گنجور

 
۱۱۲۶۱

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۱۸۸ - به دو تن از دوستان نوشته

 

راد استاد زرین خامه و بزرگ سرور رنگین نامه میرزا و حاجی را دیده سای خامه و شستم بوسه آزمای نامه و دستدست نوشت شهد سرشت در نام دو مهربان دوست آذین و آرایش اوست کریچه بی دریچه و آسمانه بی فروغ تیره روزان را به فر چهر مهر افزای و درخش دیدار پرتو بخشای خویش شرم مشکوی پرویز و جمشید آورد و آزرم کاخ و کوی ماه و خورشید روشنایی و تاب از هر راه و رخنه سایه افکند و تیری و تاری از هر مغاک و دخمه مایه پرداخت زنهار به کار من اندر پندار فراموشی مبر و خرده خاموشی مگیر که پاک یزدان رهی را با همه آک و آهو این دو خوی مهر پرداز در آب و گل نسرشت و این دورای کینه انگیز بر جان و دل ننوشت پور مریم با همه رستگی های از خود و بستگی ها با خدای بر یکی سوزن که خود را دزدیده بر او دوخته بود دامان بی زاری نیفشاند با آن پیشینه پیمان و دیرینه پیوند که گوهر سنگ و سندان دارد و پروز بند و زندان کی و کجا تواند شد رهی از تو فراموش کند و خامه راز پرداز از فسانه مهر و ترانه یاری خاموش خواهد بازوی جوان نیروی پیری آن دست نگارش گر را سخت بر تافت دستوار برگردن بست و پنجه زمین گیری آن کلک شیوا آفرید به دستان و دستی که تلخ تر از آن نشاید بر انگشت پی برید و نی در ناخن شکست با این چشم شب پره دید و دست بر تافته شست ورای پراکنده مغز و ران آسیمه سار آنچه دل خواهد نگاشت نتوانم و آنچه نگاشتن یارم دل نخواهد هان و هان تا خود از این خرده هوش باز نبری و چشم باز نپوشی که مفت روان آشفت من با گفت گهر سفت تو هر گونه گفت و گزار و نوشت و نگار از هرکام روید و از هر کلک زاید اگر به تازگی های فرهنگ یا گران مایگی های گوهر یا دل بردگی های ریخت دارای بهره و بخش زیبایی و خداوند اختر و بخت شیوایی نباشد یاران دانست و دید را ناخنه چشم و هزار پای گوش خواهد بود و هوش پرداز مغز و بار هوش امروز نگارش دلپذیر و گزارش جان شکار ترا زیبد که خامه و شست صاحب و قابوس داری و نامه ودست صابی و کاووس

اگر همه هستی در هشیاری و مستی کلک و پرند از چنگ نهلی همی گمان فزونی مبر که باز کم است و چشم و گوش یاران دید و شنید را سردی و سیری ازآن افسانه چاه و شبنم نخستین منم آنکه جیحون و جی از نهاد هیچ سیرم دیر و زود آز آورده آن خامه و شست باز نیارد نشاند و بر جای پاره پرندی چند اگر دریا بارها گذارش از خاک ری زی در خاور دوانی شاد خواست تفسیده روانم همچنان کشتی بر خشک خواهد راند

حاجی جان فسانه گویی و بهانه جویی های بچه چشمک باز را شنیدم پاک یزدان ما را از آب و گل پرداخت و خداوند جان و دل ساخت و از آن پایگاه بلند مایه بدین جایگاه پست پایه انداخت تا در تاریکی روشنایی جوییم و از بیگانگی راه آشنایی پوییم و از بیغوله ناشناختی ها پی به بنگاه شناسایی بریم بار خدای آگاه است و پاک روان بزرگان گواه که نخستین روزگاران که پدر و مادر این پسرک با رهی رای یکتایی زدند و خوشبای دلربایی می دیدم کدام اندیشه این بیشه کران شاخ و ریشه را پیش پای آن شب باره واین سایه پرست گذاشته و بست و گشاد و ستد و داد کدامین پنداشت و انگاشت آن سه بیگانه سیم باره را بر آشنایی من داشته ولی چون گناه نبوده و بزه دست نانموده را آویز و گرفت آیین هنرمندان نیست بدان افت و انداز و پر و پرواز که دیدی زبان از نکوهش خاموش چشم از زشت دیدن فراهم دست از انداز ناشایست بسته پای از پویه ناهموار شکسته دل از اندیشه آلایش بر کران روان از سگالش پاچه پلشتی ها پرداخته کالا و رخت بالا و پست آنچه بود به کنکاش مرد یا زن سپردیم سیم و زر از سه تا سیصد هر مایه باغ و درخت و پس انداز زندگانی و زیست از جندق رسید کارسازی مرد کردیم سیاهه زرو کالا به گفته زن و خوشنودی شوهر به این بچه چشمک باز سپرده افتاد پاره ای چیزها که به چشم اندر گرامی تر بود و دیده و دل را بدان زودتر از دیگر چیزها نیاز افتادی بچه چشمک بازش پاس دار نیمه جامه و رخت و بالا پوش را خاتون مردانه پوش پیمانه نوش بالا گرفت پنجاه یا شصت تومان تنخواه را خواجه پاچه پلشت به شوخ چشمی و سخت رویی پیرایه تن و توش فرمود و سرمایه مغز و هوش روزی بر هنجار افسانه گفتم دو سه سال افزون گذشت تا فرزند ترا پدرسار اندوه آزمای پرستاری و پرورشم و اتابک وار تیاق گزار و پاس اندیش راه و روش پاداش این مایه درد و رنج را دست رنج نخواهم رخت و جامه بردن زر و سیم خوردن را که کام خواجه و خاتون افتاد چه نام نهم و بیغاره یاران دانش و دید را چه پاسخ دهم پیر پاچه پلشت آرنج ستون زنخ کرد و در زانو از پس پشت گذرانیدن همسنگ ملخ گشت که مگر نشنیده ای تا بازاریان گویند مزد خرچرانی خرسواری است

ما نخستین روز که پیوند آمیز و آویز استوار کردیم بز و میش بیگانه و خویش دارای کیش و ریش خداوند پس و پیش هر چه بود هر که بود در بسته یک رسته به بست و گشاد و سپرد و نهاد تو بازماندیم با یک شهر نرینه زود جفت مادینه در سفت و خفت بی کابین و سپار و سپوز مفت دیگر چه گویی و چه جویی امیدوارم بار خدای پاداش و کیفر ما و او را دیر و یا زود در آستین نهد و میانه من واین گروه شباره داوری های راستین فرماید چون چشمک باز دیرینه روز خاتون وار و خواجه سار مهرسوز و کینه توز نبود و مهر و آویزی به یاسای دزدی در و آیین زن بمزدی بر فراخ روده و سینه سوز نداشت گفتم تواند شد به دیگر کالا که والاتر از این بود و چون پایین خویش بالا گرفت هست و بود فرماید و بی ترانه تلالا و فسانه علالا دل و دست بدین چشمک که مرا چشم است و جهان را پشم نیالاید این بچه پر آرزو و زال تا سه هیچ سیر هم این شد که دیدی و آن گفت که شنیدی شعر

از روزن پشت چنبر درها شد ...

