گنجور

 
۱۴۶۱

ابوعلی عثمانی » برگردان رسالهٔ قشیریه » باب دوم » بخش ۴۵ - ابوحمزة البغدادی البزّاز

 

و از این طایفه بود ابوحمزة البغدادی البزاز رحمة الله علیه پیش از جنید بود و از اقران وی بود و صحبت سری و آن حسن مسوحی کرده بود و عالم بود بقراءت و فقیه بود و از فرزندان عیسی بن ابان بود و احمدبن حنبل او را گفتی اندر فلان مسیله چگویی یا صوفی گویند روز آدینه اندر مجلس سخن همی گفت از کرسی بیفتاد و فرمان یافت آدینۀ دیگر و گویند وفاة او اندر سنۀ تسع و ثمانین و مأتین بود

ابوحمزه گوید هر که طریق حق داند بر آن رفتن بر وی آسان بود و راه نیست بخدای الا بمتابعت رسول صلی الله علیه وسلم اندر افعال و احوال و اقوال وی

ابوحمزه گوید هر کی ویرا سه چیز روزی کردند از همه آفتها برست شکمی خالی با دلی قانع و درویشی دایم با زهدی حاضر و صبری تمام با ذکری دایم

ابوعلی عثمانی
 
۱۴۶۲

ابوعلی عثمانی » برگردان رسالهٔ قشیریه » باب دوم » بخش ۴۶ - ابوبکر محمّد بن موسی الواسطی

 

... واسطی گوید هر وقت که خدای حواری بنده خواهد او را اندرین جیفگان اندازد یعنی صحبت کودکان

محمدبن عبدالعزیز المروزی گوید که واسطی گفت بی ادبی خویش را اخلاص نام کرده اند و شره را انبساط و دون همتی را جلدی نام کرده اند همه از راه برگشتند و بر راه مذموم همی روند و زندگانی اندر مشاهدة ایشان ناخوش بود و نقصان روح بود اگر سخن گویند بخشم گویند و اگر خطاب کنند بکبر بود نفس ایشان همی خبر دهد از ضمیر ایشان و شره ایشان اندر اکل منادی همی کند از آنچه در اسرار ایشان است قاتلهم الله انی یؤفکون و این آیة تفسیر کرده اند که مراد بدین لعنة است

استاد ابوعلی گوید در مرو از پیری شنیدم که واسطی بدر دکان من بگذشت روز آدینه بود و بجامع می شدم شراک نعلین وی بگسست گفتم ایهاالشیخ دستوری باشد تا نیک باز کنم نعلین تو گفت بکن و نیکو باز کردم گفت دانی که چرا بگسست این شراک گفتم تا شیخ بگوید گفت زیرا که امروز غسل نکرده ام گفتم که گرمابه هست اینجا در آنجا شو گفت شوم بگرمابه بردم ویرا تا غسل بکرد

ابوعلی عثمانی
 
۱۴۶۳

ابوعلی عثمانی » برگردان رسالهٔ قشیریه » باب دوم » بخش ۷۰ - ابوالعبّاس السیّاری

 

... و از ایشان بود ابوبکر محمدبن داود الدینوری معروف بدقی و بشام مقیم بود عمر وی زیادة از صد سال بود و وفاة وی پس از خمسین و ثلثمایه بود و صحبت ابن جلا و زقاق کرده بود

دقی گوید معده جایی است که طعامها اندر وی گرد آید و چون حلال اندرو فرستی اندامها را طاعت فرماید و کارهاء نیکو و چون شبهت بود راه حق بر تو مشتبه گردد و چون حرام خوری میان تو و میان فرمانهاء خدای حجاب افکند

ابوعلی عثمانی
 
۱۴۶۴

ابوعلی عثمانی » برگردان رسالهٔ قشیریه » باب دوم » بخش ۷۶ - ابوبکر الطَّمَستانی

 

و از این طایفه بود ابوبکر الطمستانی صحبت ابراهیم الدباغ و پیران دیگر کرده بود و یگانۀ وقت بود بعلم و حال وفات او اندر نشابور بود پس از سنۀ اربعین و ثلثمایه

ابوبکر طمستانی گوید نعمت بزرگترین بیرون آمدنست از نفس و نفس بزرگترین حجابی است میان تو با خدای

منصوربن عبدالله الاصفهانی گوید ابوبکر طمستانی گفت هرگاه که دلرا همتی بود اندر وقت ویرا عقوبت کنند

هم او گوید راه پیداست و کتاب و سنت در میان ماست و فضل صحابه معلومست از آنک سابق بودند بهجرت و صحبت رسول صلی الله علیه وسلم و هرکه از ما صحبت کتاب و سنة کند و خویشتن و خلق را بشناسد و بدل با خدای هجرت کند او صادق و مصیب بود

ابوعلی عثمانی
 
۱۴۶۵

ابوعلی عثمانی » برگردان رسالهٔ قشیریه » باب دوم » بخش ۷۷ - ابوالعبّاس احمدبن محمّد الدینوری

 

... و گوید زبان ظاهر حکم باطن بنگرداند

و گوید ارکان تصوف نقض کردند و راه او ویران کردند و معنیهاء او همه بگردانیدند بنامهایی که به نویی نهادند طمع را زیاده نام کردند و بی ادبی را اخلاص و از حق بیرون شدن را شطح و لذت جستن را بمذمومات طیبت و متابعت هوا را ابتلا و با دنیا گشتن را وصول و بدخویی را صولت و بخیلی را جلدی و سؤال را عمل و پلید زبانی را ملامت و طریق قوم نه این بود

ابوعلی عثمانی
 
۱۴۶۶

ابوعلی عثمانی » برگردان رسالهٔ قشیریه » باب دوم » بخش ۸۲

 

استاد امام گوید رحمة الله علیه غرض اندر ذکر پیران این جماعت اندرین موضع آن بود که تنبیه افتد بر آنک ایشان مجتمع بودند بر تعظیم شریعت و بر راه ریاضت رفتن صفت ایشان بود مقیم بودند بر متابعت سنت و هیچ خلل نبود اندر ایشان متفق شدند بر آنک هر که حالی دارد از معاملة و مجاهدة و کار خویش بنا بر اصل تقوی نکند و بر ورع دروغ گفته باشد بر خدای عزوجل دعوی که کند خود هلاک شود و هر که به وی اقتدا کند هلاک شود و اگر آنچه آمده است از الفاظ و حکایات ایشان و سیرتها که دلیل کند بر احوال ایشان یاد کنیم کتاب دراز گردد و ملامت گیرد و این قدر که فرا نمودم اندر حاصل کردن مراد بدو بی نیازی است از دیگر چیز

و اما پیران که ما ایشانرا دریافتیم و در وقت ایشان بودیم اگرچه دیدار ایشان اتفاق نیفتاد مانند استاد شهید که زبان وقت بود و یگانۀ روزگار ابوعلی الحسن بن علی الدقاق و شیخ ابو عبدالرحمن محمدبن الحسین سلمی کی او را نبود همتا و ابوالحسن علی بن جهضم که مجاور حرم بود و شیخ ابوالعباس قصاب به طبرستان و احمد اسود بدینور و ابوالقاسم صیرفی بنشابور و ابوسهل خشاب کبیر هم بنشابور و منصوربن خلف المغربی و ابوسعید مالینی و ابوطاهر خژندی قدس الله ارواحهم و پیران دیگر کی اگر بدان مشغول باشیم و تفصیل احوال ایشان از مقصود باز مانیم در اختصار پوشیده نیست سیرت ایشان اندر معاملات و طرفی از حکایات ایشان بشنوی اندرین رسالت بموضع وی ان شاء الله

