگت چپرها بر درگاه است و در انجام کارها از دانش و فرهنگ و آهنگت نویدها در راه ده یک اینها اگر راست باشد و کارت بسیار کمتر از آنچه شنیدم بی کم و کاست جای سپاس داری هاست و سزای ستایش گزاری ها زیرا که از چون تو تازه کاری بردن این بار زور پشه و پیل است و جوش جوی و نیل در گنجشکی نیروی شاهین است و از پیاده هنجار فرزین با این همه بی دستیاری احمد با آنکه پای به دامان است و نگین بر دهان این کشتی پای کنار نخواهد داشت و این بیخ پیرایه برگ و بار نخواهد بست مصرع رخش باید تا تن رستم کشد امیدوارم تاکنون از بند بی بند و باری جسته باشد و کمند سردی و بیزاری گسسته فرزانه در پی کار پوید و مردانه سامان روزگار جوید مصرع به جان خواجه کاینها ریشخند است جان باید کند نان باید پخت خود خورد و به دیگران نیز خورانید هر پول سیاهی را شیر سرخی بر سر خفته و هر دانه گندم زیر هزار من خاک نهفته بمیرد و دشمن بخورد خوشتر که بماند و دست در یوزه به دوست برد

حکایت

دانشمندی نیک پسند مردم را پند همی داد که هر که یک شاهی در راه خدا نیاز آرد ده در سپنجی لانه و صددر جاوید خانه به وی خواهد داد تهی دستی ساده دل را پاره ای زر در آستین بود به تلواس سود و سودای بهبود بر گدایان آستان افشاند روزی چند دیده بر راه گشایش بست و دل در پویه بخشایش از هیچ راهی دری نگشود و از هیچ روزنش اختر فرهی در خانه نتافت گرسنگی دیوانه وارش از کوی به بازار افکند پراکنده چپ و راست دویدن گرفت و آز آکنده شیب و فراز پریدن توانگری را زرین کمربند در چاهی کمیز آکنده افتاده بود و فریاد خوانان بر لب چاه ایستاده که هر که در افتد و بر آرد دسترنجی به سزا خواهد یافت بیچاره ناچار به چاه در آمد و ساز شناه بر ساخت پس از رنج بردن ها و گه خوردن ها چنگ در کالا زد و انداز بالا کرد پالوده ریش و آلوده دامان سر خویش گرفت و راه سرا پیش گوینده پیش را دستان ساز روز پیشینه دید گفت آری پس از آنکه صدمن گه به خوردن دهد و کارگه خواره به مردن کشد

کما بیش چهل سال در فراخای کیهان سر به چاه ساران فرو بردیم و چیزها خوردیم تا بخشایش بار خدا لب نانی بخشود و خورش و خوانی افزود یک کاسه بی آنکه کام آلایم به شماها باز ماندیم و با خوشباشی بی سپاس بر این خوان یغما نشاندیم شکم ها سیر آمد و دیو درون ها چیر تا سه کج پلاسی زاد و ساز ناسپاسی رست بر جای آنکه سپاس گزارید و به دست و دندان و بند و زندان نگاهدارید چون گربه مست و سگ مردار درهم و برهم افتادید این گردن سرافرازی کشان است و آن آستین بی نیازی فشان اگر کیفر این کردار و باد افراه این هنجار در شما گیرد ندانم گردون بر چه راه و روش خواهد راند و شمار زندگانی مشتی نمک ناشناس دیوانه بر چه خوی و منش خواهد رفت

نور چشمی ملا باشی را از من درودی روان افزود بر گوی که من و پدرت همه هستی در ویرانی گذاشته ایم و بر تو و احمد فرسنگ ها پیشی و بیشی داشته جز دربدری و خواری و خون جگری و خاکساری تشنگی و گرسنگی خوردن آزرم دوست و دشمن بردنبرگوشه خرگاه مردم نشستن و به شرمساری نان از خوان بیگانه شکستن و این چیزها و از اینهاش بتر نیز سود و بهبودی نیست ما بمیریم خود از این پیشه برگرد و احمد را نیز باز گردان اگر او را ریش گاوی دست گذشت شکسته و پای باز گشت بسته دارد از وی دوری گزین و دور ترک نشین چنانچه جز این اندیشه گناه از تو خواهم دید و تا زنده ام جز بدیده رنجش در تو نگاه نخواهم کرد و اگر پیر راه گردی و رونده آگاه به خود راه نخواهم داد گزارش کار خود و روزگار یاران را نگارش کن که روان را از دل نگرانی و تلخ گذرانی جز نامه پرانی های تو هیچ رهایی نخواهد بخشودنخستین روز شوال در ری نگارش یافت