... ماری دو فزون نخورده اژدرها شد

هزار افسوس آغاز سخن ها که پیرایه دهن هاست و سرمایه انجمن ها از آن خواجه پاچه پلشت و خاتون شباره و بچه پدرسار خوی گذارندگی خواست و خامه نگارندگی خستگی بر تندرستی دست یافت وناگزیرانه رازی چند که رامش ساز دل هاست و تیمار سوزتن ها در پای رفت به خواست خدا و دست یاری بخت دویم باره هر که باره در زین کشد بی کاست و فزود چشم سپار و گوش گزار خواهم داشت و این کار هم پهلوی دیگر کردارهای ایشان در پهنه روزگار یادگار خواهد ماند

یغمای جندقی
 
۱۱۲۶۲

یغمای جندقی » منشآت » بخش دوم » شمارهٔ ۱ - به علی حاجی حسین جهت ساختن باغی به بیابانک نگاشته

 

... باغ علی حاجی حسین در یک هزار و دویست و شصت و سه ما هروزه انجام بنیاد باغ است بسیار دریغ دستم بود با این مایه خاک پرداختن و دیوار افراختن زمین خستن و جوی بستن رست شیاری ودرخت کاری نامی از تو زنده و نشانی پاینده نماند تخته سنگی سخت و ستوار نرم و هموار در کوهستان روم دره یا پشته های نزدیک خور یا کوهسارتلخ یا ماهورهای فرخی پیدا کن و بده احمد یا خطر این روز ماهه را درشت و خوانا بدان برنگارند و کسی که بر سنگ تراشی اگر همه چونان سنگ ها که در گورستان فرخی راست بر سر مردگان داشته اند دستی دارد زشت یا زیبا بر کند و در دیوار باغ از سوی اندرون بر نشان تا سال های دراز از تو یادگاری باشد و آیندگان دانند در روزگار ماهم که مردی همچنان در پشت پدر است و مردمی در شکم مادر چون تو جوانمردی خداوند درد بوده که خاک مرده بدین دست زنده کند و شاخی چند زمین گیر را به بازوی پرورش و نیروی پاسداری گردون گراینده

چنان پندارم تاکنون خاک ها سراپا برداشته شد و دیوارها پای تا سرافراشته چون دیگر باغ ها و زمین ها شایان شخم و شیار است و در خورد کشت و کار نخست پیرایه ای که گوش و گردن این دوشیزه را باید و زیبایی این نوخیز پاکیزه را سرمایه فزاید این است که جویی گشاده دامان از پایان دیوار بالا برکن و از میانه راستین به دیوار پایین و از آنجا نیز تا جای بیرون شد آب جوی بر ساخته آب را از آن بگذرانی ولی آب را هنگامی از کران در میان کش که نوبت از آن من یا امیدگاهی آقا و خودت یا آقا باقر باشد زیان مردم را اگر چه یک چشمزد دیر یا زود جنبش آب یا تر و خشک جوی باشد دوست ندارم اگر جوی آب بدین هنجار که گفتم در میان نیفتد همه خوبی های باغ در نهان خواهد ماند و بر کران خواهد زیست بر این سه جوی سی چهل کرمانی و قصب و خوشچرک و خوش خرما و خوش کلوخ و خشکو و جاننگی و مانند آن توان کاشت و این گونه درخت ها به هنگام خود یکی دو تومان پانزده هزار ارزش دارد خوبی های دیگر نیز در آن هست که کنون پیدا نیست زینهاردر بستن جوی و گردانیدن آب بر روش و منشی که خواستم و دستوری یافتی کوتاهی مکن زود بساز و به فرخی و فیروزی سرتاسر نهال از همین مایه درخت که نگارش رفت بر نشان که هستی بر باداست و زندگی بی بنیاد در برابر این رنج و پاداش این شکنج هر خواهش هوش پذیر خود پسند از من کنی بار خدا را سوگند زود و خوب و بهتر از آن که دلت خواست بندگی خواهم کرد خواهشمندم به رسیدن نامه همه کارها بر کران مانده دامن برزنی آستین برشکنی جویی قشنگ با گل یا سنگ راست بر ساخته آب برانی و درخت بر نشانی هر چه در این کار خواهی از احمد بخواه

یغمای جندقی
 
۱۱۲۶۳

یغمای جندقی » منشآت » بخش دوم » شمارهٔ ۳ - به میرزا جعفر اردیبی ازری به سمنان نگاشته است

 

فرزندی میرزا جعفر نامه گرامی رسید دیده روشن وخانه گلشن شدگزارش ری آنکه شاهنشاه جهان پناه در نیاوران است بندگان ایران پناهی آقا در کاشانک مردم شهر پیشه ور و دهقان و خوش نشین و سپاهی هر چه و هر که هست همچنان در روستا و جلگه های ری و قزوین پریشانند و هر که با کوچ و بی بنگاه بازگشت شهر آورد پشیمان زیرا که ناخوشی چند روزی کرانه گرفت و آرامش رخت در میان افکند ولی چون چنبره باره از بنده و آزاد رنگ آبادی گرفت بازگشتی بی هنگام کرده گرفتن و بستن تازه کرد و کشتن و خستن بلند آوازه پریروز که بیست و چهارم بود تا پسین بلند خوار و ارجمند سی و پنج تن هر یک در یک شبانه روز یا کمتر بدرود جهان کردند و روی ناکامی درخاک تیره نهان اگر چه گمان گروهی این است که دوازدهم ماه آینده سرکار شهریاری و بندگان آقا و همراهان به شهر خواهند فرمود ولی اگر کار این است و شمار چنین گویا تا پایان ماه هم درنگ بر شتاب پیشی جوید و گریز بر آویز خویشی سرهای بی سامان دور از بالین است و کارها از هر در بی ساز و آیین سرکار شاهرخ خان را سه روز ازین پیش به صد افسون و نیرنگ روانه اردو کردم شاید اندیشه کارش کنند و در جایی کاشان و مانند آن کارگزار امروز شنیدم باز آمد هنوزش ندیده ام و گفتارش نشنیده فردا شب بدو سر دیدار و هنجار گفت و گزاری هست اگرش به کاری داشته اند و بر کشتن گل یادرودن خاری گماشته همراه زواره ای ها شما را مژده خواهم فرستاد و بر بازگشت ری خواهم انگیخت