ابوعلی عثمانی
 
۱۴۶۷

ابوعلی عثمانی » برگردان رسالهٔ قشیریه » باب سوم » بخش ۱ - باب سوم در تفسیر الفاظی کی میان این طایفه رود و آنچه از آن مشکل بود

 

استاد امام ابوالقاسم رحمة الله علیه گوید هر طایفۀ را از علمها لفظهاست میان ایشان مستعمل کی بدان مخصوص بوده اند از دیگران و اصطلاح کرده اند بر آن مرادها که ایشان را بوده است تا نزدیک بود با آنک باز و سخن گویند و بر اهل این صنعت آسان بود بدان معنی رسیدن باطلاق آن لفظ و این طایفه را الفاظیست که قصد ایشان کشف آن معنیها است کی ایشان را بود با یکدیگر و مجمل و پوشیده بود بر آنک نه از جنس ایشان بود اندر طریقت تا معنی الفاظ ایشان بر بیگانگان مبهم بود از آنک ایشانرا غیرت بود بر اسرار خویش کی آشکارا شود بر آنک نا اهل بود برای آنک حقایق ایشان مجموع نیست بتکلف یا آورده بنوعی از تصرف بلکه معنیها است که خدای سبحانه و تعالی دل قوم را خزینۀ آن کردست و خالص بکردست بحقیقت آنرا اسرار قومی و ما شرح کنیم این الفاظ تا آسان گردد آنرا که خواهد بدان رسیدن از معنیهاء ایشان کی برین راه رفتند و متابع سنتهاء ایشان بودند و از جملۀ اینها یکی است

ابوعلی عثمانی
 
۱۴۶۸

ابوعلی عثمانی » برگردان رسالهٔ قشیریه » باب سوم » بخش ۵ - قبض و بسط

 

و از آن جمله قبض و بسط است قبض و بسط دو حال است پس از آنک بنده از حال خوف برگذرد و از حال رجاء قبض عارف را هم چنان بود که خوف مبتدی را و بسط عارف را بمنزلت رجا بود مبتدی را و فرق میان قبض و خوف و بسط و رجا آن بود که خوف از چیزی بود که خواهد بود ترسد از فوت دوست یا آمدن بلایی ناگهان و رجاء همچنین بود امید دارد با آمدن دوست یا رستن از بلایی یا کفایت مکروهی اندر مستقبل اما قبض معنیی را بود اندر وقت حاصل و بسط همچنین خداوند خوف و رجا دل وی معلق بود بآنچه خواهد بود و خداوند قبض و بسط وقت وی مستغرق بود بواردی غالب برو اندر حال پس صفت ایشان متفاوتست برحسب تفاوت زیرا که مستوفی نیست احوال ایشان واردی بود که موجب قبض بود ولیکن اندر خداوند آن چیزهاء دیگر را راه بود نچنانک همگی او فرا گیرد و واردی بود که بازو هیچ چیز را گذر نبود اندر صاحب او زیرا که او را از او فرا گرفته باشد بجملگی چنانک یکی همی گوید اناردم یعنی اندر من راه نیست هیچ چیز را و مبسوط دو گونه است مبسوط بود ببسطی کی خلق را اندر وی راه بود و مستوحش نگردد از بیشترین چیزها و مبسوطی بود که هیچ چیز اندر وی اثر نکند بهیچ حال از حالها

از استاد ابوعلی رحمه الله شنیدم که کسی در نزدیک ابوبکر قحطبی شد و ویرا پسری بود و ببطالت مشغول بودی و اندرین وقت کی این مرد اندر آمد این شغل بر دست داشت و راه این مرد بر این پسر بود و برین حال با گروهی نشسته بود و آن همی ورزید این مرد گفت مسکین این پیر بنگر که چگونه مبتلا شدست باین پسر و چون بنزدیک بوبکر شد او را چنان یافت کی گویی که از آن خبر ندارد و از آنچه همی رفت از ملاهی و اباطیل عجب بماند از آن گفت فداء آنکس شدم کی اگر کوهها بزرگ برهم کوبد اندر وی اثر نکند و قحطبی گفت ما را آزاد کرده اند از بندگی چیزها اندر ازل

و از فروترین موجبات قبض یکی آنست کی بر دلی واردی در آید موجب او اشارة فرا عتابی کند یا رمزی بود باستحقاق تأدیبی ازان لامحاله اندر دل قبض حاصل آید و بود که موجب بعضی از واردات اشارتی بود بنزدیکی یا اقبالی بر وی از لطف اندر دل بسط حاصل آید و اندر جمله قبض هر کسی بر اندازۀ بسط وی بود و بسط وی بر اندازۀ قبض

و قبضی بود کی بر خداوند وی مشکل بود سبب آن اندر دل قبض همی یابد موجبش نداند راه او آنست کی تسلیم کند تا آن وقت کی بگذرد که اگر تکلیف کند تا آن برود یا پیش وقت باز شود پیش تا درآید باختیار خویش قبض زیادت شود و بود که ازو آن بترک ادب شمرند چون بحکم وقت گردن نهد زود بود کی آن قبض زایل شود وحق سبحانه همی گوید والله یقبض و یبسط والیه ترجعون

و بسطی بود که ناگاه اندر آید و نابیوسان و صاحب او را نیابد و آنرا سببی نداند نشاط اندر دل او پدید آید و او را از جای برانگیزد راه او آنست کی آرام گیرد و ادب بجای آرد که او را اندرین وقت اگر چیزی چنین کند مخاطرتی بزرگ بود از مکر خفی باید ترسیدن

و یکی گوید وقتی دری از بسط بر من بازگشادند زلتی کردم از آن مقام بازماندم و از این سبب گفته اند بر بساط بباش و گرد انبساط مگرد و خداوندان حقیقت قبض و بسط از جملۀ آن دانسته اند کی از وی پناه باید خواست زیرا که قبض و بسط با اضافت با آنچه فوق آنست از استهلاک بنده و اندراج وی در حقیقت درویشی و زیان گاری بود و از جنید می آید کی گفت خوف مرا بر قبض همی دارد و رجا بر بسط همی دارد و حقیقت جمع همی کند و حق مرا تفرقه همی کند چون بخوفم بگیرد از خویشتنم فانی کند و چون برجا مبسوطم گرداند مرا باز دهد و چون مرا بحقیقت جمع کند حاضرم گرداند و چون تفرقه کند بحق مرا از من بپوشد و او اندرین همه حرکاتم آرد و سکون نه و مستوحش کند و موانست نه بحاضر آمدن طعم وجود بچشاند کاشکی کی مرا از من فانی کردی تا بهره یافتمی یا مرا از من غایب کردی تا براحت افتادمی

ابوعلی عثمانی
 
۱۴۶۹

ابوعلی عثمانی » برگردان رسالهٔ قشیریه » باب سوم » بخش ۶ - هیبت و انس

 

... مقاتل عکی گوید اندر نزدیک شبلی شدم و بمنقاش گوشت از ابروی خویش بر می کند گفتم یا سیدی خویشتن را چنین همی کنی و رنج آن با دل من می گردد گفت آن حقیقت است کی مرا ظاهر شدست و طاقت او نمی دارم و رنجی بر خویشتن همی نهم مگر از من پوشیده گردد و نمی گردد و مرا با او طاقت نیست و حال هیبت و انس اگرچه بزرگست اهل حقیقت نقض شمرند برای آنک بنده را اندر وی تغیر است و اهل تمکین حال ایشان از تغیر بر گذشته باشد و ایشان محو باشند اندر وجود عین ایشانرا نه هیبت بود و نه انس و نه علم و نه حس

و حکایتی معروفست از ابوسعید خراز که گفت اندر بادیه راه گم کردم و همی گفتم شعر

اتیه فلا ادری من التیه منانا ...