یغمای جندقی
 
۱۷۳۹۳

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۸ - به یکی از یاران نگاشته

 

نخستین شیون شیپور آزادی و دویم خروش خروس بامدادی خواب از چشم نرسته و چشم از خواب نشسته از تالار بارخانه به سالارکارخانه شدم از به افتاد بخت بزم از انداز پریشانی پویان کاسته بود و پهلو و پرخداوند کاخ از پرواز پراکنده گویان پیراسته بیش از آنها که خامه نماید یا نامه سراید برگ مهربانی ساخت و ساز چرب زبانی به اندیشه آنکه مبادم بیهوده تازی تیر دهان گردد یا نستوده رازی تیغ زبان زود و تنگش فرا رفتم و پیام سرکاری را با آنچه دل دید و دانست و زبان تابید و توانست دستان سراگشتم خوش از پراکندگی گرد کرد و گوش نیوشندگی پهن ساخت سرودم و شنید نمودم و رشته بند از زبان برگشاد و در گوش بستو بدین راز رنگین دامن و گریبان انجمن رشک رستای گوهر فروش فرمود که پخته جوانی قرشی نژاد یا خام پیری جهود نهاد انباز دریا و کشتی بود و دمساز نرمی و درشتی شبی پیر پراکنده روز از در رامش ورای آرامش آفتاب انباز ماه افکند و یوسف دمساز چاه از آن بیش که بدان شماله خرمن خورشید سوزد و از آن کلاله گردن خورشید بندد قرشی چون گرگ شیرگیر یا شیر گرگ مستش فراسر تاخت و خیرخیرش دیده بر دست و ساغر دوخت که هان این چیست و از پی کیست

بیچاره شغال مرگی سرکرد و روباه بازی در نهاد که آبی گل آلود است نه نابی دل آسود آورده آب و خاک است نه پرورده باغ و تاک مایه خورد و خواب است نه چاره درد و تاب گفت زه زه مراده که مرا از تو به زیرا که نیک رنجه تاب و تبم و سخت جوشیده روان و خوشیده لب چابک و روان بستد و سبک و گران برگماشت موسایی از جهود بازی های چرخ ترسا جامه و ترک تازی های مسلمان زردشت هنگامه سنگ بر ساغر دید و خاک در مینا باد بر سبلت یافت و آب بر آذر پا بر سر جان سود و دست از دهان برداشت که آوخ لب پاک به پالوده تاک چه آلایی و راهی که نخستین گامش پی در آذر با پای بهشت پوی چه پیمایی ناب هوش اوبار است نه آب نوش گوار آتش خرمن بندگی است نه چشمه زندگی تگرگ کشت آرزو و امید است نه باران دشت نوا و نوید جام بر سنگ از ما و آنچ اندرو بر خاک ریزد

را جنگ وی آهنگ چنگ و آواز نی بود و خروش باده فروشش مصرع جوش مینا بانگ نوشانوش می گوش فرا پوشید و پاک فرو نوشید پس از گمارش جام و گوارش کام کاسه تا سه نشان را کیسه پرداخته بدو انداخت که هان ویله جهود بازی و خاموش کن و پیله یاوه درایی فراموش منی که گفت زراره که با گوش خویش از لب گوهر سفت پاک پیمبر شنوده باد شمارم و یاد نیارم کی و کجا ژاژ سرد و مفت خام جهودی چون تو احمد تاز و موسی سوز و عیسی کش در آب و گلم راه خواهد کرد یا در جان ودلم بار خواهد یافت

افسانه ما و مردم همانداستان قرشی گوهر و جهود نژاد است و راز همان باده خوردن و بیهوده فریاد آری گروهی انبوه را هر یک براه و رنگی دیگر در این انجمن راه و بار است و پیدا و پنهان به آیین و آهنگی دیگر راز ران و روزنامه شمار خام و پخته بهانه ها می جویند و ناشیوا و سخته فسانه ها می گویند ولی آنکه گوش بدیشان دارد کیست یا هوش بدان ترهات پریشان سپارد کدام با همه نرد نشست باخته ام و مایه نیست از هست شناخته ننگ پیشه نامند و سنگ شیشه کام هزار پای مغز و هوشند و فروغ زادی دانش و هوش بدخواه توانگر و درویشند و جان کاه بیگانه و خویش مصرع همه دستان دغا و دغلند و از دم سرد و گفت خام بوی دهان و گند بغل شعر

