اسدی توسی » گرشاسپنامه » بخش ۱۴۰ - سپری شدن روزگار گرشاسب
... زند بر نشانه به خاور زمین
کنون چون نهادم سوی راه گوش
که و مه نیوشید پندم به هوش
پس از من همه راه داد آورید
به نیکیم گه گاه یاد آورید ...
اسدی توسی » گرشاسپنامه » بخش ۱۴۱ - پند دادن گرشاسب نریمان را
... دلم زین به صد گونه ریش اندرست
که راهی درازم به پیش اندرست
به ره باز خواهی که پیدا و راز ...
... به گیتی چنان آور از دل پناه
که آیی به منزل به هنگام راه
چو دستت رسد دوستان را بپای ...
... نکودارشان همچو من داشتم
بگرد از جهان راه مهرش مپوی
از آن پیشتر کز تو برگردد اوی ...
... نشان مرد و ده ساز و کشت و درود
چنان کن که هر کس که آید ز راه
برد توشه زو رایگان سال و ماه ...
... نبشت و چو جان داشت اندر نهفت
ز وی هرچه آمخت از راه دین
بیآموخت فرزند را همچنین
اسدی توسی » گرشاسپنامه » بخش ۱۴۲ - وفات گرشاسب و مویه بر او
... سپردندش اندر ستودان به خاک
ببسند از آن پس برش راه بار
نبد پهلوان گفتی از بیخ و بار ...
... وزاو دل ترا یاد نارد همی
چو همراه شد توشه ساز و مایست
که دورست ره وز شدن چاره نیست ...
اسدی توسی » گرشاسپنامه » بخش ۱۴۳ - خبر یافتن فریدون از مرگ گرشاسب
... بچینند یک روز میوه ز دار
شب و روز همواره با ما به راه
دو پیک اند پویان سپید و سیاه ...
... به شادی فرستاده برگشت باز
گه مهرگان راه را کرد ساز
سوی شاه با سام یل داد روی ...
ابوعلی عثمانی » برگردان رسالهٔ قشیریه » دیباچه » بخش ۱
بسم الله الرحمن الرحیم
اتفاق چنان افتاد کی چون رسالتی کی استاد امام زین الاسلام ابوالقاسم عبدالکریم بن هوازن القشیری رضی الله عنه و أرضاه کرده است خواجه امام ابوعلی بن احمد العثمانی رحمه الله که از جمله شاگردان و مریدان استاد امام ابوالقاسم قدس الله روحه العزیز بود و به انواع فضل آراسته این رسالت باز پارسی نقل کرد تا فایده آن عموم باشد و هیچ صنف آدمی از آن بی بهره نباشد این نسخه پارسی به کرمان آوردند از خراسان در آن عهد کی خواجه امام اجل زاهد ابوالفتوح عبدالرحمن بن محمد النیسابوری رحمة الله علیه در کرمان بود شیخ الشیوخ احمدبن ابراهیم المعروف به پارسا رغبت کرد که او را نسختی باشد و آن نسخه که آورده بودند سقیم بود و آن را حاجت بود بتصحیح از خواجه امام ابولفتوح رحمه الله درخواستند تا در آن نظر کند و هرآنچه به اصلاح حاجت است بدان قیام نماید این نسخت هم پیش خویش خواست و در آن نظری شافی کرد و بر لفظ او رفت که این کتاب رسالة کتابی عزیز است و غوری دارد کی از همه نوع علم در این کتاب است و اگرچه این کس کی نقل باز پارسی کرده ست شخصی عزیز بود و به انواع فضل متحلی اما هم کسی بایستی کی در درجه استاد امام بودی تا در این شروع توانستی کرد و می خواست که خود باز پارسی کند و در آن باب ید بیضا نماید لکن اجل مهلت نداد و از دار فنا به جوار حق عزاسمه انتقال کرد باری تعالی او را غریق رحمت کناد و مساعی او در این مشکور گرداناد بمنه علی الجمله بر لفظ او بسیار رفته ست کی مصنف این کتاب رسالت استاد امام رضی الله عنه از جمله بزرگان وقت خویش بوده ست در علم و معاملت چنانک رجوع جمله باز وی بوده ست و به همه زبان ها از انواع اهل علم محمود بود و مقبول جمله عالم و در جمله انواع علوم که متداول است در میان خلق از فقه و کلام و اصول و معرفت حدیث و تفسیر قرآن و نحو و عربیت و نثر و نظم و غیر آن امام بود و در همه متبحر شده و تصانیف نیکو او را میسر شده و در شرق و غرب منتشر و مقتدی و امامان وقت کی بوده اند از تصانیف او فایده گرفته اند و به خواندن و دانستن آن تفاخر نموده اما حالت و سیرت او در معاملت و مجاهده و خبردادن از معرفت و رسیدن در آن به نهایت حقیقت به درجه ای بوده ست کی چشم ها بر مثل خویش ندید و