ابوعلی عثمانی
 
۱۴۷۰

ابوعلی عثمانی » برگردان رسالهٔ قشیریه » باب سوم » بخش ۸ - جمع و تفرقه

 

... و جمع جمع برتر ازین بود و خلاف است میان مردمان در این جمله بر حسب فرق اندر احوال ایشان و تفاوت درجات ایشان هر کی اثبات کند نفس خویش را و خلق را ولکن همه را قایم بحق بیند این جمع بود و چون از دیدار خلق ربوده باشد و از نفس خویش و بهمگی از همه اغیار بی خبر و بی علم بدانچه ظاهر شود از سلطان حقیقت و غلبت گیرد آن جمع جمع باشد تفرقه اغیار دیدن بود خدایرا و جمع اغیار دیدن بود بخدای و جمع جمع بهمگی از همه چیزها هلاک شدن بود و حس نایافتن بغیر خدای بوقت غلبۀ حقیقت و پس ازین حالی بود لطیف قوم آنرا فرق ثانی خوانند و آن آن بود کی بنده با حال صحو دهند بوقت ادای فریضها تا قیام کردن بر وی جاری بود بفریضها اندر اوقات او تا بازگشتن بود ازو بخدای نه بازگشتن بنده را ببنده خویشتن را اندرین همه حالها اندر تصرف حق بیند مبدی ذات خویشتن بیند و مجری احوال و افعالش داند برو بعلم و مشیت او

و اشاره کرده اند بلفظ جمع و فرق بگردانیدن حق جمله خلق را از حال بحال جمع کرد همه را اندر تصریف و تقلیب از آنجا که آفریدگار ذوات ایشان است و رانندۀ صفات ایشان پس پراکنده گرداند در درجات گروهی را سعید کرد و گروهی را بعید کرد گروهی را مجذوب کرد گروهی را بقرب خویش راه داد و گروهی را دور کرد و انواع و افعال او را نهایت نیست و شرح را بدان راه نیست و انشدوا للجنید در معنی جمع و تفرقه

شعر ...

ابوعلی عثمانی
 
۱۴۷۱

ابوعلی عثمانی » برگردان رسالهٔ قشیریه » باب سوم » بخش ۱۵ - محاضره و مکاشفه و مشاهده

 

و از آن جمله محاضره و مکاشفه و مشاهده است محاضره ابتدا بود و مکاشفت از پس او بود و از پس این هر دو مشاهده بود محاضرت حاضر آمدن دل بود و بود از تواتر برهان بود و آن هنوز وراء پرده بود و اگرچه حاضر بود بغلبۀ سلطان ذکر و از پس او مکاشفه بود و آن حاضر آمدن بود بصفت بیان اندر حال بی سبب تأمل دلیل و راه جستن و دواعی شک را بر وی دستی نبود و از نعت غیب بازداشته نبود پس ازین مشاهدة بود و آن وجود حق بود چنانک هیچ تهمت نماند و این آنگاه بود که آسمان سر صافی شود از میغهای پوشیده به آفتاب شهود تابنده از برج شرف و حق مشاهدة آنست که جنید گفت وجود حق با کم کردن تست نفست را پس خداوند محاضرة بسته بود بنشانهای او و خداوند مکاشفه مبسوط بود بصفات او و خداوند مشاهده بوجود رسیده بود و شک را آنجا راه نبود

خداوند محاضره را عقل راه نماید و صاحب مکاشفت را علمش نزدیک کند و خداوند مشاهده را معرفتش محو کند و هیچکس زیادة نیارد در بیان تحقیق مشاهدة برآنچه عمروبن عثمان الملکی گفت و بمعنی آنچه او گفت آنست کی انوار تجلی متواتر بود بر دل وی بی آنک چیزی او را پوشیده کند و بچیزی بریده گردد چنانک شبی بود تاریک و برق اندر وی متوالی بود کی هیچ فترت و تراخی نیفتد آن شب اندر تقدیر بروشنایی چون روز بود دل همچنین بود چون تجلی دایم بود او راه همه روز بود و شب از میانه برخیزد و اندرین معنی گفته اند شعر

لیلی بوجهک مشرق ...

ابوعلی عثمانی
 
۱۴۷۲

ابوعلی عثمانی » برگردان رسالهٔ قشیریه » باب سوم » بخش ۱۸ - تلوین و تمکین

 

و از آن جمله تلوین و تمکین است تلوین صفت ارباب احوال بود و تمکین صفت اصحاب حقایق مادام که بنده اندر راه بود صاحب تلوین بود و از حالی بحالی همی شود و از صفتی بصفتی همی گردد و ازین منزل کی بود بمنزلی برتر ازان فرود آید چون برسد تمکین بود شاعر گوید اندر معنی شعر

ما زلت انزل منودادک منزلا

تتحیر الالباب دون نزوله

صاحب تلوین دایم اندر زیادت بود و صاحب تمکین برسیده باشد و متصل گشته و علامت آن که متصل گشت آن بود کی بهمگی از همگی خویش باطل گشت و پیران گفته اند که نهایت سفر طالبان تا آنجا بود که بر نفس خویش ظفر یابند چون بر نفس ظفر یافتند وصلت یافتند مراد بدین ناپدید شدن احکام بشریت خواهند و غلبۀ سلطان حقیقت چون بنده باین حال دایم گردد صاحب تمکین بود استاد بو علی دقاق رحمه الله گفت موسی صاحب تلوین بود از سماع کلام باز آمد محتاج بود بدانک روی بپوشد که آن حال اندر وی اثر کرده بود و مصطفی صلوات الله و سلامه علیه صاحب تمکین بود همچنانک بشد باز آمد هیچ چیز اندر وی اثر نکرد ازانچه آن شب دید و دلیل آوردی برین بقصۀ یوسف علیه السلام آن زنان که یوسف را دیدند همه دستها ببریدند چون مشاهدۀ یوسف بایشان درآمد و زن عزیز اندر بلاء یوسف تمامتر بود موی بر وی بنجنبید آن روز زیرا که او صاحب تمکین بود اندر حدیث یوسف کی تغیر بر بنده از دو حال یکی بود که درآید اما از قوة وارد یا از ضعیفی خداوندش و سکون خداوندش از دو کار یکی بود اما از قوۀ او یا از ضعف وارد از استاد ابوعلی شنیدم که گفت اصول قوم برجواز دوام تمکین بر دو روی بود یکی آنک بدو راه نبود زیرا که مصطفی صلی الله علیه وسلم گفت اگر شما بدان بماندی که نزدیک من بودی فریشتگان شما را دست گرفتندی و دیگر مصطفی صلی الله علیه وسلم گفت مرا وقتی بود که هیچ چیز با من اندر آن وقت اندر نگنجد مگر خدای عزوجل خبر داد از وقتی مخصوص وجه دیگر آنست کی درست آید ویرا دوام احوال زیرا که اهل حقایق ازان برگذشته باشند که طوارق اندر ایشان اثر کند و آنک در خبر است کی فریشتگان شما را دست گرفتندی فروتر از آنست کی اهل بدایت را اثبات کرد از قول پیغامبر صلی الله علیه وسلم ان الملایکة لتضع اجنحتها لطالب العلم رضی بما یصنع فریشتگان پرها بگسترانند طالب علم را بخشنودی ازانچه می کند و آنچه گفت مرا وقتیست برحسب فهم شنونده گفت کی او خود همه احوالش قایم بود بحق دیگر آنچه گویند که بنده تا دایم کار وی اندر بالا بود اندر صفت او زیادتی احوال درست آید و نقصان اندر وی چون بحق رسد بنا پیدا شدن احکام بشریت او را تمکین کند حق سبحانه وتعالی بدانک او را باز معلومات نفس نیارد او اندر حال خویش ممکن بود برحسب محل خویش و پس آنچه حق اندر هر نفسی او را بارزانی دارد مقدورات او را اندازه نباشد او اندر زیادات همی گردد بلکه ویرا همی گرداند و اندر اصل ممکن بود پس همیشه در حالتی بود عالی تر از آن کی پیش از آن بوده باشد پس از آن برگذرد تا آنجا که برتر از آن نیست زیرا غایت نبود مقدورات حق را اندر هر جنسی اما آنک مصطلم بود از خویشتن و از حس بیرون بود و بشریت را ناچاره حدی بود چون از جمله باطل گردد و از نفس و حس و از جمله آفریدها پس آن غیبت بدو دایم باشد و وی محو بود آنگاه نه تمکین بود و نه تلوین و نه تشریف و نه تکلیف مگر آنک او را باز آرند کی بدانچه بر وی همی رود بی کسب او آن متصرف بود اندر ظن خلقان بلکه مصرف بود اندر حقیقت قال الله تعالی و تحسبهم ایقاظا وهم رقود ونقلبهم ذات الیمین و ذات الشمال وبالله التوفیق