تیغ سگ کش سرودم را به سر افروخته به

آخور گیتی از این خرگله پرداخته به

وانگه در کار آنان که مرا بدیشان از دیر باز پیمانی درست و بی شکست است و پیشه پیوندی استوار و دشوار گسست آسوده زی و آرام پای که دل گنجینه راز نیک پسندان است نه انبانه ژاژشاخچه بندان آیینه دار دیدار شهریارانیم نه آجرمال دژم رای و روی و گدا خواست و خوی شهروزه کاران نگارنده داد و دانش و سپارنده دید و بینش ما آفرینش را پایه هوش و خرد بخشود و شناسای نیک و بد و مردم از دد ساخت تا به فر دانایی مایه نیست از هست دانیم و به تاب بینایی پایگاه بلند از پست شناسیم دست از آلایش من و ما شوییم و بی ما و من بار در دربار بار خدا جوییم آنرا که بدین مایه فرو و فیروزی نواخته اند و بدان فرخنده درگاه که خرد را بار نیست و روان را کار راه شناسایی پرداخته اگر این بستگان کام و هوس و خستگان دام و جرس را شناختن نتواند فرمان پاک یزدان بر چنان گولی گاو گوهر و اهریمن خویی آدمی پیکر همرنگ فرمایش بسطام زند و محمود بختیاری و یک سنگ فرمان سردار سمنان و دستور ماکو خواهد بود از ماش درودی دردپرداز و سرودی رامش انگیز بر گوی هر که ترا جای در جان است و دل و دیگران را پای در آب و گل آرایش لاله با آلایش خس نکاهد و باز آشیان هما پروازگاه مگس نشود دو سه بامداد دیگر که خدای دادگستر و گردون کام بخشا و اختر نیک فرما پهنه مرز و بوم ری را از خاکبوس شاه نوچرخی آراسته به ماه نو ساخت و فرمان و فر خدیو تهمورس تخت بهرام بخت هوشنگ هوش منوچهر چهر کاوس کوس کسری کیش جمشید جام فریدون فر کارنامه پادشاهان عجم را با بخت دلخواه تا تخت گلشاه بارنامه شیرین و خسرو کرد بخواست پاک یزدان و دادانوشه و به افتاد کار و همدستی دوستان این سنگ ها که دشمن به چاه افکند و آن خارها که بداندیش در راه ریخت به خرمن ها سوده توتیا خواهد شد و به خروارها توده کیمیا چشم در راه باش و روی در شاه بسیج شال و کلاه آور و بوسه آرای خسروی فرگاه زی

برتیپ و توپ نگاه افکن و گشاد خلخ و خوقند و خوارزم و خجند را سان سپاه بین یک ره روی نیازمندی بر درگاه نه و جاویدان گردن سربلندی بر مهر و ماه افراز خوشتر و شایان تر از اینست اگر ساز گفت و شنید باید و راز نوا و نوید سخته سرای راستین پخته سرود راستان یغما که مرا راز دار دل و زبان است و ترانام خواه پیدا و نهان به شیواتر گفتی راز خواهد سرود و به زیباتر رویی باز خواهد نمود

یغمای جندقی
 
۱۷۳۹۴

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۹ - به یکی از دوستان نوشته

 

نامه کوتاه جامه که خامه بلند هنگامه سرکارش بدان پای و پر پرداخته بود و بر آن زیب و فربر ساخته چراغ افروز جان و دل گشت و سرسبزی افزای آب و گل خرمن تیمار را آتش دوزخ دمار افروخت و گلشن رامش را بارشی بهشت بهار افشاند از در اندام و پیکر اخت و انباز نگارش های خوش ریخت و شایان هنر بود و به گوهر و چم در دل افروزی و جان بخشی با چهر یوسف و روان عیسی روی در روی و دم اندر دم اگر خواندن و آموختن و فراگرفتن و اندوختن نیز هم براین آب و رنگ است و با این ساز و سنگ به خواست پاک یزدان و کام نام پسندان دیر یا زود پیشدان هنر گستران خواهی گشت و پیشوای روان پروران

آری هر کرا گوهر دید و دانست داده اند و بازوی تاب و توانست گشاده و آنکه دانش آموزی روشن رای و پرستای بینش افزای چون سرکار آخوندش نیز چراغ بینایی فرا راه دارد و از رنج لانه بی برگی به گنج خانه بی نیازی بار بخشد اگر خودکاهی هیچ سنگستی گوهر شکن کوه بدخشان خواهد شد و یا کرمکی شب تاب شکار خورشید درخشان همچنان چیر هوس و شاد خواست کام اندیشم که فرخ روش و فرخنده منش های سرکار ایشان هر بامدادت بی سپاس گردون و اختر فزایشی تازه زاید و آرایشی چرخ اندازه فزاید

