گنجور

 
۱۰۲۸۱

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۷۰۷

 

... کاروان صبح و سامان توقف خفته است

بار بر دوش دل از ضبط نفس سنگین مگیر

مشت خاکت از فسردن بر زمین جا تنگ کرد ...

... دستگاه عالم اسباب وحشت پرور است

زین بلندیهای دامن جز غبار چین مگیر

پرفشان رنگی به دست اختیارت داده اند ...

بیدل دهلوی
 
۱۰۲۸۲

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۷۱۰

 

... ای فضول مکتب رنگ این ورق گردانده گیر

آنقدرها نیست بار الفت این کاروان

دامنت گرد نفس دارد چو صبح افشانده گیر ...

... با وداع خویش این کر و فر از خود رانده گیر

ای جنون چندین غبارکر و فر دادی به باد

خاک بنیاد مرا هم یک دو دم شورانده گیر ...

... بر سر این عیب مژگانی تو هم پوشانده گیر

دامن خاکست آخر مقصد سعی غبار

گر همه فکرت فلک تازست بر جا مانده گیر

در نگینها اعتبار نام جز پرواز نیست

نقش خود هرجا نشاندی همچنان بنشانده گیر ...

بیدل دهلوی
 
۱۰۲۸۳

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۷۱۸

 

... خم شدن ها برده اند از گردن مینای ناز

از غبارم می کشد دامن تماشا کردنی است

عاجزی های نیاز و بی نیازی های ناز ...

... تاکجا بی پرده گردد حسن بی پروای ناز

سجده واری بار در بزم وصالم داده اند

هان بناز ای سر که خواهی خاک شد در پای ناز ...

بیدل دهلوی
 
۱۰۲۸۴

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۷۱۹

 

... سنگ هم در شیشه می غلتد چو شد کهسار سبز

صورت خاکیم و دام اعتباری چیده ایم

ریشه ما را دمیدن می کند ناچار سبز ...

... خضر نتوان شد کنی گر جامه و دستار سبز

ساز و برگ عشرت از بار تعلق رستن است

سرو را آزادگیها دارد این مقدار سبز ...

بیدل دهلوی
 
۱۰۲۸۵

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۷۲۵

 

... از سرگذشته تیغ و سپر می کشد هنوز

جوش غبار کم نشد از خاک رفتگان

منزل رسیده رنج سفر می کشد هنوز ...

... تخفیف حرص خواجه نشد پیکر دوتا

این گاو مرده بار دو خر می کشد هنوز

بیدل چه گنجهاکه نشد طعمه زمین ...

بیدل دهلوی
 
۱۰۲۸۶

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۷۳۰

 

غبار ره شو و سرکوب صد حشم برخیز

شه قلمرو فقری به این علم برخیز ...

... زبخت خفته میندیش و صبحدم برخیز

غبار دل به زمین نقش خواهدت بستن

کنون که بار سر و دوش توست کم برخیز

فرونشسته تر از جسم مرده است جهان ...

... به خواب چون مژه ها با هم و به هم برخیز

غبار هرزه دو دشت آفتی چه بلاست

تو راکه گفت ز خاک ره عدم برخیز ...

بیدل دهلوی
 
۱۰۲۸۷

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۷۳۹

 

... دود نتوان بست بر دوش شرار

چون ز خود رستی نفس بار است و بس

جهل ما بیدل به آگاهی نساخت ...

بیدل دهلوی
 
۱۰۲۸۸

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۷۴۴

 

... تعبیر خوابت اینکه شنیدی دگر مپرس

گشتیم غرق صد عرق ننگ از اعتبار

دریا ز سرگذشت رموز گهر مپرس ...

... نارفته در سواد عدم زان کمر مپرس

دل را به فهم معنی آن جلوه بار نیست

ناز پری ز کارگه شیشه گر مپرس ...

... بیدل نگفتنی است حدیث جهان رنگ

صد بار بیش گفتم از این بیشتر مپرس

بیدل دهلوی
 
۱۰۲۸۹

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۷۴۸

 

در این بساط هوس پیش از اعتبار نفس

همان به دوش هوا بسته گیر بار نفس

صفای آینه در رنگ وهم باخته ایم

به زیر سایه کوهیم از غبار نفس

به هیچ وضع نبردیم صرفه هستی ...

... غرور هستی ما را گر انتقامی هست

بس است اینکه خمیدیم زبر بار نفس

شرار کاغذ آتش زده است فرصت عیش ...