ابوعلی عثمانی
 
۱۴۷۳

ابوعلی عثمانی » برگردان رسالهٔ قشیریه » باب ۴ تا ۵۲ » باب چهارم - در توبه

 

... و انس بن مالک روایت کند که پیغامبر صلی الله علیه وسلم گفت هیچ چیز نیست دوست تر بر خدای عزوجل از برنای تایب

و توبه اول منزلیست از منزلهاء این راه و اول مقامی است از مقامهای جویندگان و حقیقت توبه در لغت بازگشتن بود و توبه اندر شرع بازگشتن بود از نکوهیده ها باز آنچه پسندیده است از شرع وقال صلی الله علیه وسلم ندامت توبه است

و خداوندان اصول از اهل سنت گفته اند شرط توبه تا درست آید سه چیز است پشیمانی بر آنچه رفته باشد از مخالفت و دست بداشتن زلت اندر حال و نیت کردن که نیز باز آن معصیت نگردد ازین ارکان چاره نیست تا توبه درست آید ...

... اول از آن بیداری دلست از خواب غفلت و دیدن آنچه بر وی می رود از احوال بد برو تا این جمله بپیوندد بتوفیق بگوش داشتن بدانچه بر خاطرش درآید از زجر کنندگان از جهت حق بگوش دل

خبرست که اندر دل هر مسلمانی از جهت خدای سبحانه وتعالی واعظی است و خبری دیگر است که اندر تن پارۀ گوشت است چون او بصلاح بود همه تن بصلاح بود و چون او بفساد بود همه تن بفساد بود و آن دلست چون بدل فکرت کند آنچه بر وی رفته باشد از ناشایستها توبه اندر دل وی فرا دیدار آید و از معاملت زشت بازایستد و حق او را مدد فرستد بعزم درست کردن و کارهاء نیکو بردست گرفتن و اسباب توبه را ساختن اول آن بریدن است از یاران بد که رفیق بد بدسگال بود و درستی عزم بر وی بشولیده کند و تمامی دواعی کی او را بدین راه خواند خوف و رجا است چون این آمد همه نکوهیدها از دل نفرت گیرد و هزیمت پذیرد و از ناشایستها بازایستد و لگام نفس بازکشد از متابعت شهوات و اندر حال از زلت مفارقت کند و عزم درست کند کی نیز باز آن ناشایستها نگردد و اگر بر موجب قصد خویش برود و بر آنچه مقتضی عزم است پیش گیرد موفقی باشد صادق و اگر چنان بود که توبه بشکند یکبار و دو بار و بر آن بود که توبه کند این چنین بسیار بود باید که نومید نشود از توبه این چنین کس که هرچیزی را وقتی است فان لکل اجل کتابا

از ابوسلیمان دارانی حکایت کنند که گفت بمجلس قصص گویی همی شدم سخن او اندر من اثر کرد چون از نزدیک او برخاستم هیچ چیز اندر دل من بنماند دیگر باره باز شدم و سماع کردم برخی اندر راه بماند سه دیگر بار باز شدم اثر سخن او اندر دلم بماند تا با سرای شدم و اناء مخالفات بشکستم و راه صواب پیش گرفتم این حکایت پیش یحیی بن معاذالرازی بگفتند گفت گنجشگی کلنکی را شکار کرد بنجشگ آن قصص گو را خواست و کلنک ابوسلیمان را

ابوحفص حداد راست گفت چند بار دست از کار بداشتم و بازان می گشتم چون کار دست از من بداشت نیز بازان نگشتم

و حکایت کنند کی بوعمرو نجید اندر ابتدا بمجلس بوعثمان اختلاف داشت سخن بوعثمان اندرو اثر کرد توبه کرد پس از آن فترتی افتاد از ابوعثمان همی گریختی و از مجلس باز ایستاد روزی ابوعمرو ابوعثمان را پیش آمد اوبوعمرو از راه بگشت و براهی دیگر برون شد ابوعثمان از پس او بشد تا بدو رسید گفت یا پسر با کسی صحبت مکن که ترا جز معصوم ندارد بوعثمان ترا در چنین وقتی سود دارد ابوعمرو توبه کرد و با ارادت آمد و بنشست

از استاد ابوعلی دقاق رحمه الله شنیدم کی یکی از مریدان توبه کرد و فترتی افتاد وی را و اندیشه میکرد کی اگر وقتی توبه کنم حکم من چگونه باشد هاتفی آواز داد و گفت یا فلان ما را طاعتی داشتی شکرت کردیم پس برگشتی مهلتت دادیم اگر بازآیی فرا پذیریم مرد توبه کرد و بنشست ...

ابوعلی عثمانی
 
۱۴۷۴

ابوعلی عثمانی » برگردان رسالهٔ قشیریه » باب ۴ تا ۵۲ » باب ششم - در خَلْوَت و عُزْلت

 

... استاد امام گوید رحمه الله که خلوت صفت اهل صفوت بود و عزلت از نشانهای وصلت بود و مرید و مبتدی را چاره نبود از عزلت اندر اول کار از ابناء جنس او و اندر نهایت از خلوت تا متحقق شود وی با انس وی و حق بنده چون عزلت اختیار کرد آنست کی اعتقاد کند کی بدین عزلت سلامت خلق میخواهد از شر خویش و قصد سلامت خویش نکند از شر خلق که اول قسمت نتیجه خرد داشتن نفس او بود و دوم مزیت خویش دیدن بر خلق و هر که خویشتن حقیر دارد متواضع بود و هر که فضل خویش بیند بر دیگران متکبر بود

رهبانی را دیدند گفتند او را تو راهبی گفت نه که من سگبانی ام این نفس من سگی است فرا مردمان همی افتد ویرا از میان ایشان بیرون آورده ام تا مردمان از وی سلامت یابند

مردی به کسی بگذشت از پارسایان آن پیر جامه از وی فراهم گرفت آن مرد گفت جامه چرا فراهم گرفتی از من کی جامۀ من پلید نیست گفت ظن خطا کردی پیراهن من است که پلید است جامه فراهم گرفتم تا جامۀ تو پلید نگردد و از آداب عزلت آنست که علم حاصل کند آن قدر کی اعتقاد وی درست گردد تا دیو ویرا از راه به نبرد بوسواس و علم شرعیات را بیاموزد آن قدر که فریضه بگزارد تا بناء کار وی بر بنیاد محکم باشد

و عزلت اندر حقیقت جدا باز شدنست از خصلتهای نکوهیده زیرا که تأثیر در بدل کردن صفات نکوهیده است بصفات پسندیده نه دور شدن از وطن و برای این گفته اند کی عارف کیست گفتند کاین باین با مردمان بود بظاهر و از ایشان دور بود بسر ...