کهن دودمان نیاکان به فر و فروغی گیتی افروز روشن و نوسازی و به رنگ و آبی نگار آرای و بهار افزای تاب گونه شیرین و آب دیده خسرو بری برومند بیخی شاخ گستر گردی و سرافراز شاخی میوه پرور زبردست هر بالا و پست آیی و نمازگاه هر خودستای و خداپرست شعر ...

یغمای جندقی
 
۱۷۳۹۵

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۱۰ - به یکی از دوستان نگاشته

 

بامدادان که دوبارش دربان بی نوشته خواست بال فرشته و اهریمن بسته داشت و پای پری و مردم شکسته تالار سرکار سالارخان را گرم و گیرا در آمدم و او نیز با من نرم و پذیرا برآمد پیغام سرکاری را با آنچه سروش فراگوش دل گفت و دل با زبان پرداخت برساز و سنگی شیوا و آیین و آهنگی شایان راز سرودم و باز نمودم شنید و رسید دانست و دید فرمود از منش درودی دل آسود بر گوی و سرودی رامش روی برساز که راست شنیده ای و درست دیده ای

گروهی گوناگون هر یک به راه و رنگی دیگر در این انجمن جای و باری دارند و بر آیین و آهنگی بهتر یا بدتر گفت و گزاری گرم و سردی می لایند و پخته و خامی می سرایند ولی آنکه گوش دارد کیست یا ویله سگ از سروای سروش بازداند کدام آسوده زی و آرام پای که این فسیله گاو خر را سر تا دم شناخته ام و نهاد از ویله این روبهان یله و پیله گرگان بی تله یک گله گوش تا سم پرداخته می گویند و نمی شنویم می خوانند و نمی گرویم استواری های دیرینه پیمان تو که با رشته جان ماش پیوند است بیش از آنها است که بازوی سخت دلان سست گوهر تواند شکست و پیشینه پیوند مرا نیز بند و گره زره در زره برتر از آن که نیروی ناخن و کاوش انگشت هر بی سر و پایی یارد گشوددو سه بامداد دیگر که به خواست پاک یزدان و فیروزی فرخ اختر مرز ری و تختگاه کی از خاکبوس جمشید کامکاران و خورشید شهریاران کیوان پایه و پروین پی گشت به کام دل و نام نیک و آب بخت و تاب ستاره سپاس ساخت و سازش و ستایش نواخت و بخشایش شاهانه را روی نیازمندی بر آستان خواهی سود و گردن سربلندی بر آسمان خواهی کشیدشعر

آسمان با صد هزاران دیده چندان کور نیست ...

یغمای جندقی
 
۱۷۳۹۶

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۱۱ - به محمد علی خطر فرزند خود نگاشته

 

خطر امسال از این مرگ های بی هنگام و کارهای نافرجام رنج فرسود تیماری های جانکاه آمدی و بار اندیش بارهای نادلخواه خسته مشو و دل شکسته مزی فرزندی اسمعیل که امروز شما را پدر است و پیدا و پنهان زن و مرد بارکش و بی درد را روزبین و کارنگر از کارگزاری ها و بردباری های تو کما بیش آگاهی یافت و نزد یاران و پیش من بر گوهر دانایی تو و خرسندی خویش گواهی داد بارها نوشت خطر را ستایش سرایی و دلجویی باید سزاوار اسب و شال است و شایسته پر و بال در کارش نظری خوشتر از این باید کرد و بدین رود خجسته که نرم و درشت نیازموده و تلخ و شیرین نچشیده بی پایمرد و دستیار کار پیران دانا کند و بار جوانان توانا کشد بار خدا را سپاس ها سزد در اندیشه نواختی شایان و در خور و فزایشی روشن و پیدا باش در طهران تفنگی به هزار کوشش و جویایی و جوشش و پویایی جست و بر هنجاری که زی و آیین ماست ساز و برگی برآن آراست