اسمعیل بمیرد من از اندیشه کار تو یک چشمزد بیرون نیم و بی هوش از شمار جنبش اختر و گردون نه آسوده باش تا از بار خدا گشایش خیزد و نوید بخشش و بخشایش آید چنان پندارم اسمعیل با تو جز راه یگانگی نپوید و در خورد توانایی تن پرورد و دل جوید اندیشه و سگالش خوش کن سفارش ها نوشته ام باز هم نگارش ها خواهد رفت اسمعیل آن نیست که دیدی و سخن آن نه که شنیدی به خواست بار خدا پس از اینش در رفتار و کردار شیوه دیگر و کیش و آیینی صد هزار بار از ساز وسامان پیش بهتر خواهد بود

جعفر ترا به خاک بزرگان و پاس غم خوارگی نامه های پارسی را همان گونه که نوشته ام زود و درست نگار و با من فرست که سپاسی گران سنگ و نوایی بزرگ خواهد بود

یغمای جندقی
 
۱۱۲۶۴

یغمای جندقی » منشآت » بخش دوم » شمارهٔ ۴ - از قول سیدی اردستانی به اردستان نوشته

 

گرامی برادر من دیری است پیمان نامه نگاری فراموش است و خامه شیوا سخن از پرسش روزگار دور افتادگان خاموش با آنها که از راه خویش بر ما پیشی و بیشی ندارند هر روزت پیک و پیام است و شمارخیز و راه انجام بهر گامی اندر نامه در راه است و نامه رسان بر گذرگاه مگر ما که یکباره از یاد شدیم و خاک آسا در تاختگاه نامهربانی بر باد سرگرانی تا چند دل نگرانی تا کی با این همه سردی که با من کردی و گرمی که بادگران آوردی همچنانت بدل دوستدارم و از جان خریدار بی امید یک پاسخ خروارها نگارش کنم و اگر هوش دهی یا پنبه در گوش نهی خرمن ها گزارش

بار خدا را ستایش آغاز ماه صفر است در مرز ری و تختگاه کی به کنجی از آشوب مردم آسوده روزگاری دارم و با نگارش چاپی شماری کار زندگانی بر هنجار هست و بود به کام است و روان از اندیشه بیش جویی و پیشه شکم انباری درنگ اندیش و آراماگر گاه گاهی از سرکار آن مهربان برادر که پیش من با دو جهان برابر است نامه و پیامی رامش افزای جان دوستی فرجام آید کوه اندوهم دو جهان برابر است نامه و پیامی رامش افزای جان دوستی فرجام آید کوه اندوهم کاه و گوهر شب چراغم ماه گردد کی باشد نوازش یاران را خم اندر پشت و خامه در انگشت آورده چون دیگر دوستان به نگارش و گزارش یاد و شادم فرمایند

یغمای جندقی
 
۱۱۲۶۵

یغمای جندقی » منشآت » بخش دوم » شمارهٔ ۸

 

رسید همایون نامه سرکاری بزم دوستان را مشک به خرمن و گوهر به دامن ریخت نوید تندرستی کلید درهای امید گشت جان به مژده در آستین و پیشانی به ستایش و سپاس یزدانی به آستان نهادم پرسش و روزگار دوران نزدیک و بریدگان پیوسته فرموده ای پیداست روز آنکه جدا ماند و با رنج شکیب سوز تنهایی آشنا چگونه و چون خواهد بود آن مایه هست و بود که دریافت دیدار جان افزای یار از بار خدا جوییم هست و پس آسیب گسستگی که با غوغای رستاخیزش پیوستگی هاست تیماری نیست ندانم این شب دیر انجام را کی بامداد خواهد رست و این بست گران نشست را که با مرگ ناگهانی دامن به دامن بسته از کجا گشاد خواهد زاد

یغمای جندقی
 
۱۱۲۶۶

یغمای جندقی » منشآت » بخش دوم » شمارهٔ ۹

 

... زیب را پیرایه بر نسرین ز سوسن کرده ای

بار نامه مشکین نگارش دیده جان را سرمه سایی فرمود و شادی بیگانه روش را با دل اندوه پرور آشنایی داد درباره فروغ دیده رستم بیک سفارشی رفته بود از چگونگی روزگار و پریشانی کار و بارش در سرکار کلانتر گزارش کردم پیمان بر آن رفت که هنگامی شایسته آسوده از غوغای آشنا و بیگانه او را در پیشگاه آسمان فرگاه ایران خدای که همایون پیکر جان گوهرش جاودان پاینده و روزگار فرمان روایی و کشور خدایی سرکارش فزاینده باد بار داده به جایگاهی شایان و کاری در خور باز دار و به خواست پاک یزدان این دو روزه سنگش گوهر و زهرش شکر خواهد شد خود نیز گزارش را نگارش نموده بر هنجاری دلخواه پاک روان سرکاری را آگاهی خواهد رست این فرمایش را به کام دل خسته دان چنانچه کاری بزرگتر و دشوارتر از اینها باشد بر نگار که به خواست بار خدا پذیرای انجام است

یغمای جندقی
 
۱۱۲۶۷

یغمای جندقی » منشآت » بخش دوم » شمارهٔ ۱۰ - به میرزا اسمعیل هنر نگاشته

 

اسمعیل ندانم جعفر مهرجانی از جان ما چه می خواهد و از آب خویش ونان مردم چه می کاهد هر دم به راهی پوید و بی گناهی جوید که در کوه زرین کانی زر جسته ام و بر کند و کوبش کوهکن آسان کمر بسته خاکش کیمیاست و سنگش توتیا اگرم دوستی چون تو دستیار آید و پنج تومان مایه گذار زر سارا به ترازو و دامن روبیم وسیم سره به خروار و خرمن از باده پندارش مست سازد و با خود در این کار بی پا همدست از نزدیکانش دور خواهد و برهنه پای سرگشته پشته و ماهور تا گرده ای نانش در انبان است و درستی زر در نیفه پاره تنبان رنگ به رنگش گرداند و سنگ به سنگ دواند چون کامش سود و نانش کاست ساز بهانه سازد و خشم آلود بر کرانه رود و از اسب و تازیانه سگالد و بیچاره مستمند را سرگشته و شب مانده راه خانه سپارد کار فرمای یزدش بهمین بویه از جندق خواست راه سازش ها گشود و راز نوازش ها راند از درشتی نرمش کرد و به آتش دستی های تر فروشی گرم ستایش راند و سوگند خورد و پیمان داد که اگر ده روزه کان نسپارد جان سپارد و اگر زر نیارد سر گذارد گروهی گدازنده و زرگر برداشته و سر در کوه و کمر گذاشت به نوید این پشته و امید آن ماهور دستان و دغل بافت و چار اسبه کوه و کتل پیمود پاها سوده شد و دست ها فرسوده پس از ماهی خون خوردن ها و پیاده پای فشردن ها گنج روان رنج روان رست و کندن کان کندن جان زاد دست از پا درازتر و چشم و مبال از دهان شره بازتر باز آمدند و فراز آمد که جستم و نجستم دویدم و ندیدمپس از چوب کاری های دردانگیز و شکنجه های مرگ آویز فرمان زندان و زنجیر رفت و دیری دور انجام دود و دادش از داغ و گاز آتش خرمن کیوان وتیرافتاد و سودای مرگ به بهای هستی همی پخت و نبود چاره رنج را گنج همی ریخت و نداشت بارها از این مایه گزاف به بار خدای بازگشت آورد من نیز از سرکار خان در خواه گذشت کردم نیم جان رستگار آمد و به سوگندهای بزرگ پیمان گزار که دیگر از کان و زر نگوید و فریب مردم را کوه و کمر نپوید تا من بودم پای به دامن داشت و پاس زبان و دهن آسوده زیست و بیهوده نگفت لب به گزاف آلوده نساخت و دیگران را نیز به کاوش بی جا و خواهش بی سود فرسوده نکرد