ابوعلی عثمانی
 
۱۴۷۵

ابوعلی عثمانی » برگردان رسالهٔ قشیریه » باب ۴ تا ۵۲ » باب دهم - در خاموشی

 

... یکی از حکیمان گوید مردم را یک زبان آفریده اند و دو گوش و دو چشم تا شنودن و دیدن بیشتر بود از گفتن

و ابراهیم ادهم را بدعوتی خواندند چون بنشست مردم دست به غیبت بردند گفت نزدیک ما گوشت از سپس نان خورند و شما نخست گوشت میخورید اشارت بسخن خدای کرد عزوجل ایحب احدکم ان یأکل لحم اخیه میتا فکرهتموه

و یکی دیگر گفتست خاموشی زبان حکمتست

کسی دیگر گفتست خاموشی فرا آموز هم چنانک سخن اگر چنان بود که سخن ترا راه نماید خاموشی ترا نگاه دارد

و گفته اند عفت زبان خاموشی بود و گفته اند مثل زبان مثل ددگان بود که اگر او را بسته نداری در تو افتد ...

ابوعلی عثمانی
 
۱۴۷۶

ابوعلی عثمانی » برگردان رسالهٔ قشیریه » باب ۴ تا ۵۲ » باب یازدهم - در خوف

 

... ابوالقاسم حکیم گفت هر که از چیزی ترسد ازو بگریزد و آنک از خدای ترسد بازو گریزد

ذوالنون مصری را پرسیدند که کی آسان گردد بنده را راه خوف گفت آنگاه خویشتن را بیمار شمرد از همه چیزها پرهیز کند از بیم بیماری دراز

معاذ جبل گوید مؤمن را هرگز دل آرام نگیرد و بیم وی ساکن نشود تا پل دوزخ بگذارد ...

... ابوعثمان گوید صدق خوف پرهیزدنست از گناهان ظاهر و باطن

ذوالنون گوید مردمان تا ترسگار باشند بر راه باشند چون ترس از دلهای ایشان بشد راه گم کردند

حاتم اصم گوید هر چیزی را زینتی است زینت عبادت خوف است و علامت خوف کوتاهی امید است ...

... ابن المبارک گوید آنچه خوف انگیزد تا اندر دل قرار گیرد دوام مراقبت بود پنهان و آشکارا

ابراهیم شیبان گوید چون خوف اندر دلی قرار گیرد مواضع شهوات بسوزد اندر وی و رغبت دنیا از وی براند

و گفته اند خوف قوت علم بود بمجاری احکام ...

ابوعلی عثمانی
 
۱۴۷۷

ابوعلی عثمانی » برگردان رسالهٔ قشیریه » باب ۴ تا ۵۲ » باب سیزدهم - در حُزْن

 

قال الله تعالی الحمدلله الذی اذهب عنا الحزن ابوسعید خدری گوید رضی الله عنه که از پیغامبر صلی الله علیه وسلم شنیدم که هیچ چیز نبود کی ببندۀ مؤمن رسد از دردی یا اندوهی یا مصیبتی یا رنجی الا که بدان ایشانرا کفارتی باشد از گناه و اندوه دل را پاک کند از پراکندگی و غفلت و حزن از اوصاف اهل سلوک باشد

از استاد ابوعلی دقاق شنیدم که اندوهگن در ماهی راه خدای چندان ببرد که بی اندوهی بسالهای بسیار نبرد و در خبر می آید که خدای تعالی دل اندوهگنان دوست دارد

واندر تورات است کچون خدای تعالی بندۀ را دوست دارد نوحه گری اندر دلش بپای کند و چون بندۀ را دشمن دارد مطربی اندر دلش بپای کند ...

ابوعلی عثمانی
 
۱۴۷۸

ابوعلی عثمانی » برگردان رسالهٔ قشیریه » باب ۴ تا ۵۲ » باب پانجدهم - در خشوع و تواضع

 

... و هم از وی شنیدم که آن باشد که شراک نعلین نیکو نکنند چون روند

و اتفاق کرده اند که محل خشوع دلست و کسی را دیدند خویشن را فراهم کشیده و شکسته و سر زانوها از سر برگذاشته او را گفتند یا فلان خشوع اندر دل بود نه اندر سر زانو

و پیغامبر صلی الله علیه وسلم یکی را دید که اندر نماز با موی و روی بازی همی کرد گفت اگر دل تو خاشع بودی اندامهاء تو نیز خاشع بودی ...

... و گویند خشوع بیمی بود که در دل آید ناگاه بوقت کشف حقیقت

فضیل بن عیاض گوید کراهیت داشتندی که اثر خشوع دیدندی بر کسی زیادت از آنک اندر دل وی بودی

ابوسلیمان دارانی گوید اگر همه مردمان گرد آیند تا مرا خوار کنند برین جملت که من خویشتن خوار کرده ام نتوانند ...

... مجاهد گوید چون خدای تعالی قوم نوح را هلاک کرد کوهها تکبر آوردند و جودی تواضع نمود خدای کشتی نوح را بر وی فرود آورد

عمر خطاب رضی الله عنه بشتاب رفتی براه گفتی چنین رفتن براه حاجت زودتر برآید و از کبر دورتر بود

عمر عبدالعزیز رضی الله عنه شبی چیزی همی نبشت و مهمانی نزدیک او بود و چراغ را روغن درمی بایست کرد مهمان گفت چراغ نیکو کنم گفت نه از کرم نبود مهمانرا کار فرمودن گفت آن غلام را بیدار گردانم گفت نه که نخستین خوابست برخاست بتن خویش و چراغ را روغن کرد مهمان گفت خودبرخاستی بنیکوکردن چراغ گفت بشدم و عمر عبدالعزیز بودم و بازآمدم و همانم ...

... و گفته اند تواضع نعمتی است که اندرو حسد نکنند و کبر محنتی بود که بر وی رحمت نکنند و عز اندر تواضع است هر که اندر کبر طلب کند نیابد

ابراهیم شیبان گوید شرف اندر تواضع است و عز اندر تقوی و آزادی اندر قناعت

سفیان ثوری گوید عزیزترین خلقان پنج اند عالمی زاهد و فقیهی صوفی و توانگری متواضع و درویشی شاکر و شریفی سنی ...

... عروة بن زبیر گوید عمربن الخطاب را رضی الله عنه دیدم مشکی آب برگردن گفتم یا امیرالمؤمنین چرا کردی این گفت زیرا که وفد بسیار آمده بودند از هر جای بسمع و طاعت من تکبر اندر من آمد من خواستم که آن بر خویشتن بشکنم و برفت و همچنان آن مشک بخانۀ زنی انصاری برد و خنبهای وی پر کرد

روایت کنند که بوهریره را دیدند و آن روز امیر مدینه بود و پشتۀ هیزم در پشت داشت و میگفت امیر خویش را راه دهید

عبدالله رازی گوید تواضع ترک تمیز بود در خدمت ...