بر این جمله ایمه و بزرگان روزگار در جمله بلاد متفق اند کی سید وقت خویش و دیار اسلام بوده ست و قطب سیادت و عین سعادت و استاد جماعت و مقدم اهل شریعت و حقیقت و مقصود سالکان و سر خداوند سبحانه و تعالی در میان خلق و آثار برکات انفاس او بر جمله احوال طلبه علم و سالکان راه خدای جل جلاله ظاهر شده که هرکه یک روز در پیش او زانو زده ست برای علم یا برای یافتن مقصود بزرگ طریقت و مقتدی وقت خویش شده است و از دنیا و آخرة محظوظ گشته و بر تصدیق این سخن گویند پدر خواجه امام اجل محمدبن یحیی کی یگانه وقت بود از برکات انفاس استاد امام که دعا بر پدر و اعقاب او کرده بود شیخ یحیی گفتندی و از ولایت گنجه بود و او را مجاهدة بسیار بود و حاجت خواستی که مرا می باید که قطب کی مدار عالم به وجود او باشد ببینم و این حاجت بسیار خواستی در خواب بدو نمودند که قطب در خراسان است و او را ابوالقاسم قشیری گویند بیدار شد و گفت کی این خواب است و همچنین در بند این آرزو بود به چند نوبت این خواب بدید چون متکرر شد گفت اکنون واجب شد برخاست و قصد نیشابور کرد چون آنجا رسید رباط و منزل او بپرسید و چون در رباط شد جمعی انبوه دید در سرای او عمید و قاضی و متوالیان نیشابور و جمعی رعایا و او شغل ها می گزارد و همه گوش به اشارة او نهاده این شیخ یحیی گفت دریغا سفر ضایع بود و آن خواب از جمله اضغاث احلام و بر مشقه سفر و مفارقت وطن متأسف همی بود و با خود می گفت که این مرد دنیوی است و بر پشیمانی خواست که بیرون شود چون به دهلیز رسید استاد امام رحمه الله کس فرستاد و او را بازخواند و چون جمع پراکنده شدند و او با زاویه خویش رفت این شیخ را بخواند و گفتچون به طلب ما آمده بودی چرا باز خواستی گردید و از این سفر چرا متحیر شدی چون چنین شنید بدانست و در پای استاد افتاد و استاد امام گفت نه قطب را به مصالح خلق نامزد کنند و هرچه ما در آنیم مصالح خلق است پس شیخ یحیی رحمه الله ملازمت خدمت کرد و آنجا متوطن شد و هرچه میسر شد او را و فرزندان او را اثر خدمت و برکات استاد امام است قدس الله روحه العزیز و مثل این حکایت دیگر هست اگرچه شرح مناقب و کرامات آن حبر کریم در تحت وصف نیاید لیکن از اندکی به بسیاری دلیل بود و بر آن قیاس توان کرد
گویند که مریدی بود استاد امام را رحمه الله مردی معتمد به سکون حکایت کرد کی در عهد استاد امام رحمه الله یکی از جمله درویشان ماوراءالنهر بیامد به نیشابور و گفت من در دیار شام بودم و به مسجدی شدم و جمعی را دیدم در آن مسجد که نماز همی کردند و چون از نماز فارغ شدند بر صف جمعیت بنشستند و هیچ سخن نمی گفتند در خاطر من چنان آمد کی ایشان اوتاد زمین اند من نیز در آن مسجد با ایشان بنشستم و البته هیچ سخن نمی گفتند هرگاه که وقت نماز درآمدی یکی برخاستی و بانگ نماز کردی و قامت گفتی و یکی در پیش شدی و فرض بگزاردندی و دیگر باز سر وقت و فکرت خود شدندی تا مدتی بر این برآمد به خاطرم در آمد کی بازگردم بایستی کی مرا پندی دادندی یا وصیتی کردندی یکی از ایشان گفت اگر تو را آنچه دیدی از حالت و سیرت و سکونت ما بسنده نیست هیچ چیز دیگر بسنده نکند پس خاموش همی بودم به خاطرم درآمد دیگرباره که باز پرسم که به غیر از ایشان در دیار اسلام هیچ کس دیگر چون ایشان هست یا نه یکی از ایشان گفت که قطب در خراسان است و آن ابوالقاسم قشیری است رحمه الله من از مسجد بیرون آمدم و قصد نیشابور کردم کسی کی حال او بر این جمله بود شرح مناقب او چون توان کرد و این کتاب رسالت کی او تصنیف کرده است مانند این تصنیف نکرده اند در اسلام در این نوع که داد همه علمی بداده است در جایگاه خویش چنان که واجب کند و هرکس کی عقیدت خویش باز این آرد از جمله رستگاران باشد که طریق مستقیم و اعتقاد درست و دین حق این است ...