سال گذشته بازش بنگ بی باکی تاراج دانش و هوش آورد و تلواس گزاف درایی و شکم چرانی پرده چشم و پنبه گوش افتاد پیمان پاک یزدان در پای برد و رنج زنجیر و شکنج زندان فراموش فرمود کیش کهن تازه ساخت و ریو روباهی و آز موشی دگر بارش در اندیشه کان افکند چارگامه به کامی که داشت لگام انداز اردکان گشت گرامی دوست خوش باور ملا محمد علی را بی ساخته و ساده دید و بر این مایه نوید و امید آماده ندانم چه فسونش در گوش راند و کدام افیون بر هوش گماشتهمی دانم سخت و سنگین شیفته شد و نغز و رنگین فریفته سودای کان جستن پخت و در غوغای جان خستن افتاد توخته نیا و پدر اندوخته زن و مادر سرمایه برادر و اخت پیرایه خواهر و دخت کمربند پسر و بنده پس افکند مرده و زنده دسترنج دیرینه خویش کما بیش آنچه داشت و یافت بر سر یکدیگر ریخت و نیاز راه جعفر ساخت دو ماه یا افزون بیچاره را رخت از خانه به کوه و دشت کشید و با پایی گسسته پی و پیکری سایه پرور در تموزی آذرجوش و خورشیدی دریا خوش بر صد هزار دره و تل و گریوه و کتل تماشا و گشت داد همه بر جای گوهر سنگ دید و در راه زرگونه ای زرگون و گریه ای سیم رنگ پای از پویه افتاد و نای از مویه پای کوه گذار از کار افتاد و ناخن خارشکن از شیار آب در کوزه نماند و در انبان نان یک روزه

سگ جان مهر جانی آخوند بر گشته زندگانی را به شغال مرگی و روباه بازی خواب خرگوشی داد و شب هنگام از آن پیش که پلنگ پوش گردون دم گرگ افرازد پای یوز و پوی آهو گرفت گنج باره کان پرست و رنج خواره باد دست آنگاه آگاهی یافت که دیو سنگلاخی ریگ ها سفته بود و فرسنگ ها رفته چپ و راست دویدن گرفت و شیب و بالا پریدن ریگ هامون از رنگ خون گوهر رخشان کرد و سنگ دره و دامن شرم کوه بدخشان از همه راهش سر به سنگ آمد و باد به چنگ روی بیچارگی سست سست بر خاک سود و از در آوارگی سخت سخت ناله به گردون تاخت فرد

ز روزگار بنالیدمی به مردم ازین پس ...

یغمای جندقی
 
۱۱۲۶۸

یغمای جندقی » منشآت » بخش دوم » شمارهٔ ۱۱ - در « داد و دهش» نگاشته

 

داد و دهش را به کیش من بنده شش نشان است پیش از خواست دادن بیش از خواست دادن بی خواهش سپاس دادن بی آرزوی پاداش دادن بی اندیشه خشنودی بار خدا دادن با شرمساری و پوزش گزاری دادن

جز بدین روش دادن و بر این منش ایستادن اگر همه در راه خدا باشد پیله وری است و به آیین بازاریان خریدار آزار گران فروشی و ارزان خری چنانکه دیده و دانی دارایان سیم و زر و خداوندان گاو و خر پس از آنکه با گوهر سیاه کاسه و نهاد خشک ناخن نیروها آزمایند و از روی آوردن و پشت کردن سرخ ها و زردها آیند دو پول سیاه جز بدریافت چار حور سپید در آستین ننهند و به دست خواهند اگر چه دستار سبزش بر سر ندهند هیچ شرمی آزرم خواره که به پولی دو ناسره بدین رسوایی از بار خدای و پاک پیمبر تا سه و تلواس جاکشی داشته باشد پیداست که در چه شمار است و زربنده و خر گدای کدام بازار مصرع زین هر دو نام ماند چو سیمرغ و کیمیا

پاک یزدان را ستایش و سپاس که با رنج دربدری از آورده پستان تا پرورده بستان به یغمای سردار رفتن و کیسه پرداخته و مهربانی بزرگان کشور و سترگان لشکر و چاکر نوازی های شهزادگان و بستگی های آزادگان و دست سخن سنجی سی و هشت سال از پی آن زرد و سپید که سرسبزی کیهان و سرخ رویی آن خانه بدوست دست خواهش پیش مردان بخشش یا کاسه سیاهی نرفت و کاسه هست و بودم به آرایش خوان یا آلایش کام کیسه بر کمر دار و دارای کلاهی ندوخت ...

یغمای جندقی
 
۱۱۲۶۹

یغمای جندقی » منشآت » بخش دوم » شمارهٔ ۱۲ - به میرزا محمد علی خطر نگارش رفته

 

کام دل و آرام جانم دو نامه نیک طراز مهر فراز بخشایش انجام آسایش آغاز که سر رشته خشنودی و نوشته خرسندی است این چند روزه از فرگاه خداوندی ترا رسید اینک فرستادم بستان و برگشای بر خوان و کاربند بدین پایه خشنودی راد خداوند که مایه خرسندی پاک یزدان است و نمونه رستگاری و آمرزگاری دو کیهان ارجمندی کن و بر همگان سربلندی جوی فرکلاه ساز و چتر پیروزی به خورشید و ماه سای که این بزرگ نواخت شگرف ستایش سترگ بخشایش و دادی خوش از بار خداست بهر چه راهت نموده اند در شو و بدانچه پایت گشوده سر نه مردانه در راه زندگی پویا باش و فرزانه در چاره پراکندگی جویازی

