گنجور

 
۱۰۰۱

ابوعلی عثمانی » برگردان رسالهٔ قشیریه » باب ۴ تا ۵۲ » باب دوازدهم - در رَجاء

 

قال الله تعالی من کان یرجوا لقاء فان اجل الله لآت علاء بن زید گوید اندر نزدیک مالک بن دینار شدم شهر بن حوشب را دیدم چون از نزدیک او بیرون آمدم شهربن حوشب را گفتم زادی ده مرا گفت آری از عمۀ خویش شنیدم أم الدردا از بودردا از پیغامبر صلی الله علیه وسلم که جبرییل علیه السلام گفت خداوند تعالی گفت تا مرا پرستید و امید بمن دارید و پس شرک نیارید بیامرزم شما را بر هرچه باشید اگر روی زمین پر گناه دارید هم چندان آمرزش پیش آرم شما را و شما را بیامرزم و باک ندارم

انس رضی الله عنه گفت که رسول صلی الله علیه وسلم گفت از حق سبحانه وتعالی که بیرون آرید از آتش هر که را چند مثقال یکدانه جو ایمان اندر دلست پس گوید هر که چند سپندانۀ ایمان اندر دل دارد او را از دوزخ بیرون آرید پس گوید بعزت و جلال من که آنرا که یک ساعت از شبان روز ایمان آورد چنان نباشد که هرگز ایمان نیاورده باشد

رجاء دل در بستن بود بدوستی که اندر مستقبل حاصل خواهد بود همچنانک خوف بمستقبل تعلق دارد و عیش دلها بامید بود و فرقست میان رجاء و تمنی تمنی صاحبش را کاهلی آرد و براه جد و جهدش بیرون نشود و صاحب رجاء بعکس این بود و رجاء محمود بود و تمنی معلول و اندر رجاء سخن گفته اند

شاه کرمانی گوید نشان رجاء نیکویی طاعت بود

ابن خبیق گوید رجاء بر سه گونه بود مردی نیکویی کند و امید دارد که فرا پذیرند و مردی بود که زشتی کند توبه کند و امید دارد که ویرا بیامرزند سه دیگر رجاء کاذب بود اندر گناه می افتد و می گوید امید دارم که خدای مرا بیامرزد و هر که خویشتن را به بد کرداری داند باید که خوف او غلبه دارد بر رجاء

و گفته اند رجاء ایمنی بود بجود کریم و گفته اند رجاء رؤیت جلال بود بعین جمال

و گفته اند که رجا نزدیکی دلست از لطف حق جل جلاله

و گفته اند شادی دل بود بوعدهاء نیکو و گفته اند نظر بود ببسیاری رحمت خدای ابوعلی رودباری راست گوید خوف و رجاء دو بال مرغ اند چون راست باشند مرغ راست پرد و نیکو و چون یکی بنقصان آید دیگر ناقص شود و چون هر دو بشوند مرغ اندر حد هلاک افتد

احمدبن عاصم الانطاکی را پرسیدند از رجا که نشان او چیست اندر بنده گفت چون نیکویی بدو رسد الهام شکر دهد ویرا بامید تمامی نعمت از خدای بر وی اندر دنیا و تمام عفو اندر آخرت

ابوعبدالله خفیف گوید رجا شاد شدنست بوجود فضل او ...

... ابوعثمان مغربی گوید هر که همه بر مرکب رجاء نشیند معطل ماند و هر که بر مرکب خوف نشیند نومید شود ولیکن یکبار برین و یکبار بر آن

بکربن سلیم الصواف گوید نزدیک مالک بن انس شدم اندر آن شبانگاه که جان وی فراستدند گفتم یا باعبدالله خویشتن را چون همی یابی گفت ندانم شما را چگویم زود بود که شما ببینید از عفو حق سبحانه و تعالی آنچ در پنداشت شما نبود و از آنجا بیرون نیامدم تا جان تسلیم

یحیی بن معاذ گوید پنداری امید من بتو با گناه غلبه همی کند بر امید من بتو با اعمال نیکویی که کرده ام زیرا که اعتماد من اندر اعمال بر اخلاصست و مرا اخلاص چون بود که من بندۀ ام بآفت معروف و امید من اندر گناه با اعتماد است بر فضل تو و چرا نیامرزی و تو خداوندی بجود موصوف

با ذوالنون مصری سخن همی گفتند اندر وقت نزع گفت مرا مشغول مکنید که عجب بمانده ام از بس لطف خدای با من

یحیی بن معاذ گوید شیرین ترین عطاها اندر دل من رجاء تو است و خوشترین سخنها بر زبان من ثنای تو است و دوسترین زمانها بر من دیدار تو است

و اندر بعضی از تفسیرها می آید که پیغمبر صلی الله علیه وسلم از در بنی شیبه درآمد و نزدیک یاران شد ایشان میخندیدند گفت میخندید اگر از آنک من دانم شما را خبر بودی خندۀ شما اندکی بودی و گریستن بسیار پس برفت و باز آمد و گفت جبرییل بر من فرود آمد و این آیت آورد نبی عبادی انی اناالغفور الرحیم

عایشه رضی الله عنها گوید از پیغامبر صلی الله علیه وسلم شنیدم که گفت ان الله لیضحک من یأس العباد وقنوطهم و قرب الرحمة منهم فقلت بابی و امی یا رسول الله اویضحک ربنا عزوجل قال والذی نفسی بیده انه لیضحک فقالت لایعدمنا خیرا اذا ضحک

بدانک خنده در صفت حق سبحانه وتعالی از جملۀ صفات فعل او بود و آن اظهار فضل او بود چنانکه گویند ضحکت الارض بالنبات یعنی کی زمین همی خندد بنبات وضحک خدای تعالی از نا امیدی بنده اظهار تحقیق فضل بود و معنی این خبر بالفظ شود چون بنده نومید گردد از رحمت خدای فضل خویش اظهار کند بر ایشان اضعاف آن که ایشان بیوسند

گویند گبری از ابراهیم علیه السلام مهمانی خواست گفت اگر مسلمان شوی ترا مهمان دارم گبر برفت خدای عزوجل وحی فرستاد که یا ابراهیم تا از دین خویش برنگردد ویرا طعام نخواهی داد هفتاد سالست تا ویرا روزی همی دهیم بر کافری اگر امشب تو او را طعام دادی و تعرض او نکردی چبودی ابراهیم از پس آن گبر بشد و باز آورد و مهمانیش کرد گبر گفت سبب این چه بود ابراهیم علیه السلام قصه باز گفت گبر گفت اگر خدای تو چنین کریم است با من اسلام بر من عرضه کن و مسلمان شد ...

... از ابوبکر اسکاف شنیدم که استاد بوسهل صعلوکی را بخواب دیدم بر صفتی نیکو که شرح نتوان کرد گفتم ای استاد بچه یافتی این منزلت گفت بحسن ظنم بخدای خویش بحسن ظنم بخدای خویش دو بار بگفت

مالک بن دینار را بخواب دیدند گفتند خدای با تو چه کرد گفت خدای را دیدم با گناه بسیار حسن ظن من باو همه محو کرد

بوهریره رضی الله عنه روایت کند که پیغامبر صلی الله علیه وسلم گفت خدای عزوجل گوید من چنانم که بنده بمن ظن برد و من بازوام چون مرا یاد کند پنهان ویرا یاد کنم پنهان و اگر مرا یاد کند اندر میان گروهی ویرا یاد کنم اندر میان گروهی به از ایشان و اگر بمن نزدیکی کند مقدار یک بدست دو چندان بدو نزدیکی کنم و اگر زیادت بمن نزدیکی کند سه چندان بدو نزدیکی کنم و اگر بمن آید برفتن رحمت خویش بدو فرستم بپویه

گویند عبدالله مبارک وقتی با گبری کارزار می کرد وقت نماز گبر اندر آمد گبر زمان خواست ازوی ویرا زمان داد چون آفتاب را سجود کرد ابن المبارک خواست که ویرا ضربتی زند آوازی شنید از هوا که واوفوا بالعهد ان العهد کان مسؤولا از آن باز ایستاد چون گبر نماز بکرد گفت چرا باز ایستادی از آن اندیشه که کرده بودی قصه باز گفت گبر گفت کریم خدایی است که از بهر دشمن با دوست عتاب کند و مسلمان شد و از بهترین مسلمانان بود

و گفته اند بنده را اندر گناه افکند آنکه نام خویش بعفو پیدا کرد بندگانرا

و گفته اند اگر گفتی که من گناه نیامرزم هرگز هیچ مسلمان گناه نکردی ولیکن چونک گفت یغفر مادون ذلک لمن یشاء همه طمع آمرزش کردند ...

... ابوالعباس سریج بخواب دید اندر آن بیماری که فرمان یافت که گویی که قیامت برخاست و حق سبحانه وتعالی همی گویدی علما کجااند پس حاضر کردند پس گوید عمل چون بجای آوردید بدان علم که دانستید ما گفتیم یارب تقصیر کردیم و بد کردیم گفت دیگر بار معاودت کرد بسؤال پنداشتمی که بدان راضی نشدست و جوابی دیگر میخواهد من گفتم اندر صحیفۀ من شرک نیست و تو وعده کردۀ که هرچه دون شرکست بیامرزم گفت همه بیامرزیدم و پس ازین خواب بسه روز فرمان حق رسید

و گویند مردی بود می خواره گروهی از ندیمان خویش جمع کرده بود چهار درم بغلام داد و فرمود تا میوه ها بخرد از هر جنسی چنانک مجلس را شاید آن غلام بمجلس منصور عمار بگذشت وی درویشی را چیزی همی خواست و میگفت هر که چهار درم بدهد چهار دعا ویرا بکنم غلام درم بداد منصور گفت چه دعا خواهی تا بکنم ترا گفت آزادی دعا بکرد گفت دیگر چه خواهی گفت آنکه خدای عزوجل این درم بعوض بازدهد گفت دیگر گفت آنکه خدای خواجۀ مرا توبه دهد این دعا بکرد گفت دیگر گفت آنکه خدای مرا بیامرزد و خواجۀ مرا و تورا و این همه قوم را منصور این دعا بکرد غلام باز نزدیک خواجه شد خواجه گفت چرا دیر آمدی غلام قصه بگفت گفت دعا چه کردی گفت خویشتن را آزادی خواستم گفت بنقد ترا آزاد کردم دیگر چه گفتی و دیگر آنکه خدای تعالی درم را عوض باز دهد گفت چهار هزار درم ترا از مال خود دادم گفت سه دیگر چبود گفت خدای عزوجل ترا توبه دهد گفت از بهر خدای تعالی را توبه کردم چهارم چبود گفت آنکه خدای تعالی ترا و مرا و قوم را و مذکر را بیامرزد گفت این یکی بدست من نیست چون شب اندر آمد بخواب دید که کسی گوید آنچه بدست تو بود بکردی پنداری که آنچه بفرمان منست نکنم ترا و غلام را و منصور عمار را و ایشان که انجا حاضر بودند همه را بیامرزیدم

رباح القیسی گوید حجهای بسیار کرده بودم روزی اندر زیر ناودان ایستاده بودم گفتم یارب از حجهای خویش چندینی برسول صلی الله علیه وسلم بخشیدم و ده بده یار رسول بخشیدم و دو بپدر و مادر بخشیدم و باقی بهمۀ مسلمانان بخشیدم و هیچ خویشتن را باز نگرفت هاتفی گفت سخاوت همی کنی بر ما ترا و مادر و پدر ترا و هر که شهادت حق بیاورد جمله را بیامرزیدیم

از عبدالوهاب بن عبدالمجید الثقفی روایت کنند که جنازۀ دید که سه مرد و زنی برگرفته بودند گفت آن سوی را که آن زن داشت من برگرفتم تا بگورستان و نماز کردیم و دفن کردیم این زنرا گفتم مرده ترا کی بود گفت پسرم بود گفتم شما را هیچ همسایه نبود گفت بود ولیکن او را حقیر داشتند گفتم این فرزند تو چه کار کردی گفت مخنث بود گفت مرا بر وی رحمت آمد او را باز خانۀ خویش بردم و درمی چند و پارۀ گندم به وی دادم و جامۀ و آن شب بخفتم بخواب دیدم که کسی بیامدی روی او چون ماه شب چهارده جامه های سپید پوشیده و در من تبسم همی کرد و شکر من همی کرد گفتم تو کیی گفت آن مخنث که مرا دی دفن کردی خدای تعالی بر من رحمت کرد بدان که مردمان مرا حقیر داشتند

از استاد ابوعلی دقاق رحمه الله شنیدم که گفت روزی بوعمرو بیکندی بکویی بگذشت قومی را دید که جوانی را از محلت بیرون میکردند از بهر فسادی و زنی همی گریست گفتند این مادر وی است بوعمرو را بر وی رحمت آمد شفاعت کرد و گفت این نوبت بمن بخشید اگر من بعد باز سر عادت شود شما دانید به وی بخشیدند بوعمرو برفت چون روزی چند برآمد بوعمرو هم بدان کوی باز رسید آواز آن پیرزن شنید از پس آن در پرسید که چه حالست پیرزن بیرون آمد و گفت آن جوان وفات یافت پرسید که حال وی چون بود گفت چون اجل وی نزدیک آمد گفت خبر مرگ من همسایگان را مگو که من ایشان را برنجانیده ام و ایشان دانم که بجنازۀ من نیایند چون مرا اندر گور نهی این انگشتری بر وی نبشته بسم الله الرحمن الرحیم با من اندر گور نه و چون از دفن من فارغ شوی مرا از خدای عزوجل بخواه زن گفت من آن بکردم و وصیت او بجای آوردم و بازگشتم از سر گور او آوازی شنیدم که می گفت بازگرد یا مادر که نزدیک خدای کریم آمدم

خدای تعالی وحی کرد به داود علیه السلام که یا داود فرا قوم خویش بگو که من شمارا بدان نیافریده ام که بر شما سود کنم بدان آفریده ام که شما بر من سود کنید

ابراهیم اطروش گوید ببغداد نزدیک معروف کرخی نشسته بودم بدجله قومی جوانان بگذشتند در زورقی و دف همی زدند و شراب همی خوردند و بازی همی کردند معروف را گفتند نبینی کی آشکارا معصیت همی کنند دعا کن بر ایشان دست برداشت گفت یارب چنانکه ایشان را در دنیا شاد کردۀ ایشانرا در آخرت شادی ده گفتند یا شیخ دعایی کن بر ایشان ببدی گفت چون در آخرت ایشانرا شادی دهد امروز بنقد توبه کرامت کند

ابوعبدالله الحسین بن عبدالله بن سعید گوید یحیی بن اکثم القاضی دوست من بود و من آن وی یحیی فرمان یافت مرا آرزو بود که ویرا بخواب بینم و از وی بپرسم که خدای با تو چه کرد شبی ویرا بخواب دیدم گفتم خدای با تو چه کرد گفت خدای مرا بیامرزید ویکن بنکوهید گفت یا یحیی تخلیطهای بسیار کردی بر ما اندر دنیا گفتم بار خدایا پشت بحدیثی باز گذاشتم که بومعاویة الضریر مرا گفت از اعمش از ابوالصالح از ابوهریره رضی الله عنه از پیغمبر صلی الله علیه وسلم که تو گفتی من شرم دارم که پیرانرا بسوزم گفت راست گفت پیغمبر من ترا بیامرزیدم ولکن یا یحیی تخلیطهای بسیار بر من کردی در دنیا

ابوعلی عثمانی
 
۱۰۰۲

ابوعلی عثمانی » برگردان رسالهٔ قشیریه » باب ۴ تا ۵۲ » باب شانزدهم - در مخالفت نفس و ذکر عیبهاء او

 

قال الله تعالی واما من خاف مقام ربه ونهی النفس عن الهوی فان الجنة هی المأوی

جابربن عبدالله گوید که پیغامبر صلی الله علیه وسلم گفت که بیشترین چیزی که بر امت خویش بترسم متابعت هواست و درازی امل اما متابعت هوا مرد را از راه حق بیفکند و درازی امل آخرت را فراموش کند

و بدانک مخالفت نفس سر همه عبادتهاست از پیران پرسیدند از اسلام گفتند نفس را بشمشیر مخالفت بکش و بدانک چون جویندگان نفس پدیدار آیند روشنایی انس فرو شود

ذوالنون مصری گوید فکرت کلید عبادتست و علامت صواب مخالفت نفس و هواست و مخالفت نفس دست بداشتن شهوتهاست

ابن عطا گوید سرشت نفس بر بی ادبی است و بنده مأمورست بر ملازمت ادب پس نفس بدانچه او را سرشته اند می رود اندر میدان مخالفت و بنده او را بجهد می باز دارد از مطالبت بد هر که عنان باز گذارد شریک او بود اندر معاملت بد و فساد وی

جنید گوید نفس ببدی فرماینده است بهلاک خواند و یاری دشمنان کند متابع هوی بود بهمه بدی متهم بود

ابوحفص گوید هر که نفس خویش را متهم ندارد اندر همه وقتها و اندر همه حالها مخالفت وی نکند و خویشتن را بر مکروهها ندارد در جمله اوقات مغرور بود و هر که بعین رضا بدو نگریست هلاک کرد ویرا و چون درست آید که خردمند از نفس راضی بود و کریم ابن کریم یوسف صدیق گوید و ما ابریء نفسی ان النفس لامارة بالسوء

جنید گوید شبی بیخواب بودم برخاستم که ورد تمام کنم آن حلاوت نیافتم که پیشتر یافتم خواستم که بخسبم توانایی نداشتم بنشستم طاقت نشستن نبود در باز کردم و بیرون آمدم مردی دیدم خویشتن در گلیمی پیچیده و در راه افتاده چون بدانست سر برداشت گفت یااباالقاسم نزدیک من آی گفتم یا سیدی بی وعده گفت آری اندر خواستم از محرک القلوب تا دل ترا بحرکت آرد از بهر من جنید گفت چه حاجت گفت کی بود که بیماری بیمار دارو بیمار گردد من گفتم آنگه که مخالفت هوای خویش کند بیماری وی داروی وی گردد فراخویشتن گفت یا تن بشنو هفت بار جواب دادم فرا نپذیرفتی اکنون از جنید بشنو و از من برگشت و ندانستم که کیست

ابوبکر طمستانی گوید نعمت بزرگترین بیرون آمدنست از نفس زیرا که نفس بزرگترین حجابی است میان تو و خدای عزوجل ...

... سهل گوید خدایرا هیچ عبادت نکنند مانند مخالفت هوا و نفس

ابن عطا را پرسیدند که بر خدای تعالی چه دشمن تر گفت رؤیت نفس و حالهای او و ازین دشمن تر عوض جستن بر فعل خود

خواص گوید اندر کوه لکام می رفتم ناربنی دیدم مرا آرزو آمد فرا شدم و یکی باز کردم بشکستم ترش بود بیو کندم فراتر شدم مردی دیدم افتاده زنبور بر وی جمع شده گفتم سلام علیکم گفت وعلیک السلام یا ابراهیم گفتم مرا چه دانی گفت هر که خدایرا داند هیچ بر وی پوشیده نباشد گفتم ترا حالی می بینم با خدای اگر بخواهی تا ترا نگاه دارد ازین زنبوران و رنج این از تو بازدارد گفت من نیز ترا حالی می بینم با خدای اگر دعا کنی تا خدای تعالی آرزو انار از تو باز دارد که گزیدن انار الم آخرت یابد و الم گزیدن زنبور اندر دنیا بود او را بگذاشتم و برفتم

از ابراهیم بن شیبان حکایت کنند که گفت چهل سالست تا اندر زیر هیچ نهفت نبوده ام شب و بهیچ جای نیز که پوششی بودست وقتی مرا آرزوی عدس بود از آن بخوردم و بیرون شدم شیشها دیدم آویخته مانند نمودگارها من پنداشتم سرکه است کسی مرا گفت چه فکری اندرین نمودگارها می است و این خنبها می است گفتم فریضه بر من لازم آمد اندر دکان خمار شدم و از آن همی ریختم و آن مرد پنداشت که بفرمان سلطان همی ریزم چون بدانست که بذات خود می ریزم مرا بگرفتند و بنزدیک ابن طولون بردند فرمود تا دویست چوب بزدند و مرا اندر زندان بازداشتند و مدتی دراز اندر آن زندان بودم تا آنگاه که ابوعبدالله مغربی استاد من بدان شهر آمد و مرا شفاعت کرد چون چشم وی بر من افتاد گفت چه کرده بودی گفتم عدس خوردم و دویست چوب گفت از آن جستی

سری سقطی گوید سی سال بود یا چهل سال تا نفس من از من همی خواست تا گزری اندر دوشاب زنم و بخورم و نخوردم

کسی دیگر گوید آفت بنده اندر آن بود که از خویشتن رضا دهد اندر حالی که بود

عصام بن یوسف امیر بلخ چیزی فرستاد نزدیک حاتم اصم فرا پذیرفت او را گفتند چونست که بستدی گفت اندر گرفتن آن ذل خویش دیدم و عز او و اندر باز فرستادن عز خویش دیدم و ذل او ذل خود بر عز خویش اختیار کردم

کسی را گفتند که من میخواهم که حج کنم بتجرید گفت نخست دلت را مجرد کن از نفس و نفست را از لهو و زبانت را از لغو پس هر جا که خواهی رو

ابوسلیمان دارانی گوید که هر که بشب نیکویی کند به روزش مکافات کنند و هر که به روز نیکویی کند بشبش مکافات کنند و هر که بصدق شهوتی دست بدارد مؤنت آن او را کفایت کنند و خدای کریم تر از آنست که عذاب کند دلی را که برای حق از شهوتی دست بداشت

و خداوند سبحانه وتعالی بداود علیه السلام وحی کرد که قوم خویش را بترسان و بیم کن از خوردن شهوات دنیا که دلها که در شهوت دنیا بسته بود عقل آن دل از من محجوب بود

مردی را دیدند اندر هوا نشسته گفتند این بچه یافتی گفت هوا داشتم هوا مرا مسخر کردند ...

ابوعلی عثمانی
 
۱۰۰۳

ابوعلی عثمانی » برگردان رسالهٔ قشیریه » باب ۴ تا ۵۲ » باب بیستم - اندر تَوَکُّل

 

... و دیگر جای گفت وعلی الله فتوکلوا ان کنتم مؤمنین

عبدالله بن مسعود رضی الله عنه گوید که پیغمبر گفت صلی الله علیه وسلم همه امتانرا بمن نمودند بموسم امت خویش را دیدم کوه و بیابان همه پر آمده از ایشان عجب بماندم اندر بسیاری ایشان و هییت ایشان مرا گفت خشنود شدی گفتم شدم گفتند بازین همه هفتاد هزار دیگر اند که اندر بهشت شوند بی شمار و ایشان آنها باشند که داغ نکنند و فال نگیرند و افسون نکنند و بر خدای تعالی توکل کنند

عکاشه برخاست و گفت یا رسول الله دعا کن تا خدای مرا از جملۀ ایشان کند گفت یارب او را ازیشان کن یکی دیگر برخاست و گفت مرا نیز دعا کن همچنین پیغامبر صلی الله علیه وسلم گفت عکاشه بر تو سبقت کرد

ابوعلی رودباری گوید عمروبن سنانرا گفتم مرا حکایت کن از سهل بن عبدالله گفت سهل گفت نشان توکل سه چیزست آنک سؤال نکند و چون پدیدار آید باز نزند و چون فرا گیرد ذخیره نکند

ابوموسی دیبلی گوید ابویزید را از توکل پرسیدند مرا گفت تو چگویی گفتم اصحاب ما گویند اگر بر دست چپ و راست تو شیر اژدها باشد باید که اندر سر تو هیچ حرکت نباشد بایزید گفت این غریب است ولکن اگر اهل بهشت اندر نعمت بهشت می نازند و اهل دوزخ اندر دوزخ همی گدازند و تو تمیز کنی بر دل بر ایشان از جمله متوکلان نباشی

سهل بن عبدالله گوید اول مقام اندر توکل آنست که پیش قدرت چنان باشی که مرده پیش مرده شوی چنانک خواهد میگرداند مرده را هیچ ارادت و تدبیر و حرکت نباشد

حمدون قصار گوید توکل دست بخدای تعالی زدن است

احمد خضرویه گوید حاتم اصم کسی را گفت از کجا خوری گفت ولله خزاین السموات والارض ولکن المنافقین لا یفقهون و بدانک محل توکل دلست و حرکت ظاهر توکل را منافی نیست پس از آنک بنده متحقق باشد بدانک تقدیر از قبل خدای است اگر بر وی دشوار شود بتقدیر او بود و اگر اتفاق افتد بآسان بکردن او بود

انس گوید رضی الله عنه مردی آمد بر اشتری و گفت یا رسول الله اشتر بگذارم و توکل بر خدای کنم گفت نه اشتر ببند و توکل بر خدای کن

ابراهیم خواص گوید هرکه را توکل در خویش درست آید اندر غیر نیز درست آید

و چون کسی گفتی توکلت علی الله بشر حافی گفتی بر خدای عزوجل دروغ میگویی اگر بر خدای توکل کرده بودی راضی بودی بر آنچه خدای بر تو راند

یحیی بن معاذ را پرسیدند که مرد بمقام توکل کی رسد گفت آنگاه که بوکیلی خدای رضا دهد

ابراهیم خواص گوید اندر بادیه همی رفتم هاتفی آواز داد باز وی نگریستم اعرابیی را دیدم میرفت مرا گفت یا ابراهیم توکل با ماست نزدیک ما بباش تا توکل تو درست آید ندانی که امید تو بدانست که در شهر شوی که اندر وی طعام بود و ترا بدان قوت بود و بدان بتوانی رفت طمع از شهرها ببر و توکل کن

ابن عطا را پرسیدند از توکل گفت آن بود که از طلب سببها باز ایستی با سختی فاقه و از حقیقت سکون بنیفتی با حق ایستادن بر آن

و ابونصر سراج گوید شرط توکل آن بود که بوتراب نخشبی کردست و آن آنست که خویشتن را اندر دریای عبودیت افکنی و دل با خدای بسته داری و با کفایت آرام گیری اگر دهد شکر کنی و اگر باز گیرد صبر کنی

ذوالنون مصری گوید توکل دست بداشتن است از تدبیر نفس و از حیلت و قوت خویش بیرون آمدن و توانایی بنده بر توکل آنگاه بود که داند که حق سبحانه وتعالی آنچه بر وی میرود میداند و می بیند

کتانی گوید از بوجعفر فرخی شنیدم که گفت مردی را دیدم از عیاران ویرا تازیانه همی زدند گفتم ویرا کدام وقت آسانتر بود الم زخم بر شما گفت آنگاه که آنکس که از بهر او می زنند می نگرد

حسین منصور گفت ابراهیم خواص را چه میکردی اندرین سفرها و بیابانها که می بریدی گفتا در توکل مانده بودم خویشتن را بر آن راست می نهادم گفت عمر بگذاشتی اندر آبادان کردن باطن کجایی از فنا در توحید

ابونصر سراج گوید توکل آنست که ابوبکر دقاق گوید زندگانی با یک روز آوردن و اندوه فردا نابردن و چنانک سهل بن عبدالله گوید توکل آنست که با خدای عنان فروگذاری چنانک او خواهد

بویعقوب نهرجوری گوید توکل بحقیقت ابراهیم را علیه السلام بود که جبرییل گفت علیه السلام هیچ حاجت هست گفت بتو نه زیرا که از نفس خود غایب بود بخدای عزوجل با خدای هیچ چیز دیگر ندید

ذوالنون مصری را پرسیدند از توکل گفت از طاعت اغیار بیرون آمدن و بطاعت خدای پیوستن گفت زیادت کن گفت خویشتن بصفت بندگی داشتن و از صفت خداوندی بیرون آوردن

حمدونرا پرسیدند از توکل گفت اگر ترا ده هزار درم بود و بر تو دانگی وام بود ایمن نباشی که بمیری و آن بر تو بماند و اگر ده هزاردرم ترا وام بود و هیچ چیز نداری نومید نباشی از خدای عزوجل بگزاردن آن

ابوعبدالله قرشی را پرسیدند از توکل گفت دست بخدای زدن بهمه حالها سایل گفت زیادت کن گفت هر سببی که ترا سببی رساند دست بداشتن تا حق تعالی متولی آن بود

سهل بن عبدالله گوید توکل حال پیغمبر علیه الصلوة والسلام بود و کسب سنت اوست هرکه از حال او بازماند باید که از سنت او باز نماند

ابوسعید خراز گوید توکل اضطرابی بود بی سکون و سکون بود بی اضطراب

و گفته اند توکل آن بود که نزدیک تو اندک و بسیار هر دو یکی باشد

ابن مسروق گوید توکل گردن نهادنست بنزدیک مجاری حکم و قضا

ابوعثمان گوید توکل بسنده کردن است بخدای عزوجل و اعتماد کردن بر وی

حسین منصور گوید توکل بحق آنست که تا اندر شهر کسی داند اولی تر ازو بخوردن نخورد

عمربن سنان گوید ابراهیم خواص بما بگذشت گفتیم از عجایبها که دیدی ما را خبر ده گفت مرا خضر دید صحبت خواست ترسیدم که توکل من تباه شود از صحبت وی مفارقت کردم

سهل را پرسیدند از توکل گفت دلی بود که با خدای تعالی زندگانی کند بی علاقتی ...

... دقاق را پرسیدند از توکل گفت خوردنی بی طمع

یحیی بن معاذ گوید صوف پوشیدن زهد نیست دکانی است و سخن گفتن اندر زهد پیشه است و صحبت قافله کردن طمع داشتن است و این همه بند است

کسی نزدیک شبلی آمد گله کرد از بسیاری عیال گفت با خانه رو و هرکه را روزی بر خدای نیست از خانه بیرون کن

سهل بن عبدالله گوید هر که طعن زند اندر کسب اندر سنت طعن زده باشد و هر که طعن در توکل کرده باشد طعن در ایمان کرده باشد

ابراهیم خواص گوید اندر راه مکه شخصی دیدم منکر گفتم تو کیستی پریی یا آدمی گفت پری گفتم کجا میشوی گفت بمکه گفتم بی زاد و راحله گفت از ما نیز کس بود که بر توکل رود چنانک از شما گفتم توکل چیست گفت از خدا فراستدن

ابوالعباس فرغانی گوید ابراهیم خواص اندر توکل یگانه بود و باریک فراگرفتی و هرگز سوزن و ریسمان و رکوه و ناخن پیراه از وی غایب نبودی گفتند یا ابااسحق این چرا داری و تو از همه چیزها منع کنی گفت این چیزها توکل بزیان نیارد و خدایرا بر ما فریضهاست درویش یک جامه دارد چون بدرد و سوزن و رشته ندارد عورت وی پیدا شود و از فریضه بازماند و چون رکوه ندارد طهارت بر وی تباه شود و چون رکوه و سوزن و رشته ندارد ویرا بنماز متهم دار

و هم از وی شنیدم یعنی استاد ابوعلی رحمه الله که گفت توکل صفت مؤمنان باشد و تسلیم صفت اولیا و تفویض صفت موحدان

و هم از وی شنیدم که گفت توکل صفت انبیا بود و تفویض صفت پیغامبر صلی الله علیه وسلم و تسلیم صفت ابراهیم علیه السلام

ابوجعفر حداد گوید دوازده سال اندر بازار بودم و بر اعتقاد توکل کار کردمی و هر روز مزد بیافتمی و هیچ منفعت از آن برنداشتمی بقدر شربتی آب و نه آن قدر که اندر گرمابه شدمی و هر روز مزد خویش بنزدیک درویشان آوردمی بشونیزیه و بران حال همی بودم

حسن برادر سنان گوید چهارده حج کردم تهی پای بر توکل چون خاری اندر پا شدی مرا یاد آمدی که توکل کرده ام پای اندر زمین مالیدمی و برفتمی ...