ابوعلی عثمانی » برگردان رسالهٔ قشیریه » دیباچه » بخش ۳ - امّا بعدُ
... خیمها ماننده است بخیمهای ایشان ولیکن قبیله نه آن قبیله است واندر طریقت فترة پیدا آمد لا بلکه یکسره مندرس گشت بحقیقت و پیروان کی این طریقت را دانستند برفتند و اندکی اند برنایان که بسیرت و طریقت ایشان اقتداء کنند ورع برفت و بساط او بر نوشته آمد و طمع اندر دلهای قوی شد و بیخ فرو برد و حرمت شریعت از دلها بیرون شد و ناباکی اندر دین قوی ترین سببی دانند و دست بداشتند تمیز کردن میان حلال و حرام ترک حرمت و بی حشمتی دین خویش کردند و آسان فراز گرفتند گزاردن عبادتها و نماز و روزه را خوار فراز گرفتند و اسب اندر میدان غفلت همی تازند و همه میل گرفتند بحاصل کردن شهوتها و ناباکی بفرا گرفتن حرام و نفع خویش نگاه داشتن بدانچه از بازاریان و اصحاب سلطان فرا گیرند و بدین بی حرمتیها فرو نیامده و بسنده نکردند و اشارت کردند به برترین حقایق و احوال و دعوی کردند که ایشان از حد بندگی برگذشتند و بحقیقت وصال رسیدند و ایشان قایم اند بحق حکمهای وی بر ایشان همی رود و ایشان از آن محو اند و بهرچه ایثار کنند و دست بدارند خدایرا عزوجل با ایشان عتاب نیست و آنچه کنند بر ایشان ملامت نیست و خویشتن از آن همی شمرند کی اسرار احدیت ایشانرا پیدا کردند و ایشانرا صافی گردانیدند از صفات بشریت و آن حکم از ایشان برخاست و از خویشتن فانی گشتند و باقی اند بانوار صمدیت گفتار و کردار ایشان نه بایشانست و این غایت بی حرمتی و ترک ادب است
و چون درازشد این حال کی در وی ایم بدانچه اشاره کردم ببرخی از وی اندرین قصه و تا بدین غایت زبان نگشادم بانکار از رشک برین طریقت که یاد کنم اهل این طریقت را به بدی و یا مخالفتی راه یابد کی عیب ایشان آشکارا گرداند از بهر آنک مخالفان این طایفه را و منکران ایشان را اندر دنیا بلاهای صعب بود و چشم همی داشتم که این فترت بگذرد و بریده گردد و باصلاح آید و مگر حق سبحانه و تعالی بفضل خویش بیداری پدید آرد آنرا که ازین طریقه برگشت اندر ضایع کردن آداب این طایفه و هر روز کار صعب تر است و بیشتر اهل زمانه اندر دیار تباهی همی افزایند و ترسیدم بر دلها که اعتقاد کنند کی ابتداء این طریقت همچنین بودست و بنابراین قاعده کردند و و سلف برین جمله برفتند و این رسالت تعلیق کردم بشما أکرمکم الله و یاد کردم اندر وی بعضی از سیرت پیروان این طایفه اندر آداب و اخلاق و معاملات و نیتهای دلهای ایشان و آنچه اشارت کرده اند از وجدهای ایشان و چگونگی زیادت درجات ایشان از بدایت تا بنهایت تا مریدان این طایفه را قوتی بود و اندر نشر کردن این شکایت مرا تسلی باشد و از خداوند کریم فضل و مثوبت حاصل آید و یاری خواهم از خداوند سبحانه وتعالی در آنچه یاد کنم و کفایت از وی خواهم و عصمت از خطا و درود و آمرزش خواهم و رهانیدن ازو و وی بفضل سزاوار است و بر آنچه خواهد قادر
ابوعلی عثمانی » برگردان رسالهٔ قشیریه » باب اول » باب اول - در بیان اعتقاد این طایفه در مسائل اصول
بدانید رحمکم الله که پیران این طایفه بنا کردند قاعدۀ کارهای خویش بر اصلهای درست اندر توحید و نیتهای خویش نگاهداشتند از بدعت و آنچه سلف را بر آن یافتند برین گرفتند و آنچه اهل سنت بر آن بودند بر آن بیستادند از توحیدی کی اندر وی تشبیه و تعطیل نه و بشناختند آنچه حق قدیم بود و بدرست بدانستند آنچه صفت موجود بود از صفت عدم و از بهر این گفت سید این طریقت جنید رحمه الله که توحید آنست که جدا باز کنی قدیم را از محدث و محکم کردند اصل نیتهای خویش بدلیلهای آشکارا و قوی چنانکه گفت ابومحمد جریری که هرکه بر علم توحید نرسد بگوایی از گوایان او قدم وی بخزد و اندر هلاک افتد و مراد بدین آنست که هرکه ایمان بتقلید دارد و حقیقت طلب نکند و دلایل توحید نجوید از راه نجاة بیفتد و هرکه لفظ ایشان نگاه کند واندر نگرد اندر جمله و پراکندۀ سخن ایشان بیابد آنچه اعتماد کند بر آن و یقین بداند که ایشانرا اندر حاصل کردن توحید و حقیقت آن تقصیر نکرده اند
و ما یاد کنیم اندرین فصل از پراکنده سخن های ایشان آنچه تعلق دارد بمسایل اصول پس یاد کنیم بر ترتیب آن آنچه در خورد و از آن محتاج بود از او اندر اعتقادها بر روی کوتاهی إن شاء الله تعالی ...
... جنید گوید رحمه الله اول چیزیکه بنده محتاج است بدان شناخت آفریده است آفریدگار خویش را و آنک بداند محدث را احداث چون بوده است و صفت آفریننده از صفت آفریده بداند و صفت قدیم ازان محدث جدا باز کند و بداند که طاعت آفریدگار بر وی واجب است و هرکه این نشناسد نداند کی بپادشاهی که اولی تر است
ابو طیب مراغی همی گوید خرد را دلیلها است و حکمت را اشارة و معرفت گواه است عقل راه نماید و حکمت اشارة کند و معرفت گواهی دهد کی عبادت صافی نیاید الا از توحید صافی
جنید را پرسیدند از توحید گفت آن بود که بنده یگانه گردد بحقیقت یگانگی خداوند خویش بکمال احدیت کی یکی است که ز کس نزاد و کس از وی نزاد و چون این بدانست نفی کرد أضداد و أنداد را و مانندگی و چگونگی صورت و مثال و آنچه بر وی روا نیست لیس کمثله شیء و هو السمیع البصیر ...