... بندۀ عرض کردند بر یکی از امیران بچندین هزار درم چون بها بیاوردند این امیر را آن بها بسیار آمد رای وی ازین تغیر آورد فرمود که درم باز خزینه برید این بنده گفت مرا بخر که بهر درمی ازین درمها اندر من خصلتی است که هزار درم بهتر ارزد گفت آن چیست گفت کمترین آن آنست که اگر مرا بخری و همه بندگان خویش را بفرمان می کنی و مرا برگزینی اندر غلط نیفتم بخویشتن و دانم که بندۀ توام او را بخرید

رجاء بن حیوة گوید جامۀ عمر عبدالعزیز قیمت کردم بر منبر بود خطبه میکرد دوازده درم قبا بود و عمامه و پیراهن و ایزار پای و ردا و جفتی موزه و کلاهی

عبدالله بن محمدبن واسع پیش پدر رفت رفتنی که پدرش را نیکو نیامد پدر ویرا گفت دانی که مادرت بچند خریدم بسیصد درم و پدرت که خدای تعالی چون وی اندر مسلمانان بسیار مکناد منم و تو برین جمله میروی

حمدون گوید تواضع آن بود که کسی را بخویشتن حاجتی ندانی نه اندر دین و نه اندر دنیا و نه درین جهان و نه در آن جهان

ابراهیم ادهم گوید اندر مسلمانی شاد نشدم هرگز مگر سه بار یکبار اندر کشتی بودم مردی مسخره در آنجا بود و میگفت بترکستان گبرانرا چنین گرفتمی و موی سرم بگرفت و بجنبانید من شاد شدم از آنک اندر کشتی هیچکس نبود بچشم او حقیرتر از من و دیگر بیمار بودم در مسجدی مؤذن در آمد و گفت بیرون شو من طاقت نداشتم پای من بگرفت و بیرون کشید سه دیگر بشام بودم پوستینی داشتم اندرو نگریستم موی از جنبنده باز ندانستم از بس که بودند بدان نیز شاد شدم

و هم از وی حکایت کنند که بهیچ چیز چنان شاد نشدم که روزی نشسته بودم کسی بیامد و بر من شاشید ...

ابوعلی عثمانی
 
۱۴۷۹

ابوعلی عثمانی » برگردان رسالهٔ قشیریه » باب ۴ تا ۵۲ » باب شانزدهم - در مخالفت نفس و ذکر عیبهاء او

 

قال الله تعالی واما من خاف مقام ربه ونهی النفس عن الهوی فان الجنة هی المأوی

جابربن عبدالله گوید که پیغامبر صلی الله علیه وسلم گفت که بیشترین چیزی که بر امت خویش بترسم متابعت هواست و درازی امل اما متابعت هوا مرد را از راه حق بیفکند و درازی امل آخرت را فراموش کند

و بدانک مخالفت نفس سر همه عبادتهاست از پیران پرسیدند از اسلام گفتند نفس را بشمشیر مخالفت بکش و بدانک چون جویندگان نفس پدیدار آیند روشنایی انس فرو شود ...

... ابوحفص گوید هر که نفس خویش را متهم ندارد اندر همه وقتها و اندر همه حالها مخالفت وی نکند و خویشتن را بر مکروهها ندارد در جمله اوقات مغرور بود و هر که بعین رضا بدو نگریست هلاک کرد ویرا و چون درست آید که خردمند از نفس راضی بود و کریم ابن کریم یوسف صدیق گوید و ما ابریء نفسی ان النفس لامارة بالسوء

جنید گوید شبی بیخواب بودم برخاستم که ورد تمام کنم آن حلاوت نیافتم که پیشتر یافتم خواستم که بخسبم توانایی نداشتم بنشستم طاقت نشستن نبود در باز کردم و بیرون آمدم مردی دیدم خویشتن در گلیمی پیچیده و در راه افتاده چون بدانست سر برداشت گفت یااباالقاسم نزدیک من آی گفتم یا سیدی بی وعده گفت آری اندر خواستم از محرک القلوب تا دل ترا بحرکت آرد از بهر من جنید گفت چه حاجت گفت کی بود که بیماری بیمار دارو بیمار گردد من گفتم آنگه که مخالفت هوای خویش کند بیماری وی داروی وی گردد فراخویشتن گفت یا تن بشنو هفت بار جواب دادم فرا نپذیرفتی اکنون از جنید بشنو و از من برگشت و ندانستم که کیست

ابوبکر طمستانی گوید نعمت بزرگترین بیرون آمدنست از نفس زیرا که نفس بزرگترین حجابی است میان تو و خدای عزوجل ...

... ابن عطا را پرسیدند که بر خدای تعالی چه دشمن تر گفت رؤیت نفس و حالهای او و ازین دشمن تر عوض جستن بر فعل خود

خواص گوید اندر کوه لکام می رفتم ناربنی دیدم مرا آرزو آمد فرا شدم و یکی باز کردم بشکستم ترش بود بیو کندم فراتر شدم مردی دیدم افتاده زنبور بر وی جمع شده گفتم سلام علیکم گفت وعلیک السلام یا ابراهیم گفتم مرا چه دانی گفت هر که خدایرا داند هیچ بر وی پوشیده نباشد گفتم ترا حالی می بینم با خدای اگر بخواهی تا ترا نگاه دارد ازین زنبوران و رنج این از تو بازدارد گفت من نیز ترا حالی می بینم با خدای اگر دعا کنی تا خدای تعالی آرزو انار از تو باز دارد که گزیدن انار الم آخرت یابد و الم گزیدن زنبور اندر دنیا بود او را بگذاشتم و برفتم

از ابراهیم بن شیبان حکایت کنند که گفت چهل سالست تا اندر زیر هیچ نهفت نبوده ام شب و بهیچ جای نیز که پوششی بودست وقتی مرا آرزوی عدس بود از آن بخوردم و بیرون شدم شیشها دیدم آویخته مانند نمودگارها من پنداشتم سرکه است کسی مرا گفت چه فکری اندرین نمودگارها می است و این خنبها می است گفتم فریضه بر من لازم آمد اندر دکان خمار شدم و از آن همی ریختم و آن مرد پنداشت که بفرمان سلطان همی ریزم چون بدانست که بذات خود می ریزم مرا بگرفتند و بنزدیک ابن طولون بردند فرمود تا دویست چوب بزدند و مرا اندر زندان بازداشتند و مدتی دراز اندر آن زندان بودم تا آنگاه که ابوعبدالله مغربی استاد من بدان شهر آمد و مرا شفاعت کرد چون چشم وی بر من افتاد گفت چه کرده بودی گفتم عدس خوردم و دویست چوب گفت از آن جستی

سری سقطی گوید سی سال بود یا چهل سال تا نفس من از من همی خواست تا گزری اندر دوشاب زنم و بخورم و نخوردم ...

ابوعلی عثمانی
 
۱۴۸۰

ابوعلی عثمانی » برگردان رسالهٔ قشیریه » باب ۴ تا ۵۲ » باب بیستم - اندر تَوَکُّل

 

... انس گوید رضی الله عنه مردی آمد بر اشتری و گفت یا رسول الله اشتر بگذارم و توکل بر خدای کنم گفت نه اشتر ببند و توکل بر خدای کن

ابراهیم خواص گوید هرکه را توکل در خویش درست آید اندر غیر نیز درست آید

و چون کسی گفتی توکلت علی الله بشر حافی گفتی بر خدای عزوجل دروغ میگویی اگر بر خدای توکل کرده بودی راضی بودی بر آنچه خدای بر تو راند

یحیی بن معاذ را پرسیدند که مرد بمقام توکل کی رسد گفت آنگاه که بوکیلی خدای رضا دهد

ابراهیم خواص گوید اندر بادیه همی رفتم هاتفی آواز داد باز وی نگریستم اعرابیی را دیدم میرفت مرا گفت یا ابراهیم توکل با ماست نزدیک ما بباش تا توکل تو درست آید ندانی که امید تو بدانست که در شهر شوی که اندر وی طعام بود و ترا بدان قوت بود و بدان بتوانی رفت طمع از شهرها ببر و توکل کن

ابن عطا را پرسیدند از توکل گفت آن بود که از طلب سببها باز ایستی با سختی فاقه و از حقیقت سکون بنیفتی با حق ایستادن بر آن ...