در هر روش و راه خواه اندک خواه بسیار سست تا استوار آشکارا و نهان با فروغ دیده و چراغ دوده صفایی کنکاش و سگالش پیوند و بی دستوری و دانست وی اندیشه و پیشه هیچگونه بالش و مالش و آشتی و چالش مفرمای کاری که بر آنت فرمان انجام بخشد بی سوادی بوک و مگر و پوزش اکنون و یکدم دیگر آرایش پایان و پیرایش سامان انگیز ماه آبان است و هر که بینی اندیشه خرما و بار و سرو کار خویش را چار اسبه به گرمه شتابان پیداست همراه سرکار صفایی رخت بدانجا خواهی افکند و تخت خواهی زد و سخت خواهی ستاد تا بار درختان بریده گردد و به انبار کشیده و نهاد آرمیده

دوبار خرمای نوبر ری و سمنان را به کار است و پیوسته سرکار خداوندی به سفارش گزارش فرهاد نامه نگار بارها نگاشته ام وانجام را بر دوش مهین برادر ارجمند گذاشته پذیرش را خوار گرفت و ما را درخت آرزو و امید همه بر جای خوش چرک و خدشکن خسک و خار دمید راستی اگر پروای انجام و سودای فرجامش نیست خود هم به راهنمونی و دستوری وی میان دربند و بازو بر گشای جعبه از ایراج فراهم ساز و از باغستان گرمه و مهرجان هر جا خرمای خورا و بایسته بینی و سزا و شایسته شناسی نوبر خوب خوش چین خوش چرک و کرمانی و دیگر جورها که پسندیده گزیدگان پسندیده خوار افتد پاکیزه و دست گزین در جعبه ها برانبای و دوبار شتری که هریک به سنگ کمتر از پنجاه من تبریزی نباشد به زودی روانه ساز که مرا در سمنان دیده بر راه و سرکار آقا را به ری اندر چشم بر گذرگاه است

دایی نیامد و جانم از راه پایی دمساز سینه گشت دو ماه است او را خواسته ام و هزار نامه و پیک پی در پی آراسته اگر نمی آید و رنج دل نگرانی از روانم نمی زداید باری آگاهم سازید که فرسود چشمداشت نپایم و در نومیدی آسودگی یابم

فروغ دیده دستان امشب به ری پی سپار است و دریافت بزم خجسته سامان سرکار خداوندی را چاراسبه لگام گذار اگر خرما برسد پیش از آنکه سرما برسد ایشان از ری بسیج آرای بنگاه و من از سمنان نیز برگ اندیش پویه و راه خواهم گشتاگر دیدار پدر و ما دو برادر را جویایی و بر راه دلنگرانی و جاده چشمداشت نشسته و پویا به این کمینه تباهی نخواهی کرد و کوتاهی نخواهی فرمود

تفنگ نیازی سرکار خطر را با خود خواهم آورد اگر اکنون هم بخواهی پیش از رسید خویش با تو خواهم فرستاد به خواست خدای بستی سیمین به هنگام گشایش بر آن خواهم آراست و دستی خوشتر از این که هست نیز به دیگر پیرایه و آرایش خواهم زد که پسند رای و هوشت باشد و زیب دست و دوشت سرکار خداوندی را بهر چه دسترس افتد از تو دریغی نیست و مرا نیز اگر همه جان گرامی با چون تو دلبند برادر که به جوانی و کاردانی و آرام و آزرم و دل سوزی و جان فروزی با دو جهان برابر است حیف و فسوس و در این گفت گزاف و دروغی نه در تیمار و نواخت آینده و رونده آزاد و بنده فراهم و پراکنده بدانچه دست دهد به شکفته رویی خوشباش زن و این پارچه نان جوین را که داده بار خداست بهر که در آید با گمارش خوشخویی گوارش بخشفرد

حرامت بود نان آن کس چشید

که چون سفره ابرو بهم در کشید

در کارها هیچ نیازت به اندرز تازه نیست بارها خداوندت گزارش فرمود و من نیز نگارش دادم هان ای جوان که پیر شوی پند گوش کن

یغمای جندقی
 
۱۱۲۷۰

یغمای جندقی » منشآت » بخش دوم » شمارهٔ ۱۳ - به میرزا جعفر از ری به سمنان نوشته است

 

فرزندی میرزا جعفر سرکار والا نیرالدوله نگارشی سرسری از تو باز سپرد جان رفته باز آمد و کار پریشان بساز همین مایه که از یادت فراموش نیم به سپاسداری خاموش نخواهم زیست اسمعیل این بارنامه در کار و پاس و تیمار داشت تو نگاشته بود که سینه به آرامش و جان به آسودگی انباشته شد خدا را سپاس که از این اندیشه هم آزاد شدیم نپندارم پس از این از او جز پاس و از تو جز سپاس روید گزارش سرکار خان و بندگان میرزا هر دو این بار هر که آید گوش گزار خواهم کرد هر دو در شمران به دویدن همگام آتش و بادند و به مژده ای که هنوزش پایه و پی پیدا نیست خرم و شاد در کیش پیر ساده دروغ رامش خیر به جای راست بی آسیب پذیرای دل و جان است و آرام بخش پیر و جوان فرد

منال از نزاری که فربه شوی ...

یغمای جندقی
 
۱۱۲۷۱

یغمای جندقی » منشآت » بخش دوم » شمارهٔ ۱۴ - از قول نواب والا به حسین خان نظام الدوله حاکم فارس نوشته

 

... شاید که یاد ما به فراموشی آورد

باری آن به که گله روزگار گذشته درمانیم و از نامه مهر هنگامه که خامه شیوا گفتار زیبا رفتار دوستش بدان هنجار رنگین نگار آورده سخن رانیم نه نامه نگاری خواسته و بهاری آراسته به تنگ ها شکر ریخت و به سنگ ها گوهر پراکند نوید تندرستی و مژده نیک افتاد کار مهربان دوست دل را رامشی فره و جان را آرامشی فراوان رست تیمارگران درنگ راه شتاب سپرد و شادی دیر پیوند زود سیر با همه بیگانگی پیمان آشنایی فرسودگی بر کران تاخت و آسودگی رخت در میان افکند

پاک یزدان را سپاسدار و فرخ اختر را ستایش گزار آمدم رنج مرزبانی و شکنج فرمان روایی را گله ها رانده اند و گنج تن آسانی و آرامش را سپاس ها خوانده آری خداوندی دام دل است نه کام جان و کشور خدایی رنج تن است نه گنج روان در این راه تیمارها دیده ایم و گاه و بی گاه آزارها کشیده ولی جز بردباری چاره نیست و برون از سازگاری درمان کدام چون خرسندی و دلخواه فرخ روان شاهنشاه کیهان پناه که آسمانش زمین باد و جهان کامرانی زیر نگین در این است تیمار بر رامش گزیدن و جان کاهی بر تن آسایی خریدن خوشتر فرد