... حسین بن منصور گوید حدث همه چیزها را لازم دان زیرا که قدیمی اوراست
استاد امام مصنف کتاب گوید رحمه الله که هرچه بجسم بدانی او را عرض بود و هرچه وقت او را تألیف کند وقت او را پراکنده کند و هرچه وهم را بر روی ظفر باشد صورة را بدو راه بود و هرکی او را محل بود کجایی او را اندر یابد و هرکه او را جنس بود چگونگی را بدو گذر بود حق سبحانه و تعالی فوق را بدو راه نه و منزهست کی او را تحت بود و حد را بدو راه نه و عند گفتن جایز نه وخلف و امام صورة نبندد و قبل محالست و بعد گفتن محدود بود و کل او را جمع نکند و کان او را یگانه نکند این همه صفات آفریده است و صفت او را صفت نه و فعل او را علت نه و بودن او را غایت نه از احوال و صفات خلق منزه است اندر آفریدنش مزاج نه و فعلش علاج نه جدا باز شد از خلق بقدیمی چنانک خلق ازو جداست بمحدثی و اگر گویی کی بود بودن او سابق است و اگر گویی هوهاوواو آفریده است و اگر گویی کجا است وجود او ویران کنندۀ مکان است و حروف آیات او است وجود او اثبات او است و شناخت او توحید اوست و توحید او جدا باز کردن است او را از خلق او که هرچه صورت بندد اندر وهم بخلاف آنست حد چون توان کرد او را بدان چیزی که ازو فرا دیدار آمد و باز او گردد نه چشم بدو نگرسته و نه ظنها اندرو رسیده نزدیکی او کرامت او بود و دوری او خوار بکردن او بود علو او نه بافراشتگی است و مجی ء او نه بحرکت است اول و آخرست و ظاهر و باطن و قریب و بعید آنک چنو کس نیست شنوا و بیناست
یوسف بن الحسین گوید کسی پیش ذوالنون مصری بیستاد و گفت مرا خبر گوی از توحید تا چیست گفت آنست که بدانی که قدرت خدایرا اندر چیزها مزاج نیست و صنع او چیزها را بعلاج نیست و علت همه چیزها صنع اوست و صنع او را علت نیست و هرچه اندر دل تو صورة بندد خدای عزوجل بخلاف آنست ...
... ابوالحسین نوری گوید حق سبحانه و تعالی اندر هیچ دل آن شوق نیافت که اندر دل محمد علیه الصلاة والسلام لاجرم او را گرامی بکرد بمعراج و تعجیل رؤیت و خطاب
ابوعثمان مغربی روزی فرا خادم محمد محبوب گفت یا محمد اگر کسی ترا گوید معبود تو کجاست چه گویی گفت گویم بر آن حالست که اندر ازل بود گفت اگر گوید اندر ازل کجا بود چه گویی گفت گویم بدان حال که اکنون است یعنی کی اندر ازل او بود و مکان نه اکنون نیز بمکان حاجت نه گفت از من بپسندید و بپراهن برکشید و بمن داد و از استاد ابوبکر فورک شنیدم رحمه الله گفت که از ابوعثمان مغربی شنیدم که اعتقاد من جهت بود یعنی که جهت بر حق سبحانه و تعالی جایز بود چون ببغداد آمدم آن از دلم بشد نامه نبشتم بمکه باصحابنا که من به نوی مسلمان شدم
و هم ابوعثمان مغربی را پرسیدند از خلق گفت قالبها است احکام قدرت بر ایشان همی رود ...
... واسطی گوید فرعون دعوی خدایی کرد آشکارا و گفت أنا ربکم الاعلی و معتزله پنهان دعوی خدایی کردند و گفتند ما هرچه خواهیم توانیم کرد
ابوالحسین نوری گوید خاطری که اشارة کند بخدای واندرو تشبیه را راه نبود آن توحید است
ابوعلی رودباری را رحمه الله پرسیدند از توحید گفت استقامت دل است به اثبات مفارقت تعطیل و انکار تشبیه و توحید اندر این یک کلمه است و آن آنست کی هرچه اندر وهم تو صورت بندد و بفکرت تو بگذرد دانی که حق سبحانه و تعالی خلاف آنست دلیل قول خدای لیس کمثله شیء و هو السمیع البصیر ...
... و هم نصر آبادی گوید کی تو مترددی میان صفات فعل و صفات ذات و هر دو صفت وی است بر حقیقت چون ترا اندر مقام تفرقه دارد پیوسته کرد ترا بصفات فعل خویش و چون ترا بمقام جمع رساند بصفات ذات رسانیده و این ابوالقاسم نصرابادی پیر وقت بود و از استاد امام ابواسحق اسفراینی شنیدم رحمه الله گفت چون از بغداد باز آمدم اندر جامع نیسابور درس میکردم اندر مسیلۀ روح و شرح همی کردم که روح آفریده است ابوالقاسم نصرابادی نشسته بود دورتر و گوش با سخن من همی داشت پس از آن بمن بگذشت اندکی بیستاد و محمد فرا را گفت گواه باش کی من بردست این مرد مسلمان شدم و اشارة بمن کرد
جنید گوید رحمه الله که پیوسته کی گردد آنکه او را مانند و همتا نیست با آنکه او را مانند و همتا است و این ظنی سخت عجب است و این چون تواند کسی مگر بلطف لطیف از آنجا که ادراک روا نیست و وهم را راه نیست و احاطت منفی است از وی مگر اشارة یقین و تحقیق ایمان
یحیی بن معاذالرازی را گفتند ما را خبر ده از خدا گفت یک خدایست گفتند چگونه است گفت ملکی قادر گفتند کجا است گفت بر راه سایل گفت ازین نپرسیدم ترا گفت هرچه غیرازین بود صفت آفریده باشد و صفت او این است که ترا گفتم
ابوعلی رودباری گوید رحمه الله هرچه وهم گوید چنین است عقل دلیل فرا نماید کی بخلاف آنست ...