... حمدونرا پرسیدند از توکل گفت این چه درجه است که من بدان نرسیده ام هنوز چگونه سخن گوید در توکل آنرا که هنوز درست نشده باشد حال ایمان گفته اند متوکل طفلی بود که هیچ جای راه نداند مگر با پستان مادر متوکل نیز راه نداند مگر با خدای تعالی

واندر حکایت همی آید که کسی گوید اندر بادیه بودم از پیش قافله بشدم کسی را دیدم اندر پیش من همی رفت بشتافتم تا اندر وی رسیدم زنی دیدم عکازۀ اندر دست آهسته همی رفت گمان بردم که مگر مانده است دست در جیب کردم و بیست درم بیرون آوردم و به وی دادم گفتم بگیر و اینجا بباش تا قافله اندر رسد و چهار پای بکرا بگیر و امشب نزدیک من آی تا همه کار تو بسازم آن زن دست بیرون کرد و چیزی از هوا فرا گرفت بنگرستم دست وی پر دینار بود گفت تو درم از جیب بیرون آوردی و من دینار از غیب گرفتم

ابوسلیمان دارانی گوید بمکه مردی دیدم هیچ چیز نخوردی الا آب زمزم روزی چند بگذشت گفتم اگر این آب زمزم فرو شود چه خوری گفت برخاست و بوسه بر سر من داد و گفت جزاک الله خیرا مرا راه نمودی که من چندین گاه بود تا زمزم را همی پرستیدم و برفت ...

... و گفته اند توکل پاک کردن دلست از شکها و کار با ملک الملوک گذاشتن

گروهی اندر نزدیک جنید شدند گفتند روزی همی جوییم گفت اگر دانید که کجاست بجویید گفتند از خدای تعالی بخواهیم گفت اگر دانید که شما را فراموش کرده است باز یاد وی دهید گفتند اندر خانه شویم و بر توکل بنشینیم گفت تجربه شک بود گفتند پس چه حیلت است گفت دست بداشتن حیله

ابوسلیمان دارانی احمدبن ابی الحواری را گفت راه آخرت بسیارست و پیر تو بسیار راه داند ازان مگر این توکل مبارک که من از آن هیچ بوی ندارم

و گفته اند توکل ایمنی است با آنچه در خزینه خدایست عزوجل و نومیدی از آنچه در دست مردمانست

و گفته اند توکل آسودگی سر است از تفکر در تقاضاء طلب روزی

حارث محاسبی را پرسیدند که متوکل را طمع بود گفت بود از آنجا که طمع است خاطرها گذرد ولیکن زیان ندارد و قوت کند ویرا بافکندن طمع بنومید شدن از آنچه در دست مردمان است

نوری را وقتی اندر بادیه گرسنگی غلبه کرد هاتفی آواز داد که دو کدام دوستر داری سببی یا کفایتی گفت کفایت وراء آن غایت نباشد بهفده روز هیچ چیز نخورده بود ...

... ابوتراب نخشبی صوفیی را دید که دست بپوست خربزه می کرد تا بخورد که سه روز بود که چیزی نخورده بود گفت ترا صوفی گری مسلم نیست با بازار شو

ابویعقوب اقطع بصری گوید وقتی بمکه بده روز هیچ چیز نیافتم ضعفی یافتم اندر خویشتن نفس مرا بکشید بوادی شدم تا مگر چیزی یابم تا آن ضعف از من بشود شلغمی را دیدم آنجا افتاده برگرفتم وحشتی از آن بدل من آمد چنانک کسی مرا گوید که ده روز گرسنگی بردی مزد وی اینست که نصیب تو شلغمی بود آنرا بینداختم اندر مسجد شدم و بنشستم مردی عجمی درآمد و انبانی پیش من بنهاد و گفت این تراست گفتم چونست که مرا بدین تخصیص کردی گفت اندر کشتی بودم ده روز و کشتی غرق خواست شد و بشرف هلاک رسید هر یکی که در آنجا بودند نذری کردیم که اگر خدای تعالی ما را برهاند چیزی صدقه کنیم من نیز نذر کردم که اگر خدای مرا برهاند این را بصدقه دهم بهر که نخست چشم من بر وی افتد از مجاوران نخست چشمم بر تو افتاد گفتم سرش بگشای وی بگشاد کعک مصری و مغز بادام مقشر و شکر و کعب الغزال بود از هریکی قبضۀ برگرفتم باقی با نزدیک کودکان بر بهدیه از من که من آن فرا پذیرفتم و با خویشتن گفتم روزی تو ده روز است تا اندر راه است و تو اندر وادی همی جویی

بوبکر رازی گفت نزدیک ممشاد دینوری بودم حدیث اوام همی رفت گفت ما را وامی بود بدان سبب مشغول دل بودم بخواب دیدم که کسی گوید یا بخیل این مقدار فرا ستدی بر ما زیادت وام کن و مترس بر تو گرفتن و بر ما باز دادن پس از آن نیز با هیچ قصاب و بقال شمار نکردم

بنان حمال گوید اندر راه مکه بودم از مصر همی آمدم و با من زاد بود پیرزنی بیامد مرا گفت یا بنان تو حمالی زاد بر پشت همی گیری و پنداری که ترا روزی ندهد گفت بینداختم و بسه روز هیچ چیز نخوردم خلخالی یافتم اندر راه نفس میگفت بردار تا خداوند وی بیاید باشد که چیزی بتو دهد با وی دهم پس همان زنرا دیدم مرا گفت تو بازرگانی میکنی میگویی تا خداوند وی بیاید با وی دهم تا مرا چیزی دهد پس چنگالی درم فرا من انداخت و گفت نفقه کن تا بنزدیک مصر از آنجا نفقه می کردم

بنانرا کنیزکی آرزو کرد تا ویرا خدمت کند با برادران انبساط کرد و بهاء آن فراهم آوردند گفتند کاروان فرا رسید یکی بخریم موافق چون کاروان رسید همگانرا بر یکی اتفاق افتاد گفتند این شایسته است خداوندش را گفتند این بچند میدهی گفت آن بهایی نیست الحاح کردند گفت این کنیزک از آن بنان حمال است زنی فرستاده است او را از سمرقند کنیزک نزدیک بنان حمال بردند و قصه بگفتند

حسن خیاط گوید نزدیک بشر حافی بودم گروهی آمدند و بر وی سلام کردند گفت شما چه قومید گفتند ما از شامیم بسلام تو آمده ایم بحج خواهیم شد گفت خدای پذیرفته کناد گفتند تو با ما رغبت کنی گفت بسه شرط بیایم یکی آنک هیچ چیز برنگیریم و هیچ چیز نخواهیم و اگر چیزی دهند فرا نستانیم گفتند ناخواستن و نابرگرفتن توانیم کرد اما آنک پیدا آید نتوانیم کرد که فرا نگیریم گفت پس شما توکل بر زاد حاجیان کرده اید پس گفت یا حسن نیکوترین درویشان سه اند درویشی که نخواهد و اگر ویرا دهند فرانستاند و این از جملۀ روحانیان باشد و دیگر درویشی که نخواهد و اگر دهند بستاند و این از جمله آن قوم باشد که در حضرت قدس مایدها بنهند و درویشی که خواهد و چون بدهند قبول کند قدر کفایت کفارت او صدق بود

حبیب عجمی را گفتند بازرگانی دست بداشتی گفت پایندانی ثقه است

گویند اندر روزگار پیشین مردی بسفر شد قرصی داشت گفت اگر این بخورم بمیرم خدای فریشتۀ بر وی موکل کرد گفت اگر بخورد ویرا روزی ده و اگر نخورد ویرا هیچ چیز مده قرص بنخورد تا از گرسنگی بمرد و قرص از وی باز ماند

و گفته اند هر که در میدان تفویض افتد مرادها نزد او برند همچنانک عروس بخانۀ داماد و فرق میان تفویض و تضییع آنست که تضییع اندر حق خدای بود و آن نکوهیده است و تفویض اندر حظ تو بود و آن ستوده است

عبدالله مبارک گوید هر که پشیزی از حرام بستاند متوکل نباشد

ابوسعید خراز گوید وقتی اندر بادیه بودم بی زاد فاقه رسید مرا چشم بر منزل افتاد شاد شدم پس گفتم چون من سکون یافتم بمنزل و بر غیر او توکل کردم سوگند خوردم که اندر آن منزل نشوم مگر مرا بردارند و آنجا برند گوری بکندم اندر ریگ و در آنجا بخفتم و ریگ بر خویشتن کردم آواز شنیدند مردم آن منزل گاه که ولیی از اولیاء خدای خویشتن را باز داشتست اندرین ریگ او را دریابید جماعتی بیامدند و مرا برگرفتند و بمنزل بردند ...

... وذا عجب کون الحیاة مع الحتف

حذیفۀ مرعشی را پرسیدند و او خدمت ابراهیم ادهم کرده بود گفتند که چه چیز دیدی از ابراهیم از عجایب گفت اندر راه مکه بماندیم بچند روز طعام نداشتیم و نیافتیم پس در کوفه رسیدیم با مسجدی شدیم ویران ابراهیم اندر من نگریست و گفت یا حذیفه گرسنگی اندر تو کار کرده است گفتم چنانست که شیخ میداند گفت دوات و کاغذ بیار ببردم بنوشت بسم الله الرحمن الرحیم انت المقصود الیه بکل حال والمشار الیه بکل معنی

شعر ...

... فاجرفدیتک مندخول النار

پس این رقعه بمن داد و گفت برو و دل در هیچ چیز مبند جز خدای عزوجل و هر که پیش تو آید نخست به وی ده گفت بشدم نخستین کسی که دیدم مردی بود همی آمد براستری نشسته به وی دادم بنگریست و بگریست و گفت خداوند این رقعه کجاست گفتم اندر فلان مسجد است صرۀ بمن داد شصت دینار اندر وی پس مردی را دیدم دیگر پرسیدم که آن مرد که بود برین استر گفت این ترسایی بود با نزدیک ابراهیم آمدم و قصه ویرا بگفتم ابراهیم گفت اکنون مرد بیاید چون ساعتی بود ترسا بیامد و بوسه بر سر ابراهیم داد و مسلمان شد وبالله التوفیق

ابوعلی عثمانی
 
۱۰۰۴

ابوعلی عثمانی » برگردان رسالهٔ قشیریه » باب ۴ تا ۵۲ » باب بیست ویکم - در شُکر

 

قال الله تعالی لین شکرتم لازیدنکم

عطا گوید نزدیک عایشه رضی الله عنها شدم و گفتم خبر گو ما را از شگفت ترین چیزی که دیدی از رسول صلی الله علیه وسلم عایشه بگریست و گفت کدام کار بود آن وی که عجب نبود شبی نزدیک من آمد و اندر بستر من آمد پس گفت یا دختر بوبکر دست بدار تا عبادت کنم خدایرا عزوجل گفتم یا رسول الله من نزدیکی تو دوستر دارم دستوری دادم ویرا برخاست و مشکی آب آنجا بود از آنجا طهارت کرد و آب بسیار بریخت و برخاست و نماز همی کرد پس بگریست چنانک اشک بر سینۀ او می رفت پس در رکوع شد و بگریست پس سجود کرد و بگریست پس سر برآورد و بگریست و همچنین میکرد تا بلال بیامد ویرا آگاهی داد بنماز گفتم یا رسول الله چرا چندین گریستی و خدای تعالی گناهان تو گذشته و آینده بیامرزیده است گفت چرا بندۀ نباشم شاکر و چرا چنین نکنم و این آیت بر من خوانده اند فرو فرستاده اند ان فی خلق السموات والارض

استاد امام ابوالقاسم رحمه الله گوید حقیقت شکر نزدیک اهل تحقیق مقر آمدن باشد بنعمت منعم بر وجه فروتنی و برین وجه خدای تعالی را وصف کنند که او شکور است بر طریق توسع و معنی این بود که بنده را جزا دهد و مکافات کند بر شکر و جزاء شکر را شکر نام کرد چنانک گفت وجزاء سییة سییة مثلها

و گفته اند شکر از آنست که بر عمل اندک ثواب بسیار دهد و از اینجا گویند چهار پایرا دابۀ شکور یعنی فربهی زیادت از آن پدیدار آرد که علف خورد و محتمل بود که گویند حقیقت شکر ثنا بود بر محسن بذکر احسان او پس شکر بنده خدایرا عزوجل ثناء او باشد بر وی بیاد کرد احسان او بر وی و شکر حق سبحانه وتعالی بندۀ را ثناء او باشد برو بیاد کرد احسان او را پس احسان بنده طاعت او باشد خدایرا و احسان حق عزاسمه انعام او باشد بر بنده

وحقیقت شکر سخن دل بود و اقرار دل به نعمت حق سبحانه وتعالی و شکر بر سه قسم است شکر زبان و تن و دل اما شکر زبان اعتراف بود بنعمت حق سبحانه وتعالی بنعت خشوع و تواضع و شکر تن و ارکان مشغول کردن تن بود بموافقت فرمان و خدمت و شکر دل ملازمت بود بر بساط شهود بنگاه داشتن حرمت

و گویند شکری بود و آن شکر علما بود بزفان و شکری بود که شکر عابدان باشد بافعال و شکری بود و آن شکر عارفان است باستقامت ایشان در جمله احوال ...

... و گفته اند آنکه بر عطا شکر کند شاکر بود و آنک بر بلا شکر کند شکور بود

جنید گوید هفت ساله بودم و پیش سری ایستاده بودم و جماعتی پیش او بودند و اندر شکر سخن همی گفتند مرا گفت یا غلام شکر چیست گفتم آنک در خدای تعالی عاصی نباشی بنعمت او مرا گفت یا غلام زود بود که حظ تو از خدای زبان تو بود من برین همی گریستم که سری گفت

شبلی گوید شکر دیدن منعم بود نه دیدن نعمت ...

... موسی علیه السلام اندر مناجات گفت الهی آدم رابیافریدی بید قدرت خویش و با وی چنین و چنین کردی ترا شکر چون کرد گفت دانست که همه از منست معرفت او بدان شکر او بود مرا

گویند یکی را دوستی بود سلطان او را بازداشت کسی فرستاد بدو دوستی او این دوست را گفت شکر کن این مرد را بزدند به وی نبشت که حال چه رفت دوست گفت شکر کن محبوسی آوردند گبری که ویرا علت شکم بود بند بر نهادند یک جانب بر پای گبر و دیگر جانب بر پای این مرد چندین بار این گبر برپای بایستی خاست بحاجت خویش این مرد را با وی می بایست شد و بر سر وی بایستاد تا وی فارغ شود این مرد بدوست خویش نبشت که حال چگونه است دوست گفت شکر کن گفت چه بلایی بود بیشتر ازین که هست دوست گفت اگر این زنار که وی بر میان دارد بر میان تو بندند و از میان او بازگشایند تو چه خواهی کرد

و گفته اند که شکر چشم آنست که عیبی بینی بر کسی بپوشانی و شکر گوش آنک چیزی زشت شنوی بپوشی

مردی بنزدیک سهل بن عبدالله شد و گفت دزد اندر سرای من آمد و کالا ببرد گفت شکر کن اگر دزد در دل تو شدی و آن شیطان است و درستی ایمان تو ببردی تو چه دانستی کرد

و گفته اند شکر مزه یافتن است بثناء او آنچه برو مستوجب آن نیستی از عطاء وی ...

... گفته اند شاکر همیشه بازیادت باشد زیرا که بر خویشتن دایم نعمت او می بیند قال الله تعالی لین شکرتم لأزیدنکم و صابر همیشه با خدای باشد زیرا که دایم اندر مشاهده آن بود که آن بلا ازوست قال الله تعالی ان الله مع الصابرین

و گفته اند وفدی بنزدیک عمر عبدالعزیز آمدند جوانی در میان بود آن جوان در سخن آمد عمر گفت که سخن پیران گویند نیکوتر جوان گفت یا امیرالمؤمنین اگر کار به پیری بودی پیر تر از تو هست اندر میان مسلمانان عمر گفت سخن گو جوان گفت ما وفد رغبت نه ایم که فضل تو بما میرسد که از تو چیزی خواهیم و نه نیز وفد آنک از تو همی ترسیم که ما را عدل تو ایمن کرده است گفت پس شما کدام وفد خوانند گفت ما وفد شکریم آمده ایم که ترا شکر کنیم و بازگردیم و اندرین معنی آورده اند

شعر ...

... انی اذا لید الکریم لسارق

خداوند تعالی وحی فرستاد بموسی علیه السلام که رحمت کنم بر بندگان خویش بر اهل عافیت و اهل بلا گفت مبتلا مستوجب رحمت بود از آن اهل عافیت چیست گفت آنک بر عافیت من شکر اندکی کنند و گویند الحمدلله علی نعم الأنفاس والشکر علی عافیة الحواس

دیگر گفته اند الحمدلله بر ابتداء نعمت ازو باشد و شکر بند کردن نعمت را اندر خبر درست آمده است که نخست کسانی که اندر بهشت شوند آن باشند که بهرحال که باشند خدایرا عزوجل شکر کنند

و گفته اند الحمدلله علی ما دفع والشکر علی ماصنع ...

ابوعلی عثمانی
 
۱۰۰۵

ابوعلی عثمانی » برگردان رسالهٔ قشیریه » باب ۴ تا ۵۲ » باب بیست و سیم - در صَبْر

 

... صبر اندر اول کار باید چون خشم گیرد یا مصیبتی رسد یا مکروهی بصبر استقبال آن باز شود

استاد امام گوید مصنف این کتاب رحمه الله صبر را اقسام است صبری بود بکسب بنده و صبری بود نه بکسب بنده صبر کسبی بر دو قسم است صبری بود بدانچه خدای عزوجل فرموده است و صبری بود بدانچه نهی کرده است اما آن صبر که کسبی نیست بنده را صبر او بود بر مقاسات آنچه بدو رسد از حکم حق سبحانه وتعالی که او را در آن رنجی رسد و غیظی نبود

جنید گوید از دنیا بآخرت راهیست آسان بر مؤمن و هجران خلق در جنب یافتن حق دشوار است و از نفس بخدای شدن صعب است وصبر کردن با خدای تعالی صعبتر

و پرسیدند از وی از صبر گفت فرو خوردن تلخیها و روی ترش ناکردن

علی بن ابی طالب گفت علیه السلام صبر از ایمان بجای سرست از تن

ابوالقاسم حکیم گوید اندر قول خدای عزوجل واصبر امر است بعبادت و قوله و ما صبرک الا بالله بندگی است هر که از درجۀ که او را بود بدرجۀ شود که بدو بود از درجۀ عبادت بدرجۀ عبودیت شده باشد

و پیغمبر صلی الله علیه وسلم گفت بک احیا و بک اموت زندگانی من بتو است و مرگ من بتو است ...

... ذوالنون گوید صبر دور بودن است از مخالفات و آرمیدن با خوردن تلخیها و پیدا کردن توانگری بوقت درویشی

ابن عطا گوید صبر ایستادن بود با بلا بحسن ادب و هم او گوید فانی گشتن بود اندر بلوی و اظهار ناکردن شکوی

ابوعثمان گوید صبار آن بود که خوی کرده باشد بمکاره کشیدن

و گفته اند صبر ایستادن بود با بلا بنیکویی صحبت همچنانک با عافیت

ابوعثمان گوید نیکوترین جزاها که بندگانرا دهند جزا بود بر صبر کردن و برتر ازان جزا نبود زیرا که خبر داد اندر کتاب ولنجزین الذین صبروا اجرهم باحسن ما کانوا یعملون

عمروبن عثمان گوید صبر ایستادن بود با خدای و فرا گرفتن بلا ءوی بخوشی و آسانی

خواص گوید صبر ایستادن بود بر کتاب و سنت

یحیی بن معاذ گوید صبر محبان سختر از صبر زاهدان واعجبا چگونه صبر میکنند وانشد

الصبر یجمل فی المواطن کلها ...

... از استاد ابوعلی رحمه الله شنیدم صبر همچون نامست اگر از صبر گویند و وی تلخ بود معنی این خوش است

این بیت ابن عطا راست

شعر ...

... ابوعبدالله خفیف گوید صبر سه است متصبرست و صابر و صبار

علی بن ابی طالب گوید کرم الله وجهه صبر مرکبی است که هرگز بسر اندر نیاید

علی عبدالله البصری گوید مردی نزدیک شبلی آمد گفت کدام صبر سختر بود بر صابران گفت صبر اندر خدای گفت نه گفت صبر خدای را گفت نه گفت صبر با خدای گفت نه گفت پس چیست گفت صبر از خدای شبلی بانگی بزد خواست که جان تسلیم کند ...

... و اندر معنی این آیت گویند اصبروا و صابروا ورابطوا صبر فروتر از مصابره باشد و مصابره فروتر از مرابطت باشد

و گفته اند در معنی این آیت صبر کنید به تن در طاعت خدای تعالی تا صابر باشید و به دل بر بلوی صبر کنید تا مصابر باشید بسر خویشتن بسته دارید بر شوق بخدای تا مرابط باشید

خداوند تعالی و تقدس وحی فرستاد بداود علیه السلام که یا داود خلقهای من فراگیر و از خلقهای من یکی آنست که من صبورم ...

... و گفته اند صبر بر طلب عنوان ظفر باشد و صبر اندر محنت عنوان فرج باشد

منصوربن الخلف المغربی رحمه الله گفت یکی را بتازیانه میزندند چون او را باز زندان آوردند کسی را فرا خواند و سیم چند پاره از دهان خویش بیرون کرد او را پرسیدند که این چیست گفت سیم داشتم در دهان و بر کنارۀ حلقۀ که بنظاره ایستاده بودند کسی بود که نخواستم که بانگ کنم بدیدار وی و دندان برین سیم همی فشاردم تا اندر دهان من همی پاره پاره شد

و گفته اند مصابرت صبر بود بر صبر تا صبر اندر صبر غرق شود و صبر از صبر عاجز آید چنانکه گفته اند ...

... و اندر بعضی از اخبار می آید که بدیدار منست که بارها همی کشد از بهر ما چنانکه اندر کتاب یاد کرد واصبر لحکم ربک فانک باعیننا

کسی حکایت کند که بمکه بودم درویشی را دیدم که بیرون آمد و طواف کرد و رقعۀ از جیب برآورد و در آنجا نگریست و برفت و چون روز دیگر بود همچنان کرد چشم بر وی میداشتم بچند روز بیرون می آمد بر آن حال روزی طواف بکرد و بگریست و پارۀ فراتر شد و بیفتاد و جان تسلیم کرد من بنزدیک او شدم و آن رقعه را باز کردم بر آنجا نبشته بود واصبر لحکم ربک فانک باعیننا

گویند جوانی دیدند که نعلین بروی پیری میزد او را گفتند شرم نداری که بر روی آن پیر همی زنی گفت جرم او بزرگست گفتند چیست گفت این پیر دعوی دوستی من کرد و سه روز است تا مرا ندیده است

و اندر حکایت همی آید که کسی از پیران گوید ببلاد هند رسیدم یکی را دیدم بیک چشم او را فلان صبور همی خواندند ویرا از حال او پرسیدم گفتند اندر اول جوانی دوستی از آن وی بسفر شد و وی بوداع بیرون شده بود یک چشم وی بگریست و دیگر چشم نگریست این چشم که بنگریست گفت دیدن دنیا بر تو حرام کردم که تو بر فراق یار من بنگریستی و این چشم بیست سالست تا باز نگشاد و اندرین معنی این آیت گفته اند فاصبر صبرا جمیلا صبر جمیل آنست که خداوند مصیبت را اندر میان قوم باز نشناسی که کدامست

عمر خطاب رضی الله عنه گوید اگر صبر و شکر دو مرکب بودندی بر هرکدام که نشستمی باک نداشتمی

و اندر خبر همی آید که پیغمبر صلی الله علیه وسلم را پرسیدند از ایمان گفت صبرست و خوش خویی

سری را از صبر پرسیدند سخن در آن همی گفت کژدمی بر پای وی افتاد در وقت چند باره بزد وی ساکن بود گفتند یا شیخ چرا بنراندی گفت از خدای شرم داشتم که اندر صبر سخن گویم و صبر نکنم

اندر اخبار می آید که درویشانی صبر کننده هم نشینان خدای عزوجل باشند روز قیامت

و خداوند سبحانه وتعالی بیکی از پیغمبران وحی فرستاد که بلای خویش بر فلان بنده فرو فرستادیم دعا کرد و در اجابت تأخیر کردم بمن گله کرد گفتم یا بنده رحمت چون کنم بر تو از چیزی که بدان بر تو همی رحمت کنم

ابن عیینه گوید اندر معنی این آیت که وجعلناهم ایمة یهدون بامرنا لما صبروا معنی این آنست که چون ایشان دست در اصل کار زنند مهتر گردانیدیم ایشانرا

از استاد ابوعلی شنیدم رحمه الله که گفت حد صبر آنست که اعتراض بر تقدیر نکنی اما اظهار بلا نه بر روی شکایت صبر را برنگذرد چنانکه خداوند سبحانه وتعالی از ایوب همه خبر دهد که گفت انا وجدناه صابرا بازآنک خبر داد از وی که گفت مسنی الضر تا ضعفاء این امت را نیز اندوه گزاری بود اگر سخنی بگویند درین باب ...

ابوعلی عثمانی
 
۱۰۰۶

ابوعلی عثمانی » برگردان رسالهٔ قشیریه » باب ۴ تا ۵۲ » باب بیست و هفتم - در ارادت

 

قال الله تعالی ولاتطرد الذین یدعون ربهم بالغداة والعشی یریدون وجهه

انس گوید رضی الله عنه که پیغامبر صلی الله علیه وسلم گفت چون خدای عزوجل بندۀ را نیکویی خواهد او را کار فرماید گفتند یا رسول الله چون کار فرماید گفت وی را توفیق دهد بکاری نیک پیش از مرگ

استاد امام گوید رحمه الله ارادت ابتداء راه سالکان باشد و آن نامیست مر نخستین منزل قاصدانرا بخدای سبحانه و تعالی و این صفت را ارادت نام کرده اند زیرا که ارادت مقدمۀ همه کارها باشد و هرچه ارادت بنده بر آن مقدم نباشد نتواند کرد چون این اول کار بود آنرا که طریق خدای عزوجل ورزد ارادت نام کردند مانند قصد اندر کارها که مقدمۀ آن بود و مرید بر موجب اشتقاق آنست که او را ارادت بود چنانک عالم آنست که او را علم بود زیرا که این از اسماء مشتق است ولیکن مرید اندرین طریقت آن بود که او را هیچ ارادت نبود مادام که از ارادت خویش برهنه نشود مرید نبود چنانکه بر حکم اشتقاق هرکه را ارادت نبود مرید نبود

و اندر ارادت سخن بسیار گفته اند هرکسی آنچه در دل او پیدا آمده است چیزی گفته اند ...

... یکی از پیران گوید اندر بادیه بودم تنها دلم تنگ شد گفتم یا آدمیان با من سخن گویید یا پریان با من سخن گویید هاتفی آواز داد چه میخواهی گفتم خدایرا میخواهم آن هاتف گفت تا کی خواهی یعنی بموانست انس و جن خدای را جویند

استاد امام گوید قدس روحه مرید شب و روز نیاساید بظاهر اندر صفت مجاهده بود و بباطن بصفت مکابدات از بستر و بالین دور بود سر در میان ببسته و رنجها بر خویشتن نهاده و خویشتن اندر بلاها و تعبها نهاده و هرچه ویرا پیش او آید از بلا و رنج از هیچ روی نگرداند و زن و فرزند و دوستان و خویشان و خان و مان فروگذاشته چنانکه گویند

شعر ...

... لا اسدا اخشی ولا ذیبا

یغلبنی شوقی فاطوی السریٰ

ولمیزلذوالشوق مغلوبا

از استاد ابوعلی شنیدم که گفت ارادت سوزی بود اندر دل و تبشی بود اندر نقطۀ دل و شیفتگی اندر ضمیر انزعاجی اندر باطن آتشی بود زبانه زنان اندر دلها

یوسف بن الحسین گوید میان ابوسلیمان دارانی و احمدبن ابی الحواری عهدی بود که بهیچ چیز او را مخالفت نکند که فرماید او را روزی احمد آمد و بوسلیمان اندر مجلس سخن همی گفت گفت تنور بتافته اند چه فرمایی ابوسلیمان جواب وی باز نداد باری چند بگفت ابوسلیمان گفت برو اندر آنجا نشین چون تنگ دلی بود از وی ساعتی تغافل کرد پس ازان ویرا یاد آمد گفت احمد را طلب کنید که او اندر تنور است زیرا که با من عهدی دارد که خلاف نکند بهرچه من گویم بنگریستند اندر تنور بود یک موی بر وی نسوخته بود

و از استاد ابوعلی شنیدم که گفت در ابتدای جوانی در ارادت بسوختم اکنون می گویم با خویشتن کاشکی معنی ارادت بدانستمی ...

... هم ابوعثمان گوید چون مرید چیزی شنود از علم قوم و کار کند بدان نور آن تا آخر عمرش اندر دل وی بود و نفع آن بدو رسد و اگر از آن سخن گوید هر که شنود ویرا سود دارد و هرکه چیزی شنود از علم ایشان و بر آن کار نکند حکایتی بود که یاد گیرد روزی چند برآید فراموش کند

یحیی بن معاذ گوید سخترین چیزی بر مرید معاشرت اضداد بود

یوسف بن الحسین گوید هرگاه که مرید برخصت و کسب مشغول بود از وی هیچ چیز نیاید

جنید را ازین پرسیدند که مرید را چه فایده بود اندر شنیدن حکایت گفت حکایت لشکری بود از لشکرهای خدای عزوجل که دل مرید بدان قوی کند گفتند این را هیچ گواه باشد گفت باشد قول خدای تعالی وکلا نقص علیک من انباء الرسل ما نثبت به فؤادک ...

... استاد امام گوید رحمه الله فرق میان مرید و مراد آنست که همه مریدی برحقیقت مراد بود که اگر مراد حق سبحانه نبودی که او را خواستی مرید نبودی زیرا که هیچکس بی خواست او نبود و هر مراد مرید بود زیرا که چون حق عزاسمه او را خواهد بخصوصیت توفیق ارادتش دهد ولیکن قوم فرق کرده اند میام مراد و مرید مرید نزدیک ایشان مبتدی بود و مراد منتهی بود و مرید آن بود که رنج بر خویشتن نهد و خود اندر سختیها افکنده باشد و مراد آن بود که بر کار باشد بی رنج و مرید رنجور باشد و مراد آسوده و سنت خدای تعالی مختلف است با قاصدان بیشترین را اندر مجاهدت افکند پس برسد بعد از آنکه رنج بسیار بکشد از هر بابی بمعنیهای بزرگوار

و بسیار بود از ایشان که اندر ابتدا کشف کنند ایشانرا بمعنیهای جلیل و آنچه خداوندان ریاضت و مجاهدت نیافته باشند ایشان بیابند پس از آن با مجاهدت آرند ایشانرا آنچه از ایشان فوت شده باشد پس برفق مجاهدتها از ایشان درخواهند که بر اهل ریاضت رفته باشد

از استاد ابوعلی شنیدم که گفت مرید متحمل بود و مراد محمول ...

ابوعلی عثمانی
 
۱۰۰۷

ابوعلی عثمانی » برگردان رسالهٔ قشیریه » باب ۴ تا ۵۲ » باب سی و سیم - در ذکر

 

... و هم انس گوید قیامت برنخیزد تا در روی زمین کسی باشد که باز ایستد از گفت الله الله

استاد امام ابوالقاسم رحمه الله گوید ذکر رکنی قویست اندر طریق حق سبحانه وتعالی و هیچکس بخدای تعالی نرسد مگر بدوام ذکر و ذکر دو گونه باشد ذکر زبان و ذکر دل بنده بدان باستدامت ذکر دل رسد و تأثیر ذکر دل را بود و چون بنده بدل و زبان ذاکر باشد او کامل بود در وصف خویش در حال سلوک خویش

از استاد ابوعلی شنیدم گفت ذکر منشور ولایت بود هرکه او را توفیق ذکر دادند ویرا منشور ولایت دادند و هر که ذکر از وی باز ستدند او را معزول کردند

شبلی را گویند اندر ابتدای کار وی اندر سردابه شدی و آغوشی چوب با خویشتن در آنجا ببردی هرگه غفلتی بر دل وی اندر آمدی خویشتن را بزدی بدان چوب و بودی که آنگاه را که از آن سردابه بیرون آمدی از آن چوب نمانده بودی آنگاه دست و پای بر زمین و دیوار ها می زدی

و گفته اند ذکر خدای عزوجل بدل شمشیر مریدان بود که بدان جنگ کنند با دشمنان خویش و آفتها بدان از خویشتن باز دارند و چون بلا یی بر بندۀ فرود آید بدل با خدای گردد بلا از وی برخیزد اندر حال

واسطی گوید ذکر بیرون آمدنست از میدان غفلت بصحرای مشاهدت بر غلبۀ بیم و دوستی تمام ...