شنیدم می خواهد آرایش دوش تو سازد کدام مهربانی و نوازش برتر از این تواند بود که مرد دلخواه و ستوده خویشتن از خود جدا خواهد و بر دیگری اگر همه خود برادر باشد روا بیند اکنون که او تا این پایه و مایه با تو مهربان است و پدرسار خواسته بر دست و آفرین بر زبان مراهم در نوازش و دلجویی تو از هیچ در دریغی نخواهد خاست و بهر چه باید و شاید افسوسی نخواهد رفت هان تا در کار زندگی و چاره پراکندگی ساز تن آسایی نیاری و سپاس این بخشش که مایه سرافرازی و گشایش کارهاست فرونگذاری پس از بار خدای پاس او دار و سپاس او گذار شعر

مبادا آنکه او کس را کند خوار

که خوار او شدن کاریست دشوار

کارها همه در هستی و نیستی من به وی بازگذار است و بهرنام که خواند و بر هر هنجار که راند بر همگان خداوند گار در کوچکی و بندگی و فرمان پذیری و پرستندگی احمد نیز هر چه فزون کوشی کم است مبادا خود را کسی دانی و بخود رایی دیگ هوسی نهی که پخته ها همه خام خواهد شد و دانه ها همه دام همه روزه نامه و پیامت در راه خوشتر که مرا چشم بر گذرگاه است از تبت و توحید چه گویم از آبگیر کلاغو و باغ هنر چه جویم

یغمای جندقی
 
۱۷۳۹۷

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۱۲ - به اسمعیل هنر نوشته

 

اسمعیل نامه صفایی و خطر و ملاباشی و دستان بدست و دستانی که خواهی دید نگارش رفت ولی چون از رنج روزه خسته بودم و بر بوی فرو رفت خورشید و برخاست بانگ نماز تب بر تن و جان بر لب نشسته پروای درست کاری نشد اگر چاق و لاغر و زشت و زیبا نمایی دیداری از این بهتر خواهد گرفت تو هم پندآمیز نگارشی کن و کاربند شیوا سفارشی شو مگر آموزگارش که راهنمای بدی ها است و اهریمن سار افسون ددی ها روزی دو کران گیرد و آن گول بیچاره و گیج آواره از گران پویی و گران کوشی گوشه و کران گرفته در میان آید زود ترک از کار سمنان آسوده گرد و چار اسبه راه اندر کشته گیرد احمد را از این پندار خام و هنجار سرد پخته و گرم بازگردان و سامان زندگی از پراکندگی باز جوی نوشته و پیغام بچه بازی است کار سازی در رفتن و دیدن است و یافتن و رسیدن این سه چهار نوشته را اگر خامه زیبانگار تو نگار شگر و گزارش سرای بود آرایشی دیگر و پیرایشی از این خوشتر می رست

یغمای جندقی
 
۱۷۳۹۸

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۱۳ - به میرزا احمد صفائی نگاشته

 

زاده آزاده احمد را بلند باره داد و دانش پشت و پناه باد و چرا غواره دید و بینش نماینده راه روزیکه دختر خان از تخت دل شکاری رخت بر تخته جان سپاری افکند و دور از تو لانه سورش خانه گور افتادتاکنون بر کیش یاری و دلبندی و آیین پدر و فرزندی نگارش ها کرده ام و آنچیزها را که مایه بخشایش بار خدای و گشایش اختر و آرایش سامان و افزایش تو آسایش ماست گزارش ها آورده همه ناخوانده زیر نمد گذاشته شد و پاسخی نیک تا بد یک از صد نگاشته نیامد چون کاردان و فرزانه ات میدانستم نه ریش گاو و دیوانه دل آسوده همی زیست که به فر کاردانی از پند ما بی نیاز است و روشن روانش نادیده و ناشنیده دانای راز فزایش گفتارش خاموش دارد و یادگار و بارش از پاسخ ما فراموش به دستور پیشین رنج اندیش بارهاست و به شیوه دیرین و دانش دوربین بسیج انگیز کارها از دام وام پارینه رسته است و تنخواه راه حجاز را بهم بربسته شمارش همه با ستد و داد است و گزارش یکسره بر بست و گشاد زیبانگاری که جسته بودم خواسته است و بستر به تازه بهاری آراسته خرمن های گندم و جو به فر پاسش توده توده اند و خانه و مهمان از دریای خوان و خورش آسوده شتر زیر بار است و ساربان پهنه پارس و راسان را پی سپار چونانکه در گوشه و کنار و نهفته و آشکار همی شنوم از همه کاری کناره گزینی و بر دخمه خاتون و زخمه سوگواری بادپیما و خاک نشین بر بوی چتر و چوگانش چون چنبر لیلی و پیکر مجنون پای تا سر پیچ و تابی و با یاد غنچه و گلبرگش چون نرگس خسرو و لاله شیرین سر تا پای در آتش و آب گاه در تپهتبت و توحید راز و نیازی داری و گاه بر شاخ شبستان و کاخ و بستان ساز نمازی از ساز و سامان کهنه و نو که پول پول و جو جو توخته ام دامن کشانی و بر این باغ و بستان و راغ و درختستان که با وام و گرو اندوخته آستین افشان همه کارها پخش و پریشان درهم و برهم ریخته و تافته و بافت های دیرین را تار و پود بر هم و درهم گسیخته کشت و خرمندهبن شکار دزد و موش است و دشت و دامندهنو چراگاه آهو و خرگوش