... خراز گویدحقیقت قرب پاکی دلست از همه چیزها و آرام دل با خدای عزوجل
ابراهیم خواص گوید مردی را دیدم که او را صرع رنجه میداشت بانگ نماز اندر گوش وی همی گفتم دیوی از اندرون وی آواز دادکی دست بدار تا این را بکشم که او قرآنرا مخلوق گوید
ابن عطاء گوید چون خدای حروف را بیافرید او را پنهان داشت چون آدم را بیافرید این سر در وی نهاد و هیچکس را از فرشتگان از آن سر خبر نداد آن سر بر زبان آدم برفت از هرگونه و لغت های گوناگون او را خدای عزوجل صورتها آفرید آشکارا شد بقول ابن عطاء که حروف مخلوق است جنید گوید اندر جواب مسایلی که او را همی رفت که حق یگانه است بعلم غیب دانست آنچه بود و آنچه خواست بود و آنچه نخواست بود و اگر بودی چگونه بودی ...
ابوعلی عثمانی » برگردان رسالهٔ قشیریه » باب اول » فصل
استاد امام رضی الله عنه گوید این فصلها دلیل کند بر بیان عقاید مشایخ این طایفه در مسایل توحید که ما یاد کردیم بر طریق ترتیب پیران طریقت چنین گفته اند در مجموعات و متفرقات و مصنفات خویش کی حق سبحانه و تعالی موجودیست قدیم و حکیم قادر و علیم قاصد و رحیم احد و باقی و صمد و او عالمست بعلم قادر بقدرت مرید بارادت سمیع بسمع بصیر ببصر متکلم بکلام حی بحیوة باقی ببقاء و او را وصفی است آنرا ید خوانند و هرچه خواهد بیافریند بر تخصیص و او را وجه است و صفتی است از صفات ذات و صفات ذات قایم بذات او است و نگویند غیر او است بلکه صفاتی است ازلی و نعوتی سرمدی و ذات او یک چیز است که با هیچ چیز نماند از آفریده ها جسم نیست و جوهر نیست و صفات و اعراض نیست اندر وهم صورة نبندد و بعقل تقدیر نتوان کرد و جهت و مکان بر وی روا نیست وقت و زمان را بروی گذر نیست و زیادة و نقصان اندر صفات او روا نیست و هییت و اندازه را بدو راه نیست و حد و نهایت او را قطع نکند محل حوادث نیست و لون بروی روا نیست و او را بمدد کس حاجت نیست مقدورها از قدرة او بیرون نیست و هیچ آفریده از حکم او رهایی نیابد و هیچ معلوم از علم او غایب نیست و نه بر آنچه کند و آنچه کرد کس را عتاب و ملامت رسد بر وی و او را نگویند کجا است و چگونه است و وجود او را ابتداء نتوان گفت تا گویند کی بود و بقاء او متناهی نیست تا توان گفت اجلش سپری شد و نتوان گفت آنچه کرد چرا کرد و علت نیست فعل او را نگویند چه چیزست که مانندی نیست یا گویند فلانی چیزست و جدا باز توانی کردن بعلامتی از اشکال و دیدار او از مقابله نه و بر مقابله نه و فعل او بمشاورة نه او را نامهای نیکوست و صفتهای بزرگ و آنچه خواهد کند آنرا که خواهد خوار کند بحکم خویش و اندر پادشاهی او هیچ چیز نرود ا لا بمراد او و هیچ چیز نبود اندر ملکش مگر بقضاء او و هرچه دانست کی بودن از بودنیها خواست کی بود و آنچه دانست که نبود از آنچه بودنش جایز بود خواست کی نبود آفریدگار کسب بندگانست اندر خیر و شر پدید آورنده آنچه هست اندر عالم از اعیان و آثار اندک و بسیار او و فرستندۀ رسولان بامتان نه از آنک بر وی واجب بود و عبادة فرمایندۀ بندگان امتان بر زبان انبیاء علیهم السلام بدان سبیل کی کس را بر وی بعتاب و ملامت راه نه و موید کنندۀ محمد علیه الصلوة والسلام بمعجزهای آشکارا و علامتهای تابنده و شکسته کرد بهانها و یقین پیدا کرد و نگاه دار جمع اسلام پس از وفات رسول صلی الله وعلیه وآله وسلم بخلیفتان او پس نگاه دار حق و ناصر او بدانچه آشکارا کرد از حجتهاء دین بر زبان اولیاء نگاه داشت امتی حنیفی را از گرد آمدن بر ضلالت و مدد باطل بریده کرد بدانچه دلیلها پیدا کرد و آنچه وعده کرد حقست از نصرت دین چنانک گفت لیظهره علی الدین کله ولو کره المشرکون
این فصلها اشارة کند باصل پیران بر طریق کوتاهی و توفیق بخدای است عزوجل