... و خبر مشهور است از پیغامبر صلی الله علیه وسلم که چون روضهاء بهشت یابید اندرو چرا کنید گفتند روضۀ بهشت کدامست گفت مجلسهای ذکر

جابربن عبدالله گوید رضی الله عنه که پیغامبر صلی الله علیه وسلم نزدیک ما آمد و گفت یا مردمان چرا کنید اندر روضهاء بهشت گفتم یا رسول الله چیست روضهاء بهشت گفت مجالس ذکر و پیغامبر گفت صلی الله علیه وسلم اندر وامداد و شبانگاه شوید و ذکر خدای کنید و هر که خواهد که منزلت خویش نزدیک خدای تعالی بداند بگوی بنگر تا منزلت خدای تعالی نزدیک تو چگونه است خدای تعالی بنده را بدان منزلت دارد نزدیک خویش که بنده دارد خدای خویش را

محمد فرا گوید از شبلی شنیدم که گفت نه خدای میگوید هر که مرا یاد کند بازو نشسته ام چه فایده یافتی از نشستن با حق جل جلاله

عبدالله بن موسی السلامی گوید شبلی مجلس می داشت روزی و این بیتها همی گفت

ذکرتک لا انی نسیتک لمحة ...

... ولا حظت معلوما بغیر عیان

و از خصایص ذکر یکی آنست که بوقت نبود که هیچ وقت نبود از اوقات الا که بنده مأمورست بذکر خدای تعالی اما فرض و اما مستحب و نماز اگرچه شریفترین عبادتها است وقتها بود که روا نبود اندرو و ذکر دل دایم بر عموم احوال واجب آید

قال الله تعالی الذین یذکرون الله قیاما وقعودا وعلی جنوبهم ...

... و استاد ابوعبدالرحمٰن از استاد ابوعلی دقاق پرسید ذکر تمامتر یا فکر استاد ابوعلی گفت شیخ چگوید اندرین شیخ ابوعبدالرحمٰن گفت نزدیک من ذکر تمامتر از فکر زیرا که حق سبحانه و تعالی را صفت کنند بذکر و بتفکر صفت نکنند و آنچه صفت عزاسمه باشد تمامتر از آنک خلق بدو مختص است ابوعلی را نیکو آمد

کتانی گوید که اگر نه آنستی که ذکر بر من فریضه استی یاد نکنمی خدایرا جلال او را زیرا که چون منی او را یاد کند و دهن به هزار آب بنشوید

از استاد ابوعلی شنیدم که از بعضی پیران این بیت روا کرد ...

... از خصایص ذکر آنست که ذکر ما را در مقابلۀ ذکر خویش نهادست گفت فاذکرونی اذکرکم

و اندر خبر است که جبرییل علیه السلام گفت پیغامبر را علیه الصلواة والسلام خدای عزوجل امت ترا چیزی داد که هیچ امت را نداد گفت یا جبرییل آن چیست گفت آنچه گفت فاذکرونی اذکرکم هیچ امت را این نداده است مگر این امت را که گفت مرا یاد کنید تا من شما را یاد کنم و نخست یاد کند بنده را تا بنده او را یاد کند تا او بنده را یاد نکند بنده او را یاد نتواند کرد

و گفته اند فریشته را دستوری باید خواستن اندر جان برگرفتن ذاکر

و اندر بعضی از کتابها است که موسی علیه السلام گفت یارب کجا باشی گفت اندر دل بندۀ مؤمن

استاد امام رحمه الله گوید معنی این سخن آنست که سکون ذکر در دل باشد که خداوند سبحانه منزهست از سکون و حلول و معنی این اثبات ذکرست و حاصل شدن آن در دل

سهل بن عبدالله گوید که هیچ روز بنگذرد که نه خداوند تعالی ندا کند که ای بنده انصاف بندهی ترا یاد کنم و تو مرا فراموش کنی و ترا بخود خوانم و تو بدرگاه دیگر کس شوی و من بلاها از تو باز دارم و تو بر گناه معتکف باشی ای فرزند آدم فردا که تو با نزدیک من آیی چه عذر خواهی گفت

ابوسلیمان دارانی گوید اندر بهشت صحراهاست چون ذاکر بذکر مشغول گردد و فریشتگان درختها همی کارند بود که فریشتۀ بایستد ویرا گویند چرا بایستادی گوید آنکس که برای او همی کشتم بیستاد

چنین گویند حلاوت در سه چیزست در ذکر و نماز و قرآن خواندن اگر راحت یافتی و الا بدانید که در بسته است

حامد اسود گوید با ابراهیم خواص در سفری بودم جایی رسیدیم اندرو ماران بسیار بودند رکوه بنهاد و بنشست و من نیز با او بنشستم چون شب خنک شد ماران بیرون آمدند شیخ را آواز دادم گفت خدایرا یاد کن یاد کردم با جای خویش شدند پس باز بیرون آمدند من دیگر باره بانگ کردم همان گفت که نخست بار گفت من خدایرا یاد کردم ماران بازگشتند برین حال آن شب بگذاشتم تا روز چون بامداد برخاست و برفت من بازوبرفتم ماری حلقه بسته از وطا فرو افتاد گفتم تو ندانستی که این اندر وطا بوده است گفت هرگز شبی نبوده است بر من خوشتر از دوش

و بوعثمان گوید هر که وحشت غفلت نچشیده باشد حلاوت انس ذکر نداند

جنید حکایت کند از سری که گفت اندر بعضی از کتابها که خدای عزوجل فرو فرستاد نبشته است که چون غالب گردد ذکر من بر بنده عاشق من گردد و من عاشق او

و هم بدین اسناد گفت خداوند تعالی وحی کرد بداود علیه السلام که بمن شاد باشید و تنعم بذکر من کنید

نوری گوید هر چیزی را عقوبتی است و عقوبت عارف آنست که از ذکر بازماند

و در انجیل است که مرا یاد کن چون خشمگن گردی تا ترا یاد کنم بوقت خشم خویش و بنصرت من بسنده کن که ترا نصرت من بهتر از نصرت تو ترا

راهبی را گفتند روزه داری گفت بذکر او روزه دارم چون غیر او یاد کنم روزه من گشاده آید ...

... سهل گوید هیچ معصیت نشناسم عظیمتر از فراموش کردن خدای عزوجل

و گفته اند ذکر خفی فریشته بآسمان نتوان برد زیرا که ویرا اطلاع نباشد بر آن که آن سری بود میان بنده با خدای تعالی

کسی میگوید مرا ذاکری نشان دادند اندر بیشۀ نزدیک او شدم نشسته بود آنگاه ددی دیدم عظیم که اندر آمد و ویرا یکی بزد و پارۀ از وی بربود هر دو از هوش بشدیم چون باهوش آمدم و گفتم این چه بود گفت خدای این دد بر من مسلط کرده است هرگاه که از ذکر فرو ایستم بیاید و مرا بگزد چنین که می بینی

جعفربن نصیر گوید از جریری شنیدم که گفت یکی بود از اصحابنا دایم میگفتی الله الله روزی چوبی بر سر وی آمد و سرش بشکست خون میدوید و از آن خون بر زمین نبشته پیدا همی آمد که الله الله

ابوعلی عثمانی
 
۱۰۰۸

ابوعلی عثمانی » برگردان رسالهٔ قشیریه » باب ۴ تا ۵۲ » باب سی وچهارم - در فتوَّت

 

قال الله تعالی انهم فتیة آمنوا بربهم

بدانک اصل فتوت آن بود که بنده دایم در کار غیر خویش مشغول بود پیغامبر گفت صلی الله علیه وسلم که همیشه خداوند عزوجل در روایی حاجت بنده بود تا بنده در حاجت برادر مسلمان بود

و زیدبن ثابت رضی الله عنه از رسول صلی الله علیه وسلم همین خبر روایت کند

و از جنید حکایت کنند که گفت فتوت بشام است و زبان بعراق و صدق بخراسان ...

... ابوبکر وراق گوید جوانمرد آن بود که او را خصمی نباشد بر کسی

محمدبن علی الترمذی گوید که فتوت آن بود که خصم باشی از خدای عزوجل بر خویشتن

استاد ابوعلی دقاق گوید رحمه الله کمال این خلق رسول راست صلی الله علیه وسلم که روز قیامت همگنان گویند نفسی نفسی ورسول صلی الله علیه وسلم گوید امتی امتی ...

... حارث محاسبی گوید جوانمردی آن بود که داد بدهد و داد نخواهد

عمروبن عثمان المکی گوید جوانمردی خوی نیکوست

جنید را پرسیدند از جوانمردی گفت آنست که با درویشان تفاخر نکنی و با توانگران معارضه نکنی

نصرابادی گوید مروت شاخی است از فتوت و آن برگشتن است از هر دو عالم و هرچه دروست و ننگ داشتن از آن هر دو

محمدبن علی الترمذی گوید جوانمردی آنست که راه گذری و مقیم نزدیک تو هر دو یکی باشد

عبدالله بن احمدبن حنبل گوید از پدر پرسیدم از جوانمردی گفت دست بداشتن از آنچه دوست داری از بهر آن که ازو ترسی

کسی دیگر را پرسیدند از جوانمردی گفت آنکه تمیز نکنی بطعام خویش که کافری خورد یا ولیی

جنید گوید رنج باز داشتن است و آنچه داری بذل کردن

سهل بن عبدالله گوید فتوت متابعت سنت بود

و گفته اند فتوت آنست که چون سایلی بدیدار آید ازو بنگریزی

و گفته اند فضل کردن است و خویشتن اندر آن نادیدن ...

... و گفته اند فتوت آشکارا داشتن نعمت است و پنهان داشتن محنت

و گفته اند فتوت آنست که اگر ده تن را بخوانی نه تن آیند یا یازده تن از جای بنشوی

احمد خضرویه گفت بزن خویش گفتم ام علی کی مرا مرادست که سر همه عیاران را مهمان کنم گفت تو دعوت ایشان راه فرا ندانی گفت چاره نیست تا این کار کرده نیاید آن زن گفت اگر میخواهی که این دعوت کنی باید که بسیاری از گوسفند و گاو و خر بیاری و همه بکشی و از درسرای ما تا درسرای عیار همه بیفکنی احمد گفت این گاو و گوسفند دانستم این خر باری چیست گفت جوانمردی را مهمان کنی کم از آن نباشد که سگان محلت را از آن نصیب بود ...

... مردی زنی خواست پیش از آن که زن بخانه شوهر آمد ویرا آبله برآمد و یک چشم وی بخلل شد مرد نیز چون آن بشنید گفت مرا چشم درد آمد پس از آن گفت نابینا شدم آن زن بخانۀ وی آوردند و بیست سال با آن زن بود آنگاه زن بمرد مرد چشم باز کرد گفتند این چه حالست گفت خویشتن نابینا ساخته بودم تا آن زن از من اندوهگن نشود گفتند تو بر همه جوانمردان سبقت کردی

ذوالنون مصری گفت هر که خواهد که جوانمردان نیکو بیند ببغداد شود و سقایان بغداد را ببیند گفتند چگونه گفت اندر آن وقت که مرا منسوب کردند نزدیک خلیفه بردند مرا سقایی دیدم عمامۀ نیکو بر سر نهاده و دستار مصری برافکنده و کوز های سفالین باریک و نو اندر دست گفتم این سقای سلطانست گفتند نه که سقای عامست کوزه از وی فراستدم و آب خوردم و کسی با من بود ویرا گفتم دیناری فرا وی ده بنستد گفت تو اینجا اسیری و از جوانمردی نبود از تو چیزی ستدن

و گفته اند از جوانمردی نبود بر دوستان سود کردن

یکی بود از دوستان ما نام وی احمدبن سهل التاجر از وی حزمۀ کاغذ خریدم و بها ستد سرمایه و سود نخواست گفتم سود نستانی گفت بها بستانم و سود البته نه از آن که با تو خلقی کرده باشم ولیکن از جوانمردی نبود بر دوستان سود کردن

گویند مردی دعوی جوانمردی کردی بنشابور وقتی به نسا شد مردی او را مهمان کرد و گروهی جوانمردان با وی بودند چون طعام بخوردند کنیزکی بیرون آمد و آب بر دست ایشان میریخت نشابوری دست نشست گفت از جوانمردی نبود که زنان آب بر دست مردان ریزند یکی از ایشان گفت چندین سالست تا درین سرای میرسم ندانسته ام که آب بر دست ما زنی می کند یا مردی

از منصور مغربی شنیدم که گفت مردی خواست که نوح عیار را بیازماید بنشابور کنیزکی فروخت ویرا برسان غلامی و گفت این غلامیست و کنیزک نیکو روی بود نوح عیار آن کنیزک را بغلامی بخرید و یک چندی نزدیک نوح بود گفتند کنیزک را که داند که تو کنیزکی گفت هرگز دست وی بمن نرسیده است و وی می پندارد که من غلامی ام

حکایت کنند یکی از عیاران اندر طلب غلامی بود که آن غلام خدمت سلطان کردی آن مرد را بگرفتند و هزار تازیانه بزدند اتفاق چنان افتاد که چون شب آمد این عیار را احتلام افتاد و سرمایی سخت بود و بامداد بآب سرد غسل کرد او را گفتند مخاطرۀ جان کردی گفت شرم داشتم از خدای تعالی که صبر کنم بر هزار تازیانه از بهر مخلوقی و صبر نکنم بر کشیدن رنج سرما و غسل کردن از برای او

گویند کسی بود و دعوی جوانمردی کردی گروهی از جوانمردان بزیارت او آمدند این مرد گفت ای غلام سفره بیار نیاوردند دو سه بار بگفت نیاورد این مردمان در یکدیگر می نگریستند گفتند جوانمردی نبود خدمت فرمودن بکسی که چندین بار تقاضای سفره باید کرد غلام هنگامی که سفره آورد این خواجه ویرا گفت چرا سفره دیر آوردی غلام گفت مورچه اندر سفره شده بودند و از جوانمردی نبود سفره پیش جوانمردان آوردن که بر آن مورچه باشد و از جوانمردی نبود مورچه را از سفره بیفکندن بایستادم تا ایشان خود بشدند و سفره بیاوردم همه گفتند یا غلام باریک آوردی چون تویی باید که خدمت جوانمردان کند

مردی بمدینه بخفت از حاجیان چون برخاست پنداشت که همیان وی بدزدیدند زود بیرون آمد و امام جعفرصادق علیه السلام را دید اندر وی آویخت و گفت همیان من تو بردی گفت چند بود اندر وی گفت هزار دینار جعفر او را بسرای خویش آورد و هزار دینار سخت به وی داد چون مرد با سرای آمد و در خانه شد همیان وی در خانه بود بعذر بنزدیک امام جعفر آمد و هزار دینار باز آورد جعفر دینار فرا نستد گفت چیزی که از دست بدادیم باز نستانیم مرد پرسید که این کیست گفتند جعفر صادق

گویند شقیق بلخی جعفربن محمد الصادق را از فتوت پرسید فرا شقیق گفت تو چگویی گفت اگر دهند شکر کنیم و اگر منع کنند صبر کنیم جعفر گفت سگان مدینۀ ما همین کنند شقیق گفت یا ابن رسول الله پس فتوت چیست نزدیک شما گفت اگر دهند ایثار کنیم و اگر ندهند صبر کنیم

جریری گوید ابوالعباس بن مسروق شبی ما را دعوت کرد بخانۀ خویش دوستی پیش ما باز آمد ویرا گفتم بازگرد که ما مهمان این شیخیم گفت مرا نخوانده است گفتیم ما استثناء همی کنیم چنانک رسول صلی الله علیه وسلم کرد بعایشه او را بازگردانیدیم چون بدر سرای شیخ رسیدیم او را خبر دادیم از آنچه رفته بود بازان مرد شیخ گفت مرا در دل خویش چندان جای کردی که ناخوانده بخانه من آمدی بر منست از خدای عزوجل عهد که تو از خانۀ من نروی بخانه خویش الا بر روی من و الحاح بسیار بکرد و روی بر زمین نهاد و آن مرد برگرفتند بدو کس تا پای بر روی وی نهاد چنانک روی وی درد نکرد تا بخانۀ او

و بدانک فتوت فرا پوشیدن عیب برادران باشد و اظهار ناکردن برایشان آنچه دشمنان برایشان شادکامی کنند

از شیخ ابوعبدالرحمن سلمی شنیدم که نصر آبادی را بسیار گفتندی که علی قوال بشب شراب خورد و به روز بمجلس تو آید قول ایشان بر وی نشنیدی تا روی اتفاق افتاد که می شد و یکی با وی از آنک این سخن گفتی بر علی قوال او را یافت افتاده جایی بر خاک که اثر مستی برو پیدا بود و بحالی بود که دهن وی می بایست شستن این مرد گفت چند گویم شیخ را باور نمی کند از ما اینک علی قوال برین صفت افتاده است نصرآبادی در وی نگرست و این ملامت کننده را گفت او را بر گردن خویش گیر و باز خانۀ او بر چاره نبود تا چنان کرد که فرمود

مرتعش گوید با ابوحفص حداد بعیادت بیماری شدیم و ما جماعتی بودیم شیخ ابوحفص بیمار را گفت خواهی که بهتر شوی گفت خواهم ابوحفص اصحابنا را گفت هر کسی پارۀ ازین بیمار برگیرید بیمار اندر ساعت درست شد و با ما بیرون آمد دیگر روز ما همه بر بستر افتادیم و مردمان بعیادت ما همی آمدند

ابوعلی عثمانی
 
۱۰۰۹

ابوعلی عثمانی » برگردان رسالهٔ قشیریه » باب ۴ تا ۵۲ » باب سی و پنجم - در فِراسَت

 

... گفته اند متوسمان خداوندان فراست باشند

ابوسعید خدری گوید رضی الله عنه که پیغامبر صلی الله علیه وسلم گفت از فراست مؤمن بترسید که او بنور خدای نگرد

استاد امام ابوالقاسم رحمه الله گوید که فراست خاطری بود که بر دل مردم درآید هرچه مضاد او بود همه را نفی کند و ویرا بر دل حکم بود اشتقاق این از فریسة السبع باشد و آنچه نفس جایز دارد اندر مقابلۀ فراست نیفتد و آن بر حسب قوت ایمان باشد هرکه را ایمان قوی تر است فراست او تیزتر بود

ابوسعید خراز گوید هر که بنور فراست نگرد بنور حق جل جلاله نگریسته باشد و مادۀ علم او از حق بود و او را سهو و غفلت نباشد بلکه حکم حق بود که بر زبان بنده برود و آنچه گفت بنور حق نگرد یعنی که نوری که حق تعالی او را بدان تخصیص کرده باشد

واسطی گوید فراست روشناییی بود که در دلها بدرخشد و معرفتی بود مکین اندر اسرار او را از غیب بغیب همی برد تا چیزها بیند از آنجا که حق تعالی بدو نماید تا از ضمیر خلق سخن میگوید

ابوالحسین دیلمی گوید بانطاکیه شدم بسبب سیاهی که گفتند او از اسرار سخن میگوید بیستادم تا از کوه لکام بیرون آمد و از مباحات چیزی بازو بود میفروخت و من گرسنه بودم و دو روز بود تا هیچ چیز نخورده بودم گفتم او را بچند دهی این و چنان نمودم که آنچه در پیش دارد من بخواهم خرید گفت بنشین تا چون بفروشم چیزی ازین بتو دهم تا چیزی خری ویرا بگذاشتم و بنزدیک دیگری شدم و چنان نمودم که آنچه در پیش دارد بخواهم خرید پس با نزدیک او آمدم گفتم اگر بخواهی فروخت بگو تا بچند است گفت دو روز است تا تو چیزی نخوردۀ و گرسنۀ بنشین تا چون فروخته شود ترا چیزی دهم تا طعام خری و بخوری من بنشستم چون بفروخت چیزی بمن داد و برفت من از پس او فرا شدم روی با من کرد و گفت چون حاجتی باشد ترا از خدای عزوجل خواه مگر که نفس ترا اندر آن حظی بود که از خدای تعالی باز مانی بدان سبب

کتانی گوید فراست مکاشفۀ یقین بود ومعاینۀ غیب و آن از مقامهاء ایمان است

گویند شافعی و محمدبن الحسن رضی الله عنهما در مسجد حرام بودند مردی درآمد محمدبن الحسن گفت چنین دانم که او درودگرست شافعی گفت که من چنین دانم که او آهنگرست او را ازین معنی پرسیدند گفت پیش ازین آهنگری کردمی اکنون درودگری کنم

ابوسعید خراز گوید مستنبط آن بود که دایم بغیب می نگرد و از وی غایب نباشد و هیچ چیز ازو پوشیده نبود و قول خدای تعالی دلیلست برین آنجا که گفت لعلمه الذین یستنبطونه منهم و متوسم آن بود که نشان داند و دانا بود بر آنچه اندرون دل بود بدلیلها و نشانها و خداوندتعالی میگوید ان فی ذلک لآیات للمتوسمین ای عارفانرا بنشانها که پیدا کنند بر فریقین از اولیاء و اعداء او و متفرس بنور خدای بنگرد و آن سواطع انوار بود که در دل بدرخشد معانی بدان نور ادراک کند و آن از خاصگی ایمان بود و آن گروه که حظ ایشان فراتر بود ربانیان باشند قال الله تعالی کونوا ربانیین یعنی عالمان باشند و حکیمان اخلاق حق گرفته اند بدیدار و خلق و ایشان آسوده باشند از خبر دادن از خلق و نگریستن بدیشان و بایشان مشغول بودن

ابوالقاسم منادی گر بیمار بود و از پیران بزرگ بود بنشابور ابوالحسن بوشنجه و حسن حداد بعیادت او شدند و اندر راه به نیم درم سیب خریدند به نسیه و بنزدیک او بردند چون بنشستند ابوالقاسم گفت این تاریکی چیست ایشان بیرون آمدند و گفتند چه کردیم اندیشیدند مگر ازین بودست که بهای سیب بنداده ایم و باز نزدیک او شدند چون چشم وی برایشان افتاد گفت مردم بدین زودی از تاریکی بیرون تواند آمد خبر دهید مرا از کار خویش قصۀ او را بگفتند گفت آری هرکسی از شما اعتماد بر آن دیگر کرده بود تو گفتی بها او بدهد او گفت تو بدهی و آن مرد از شما شرم داشتی که تقاضا کردی و آن سیم بر شما بماندی و سیب من بودمی و من این اندر شما بدیدم

و این ابوالقاسم منادی گر هر روز ببازار آمدی و منادی کردی چون چیزی بدست آوردی آن قدر که ویرا کفایت بودی دانگی یا نیم درم باز جای خویش شدی و وقت خویش و مراعات دل بردست گرفتی ...

... و گویند میان زکریاء شختنی و میان زنی وقتی سببی رفته بود پیش از توبۀ وی روزی بر سر ابوعثمان حیری ایستاده بود پس از آنک از شاگردان خاص او بود تفکر میکرد اندر کار او ابوعثمان سربرآورد و گفت شرم نداری

استاد امام رحمه الله گویند اندر ابتداء وصلت من با استاد ابوعلی رحمه الله مرا مجلس نهاداندر مسجد مطرز و وقتی از وی دستوری خواستم تا بنسا شوم دستوری داد روزی با وی می رفتم در راه مجلس بر خاطرم درآمد که یالیت که از من نیابت داشتی در مجلس گفتن درین مدت غیبت من باز من نگریست و گفت تا تو بازآیی من نوبت تو مجلس دارم پارۀ فراتر شدم بخاطر من درآمد که او بیمارست ویرا رنج رسد که در هفتۀ دو روز مجلس کند یالیت که با یک روز کردی با من نگریست و گفت اگر در هفته دو روز نتوانم یک روز مجلس دارم پارۀ دیگر بشدیم خاطری دیگر درآمد و روی با من کرد و بصریح خبر داد از آن برقطع

شاه کرمانی گویند تیز فراست بودی و هیچ خطا نکردی گفت هر که چشم را از حرام نگاه دارد و تن را از شهوات باز دارد و باطن را آبادان دارد بدوام مراقبت و ظاهر را بمتابعت سنت و حلال خوردن عادت گیرد فراست او هیچ خطا نیفتد

ابوالحسین نوری را پرسیدند که فراست از چه خیزد گفت خدای تعالی میگوید فأذا سویته ونفخت فیه من روحی فقعوا له ساجدین هر که حظ وی از آن نور تمامتر مشاهدت وی قوی تر و محکم تر وی بفراست راست تر نه بینی که نفخ روحی را چگونه واجب گردد تا فریشتگان وی را سجود کردند چنانک حق تعالی گفت فأذا سویته ونفخت فیه من روحی فقعوا له ساجدین

و این سخن که ابوالحسین نوری گفته است اندک مایه اشکالی و ابهام دارد بذکر نفخ روح و بتصدیق آنرا که ارواح قدیم گویند و الا نچنان که ضعیف دلان آنرا دریابند که هرچه نفخ و اتصال و انفصال بر وی روا باشد تأثیر را قابل باشد و تغیر اندرو آید و این نشان محدث بود و خداوند تعالی تخصیص کرده است مؤمنانرا بدیدارها و نورها تا بفراست چیزها بدانند و آن بحقیقت معرفتها باشد و برین حمل کنند قول پیغامبر علیه الصلوة والسلام که گفت المؤمن ینظر بنورالله ای بعلمی و بصیرتی که او را تخصیص کند بدان ویرا جدا باز کند از اشکال خویش و علمها و دیدار انوار خواندن دور نیفتد و وصف کردن آن بنفخ که مراد بدان آفرینش باشد هم دور نبود

حسین بن منصور گوید صاحب فراست به نخست نظر مقصود اندر یابد و ویرا هیچ شک و گمان نباشد

و گفته اند فراست مریدان ظنی بود که تحقیق واجب کند و فراست عارفان تحقیقی بود که حقیقت واجب کند

احمدبن عاصم الانطاکی گوید چون با اهل صدق نشینید بصدق نشینید که ایشان جاسوس دلهااند اندر دلها ی شما شوند و بیرون آیند چنان که شما ندانید

ابوجعفر حداد گوید فراست باول خاطر باشد بی معارضه اگر معارضه افتد از جنس او خاطر بود و حدیث نفس

حکایت کنند از ابوعبدالله رازی که گفت ابن انباری مرا صوفی داد شبلی کلاهی داشت در خور آن صوف و ظریف کلاهی بود تمنا کردم که این هر دو مرا می باید چون شبلی از مجلس برخاست با من نگریست من از پی وی بشدم و عادت وی آن بودی که چون خواستی که با وی بروم باز من نگریستی آنگاه چون در سرای شد مرا گفت صوفی برکش برکشیدم اندر هم پیچیده و کلاه بر آنجا افکند و آتش خواست و هر دو بسوخت

ابوحفص نشابوری گفت کس را نرسد که دعوی فراست کند ولیکن از فراست دیگران بباید ترسید زیرا که پیغمبر را علیه الصلوٰة و السلام گفت از فراست مؤمنان بترسید و نگفت شما بفراست دعوی کنید و کی درست آید دعوی فراست آنرا که بدان محل باشد که ویرا از فراست دیگران بباید ترسید

ابوالعباس بن مسروق گوید در نزدیک پیری شدم از اصحابنا تا عیادت کنم ویرا اندر حال تنگ دستی دیدم بخاطر من درآمد که این پیر را رفقی از کجا بود پیر گفت ای ابوالعباس دست ازین خاطر بدار که خدای عزوجل الطافهاء خفی است

و از پیری حکایت کنند که گفت ببغداد اندر مسجدی بودم با جماعتی از درویشان بچند روز هیچ فتوح نبود بنزدیک خواص آمدم تا چیزی از وی بپرسم چون چشم وی بر من افتاد گفت آن حاجت که از بهر آن آمدی خدای داند یا نه گفتم یا شیخ داند پس گفت خاموش باش کس را خبر ندهی از مخلوقات بازگشتم بس چیزی برنیامد که فتوح پدیدار آمد افزون از کفایت

گویند سهل بن عبدالله روزی اندر مسجد نشسته بود کبوتری در مسجد افتاد از گرما و رنج که ویرا رسیده بود سهل گفت شاه کرمانی فرمان یافت هم اکنون ان شاء الله آن سخن بنوشتند هم چنان بود که وی گفته بود

ابوعبدالله تروغبدی بزرگ وقت بودست بطوس همی شد کسی با وی بود چون بخرو رسید گفت نان خر آن قدر که ایشانرا کفایت بود بخرید گفت بیشتر بخر آن مرد ده تن را نان خرید بخشم و پنداشت که سخن آن پیر هیچ حقیقت ندارد گفت چون بسر عقبه رسیدیم گروهی مردمانرا دیدیم دست و پای بسته دزدان ایشانرا ببسته بودند و چند روز بود تا نان نخورده بودند از ما طعام خواستند مرا گفت سفره پیش ایشان بر

استاد امام رحمه الله گوید در پیش استاد ابوعلی دقاق رحمه الله بودم حدیث شیخ ابوعبدالرحمن سلمی می رفت که او اندر سماع بموافقت درویشان بایستد استاد ابوعلی گفت مثل او در حال او سکون بدو اولی تر بود پس هم اندر آن مجلس گفت برخیز و بنزدیک او شو و وی اندر کتاب خانه نشسته است و بر روی کتابها مجلدی سرخ پشت چهارسوی نهادست اشعار حسین منصورست در آنجا آن کتاب بیاور و بازو هیچ مگو وقت گرمگاه بود من اندر شدم وی اندر کتاب خانه بود و آن مجلد همچنان که او گفت نهاده بود چون من بنشستم شیخ ابوعبدالرحمن در سخن آمد گفت بعضی از مردمان انکار می کنند بر کسی از علماء که حرکت در سماع میکند مروی را روزی در خانه خالی دیدند و او می گشت چون متواجدی پرسیدند او را از حال او گفت مسیلۀ مشکل بود مرا معنی آن بدانستم از شادی خویشتن را فرو نتوانستم داشت تا برخاستم و میگشتم مرا گفت حال ایشان همچنان بود چون من آن حال دیدم که استاد ابوعلی مرا فرموده بود و وصف کرد بر آن جمله که گفت و بر زبان شیخ عبدالرحمن آن سخن رفت متحیر شدم گفتم چون کنم میان ایشان آخر اندیشیدم گفتم این را هیچ روی نیست مگر صدق و راستی وی را گفتم استاد ابوعلی مرا صفت این مجلد کرده است و گفته این کتاب بنزدیک من آر بی آنک از شیخ دستوری خواهی و من از تو می ترسم و مخالفت او نمی توانم کرد چه فرمایی دستۀ اجزا بیرون آورد از سخنان حسین منصور در میان آن تصنیفی بود او را نام آن کتاب الصیهور فی نقض الدهور و مرا گفت این بردار و بنزدیک او بر گفت او را بگوی من این مجلد می نگرم تا بیتی چند با تصنیفهای خویش برم برخاستم بیرون آمدم

حسن حداد حکایت کند گوید بنزدیک ابوالقاسم منادی گر بودم جماعتی از درویشان نزدیک او بودند مرا گفت بیرون شو و ایشانرا چیزی بیار تا بخورند من شاد شدم که مرا دستوری بود که بسوی درویشان چیزی آرم پس از آنک درویشی من دانست گفت زنبیلی براشتم و بیرون آمدم چون بکوی سیار رسیدم پیری دیدم بشکوه وبهی سلام کردم گفتم جماعتی درویشان جایی حاضر اند هیچ ترا افتد ترا که بایشان خلقی کنی آن پیر فرمود تا قدری نان و گوشت و انگور بیاوردند چون باز در سرای رسیدم ابوالقاسم منادی گر از اندرون آواز داد آنچه آوردی باز آنجایگاه بر که آوردی من بازگشتم و ازان پیر عذر خواستم گفتم ایشانرا بازنیافتم بدان تعریض که ایشان بپراکندند آن چیزها بازو دادم پس آنگاه ببازار آمدم چیزی فتوح بود پیش ایشان بردم و قصۀ بگفتم گفت آری آن مرد نخستین پسر سیار بود مردی سلطانی و چون درویشانرا چیزی آری چنین آر نه چنان