... کتانی گوید از بوجعفر فرخی شنیدم که گفت مردی را دیدم از عیاران ویرا تازیانه همی زدند گفتم ویرا کدام وقت آسانتر بود الم زخم بر شما گفت آنگاه که آنکس که از بهر او می زنند می نگرد

حسین منصور گفت ابراهیم خواص را چه میکردی اندرین سفرها و بیابانها که می بریدی گفتا در توکل مانده بودم خویشتن را بر آن راست می نهادم گفت عمر بگذاشتی اندر آبادان کردن باطن کجایی از فنا در توحید

ابونصر سراج گوید توکل آنست که ابوبکر دقاق گوید زندگانی با یک روز آوردن و اندوه فردا نابردن و چنانک سهل بن عبدالله گوید توکل آنست که با خدای عنان فروگذاری چنانک او خواهد

بویعقوب نهرجوری گوید توکل بحقیقت ابراهیم را علیه السلام بود که جبرییل گفت علیه السلام هیچ حاجت هست گفت بتو نه زیرا که از نفس خود غایب بود بخدای عزوجل با خدای هیچ چیز دیگر ندید

ذوالنون مصری را پرسیدند از توکل گفت از طاعت اغیار بیرون آمدن و بطاعت خدای پیوستن گفت زیادت کن گفت خویشتن بصفت بندگی داشتن و از صفت خداوندی بیرون آوردن ...

... حسین منصور گوید توکل بحق آنست که تا اندر شهر کسی داند اولی تر ازو بخوردن نخورد

عمربن سنان گوید ابراهیم خواص بما بگذشت گفتیم از عجایبها که دیدی ما را خبر ده گفت مرا خضر دید صحبت خواست ترسیدم که توکل من تباه شود از صحبت وی مفارقت کردم

سهل را پرسیدند از توکل گفت دلی بود که با خدای تعالی زندگانی کند بی علاقتی ...

... سهل بن عبدالله گوید هر که طعن زند اندر کسب اندر سنت طعن زده باشد و هر که طعن در توکل کرده باشد طعن در ایمان کرده باشد

ابراهیم خواص گوید اندر راه مکه شخصی دیدم منکر گفتم تو کیستی پریی یا آدمی گفت پری گفتم کجا میشوی گفت بمکه گفتم بی زاد و راحله گفت از ما نیز کس بود که بر توکل رود چنانک از شما گفتم توکل چیست گفت از خدا فراستدن

ابوالعباس فرغانی گوید ابراهیم خواص اندر توکل یگانه بود و باریک فراگرفتی و هرگز سوزن و ریسمان و رکوه و ناخن پیراه از وی غایب نبودی گفتند یا ابااسحق این چرا داری و تو از همه چیزها منع کنی گفت این چیزها توکل بزیان نیارد و خدایرا بر ما فریضهاست درویش یک جامه دارد چون بدرد و سوزن و رشته ندارد عورت وی پیدا شود و از فریضه بازماند و چون رکوه ندارد طهارت بر وی تباه شود و چون رکوه و سوزن و رشته ندارد ویرا بنماز متهم دار

و هم از وی شنیدم یعنی استاد ابوعلی رحمه الله که گفت توکل صفت مؤمنان باشد و تسلیم صفت اولیا و تفویض صفت موحدان

و هم از وی شنیدم که گفت توکل صفت انبیا بود و تفویض صفت پیغامبر صلی الله علیه وسلم و تسلیم صفت ابراهیم علیه السلام

ابوجعفر حداد گوید دوازده سال اندر بازار بودم و بر اعتقاد توکل کار کردمی و هر روز مزد بیافتمی و هیچ منفعت از آن برنداشتمی بقدر شربتی آب و نه آن قدر که اندر گرمابه شدمی و هر روز مزد خویش بنزدیک درویشان آوردمی بشونیزیه و بران حال همی بودم ...

... خیرالنساج گوید ابوحمزه گفت از خدای شرم دارم که اندر بادیه شوم بر سیر و توکل اعتقاد کرده باشم تا رفتن من بر سیر نباشد که زادی بود که برگرفته باشم

حمدونرا پرسیدند از توکل گفت این چه درجه است که من بدان نرسیده ام هنوز چگونه سخن گوید در توکل آنرا که هنوز درست نشده باشد حال ایمان گفته اند متوکل طفلی بود که هیچ جای راه نداند مگر با پستان مادر متوکل نیز راه نداند مگر با خدای تعالی

واندر حکایت همی آید که کسی گوید اندر بادیه بودم از پیش قافله بشدم کسی را دیدم اندر پیش من همی رفت بشتافتم تا اندر وی رسیدم زنی دیدم عکازۀ اندر دست آهسته همی رفت گمان بردم که مگر مانده است دست در جیب کردم و بیست درم بیرون آوردم و به وی دادم گفتم بگیر و اینجا بباش تا قافله اندر رسد و چهار پای بکرا بگیر و امشب نزدیک من آی تا همه کار تو بسازم آن زن دست بیرون کرد و چیزی از هوا فرا گرفت بنگرستم دست وی پر دینار بود گفت تو درم از جیب بیرون آوردی و من دینار از غیب گرفتم

ابوسلیمان دارانی گوید بمکه مردی دیدم هیچ چیز نخوردی الا آب زمزم روزی چند بگذشت گفتم اگر این آب زمزم فرو شود چه خوری گفت برخاست و بوسه بر سر من داد و گفت جزاک الله خیرا مرا راه نمودی که من چندین گاه بود تا زمزم را همی پرستیدم و برفت

ابراهیم خواص گوید اندر راه شام برنایی را دیدم نیکو روی و نیکو لباس مرا گفت صحبت کنی گفتم من گرسنه باشم گفت بگرسنگی با تو باشم چهار روز ببودم فتوحی پدیدار آمد گفتم نزدیک تر آی گفت اعتقادم آنست که تا واسطه اندر میان باشد نخورم گفتم یا غلام باریک آوردی گفت یا ابراهیم دیوانگی مکن که ناقد بصیرست از توکل بدست تو هیچ چیز نیست پس گفت کمترین توکل آنست که چون فاقه بتو درآید حیلت نجویی الا از آنکس که کفایت بدوست

و گفته اند توکل پاک کردن دلست از شکها و کار با ملک الملوک گذاشتن

گروهی اندر نزدیک جنید شدند گفتند روزی همی جوییم گفت اگر دانید که کجاست بجویید گفتند از خدای تعالی بخواهیم گفت اگر دانید که شما را فراموش کرده است باز یاد وی دهید گفتند اندر خانه شویم و بر توکل بنشینیم گفت تجربه شک بود گفتند پس چه حیلت است گفت دست بداشتن حیله

ابوسلیمان دارانی احمدبن ابی الحواری را گفت راه آخرت بسیارست و پیر تو بسیار راه داند ازان مگر این توکل مبارک که من از آن هیچ بوی ندارم

و گفته اند توکل ایمنی است با آنچه در خزینه خدایست عزوجل و نومیدی از آنچه در دست مردمانست ...