ابوعلی عثمانی » برگردان رسالهٔ قشیریه » باب دوم » بخش ۳ - ذاالنون المصری
و از ایشان بود ابوالفیض ذاالنون المصری نام او ثوبان بن ابراهیم و گویند فیض بن ابراهیم و پدرش نوبی بود و وفات او اندر سنۀ خمس و اربعین و ماء تین بود و یگانۀ زمان خویش بود اندر زبان این طایفه و علم ایشان و بورع و حال و ادب او را غمز کردند بمتوکل امیرالمؤمنین او را از مصر بیاورد و چون اندر نزدیک وی شد پندش داد متوکل بگریست و او را عزیز و مکرم بازگردانید و متوکل چنان بود کی اهل ورع را پیش او یاد کردندی بگریستی و گفتی چون اهل ورع را یاد کنید بشتابید بیاد کرد ذاالنون و ذاالنون مردی نحیف بود سرخ روی و سپید ریش نبود
سعیدبن عثمان گوید از ذاالنون شنیدم گفت علامت دوستی خدای عزوجل متابعت کردن دوست خدای است محمدصلی الله علیه وسلم اندر خویها و فعلهای او و بجای آوردن امر و سنت او
ذاالنون را پرسیدند که سفله کیست گفت آنک بخدای راه ندارد و نیاموزد
یوسف بن الحسین گوید کی اندر مجلس ذوالنون حاضر بودم و سالم مغربی بیامد و گفت یا اباالفیض سبب توبه تو چه بود گفت عجایبی بود و طاقت نداری گفت بحق معبودت بر تو که مرا بگویی ذاالنون گفت خواستم که از مصر بیرون شوم به دهی از دیههای مصر شوم اندر دشت بخفتم چشم باز کردم خولی دیدم نابینا از آشیانه بیفتاد زمین بشکافت و دو سکره از آن زمین برآمد یکی زرین و یکی سیمین اندر یکی کنجد میخورد و اندر یکی آب همیخورد من گفتم اینت عبرت پس برخاستم و بدرگاه شدم تا آنگاه که مرا پذیرفتند ...
ابوعلی عثمانی » برگردان رسالهٔ قشیریه » باب دوم » بخش ۷ - ابونصربشربن الحارث الحافی
و از ایشان بود ابونصربشربن الحارث الحافی باصل از مرو بود و ببغداد نشستی وفاتش آنجا بود و خواهرزاده علی بن خشرم بود وفاة او اندر سنه سبع و عشرین و مأتین بود و کار او بزرگ بود و سبب توبۀ وی آن بود که اندر راه کاغذی یافت بسم الله برو نبشته و پای بر وی همی نهادند برگرفت و درمی داشت غالیه خرید و آن کاغذ را مطیب گردانید و اندر شکاف دیواری نهاد بخواب دید که هاتفی آواز داد که یا بشر نام من مطیب کردی و ما نام تو بویا کردیم اندر دنیا و آخرة
از استاد ابوعلی دقاق شنیدم رحمه الله کی گفت بشر بجایی بگذشت و مردمان گفتند این مرد شب هیچ نخسبد و اندر سه شبانروز یکبار روزه گشاید بگریست پرسیدند که چرا است این گریستن گفت هرگز شبی تا روز بیدار نبوده ام و هرگز روزی روزه نداشته ام که شب بنگشاده ام ولیکن ایزد سبحانه وتعالی اندر دل مردمان افکند زیاده از آنک بنده کند بلطف خویش با بندگان خویش پس بگفت ابتداء حال خویش چنین که ما یاد کردیم ...
ابوعلی عثمانی » برگردان رسالهٔ قشیریه » باب دوم » بخش ۱۰ - ابوعلی شقیق بن ابراهیم البلخی
و از ایشان بود ابوعلی شقیق بن ابراهیم البلخی از پیران خراسان بود و او را زبانی بود اندر توکل و استاد حاتم اصم بود
و سبب توبۀ وی آن بود که وی توانگرزاده بود و به تجارة بیرون شد بترکستان اندر حالت جوانی در بت خانۀ شد خادمی را دید در آن بت خانه سر و موی روی باز کرده بود و جامۀ سرخ پوشیده ارغوانی شقیق خادم را گفت تو را آفریدگاری است زنده و عالم او را پرستنده و تو بتی را میپرستی که از او نه خیر آید و نه شر گفت اگر چنین است که تو همی گویی قادر نیست کی تو را روزی دهد بشهر تو تا تو اینجا نبایستی آمد شقیق را از آن بیداری افتاد و طریق زهد پیش گرفت
و گویند سبب توبۀ او آن بود که قحطی افتاد و مردمان اندوهگین بودند بنده ای را دید که بازی همی کرد گفت یا غلام چیست این نشاط و مردمان چنین اندوهگن غلام گفت مرا از آنچه که خواجۀ مرا دیهی است خاص او را و چندانک او را باید از آنجا ارتفاع یابد ما را بی برگی نباشد او را بیداری افتاد گفت اگر او را خداوندی است کی دیهی دارد این غلام بدان خداوند خویش چنان می نازد و درویش است خداوند من توانگر است انده روزی بردن هیچ معنی ندارد