سعدی مبر اندیشه که در کام نهنگان

چون در نظر دوست نشینی همه کام است

از رهگذار کار و بار و بستان و پیوستگان و خداوندی های افسر کلاه داران و آفتاب شهریاران و نوازش و پاسداری های درویش توانگرمنش و توانگر درویش روش بندگان آقا و بالادستی دوستان و ناتوانی و پستی بداندیشان خویش از پیش فرگاه تا پشت درگاه آسوده دل و آزاده روان زیسته که توسن گردون رام است و گردش اختر به کام در راه دوست از در یاری و فر دوستداری چون دگر یارانم آزموده دمسازی و تلواس یاد بود نیازی نیست همان مایه که پاس پیمان کهن و پیوند نو را در نگارش نامه و گزارش روزگار و مژده بهروزی و نوید کامکاری ودیگر چیزها که نهاد دوست خواهد و روان دشمن کاهد کیشی خوشتر از هنگام گذشته پیش گیرند ما را رامشی بزرگ خواهد رست و شما را به هیچ روی و رای کاهشی نخواهد افزود بدست باش که دیده در راه است و گوش بر گذرگاه کاری نیز که سرانگشت ماش گره گشایی تواند بر نگار که به خواست بار خدای بی سپاس تراشی و اندیشه پاداش ساخته و پرداخته خواهد بود زندگانی پاینده باد و کامرانی فزاینده

یغمای جندقی
 
۱۱۲۷۲

یغمای جندقی » منشآت » بخش دوم » شمارهٔ ۱۵ - به یکی از منسوبان به اردکان نوشته

 

در خان حاجی کمال به درد زانویی دستان بازوی نیرم نیرو گرفتارم و از پرستاران بیش از رنج زانو شکنج آزمای آسیب و آزار اندیشه مندم در این سختی بمیرم و از بدبختی بار دیگر دیدار دوستان اردکان ویژه سرکار خداوندی حاجی محمد علی که چرخ بلندش خاک پست و هوش دانشمندش بنده یزدان پرست باد روزی نشود با همه خستگی و درد خواستم از در آزمون بارنامه ای بر فرهنگ پارسی بنیاد نهم دل خسته و دست شکسته پایمرد و دستیاری نکرد ناگزر روان از گزارش و خامه از نگارش بازداشته رشته دراز درایی کوتاه و خود را بیش از این در سر کار یاران که سرسبزی باغ امیدند چشم سپید و روسیاه نپسندیدم ندانم چرخه ها که در بند رضای برادر آقا رضا و کوزه که در دست ارجمند کامران رجب بود به کوشش سرکار رستگی و در بیابانک با دست چرخه بازان و شیره خرمای بلیس و بند از پیوستگی یافت یا نه

بدست باش که هر چند زودتر این کار انجام پذیرد دیر است ده کوزه سبز زیبای استوار که هر یک به سنگ شاه دو سه من آبگیر باشد اگر توانی فرستاد من و مردم خانه جاویدان سپاس اندیش خواهیم زیست

یغمای جندقی
 
۱۱۲۷۳

یغمای جندقی » منشآت » بخش دوم » شمارهٔ ۱۶ - به نواب بهمن میرزا در رجعت آذربایجان نگاشته

 

جان و تنم برخی تن و جانت در این هنگام خجسته فرجام که فرمان آبشخورد رخت فیروزی بخت سرکاری را از سامان آذربایجان با تختگاه کی آورد و خاک ری از در پای بوس و الا که بلندتر آرزوی وی بود کیوان پایه و پروین پی گشت رهی را دور از آن خرم روان به کنجی اندر رنجی دور سیر و شکنجی دیر پای که باد سرخش همی خوانند با رویی زرد و روزی سیاه انباز بستر و بالش داشت و دمساز فریاد و نالش ناگزر این بخت و ارون تختم چون دیگر بندگان در پیشگاه گردون فرگاه سرکاری به نماز و نیازی پایمرد و دستیار نیامد آزاده راستان شاهزاده راستین سیف الدوله که پژوهش و تیمار بنده و آزاد ویران و آباد را همواره پای بر آستان است و سر در آستین از در پرسش بارها سایه بر این مشت خاک افکند و از هر جا دانست و توانست چاره اندیش این زهر بی تریاک افتاد سرانجامم از آن لانه دل پریش به خانه خویش خواند و بزرگانه کیش کوچک نوازی پیش گرفت و پرستاری و نواختی بیش از پیش فرمود اندک اندک آن رنج جان گزا و شکنج تیمار فزا ساز کاستن آورد و این تن بی تاب و جان و جان ناتوان بالای خاستن افراخت ولی از این خاستن چه سود و از آن کاستن چه افزود آنگاه پای گسسته پی را پر پویایی رست و جان خسته روان را فر جویایی که گناه دو رستادن و دیر در پای دستوانه بزم آسمان فر والا افتادن چنانم پژمان و پراکنده داشت و روسیاه و شرمنده که آسیمه سر و نوان چار اسبه چپ و راست همی بایست گریخت و آمرزش این تباهی و نامه سیاهی را زیر و بالا با دست و دندان در دامان این و آن همی آویخت دیری است تا بر این راه و روشم و در این خوی و منش هیچکسم از پای دل خاری نکشید و از دوش جان باری نپرداخت

همان خوشتر که خوشتر از این ها پایمرد و دستاویز گیرم و از سرکار والا هم سوی سرکار والا گریز فرد ...

... به تو برگردد اگر راه روی بر گردد

با این نگارش که آراسته راستی است و این گزارش که پیراسته کاستی به درستی خواهند یافت که لغزش و گناهی که رفت بی دانست و توانست من بنده خاست و این گریز و گران جانی که همی رود نه از راه ناسپاسی و نافرمانی است آن از بیماری زاد و این از شرمساری رست اگر خداوندانه پرده داری کنند و آمرزگاری فرمایند هر هنگام فرخ روان و فرخنده فرگاه سرکاری را پروای رنج افزایی این تباه کار سیاه نامه باشد سربندگی بر خاک درگاه خواهم سود و گردن سر بلندی بر اوج مهر و ماه خواهم افراشت بار خدا آگاه است و پاک نهاد بزرگان گواه که آن هستی را که پای تا سر خداپرستی است به خداوندی بنده ام و بنده وارش از در یکتایی پرستنده زندگانی پاینده باد و کامرانی فزاینده

یغمای جندقی
 
۱۱۲۷۴

یغمای جندقی » منشآت » بخش دوم » شمارهٔ ۱۷ - به میرزا احمد صفائی نوشته

 