ابوالحسین قیروانی گفت بزیارت ابوالخیر تیناتی شدم چون وداع بکردم با من تا در مسجد بیامد گفت من دانم که تو بمعلوم نگویی ولیکن تو این دو سیبک برگیر بستدم و اندر جیب نهادم و برفتم تا بسه روز هیچ فتوح نبود یکی از آن سیب برآوردم و بخوردم خواستم که آن دیگر برآرم دست فرا کردم و هر دو سیب در جیب دیدم من ازان عجب بماندم و ازان سیب میخوردم و سیب همچنان اندر جیب می بود تا بدر موصل رسیدم با خویشتن گفتم این سیب توکل من تباه کند که این مرا چون معلومیست هردو سیب بیکبار از جیب برآوردم درویشی را دیدم اندر گلیمی پیچیده گفت مرا سیبی آرزو میکند من آن هر دو سیب به وی دادم چون برفتم دانستم که آن پیر آن سیب او را فرستاده بود و گروهی در آن راه با من بودند باز گردیدم پیش درویش شدم او را یافتم

ابوعمرو علوان گوید جوانی بود صحبت کردی با جنید و از خاطر مردمان سخن گفتی جنید را بگفتند جنید او را گفت این چیست که از تو باز میگویند جنید را گفت هرچه خواهی اعتقاد کن جنید اعتقاد کرد جوان گفت فلان چیزست گفت نیست گفت دیگر بار چیزی اندیش گفت اندیشیدم جوان گفت چنین و چنین اندیشیدی جنید گفت نیست جوان گفت چیزی دیگر اندیش گفت اندیشیدم گفت فلان چیزست گفت عجب است تو راست گویی و من دل خویش شناسم جنید گفت راست گفتی و اول و ثانی نیز راست گفتی ولیکن خواستم که ترا امتحان کنم تا هیچ تغیر اندر دل آید یا نه

عبدالله رازی حکایت کند که ابن البرقی بیمار شد قدحی دارو بنزدیک او بردند در آنجا نگریست و گفت امروز اندر مملکت کاری افتادست بنویی طعام و شراب نخورم تا بدانم که چیست خبر درآمد بروزی چند پس از آن که قرمطی اندر مکه شد و در آن روز کشتنی عظیم بکرد

ابوعثمان مغربی گفت این حکایت بگفتند ابن کاتب را گفت عجب است من گفتم عجیب نیست ابوعلی کاتب مرا گفت امروز خبر مکه چیست من گفتم اکنون اندرین ساعت طلحیان و بنوحسن جنگ میکنند و طلحیان سیاهی فرا پیش کرده اند عمامه دار سرخ و اندر مکه میغ است بمقدار حرم ابوعلی این حال بنوشت و کس بمکه فرستاد همچنان بود که من گفته بودم جواب باز آمد

از انس بن مالک رضی الله عنه روایت کنند که گفت اندر نزدیک عثمان عفان شدم رضی الله عنه و اندر راه زنی دیده بودم اندر وی نگریستم عثمان رضی الله عنه گفت از شما کس بود که در آید و آثار زنا بر وی پیدا باشد من گفتم وحی بتو آمد از پس پیغامبر صلی الله علیه وسلم گفت نه ولیکن بدانند ببرهان و فراست راست

ابوسعید خراز گوید اندر مسجد حرام شدم درویشی را دیدم دو خرقه داشت و چیزی میخواست من با خویشتن گفتم این چنین بعضی خویشتن گران کرده اند بر مردمان آن درویش اندر من نگریست و گفت واعلموا ان الله یعلم ما فی انفسکم فاحذروه بوسعید گفت من استغفار کردم اندر وقت آواز داد و مرا گفت وهو الذی یقبل التوبة عن عباده

از ابراهیم خواص حکایت کنند که گفت ببغداد بودم اندر جامع و جماعتی درویشان آنجا بودند جوانی درآمد ظریف و خوش بوی نیکو روی من درویشانرا گفتم که اندر دل من افتاد که این جوان جهودست همه درویشان کراهیت داشتند از من آن سخن من بیرون شدم و او نیز بیرون آمد پس پیش درویشان رفت و گفت چه گفت از من آن پیر گفت از من حشمت کردند و با وی بنگفتند الحاح کرد برایشان گفتند می گوید که این جوان جهودست آن جوان بیامد و بوسه بر سر من داد و مسلمان شد او را گفتند آن چه سبب بود گفت ما اندر کتابهاء خویش یافته بودیم که فراست صدیقان خطا نیفتد گفتم بیازمایم مسلمانانرا چون بنگرستم گفتم اگر در میان مسلمانان صدیق است واجب کند که اندرین طایفه بود خویشتن را بگونه دیگر بیاراستم تا بر شما بپوشد چون این پیر را چشم بر من افتاد اندر من بدید دانستم که وی صدیق است و آن جوان از بزرگان صوفیان گشت

محمد داود گوید اندر نزدیک جریری بودم گفت اندر میان شما هیچکس هست که چون حق سبحانه وتعالی خواهد که حادثۀ پیدا آرد اندر مملکت خویش او را آگاه کند پیش از آنک پیدا آرد گفتیم نه گفت پس بگریید بر دلهایی که از خدای تعالی هیچ نصیب نیافته باشد

ابوموسی دیبلی گفت از عبدالرحمن بن یحیی پرسیدم از توکل گفت توکل آن بود که اگر دست تاوارن اندر دهان اژدهایی کنی از هیچ چیز بنترسی جز از خدای عزوجل گفت از آنجا بیرون آمدم بنزدیک ابویزید آمدم تا توکل از وی بپرسم در بزدم آواز داد گفت سخن عبدالرحمن کفایت نیست ترا گفتم در بگشای مرا گفت بزیارت من نیامدی جواب از پس در بیافتی در باز نکرد گفت من شدم و سالی بیستادم پس آنگاه آمدم گفت مرحبا بزیارت آمدی یک ماه نزدیک او بیستادم هیچ خاطر نیامد مرا الا که از همه خبر داد بوقت وداع گفتم مرا فایدۀ ده گفت از مادرم شنیدم که گفت اندر آن وقت که بمن حامله بود هرگاه که طعامی حلال پیش او بردندی دست من بدان رسیدی و بخوردی و چون شبهتی اندر آن بودی دست وی بدان نرسیدی و نگرفتی

ابرهیم خواص گفت اندر بادیه شدم مرا رنج بسیار رسید چون بمکه رسیدم عجبی بمن اندر آمد پیرزنی مرا آواز داد که یا ابراهیم من با تو بهم بودم اندر بادیه و با تو هیچ نگفتم تا سر تو مشغول نگردد این وسواس ار سر خویش بیرون گذار

حکایت کنند که فرغانی هر سال حج کردی و بنشابور بگذشتی و بپیش ابوعثمان نرفتی یکبار نزدیک ابوعثمان حیری شد سلام کرد و جواب وی باز نداد گفت با خویشتن گفتم مسلمانی نزدیک او شود و سلام کند و جواب سلام او ندهد ابوعثمان گفت حج چنین کنند مادر بگذارند و ویرا خشنود ناکرده گفت باز فرغانه آمدم و می بودم نزدیک مادر تا آنگاه که فرمان یافت پس آنگاه قصد ابوعثمان کردم چون اندر پیش وی شدم پیش من باز آمد و مرا بنشاند پس فرغانی با وی بیستاد و حاجت خواست تا ستوربانی وی کند و این خدمت به وی داد و بر آن می بود تا آنگاه که شیخ ابوعثمان فرمان یافت

خیرالنساج گوید اندر خانه بودم اندر دلم افتاد که جنید بر در سرای است آن خاطر از دلم بیرون کردم دیگر راه همان خاطر باز آمد سه دیگر بار همچنان بود بیرون شدم جنید را دیدم بر در سرای مرا گفت چرا بخاطر اول بیرون نیامدی

محمدبن الحسن البسطامی گوید اندر نزدیک ابوعثمان مغربی شدم با خویش گفتم مگر آرزو خواهد ابوعثمان گفت بسنده نیست این که می بستانم از ایشان که میخواهند که از ایشان سؤال کنم

کسی از درویشان گوید ببغداد بودم اندر دلم افتاد که مرتعش پانجده درم می آرد مرا تا رکوه خرم بدان و رسنی و نعلینی و اندر بادیه شوم گفت یکی در بزد فرا شدم مرتعش را دیدم خرقۀ بدست گفت بگیر گفتم ای سیدی نخواهم گفت مرا رنجه مدار چند خواسته بودی گفتم پانزده درم گفت این پانزده درم است

کسی گفته ازین طایفه اندر معنی قول خدای عزوجل آنجا که گفت اومن کان میتا فاحییناه یعنی مردۀ خاطر را زنده کردیم بنور فراست و او را نور تجلی دادیم و مشاهده چنان نبود که غافلی در میان اهل غفلت میرود

و گفته اند چون فراست درست گردد از آنجا بمقام مشاهدت رسد

ابوالعباس مسروق روایت کند که گفت پیری آمد نزدیک ما و اندرین سخن همی گفت نیکو سخن بود و خوش زبان و نیک خاطر گفت هر خاطر که شما را بود مرا بگویید اندر دل من افتاد که او جهودست و این خاطر قوی بود با جریری بگفتم بر وی گران آمد من گفتم چاره نیست تا این مرد را ازین خبر دهم ویرا گفتم تو گفتی ما را از هر خاطر که شما را بود مرا خبر دهید اندر دل من افتاده است که تو جهودی سر اندر پیش افکند ساعتی آنگاه سربرداشت و گفت راست گرفتی اشهد ان لااله الا الله واشهد ان محمدا رسول الله و آنگاه گفت همه مذهبها بنگریستم گفتم اگر با هیچکس چیزی هست با این قوم باشد بنزدیک شما آمدم تا شما را بیازمایم شما را بر حق یافتم و آنگاه مسلمانی شد نیکو

حکایت کنند که سری جنید را گفت مجلس کن جنید گفت حشمتی اندر دل من بود از سخن گفتن مردمانرا و اندر خویشتن متهم بودم بدان استحقاق خود نمی دیدم تا شبی رسول را صلی الله علیه وسلم بخواب دیدم و شب آدینه بود که مرا گفت سخن گوی مردمانرا من بیدار شدم آمدم تا بدر سرای سری پیش از صبح و در بزدم گفت از ما باور نداشتی تا ترا گفتند مجلس بنهاد اندر جامع خبر بیرون شد که جنید مجلس خواهد کرد غلامی ترسا بلباسی متنکر بیامد و گفت ایهاالشیخ معنی قول رسول چیست علیه الصلوٰة والسلام که گفت اتقوا فراسة المؤمن فانه ینظر بنور الله

جنید سر اندر پیش افکند زمانی پس سربرداشت و گفت مسلمان شو که وقت اسلام تو در آمد غلام اندر وقت مسلمان شد

ابوعلی عثمانی
 
۱۰۱۰

ابوعلی عثمانی » برگردان رسالهٔ قشیریه » باب ۴ تا ۵۲ » باب سی و ششم - در خُلْق

 

... انس گوید رضی الله عنه که پیغمبر را صلی الله علیه وسلم گفتند از مؤمنان کدام فاضلتر گفت نیکوخوترین ایشان

و خوی نیکو فاضلترین هنرهاء بنده بود که گوهر مردان پدیدار آرد و مردم به خلق پوشیده است و به خلق مشهور

از استاد ابوعلی شنیدم که گفت حق تعالی پیغامبر را صلی الله علیه وسلم خصایصهاء بسیار داد بهیچ چیز بروی آن ثنا نکرد که بخلق نیکو گفت وانک لعلیٰ خلق عظیم ...

... کتانی گوید تصوف خلق است هر که برافزاید بخلق اندر تصوف بر تو زیادت آورد

از عبدالله عمر روایت کنند که گفت هرگاه که از من شنوید که بندۀ را گویم اخزاه الله بدانید که آن بنده آزادست و شما بران گواهی دهید

فضیل عیاض گوید اگر بنده همه نیکوییها بکند و مرغی خانگی دارد و باوی نیکویی نکند او از جمله محسنان نباشد

و گویند عبدالله عمر چون یکی را دیدی از بندگان خویش که نماز نیکوتر کردی ویرا آزاد کردی همه بندگان وی بدانستند این عادت برؤیت او نماز نیکو کردندی و وی ایشانرا آزاد همی کردی روزی فرا وی گفتند این نماز بدیدار تو همی کنند نیکوتر گفت هر که ما را در کار خدای عزوجل بفریبد ما تن فرا فریب او دهیم

جنید حکایت کند از حارث محاسبی که گفت سه چیز نیابند با سه چیز روی نیکو با صیانت و سخن نیکو با امانت و دوستی کردن با وفا

عبدالله بن محمد الرازی گوید خلق آنست که آنچه تو کنی حقیر داری و آنچه با تو کنند بزرگ داری

احنف قیس را گفتند خلق از که آموختی گفت از قیس بن عاصم المنقری گفتند چه دیدی تو از خلق وی گفت نشسته بود اندر سرای خویش و خادمۀ از آن وی می آمد و باب زنی گرم تافته می آورد و پارۀ بریان بر آن بود از دست خادمه بیفتاد پسرکی طفل آن قیس حاضر بود آن باب زن بر وی افتاد آن پسر حالی بمرد در وقت کنیزک از آن مدهوش شد کنیزک را گفت مترس آزاد کردم ترا برای خدایرا عزوجل

شاه کرمانی گوید علامت نیکو خویی رنج بازداشتن است و بار مردمان کشیدن ...

... ذوالنون را گفتند اندوه که را بیشتر از مردمان گفت بدخوی ترین را

وهب بن منبه گوید هیچ بنده نبود که خویی بر دست گیرد چهل روز و عادت کند که نه طبیعت گردد وی را

حسن بصری گوید معنی این آیه وثیابک فطهر اینست که خلق نیکو کن و نیکو خویی پیشه گیر ...

... ابراهیم ادهم را گفتند اندر دنیا هرگز شاد شدی گفت دو بار یکبار نشسته بودم کسی فراز آمد و بر من شاشید و دیگر بار جایی بودم یکی فراز آمد و سیلی بر گردن من زد

اویس القرنی را گویند چون کودکانرا چشم فرا وی افتادی سنگ اندر وی انداختندی اویس گفت چون ازین چاره نیست باری سنگ خرد اندازید تا پای من بنشکند ازان سبب از نماز بازنمانم

مردی احنف قیس را دشنام میداد و از پس وی می دوید احنف چون با قبیلۀ خویش رسید بیستاد و گفت اگر چیزی دیگر اندر دلت مانده است بگو آنجا تا کسی ازین بی خردان از قبیلۀ ما نشنود که ترا جواب دهد ...

... روایت کنند که امیرالمؤمنین علی کرم الله وجهه غلامی را بخواند نیامد دیگر بار خواند هم نیامد سه دیگر را بخواند نیامد علی بر پای خاست آمد او را دید پشت بازگذاشته گفت ای غلام آواز من نشنیدی که چندین بار ترا خواندم گفت شنیدم گفت پس چرا نیامدی گفت کریمی تو دانستم ایمن بودم از عقوبت تو کاهلی کردم نیامدم گفت برو که ترا آزاد کردم از بهر خدای عزوجل

گویند معروف کرخی بکنار دجله آمد تا طهارت کند مصحف و سجادۀ بر کنار دجله بنهاد زنی فراز آمد و آن برگرفت معروف از پس او فراز شد و گفت من معروفم هیچ باک مدار هیچ پسرت هست که قرآن بر خواند گفت نه گفت شوهرت گفت نه گفت پس مصحف باز من ده جامه ترا

وقتی دزدان اندر سرای ابوعبدالرحمن سلمی شدند بمکابره آنچه یافتند ببردند کسی از اصحابنا حکایت کرد و گفت از شیخ ابوعبدالرحمن شنیدم که گفت اندر بازار همی آمدم جبۀ خویش دیدم اندر من یزید بگذشتم و بازان ننگریستم

وجیهی گوید از جریری شنیدم که گفت از مکه باز آمدم نخست بسلام جنید شدم تا وی رنجه نباشد ویرا سلام کردم و برفتم دیگر روز چون نماز بامداد بکردم اندر مسجد ما جنید را اندر صف دیدم گفتم من دیک برای آن آمدم تا تو رنجه نباشی گفت از فضل تو بود و این حق تو است ...

... و گفته اند خلق آنست که هرچه فرا تو رسد از جفاء خلقان همه فرا پذیری و قضاء حق را گردن نهی هیچ ناشکیبایی و بی آرامی نکنی

گویند ابوذر در حوض شده بود و اشتر را آب می داد گروهی مردمان بر وی شتاب کردند حوض بشکست و ابوذر بنشست و آنگاه بخفت گفتند این چیست گفت پیغامبر علیه الصلوٰة والسلام ما را چنین فرموده است که چون یکی را از شما خشم برآید گو بنشین تا خشم وی بشود و اگر نشود گو بخسب

و گویند در انجیل نبشته است که بندۀ من مرا یاد کن بوقت خشم تا ترا یاد کنم در وقت خشنودی

گویند زنی بمالک دینار گفت ای مرایی گفت ای زن باز یافتی آن نام که اهل بصره فراموش کرده بودند ...

... موسی علیه السلام گفت یارب زبان خلق از من بازدار خدای عزوجل وحی فرستاد که زبان خلق از خویشتن باز ندارم از تو کی باز دارم

یحیی بن زیاد الحارثی غلامی داشت بد ویرا گفتند چرا داری این غلام گفت تا بر وی حلم فرا آموزم

و در قول خدای عزوجل واسبغ علیکم نعمه ظاهرة و باطنة گفته اند نعمت ظاهر آنست که صورت نیکو آفرید و نعمت باطن خوی نیکو ...

... گویند ابراهیم ادهم بصحرا شد مردی سپاهی پیش وی باز آمد گفت آبادانی کجاست ابراهیم بگورستان اشارت کرد مرد سپاهی یکی بر سر ابراهیم زد و سرش بشکست چون از وی بگذشت گفتند این ابراهیم ادهمست زاهد خراسان مرد سپاهی بازگردید و عذر خواست ابراهیم گفت چون مرا بزدی من ترا از خدای تعالی بهشت خواستم گفت چرا گفت بسوی آنک من دانستم که مرا از آن مزد باشد نخواستم که نصیب من از تو اجر نیکویی بود و نصیب تو از من بدی بود

ابوعثمان حیری را کسی بدعوت خواند چون بدان در سرای رسید مرد بیرون آمد و گفت یا استاد مرا وقت آمدن تو نیست و از آنچه گفتم پشیمان شدم باز گرد ابوعثمان بازگشت چون باز سرای رسید مرد آمد که مرا پشیمانی آمد از آن سخن و عذر خواست اکنون می باید که بازآیی ابوعثمان برخاست و آمد دیگر بار چون بدر سرای رسید مرد همان گفت که پیش گفته بود ابوعثمان بازگشت و این مرد معاودت میکرد و او را آنجا می خواند و باز میگردانید چون باری چند چنین کرد و مرد اندر عذر خواستن ایستاد و گفت من ترا می آزمودم و ویرا بستود ابوعثمان گفت مرا ستایش مکن بر عادتی که سگ را همان عادت بود سگ را بخوانی بیاید و چون برانی برود

گویند وقتی ابوعثمان بکویی می شد طشتی خاکستر از بامی بینداختند بر سر وی افتاد شاگردان زبان اندران کس گشادند و چیزها همی گفتند ابوعثمان گفت هیچ چیز مگویید او را هر که مستحق آن بود که آتش به وی ریزند و بخاکستر صلح کنند جای خشم نباشد

درویشی بنزدیک جعفربن حنظله آمد جعفر او را بجد خدمت میکرد و درویش می گفت نیک مردی تو اگر نه آنستی که جهودی جعفر گفت نیت من بر آن نیست که اندر خدمت تو هیچ تقصیر کنم از خدای خویش شفا خواه و مرا مسلمانی

عبدالله خیاط را گویند حریفی بود گبر جامه دوختی او را و وی سیم بد به وی دادی عبدالله از آن وی بستدی برغبت روزی چنان اتفاق افتاد که از دکان برخاسته بود بشغلی گبر آمد و سیم نبهره آورد و بشاگرد داد شاگرد نستد سیم سره بداد چون عبدالله باز آمد گفت پیراهن گبر کجاست شاگرد قصه بگفت گفت نیک نکردی دیرگاه بود تا او آن معامله با من میکرد و من بران صبر میکردم و آن سیم او در چاهی می افکندم تا بدست کسی نیفتد و غره نکند کسی دیگر را بدان

و گفته اند خوی بد دلتنگ دارد خداوند ویرا از بهر آنک هچ چیز را اندر آن جای نباشد مگر مراد او را چون جای تنگ که جز خداوند را اندرو جای نباشد ...

ابوعلی عثمانی
 
۱۰۱۱

ابوعلی عثمانی » برگردان رسالهٔ قشیریه » باب ۴ تا ۵۲ » باب سی و هفتم - در جُوْد و سَخَا

 

... عایشه گوید رضی الله عنها که پیغامبر صلی الله علیه وسلم سخی نزدیک بود بخدای و نزدیک بود بمردمان و دور بود از دوزخ و بخیل دور بود از خدای و دور بود از مردمان و نزدیک بود بدوزخ و جاهلی سخی نزدیک خدای تعالی گرامی تر از عابدی بخیل

و بدانک بر زبان اهل علم فرقی نیست میان جود و سخا و خداوند را سبحانه و تعالی بسخا صفت نکنند زیرا که در کتاب و سنت نیامدست و حقیقت جود آنست که بذل کردن بر تو دشخوار نباشد و بنزدیک قوم سخا نخستین رتبت است آنگاه از پس او جود آنگاه ایثار هر که برخی بدهد و برخی بازگیرد وی صاحب سخا بود و هر که بیشتر بدهد و از آن چیزی خویشتن را باز گیرد او صاحب جود بود و آنک بر سختی بایستد و آن اندکی که دارد ایثار کند وی صاحب ایثار بود چنین شنیدم از استاد ابوعلی دقاق رحمه الله که اسما بنت خارجه گفت از خویشتن رضا ندهم که کسی از من حاجتی خواهد ویرا نومید کنم زیرا که اگر کریم است تن ویرا صیانت کنم و اگر لییم بود تن خود را صیانت کنم از وی

مؤرق العجلی گویند با مردمان رفقها کردی که هزار درم بنزدیک کسی بنهادی گفتی این نگاه دار تا من بتو رسم آنگاه کس فرستادی که ترا بحل کردم رفقها کردی بتلطف

گویند مردی از اهل منبج مدینیی را دید گفت از کجایی گفت از مدینه گفت مردی از آن شما بنزدیک ما آمد او را حکم بن المطلب خواندند ما را همه توانگر کرد این مدنی گفت چگونه کرد این که نزدیک شما آمد هیچ چیز نداشت مگر جبۀ پشمین گفت ما را توانگر بمال نکرد ولیکن کرم بیاموخت ما را ما یکدیگر همه فضل کردیم بر یکدیگر تا همه توانگر شدیم

از استاد ابوعلی شنیدم رحمه الله که گفت چون غلام خلیل صوفیانرا بخلیفه غمز کرد فرمود که همه را گردن بزنید اما جنید در فقه گریخت و خویشتن را بدان باز پوشید و وی فتوی کردی بر مذهب بوثور و اما شحام و رقام و نوری و جماعتی را آوردند و نطع بکشیدند تا سیاف ایشانرا سیاست کند نوری فرا پیش شد سیاف گفت دانی که بچه می شتابی نوری گفت دانم گفت پس این شتاب زدگی چیست گفت یک ساعته زندگانی ایثار کنم بر یاران خویش سیاف متحیر شد و این خبر بخلیفه رسانیدند ایشانرا بقاضی وقت فرستاد تا حال ایشانرا تعریف کند قاضی مسأله ها پرسید فقهی نوری همه را جواب داد آنگاه نوری فرا سخن آمد و گفت خدایرا عزوجل بندگانند که چون سخن گویند بخدای گویند و چون قیام کنند بخدای کنند و سخنها گفت که قاضی از آن بگریست قاضی کس بخلیفه فرستاد که اگر این گروه زندیقند بر روی زمین هیچ مسلمان نیست

علی بن الفضیل از بیاعان محلت چیزی می خرید او را گفتند اگر ببازار شوی ارزان تر یابی گفت ایشان بنزدیک ما بیستادند بامید منفعت با جایی دیگر نتوان شد

گویند کسی جبله را کنیزکی فرستاد و وی اندر میان یاران بود گفت زشت بود که تنها خویشتن را برگیرم و شما حاضراید و یکی را از میان تخصیص نتوانم کرد و همگنانرا نزدیک من حق و حرمت است و این قسمت نپذیرد و ایشان هشتاد تن بودند هر یکی را کنیزکی بخشید

عبیدالله بن ابی بکره روزی اندر راهی تشنه بود از سرای زنی آب خواست زن کوزۀ آب بیاورد و از پس در بایستاد و گفت ازین در بازتر شوید یکی ازین غلامان شما فرا گیرید که من زنی ام از عرب خادمی داشتم روزی چند هست تا فرمان یافته است عبیدالله بن ابی بکره آب بخورد غلام را گفت ده هزار درم نزدیک این زن بر زن گفت ای سبحان الله با من سخریت می کنی گفت بیست هزار درم کردم زن گفت از خدای عافیت خواهم گفت سی هزار درم نزدیک آن زن بر زن در سرای فراز کرد و گفت اف بر تو غلام بیامد و سی هزار درم نزدیک آن زن آورد بشبانگاه نرسید که بسیار خواهندگان این زنرا پدیدار آمدند تا ویرا بزنی کنند

و گفته اند جود اجابت کردنست اول خاطر را

از یکی شنیدم از شاگردان ابوالحسن بوشنجه که گفت ابوالحسن بوشنجه اندر طهارت جای بود شاگردی را آواز داد و گفت پیراهن از من برکش و بفلان کس ده که مرا افتاد که با آنکس این خلق کنم

قیس بن سعدبن عباده را گفتند هیچکس را دیدی از خویشتن سخی تر گفت دیدم اندر بادیه نزدیک پیرزنی فرو آمدم شوهر زن حاضر آمد زن او را گفت مهمانان آمده است مرد اشتری آورد و بکشت و ما را گفت شما دانید دیگر روز اشتری دیگر آورد و بکشت و گفت شما دانید با این ما گفتیم از آنک دی کشته بود اندکی خورده شدست گفت ما مهمانان خویش را گوشت بازمانده ندهیم دو روز نزدیک وی بودیم یا سه روز و باران می بارید و وی همچنان میکرد چون بخواستیم آمدن صد دینار اندر خانه وی بنهادیم و آن زن را گفتیم عذر ما اندرو بخواه و ما برفتیم چون روز برآمد باز نگرستیم مردی را دیدیم که از پی ما همی آمد و بانگ میکرد که باز ایستید ای لییمان بهاء میزبانی میدهید ما را گفت زر خویش بستانید و الا همه را بنیزه تباه کنم زر باز داد و بازگشت

ابوعبدالله رودباری اندر سرای یکی شد از شاگردان خویش آنکس غایب بود خانۀ دید در قفل کرده گفت صوفیی باشد که در خانه قفل کند فرمود تا قفل بشکستند و هرچه اندر آن خانه بود و اندر سرا بود ببازار فرستاد تا همه بفروختند وقتی خوش بساختند از بهاء آن خداوند خانه باز آمد و هیچ چیز نتوانست گفت پس زن وی درآمد و گلیمی داشت دریشان انداخت گفت ای اصحابنا این گلیم از جملۀ آن کالاست که اندرین سرای بوده است این نیز بفروشید شوهر گفت این تکلف چرا کردی باختیار خویش زن او را گفت خاموش باش چون شیخ با ما گستاخی کند و بر ما حکم کند چیزی در خانه بگذاشتن نیکو نباشد

بشربن الحارث گوید اندر بخیل نگرستن دلرا سخت کند

قیس بن سعدبن عباده بیمار شد دوستان بعیادت دیر شدند پرسید که سبب چیست ناآمدن ایشان گفتند شرم همی دارند از تو که ترا وام است برایشان مالی گفت کم و کاست بادا مالی که از دیدار دوستان و برادران باز دارد منادی فرمود که هر که ما را مالی بسیار بر وی است از جهت من بحل است شبانگاه چندان مردم گرد آمدند بعیادت خواستند که در سرای بشکنند از زحمت

عبدالله بن جعفر بسر ضیاعی می شد بخرماستانی فرو آمد و در آنجا غلامی بود سیاه که کار میکرد قوت خویش آورده بود سگی در آن حایط آمد و بنزدیک غلام آمد قرصی بوی داد سگ بخورد دیگر نیز به وی داد سه دیگر نیز به وی داد سگ همه بخورد و عبدالله می نگریست گفت یا غلام قوت تو هر روز چنداست گفت این قدر که تو دیدی گفت چرا ایثار کردی برین سگ گفت اینجا سگ نباشد این از جای دور آمده است گرسنه بود کراهیت داشتم که او را نان ندهم عبدالله گفت پس تو چه خواهی خوردن گفت من امروز بسر برم عبدالله بن جعفر گفت مرا بر سخاوت ملامت همی کنند و این غلام سخی تر از منست آن غلام را بخرید و هرچه اندر آن حایط بود و غلام را آزاد کرد و آن حایط بدو بخشید

گویندمردی را دوستی بود بنزدیک او آمد در بکوفت مرد بیرون شد گفت چرا آمدی گفت چهار درم مرا وام بر آمدست مرد اندر سرای شد و چهارصد درم بیاور و بوی داد و مرد اندر گریستن ایستاد زن وی گفت چون مرادت نبود چرا بهانه نیاوردی گفت نه از اندوه سیم می گریم از آن میگریم تا چرا حال وی نپرسیده بودم تا او را خود آن نبایستی گفت

مطرف بن الشخیر گفتی چون کسی را حاجتی باشد بمن برجایی نویسد که مرا کراهیت آید که اندر روی او اثر ذل حاجت بینم

گویند کسی خواست که عبدالله عباس را رضی الله عنه خجل کند که ویرا بازو ستیزه بود نزدیک محتشمان شهر آمد و گفت عبدالله عباس میگوید که امروز رنجی برگیرید و بنزدیک ما آیید تا چاشت آنجا خورید مردمان آمدند چندانک سرای پر برآمد عبدالله گفت این چیست گفتند فلان کس چنین گفت اندر وقت کس فرستاد تا میوه خریدند و طعام بیاوردند و مردمانرا بخورانیدند چون فارغ شدند وکیلان را گفت هر روز این بتوان ساخت از مال من گفتند توان گفت هر روز باید که این مردم وقت چاشت اینجا باشند

شیخ ابوعبدالرحمن حکایت کرد که استاد ابوسهل صعلوکی رحمه الله روزی طهارت میکرد اندر میان سرای سایلی در آمد و چیزی خواست و هیچ چیز حاضر نبود گفت باش تا من فارغ شوم چون فارغ شد گفت این آفتابه بردار برداشت و بیرون شد و صبر کرد تا دور بشد آنگاه آواز داد که آفتابه کسی ببرد از پس بشدند باز نیافتند و این از آن سبب کرد که اهل سرای او را ملامت ببذل میکردند ...

... پیغامبر گفت علیه الصلوٰة والسلام الید العلیا خیر من الید السفلی

گویند ابومرثد یکی بوده است از کریمان عصر شاعری او را مدحی آورد گفت هیچ چیز ندارم که ترا دهم مرا بقاضی بر و بر من دعوی کن بده هزار درم تا من اقرار دهم ترا بدان پس مرا باز دارد در زندان که اهل من مرا اندر زندان بنگذارند شاعر چنان کرد که وی فرمود شبانگاه ده هزار درم بشاعر دادند و ویرا از زندان بیرون آوردند

مردی از حسن بن علی رضی الله عنهما چیزی خواست پنجاه هزار درم به وی داد و پانصد دینار گفت حمالی بیار تا این بردارد حمال بیامد و وی طیلسان بحمال داد و گفت مزد مرا باید داد

زنی از لیث بن سعد سکرۀ انگبین خواست خیکی انگبین فرمود گفت زن اندکی خواست و تو چندین دادی گفت او بقدر حاجت خواست و ما بقدر خویش دادیم

یکی گوید بکوفه اندر مسجد اشعث نماز کردم نماز بامداد و بطلب غریمی شده بودم چون از نماز سلام دادم اندر پیش هرکسی تایی حله و جفتی نعلین بنهادند پیش من نیز همچنان بنهادند گفتم چیست این گفتند اشعث از مکه باز آمده است و این اهل مسجد او راست گفتم من بسبب غریمی آمده ام از اهل وظیفت او نیستم گفتند این آنراست که آنجا حاضر است

گویند چون شافعی را رضی الله عنه اجل نزدیک آمد گفت فلان مرد را گویید تا مرا بشوید و آن مرد غایب بود چون مرد باز آمد او را از آن خبر دادند آن مرد جریدۀ او بخواست و هفتاد هزار درم اوام شافعی بود رضی الله عنه بگزارد گفت این شستن من است او را ...