حاتم اصم گوید شقیق توانگر بود و جوانمرد و با جوانان رفتی و علی بن عیسی بن ماهان امیر بلخ بود و سگ شکاری دوست داشتی سگی گم شد او را گفتند که نزدیک مردی است و آن مرد همسایۀ شقیق بود او را بیاوردند و بزدند مرد بسرای شقیق شد و پناه بوی برد شقیق بنزدیک امیر شد گفت دست از این بدارید کی سگ من دارم و تا سه روز دیگر سگ باز آورم مرد را رها کردند شقیق بازگشت اندوهگن از آنچه گفته بود چون سه روز بگذشت مردی از بلخ غایب بود باز آمد سگی یافته بود قلاده بر گردن وی گفت بهدیه نزد شقیق برم که او مردی جوانمرد است سگ نزدیک شقیق آورد و نگریست سگ امیر بود شاد شد و سگ بنزدیک امیر برد و از آن ضمان بیرون آمد و بیداری ویرا بدیدار آمد و توبه کرد و راه زهد گرفت
حاتم اصم گوید با شقیق بودیم اندر مصاف بجنگ ترکان و روزی صعب بود و هیچ چیز نتوانست دیدن مگر سر کسی می افتاد و نیزها و شمشیرها می شکست و پاره پاره همی شد شقیق مرا گفت خویشتن را همی چون بینی یا حاتم امروز مگر پنداری که دوش است که با زن خفته بودی گفتم نه گفت بخدای کی من تن خویشتن را هم چنان می پندارم که دوش تو بودی با زن اندر بستر و اندر پیش هر دو صف بخفت و سپر بالین کرد و اندر خواب شد چنانک آواز خواب او بشنیدم شقیق گفت خواهی کی مرد بشناسی اندر نگر تا بوعدۀ خدای ایمن تر بود یا بوعدۀ مردمان ...
ابوعلی عثمانی » برگردان رسالهٔ قشیریه » باب دوم » بخش ۱۱ - ابویزید طیفوربن عیسی البسطامی
... هم عمی بسطامی گوید که از پدر خویش شنیدم که پرسیدم ابویزید را از ابتدای حال و زهدش گفت زهد را قیمتی نیست گفتم چرا گفت زیرا که من سه روز زاهدی کردم و روز چهارم از زهد بیرون آمدم اول روز زاهد بودم اندر دنیا و هرچه اندر وی است و دیگر روز اندر آخرت زاهد شدم و هرچه در وی است و روز سیم زاهد شدم اندر هرچه بیرون خدای است جل جلاله روز چهارم هیچ چیز نمانده بود مرا مگر خدای عزوجل هاتفی گفت بایزید طاقت ما نداری گفتم مراد من این است بگوشم آمد کی گویندۀ گوید یافتی یافتی
ابویزید را گفتند چه سختر بود از آنچه دیدی اندر راه باری تعالی گفت صفت نتوان کرد گفتند چه آسان تر بود گفت این بتوان گفت تن خویش بطاعتی خواندم فرمان نبرد یکسال آبش ندادم
ابویزید همی گوید سی سالست تا نماز همی کنم و اعتقادم اندر نفس بهر نماز چنان بوده است کی من گبرم و زنار بخواهم بریدن ...
ابوعلی عثمانی » برگردان رسالهٔ قشیریه » باب دوم » بخش ۱۸ - ابوحفص عمر بن سلم الحدّاد
و از این طایفه بود ابوحفص عمر بن سلم الحداد از دیهی بود که آنرا گوژدآباد خوانند بر دروازۀ نشابور بر راه بخارا و یکی بود از جملۀ امامان و سادات وفات وی اندر شهور سنه ست و ستین و مأتین بود
و ابوحفص گوید از معصیت کفر افزاید چنانک از تب مرگ افزاید ...
ابوعلی عثمانی » برگردان رسالهٔ قشیریه » باب دوم » بخش ۱۹ - ابوتراب عسکر بن الحُصَیْن النَّخشبی
... ابوتراب گوید چون بندۀ صادق بود اندر عمل حلاوة بیابد پیش از آنکه آن عمل بکند چون اخلاص بجای آرد اندر آن حلاوة آن بیابد آنوقت که عمل بکند
اسماعیل بن نجید گوید ابوتراب نخشبی چون از اصحاب خود چیزی دیدی که کراهیت داشتی اندر مجاهدت افزودی و توبه کردی به نوی و گفتی بشومی من اندرین بلا افتاد زیرا که خدای میگوید ان الله لایغیر مابقوم حتی یغیروا ما بانفسهم
اسمعیل بن نجید گوید از وی شنیدم گه گفت هر که اندر خانقاهی بنشست سؤال کرد و هر کی از شما مرقعی بپوشید سؤال کرد و هر که از مصحفی قرآن برخواند بدیدار مردمان تا بشنیدند قرآن خواندن او این همه سؤال بود ...