احمد نامه دلخواه که نوشته فرزندی هنر را همراه بود تماشاگاه دیده و تیمارگاه دل افتاد زبان را ستایش سرود و روان را سنگ آسایش گرفت روزی که خاست بی نشست خسرو غازی خاک خواری بر سر اورنگ جمشید و افسر کی ریخت تاکنون که نشست بی خاست شاه جوان بخت سپهر تخت مرز ری را پروین پایه و خورشید پی ساخت هشت نامه نگاشته ام و فرستادن را به سر کار فرزندی خان باز گذاشته او نفرستاد یا آرنده نداد مرا گناهی نیست و بر راستی این گفت چون بار خدا که پیدا و نهان را آگاه است گواهی هست چنین هنگام با چنان هنگامه کی دل انداز فراموشی کند یا خامه دمساز خاموشی گردد خرید خانه و اندود بن تا آستانه همایون باد وبدشگونی را هزار ساله رخت بخت از کاخ و کریاسش بیرون فرد

آشانه باز است به بومان ندهم

صد چیست به صد هزار تومان ندهم

آن دو سه تنگ خانه و ننگ لانه که از در کوی تا لب جوی درهم بسته اند و با دیوار ما پیوسته اگر آسان دانی و ارزان توانی پای امید در نه و دست خریدفرابر هر چه فروشند بستان و هر چه باشد در کوب به شخم و شیاری دهقان پسند بر کاو ودیواری بلند و خدنگش پیرامن کش و به هنگام خود گل های رنگین و بیخ های برومند و شاخ های شکوفه زا در نشان و دری نغز وگلمیخ آجین از سوی بیرونی که هنوز ویران است بر نهاگر پاگاه و بهاربندی باید نیز از این سر نزدیک بیرون خانه زمینی بی کژی و کاست جدا کن دیوار و ستون آخور و اخیه چندانکه سزاوار است سخت و ستوار به دید و دانست کارشناسان با سنگ و آجر و خشت و گل بنوره و بنیاد افکن و به جایگاه خود خوب و آزاد در پوش و در آشکوب دویم تالار بالا خانه و مانند آن در خورد گنجایی و در بایست بر افراز پله و راهرو از کریاس و در و پنجره روی در باغ برگشای تا ترا مهمان سرایی بساز باشد و میهمان را نیز تماشاگاه و چشم انداز کاری است کردنی و باری بردنی

اگر از نوشته سرکار حاجی تنخواهی در طهران با من رسانی و زودم از شکنج پریشانی باز رهانی هر پولش گنج باد آوردی بود و هر پشیزش چاره رنجی و درمان دردی ازهمگان پیش و بیش بودم و بر پوست تخت درویشانه پادشاه بخت خویش در کار جاجیم والا کاربند کاوش و کوش خوشتر از این باش اگر پیش از بازگشت آن در کشته نیاز آری و باز سپاری هم تو به کوتاهی انگشت نمای مرد و زن نشوی و هم من به بیراهی زبان سود دوست و دشمن نگردم نخستین کاری است خرد و اندک از ما خواسته و بارها نگارش ها پرداخته و سفارش ها آراسته هر چه زود انجام گیرد دیر استآن دو مرد که ندانم چه بازی باخته اند و به کدام اندیشه از آن در گشته به سمنان تاخته که می جویند و چه می گویند زنهار بر هنگ و هنجاری پنهان و پخته که دوست راه نبرد و دشمن آگاه نشود خود و فرزندی آقا محمد پایی پیش نهید و گوشی زرنگانه کیش گیرید مگر آن پوشیده ها پیدا گردد و رازهای نهفته هویدا دانسته و درست دریافته زودم آگاه سازید تا مرا نیز در انجام کام ایشان انبازی افتد یا اگر اندیشه دگرگون است و کار از چنبر دلخواه ما بیرون ما را نیز دگرگون بازی خیزد

نامه امید گاهی آقا و فرزندی اسمعیل را پاسخ نگاری کردم و راز شماری بازگشت تو خطر را اگر همچنان درنگ است و باره پی سپر لنگ زود روانه ساز و خود نیز از پی پروپوی از بال کبوتر و پای آهوستان تا هر چهار برادر یکجا فراهم نشوید و از در یکتایی با هم نباشید جان در تن و در سینه دل آرام نگیرد شاهزاده راستان آزاده راستین سرکار فلانی به درودی شاهانه تو خطر را سرافراز می فرمایند و همچنین گرامی سرور مهربان ستایشی دوستانه می گوید و پوزش اندیش جداگانه نگارش نیز هست میرزا نجف درودی درد پرداز و ستایشی مهر آغاز می سرایند

یغمای جندقی
 
۱۱۲۷۵

یغمای جندقی » منشآت » بخش دوم » شمارهٔ ۳۵ - از قول مادر جلال الدین میرزا به فخرالدوله نگاشته

 

... نعوذ بالله اگر جان رود چنین که تو رفتی

این چه سفر بود و کدام گذر که شهر سفینه بی نوح افتاد و خلق غالب بی روح ری آسمانی بی خورشید شد و ارک ایوانی بی جمشید خانه مشکوی بی شیرین است و کوی باغی بی لاله و نسرین دیده ها دور از آفتاب جمالت ابری همه باران است و گونه ها از خراش ناخن و تراوش خون روضه لاله کاران قطعه

می کشم عشق و می ندانستم چیست

می کشم بار و می ندانستم کیست

گر عشق آنست چون توان با او بود ...

یغمای جندقی
 
۱۱۲۷۶

یغمای جندقی » منشآت » بخش دوم » شمارهٔ ۳۶ - از قول علی اکبر خان دامغانی به نامزد نگاشته

 

... در آتش من که یک گل دارم وصد باغبان دارد

در راه وصول دستخط مبارک تا پایان شب دیده در راه و گوش بر گذرگاه بود فرد

همه آرام گرفتند و شب از نیمه گذشت ...

... آرزومند وصال را با صبوری چه کار و تشنه زلال قربت را با زهر جان فرسای غربت چه بازار فرد

صبر به طاقت آمد از بار کشیدن غمت

چند مقاومت کند حبه و سنگ صد منی ...

یغمای جندقی
 
۱۱۲۷۷

یغمای جندقی » منشآت » بخش دوم » شمارهٔ ۴۰ - به علی نقی خان سردار بختیاری و سایر زندانیان توپخانه نگاشته

 

... ای دل ای دیده من روز مددکاری هاست

با این ترس فراخ آستین و بیم فراخته آستان به خواست بار خدا امروز یا فردا دوستان را سر بر در و رخ در پای خواهم سود مرغ دست آموز به سنگی از گوشه بام نخیزد خو بسته مهر به طپانچه و دشنام از دوست باز نایستد فرد

زیر پای هر که بر این ره روان ...