... واندر معنی این آیت هل اتیک حدیث ضیف ابراهیم المکرمین گفته اند ابراهیم علیه السلام خدمت بتن خویش کردی دیگر گفته اند مهمان کریمان کریم بود

ابراهیم بن جنید گوید چهار چیز است که کریم را از آن ننگ نباید داشت اگرچه امیری بود پدر را بر پای خاستن و مهمانرا خدمت کردن و عالمی را که از وی علم آموخته باشی خدمت کردن و آنچه نداند پرسیدن

ابن عباس گوید اندر قول خدای عزوجل لیس علیکم جناح آن تأکلوا جمیعا او اشتاتا گفت کراهیت داشتند تنها طعام خوردن چون این آیة فرود آمد با کی نیست شما را با کسی خوری یا تنها رخصت دادند ایشانرا اندرین

عبدالله بن عامر مردی را مهمان کرد میزبانی نیکو بکرد چون بازگشت غلامان وی اندر بار بستن یاری ندادند مرد گفت سبب این چیست گفت ایشان یاری نکنند آنرا که از نزدیک ما بازگردد

واندرین معنی بیت متنبی است ...

... عبدالله مبارک گوید سخاوت کردن از آنچه در دست مردمانست فاضلتر از بذل کردن آنچ در دست تو است

کسی گوید اندر نزدیک بشربن الحارث شدم روزی سرمایی بود سخت او را دیدم برهنه و می لرزید گفتم یا بانصر مردمان اندر جامه زیادت کنند درین سرما و تو جامه برکشیدۀ گفت درویشانرا یاد کردم و آن سختی که بر ایشانست و مال نداشتم که با ایشان مواسات کنم خواستم که بتن باری موافقت کنم با ایشان اندر سرما

دقاق گوید سخا نه آنست که صاحب مال عطا دهد سخا آنست که تهی دست از نیستی عطا دهد توانگر را

ابوعلی عثمانی
 
۱۰۱۲

ابوعلی عثمانی » برگردان رسالهٔ قشیریه » باب ۴ تا ۵۲ » باب سی و هشتم - در غَیْرَتْ

 

... ابوهریره گوید رضی الله عنه که پیغامبر صلی الله علیه وسلم گفت که خدای عزوجل رشکن است و از غیرت خدای است که مؤمن چیزی کند که برو حرامست

استاد امام رحمه الله گوید غیرت کراهیت مشارکتست با غیر و چون خدایرا عزوعلا بغیرت وصف کنی معنی آن بود که مشارکت غیر با او رضا ندهد در آنچه حق اوست از طاعت بنده

از سری حکایت کنند که پیش وی این آیة بر خواندند و اذا قرأ ت القرآن جعلنا بینک وبین الذین لایؤمنون بالآخرة حجابا مستورا

سری لصحاب را گفت دانید که این حجاب چیست این حجاب غیرت است و هیچکس نیست غیورتر از خدای تعالی و معنی آنک گفت حجاب غیرتست آنست که کافرانرا اهل نکرد معرفت صدق دین را

استاد ابوعلی گفت آنک کاهلی کند اندر عبادت ایشان آنانند که لنگر خذلان بر پای ایشان باز بسته است دوری ایشانرا اختیار کرد و از محل قرب باز پس آورد و از این باز پس آمدند

واندرین معنی گفته اند ...

... و هم شبلی گوید غیرت الهی بر انفاس از آن بود که ضایع بود اندر چیزی جز خدای عزوجل

واجب چنان کند که گویی غیرت دوست غیرت حق بر بنده و آن آن بود که خلق را اندر وی نصیب نکند و او را ازیشان ربوده دارد و غیرت بنده حق را سبحانه وتعالی آن بود که احوال و انفاس خویش بغیر حق مشغول ندارد نگویند بر خدای تعالی غیرت می برم و گویند خدایرا غیرت می برم زیرا که غیرت بر حق جهل بود و به بی دینی کشد و غیرت خدایرا تعظیم حقوق او واجب کند و صافی بکردن عمل او را و بدانید که سنت حق سبحانه وتعالی با اولیاء خویش آنست که چون ایشان بغیر او مشغول شوند یا دل بغیر او مشغول دارند آن برایشان شوریده دارد از غیرت بر دلهای ایشان تا ویرا باخلاص عبادت کنند فارغ از آنچه بدل میل گرفته باشند چنانک آدم علیه السلام چون دل بر آن نهاد که جاوید در بهشت خواهد بود از آنجاش بیرون کردند و چنانک ابراهیم علیه السلام از اسماعیل عجب بمانده بود فرمودند ویرا قربان کن چون دل ازوبرگفت و بران بایستاد که قربان کند و دست و پای وی ببست و کارد بر گلوی وی نهاد فرمان داد بفدا

محمدبن حسان گوبد اندر کوه لبنان همی گشتم جوانی از جایی بیرون آمد سموم و باد او را بسوخته بود چون مرا بدید بگریخت من از پس او فراز شدم و گفتم بیک سخن مرا پندی ده گفت حذر کن که او غیورست دوست ندارد که اندر دل بنده جز از وی چیزی دیگر باشد

نصرآبادی را می آید که گفت حق غیور است و از غیرت وی است که بدو راه نیست مگر بدو

و خداوند تعالی وحی فرستاد بیکی از پیغامبران علیهم الصلوة والسلام که فلان کس را بمن حاجتی است و مرا بدو حاجتی است اگر او حاجت من روا کند من نیز حاجت او روا کنم آن پیغمبر این در مناجات بگفت که بارخدایا ترا چگونه حاجت بود ببنده گفت دل با کسی دارد جز من بگو دل ازو بردار تا حاجت وی روا کنم

بایزید بسطامی بخواب دید حورالعین اندر ایشان نگریست آن وقت که او را بود از آن بازماند بچندین روز پس از آن هم ایشانرا بخواب دید با ایشان ننگریست گفت شما مشغول کنندگانید

رابعه بیمار شد ویرا گفتند سبب بیماری تو چیست گفت یک بار در بهشت نگرستم مرا ادب کرد فرمان اوراست نیز این گناه نکنم

از سری حکایت کنند که گفت بروزگاری دراز اندر طلب صدیقی بودم بکوهی بگذشتم گروهی افکاران و نابینایان و بیماران را دیدم از حال ایشان پرسیدم گفتند آنجا مردی است اندر سالی یکبار بیرون آید و دعا کند و مردمان شفا یابند من بیستادم تا آن روز که بیرون آمد و دعا کرد و همه شفا یافتند و بشدند من از پس وی فراز شدم و اندرو آویختم و گفتم مرا علتی هست باطنی داروی آن چیست گفت یا سری دست از من بدار که او غیورست تا ترا نبیند که بجز از وی با کسی آرام گیری که از دیدار وی بازمانی

از استاد ابوعلی رحمه الله شنیدم که گفت آنگاه که آن اعرابی اندر مسجد پیغامبر صلی الله علیه وسلم شد و آنجا بشاشید یاران بشتافتند تا ویرا بیرون کنند گناه آن اعرابی کرد در ترک ادب ولیکن خجلت یاران را بود و رنج با ایشان گشت که آن دیدند که حشمت او فرو نهادند بنده همچنین باشد چون بزرگی و قدرت خداوند داند دشوار بود شنیدن ذکر او از آنک او را بغفلت یاد کند و دیدن طاعت آنک حرمت بجای نیارد اندر آن

شبلی را پسری بود نام وی ابوالحسن بمرد مادرش جزع می کرد و موی خویش ببرید شبلی اندر گرمابه شد و آهک بروی خویش کرد تا موی روی همه بشد بتعزیت می آمدند و میگفتند این چیست یا ابابکر گفت اهل خویش را موافقت کردم یکی ازیشان گفت بگو تا چرا کردی گفت من دانستم که شما بتعزیت خواهید آمد و خواهید گفت که خدایت مزد دهاد من موی روی خویش فدا کردم تا بدان مشغول گردید و ذکر خدای عزوعلا بغفلت بر زبان خویش نرانید ...

... مردی گفت جل الله کسی دیگر بشنید گفت خواهم که ازین بزرگتر داری خدایرا

از یکی شنیدم از درویشان که گفت از شیخ ابوالحسن خرقانی شنیدم که گفت الااله الا الله از درون دل گویم ومحمد رسول الله از بن گوش گویم و هر که اندر ظاهر این لفظ نگرد پندارد که شریعت خوار داشته است ولیکن نه چنانست زیرا که اخطار اغیار باضافت با قدر حق خرد داشتن بود در تحقیق والله اعلم

ابوعلی عثمانی
 
۱۰۱۳

ابوعلی عثمانی » برگردان رسالهٔ قشیریه » باب ۴ تا ۵۲ » باب سی و نهم - در ولایتْ

 

قال الله تعالی الا ان اولیاء الله لاخوف علیهم ولاهم یحزنون

عایشه گوید رضی الله عنها که پیغامبر صلی الله علیه وسلم خبر داد از حق سبحانه وتعالی که گفت هر کی ولیی را ازان من برنجاند با من بجنگ بیرون آمده باشد و بنده بمن تقرب نکند بهیچ چیز بهتر از گزاردن آنچه بر وی فریضه کرده ام و بنده بمن تقرب می نماید بنوافل تا آنگاه که ویرا دوست خویش گیرم

استاد امام ابوالقاسم رحمه الله گوید ولی را دو معنی است یکی آنک حق سبحانه وتعالی متولی کار او بود چنانک خبر داد و گفت وهو یتولی الصالحین و یک لحظه او را بخویشتن باز نگذارد بلکه او را حق عزاسمه در حمایت و رعایت خود بدارد و دیگر معنی آن بود که بنده بعبادت و طاعت حق سبحانه وتعالی قیام نماید بر دوام و عبادت او بر توالی باشد که هیچ گونه بمعصیت آمیخته نباشد و این هر دو صفت راجب بود تا ولی ولی باشد و واجب بود ولی را قیام نمودن بحقوق حق سبحانه وتعالی بر استقصا و استیفاء تمام و دوام نگاه داشت خدای او را در نیک و بد

و از شرایط ولی آنست که محفوظ بود همچنانک از شرط نبی آن بود که معصوم بود و هرکس که شرع بر وی اعتراض کند او مغرور بود و فریفته

از استاد ابوعلی شنیدم رحمه الله که گفت ابویزید بسطامی را صفت کردند که فلان جای مردی پدیدار آمده است که بولایت می گوید بویزید قصد او کرد تا او را ببیند چون بمسجد آن مرد رسید بنشست اندر انتظار او مرد بیرون آمد و اندر آن مسجد آب دهن بینداخت بویزید بازگشت و بر وی سلام نکرد و گفت این مردی است که ادبی از آداب شرع نگاه نمیدارد چگونه امین بود بر اسرار حق سبحانه وتعالی

بدانک خلافست در آنک روا بود که ولی داند که او ولی هست یا نه ...

... و گروهی از پیران طایفه برین اند که چنین بود و اگر بذکر آن مشغول باشیم از حد اختصار بیرون آییم و پیران که ما دیدیم برین بودند که باید ولی نداند که او ولیست یکی از آن استاد ابوبکر فورک رحمه الله است

و گروهی از ایشان گفته اند روا بود که ولی داند که او ولیست و از شرط تحقیق ولایت نیست اندر حال وفاء در مآل پس اگر این شرط بود روا بود که حق او را تخصیص کند بکرامتی که آن تعریفی بود از حق تعالی او را برآنک عاقبت او نیک خواهد بود از بهر آنک گفته اند ایمان بکرامات اولیا واجبست و ولی اگرچه خوف عاقبت از وی برخیزد آنچه او در آنست از هیبت و تعظیم و اجلال حق سبحانه وتعالی در حال سختر و تمامتر باشد زیرا که اندکی از تعظیم و هیبت او را چنان شکسته اند که بسیاری از خوف نکند و چون رسول صلی الله علیه وسلم گفت که عشرة فی الجنة ده کس از اصحاب من در بهشت خواهند بود این ده گانه لامحاله او را راست گوی دانستند و سلامت عاقبت خویش بشناختند و آن در حال ایشان هیچ نقصان پیدا نیاورد زیرا که شرط صحت معرفت بنبوت ایستادن بود بر حد معجزه و علم حقیقت کرامات ازین جمله بود و اگر چنان بود که چیزی بیند از جملۀ کرامات نتواند تا جدا باز نکند میان او و آنچه غیر کرامات بود چون چیزی بدید از آن اندر حال بدانست که او بر حق است پس روا بود که بداند که عاقبت او هم برین جمله خواهد بود و این شناخت کراماتیست او را و اثبات کرامات اولیاء صحیح است و حکایات قوم بسیارست که دلیل کند بر آنک گفته ایم چنانکه طرفی از آن یاد کرده آید اندر باب کرامات اولیاء ان شاء الله

و گروهی ازین پیران که ما دیدیم برین بودند یکی از ایشان استاد ابوعلی رحمه الله

و گویند ابراهیم ادهم بمردی گفت خواهی تو از جملۀ اولیا باشی گفت خواهم گفت اندر هیچ چیز دنیا رغبت مکن و نه اندر آخرت و با خدای گرد و نفس خویش فارغ دار ویرا و روی بدو کن تا بر تو اقبال کند و ترا ولی خویش کند

یحیی بن معاذ گوید اندر صفت اولیاء بندگانی باشند بلباس انس پوشیده پس از آنک رنجها دیده باشند و مجاهدتهای بسیار کشیده تا بمقام ولایت رسیده باشند

از ابویزید بسطامی حکایت کنند که گفت اولیاء خدای تعالی عروسان خدای باشند عزوجل و عروسان نبینند مگر محرمان و ایشان نزدیک او باشند پوشیده اندر حجلهاء انس ایشانرا نه اندر دنیا بینند و نه در آخرت

از ابوبکر صیدلانی شنیدم رحمه الله که مردی بود بصلاح گفت وقتی لوح سر گور ابوبکر طمستانی نیکو می کردم و نام او را در آنجا می کندم و هر باری از سر گورش برکندندی و ببردندی و از هیچ گور دیگر بنبردندی و من عجب بماندم استاد ابوعلی دقاق را از آن حال پرسیدم گفت این پیر پنهانی اندر دنیا اختیار کرده بود و تو میخواهی که ویرا بلوح مشهور گردانی و حق تعالی نمی خواهد مگر آنک گور او پنهان باشد همچنانک او خواست که در میان مردمان پوشیده بود

ابوعثمان مغربی گوید ولی مشهور بود ولیکن مفتون نبود

از شیخ ابوعبدالرحمن سلمی شنیدم که گفت اولیا را سؤال نبود فرومردگی بود و گداختگی و هم از وی شنیدم که نهایت اولیا بدایت پیغمبران بود

سهل بن عبدالله گوید ولی آن بود که افعال او موافق شرع بود پیوسته

یحیی بن معاذ گوید ولی مراییی و منافقی نکند و ازین سبب دوستان او کم باشند

ابوعلی جوزجانی گوید ولی آن بود که از حال خویش فانی بود و بمشاهدت حق باقی بود و حق متولی اعمال او بود انوار تولی برو پیوسته گردد او را بخود هیچ اخبار نباشد و با غیر خدای قرارش نباشد

ابویزید گوید حظ اولیا اندر تفاوت درجات ایشان از چهار نامست و قیام هر فرقتی از ایشان بنامیست از آن نامها و آن قول خدای است عزوجل هو الاول والآخر والظاهر والباطن هر که حظ او نام ظاهر بود بعجایب قدرت او نگران بود و هر که حظ او از نام باطن بود او نگران بود بآنچه رود در سر از انوار او هر که حظ او از نام اول بود شغل او باز آن بود که اندر سبقت رفته باشد و هر که حظ او ازین نامها آخر باشد شغل او بمستقبل بسته بود بآنچه خواهد بود و هرکسی را ازین کشف بر قدر طاقت او بود مگر آنک حق سبحانه وتعالی او را نگاه دارد و متولی او بود

قول ابویزید اشارت است بدانکه خاصگان بندگان او ازین اقسام برگذشته باشند نه اندر ذکر عاقبت باشند و نه اندر ذکر سابقت و نه بآنچه بایشان درآید مشغول گردند اصحاب حقایق از صفت خلق محو باشند چنانکه خداوند تعالی گوید وتحسبهم ایقاظا وهم رقود

یحیی بن معاذ گوید اولیا اسپر غمهای خدای اند اندر زمین صدیقان ایشانرا می بویند بوی ایشان بدل ایشان می رسد مشتاق میگردند بخداوند خویش و عبادت زیادت همی کنند بر تفاوت اخلاق خویش

و گفته اند ولی را سه علامت بود بخدای مشغول بود و فرارش با خدای بود و همت وی خدای بود

خراز گوید چون خداوندتعالی خواهد که بندۀ را بدرجۀ اولیا رساند در ذکر بروی گشاده گرداند چون راحت ذکر بیابد در قرب برو باز گشاید پس او را بمجلس انس برد پس بر کرسی توحید نشاند پس حجابها ازوی برگیرد و اندر سرای فردانیت فرود آرد و جلال و عظمت بر وی کشف کند چشمش بر جلال و عظمت افتد از خود فانی گردد اندر نگاه داشت خدای افتد و از دعویهای نفس بیرون آید

و گفته اند ولی را خوف نباشد زیرا که خوف چشم داشتن مکروهی بود که اندر عاقبت برو فرود آید یا فوت دوستی را منتظر بود اندر عاقبت ولی ابن وقت بود ویرامستقبل نبود تا از چیزی ترسد و همچنانک ویرا خوف نبود رجا نیز نبود زیرا که از رجا انتظار حاصل آمدن دوستی بود یا مکروهی ازو کشف کنند که آنرا منتظر بود و این بدو ام وقت بود و همچنین اندوه نبود بر وی زیرا که اندوه از ناموافقی وقت بود و هر که اندرو روشنایی رضا بود و اندر راحت موافقت بود او را اندوه از کجا اید خدای عزوجل میگوید الا ان اولیاء الله لاخوف علیهم ولاهم یحزنون

ابوعلی عثمانی
 
۱۰۱۴

ابوعلی عثمانی » برگردان رسالهٔ قشیریه » باب ۴ تا ۵۲ » باب چهلم - در دعا

 

... انس مالک رضی الله عنه گوید که پیغامبر صلی الله علیه وسلم گفت دعا مغز عبادتست

استاد امام ابوالقاسم رحمه الله گوید دعا کلید همه حاجتها است و راحت خداوند حاجتست و راحت درماندگان است و پناهگاه درویشان است و غمگسار نیازمندان است خداوند تعالی گروهی را بنکوهید گفت ویقبضون ایدیهم نسوا الله فنسیهم یعنی دست بما بر ندارند بحاجت خویش

سهل عبدالله گوید خدای تعالی خلق را بیافرید گفت با من راز گویید و اگر راز نگویید بمن نگرید و اگر این نکنید از من بشنوید و اگر این نکنید بر درگاه من باشید و اگر این همه نکنید حاجت خواهید از من ...

... ابوعبدالله المکانسی گوید نزدیک جنید بودم زنی اندر آمد گفت دعا کن که پسری از آن من گم شده است گفت برو صبر کن زن بشد و باز آمد و دعا خواست گفت صبر کن گفت صبرم برسید و طاقتم نماند دعا کن مرا جنید گفت اگر چنین است که تو میگویی برو باز خانه شو که پسر تو باز آمد زن بشد پسرش باز آمده بود بشکر نزدیک جنید آمد جنید را گفتند بچه بدانستی آن باز آمدن گفت خدای عزوجل می گوید امن یجیب المضطر اذا دعاه

و بدانک خلافست میان مردمان که دعا فاضلترست یا خاموشی و رضا گروهی گویند دعا بسر خویش عبادت است از قول پیامبر صلی الله علیه وسلم که الدعاء مخ العبادة آنچه عبادت بود بدو قیام کردن اولیتر از ترک زیرا که حق حق است سبحانه وتعالی اگر بندۀ را اجابت نیاید و بمراد خویش نرسد باری بحق خدای قیام نموده باشد زیرا که دعا اظهار بندگی و درماندگی بود

ابوحازم اعرج گوید اگر از دعا محروم مانم بر من دشوارتر باشد از آنک از اجابت ...

... و پیغامبر صلی الله علیه وسلم خبر داد از حق تعالی گفت هر که بذکر من مشغول گردد از سؤال او را آن دهم که فاضلتر بود از آنک خواهندگانرا دهم

و گروهی گفته اند بنده باید که بزبان صاحب سؤال بود و بدل صاحب رضا بود تا هر دوی بجای آورده باشی و آن اولیتر که گویند که وقتها مختلف است وقت بود که دعا فاضلتر از خاموشی بود و آن نیز هم ادبست و در بعضی احوال خاموشی فاضلتر از دعا و آن نیز هم ادبست و آن بوقت بتوان دانست زیرا که علم وقت اندر آن وقت بود چون اندر دل اشارتی یابد بدعا دعا اولیتر و چون اشارت بخاموشی کنند خاموشی تمامتر و اگر گویند بنده باید که غافل نبود از مشاهدت خداوند خویش اندر حال دعا صحیح بود پس واجب بود که حال خویش را مراعات کند اگر از دعا زیادت بسطی یابد اندر وقت خویش دعا اولیتر و اگر در وقت دعا زجری با دل وی گردد و قبضی همی بیند ترک دعا اولیتر اندر وقت و اگر چنان بود که اندرین وقت دل خویش نه زیادت یابد و قبض و نه بسط و نه حاصل آمدن زجر دعا کردن و ناکردن آنجا هر دو یکیست و اگر چنانست که درین وقت غلبه بر وی علم بود دعا اولیتر از آنک دعا عبادتست و اگر غلبه درین وقت معرفت را بود خاموشی اولیتر و صحیح بود اگر گویند هرچه مسلمانان را در آن نصیبی بود یا حق سبحانه وتعالی را اندران حقی بود دعا اولیتر و هرچه حظ نفس تو بود خاموشی اولیتر

و در خبر می آید که بندۀ دعا کند خدای تعالی او را دوست تر دارد گوید ای جبرییل اندر حاجت این بنده تأخیر کن که من دوست دارم که آواز وی شنوم و بندۀ بود که دعا کند و خداوند سبحانه او را دشمن دارد گوید جبرییل حاجت او روا کن که من کراهیت میدارم که آواز وی می شنوم

و حکایت کنند که یحیی بن سعید القطان حق را سبحانه وتعالی بخواب دید گفت یارب بسا که ترا بخوانم و اجابتم نکنی گفت یا یحیی زیرا که دوست دارم که آواز تو شنوم

و پیغامبر صلی الله علیه وسلم گفت که بدان خدای که جان من بحکم اوست که بنده خدایرا بخواند و خدای بر وی بخشم باشد ازو اعراض کند پس دیگر بار بخواند اعراض کند سه دیگر بار بخواند خدای تعالی فریشتگانرا گوید بندۀ من از دیگر کس حاجت نمی خواهد و از من می نگردد حاجت وی روا کردم

انس مالک گوید رضی الله عنه بعهد رسول صلی الله علیه وسلم مردی بود بازرگانی کردی و از شام بمدینه آمدی و از مدینه بشام شدی و با قافله نرفتی و توکل بر خدای داشتی وقتی از شام می آمد و بمدینه می شد دزدی فرا رسید و ویرا آواز داد که بباش بازرگان بیستاد و دزد را گفت تو دانی و مال دست از من بدار دزد گفت مال از آن منست من ترا خواهم بازرگان گفت از کشتن من چه خواهی مال تراست گفت نه مرا قصد بتو است گفت پس مرا زمان ده تا طهارت کنم و دو رکعت نماز کنم و دعایی بکنم دزد گفت بکن بازرگان برخاست و چهار رکعت نماز کرد و دست برداشت و گفت یاودود یا ودود یا ذاالعرش المجید یا مبدیء یا معید یا فعال لما یرید اسألک بنور وجهک الذی ملأ ارکان عرشک و اسألک بقدرتک اللتی قدرت بها علی خلقک وبرحمتک التی وسعت کل شیء لااله الا انت یا مغیث اغثنی یا مغیث اغثنی یا مغیث اغثنی چون از این دعا فارغ گشت سواری دید بر اسبی سپید و جامهاء سبز پوشیده و حربۀ بر دست از نور چون دزد سوار را دید دست از بازرگان بداشت و آهنگ سوار کرد چون نزدیک وی رسید سوار حمله برو برد و حربه بزد و ویرا از اسب بینداخت و نزدیک بازرگان آمد و گفت برخیز و بکش این دزد را بازرگان گفت که تو کیستی که من هرگز هیچ کس را بنکشته ام دلم بار ندهد بکشتن وی این سوار با نزدیک این دزد آمد و ویرا بکشت و باز پیش بازرگان آمد و گفت بدانک من فریشته ام از آسمان سیم چون اول دعا کردی درهاء آسمان بجنبید گفتم کاری عظیم افتاده است بنویی چون دیگر بار دعا کردی درهاء آسمان بگشادند و او را شراری بود همچون شرار آتش چون سه دیگر بار دعا کردی جبرییل آمد و گفت کیست که اندوهگنی را دریابد من اندر خواستم تا من این شغل کفایت کنم و بدانک هر که این دعا بکند اندر هر اندوه و بلا و محنت که باشد خدای تعالی ویرا فرج دهد و یاری کند ویرا و بازرگان بسلامت باز مدینه آمد و بنزدیک پیغامبر صلی الله علیه وسلم شد و قصه بگفت و دعا بگفت پیغامبر صلی الله علیه وسلم گفت خدای عزوجل نامهای نیکوی خویش تلقین کرده است هر که این دعا بکند اجابت کنند ویرا و هرچه خواهند بدهند

و از آداب دعا آنست که بدل حاضر بود و غافل نباشد که روایت کنند از پیغامبر صلی الله علیه وسلم که گفت بندۀ که خدایرا بغفلت خواند دعاء وی مستجاب نبود

و از شرایط دعا آنست که لقمۀ وی حلال بود که سعد را گفت پیغامبر علیه الصلوة والسلام کسب حلال کن تا دعاء تو مستجاب بود

و گفته اند دعا کلید حاجت است و دندانهاء او لقمۀ حلال است

یحیی بن معاذ گوید یارب ترا چگونه خوانم و من عاصی ام و چرا ترا نخوانم و تو خداوند کریمی

موسی علیه السلام بر مردی بگذشت که دعا و تضرع همی کرد موسی گفت یارب اگر حاجت وی بدست من بودی روا کردمی خدای تعالی وحی فرستاد به وی که من بر وی مهربان ترم از تو ولیکن او دعا می کند و گوسفندان دارد و دل وی باز آن است و من دعاء بندۀ مستجاب نکنم که دل وی بجایی دیگر باشد موسی بدان مرد گفت مرد بدل با خدای تعالی گشت حاجت وی روا شد

امام جعفر صادق را علیه السلام گفتند چونست که دعا میکنیم و اجابت نمی آید گفت زیرا که میخوانید و او را نمی دانید

از استاد ابوعلی دقاق شنیدم که گفت یعقوب لیث را علتی رسید که طبیبان در آن همه درماندند و او را گفتند در ولایت تو نیک مردی است او را سهل بن عبدالله خوانند اگر او ترا دعا کند امید آن بود که خدای تعالی ترا عافیت دهد سهل را حاضر کردند ویرا گفت مرا دعا کن سهل گفت دعا چون کنم ترا و اندر زندان تو مظلومانند هر که در زندان تو است همه رها کن همه رها کرد سهل گفت یارب چنانک ذل معصیت او را بنمودی عز طاعت ویرا بنمای و ویرا ازین رنج فرج فرست در وقت شفا پدید آمد مالی بر سهل عرضه کردند نپذیرفت گفتند اگر فرا پذیرفتی و همه بدرویشان نفقه کردی وی اندر زمین نگریست هرچه سنگ ریزه بود همه گوهر شد شاگردانرا گفت آنکس که او را این دهند مال یعقوب چه حاجت باشد او را

صالح المری بسیار گفتی هر که پیوسته دری کوبد زود بود که آنرا بازگشایند رابعه گفت تا کی گویی این در بسته است بازخواهند گشاد کی بسته بود صالح گفت پیری جاهل و زنی دانا

سری گوید در پیش معروف کرخی بودم مردی برخاست و گفت یا با محفوظ دعا کن که کیسۀ از من دزدیده اند هزار دینار تا خدای تعالی باز دهد مرد خاموش شد آنگاه معاودت کرد و خاموش شد سه دیگر بار معاودت کرد معروف گفت چه گویم با خدای عزوجل گویم آنچه از پیغمبران و اصفیاء خویش بازداشتی بازوده مرد گفت آخر دعا کن معروف گفت یارب هرچه او را به باشد تو او را بده

لیث گوید عقبة بن نافع را دیدم نابینا پس از آن دیدم بینا گفتم چشم تو بچه بازدادند گفت بخواب دیدم که مرا گفتند یاقریب یامجیب یاسمیع الدعاء یالطیفا لمایشاء رد علی بصری این بگفتم خدای عزوجل چشم من باز داد

از استاد ابوعلی شنیدم که گفت چشم من بدرد آمد اندر آن وقت که از مرو بنشابور آمدم و شش شبانروز بود تا نخفته بودم بامدادی در خواب شدم شنیدم که کسی گفت الیس الله بکاف عبده بیدار شدم چشم من درست شده بود و اندر وقت درد بشد و نیز هرگز چشم من بدرد نیامد

از محمدبن خزیمه حکایت کنند که گفت چون احمد حنبل فرمان یافت من باسکندریه بودم و اندوهگن شدم بخواب دیدم احمد حنبل را که می خرامید گفتم یا باعبدالله این چه رفتن است گفت رفتن خادمان بدارالسلام گفتم خدای با تو چه کرد گفت خدای مرا بیامرزید و تاج بر سر من نهاد و نعلین زرین در پای من کرد و مرا گفت یا احمد این منزلت ترا بدانست که گفتی قرآن کلام من است ناآفریده پس مرا گفت یا احمد مرا بخوان بدان دعاها که بتو رسیده است از سفیان ثوری و تو اندر دنیا آن دعا کردی گفتم یارب کل شیء بقدرتک علی کل شیء اغفرلی کل شیء ولا تسألنی عن شیء گفت یا احمد اینک بهشت اندر شو در بهشت شدم

گویند جوانی دست اندر لباس کعبه زده بود و می گفت الهی لا لک شریک فیؤتی ولاوزیر فیرشی ان اطعتک فبفضلک فلک الحمد وان عصیتک فبجهلی ولک الحجة علی فباثباتک حجتک علی وانقطاع حجتی لدیک الا غفرتنی آن شنید که هاتفی گفت ای جوانمرد آزاد شدی از آتش دوزخ ...

... کسی ازین طایفه گفتست چون از خدای حاجتی خواهی بهشت خواه که بود که آن روز روز اجابت تو بود

و گفته اند زبان مریدان گشاده بود بدعا و زبان محققان از آن بسته بود

واسطی را گفتند دعا کن گفت ترسم که اگر دعا کنم گویند اگر این میخواهی که ما ترا نهاده ایم ما را متهم داشتۀ و اگر آن میخواهی که ترا نیست نزدیک ما ثناء بد کرده باشی و اگر رضا دهی کار تو میرانیم چنانک قضا کرده ایم ...

... و گفته اند دستوری بدعا از جملۀ عطا باشد

کتانی گوید هرگز خدای بندگانرا زبان گشاده نکند بعذر تا در مغفرت گشاده نکند

و گفته اند دعا ترا بحضرت آرد و عطا ترا از حضرت برگرداند و بر درگاه بودن تمامتر از آنک بازگشتن ...