... ابوتراب روزی به یکی نگریست از شاگردان خویش دست بخربزه پوستی دراز کرده بود و سه روز گرسنگی کشیده بود ابوتراب گفت دست بخربزه پوست می دراز کنی تو تصوف را نشایی تا بازار باید شدن ترا
یوسف بن الحسین گوید از بوتراب شنیدم که هرگز نفس من هیچ آرزویی نخواست الا یک بار از من نان و خایه خواست و من اندر سفر بودم از راه بتافتم و به دهی دیهی رسیدم مردی اندر من آویخت و گفت این بادزدان بوده است و مرا بیو کندند و هفتاد چوب بزدند و مردی ایستاده بود بر زبر سر من بانگ کرد که این ابوتراب نخشبی است از من بحلی خواستند و عذر خواستند و آن مرد مرا بسرای خویش برد و نان و خایه آورد گفتم نفس خویش را بخور پس از آنک بدین سبب هفتاد تازیانه خوردی
ابن جلا گوید ابوتراب اندر مکه آمد و خوشروی بود گفتم طعام کجا خوردی گفت خوردنی ببصره و دیگر به نباج و دیگر اینجا
ابوعلی عثمانی » برگردان رسالهٔ قشیریه » باب دوم » بخش ۲۰ - ابومحمد عبداللّه بن خُبَیْق
... عبدالله بن خبیق گوید اندوه مدار مگر از بهر چیزی کی فردا ترا مضرت باشد از آن و شاد مباش الا بچیزی که فردا ترا شاد کند
ابن خبیق گوید که دور شدن بندگان از راه حق دلها از ایشان وحش شود و اگر ایشان را انس بودی با خدای همه چیزی را با ایشان انس بودی
هم او گوید نافع ترین خوفها آن بود کی ترا از معصیت باز دارد و نافع ترین امیدها آنست که کار بر تو آسان گرداند ...
ابوعلی عثمانی » برگردان رسالهٔ قشیریه » باب دوم » بخش ۲۲ - ابوسری منصور بن عمّار
... و هم او گوید نیکوترین لباس بنده تواضع بود و شکستگی و نیکوترین لباس عارفان تقوی بود و خدای تعالی همی گوید ولباس التقوی ذلک خیر
گویند سبب توبۀ او آن بود کی اندر راه کاغذی یافت برو نبشته بسم الله الرحمن الرحیم برداشت و جایی نیافت که آنجا بنهادی آن بخورد در شب بخواب دید کی در حکمت بر تو گشاده گردید بحرمتی که تو داشتی آن رقعه را
ابوالحسن شعرانی گوید منصور عمار را بخواب دیدم گفتم خدای با تو چه کرد گفت مرا گفت تویی منصور عمار گفتم آری یارب گفت تویی که مردمان را اندر دنیا زاهد گردانیدی و خود رغبت کردی اندر وی گفتم چنین است ولیکن هیچ مجلس نکردم الا که ابتدا به ثناء تو کردم پس از آن بصلوات دادن بر پیغمبر تو صلی الله علیه وسلم و سه دیگر نصیحت کردم بندگان ترا گفت راست گوید کرسی بنهید تا بر من حمد گوید اندر آسمان پیش فرشتگان من چنانکه اندر زمین تمجید من گفت پیش بندگان من
ابوعلی عثمانی » برگردان رسالهٔ قشیریه » باب دوم » بخش ۲۶ - ابوالحسین احمد بن محمّد النوری
... نیز نوری گوید کی مرقع غطایی بود بر در اکنون مزبله هاست بر مردارها
گویند نوری هر روزی از سرای بیرون آمدی و نان برگرفتی و در راه بصدقه دادی و اندر مسجد شدی و نماز همی کردی تا وقت نماز پیشین بیامدی و در دکان بگشادی و به روزه بودی و بازاریان پنداشتندی که اندر سرای نان خوردست و اندر سرای گفتندی در بازار چیزی خوردست اندر ابتدا بیست سال برین جملت بود
ابوعلی عثمانی » برگردان رسالهٔ قشیریه » باب دوم » بخش ۳۰ - ابوبکر احمد بن نصر الزَّقاق الکبیر
... زقاق گوید هر که اندر درویشی با تقوی صحبت نکرد حرام محض خورد
محمدبن عبدالله بن عبدالعزیز گوید زقاق گفت اندر تیه بنی اسراییل راه گم کردیم بپانزده روز چون باز راه افتادم مردی لشکری فرا من رسید و مرا آب داد سی سال قسوة آن آب در دل من بماند
ابوعلی عثمانی » برگردان رسالهٔ قشیریه » باب دوم » بخش ۳۱ - ابوعبداللّه عمرو بن عثمان المکّی
... و هم بدین اسناد گوید علم پیش رواست و خوف سابق است و نفس حرونست میان این و آن سرکش است فریبنده است و بسیار دستان بر حذر باش و او را بسیاسة علم بسته دار و ویرا آب بتهدید خوف ده تا آنچه خواهی بار آرد
هم او گوید عبارت را بوجد راه نیست زیرا که سر خدایست نزدیک مؤمنان
ابوعلی عثمانی » برگردان رسالهٔ قشیریه » باب دوم » بخش ۴۰ - ابومحمّد احمد بن محمّد بن الحسین الجُرَیْری
... حسین فارسی گوید جریری گفت هر کی گوش بحدیث نفس داد اندر حکم شهوتها اسیر گردد و باز داشته بود اندر زندان هوا و خدای همه فایدها بر دل او حرام کند و از سخن حق مزه نیابد و ویرا حلاوة نباشد از ذکر اگرچه بسیار بر زبان آورد از قول خدای عزوجل سأصرف عن آیاتی الذین یتکبرون فی الأرض بغیرالحق
جریری گوید رؤیت اصول باستعمال فروع بود و درست کردن فروع بعرضه کردن بود بر اصول و راه نیست بمقام مشاهدۀ اصول مگر ببزرگ داشتن آنچه خدای بزرگ داشت از وسایط و فروع