دایی و خطر در پی جامه و جامگی خایه به مشت و خانه به دوش بار مهمان رخت نیفکنده بر خراست و رخت نیفکنده برخراست و رخت آینده باز نگشوده بر در گرگ بیابان شبان میش و قوچ است و چراگاه گاو و اشتر بارانداز سیستانی و بلوچ پند نیک پسندانت با این همه رسوایی باد است و رنج درویشی و شکنج بینوایی از یاد شعر ...

... روزگار پیشین زنی جوان را شوی مهربانی در گذشت دامن از شاه و گدا درچیده و آستین بر پیر و برنا افشاند از همه کیهان کناره گزین آمد و بر گور هم خوابه خاک نشین گردید کارش همه روزه و نماز بود و شمارش زوزه و نیاز

شاهی خیره کش مرزبانی آن کشور داشت دزدی تیره هش را که راه کاروان می زد و بار بازرگانان می برد به بختیاری بگرفت و به زاری بکشت و بر دروازه به دار آویخت و سرهنگی به پاسداری داشت که دستیارانش نگشایند و نربایند گماشته سستی کرد شنگولان چستش بگشودند و چابک بر بودند بیچاره از بیم خسرو و گزند جان رخت بر بارگی بست و ساز آوارگی ساخت شبانه به گورستانی گذشت چراغی فروزان دید و دلکشی مهوش دریایی آب نه که کوهی آتش بر گوری سوزان پای در گل و دست بر دل مست و مدهوش گردید و دستان دزد و یاسای مرزبانش فراموش نمازش برد و نیاز انگیخت پرسشی گرم کردخاتونش پاسخی نرم فرمود نرم نرمک بر سر کار آمد و کار از گزارش به بوس و کنار کشید و سستش درانداخت و سختش بر سپوخت مهر از شوی پیشین باز برید و سخت سخت در سرهنگ هنگ کرده خرزه سندان کمر بست فرد

سر دخمه کردند زرد و کبود ...

... پس به دست و دندان خاک دخمه رفتن گرفت و جامه مرده سفتن تا تنش از خشت و خاک بپرداخت هزار بارش گور به گور انداخت سرهنگ از آن مرده زنده شد و خاتون را از این مرده کشی ستاینده پس گفت مرده تو و کشته من در برز و بالا یک رنگند و به اندام و پیکر یک سنگ مگر این را بر چانه ریش رسته و او را زنخ از موی شسته خاتون چنگی بر نای و پایی بر سینه بینوای شوی خویش نهاده شاخ شاخش موی از زنخدان بر کند و دسته دسته بر باد داد شکاروارش بر دوش بست و به دستیاری سرهنگش سرآویز از دار آونگ ساخت و پتیاره شب باره هزار کاره همه چیز خواره با یارسه زهواره نشستن و فتادن گرفت و سودای گرفتن و دادن چندی برآمد مرگ سرهنگ نزدیک شد و خورشیدن زندگانی تاریک همسایگان و خویشان را فرا بستر کشید و به درخواست آشکار و لابه پنهان همگان را به زاری آگاه کرد و گواه یکدیگر فرمود چون جان پاک برآید و پیکر مستمندم به خاک در آید این مهربان خاتون را از گور من دور دارید و اگر خدای نکرده نزدیک شود دیرش مگذارید همی اندیشه مندم که پس از من با دیگری برتند و به خواری از خاکم برکند و به زاری ریشم بر کند و به جای دزد خونی بر دار افکند و با آن کلفت گردن مفت سپوز و هنگفت کرده سفت فشار لنگ انداز آندوش و کام اندیش آن کار گردد