... و گفته اند شرط دعا ایستادن بود با قضا بوصف رضا

و گفته اند از خدای اجابت چون چشم داری و راه اجابت ببستۀ بزلتها

یکی را گفتند مرا دعا کن گفت ترا این بیگانگی بس که میان تو و او واسطۀ می باید

حکایت کنند که زنی بنزدیک تقی بن مخلد آمد و گفت پسری از آن من بروم اسیر مانده است هیچ چیز ندارم مگر سرایی و آنرا نتوانم فروخت اگر اشارتی کنی تا مگر کسی او را باز خرد که مرا بشب و روز خواب و قرار نیست تقی گفت تو بازگرد تا من بنگرم تا چه توانم کرد سر در پیش افکند و لبش می جنبید روزی چند بود این زن آمد و پسر با وی بود و شیخ را دعا میکرد گفت پسرم بسلامت بازآمد و حدیثی دارد با تو خواهد گفت این جوان گفت اندر دست یکی افتاده بودم از ملوک روم با گروهی اسیران و وی کسی بر ما گماشته بود و هر روز ما را بصحرا بردی تا او را خدمت کردیمی پس با بند باز آوردی روزی همی آمدیم پس از نماز شام با این موکل که بر ما بود بند از پای من گشاده شد و بر زمین افتاد اندر فلان روز و فلان وقت و فلان ساعت موافق افتاد آن وقت را که زن نزدیک شیخ آمده بود و دعا کرده آنگاه آنکس که بر ما موکل بود برخاست و مرا بانگ کرد که این بند چرا بشکستی گفتم نه خود از پای من فرو افتاد موکل متحیر بماند و خداوند خویش را بگفت و آهنگر را بخواند دیگر باره بند برنهادند گامی چند فرا شدم بند از پای من بیفتاد همه عجب بماندند از آن رهبانانرا بخواندند و با من گفتند ترا مادر هست گفتم هست گفتند دعاء او اجابت بودست خدای ترا رها کرد ما باز نتوانیم داشت مرا توشه بساختند و با صحبتی گسیل کردند تا بشهر مسلمانان والله اعلم

ابوعلی عثمانی
 
۱۰۱۵

ابوعلی عثمانی » برگردان رسالهٔ قشیریه » باب ۴ تا ۵۲ » باب چهل و یکم - در فَقْر

 

... استاد امام ابوالقاسم رحمه الله گوید آنک گفت شرم دارد که سؤال کند یعنی از خدای شرم دارد نه از مردمان

و گفته اند درویشی شعار اولیا بود و پیرایۀ اصفیا و اختیار حق سبحانه وتعالی خاصگان خویش را از اتقیا و انبیا علیهم السلام و درویشان گزیدگان خدای اند از بندگان او و موضع رازهاء او اندر میان خلقان او وخلق را سبب ایشان نگاه میدارد و ببرکۀ ایشان ورزی همی دهد و درویشان صابر هم نشینان خدای باشند در قیامت و چنین خبر آمده است از رسول صلی الله علیه وسلم

عمر خطاب رضی الله عنه گوید که پیغامبر صلی الله علیه وسلم گفت هرچیزی را کلیدی است و کلید بهشت دوستی درویشان است و درویشان صابر هم نشینان خدای تعالی باشند روز قیامت ...

... معاذ النسفی گوید خدای هیچ قوم را هلاک نکند بهرچه کند تا آنگاه که درویشانرا حقیر ندارد و با ایشان خواری نکند

و نیز گفته اند اگر درویش را هیچ فضیلت نباشد مگر آنک فراخی جوید و نرخ ارزان خواهد مسلمانانرا آن کفایت بود از بهر آنک او را بباید خرید و توانگر را بباید فروخت این عوام درویشان باشند خاص ایشانرا بنگر که چه باشد

یحیی بن معاذ را پرسیدند از درویشی گفت حقیقت وی آن بود که جز بخدای مستغنی نگردد و رسم آن بود که سبب ویرا نبود

ابراهیم قصار گوید درویشانرا لباسی بود که اندر آن متحقق باشند رضا بار آرد ایشانرا ...

... حمدون قصار گوید چون ابلیس و یاران وی گرد آیند بهیچ چیز شاد نگردند چنانک بسه چیز آنک مؤمنی را بکشد و دیگر آنک کسی بر کفر بمیرد و دیگر آنک کسی را دلی بود که در وی بیم درویشی باشد

جنید روزی گفت یا معشر الفقراء شمارا بخدای شناسند و برای خدای گرامی دارند بنگرید تا با خدای چون باشید

محمدبن عبدالله الفرغانی را پرسیدند از درویشی بخدای و استغنا بخدای گفت چون درویشی درست گردد استغنا درست گردد رعایت بر بنده تمام شود نگویند کدام تمامتر درویشی یا استغنا زیرا که آم دو حالتست یکی تمام نباشد مگر بدیگر

رویم را پرسیدند از صفت درویشی گفت تن بحکم خدای دادن ...

... خداوند تعالی بموسی علیه السلام وحی فرستاد که ای موسی چون درویشانرا بینی ایشانرا بپرس همچانک توانگران و اگر این نکنی هرچه ترا آموختم اندر زیر خاک کن

ابوذر را حکایت کنند که گفت اگر از کوشکی بیفتم و هفت اندام مرا بشکند دوستر دارم از آنک با توانگری بنشینم زیرا که از پیغامبر صلی الله علیه وسلم شنیدم که گفت دور باشید از مردگان گفتند مردگان کیستند گفت توانگران

ربیع بن خثیم را گفتند نرخ گران شد گفت ما بر خدای عزوجل خوارتر از آنیم که ما را گرسنه دارد گرسنه اولیا را دارد

ابراهیم ادهم گفت ما درویشی جستیم توانگری ما را پیش آمد و مردمان توانگری جستند ایشانرا درویشی پیش آمد

یحیی بن معاذ را پرسیدند که درویشی چیست گفت بیم درویشی گفتند توانگری چیست گفت ایمنی بخدای

ابن الکرنبی گوید درویش صادق از توانگری بترسد از بیم آنک توانگر گردد و درویشی برو تباه شود چنانک توانگران از درویشی بترسند که درویشی توانگری را تباه کند

خداوند سبحانه وتعالی بموسی علیه السلام وحی فرستاد که خواهی که روز قیامت حسنات تو همچندان بود که از آن همه خلایق گفت خواهم گفت بیمارانرا بازپرس و جامۀ درویشان باز جوی موسی علیه السلام بر خویشتن واجب کرد اندر ماهی هفتۀ گرد درویشان برآمدی و جامۀ ایشان باز جستی و بعیادت بیماران شدی

سهل عبدالله گوید پنج چیز از گوهر تن است درویشی که توانگری نماید و گرسنۀ که سیری نماید و اندوهگنی که شادی نماید و مردی که به روز روزه دارد و بشب قیام کند و ضعف فرا ننماید و مردی که او را با دیگری عداوت بود و او را دوستی نماید

بشربن الحارث گوید فاضلترین مقامها اعتقاد صبرست بر درویشی تا بگور

ذوالنون گفت علامت خشم خدا بر بنده خوف بنده است از درویشی

شبلی گوید فروترین درجه اندر فقر آنست که همه دنیا آن مردی باشد بیک روز نفقه کند اگر بر دل او درآید که اگر فردا را قوت بازگرفتمی بهتر بودی اندر درویشی صادق نباشد

استاد ابوعلی گوید مردمان اندر درویشی و توانگری بسیار سخن گفته اند که کدام بود فاضلتر و بنزدیک من آن فاضلتر که کسی را کفایتی دهند و اندر آن صیانت کنند

ابومحمدبن یاسین گوید ابن جلا را پرسیدند از درویشی گفت خاموش بود تا بیرون شد و باز آمد پس گفت چهار دانگ بود مرا شرم داشتم که اندر فقر سخن گویم بیرون شدم و خرج کردم پس بنشست و اندر فقر سخن گفت

ابراهیم بن المولد گوید ابن جلا را دیدم که ازو پرسیدند که مرد مستحق اسم فقر کی گردد گفت آنگه که از وی هیچ بقیت نماند گفتم این چگونه بود گفت چون او را نبود او را بود

و گفته اند صحت فقر آن بود که درویش بهیچ چیز مستغنی نگردد مگر بآنک فقرش باز او بود

بنان مصری گوید بمکه بودم و جوانی پیش من بود کیسۀ نزدیک او آوردند که درو درم بود پیش او بنهاد گفت مرا اندرین حاجت نیست این مرد گفت بر مسکینان تفرقه کن چون شبانگاه بود این مرد را دیدم که خویشتن را چیزی طلب میکرد گفتم اگر خویشتن را چیزی بگذاشتی از آنک نزدیک تو آوردند گفت ندانستم که تا اکنون بزیم

ابوحفص گوید نیکوترین وسیلتی که بنده بدو تقرب کند بخدای دوام فقرست بدو اندر همه حالها و ملازم گرفتن سنت اندر همه فعلها و طلب قوت حلال کردن

مرتعش گوید درویش باید که همتش از قدمش درنگذرد

ابوعلی رودباری گوید مردان چهار تن بودند در روزگار خویش یکی از ایشان آن بود که نه از سلطان ستدی و نه از رعیت و آن یوسف بن اسباط بود هفتاد هزار درم میراث یافت هیچ چیز برنگرفت برگ خرما بافتی و دیگری آن بود که از برادران و سلطان بستدی و آن ابواسحق فزاری بود آنچه از برادران بستدی بر مستوران نفقه کردی که ایشان حرکت نکردندی و آنچه از سلطان فرا ستدی نزدیک اهل طرطوس فرستادی سه دیگر از برادران فراستدی و از سلطان نگرفتی و آن عبدالله مبارک بود از برادران بستدی و بر آن مکافات کردی و چهارم آنک از سلطان فراستدی و از برادران نستدی و آن مخلدبن الحسین بود گفتی سلطان منت بر ننهد و برادران منت بر نهند

از استاد ابوعلی شنیدم که گفت در خبرست که هر که توانگری را تواضع کند از برای توانگری او دو ثلث دین او بشود معنیش آن بود که مرد بدل و زبان و تن تواضع کند چون توانگری را تواضع کند بتن و زبان دو برخ دین او بشود و اگر بدل معتقد فضل او بود چنانک بزبان و تن دین او جمله بشود ...

... منصور مغربی گوید ابوسهل خشاب کبیر گفت مرا فقر و ذل گفتم که فقر و عز گفت فقر و ثری گفتم نه که فقر وعرش

از استاد ابوعلی شنیدم که گفت مرا پرسیدند از قول پیغامبر صلی الله علیه وسلم کادالفقر ان یکون کفرا گفتم معنی خبر اینست که خواست درویشی که کفر بود گفتم آفت چیزی و ضد او بر حسب فضیلت و قدر او بود هرچه بنفس خویش فاضلتر ضد او و آفت او ناقص تر چون ایمان که او شریفترین خصلتها است ضد او کفر است پس چون خطر بر درویشی کفرست دلیل بر آنک او شریفترین وصفها است

جنید گوید چون درویشی را بینی برفق بین و بعلم مبین یعنی چیزی به وی ده تا شاد شود و علمش مگو که اندوهگن شود ...

... استاد امام گوید رحمه الله اندرین لفظ اشکالی درست هر که بر وصف غفلت سماع کند و اشارت او اندرین آنست که از مطالبات بیفتاده باشد و اختیار خویش با یکسو نهاده و بدانچه حق تعالی همی داند رضا داده باشد

ابن خفیف گوید درویشی نیستی ملک بود و بیرون آمدن از صفات

ابوحفص گوید فقر درست نیاید کس را تا آنگاه که دادن دوستر ندارد از ستدن و سخا نه آنست که فراخ دست تنگ دست را چیزی دهد سخا آنست که از نیستی سخاوت کند با آنک دارد

ابن جلا گوید اگر نه شرف تواضع بودی حکم فقیر آنست کی در رفتن خرامیدن کند

یوسف اسباط گوید چهل سالست تا مرا دو پیراهن بیک جای نبودست

کسی گفت بخواب دیدم که قیامت برخاسته بود مالک دینار را و محمدبن واسع را گفتندی که اندر بهشت شوید می نگرستم تا کدام در پیش است محمدبن واسع در پیش بود پرسیدم که سبب چیست که او در پیش است گفتند زیرا که او را یک پیراهن بود مالک دینار را دو پیراهن بود

مسوحی گوید درویش آنست که خویشتن را هیچ حاجت نبیند بهیچ چیز از سببها

سهل بن عبدالله را پرسیدند که درویش کی برآساید گفت آنگاه که خویشتن را جز آن وقت نه بیند که اندر ویست

نزدیک یحیی بن معاذ حدیث درویشی و توانگری می رفت گفت فردا نه توانگری وزن خواهند کرد و نه درویشی صبر و شکر وزن خواهند کرد باید که تو شکر و صبر آری

خداوند تعالی وحی فرستاد بیکی از پیغمبران که اگر خواهی که بدانی از خویشتن رضاء من بنگر تا رضاء درویشان از تو چگونه است

زقاق گوید هر که اندر درویشی تقوی همراه وی نباشد حرام محض خورد ...

... نوری گوید صفت درویش آنست که آرام گیرد بوقت تنگ دستی و بذل و ایثار آنگاه که دارد

کتانی گوید نزدیک ما بمکه جوانی بود جامهاء کهنه داشتی و با ما کم آمیختی و دوستی او اندر دل من افتاد مرا دویست درم از وجهی حلال فتوح بود نزدیک او بردم و بر کنارۀ سجادۀ او بنهادم و گفتم این مرا فتوح بوده است اندر من نگریست بگوشۀ چشم و گفت من فراغت و نشست با خدای تعالی بهفتاد هزار دینار خریدم بغیر از ضیاع ومستغل میخواهی که مرا بدین غره کنی و بفریبی برخاست و آن سیم آنجا بریخت من بنشستم و آن سیم می برداشتم هیچ عز چون عز او ندیدم که برخاست و چون ذل خویش که من برمی چیدم

ابوعبدالله خفیف گفت چهل سالست تا زکوة فطر بر من واجب نبوده است و مرا قبولی بود بسیار در پیش خاص و عام ...

... دقی را پرسیدند از ترک ادب درویشان با خدای اندر احوال ایشان گفت آنگاه بود که از حقیقت با علم آیند

خیرالنساج گوید اندر مسجدی شدم درویشی اندر من آویخت و گفت ایهاالشیخ بر من ببخشای بر من ببخشای که محنت من بزرگست گفتم چیست گفت بلا از من باستدند و عافیت بمن پیوسته گشت بنگرستم حال وی یکدینار او را فتوح بوده بود

ابوبکر وراق گفت خنک درویش در دنیا و آخرت ویرا پرسیدند گفت در دنیا سلطان از وی خراج نخواهد و جبار در آخرت به وی شمار نکند

ابوعلی عثمانی
 
۱۰۱۶

ابوعلی عثمانی » برگردان رسالهٔ قشیریه » باب ۴ تا ۵۲ » باب چهل و هشتم - در مَعْرِفَتْ

 

... عایشه گوید رضی الله عنها که پیغامبر گفت صلی الله علیه وسلم ستون خانه اساس او بود و ستون دین شناخت خدای بود و عقلی قامع گفتم یا رسول الله پدر و مادرم فداء تو باد عقل قامع چیست گفت باز ایستادن از معصیتها و حریص بودن بر طاعت خدای تعالی

استاد امام گوید رحمه الله بر زبان علما معرفت علم بود و همه علم معرفت بود و هر که بخدای عزوجل عالم بود عارف بود و هر که عارف بود عالم بود و بنزدیک این گروه معرفت صفت آنکس بود که خدایرا بشناسد باسماء و صفات او پس صدق در معاملت با خدای تعالی بجای آرد پس از خویهای بد دست بدارد پس دایم بر درگاه بود و بدل همیشه معتکف بود تا از خدای بهره یابد ازو بجمیل اقبال او و در همه کارها با خدای صدق ورزد و از اندیشهاء نفس و خاطرهای بد بپرهیزد و با خاطری که او را بغیر خدای خواند آرام نگیرد چون با خلق بیگانه گردد و از آفات نفس بیزار شود و از آرام و نگرستن بآنچه او را از خدای باز دارد ببرد و دایم بسر با خدای مناجات همی کند و بهر لحظتی رجوع با وی کند و محدث بود از قبل حق بشناخت اسرار او و بر آنچه می رود برو از تصرف قدرت آن هنگام او را عارف خوانند و نام کنند او را و حال او را معرفت و اندر جمله بدان قدر که از نفس خویش بیرون آید معرفتش حاصل آید بخدای عزوجل

و هرکسی اندر معرفت سخنها گفته اند بر اندازۀ خویش ...

... و هم از وی شنیدم که معرفت آرام بار آرد چنانک علم در دل سکون واجب کند و هرکه را معرفت بیش سکون ویرا بیش بود

شبلی گوید عارف را علاقت نبود و محب را گله نبود و بنده را دعوی نبود و ترسنده را قرار نبود و کس از خدای نتواند گریخت محمدبن عبدالوهاب گوید شبلی را پرسیدند از معرفت گفت اولش خدای بود و آخرش را نهایت نباشد

ابوالعباس دینوری گوید ابوحفص گفت تا خدایرا بشناخته ام در دلم نه حق درآمده است و نه باطل

استاد امام گوید رحمه الله اندرین سخن کی ابوحفص گفتست اشکالی درست و بر آن حمل توان کرد که نزدیک این قوم معرفت غیبت بنده واجب کند از نفس او باستیلاء ذکر حق سبحانه وتعالی بر وی تا جز حق را نبیند و رجوع با هیچ چیز دیگر نکند چنانک عاقل رجوع باز دل و تفکر خویش کند چون او را کاری درپیش آید عارف همچنین رجوع او با حق بود جل جلاله و چون عارف را بازگشت در کارها نبود الا بخداوند خویش باز دل نتواند گردیدن و چگونه باز دل گردد آنکس که او را دل نبود و فرق بود میان آنکس که زندگانیش بدل بود و میان آنکس که بخدای خویش زنده باشد

بویزید را پرسیدند از معرفت گفت ان الملوک اذا دخلو قریة افسدوها وجعلوا اعزة اهلها اذلة ...

... وهم ابویزید گوید خلق را احوال بود و عارف را حال نبود زیرا که رسمهای او همه محو بود و هستی او بهستی غیر او فانی گشته بود و اثرهاء او غایب شده باشد اندر آثار غیر او

واسطی گوید بنده را معرفت درست نیاید و در بنده استغنا بود بخدای یا بخدای نیازمند بود

استاد امام گوید واسطی بدین گفتار آن خواست که استغنا و افتقار از علامت صحو بنده بود و مانند رسمهای او زیرا که این هر دو از صفات او باشد و عارف ازین همه محو بود از معرفت او پس چگونه درست آید او را این و او مستهلک است در وجود او یا مستغرق در شهود او که بوجود نرسد ربوده از حس او بهر صفت که او راست از بهر این گفتست واسطی که هرکه خدایرا بشناخت منقطع شد بلکه گنگ شد و فرماند پیغامبر گفت صلی الله علیه وسلم لااحصی ثناء علیک و این سخن آن قوم است که حال ایشان دور بود اما آنک ازین درجه فروتر باشد بسیار سخنها گفته اند اندر معرفت

احمدبن عاصم الانطاکی گوید هر که بخدای عارف تر او ترسان تر

و گفته اند هر که خدا را نشناخت ببقا متبرم گردد و دنیا با فراخی بر وی تنگ شود ...

... هم ذوالنون گوید معاشرت عارف چون معاشرت خدای بود از تو فرو برد و از تو در گزارد

ابن یزدانیار را پرسیدند که عارف کی حق را بیند گفت چون شاهد پدید آید و شواهد فانی شود و حواس بشود و اخلاص مضمحل شود

حسین منصور گوید چون بنده بمقام معرفت رسد بخاطر او وحی فرستند و سر او را نگاه دارند تا هیچ خاطر در نیاید او را مگر خاطر حق

و گفته اند علامت عارف آنست که از دنیا و آخرت فارغ بود

سهل بن عبدالله گوید غایت معرفت دو چیزست دهشت است و حیرت

ذوالنون گوید عارف ترین کسی بخدای متحیرترین کسی است در وی

کسی بنزدیک جنید آمد و گفت از اهل معرفت گروهی اند که ترک اعمال بگویند جنید گفت این قول گروهی باشد که بترک اعمال گویند و این بنزدیک من بزرگست و آنکس که دزدی کند و زنا کند حال او نزدیک من نیکوتر از حال آنکس که او این گوید و عارفان بخدای کارها از خدای فرا گیرند و رجوع با خدای کنند اندر آن و اگر من بهزار سال بزیم از اعمال یک ذره کم نکنم

بویزید را گفتند این معرفت بچه یافتی گفت بشکمی گرسنه و تنی برهنه ...

... و گفته اند چشم عارف گریان باشد و دل وی خندان

یحیی بن معاذ گوید عارف از دنیا بیرون شود و از دو چیز مراد وی حاصل نشده باشد از گریستن بر خویشتن و از ثنا کردن بر خدای عزوجل

بویزید گوید که ایشان معرفت بدان یافتند که هرچه نصیب نفس ایشان در آن بود رها کردند و بر فرمان او بیستادند

جنید گوید که عارف عارف نباشد تا همچون زمین نبود که نیک و بد برو بروند و چون ابر که سایه بر همه چیز افکند و چون باران که بهمه جای برسد

یوسف بن علی گوید عارف عارف نبود تا آنگاه که اگر مملکت سلیمان به وی دهند بدان از خدای مشغول نگردد طرفة العینی

ابن عطا گوید که معرفت را سه رکن بود هیبت و حیا و انس

ذوالنون را گفتند که خدای را بچه شناختی گفت خدای را بخدای بشناختم و اگر فضل خدای نبودی هرگز او را بنشناختمی

و گفته اند بعالم اقتدا کنند و بعارف راه یابند

شبلی گوید عارف بغیر ازو ننگرد و سخن غیر او نشنود و خویشتن را جز از وی نگهبان نبیند ...

... بوطیب سامری گوید معرفت برآمدن حق است بر اسرار بمواصلت پیوستگی انوار

ابوسلیمان دارانی گوید که عارف را اندر بستر فتوحها بود که اندر نماز ویرا آن نبود

جنید گوید عارف آنست که حق از سر او سخن گوید و وی خاموش بود ...

... ذوالنون گوید علامت عارف سه چیزست نور معرفت وی نور ورع ویرا فرو نکشد و اندر باطن علمی اعتقاد نکند که حکم ظاهر برو نقض کند و بسیاری نعمت خدایرا عزوجل برو او را بدان ندارد تا پردۀ محارم خدای بدرد

و گفته اند عارف نباشد آنک صفت معرفت کند نزدیک اهل آخرت فکیف نزدیک ابناء دنیا

بوسعید خراز گوید معرفت از عین جود آید و بذل مجهود

جنید را پرسیدند از قول ذوالنون که گفت در صفت عارف اینجا بود بشد جنید گفت عارف را حالی از حالی باز ندارد و منزلی او را از منزلی دیگر باز ندارد و وی با اهل هر مکانی بود آنچه ایشانرا بود او را همچنان بود و اندران معنی سخن گوید تا فایده بود از وی

ابوسعید خراز را پرسیدند که عارف را هیچ حال بود که گریستن او را جفا بود گفت آری گریستن ایشان در راه بود چون بحقایق قرب رسند و طعم وصال بیابند از بر او آن ازیشان زایل شود

ابوعلی عثمانی
 
۱۰۱۷

ابوعلی عثمانی » برگردان رسالهٔ قشیریه » باب ۴ تا ۵۲ » باب پنجاه و دوم - دَر سَماعْ

 

... قال الله تعالی فهم فی روضة یحبرون در تفسیرست که این سماع است

و بدانک سماع اشعار بآواز خوش چون مستمع را اعتقاد حرامی نباشد و سماع نکند برچیزی که اندر شرع نکوهیده است و لگام بدست هوای خویش ندهد و بر سبیل لهو نبود اندر جمله مباح است و هیچ خلاف نیست که پیش پیغامبر صلی الله علیه وسلم شعرها برخوانده اند و انکار نکرد برایشان اندر خواندن اشعار چون سماع اشعار روا بود بی آواز خوش حکم آن بنگردد بآنک آواز خوش کنند این ظاهر است ازین کار پس بر مستمع آنچه واجب بود آن رغبتی تمام بود بر طاعت و یاد کرد آنچه خدای تعالی ساختست پرهیزگارانرا از درجات و او را بدان دارد که از زلتها بپرهیزد و اندر دل وی اندر حال واردات صافی پیدا آرد مستحب بود اندر دین و شرع و بر لفظ رسول صلی الله علیه وسلم رفتست آنچه بشعر نزدیک بوده است هرچند قصد شعر نکرده است و مراد وی شعر نبوده است

انس مالک گوید رضی الله عنه که انصار خندق همی کندند و این شعر میگفتند ...

... این لفظ از پیغامبر صلی الله علیه وسلم بر وزن شعر نیست ولیکن بشعر نزدیکست

و بدانک سلف بیتها سماع کرده اند بالحان و آنک سماع مباح دارد از پیشینگان یکی مالک بن انس است و اهل حجاز همه شعر بنغمه مباح دارند اما حدا باجماع همه عرب جایز است و اخبار و آثار اندر جواز این شایع است و مستفیض

و روایت کنند از ابن جریج که او سماع رخصت دادی او را گفتند چون روز قیامت نیکوییها و زشتیهای تو بیارند این سماع از دو کدام بود گفت نه اندر زشتی بود و نه اندر نیکویی یعنی که این مباحست

و اما امام شافعی رضی الله عنه حرام نداشتی و لکن عوام را مکروه داشتست چنانک اگر کسی آنرا پیشه گرفتست و بر آن ایستادست بر روی لهو گواهی او رد کرده است و بی مروتی نهاده است ولکن از جملۀ آن ننهاده است که حرام بود

استاد امام گوید که سخن من نه درین نفی است در سماع که رتبت این طایفه برتر از آن بود که سماع ایشان بر لهو بود یا نشستن ایشان اندر سماع بسهو بود یا اندر اندیشۀ دل ایشان لغو بود یا سماع ایشان بر صفت غیر کفو بود

و از این عمر رضی الله عنهما اثرها همی آید اندر اباحت سماع و هم چنین از عبدالله بن جعفربن ابی طالب و از عمر رضی الله عنهم در حدا و غیر آن و پیش پیغامبر صلی الله علیه وسلم اشعار برخواندندی و او از آن باز نداشت

و روایت کنند که پیغمبر صلی الله علیه وسلم شعر اندر خواستی از یاران تا برخوانند

و ظاهر مشهورست که پیغامبر صلی الله علیه وسلم اندر خانه عایشه رضی الله عنها رفت دو کنیزک بودند آنجا و چیزی میگفتند ایشانرا از آن باز نداشتند

هشام بن عروه روایت کند از پدرش از عایشه رضی الله عنها که ابوبکر صدیق رضی الله عنه دو بار بگفت مزمار شیطان در سرای رسول صلی الله علیه وسلم پیغمبر صلی الله علیه وسلم گفت دست بدار یا بابکر که هر قومی را عیدی است و عید ما امروز است

و عایشه رضی الله عنها روایت کند که خویشاوندی از آن وی بزنی بیکی دادند از انصار پیغامبر صلی الله علیه وسلم آمد گفت آن زنرا بخانۀ او فرستادی عایشه رضی الله عنها گفت آری گفت هیچکس فرستادی که آنجاچیزی برگوید از سماع گفت نه پیغامبر صلی الله علیه وسلم گفت ایشان انصاراند اندر میان ایشان غزل گویند اگر کسی فرستادی که گفتی ...

... فحیانا و حیاکم

براء بن عازب گوید از پیغامبر صلی الله علیه وسلم شنیدم که گفت قرآنرا بآواز خواش خوانید که قرآنرا نیکوی افزاید این خبر دلیلست بر فضیلت آواز خوش

انس رضی الله عنه گوید که پیغامبر صلی الله علیه وسلم گفت هر چیزی را حلیتی است و حلیت قرآن آواز خوش است ...

... و آواز خوش را دوست داشتن و بدو راحت یافتن کس این را منکر نتواندبود زیرا که اطفال بآواز خوش آرام گیرند و اشتران سختی بارگران در بادیۀ دراز وگرم و تشنگیها همه بکشند بخوشی حدا خداوند تعالی میگوید افلا ینظرون الی الابل کیف خلقت

اسمعیل بن علیه گوید با شافعی رضی الله عنه میرفتم بوقت گرمگاهی بجایی بگذشتیم کسی چیزی میگفت وی گفت بیا تا آنجا شویم شدیم تا آنجا پس مرا گفت خوشت می آید گفتم نه گفت ترا حس نیست و خبر پیغامبر است صلی الله علیه وسلم که گفت ما اذن الله لشیء کأذنه لنبی یتغنیٰ بالقرآن رسول صلی الله علیه وسلم گفت که خداوند تعالی در هیچ چیز پیغامبر را صلی الله علیه وسلم دستوری نداد چنانک در قرآن خواندن بآواز خوش

و گویند هرگاه که داود علیه السلام زبور برخواندی پری و آدمی و حوش و طیور همه بسماع باز ایستادندی وقت بودی چهار صد جنازه از مجلس او برداشتندی که اندر آواز سماع او بمرده بودند ...

... و معاذ گفت پیغمبر را صلی الله علیه وسلم اگر دانستمی که تو سماع همی کنی بیاراستمی آواز خویش را از بهر تو

محمد داود دینوری گوید اندر بادیه بودم بقبیلۀ رسیدم از قبایل عرب مردی مرا مهمان کرد غلامی را دیدم سیاه بر پای ایستاده و بند ها بر پای او نهاده و اشتران را دیدم اندر پیش خانه افتاده و مرده این غلام مرا گفت تو امشب مهمانی و این خداوند من کریم است مرا شفیع باش که ترا رد نکند خداوند خانه را گفتم من بخانۀ تو طعام نخورم تا تو این غلام را رها نکنی گفت مرا این غلام درویش بکرده است و مال من تباه کرد گفتم چه کرد گفت این غلام آوازی دارد خوش و سبب معاش من از پشت این اشتران بودی بار گران برنهاد و سه روزه راه بیک روز بگذاشت بحدا چون بار فرو گرفتند اشتران همه برجای خویش هلاک شدند چنانک می بینی ولیکن با اینهمه او را بتو بخشیدم غلام را بند برگرفت و چون بامداد بود من آرزو کردم که آواز آن غلام بشنوم از وی اندر خواستم مرد گفت ای غلام حدا کن بر اشتری که بر چاهی آب می کشید حدا کرد اشتر رسن بگسست و روی در بیابان نهاد و هرگز من چنان آواز نشنیده بودم بخوشی از هیچکس من در روی افتادم آن میزبان اشارت کرد تا غلام خاموش شد

جنید را پرسیدند که چون است که مردم آرمیده بود چون سماع بشنود حرکت اندر و پایدار آید گفت آنگه که خداوند تعالی فرزند آدم را از پشت آدم علیه السلام بیرون آورد برمثال ذره و بایشان خطاب کرد گفت الست بربکم خوشی سماع کلام خداوند تعالی بر ارواح ایشان ریخت چون سماع شنوند از آن یاد کنند روح بحرکت اندر آید

از استاد ابوعلی شنیدم رحمه الله که سماع حرامست بر عام زیرا که ایشانرا نفس ماندست و زاهدانرا مباحست از بهر آنک ایشان مجاهدت کرده باشند و مستحب است اصحاب ما را از برای زندگی دل ایشان

حارث محاسبی گوید سه چیز است که آنرا چون بیابند بدان بهره گیرند و ما آنرا گم کرده ایم روی نیکو با صیانت و آواز خوش با دیانت و دوستی با وفا

ذوالنون مصری را پرسیدند از آواز خوش گفت مخاطبات و اشارات است که خداوند آنرا ودیعت نهاده است اندر مردان و زنان

وقتی دیگر او را پرسیدند هم از آواز خوش گفت واردی بود از قبل حق سبحانه و تعالی دلها را بحضرت حق خواند هر که بحق سماع کند متحقق گردد و هر که بنفس سماع کند زندیق گردد

و جعفربن نصیر گوید که جنید گفت بر درویشان سه وقت رحمت بارد بوقت سماع که ایشان سماع نکنند الا از حق و برنخیزند الا از وجد و دیگر بوقت طعام خوردن زیرا که خوردن ایشان از فاقه بود و سوم بوقت علم گفتن زیرا که ایشان صفت اولیا یاد کنند

جنید گوید سماع جوینده را فتنه بود و یابنده را راحت بود

از جنید حکایت کنند که سماع را بسه چیز حاجت بود زمان و مکان و اخوان

شبلی را پرسیدند از سماع گفت ظاهر وی فتنه بود و باطن وی عبرت بود هرکه اشارت داند سماع عبرت او را حلال بود و اگر به خلاف این بود خویشتن را اندر بلا و فتنه افکنده باشد و تعرض بلا کرده

و گفته اند سماع حلال نیست مگر کسی را که نفس وی مرده بود و دلش زنده بود نفس خویش را بشمشیر مجاهده کشته باشد و دلش بنور موافقت زنده بود

نهرجوری را پرسیدند از سماع گفت حالی بود که از سر سوزی پدیدار آید مرد را باز سر اسرار برد ...