... چو نبض تب زده مشکل بود قرار نفس

دل است آینه دار غبار ما و منت

وگرنه عرض نهانی ست آشکار نفس

هزار صبح در این باغ بار حسرت بست

گشاده گیر تو هم یک دو دم کنار نفس ...

بیدل دهلوی
 
۱۰۲۹۰

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۷۴۹

 

گره چو غنچه نباید زدن به تار نفس

فکندنی است ز سر چون حباب بار نفس

زمانه صد سحر از هر کنار می خندد

به ضبط کار تو و وضع استوار نفس

خوش آن زمان که شوی در غبار کسوت عجز

چو شعله بر رگ گردن بلند بار نفس

اشاره ایست به اهل یقین ز چشم حباب

که دیده وانشود تا بود غبار نفس

به سوی خویش کشد صید را خموشی دام ...

بیدل دهلوی
 
۱۰۲۹۱

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۷۷۱

 

... فراموش خودم چندان که گویی رفتم از یادش

نفس هر چند گرد ناله بر دل بار می گردد

جهان تنگ است بر صیدی که دامت گیرد آزادش ...

... چراغ زیر دامن نیست چندان زحمت بادش

به تصویر سحر ماند غبار ناتوان من

که نتواند نفس گردن کشید از جیب ایجادش ...

بیدل دهلوی
 
۱۰۲۹۲

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۷۷۶

 

... ظلم بر بیطاقتی کردند از خاکسترش

بسکه عاشق سرگران افتاده است از بار دل

موج اگر گردد نگیرد آب دریا بر سرش ...

بیدل دهلوی
 
۱۰۲۹۳

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۷۹۸

 

شوق آزادی سر از سامان استغنا مکش

گرکشی بار تعلق جز به پشت پا مکش

ای شرر زین مجمرت آخر پری باید فشاند ...

بیدل دهلوی
 
۱۰۲۹۴

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۷۹۹

 

... ز دیده می چکد آخر جهان چو قطره اشک

تو این گهر به ترازوی اعتبار مکش

جهان بی سر و پا بر تپش غلو دارد ...

... به دشت و در همه سوکاروان دردسر است

هزار ناقه ستم می کشد تو بار مکش

مباد باز فتد حرص درتلاش جنون ...

بیدل دهلوی
 
۱۰۲۹۵

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۰۵

 

... گل است اظهار تفصیلی که باشد غنچه اجمالش

به دوش زندگی چون سایه دارم بار اندوهی

که نتواند جبین برداشتن از خاک حمالش ...

بیدل دهلوی
 
۱۰۲۹۶

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۰۸

 

... ز نخل آن قد دلجو نزاکت را تماشا کن

که خم گردیده شاخ ابرو از بار دو بادامش

امید از وصل او مشکل که گردد داغ محرومی ...

بیدل دهلوی
 
۱۰۲۹۷

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۱۲

 

... خط مشکینی که در چشم جهان تاریک کرد

سرمه دارد چشم خورشید از غبار دامنش

برمدار ای جست وجو دست از تپیدن های دل ...

... ناله گاه عجز می گردد نگه پیراهنش

بار اندوه فنا را زندگی نامیده ایم

شمع جای سر بریدن می کشد بر گردنش ...

بیدل دهلوی
 
۱۰۲۹۸

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۲۸

 

... نگردد تا هوا شبنم پریشانست اجزایش

چو صبح این گرد موهومی که در بار نفس داری

پر افشانست ناپیدایی از پرواز پیدایش ...

بیدل دهلوی
 
۱۰۲۹۹

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۳۹

 

... مقیم منزل تحقیق گشتن آسان نیست

بده غبار دو عالم به باد جستن خویش

خموش گشتم و سیر بهار دل کردم ...

... ز دود تنگ فضای سپند این محفل

به دوش ناله گرفته ست بار جستن خویش

در این محیط که جز گرد عجز ساحل نیست ...

بیدل دهلوی
 
۱۰۳۰۰

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۴۰

 

... گردباد این گل به سر زد آخر از صحرای خویش

بار نومیدی به دوشم همچو شمع افتاده است

باید ای یاران سر افکندن ز گردن های خویش ...

بیدل دهلوی
 
 
۱
۵۱۳
۵۱۴
۵۱۵
۵۱۶
۵۱۷
۶۵۵