ای فروغ دیده و چراغ دوده گروهی که مهر پرور و شوی پرستش را این کرد و کارست و با لاف پاک دامانی و پاکیزه گریبانی این انداز و هنجار دانای کارآزموده و بینای راه پیموده به پاس پیمان و پیوند او بنیاد گوشه گزینی نهد و خاک خاندانی که شکسته سامانش به سالیان دراز درست افتاد بر باد دهد من گنگ خواب دیده و تو کر نه من گفتن توانم نه تو شنفتن بار خدا گواه است و پاک پیمبر آگاه اگر در رسیدن این نامه دامن از این خارجامه در نچینی و اندیشه از این پیشه خانه بر که تیشه ریشه پرداز است باز نبری جاودان از من آماده باز بریدن و دامان در چیدن باش دیوانه زنگی کور آهنگ که خود از چاه راه نداند و راهنمایی فرهنگ سهلان سنگ جهان دیده مردم را نیز افسانه خواند شایان خواری و راندن است نه در خورد یاری و خواندن زنهار دامن از این گرد درد انگیز که خواسته خامی است بیفشان و لگام از ناورد مرد آویز این چالش که انگیخته خودکامی است درکش که آب دیده کامرانی از آن برباد است و آتش دوده زندگانی از این در خاک

دوم شوال سنه ۱۲۶۲ در تختگاه ری نگارش یافت

یغمای جندقی
 
۱۷۳۹۹

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۱۴ - به یکی از دوستان کرمان نگاشته

 

پس از بدرود ری و آهنگ کرمان تاکنون که کمابیش ماهی دو افزون گذشته گزارش کار خجسته روزگارت بند گزندی از دل مهر پیوند نگشوده و نوید به افتادکار و تندرستی که سرآمد آرزوهاست رنگ تیره روزی و اندوه از آیینه جان مستمند نزدوده ندانم در راه از خورد و خواب و درنگ و شتاب بر سر کار و همراهان چه گذشت و پس از رسیدخانه خردمند و دیوانه و آشنا و بیگانه راه و رفتار و گفت و گزار بر چه روش و کدام منش پیمودند اگر چه رستگی ها و گسستگی های تو این این چیزها را بسته هست و بود و خسته کاست و فزود نیست و در پیش آمد زشت و زیبا جز با خواست خدایی که همه اوست و با اوست گفت و شنود نه ویرانی و آبادی یک سنگ است و گرفتاری و آزادی یک رنگ بیچاره یغما را که فرو شکیب و بردباری نداده و از بند اندیشه و پندار راه و رهایی و رستگاری نگشاده کی و کجا دل از چشم داشت کام گیرد و چگونه و چون بی نامه و پیام آرام پذیرد تا سرگذشت خود را نگارش آرند یاره نوردان گزارش کنند جانم همخوابه لب و روزم همسایه شب خواهد شد ناچار پژوهش و دریافت را نامه در مشت و خامه در انگشت کرده رنج افزای فرخنده روان می گردم که از گوشه و کنار نگارنده راست گزار و گزارنده درست نگار به چنگ آورده درستی و شکست آنچه هست نگارندگی کن و جان خسته روان را که در راه جستجو گوش وهوش بر این گفتگو است رامش زندگی بخش امیدوارم رهی را از نوید فرهی آگهی دهی و روز اندوه یاران را بی آنکه دلنگرانی دراز افتد هنجار کوتهی بخشی بدست باش که کاری به جای خویشتن است

یغمای جندقی
 
۱۷۴۰۰

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۱۵ - به یکی از دوستان نگاشته

 

... نه به زاری و زر و زورکش از بخت افتاد

بر به کام دل و جان بار در این راه در آن

هر کجا هر که و هرچش همه گر خود لب و چشم

خشک و تر در سپرد خواه در این خواه در آن

سرکار والا بامدادان پگاه وی و بستگاه را آنچه باید و خواهد اسب سواری و استر باری فرستاده اند و آرزوهای دل را به دیدار جان پرورش گزارشی آرام سوز و شتاب آویز داده بی سخن پاس فرمان و بویه بزم بهشت آذین شاهزاده را از آن گسترش های نغز و رنگین و خورش های چرب و شیرین لاله های سپهر پیکر و شماله های ستاره گوهر ساده های فرشتی روی و باده های بهشتی جوی رودهای سرود آویز و سرودهای درودانگیز و دیگر خواسته ها و آراسته ها که سراینده را از گفتن گرفت آید و نیوشنده را از شنفتن شگفت فزاید بی هیچ فروگذاشت خواهد گذشت اینک بدرود یار و یاران و کاشانه و کالا وانداز حصارک و جماران و نماز فرگاه والا را کفش از کلاه نداند و شناخت چاه از راه نتواند مصرع پای تا سر دیده گرد آماده دیدار باش