یغمای جندقی
 
۱۱۲۷۸

یغمای جندقی » منشآت » بخش دوم » شمارهٔ ۴۳ - از قول علی اکبر خان دامغانی به نامزد او نگاشته

 

خدایا خدایا تا کی بار خامه کشم و کارنامه کنم تمهید درود و سلام آرم و ترتیب پیک و پیام مگرم درد دل در آن محفل گوش گزار افتد وصورت آشفتگی شهود حضرت یار گردد در نامه جز تعارف چه توان نگاشت و با قاصد جز آه و ناله چه توان سرود فرد

شرح حال مشتاقان دل به دل تواند گفت ...

... درویشم و دست من به سلطان نرسد

قصه ما داستان کهربا و کاه است و افسانه باران و گیاه اگر کششی از آن سو نخیزد کوشش من جز حسرت چه ثمر خواهد داد و چنانچه ابر به رحمت نبارد جنبش این شاخ پژمرده کدام اثر خواهد کرد فرد

ز سعی من چه گشاید تو ره به خویشتنم ده

که چشم عقل ضعیف است بی چراغ هدایت

گنج با مار انباز است و گل با خار دمساز لاله ردیف خس است و شکر شکار مگس چرا باید این محروم از تو دور باشد و این تن خوار از آن جان گرامی مهجور به رحمت بارم ده و دولت بوس و کنار بخش فرد

از لب نغز گفت تو حکم به بوسه ها رود ...

یغمای جندقی
 
۱۱۲۷۹

یغمای جندقی » منشآت » بخش دوم » شمارهٔ ۴۵ - به میرزا حسن مطرب نگاشته

 

... پیش چشمم در و دیوار مصور می شد

نه چندان جایت در دیده من خالی است و در نزد یاران انجمن نیز که در قید سخن گنجد زهی شوربختی که کار ما با دوست همه با خیال گذشت و هر مایه تقدیم که در تدبیر وصال پختیم یکسر محال افتاد و نتیجه ملال آورد اگر هم گاهی راهی یافتم و سال و ماهی بار نگاهی اخلال خویشان خانه و نادرویشان بیگانه بر وفق اهل محال مقالی نداد و شکسته پر مرغ دل بر گلبن بی خار و سنبل غالیه بارت بی غوغای گلچین پر و بالی نزد فرد

رطب شیرین و دست از نخل کوتاه

مسافر تشنه و جلاب مسموم

باری با همه حسرت و نقصان باز اگر دولت دیدار دست دادی و از تجلی آن زلف مشکین و گردن سیمین ماهی مراد به شست افتادی اختر مسعود را سپاسدار و بخت محمود را جاودان منت گذار بودم تا کی باز آیی و کار رامش از فر حضورت به ساز آید اگرت احوال تعلیق مقالی هست شرح حالی دریغ مدار

یغمای جندقی
 
۱۱۲۸۰

یغمای جندقی » منشآت » بخش دوم » شمارهٔ ۵۰ - به آقا محمد ابراهیم ارباب اصفهانی که مجاور کربلا بوده نگاشته

 

روزی که خاطر به خیالی پراکنده بود و دل از سینه ناکام به خون آکنده دستخط شریف عز وصول بخشود شکرانه این دولت دیریاب را روی دل از هر خطره و خیالی تافته فرح و گشایشی در زیارت آن یافتم تلاوت کوثر حلاوتش مایه پرداز مره ملالت شد و قرایت آرام ارادتش ذمت جان را از دام دشوار ادای اندوه برایت انگیخت بهمان آستان که قبله راستان است از در صورت و معنی آن مایه زیبا و شیوا نگارش و گزارش رفته که مکنت فصحای عرب و عجم و مقدور ادبای ترک و دیلم نیست با همه نفرت و تبرای من از مقامات ریاست و مقاسات سیاست به ذوق آنکه توام راقم اخبار و منشی اسرار آیی در این پایان پیری دیگ امارت می پزم و سودای ایالت اگر ندمای صورت بین و ظرفای مضمون باز حمل تیتال و تملق نمی کردند سرمشق اولاد خویش را چون تعلیقات استادان تسمه حاشیه می کردم و موکب جلالش را از مترسلات میرزا حسن و منشات معتمد جنیبت و غاشیه می پرداختم با آن گوهر مستعد و التزام حضور خداوندی شعری و استسعاد آن همایون درگاه آسمان فرگاه و آن انگیز تحصیل و تتبع که پاک یزدان در سمت پاک حضرت سرشته این مایه آرایش و فزایش همان قصه قطره قنطار است و داستان مشت و خروار باری احوالی که املای طرحش طرب زاید و انشای شرحش کرب کاهد نیست ازمان درد زانو و ابرام دیگر رنج ها زاید الوصفم افسرده دارد و زیاده بر حد بیان دلمرده سجود آن درد استیفای شهود مسعود شعری و حضرت قوی است ولی این ضعیف تمنا را جز اقوای دعای بی ریب مخدوم بار به منزل و سفینه به ساحل نرساند مصرع عروج بر فلک سروری به دشواری است

پیش از این شطری اوضاع درویش راستین و مختار راستان آقا باقر در طی دو سطری معروض افتاد سال گذشته از جور انبوهی اجامره داوری به دربار اعلی کشید مورد التفاتی ملوکانه شد حکم تنبیه الواط و اخذ دیت و تخفیف منافع ده پنج حاجی تقی که به حیله شرعی و پیله عرفی تراشیده و منع علمای قشریه از انتزاع و تصرف باغ و دیگر چیزها که موجب اصلاح است صادر و پانزده تومان مستمری نیز که با منال شرب باغات مساوات داشت از صدر اعلا فرمان گذشت با عزی فره و سپاسی فراوان باز فرمود ولی با آن قرض منافع زای و فقدان دخل معین و اخراجات مقرر و عیال فراوان و بخت وارون تخت و آن استغنای عقیم و فقد درم و فرط کرم پیداست بی فضل خاصه بار خدایی و بذل بی ضنت قضا بقول مردم پل آن طرف آب است و دعای من و آمین تو غیر مستجاب سامان من سپاس و ستایش بار خدا را از مداخل املاک و ریع قلیل معامله به تقصیر و اقتصاد روبراه است و به فر مناعت و قناعت فارغ از توجه درویش و تفقد شاه اگر به دعا این زندگانی را بقا بلکه فزایش خواهند البته بخشش و بخشایش خواهد رست و این چهل تن عیال را به فزود جامه و جیره فزایش و آسایش نو خواهد زاد پاس حشمت و حفظ خدمت نواب سیف الدوله را به دستی پایدار و به پایی سرنه که شرمنده شود و هر هنگام عهد اندیش ایالت اصفهان آید از پریشانی تو و پشیمانی خود پراکنده خدمات را در طی مفاوضات فرمایش که در انجامش بی اجرای منت وامید تلافی و تمنای ثواب بذل آسایش خواهم کرد

یغمای جندقی
 
 
۱
۵۶۲
۵۶۳
۵۶۴
۵۶۵
۵۶۶
۶۵۵