... ابوعثمان مغربی گوید هر که سماع دعوی کند و از آواز های مرغان و چریدن دد و آواز درها و باد او را سماع نیفتد او اندر دعوی دروغ زن بود

جعفر گوید ابن زیری از شاگردان جنید بود و پیری بزرگوار بود فاضل چون بوقت سماع حاضر بودی اگر ویرا خوش آمدی ازار فرو کردی و بنشستی و گفتی صوفی با دل خویش بود و اگر ویرا خوش نیامدی گفتی سماع خداوندان دلرا بود و برفتی

رویم را پرسیدند از وجود صوفیان بوقت سماع گفت ایشان معنیها بینند که دیگران آن نبینند اشارت میکند ایشانرا که بمن شتابید ایشان بدان شادی و تنعم می کنند پس حجاب افتد از شادی با گریستن گردند از ایشان کس بود که جامه بدرد کس بود که بانگ کند و کس بود که بگرید هرکسی بر قدر حال خویش ...

... نحن الخالدات فلا نموت ابدا و نحن الناعمات فلا نبؤ س ابدا

ما جاوید زنده ایم که بنه میریم ما متنعمانیم که هرگز درویش نشویم

و گویند سماع نداست و وجد قصد است ...

... ابوعثمان حیری گوید سماع به سه روی بود سماع مریدان و مبتدیان و ایشان احوال را استدعا کنند بدان و برایشان از فتنه و ریا بباید ترسیدن از آن دیگر سماع صادقان بود بدان اندر آن احوال خویش زیادت جویند و سماع بر موافقت وقت شنوند سه دیگر سماع اهل استقامت بود از عارفان این گروه اختیار نبود بر خدای بر آنچه حال برایشان درآید از حرکت و سکون

ابوسعید خراز گوید که هر که دعوی کند که او مغلوبست در وقت سماع و حرکات که میکند مالک او نیست علامت او آن بود که در آن مجلس که او را وجد بود راحت پیدا آید

شیخ ابوعبدالرحمن سلمی را این حکایت کردند گفت این کمترین درجات است در سماع و نشان درست او آن بود که هیچکس از اهل حقیقت در آن مجلس نماند الا که بوجد او خوش دل شود و هیچ مبطل بنماند که نه مستوحش شود ازو

بنداربن الحسین گوید سماع بر سه گونه باشد سماعی بطبع و سماعی بحال و سماعی بحق آنک بطبع شنود خاص و عام اندر آن یکی باشند که سرشت بشریت برآنست که آواز خوش دوست دارد و آنک بحال شنود او تامل می کند و می نگرد و آنچه برو درآید از عتاب یا خطاب یا وصل یا هجر یا نزدیکی یا دوری یا تأسفی بر چیزی که از وی در گذشته باشد یا تشنگی بدانک خواهد بودن یا وفا بعهدی یا وعدۀ بجای آوردن یا عهدی بشکستن یا بی آرامی و آرزومندی یا بیم فراقی یا شادی وصالی و آنچه بدین ماند و آنچه بحق شنود بخدای سماع کند و خدایرا شنود و این حالها صفت او نباشد که بعلتها آمیخته باشد و بحظ بشریت سماع ایشان از آنجا بود که صفت توحید است سماعی بود بحق نه بحظ

و گفته اند اهل سماع بر سه گونه باشند خداوندان حقیقت باشند ایشان بوقت سماع با حق خطاب می کنند و گروهی بدل با خدای خطاب می کنند بر آن معنی که می شنوند ایشان بصدق مطالب باشند در آنچه با خدای اشارت کنند و سه دیگر درویشی مجرد بود از علایقها ببریده و از دنیا و از آفتهای وی دور شده بر خوش دلی سماع می کند این قوم بسلامت نزدیکتر باشند ...

... جنید گفت چون مرید را بینی که سماع را دوست دارد بدانک از بطالت بقیتی باوی ماندست

سهل بن عبدالله گوید سماع علمی است که حق تعالی مخصوص کند بدان آنکس را که خواهد و آن علم کس نداند مگر او

حکایت کنند که ذوالنون مصری وقتی اندر بغداد شد صوفیان برو گرد آمدند و قوالی با ایشان بود از وی دستوری خواستند تا قوال چیزی برخواند پیش او دستوری داد این بیتها بگفت

شعر

صغیر هواک عذبنی

فکیف به اذا احتنکا ...

... اذا ضحک الخلی بکا

ذوالنون برخاست و بیفتاد و بر روی افتاد و از وی خون همی آمد و بر زمین همی چکید یکی از آن قوم نیز برخاست بتواجد ذوالنون گفت الذی یریک حین تقوم مرد بنشست

از استاد ابوعلی شنیدم گفت ذوالنون را بر حال آن مرد اشراف بود که او را تنبیه کرد و آن مرد منصف بود که چون او این بگفت بنشست

از دقی حکایت کنند که گفت بمغرب دو پیر بودند یکی را جبله گفتندی و دیگر زریق این زریق روزی بزیارت جبله شد و هر دو شاگردان بسیار داشتند مردی از اصحاب زریق چیزی برخواند یکی از اصحاب جبله بانگی بکرد و در وقت بمرد چون دیگر روز بود جبله گفت زریق را کجا است آن مرد که دی چیزی برخواند بگو تا آیتی برخواند آن مرد برخواند جبله بانگی بکرد قاری بمرد جبله گفت یکی بیکی و ستم آن کرد که پیش دستی کرد

ابراهیم مارستانی را پرسیدند از حرکت بوقت سماع گفت شنیده ام که موسی علیه السلام اندر بنی اسراییل قصه میگفت یکی برخاست و پیراهن بدرید خدای تعالی وحی فرستاد بموسی علیه السلام که گو دل بدر برای من نه جامه

ابوعلی مغازلی شبلی را پرسید که وقتها بود که آیتی بگوش من آید از کتاب خدای عزوجل مرا بر آن دارد که همه چیزها و سببها دست بدارم و از دنیا برگردم پس با حال خویش آیم و با مردمان مخالطت کنم شبلی گفت آنک ترا بخویشتن کشد مهربانی و لطف او بود بر تو و چون ترا بتو دهند از شفقت او بود بر تو زیرا که ترا از حول و قوت خویش تبری کردن درست نگشته باشد در آنک بازو گردی

احمدبن المقاتل العکی گوید با شبلی بودم شبی اندر ماه رمضان در مسجد از پس امام نماز میکرد من برابر او بودم امام بر خواند ولین شینا لنذهبن بالذی اوحینا الیک بانگی کرد شبلی گفتم جان از وی جدا شد و بلرزید و میگفت با دوستان چنین خطاب کنند و چند بار این بگفت

از جنید حکایت کنند که گفت پیش سری شدم روزی مردی دیدم افتاده و از هوش شده گفتم چه بوده است او را گفت آیتی برخواندند از هوش بشد گفتم بگو تا دیگر بار برخوانند برخواندند و مرد با هوش آمد مرا گفت تو چه دانستی گفتم چشم یعقوب علیه السلام بسبب پیراهن یوسف علیه السلام بشد و هم بسبب پیراهن بود تا چشم روشن شد ویرا نیکو آمد و از من بپسندید

عبدالواحدبن علوان گوید جوانی با جنید اندر صحبت بود هرگاه که چیزی بشنیدی از ذکر بانگ کردی روزی جنید گفت اگر نیز چنین کنی صحبت من بر تو حرام گردد پس از آن چون چیزی شنیدی صبر می کردی و تغیر در وی پدید همی آمدی و از بن هر موی قطرۀ آب دویدی روزی چیزی برخواند بانگی کرد و بمرد

ابوالحسین دراج گوید قصد یوسف بن الحسین کردم از بغداد چون اندر ری شدم سرای وی پرسیدم گفتند چه خواهی کردن آن زندیق را و از بس که بگفتند اندر دل کردم که بازگردم دل من تنگ شد از گفتار مردمان آن شب اندر مسجدی فرو آمد دیگر روز گفتم از شهری دور باینجا آمدم کم از آن نباشد که زیارتی کنم شدم و هیچ چیز نپرسیدم بمسجد او افتادم او را دیدم اندر محراب نشسته بود و رحل پیش وی نهاده بود و مصحفی بر آن جای و قرآن همی خواند و وی پیری سخت نیکو و بشکوه نزدیک او شدم و سلام کردم جواب داد و گفت تو از کجا آمدۀ گفتم از بغداد بزیارت تو آمده ام گفت اگر کسی اندرین شهرها گفتی نزدیک ما بباش تا ترا سرایی خرم و کنیزکی از زیارتی بازداشتی ترا گفتم یا سیدی خدای تعالی مرا بدین مبتلا نکرد و اگر این حال پیش آمدی ندانم که حال چگونه بودی پس مرا گفت هیچ چیز توانی خواند گفتم توانم گفت بگو این بیت بگفتم

شعر

رأ یتک تبنی دایبا فی قطیعتی

ولوکنت ذا حزم لهدمت ماتبنی

شیخ مصحف فراهم گرفت و فرا گریستن ایستاد و میگریست تا محاسن وی تر شد مرا رحمت آمد بر وی از بس که بگریست پس مرا گفت یا پسر مردمان ری را ملامت کردی که ترا گفتند یوسف بن الحسین زندیق است و از وقت نماز تا اکنون قرآن می خواندم که چشم من آب نگرفت و بدین بیت که تو گفتی قیامت از من برآمد

دقی گوید که از دراج شنیدم که گفت من و پسر فوطی بر کنار دجله میرفتیم میان بصره و ابله کوشکی دیدم نیکو منظری بود در آن کوشک مردی در آن منظر بود کنیزکی در پیش او و این بیت میگفت ...

... غیر هذا بک اجمل

آن خداوند وی گفت بگو آنک میخواهد کنیزک بگفت جوان گفت والله که حق تعالی با من چنین است هر روز بلونی دیگر بانگی کرد و جان بداد خداوند کوشک کنیزک را گفت ترا آزاد کردم برای خدای و اهل بصره بیرون آمدند و ویرا دفن کردند خداوند کوشک بیستاد و گفت نه شما مرا می شناسید و نه من شما را شما را همه گواه گرفتم که هرچه مراست همه سبیل کردم از بهر خدایرا و هر بنده که مرا بود آزاد کردم و ازاری بر میان بست و یکی بر دوش افکند و راه فرا پیش گرفت و بشد هرگز نیز او را ندیدند و از وی هیچ چیز نشنیدند

عبدالله بن علی الطوسی گوید از یحیی بن الرضا شنیدم که ابوحلمان دمشقی آواز طوافی شنید که میگفت یا سعتر بری بیفتاد و از هوش بشد چون باز هوش آمد گفتند چه سبب بود که از هوش بشدی گفت پنداشتم که میگوید اسع تر بری

ابوالحسین علی بن محمد الصیرفی گوید رویم را پرسیدند از پیران که رویم ایشانرا دیده بود اندر سماع که ایشان را در سماع چون دیدی گفت رمۀ گوسفند که گرگ اندر ایشان افتد

خراز حکایت کند که علی بن الموفق را دیدم در سماع گفت مرا بر پای گیرید ویرا بر پای گرفتم گفت مرا از شیخ زفانم گویند

گویند شبی تا بصبح دقی برین بیت برپای ایستاده بود و می افتاد و برمی خاست و مردمان برپای ایستاده میگریستند و بیت این بود ...

... لیس له منحبیبه خلف

احمد بصری گوید سهل بن عبدالله را بسیار خدمت کردم هرگز ندیدم که از سماع قرآن و ذکر هیچ تغیر در وی آمدی بآخر عمر رسید پیش او این آیت برخواندند فالیوم لایؤ خذ منکم فدیة

تغیری اندر وی آمد و بلرزید و بیفتاد و از هوش بشد چون باهوش آمد گفتم این چه بود گفت یا حبیبی ضعیف شدیم

ابن سالم گوید که یک بار در پیش سهل برخواندند که الملک یومیذ الحق للرحمن متغیر شد او را گفتم در آن معنی گفت ما ضعیف گشتیم و این صفت بزرگان بود که هیچ وارد برایشان اندر نیاید الا که ایشان بزرگتر از آن باشند

از شیخ بو عبدالرحمن شنیدم که گفت اندر نزدیک ابوعثمان مغربی شدم کسی در سرای وی آب میکشید از چاه ببکره گفت یا ابا عبدالرحمن دانی که این بکره چه میگوید گفتم ندانم گفت میگوید الله الله الله

از رویم حکایت کنند کی گفت از امیرالمؤمنین علی بن ابی طالب رضی الله عنه حکایت کنند که آواز ناقوس بگوش وی آمد یارانرا گفت دانید که این ناقوس چه میگوید گفتند ندانیم گفت میگوید سبحان الله حقا ان المولیٰ صمد یبقیٰ

وجیهی گوید جماعتی از صوفیان جمع آمده بودند در خانۀ حسن قزاز و قوالی با ایشان بود چیزی میگفت ایشان وجد میکردند ممشاد دینوری در آنجا شد ایشان خاموش شدند گفت شما با سر کار خود شوید که اگر چنان بود که جمله ملاهی دنیا در گوش من گویند مرا از آنچه در آنم مشغول نگرداند ...

... و گفته اند چون حورالعین اندر بهشت سماع کنند درختان گل ببار آرند

گویند عون بن عبدالله را کنیزکی بود خوش آواز او را بفرمودی که قوم را سماع کردی تا همه بگریستندی

ابوسلیمان دارانی را پرسیدند از سماع گفت هر دل که بآواز خوش از جای درآید آن دل ضعیف بود بمداواش حاجت بود تا قوی گردد هم چنانک کودک خرد خواهند که بخسبانند او را سخنی میگویند تا در خواب شود پش ابوسلیمان گفت آواز خوش هیچ چیز در دل زیادت نکند بلی اگر در دل چیزی بود آنرا بجنباند شاگرد او احمد گفت که راست گفت ابوسلیمان والله ...

... استاد امام گوید رحمه الله از استاد ابوعلی چندبار بدفعات طلب رخصتی جستم در سماع چیزی جواب داد که آن جواب اشارتی بود بر ترک آن پس از آنک در آن معاودتی کرده آمد گفت پیران گفته اند هرچه دل تو با خدای جمع کند باکی نیست بدان

ابن عباس رضی الله عنهما گوید خدای تعالی وحی کرد بموسی علیه السلام گفت من ترا ده هزار سمع آفریدم تا سخن من بشنودی و ده هزار زبان آفریدم تا مرا جواب دادی و دوسترین چیزی بر من و نزدیکترین چیزی بمن آنست که صلوات دهی بر محمد صلی الله علیه وسلم

و کسی بخواب دید که پیغامبر گفت صلی الله علیه وسلم غلط بزرگست اندرین یعنی اندر سماع

از ابوالحارث الاولاسی حکایت کنند که گفت ابلیس را بخواب دیدم در اولاس بر بامی و جماعتی بر دست راست او و جماعتی بر دست چپ او و من بر بام دیگر بودم و ایشان جامهاء نیکو پوشیده داشتند گروهی از ایشان گفتند بگویید ایشان آوازها برکشیدند من چنان شدم که خواستم که خویشتن از آن بام بیفکنم از خوشی آواز ایشان پس گفت رقص کنند ایشان رقص کردند که از آن نیکوتر و خوشتر نبود پس ابلیس مرا گفت یا اباالحارث هیچ چیز نیافتم که بدان بهانه نزدیک شما آیم مگر این

عبدالله بن علی گوید شبی با شبلی مجتمع شدم قوال چیزی می گفت شبلی بانگی بکرد و حال می کرد و این بیت می گفت

لی سکرتان و للندمان واحدة ...

ابوعلی عثمانی
 
۱۰۱۸

ابوعلی عثمانی » برگردان رسالهٔ قشیریه » باب ۵۳ تا آخر » بخش ۹ - فصل

 

... و بدانکه اصل بزرگترین کرامت اولیا یکی دوام توفیق است بر طاعات و عصمت از معصیت ها و مخالفت ها

و آنچه در قرآن مجید گواهی دهد بر اظهار کرامات که اولیا راست حق تعالی همی گوید اندر صفت مریم علیهاالسلام که وی نه پیغمبر بود و نه رسول هرگاه که زکریا نزدیک او شدی طعام بودی پیش او و چنین گویند تابستان میوه زمستانی بودی و زمستان میوه تابستانی بودی زکریا گفتی این از کجا مریم گفتی از نزدیک خدای تعالی و دیگر جای مریم را گفت وهزی الیک بجذع النخلة تساقط علیک رطبا جنیا و این آن وقت بود که رطب نبود

و همچنین قصه اصحاب کهف و عجایب ها که ظاهر شد بر ایشان از سخن گفتن سگ با ایشان و چیزهای دیگر بر ایشان ...

... و آنچه درین باب روایت کنند یکی حدیث جریج راهب است

ابوهریره گوید رضی الله عنه که پیغامبر صلی الله علیه وسلم گفت اندر گهواره هیچکس سخن نگفت مگر سه تن یکی عیسی بن مریم علیه السلام و دیگر کودکی به روزگار جریج راهب و کودکی دیگر در زمان یوسف علیه السلام اما حدیث عیسی خود معروفست

اما آن جریج عابدی بود در بنی اسراییل روزی نماز می کرد مادرش آرزوی دیدار او گرفت گفت یا جریج گفت یارب نماز به یا آنکه نزدیک او شوم پس همچنان نماز می کرد و دیگر بار مادرش بخواند هم این گفت و نماز می کرد تا مادر او را می خواند و وی برین عادت همی بود مادرش دلتنگ شد گفت یارب جریج را مرگ مده تا زنانش به بینند زنی بود زانیه اندر بنی اسراییل ایشان را گفت من جریج راهب را به خویشتن خوانم تا با من زنی کند آمد نزدیک او و هیچ مقصود برنیامد زانیه را شبانی بود در نزدیکی صومعه ی جریج و وی را به خویشتن خواند تا با وی زنا کرد زن بار گرفت و بزاد و گفت این کودک از جریج راهب است بنی اسراییل همه بیامدند و آن صومعه ی وی خراب کردند و وی را دشنام دادند و خواری کردند جریج نماز کرد و دعا کرد و به کودک گفت پدرت کیست گفت شبان ابوهریره رضی الله عنه گوید که گویی کی اندر پیغامبر صلی الله علیه و سلم می نگرم که گفت ای غلام پدرت کیست گفت فلان شبان مردمان پشیمان شدند بدانچه کردند پس جریج را گفتند صومعه ی تو از زر باز کنیم گفت نخواهم گفتند از سیم بکنیم گفت نخواهم همچنان که بود من خود باز کنم

و کودک دیگر زنی بود که کودکی داشت او را شیر می داد جوانی نیکو روی بر وی بگذشت این زن گفت یارب پسر من چون این جوان کن کودک گفت یارب مرا چون وی مکن ابوهریره رضی الله عنه گوید گویی که اندر پیغامبر صلی الله علیه وسلم می نگرم که حکایت این غلام همی کرد پس زنی برین زن بگذشت گفت این زن دزدی و زنا کند و وی را عقوبت کرده بودند مادر کودک گفت یارب این پسر مرا چنین مکن این کودک شیرخواره گفت یارب مرا چون وی کن مادر بدین پسر گفت این چرا گفتی پسر گفت زیرا که این جوان نیکو روی جباری است از جباران و این زن آنچه در وی است زور و بهتان بود و وی می گفت حسبی الله و این خبر اندر صحیح بیاورده اند

و ازین جمله حدیث غار است و آن مشهور است و مذکور در صحیح که سالم روایت کند از پدر خویش که پیغامبر صلی الله علیه وسلم گفت سه تن را از پیشینگان به سفری رفتند چون شب اندر آمد با غاری شدند سنگی عظیم از آن کوه برفت و در آن غار بیکبار ببست ایشان با یکدیگر گفتند ما را ازین غار نرهاند مگر هر کسی را خدای را بخوانیم به صدق و به کرداری نیکو که ما را بوده است

یکی ازیشان گفت مرا مادر و پدر بودند هر دو پیر و عادت من آن بودی که تعهد ایشان کردمی و هیچکس را هیچ خوردنی ندادمی تا ایشان فارغ شدندی روزی به طلب شیر شده بودم چون باز آمدم ایشان خفته مانده بودند من کراهیت داشتم ایشانرا از خواب بیدار کردن آن قدح شیر بر دست نگاه داشتم تا ایشان بیدار شدند و آن بخوردند یارب اگر دانی که آن برای تو کردم ما را ازین بلا راحت ده آن سنگ پاره باز شد چنانک روشنایی پدید آمد

پیغامبر صلی الله علیه وسلم گفت آن دیگر گفت یارب دانی که مرا دختر عمی بود و من او را دوست می داشتم او را به خویشتن خواندم و خویشتن از من بازداشت پس قحط سالی پیش آمد و حال وی تنگ شد نزدیک من آمد و صد و بیست دینار به وی دادم تا مرا به خود راه دهد چون بر او قادر شدم گفت من ترا حلال نباشم که این مهر بشکنی مگر چنانک خدای فرموده است من از وی بپرهیزیدم و با وی فساد نکردم و هیچ اندر جهان بر من از وی دوستر نبود و آن مال به وی بگذاشتم یارب اگر میدانی که برای تو بود ما را ازین بلا راحت فرست که بدو گرفتار آمده ایم آن سنگ پاره دیگر از در غار باز شد لیکن نچنانکه ما بیرون توانستیم آمدن

پیغامبر صلی الله علیه وسلم گفت سه دیگر گفت یارب مزدوری چند گرفته بودم و همه را مزد بدادم مگر یک مرد که مزد خویش بگذاشت و نستد و من آن مزد او بسیار کردم و مالی عظیم شد وقتی آن مرد آمد و گفت آن مزد بمن بده وی را گفتم هرچه می بینی از اشتر و گاو و گوسفند و برده همه آن تو است گفت بر من استهزا مکن گفتم استهزا نمی کنم آن چهارپایان آنچه بود همه براند و هیچ چیز آنجا بنگذاشت یارب اگر دانی از بهر تو کردم ما را ازین بلا برهان سنگ از در غار بیکبار باز شد و ایشان همه بیرون شدند و برفتند و این حدیث درست است و بر درستی این حدیث اتفاق کرده اند

و دیگر حدیث آنک پیغامبر صلی الله علیه وسلم گفت که گاو با ایشان سخن گفت

ابوهریره رضی الله عنه گوید که پیغامبر صلی الله علیه وسلم گفت مردی گاو می راند بار برنهاده گاو بازنگریست و گفت مرا نه از بهر بار کشیدن آفریدند مرا از بهر کشت و ورز آفریده اند مردمان گفتند سبحان الله پیغامبر صلی الله علیه وسلم گفت من بدین ایمان آوردم و ابوبکر و عمر رضی الله عنهما

و دیگر حدیث اویس قرنی و آنچه عمربن الخطاب رضی الله عنه دید از حال اویس و آنچه رفت میان او و هرم بن حیان و سلام کردن ایشان بر یکدیگر پیش از آنک معرفتی سابق بوده بود و آن حالها همه ناقض عادت بود و شرح قصه او فرو گذاشتم که آن معروف است و صحابه و تابعین را کرامات بودست چنانکه به حد استفاضت رسیده است و اندرین تصنیف ها بسیار کرده اند و ما به طرفی از آن اشارت کنیم بر وجه کوتاهی ان شاءالله

و از جمله آن حدیث عبدالله عمر رضی الله عنهما است اندر سفری بود جماعتی را دید بر راه بمانده از بیم شیر او شیر را براند از راه گفت هرچه فرزند آدم ازو بترسد بر وی مسلط کنند و اگر از چیزی نترسیدی بدون خدای هیچ چیز بر وی مسلط نکردندی و این خبر معروفست

و روایت کنند که پیغامبر صلی الله علیه وسلم علاءبن الحضرمی را به غزا فرستاد دریایی پیش آمد که ایشان را از آن بازداشت آن مرد نام مهین دانست دعا کرد و بر آب همه برفتند

و روایت کند عتاب بن بشیر و اسیدبن حضیر از نزدیک پیغامبر صلی الله علیه وسلم بیرون شدند هر دو پیش رسول صلی الله علیه وسلم بودند مشورتی می کردند چون بیرون شدند شبی تاریک بود سر عصای هریکی می درخشید چون چراغ

و روایت کنند که میان سلمان و ابودردا رضی الله عنهما کاسۀ نهاده بودند کاسه تسبیح کرد چنانک ایشان هر دو بشنیدند ...

... از سهل عبدالله حکایت کنند که گفت هر که اندر دنیا چهل روز زاهد گردد بصدق و چهل روز باخلاص او را کرامات پدیدار آید و اگر پدیدار نیاید خلل اندر زهد او افتاده باشد و گفتند چگونه پدیدار آید او را کرامت گفت فراگیرد هرآنچه خواهد از آنجا که خواهد چنانکه خواهد

ابوهریره رضی الله عنه گوید که پیغامبر صلی الله علیه وسلم گفت مردی بود که سخن می گفت با کسی آواز رعدی بشنید از میان ابری که اندر میان آن گفتندی بوستان فلان را آب ده آن میغ بیامد به بستان آن مرد آب بریخت از پس میغ فرا شد مردی اندر میان بستان ایستاده بود گفت نام تو چیست گفت فلان بن فلان گفت این غله بستان چه کنی گفت چرا می پرسی گفت آوازی شنیدم ازین ابر که میغ را گفتند بستان فلان را آب ده گفت اکنون چون می پرسی من ارتفاع این بستان به سه قسمت بکنم قسمتی خویشتن را و اهل را بازگیرم و قسمتی به عمارت بستان کنم بر مسکینان و راه گذران بکار دارم

حمزة بن عبدالله العلوی گوید نزدیک ابوالخیر تینانی شدم و اعتقاد کرده بودم که بر وی سلام کنم و هیچ چیز نخورم چون از نزدیک او بیرون آمدم پاره فرا شدم وی از پس من می آمد و طبقی طعام بر دست گفت ای جوان مرد بخور ازین طعام ما که از نیت تو راست شد و ابوالخیر تینانی مشهور بود بکرامات

ابونصر سراج گفت کی ما به تستر رسیدیم آنجا خانه ای دیدیم در جایگاه که سهل بن عبدالله خود را ساخته بود مردمان آن خانه را خانه ی شیر همی خواندند ما بپرسیدیم که چرا چنین میخوانند گفتند شیران پیش سهل عبدالله آمدندی و ایشان را درین خانه فرستادی و ایشان را گوشت دادی و میزبانی کردی پس ایشان را رها کردی تا برفتندی و اهل تستر بدین سخن متفق بودند

از ابراهیم رقی حکایت کنند که او گفت بسلام ابوالخیر تیتانی شدم نماز شام می کرد سورت فاتحه راست برنتوانست خواند با خویشتن گفتم رنج من ضایع شد چون نماز را سلام دادم بطهارت بیرون شدم شیری عظیم بیامد و قصد من کرد باز نزدیک وی شدم و بگفتم شیری قصد من کرد بیرون آمد و بانگ بر شیر زد و گفت نگفته بودم شما را که مهمانان مرا رنجه مدارید شیر برفت و من طهارت کردم و باز آمدم گفت شما بر راست کردن ظاهر مشغول شدید از شیر بترسیدید و ما باطن راست کردیم شیر از ما بترسید ...

... ابوالخیر بصری گوید بعبادان مردی بود سیاه اندر ویرانها بودی وقتی چیزی خوردنی برگرفتم و به طلب او شدم چون وی را چشم بر من افتاد تبسم کرد و به دست اشارت کرد به زمین همه روی زمین زر بود که همی درفشید گفت بیار تا چه داری به وی دادم آنچه داشتم و من از حال او بترسیدم و بگریختم

احمدبن عطاء رودباری گوید که مرا در طهارت وسواس بودی شبی آب بسیار بریختم تا به حدی که دل من تنگ شد از بسیاری که آب می ریختم دل من آرام نمی گرفت گفتم خداوندا عفو کن مرا   آوازی شنیدم که کسی مرا گفتی عفو در علم است چون این سخن به گوش من رسید آن از من زایل شد

منصور مغربی گوید بعد از آن روزی ابن عطا را دیدم که در صحرا بر زمینی نشسته بود که بر آنجا آثار گوسفند بود بی سجاده گفتم ای شیخ این آثار گوسفند است گفت فقها اندرین خلاف کرده اند

ابوسلیمان خواص گوید وقتی بر درازگوشی نشسته بودم و مگس وی را می رنجانید و سر در میان دو دست می کرد چوبی در دست داشتم بر سر وی می زدم در آن میان سر برآورد گفت بزن که بر سر خویش می زنی

حسین بن احمد رازی گوید ابوسلیمان را گفتم این ترا افتاده است همچنین گفت آری چنانست که می شنوی

ابوالحسین نوری گوید چیزی اندر دل من بود از کرامات پاره نیی از کودکی فرا ستدم و در میان دو زورق میان دریا بایستادم و گفت به عزت تو اگر ماهیی برنیاید مرا سه رطل خویشتن غرق کنم ماهی برآمد سه رطل خبر به جنید رسید گفت حکم وی آن بودی که اژدهایی برآمدی و او را بگزیدی

ابوجعفر حداد گوید استاد جنید که به مکه بودم موی سرم دراز شده بود مرا هیچ چیز نبود که به حجام دادمی که موی من باز کردی من به حجامی رسیدم که در روی وی اثر خیر دیدم او را گفتم این موی من باز کنی خدای را گفت نعم وکرامة در پیش او یکی از ابناء دنیا نشسته بود تا موی باز کند او را برانگیخت و مرا بنشاند و موی من باز کرد پس کاغذی به من داد درمی چند در آنجا گفت باشد که ترا این به کار آید به خرج کن من این بستدم و اعتقاد کردم با خویشتن که اول چیزی که مرا فتوح باشد بدان حجام آرم در مسجد رفتم یکی مرا پیش آمد از برادران و گفت برادری از آن تو ترا صره فرستیده است از بصره در آنجا سیصد دینار من برفتم و آن بستدم و پیش حجام بردم و گفتم که این بخرج کن حجام مرا گفت ای شیخ شرم نداری گفتی موی من برای خدای باز کن پس به مثل این باز پیش من آیی بازگرد عافاک الله

ابن سالم گوید که چون اسحق بن احمد فرمان یافت سهل بن عبدالله اندر صومعه او شد سفطی یافت دو شیشه در آنجا یکی چیزی سرخ در آنجا بود و یکی چیزی سفید و شوشه های زر و سیم بود در صومعه آن شوشه ها به دجله انداخت و آنچه در آن شیشه ها بود با خاک بیامیخت و بر اسحق اوام بود ابن سالم گوید سهل را گفتم چه بود اندر آن شیشه ها گفت آنک یک شیشه اگر درم سنگی از آن بر چندین مثقال مس افکنی زر گردد و از آن دیگر درم سنگی بر چندین مس افکنی سیم گردد گفتم پس چرا اوام وی بندادی ای دوست گفت از ایمان خود ترسیدم

حکایت کنند از نوری که وقتی بکنار دجله آمد تا باز گذرد هر دو کنارۀ دجله باز یکدیگر آمدند پیوسته شده نوری باز گردید گفت بعزت تو که نگذرم الا در زورق

احمدبن یوسف بنا حکایت کند که ابوتراب نخشبی صاحب کرامات بود وقتی بازو بسفری بیرون شدم و ما چهل کس بودیم و ما را فاقه رسید در راه ابوتراب از یکسو شد می آمد و یک خوشه انگور بیاورد ما از آن بخوردیم در میان ما جوانی بود از آن نخورد ابوتراب او را گفت بخور جوان گفت که اعتقاد من با خدای آن است که به ترک معلوم بگویم اکنون تو معلوم من شدی بعد با تو صحبت نخواهم کرد ابوتراب گفت او را با خود ساز

از ابونصر سراج حکایت کنند که ابویزید گفت ابوعلی سندی نزدیک من آمد انبانی بدست داشت پیش من بریخت همه گوهر بود گفتم وی را از کجا آوردی گفت به وادییی رسیدم این دیدم چون چراغ می تافت این برداشتم گفتم حال تو چگونه بود اندر آن وقت که در آن وادی شدی گفت وقت فترت بود از آنچه من اندرو بودم پیش از آن

ابویزید را گفتند فلان کس به شبی به مکه شود گفت ابلیس به ساعتی از مشرق به مغرب شود و اندر لعنت خدایست گفتند فلان کس بر آب می رود و در هوا می پرد گفت ماهی نیز بر آب می رود و مرغ در هوا می پرد

ابن سالم گوید از پدر خویش شنیدم که مردی بود در صحبت سهل عبدالله عبدالرحمن بن احمد نام داشت روزی سهل عبدالله را گفت که وقت می باشد که وضویی کنم برای نماز را اندکی آب از اعضاء من جدا می شود همچون سبیکهای زر و سیم بر زمین می آید سهل گفت که تو ندانی کودکان چون بگریند ایشانرا چیزی در پیش نهند تا بدان مشغول شوند و بازی کنند

سهل عبدالله گوید فاضل ترین کرامت های تو آن است که خوی مذموم بدل کنی به خوی محمود

جنید حکایت کند که روزی در نزدیک سری شدم سری گفت گنجشگی نزدیک من آمد هر روز و بر دست من نشستی نانی یا چیزی دیگر فرا پیش او داشتمی بخوردی یکبار فرو آمد و بر دست من ننشست با خود اندیشیدم تا چه سبب بوده ست یادم آمد که نمک خوش خورده بودم که به همه گونه تکلف کرده بودند از تخم ها گفتم توبه کردم که بعد ازین نخورم گنجشگ بیامد و بر دست من نشست و چیزی بخورد

ابوبکر دقاق گوید اندر تیه بنی اسراییل می رفتم بر خاطر من درآمد که علم حقیقت جدا بود از علم شریعت هاتفی آواز داد که هر حقیقت که با شریعت موافق نبود کفرست

کسی گوید پیش خیرالنساج بودم مردی بیامد و گفت یاشیخ دی دیدم ترا که ریسمان بفروختی به دو درم از پس تو بیامدم و از گوشه ی ازارت بگشادم اکنون دستم فراهم امده است خیرالنساج بخندید و اشارت بدست او کرد گشاده شد دستهای او پس گفت برو بدین درم چیزی برای عیال و دیگر این مکن

احمدبن محمدالسلمی گوید نزدیک ذوالنون مصری شدم روزی طشتی زرین در پیش او دیدم گردبرگرد اوبر طیبها از عنبر و مشک و آنچه بدین ماند مرا گفت تویی که اندر نزدیک ملوک شوی اندر حال بسط ایشان پس درمی به من داد تا به بلخ از آن درم نفقه می کردم

ابوسعید خراز گوید اندر سفری بودم هر سه روز چیزی پدیدار آمدی بخوردمی و برفتمی یکبار سه بگذشت هیچ چیز پدید نیامد ضعیف شدم هاتفی آواز داد که سببی دوستر داری یا قوتی گفتم قوتی برخاستم حالی و برفتم و تا دوازده روز هیچ نیافتم و ضعیف نشدم

مرتعش گوید از خواص شنیدم که گفت وقتی راه بادیه گم کردم اندر بادیه شخصی را دیدم فراز آمد و مرا گفت سلام علیک تو راه گم کرده گفتم آری گفت ترا راه نمایم و گامی چند اندر پیش من برفت و از چشم من غایب شد چون بنگریستم بر شاه راه بودم هرگز نیز پس از آن راه گم نکردم و در سفر گرسنگی و تشنگی مرا نبود

ابوعبید بسری چون ماه رمضان آمدی زن را گفتی در خانه بگل ببندای و هر شب یک گرده به روزن خانه درافکن و در خانه می بودی چون عید درآمدی زن در خانه بازکردی سی گرده آنجا نهاده بودی نه بخفتی و نه طعام خوردی و نه رکعتی نماز از وی فوت شدی

ابن الجلا گوید چون پدر من وفات یافت بعد از وفات بخندید و هیچکس دلیری نداشت که وی را بشستی گفتند او زنده است تا یکی از پیران که از اقران وی بود بیامد و او را بشست

و گویند سهل عبدالله چون طعام خوردی ضعیف شدی و چون گرسنه بودی قوی شدی و هر به هفتاد روز یکبار طعام خوردی ...