اندوه گران خیز از این نوید سرا پا امید تا ز رمیدن گرفت و جان پراکنده روز از پریشانی ها ساز آرمیدن دل از آسیمه سری ها فراهم شست و گلگون سرشک از دو اسبه دویدن ها لگام تکاپوی در چید رنگ ریزی راغ ها لاله بی داغ رست و روی خون پالود باغ ها سوری سیراب دمید چهر نیازم آستان ستایش سودن آورد و پای امیدم به نیروی این مژده بی دستیاری دستواره سنگلاخ فراخ پهنای جماران پیمودن راهی که رهی را به پایمردی راه انجام به ماهی دست سپردن نبود و بی سه چهار درنگ دیر آهنگ پای بیابان بردن پیاده با این پای گسسته پی بیکی چشم زد سپری شد و اگر راه صد چندان نیز بودی ناتوان تن همی بریاد دیدار دوست نوشتن و گذشتن همچنان یاوری می کرد نظم

بر سر خار به یاد تو چنان خوش بروم

که کسی خوش نرود بر سر دیبا و پرند

باری راه پویان و شاه جویان پیشگاه همایون بزم سرکار والا را نیازمندانه نماز بردم نوازش های خدیوانه سرکارش خاکساران را با همه پستی سپهر آسا سرافرازی داد فرگاه آفتاب آذین بهشت آیین را از یاران بار ویژه دو راد روان پرور و دو استاد سخن گستر ذوقی و محرم پس از نیایش شاهزاده به ستایش سرکار آراسته دیدم و به گفت زیبا و گزارش شیوا از بالای دستوانه تا پایان ماچان همایون بهشتی پر از خواسته من بنده از پس و پیش دلنگران و دیده چزان که آنکه مرا آرزوست کی به کوری بدخواه و کام دوست از راه خواهد رسید و بر دستوری که بارها دیدیم و بود به دیدار فرخنده و گفتار در خور آرایش افزای خرگاه خواهد شد

محمدرضا که سرکار را پیوسته سایه آسا در پی بود و دل را همه جا و هر هنگام در پرسش کار و پژوهش روزگار گرامی شمار گفت و شنود با وی از در درآمد جویایی را با او بر آمدم گفت امروز و فردا را نیز همچنان رامش آرای شهر است و درآمیزش و پیوند آنان که خود دیده و در بیدستان درویش نیز شنیده کام اندیش و شادبهر دویم باره سرکار والا فرمانی درنگ سوز نگاشته اند و سواری شتاب انگیز گماشته که بی هیچ بهانه و پوزش روانه شود و از آن کاخ و کاشانه بال گشای این شاخ و آشیانه تو نیز اگر سرکارش را نگارشی آری و بدان گزارش های نیازآمیز که پذیرش را بهین دست آویز است سفارشی خیزد فردا نوبت شامت به چهر مهر افروزش شب تیره روز روشن خواهد گشت و گلخن خاکستر خیزت به دیدار بهار پروردش شرم فروردین و داغ گلشن گفت گهر سفتش پیرایه گوش افتاد و سرمایه هوش آمد با دلی از تیمار آشفته و دستی از کار رفته در پس زانوی نگارش نشست آوردم و خامه گزارش در شست ولی از رنج جدایی و شکنج تنهایی ندانم چه باید نگاشت و درد روان او بار دوری را به کدام راه و روش باز یارستن گذاشت

اگر رازهای نهفته و نهفته های بازنگفته را بهر هنجاری که هست نگاشتن خواهم آغازی بی انجام خواهد بود و داستانی اندوه فرجام چون نوبت دیدار نزدیک است و بزم گفت و گذار آسوده از غوغای ترک و تازیک خوشتر آن باشد که پیش آمد و روی داد را بدین سرکوی و این لب جوی بازمانده بازگشت سرکاری را به شتابی بی درنگ و خرامی باد آهنگ باز جویم و جز این نگویم که بهانه مگیر کرانه مجوی جام منوش جامه مپوش گوشه بمان توشه مخواه باره بران خاره ببر و پیش از آنکه هنگامه چشمداشت دراز افتد و دل ها را به نامه و چاپار دیگر نیاز خیزد همه را به خجسته دیدار خود زندگی بخش و این بنده که پیش مهر و پیش خرام پرستندگان است پایه بندگی افراز

یغمای جندقی
 
 
۱
۸۶۸
۸۶۹
۸۷۰
۸۷۱
۸۷۲
۱۰۲۲