... ابوتراب نخشبی صوفیی را دید که دست بپوست خربزه می کرد تا بخورد که سه روز بود که چیزی نخورده بود گفت ترا صوفی گری مسلم نیست با بازار شو

ابویعقوب اقطع بصری گوید وقتی بمکه بده روز هیچ چیز نیافتم ضعفی یافتم اندر خویشتن نفس مرا بکشید بوادی شدم تا مگر چیزی یابم تا آن ضعف از من بشود شلغمی را دیدم آنجا افتاده برگرفتم وحشتی از آن بدل من آمد چنانک کسی مرا گوید که ده روز گرسنگی بردی مزد وی اینست که نصیب تو شلغمی بود آنرا بینداختم اندر مسجد شدم و بنشستم مردی عجمی درآمد و انبانی پیش من بنهاد و گفت این تراست گفتم چونست که مرا بدین تخصیص کردی گفت اندر کشتی بودم ده روز و کشتی غرق خواست شد و بشرف هلاک رسید هر یکی که در آنجا بودند نذری کردیم که اگر خدای تعالی ما را برهاند چیزی صدقه کنیم من نیز نذر کردم که اگر خدای مرا برهاند این را بصدقه دهم بهر که نخست چشم من بر وی افتد از مجاوران نخست چشمم بر تو افتاد گفتم سرش بگشای وی بگشاد کعک مصری و مغز بادام مقشر و شکر و کعب الغزال بود از هریکی قبضۀ برگرفتم باقی با نزدیک کودکان بر بهدیه از من که من آن فرا پذیرفتم و با خویشتن گفتم روزی تو ده روز است تا اندر راه است و تو اندر وادی همی جویی

بوبکر رازی گفت نزدیک ممشاد دینوری بودم حدیث اوام همی رفت گفت ما را وامی بود بدان سبب مشغول دل بودم بخواب دیدم که کسی گوید یا بخیل این مقدار فرا ستدی بر ما زیادت وام کن و مترس بر تو گرفتن و بر ما باز دادن پس از آن نیز با هیچ قصاب و بقال شمار نکردم

بنان حمال گوید اندر راه مکه بودم از مصر همی آمدم و با من زاد بود پیرزنی بیامد مرا گفت یا بنان تو حمالی زاد بر پشت همی گیری و پنداری که ترا روزی ندهد گفت بینداختم و بسه روز هیچ چیز نخوردم خلخالی یافتم اندر راه نفس میگفت بردار تا خداوند وی بیاید باشد که چیزی بتو دهد با وی دهم پس همان زنرا دیدم مرا گفت تو بازرگانی میکنی میگویی تا خداوند وی بیاید با وی دهم تا مرا چیزی دهد پس چنگالی درم فرا من انداخت و گفت نفقه کن تا بنزدیک مصر از آنجا نفقه می کردم

بنانرا کنیزکی آرزو کرد تا ویرا خدمت کند با برادران انبساط کرد و بهاء آن فراهم آوردند گفتند کاروان فرا رسید یکی بخریم موافق چون کاروان رسید همگانرا بر یکی اتفاق افتاد گفتند این شایسته است خداوندش را گفتند این بچند میدهی گفت آن بهایی نیست الحاح کردند گفت این کنیزک از آن بنان حمال است زنی فرستاده است او را از سمرقند کنیزک نزدیک بنان حمال بردند و قصه بگفتند

حسن خیاط گوید نزدیک بشر حافی بودم گروهی آمدند و بر وی سلام کردند گفت شما چه قومید گفتند ما از شامیم بسلام تو آمده ایم بحج خواهیم شد گفت خدای پذیرفته کناد گفتند تو با ما رغبت کنی گفت بسه شرط بیایم یکی آنک هیچ چیز برنگیریم و هیچ چیز نخواهیم و اگر چیزی دهند فرا نستانیم گفتند ناخواستن و نابرگرفتن توانیم کرد اما آنک پیدا آید نتوانیم کرد که فرا نگیریم گفت پس شما توکل بر زاد حاجیان کرده اید پس گفت یا حسن نیکوترین درویشان سه اند درویشی که نخواهد و اگر ویرا دهند فرانستاند و این از جملۀ روحانیان باشد و دیگر درویشی که نخواهد و اگر دهند بستاند و این از جمله آن قوم باشد که در حضرت قدس مایدها بنهند و درویشی که خواهد و چون بدهند قبول کند قدر کفایت کفارت او صدق بود ...

... ابوسعید خراز گوید وقتی اندر بادیه بودم بی زاد فاقه رسید مرا چشم بر منزل افتاد شاد شدم پس گفتم چون من سکون یافتم بمنزل و بر غیر او توکل کردم سوگند خوردم که اندر آن منزل نشوم مگر مرا بردارند و آنجا برند گوری بکندم اندر ریگ و در آنجا بخفتم و ریگ بر خویشتن کردم آواز شنیدند مردم آن منزل گاه که ولیی از اولیاء خدای خویشتن را باز داشتست اندرین ریگ او را دریابید جماعتی بیامدند و مرا برگرفتند و بمنزل بردند

ابوحمزۀ خراسانی گوید سالی بحج شدم اندر راه می رفتم اندر چاهی افتادم نفس من اندر پیکار افتاد که فریاد خوان گفتم نه بخدای که فریاد نخوانم این خاطر هنوز تمام نکرده بودم که دو مرد آنجا فرا رسیدند یکی گفت بیا تا سر این چاه سخت کنیم تا کسی در این چاه نیفتد نی و چوب و آنچه بایست بیاوردند و سر چاه بپوشیدند خواستم که بانگ کنم گفتم بانگ بدان کس کن که نزدیکترست بتو ازیشان خاموش شدم چون ساعتی برآمد چیزی بیامد و سر چاه باز کرد پای بچاه فرو کرد و بانگ همی کرد چنان دانستم که همی گوید دست اندر پای من زن دست اندر پای وی زدم مرا برکشید و ددی بود و بشد هاتفی آواز داد که یا با حمزه نه این نیکوتر بود که بهلاکی از هلاک برهانیدم ترا من برخاستم و می گفتم

نهانی حیایی منک اناکتم الهوی ...

... وذا عجب کون الحیاة مع الحتف

حذیفۀ مرعشی را پرسیدند و او خدمت ابراهیم ادهم کرده بود گفتند که چه چیز دیدی از ابراهیم از عجایب گفت اندر راه مکه بماندیم بچند روز طعام نداشتیم و نیافتیم پس در کوفه رسیدیم با مسجدی شدیم ویران ابراهیم اندر من نگریست و گفت یا حذیفه گرسنگی اندر تو کار کرده است گفتم چنانست که شیخ میداند گفت دوات و کاغذ بیار ببردم بنوشت بسم الله الرحمن الرحیم انت المقصود الیه بکل حال والمشار الیه بکل معنی

شعر ...

... فاجرفدیتک مندخول النار

پس این رقعه بمن داد و گفت برو و دل در هیچ چیز مبند جز خدای عزوجل و هر که پیش تو آید نخست به وی ده گفت بشدم نخستین کسی که دیدم مردی بود همی آمد براستری نشسته به وی دادم بنگریست و بگریست و گفت خداوند این رقعه کجاست گفتم اندر فلان مسجد است صرۀ بمن داد شصت دینار اندر وی پس مردی را دیدم دیگر پرسیدم که آن مرد که بود برین استر گفت این ترسایی بود با نزدیک ابراهیم آمدم و قصه ویرا بگفتم ابراهیم گفت اکنون مرد بیاید چون ساعتی بود ترسا بیامد و بوسه بر سر ابراهیم داد و مسلمان شد وبالله التوفیق

ابوعلی عثمانی
 
 
۱
۷۲
۷۳
۷۴
۷۵
۷۶
۱۰۱۶