... ابوالحارث اولاسی گوید سی سال چنان بودم که زبان من سخن نگفتی مگر از سر من پس حال از آن بگردید سی سال سر من نشنید مگر از خدای تعالی

ابوعمران واسطی گوید اندر کشتی بودم با اهل خویش کشتی بشکست و من و زن بر تخته ای بماندم و آن زن را وقت فرا رسید که بار بنهد اندر حال کودکی به وجود آمد و آن زن بانگ همی کرد از تشنگی و من می گفتم همین ساعت راحتی پدیدار آید سر برداشتم و مردی را دیدم اندر هوا نشسته زنجیری زرین در دست و کوزه ای یاقوت اندر وی بسته گفت بگیرید و آب خورید کوزه بستدم و آب خوردیم بویاتر از مشک و سردتر از برف و شیرین تر از شکر بود گفتم تو کیستی رحمک الله گفت بنده ام از خداوند تو گفتم به چه رسیدی بدین جایگاه گفت برای او از هوای خویش دست بداشتم مرا بر هوا نشاند و از چشم من غایب شد

ذوالنون مصری گوید جوانی دیدم در کعبه بسیار نماز می کرد به نزدیک او شدم و گفتم نماز بسیار می کنی گفت منتظر دستوری ام به بازگشتن رقعه ای دیدم که پیش او فرو آمد بر وی نبشته که من العزیز الغفور الی عبدی الصادق باز گرد هرچه کردی گذشته و آینده آمرزیدم همه

کسی حکایت کند گوید به مدینه رسول صلی الله علیه وسلم بودم سخن ها همی رفت مردی نابینا به نزدیک ما نشسته بود سخن ما سماع می کرد به نزدیک ما آمد و گفت به سخن شما بیاسودم بدانید که مرا عیال و فرزند بود روزی به بقیع شدم به هیزم چیدن جوانی دیدم پیراهنی کتان پوشیده و نعلین اندر انگشت آویخته من پنداشتم که راه گم کرده است قصد او کردم تا جامه از وی بستانم فرا شدم و گفتم جامه بکش گفت برو به سلامت دو سه بار بگفتم گفت ناچار باید جامه بکنم گفتم آری گفت چون چاره نیست اشارت کرد به دو انگشت به چشم از دور و هر دو چشم من فرو ریخت در حال گفتم به خدای بر تو که بگویی تا تو کیی گفت ابراهیم خواص م

ذوالنون مصری گوید وقتی اندر کشتی بودم گوهری بدزدیدند کسی را تهمت کردند از آن مردمان من گفتم دست از وی بدارید تا من باز بگویم برفق فرا شدم وی گلیمی بر سر کشیده بود و بخفته سر از گلیم بیرون آورد اندرین معنی با وی اشارتی کردم گفت بمن همی گویی سوگند بر تو دهم یارب که یک ماهی بنگذاری اندرین دریا تا بر سر آب بیاید الا هریکی با گوهری گفت بنگریستم روی دریا همه ماهی بود هر یکی با گوهری اندر دهان آن جوان برخاست و خویشتن اندر دریا افکند و با کناره شد

ابراهیم خواص گفت وقتی اندر بادیه شدم ترسایی دیدم زنار بر میان بسته با من هم راهی خواست اجابت کردم و هر دو رفتیم به هفت روز مرا گفت یا راهب حنیفی بیار از انبساط تا چه داری که گرسنه ام گفتم یارب مرا فضیحت مگردان پیش این کافر اندر وقت طبقی دیدم پر از نان و بریان و رطب و کوزه ای آب بیاوردم و هر دو بخوردیم و برفتیم هفت روز دیگر پس من شتاب کردم و گفتم یا راهب ترسایان بیار تا چه داری که نوبت تو است عصا بزد و تکیه بر آن کرد و دعا کرد و طبقی دیدم بر آنجا طعامها اضعاف آنک بر طبق من بود گفت تغیری اندر من آمد و متحیر شدم گفتم ازین طعام نخورم الحاح کرد بر من و مرا گفت بخور که ترا دو بشارت دارم یکی آنکه بگویم اشهد ان لااله الا الله و اشهد ان محمدا رسول الله و زنار از میان بگشاد دیگر گفت گفتم یارب اگر این بنده خطری دارد به نزدیک تو فتوحی پدیدار آور ما را این بر من بگشاد و این چه می بینی بفرستاد ابراهیم گفت طعام بخوردیم و برفتیم و حج بکردیم و آن مرد سالی به مکه بنشست و آنگاه فرمان یافت و در بطحاء مکه او را دفن کردند

محمدبن المبارک الصوری گوید که با ابراهیم ادهم بودم اندر راه بیت المقدس وقت قیلوله اندر زیر درختی انار فرو آمدیم و رکعتی چند نماز کردیم و آوازی شنیدم از آن درخت که یا ابااسحق ما را کرامی کن و ازین بار من چیزی بخور ابراهیم سر در پیش افکند تا سه بار چنین بگفت پس این درخت گفت یا محمد شفاعت کن تا از بار من چیزی بخورد گفتم یا ابااسحق می شنوی برخاست و دونار باز کرد یکی بخورد و یکی به من داد بخوردم و ترش بود و آن درختی کوتاه بود چون بازگشتم و آنجا فرا رسیدیم آن درخت نار بزرگ شده بود و نار وی شیرین و در هر سالی دو بار برآوردی و او را رمان العابدین نام کردند عابدان در سایه او شدندی

جابر رحبی گوید بیشتر اهل رحبه منکر بودند کرامات را روزی بر شیری نشستم و در رحبه شدم و گفتم کجااند ایشان که اولیاء خدا را به دروغ دارند پس از آن هیچ چیز نگفتند

منصور مغربی گوید یکی از بزرگان از خضر علیه السلام پرسید که هیچکس دیده ای بزرگتر از خود در رتبت گفت دیده ام عبدالرزاق الصنعانی حدیث روایت می کرد اندر مدینه و مردمان گرد او در آمده بودند و می شنیدند جوانی دیدم از دور نشسته سر بر زانو نهاده نزدیک او شدم گفتم عبدالرزاق حدیث رسول صلی الله علیه وسلم روایت می کند و تو از وی می نشنوی گفت او روایت از گذشته می کند و من از حق غایب نیستم گفتم او را اگر چنین است که میگویی من کیستم سربرآورد و گفت تو برادر من ابوالعباس خضر بدانستم که خدای را بندگانی اند که من ایشان را نشناسم

گویند که ابراهیم ادهم را رفیقی بود یحیی نام به هم عبادت کردندی و این رفیق را غرفه ای بود که در آنجا نشستی و آنرا نردبان نبود چون خواستی که طهارت کند به در غرفه آمدی گفتی لاحول ولاقوة الابالله و در هوا بپریدی هم چنانک مرغ تا بر سر آب شدی و چون از وضو فارغ شدی گفتی لاحول ولاقوة الابالله و باز غرفه پریدی ...

... حکایت کنند که درویشی فرمان یافت در خانه تاریک چراغ می بایست طلب چراغ می کردیم از ناگه روشنایی از روزن خانه پدیدار آمد تا وی را بشستیم چون فارغ شدیم روشنایی بشد گفتی که هرگز نبوده است

آدم بن ابی ایاس گوید بعسقلان بودم جوانی نزدیک ما آمد و حدیث می کردیم چون از حدیث فارغ شدیمی اندر نماز ایستادیمی روزی مرا وداع کرد و گفت به اسکندریه خواهم شد از پس او فراز شدم درمکی چند به وی دادم نستد با وی الحاح کردم دست فرا کرد کفی ریگ اندر رکوه افکند و پاره آب از دریا در آنجا ریخت و مرا گفت بخور چون بنگریستم پست پسته و شکر بود گفت آنکه حال او چنین باشد درم تو به چه کار آید او را و این بیتها بخواند

شعر ...

... لماجدغیره لسقمی طبیب

از ابراهیم آجری حکایت کنند که او گفت جهودی به نزدیک من آمد به تقاضای وامی که بر من داشت و من بر در تون خشت پخته نشسته بودم و آتش در زیر خشت پخته میکردم جهود گفت مرا یا ابراهیم برهانی مرا بنمای تا بر دست تو مسلمان شوم گفتم راست میگویی گفت گویم گفتم جامه بیرون کن جامه بیرون کرد و جامه ی او در میان جامه ی خویش پیچیدم و اندر تون انداختم و بدین در در شدم و به دیگر دری بیرون آمدم و باز نزدیک جهود آمدم جامه ی مرا هیچ الم نرسیده بود و جامه ی جهود اندر میان جامه ی من همه بسوخته بود جهود در ساعت مسلمان شد

گویند حبیب عجمی روز ترویه او را به بصره دیدندی و روز عرفه به عرفات ...

... و گویند فضیل بر کوهی بود از کوههای منا و گفت که اگر ولیی از اولیای خدای این کوه را گوید که برو برود کوه در حرکت آمد فضیل گفت ساکن باش که بدین نه ترا می خواهم کوه ساکن شد

عبدالواحد زید بابو عاصم بصری گفت چه کردی آن وقت که حجاج ترا می جست گفت من اندر منظری بودم در سرای بزدند و در آمدند و مرا از آنجا برداشتند چون بنگریستم خویشتن را بر کوه بوقبیس دیدم به مکه گفتم طعام از کجا آوردی گفت چون وقت روزه گشودن بودی پیرزنی بیامدی بر آنجا و آن دو قرص که به بصره روزه گشادمی بیاوردی عبدالواحد گفت آن دنیا بود خدای تعالی فرموده بود که ابوعاصم را خدمت کن

گویند عامر عبدقیس از خلیفه عطای خوش بستدی و هیچکس پیش او نیامدی که نه او را چیزی دادی چون به خانه رسیدی بازکشیدندی همان قدر بودی که گرفته بودی هیچ کم نیامدی

ابواحمد کبیر گوید از شیخ ابوعبدالله خفیف شنیدم که گفت بوعمرو زجاجی حکایت کرد که نزدیک جنید شدم خواستم که به حج شوم جنید مرا درمی داد آن بر میزر خویش بستم و هیچ منزل نرسیدم الا که در آن منزل رفقی یافتم و بدان درم محتاج نشدم چون حج کردم و بازآمدم در پیش جنید شدم دست بیرون کرد و گفت بیار آن درم پس گفت چه گونه بود گفتم مهر به جای خویش است

ابوجعفر اعور گوید نزدیک ذوالنون مصری بودم حدیث همی کردم از اطاعت چیزها که اولیا را باشد ذوالنون گفت اگر من خواهم این تخت را بگویم تا گرد چهارگوشه ی این خانه برآید و باز جای خویش شود گفت در ساعت فرا رفتن آمد و به چهارگوشه ی خانه بگشت و باز جای خویش آمد جوانی در آن خانه بود گریستن بر وی افتاد می گریست تا بمرد

گویند واصل احدب این آیه برخواند که وفی السماء رزقکم وما توعدون گفت رزق من در آسمان است و من در زمین می طلبم والله که بعد ازین طلب نکنم در خرابه ای شد دو روز آنجایگاه بود هیچ چیز نیامد چون روز سیم بود کار بر وی سخت شد یکی درآمد و خوشه ای رطب درآورد و او را برادری بود ازو نیکو اندرون تر باز پیش او آمد روز دیگر دو خوشه بیاوردند و هم بر آنجا می بودند در آن خرابه تا ایشان را وفات رسید

کسی حکایت کرد که ابراهیم ادهم را در بستانی دیدم به نگاه بانی و وی اندر خواب شده بود و ماری شاخی نرگس در دهان گرفته بود و باد همی کرد او را

گویند جماعتی با ایوب سختیانی در سفر بودند چند روز آب نیافتند رنجور شدند ایوب گفت اگر بر من بپوشید تا زنده باشم شما را آب دهم گفتیم بپوشیم دایره ای درکشید از میان دایره آب برآمد همه آب خوردند چون باز بصره آمدیم حماد زید را از آن خبر دادیم عبدالواحد حاضر بود آنجایگاه گفت چنان است که می گوید من نیز آنجا حاضر بودم

بکر عبدالرحمن گوید با ذوالنون مصری بودیم در بادیه در زیر درخت ام غیلان فرو آمدیم چون بیاسودیم گفتیم چه خوش است این جایگاه اگر آنجا رطب بودی ذوالنون بخندید و گفت شما رطب آرزو می کنید لب بجنبانید و دعا بگفت و درخت ام غیلان بجنبانید و رطب از آنجا فرو ریخت چندانک سیر بخوردیم پس بخفتیم چون بیدار شدیم دیگر باره درخت بجنبانیدیم خار فرو ریخت

ابوالقاسم مردان نهاوندی گوید من و ابوبکر وراق با بوسعید خراز می رفتیم بر ساحل قصد صیدا داشتیم شخصی پدیدار آمد از دور گفت بنشینید که ولییی باشد از اولیای خدای گفت بس چیزی برنیامد که جوانی می آمد نیکو روی و محبره به دست گرفته بود و مرقعی پوشیده ابوسعید اندر وی نگریست با انکاری که محبره با رکوه برگرفتست ابوسعید گفت ای جوانمرد راه چگونه است به خدای عزوجل گفت یا باسعید دو راه دانم به خدای تعالی راهی خاص و راهی عام اما راه عام آنست که تو می روی و اما راه خاص بیا تا ببینی و بر سر آب برفت تا از چشم ما غایب شد ابوسعید متحیر بماند

جنید گفت به مسجد شونیزیه آمدم جماعتی دیدم از درویشان که سخن می گفتند در آیات و کرامات درویشی از میان ایشان گفت که من کس دانم اگر اشارت کند بدین ستون که نیمی زر شود و نیمی نقره در حال چنان شود جنید گفت در ستون نگرستم نیمه ای زر بود و نیمه ای نقره

گویند سفیان ثوری با شیبان راعی به حج می رفت فرا راه آمد سفیان گفت مر شیبان را شیر نمی بینی گفت مترس شیبان گوش شیر بگرفت و بمالید شیر دنبال می جنبانید سفیان گفت این چیست این خویشتن شهره بکردن است شیبان گفت اگر نه از بیم شهره بودی زاد خویش بر پشت او نهادمی تا به مکه

حکایت کنند که چون سری دست از تجارت بداشت خواهر وی دوک رشتی و بر وی نفقه کردی روزی دیر آمد سری گفت چرا دیر آمدی گفت زیرا که ریسمان بنخریدند گفتند آمیخته است سری نیز طعام نخورد پس روزی خواهر وی اندر نزدیک او شد پیرزنی را دید که خانه ی وی می رفت و هر روز دو گره گرده آوردی خواهرش از آن اندوهگن شد به نزدیک احمد حنبل شد و گله کرد احمد حنبل فرا سری گفت سری گفت چون از طعام وی باز ایستادم خدای تعالی دنیا را مسخر من کرد تا بر من نفقه می کند و مرا خدمت می کند

محمد منصورالطوسی گوید که نزدیک معروف کرخی بودم مرا خواند دیگر روز باز نزدیک او شدم اثری بر روی او بود یکی گفت یا با محفوظ دی نزدیک تو بودم این نشان نبود بر روی تو اکنون این چیست معروف گفت چیزی که از آن بی نیازی مپرس از آن پرس که ترا بکار آید گفتم به حق معبودت که بگوی گفت دوش نماز می کردم اینجا خواستم که به مکه شوم و طواف کنم به مکه شدم و طواف بکردم باز سر زمزم شدم تا آب خورم پای من بخزید و به روی در آمدم این نشان از آن است

عتبة الغلام گویند آواز دادی ای کبوتر اگر چنان است که خدای را مطیع تری از من بیا و بر دست من نشین کبوتر بیامدی و بر دست وی نشستی

حکایت کنند از ابوعلی رازی که او گفت روزی بر فرات می گذشتم مرا آرزوی ماهی خاست ماهیی خویشتن را از آب بدر انداخت در پیش من مردی از قفای من اندر آمد گفت ای شیخ این بریان کنم ترا گفتم بکن بریان بکرد بنشستم و بخوردم

و گویند ابراهیم ادهم در کاروانی بود شیری پیش آمد ایشان را ابراهیم را گفتند شیر آمد و راه گرفت ابراهیم در پیش شد گفت ای شیر اگر ترا فرموده اند که از ما چیزی ببری کار را باش و اگر نه بازگرد شیر بازگشت و ایشان برفتند

حامد اسود گوید با خواص بودم در راهی به نزدیک درختی رسیدیم شب بود شیری بیامد من بر درخت برفتم از بیم تا بامداد هیچ نخفتم و ابراهیم در زیر درخت بخفت و شیر از سر تا پای او بویید او ساکن بامداد از آنجا برفتیم شبی دیگر در مسجدی بودیم در دیهی پشه ای بر روی او نشست او را بزد ناله ای عظیم بکرد من گفتم ای عجب دوش از شیر هیچ آوازی نکردی امشب از پشه ای چنین بانگ می داری گفت دوش در حالتی بودیم که در آن حالت با خدای تعالی بودیم امشب در حالتی ایم که در آن حالت با خویشتنیم

عطاء ازرق گویند زن وی دو درم سیم به وی داد که از بهای ریسمان استده بود به بازار برو آرد خر از خانه بیرون شد خادمه ای را دید که می گریست گفت ترا چه بودست گفت خداوندم دو درم به من داده بوده تا چیزی خرم و اکنون سیم بیفکنده ام می ترسم که مرا بزند عطا آن دو درم خویش به وی داد و آمد به بازار و دوستی داشت شقاقی کردی بر دکان او بنشست و قصه باز بگفت و حال بدخویی زن خویش این دوست او را گفت این سبوسه ی چوب درین انبان کن مگر شما را بکار آید تنور تاب کنید که اندرین وقت هیچ چیز ندارم و دست من به چیزی دیگر نمی رسد عطا سبوسه در انبان کرد و برگرفت و آورد تا بدر سرای در بگشاد و انبان آنجا بیفکند و در فراز کرد و به مسجد شد تا آنگه که نماز خفتن بکرد و گفت چون من باز خانه شوم زن در خواب رفته باشد تا بر من زبان درازی نکند چون در بگشاد زن را دید که نان می پخت گفت ای زن این آرد از کجاست گفت از آنجا که تو آوردی نیک آردی است بعد ازین همه ازین بخر گفت چنین کنم ان شاءالله

بو جعفر ترکان گوید با درویشان نشستمی روزی مرا دیناری فتوح بود خواستم که بدیشان دهم با خویشتن گفتم مگر مرا بکار آید درد دندانم برخاست یک دندان بکندم دیگری بدرد آمد آن نیز بکندم هاتفی آواز داد اگر آن دینار به درویشان ندهی اندر دهان تو یک دندان نماند و این اندر باب کرامت تمام تر است از آنکه بسیار دینار فتوح بود به نقض عادت

ابوسلیمان دارانی گوید عامربن عبدقیس به شام می شد با او مطهره ای بود هرگاه که وضو خواستی کردن از آنجا آب بیرون آمدی و چون طعام خواستی شیر بدر آمدی

عثمان بن ابی عاتکه گوید اندر غزایی بودیم اندر زمین روم آن امیر لشکری سریه می فرستاد بجایی رعده کرد که فلان روز باز آیند آن وعده بگذشت لشکر باز نیامد ابومسلم نیزه ای بر زمین فرو زده بود در زیر او نماز می کرد مرغی بیامد و بر سر آن نیزه نشست و گفت لشکر به سلامت است و غنیمت بسیار یافته اند فلان روز و فلان وقت رسند ابومسلم این مرغ را گفت تو کییی گفت من آنم که اندوه از دل مسلمانان ببرم ابومسلم پیش آن امیر آمد و وی را از آن خبر داد که مرغ چنین گفت آن وقت که مرغ گفت اندر آن وقت لشکر برسیدند

از یکی از این جوانمردان حکایت کنند که گفتند اندر دریا بودیم یکی با ما بود بمرد ما همه قوم جهاز او می ساختیم و چنان می ساختیم که به دریا اندازیم آن دریا خشک شد و کشتی بر خشک بیستاد تا ما او را گور به کندیم و وی را دفن کردیم چون فارغ شدیم آب غلبه کرد و دریا با حال خود شد و کشتی برفت ...

... احمد هیثم المتطیب گوید بشر حافی مرا گفت معروف کرخی را بگوی چون نماز بکنم نزدیک تو خواهم آمدن من پیغام بدادم و منتظر می بودم نماز پیشین بکردیم نیامد نماز دیگر کردیم هم نیامد نماز شام و خفتن بکردیم هم نیامد من با خویشتن گفتم سبحان الله چون بشر چیزی گوید و خلاف کند این عجب است و چشم میداشتم من و بر در مسجد بودم بشر آمد و بر آب برفت و آمد و حدیث کردند تا وقت سحر و بازگشت و همچنان بر آب رفت من خویشتن را از بام بیفکندم و آمدم و دست و پای وی را بوسه دادم و گفتم مرا دعایی کن دعا کرد و گفت این آشکارا مکن تا او زنده بود با هیچکس نگفتم

قاسم جرعی گوید مردی دیدم اندر طواف هیچ چیز نگفت الا آنک گفت اللهم قضیت حوایج الکل ولم تقض حاجتی یارب حاجت همگنان روا کردی مگر حاجت من گفتم چونست که تو هیچ دعا نکنی جز این گفت بگویم ترا بدانک ما هفت تن بودیم از شهرهاء پراکنده بغزا شدیم بروم ما را اسیر بردند و خواستند که ما را بکشند هفت در دیدیم که از آسمان بگشادند بر هر دری کنیزکی از حورالعین یکی از ما فرا پیش شد گردن وی بزدند از آن جمله کنیزکی فرو آمد دستاری بدست جانش فرا گرفت تا شش تن را گردن بزدند یکی از آن کافران مرا بخواست بوی بخشیدند مرا آن کنیزک گفت یا مرحوم ندانی که چه از تو درگذشت و درها ببستند اکنون من در آن حسرت بمانده ام قاسم جرعی گوید چنان واجب کند که فاضلترین ایشان باشد زیرا که آنچه بودند ایشان هیچ ندیدند و او بدان آرزو کار میکند پس از ایشان

ابوبکر کتانی گوید که در راه مکه بودم تنها در میان سال همیانی یافتم پر از زر سرخ اندیشه کردم که برگیرم و بمکه برم و بر درویشان تفرقه کنم هاتفی آواز داد که اگر برگیری درویشی از تو بازگیرم بگذاشتم و برفتم ...

... ابوعبدالله جلا گوید اندر غرفۀ سری سقطی بودم ببغداد چون پارۀ از شب بگذشت پیراهنی پاکیزه اندر پوشید و سراویلی و ردا برافکند و نعلین اندر پای کرد و برخاست تا بیرون شود گفتم تا کجا اندرین وقت گفت بعیادت فتح موصلی خواهم شد چون بیرون شد در کویهای بغداد او را عسس بگرفت و بزندان بردند چون دیگر روز بود ویرا فرمودند تا با محبوسان دیگر بزنند چون جلاد دست برداشت تا او را بزند دست جلاد هم آنجا در هوا بماند چنانک نتوانست جنبانیدن جلاد را گفتند چرا نزنی گفت پیری برابر من ایستاده است و میگوید مزن و دست من کار نمی کند نگرستند تا این پیر کیست فتح موصلی بود سری را رها کردند

گویند گروهی از قریش با عبدالواحد بن زید نشستندی روزی پیش او آمدند و گفتند ما از تنگی همی ترسیم سر برداشت بسوی آسمان و گفت اللهم انی اسألک باسمک المرتفع الذی تکرم به من شیت من اولیایک وتلهمه الصفی من احبایک ان تأتینا برزق من عندک تقطع به علایق الشیطان من قلوبنا وقلوب اصحابنا هؤ لاء فانت الحنان المنان القدیم الاحسان اللهم الساعة الساعة آن شنیدم که آن سقف فرا بانگ آمد و درهم می ریخت بر ما عبدالواحد گفت بی نیازی بخدای جویند از دیگران ایشان برگرفتند و وی از آن هیچ چیز برنگرفت

کتانی گوید یکی را دیدم از صوفیان بر در کعبه که او را نمی شناختم غریب بود و میگفت خداوندا من نمی دانم که دیگران چه میگویند و چه میخواهند اما درین رقعۀ من نگر رقعۀ در دست داشت چون این بگفت آن رقعه از دست وی بهوا در پرید و غایب شد

ابوعبدالله جلا گوید وقتی والدۀ من ماهیی چند خواست از پدر من ببغداد پدر من ببازار شد من با او بودم ماهی بخرید یکی را طلب میکرد که بخانه آرد کودکی فراز آمد و گفت میخواهی که این بخانه برم گفت آری کودک برگرفت و با ما همی آمد در راه پیش از آنک بخانه آمدیم بانگ نماز آمد کودک گفت بانگ نماز می آید مرا طهارت می باید کرد و نماز وگر دستوری دهی که بطهارت مشغول شوم و الا ماهی برگیر و برو کودک ماهی بنهاد و بوضو ساختن مشغول شد پدر گفت بمن که ما اولی تریم بدانک در مسجد شویم و نماز کنیم ماهی آنجا بگذاشتیم و در مسجد شدیم و نماز کردیم کودک نیز بیامد و نماز کرد پس بیامد و ماهی برگرفت و بیاورد تا بخانه چون بخانه رسیدیم پدر این حکایت با والده بگفت والده گفت او را بگویید تا بنشیند و با ما لقمۀ بکار برد او را بگفتیم کودک گفت روزه دارم گفتیم پس نماز شام افطار اینجا کن گفت من چون در روز یکی کار بکردم هیچ کار دیگر نکنم گفتم پس در مسجد شو تا نماز شام پس آنگه پیش ما آی بشد چون نماز شام بود باز آمد با ما طعام خورد چون فارغ شدیم او را دلالت کردیم بر جایگاه طهارت در وی چنان دیدیم که او خلوت دوستر میدارد او را در خانه بگذاشتیم تنها در خانۀ ما دخترکی بود بر زمین مانده از خویشاوندی از آن ما بشب دیدیم که همی آمد درست شده او را بپرسیدیم از آن حال گفت من گفتم خداوند را بحرمت این مهمان که مرا عافیت دهی در حال برپای خاستم چون بشنیدیم برخاستیم بطلب کودک درها دیدیم بسته و کودک را باز نیافتیم پدرم گفت فمنهم صغیر و منهم کبیر

سعیدبن یحیی البصری گوید نزدیک عبدالواحد زید شدیم او را دیدم در سایه نشسته گفتم اگر از خدای بخواهی تا روزی بر تو فراخ کند امید دارم که اجابت بکند عبدالواحد گفت خدای من بمصالح بندگان داناتر پس پارۀ گچ از زمین برگرفت و گفت خداوندا اگر تو خواهی این را زر گردانی زر شود چون بنگرستم در دست او زر شده بود بمن انداخت و گفت این را نفقه کن که در دنیا خیر نیست مگر آخرت را

از ابویعقوب سوسی حکایت کنند گفت وقتی مریدی را همی شستم انگشت مرا بگرفت و وی بر تن شوی بود گفتم ای پسر دست من رها کن که من همی دانم که تو مرده نه ای از این سرای باز آن سرای انتقال میکنی دست من رها کرد

ابراهیم شیبان گوید جوانی نیکو ارادت با ما صحبت همی کرد فرمان یافت دل من بدو مشغول شد عظیم و خود او را همی شستم چون خواستم که دست او بشویم ابتدا بچپ کردم از دهشتی که مرا بود دست از من درکشید و دست راست بمن داد گفتم که راست گفتی ای پسر من غلط کردم

ابویعقوب سوسی گوید مردی بنزدیک من آمد بمکه گفت ای استاد من فردا وقت نماز پیشین از دنیا بخواهم شد این دینار از من بستان نیمی بگور کن و نیمی بکفن روز دیگر بیامد همان وقت طواف کرد پس سر باز نهاد و جان تسلیم کرد او را بشستم و در لحد نهادم

چشم باز کرد گفتم زندگی پس از مرگ گفتا من زنده ام و هر محبی که خدای راست همه زنده اند

ابوعلی مؤ دب گوید که سهل بن عبدالله روزی در ذکر سخن میگفت و گفت ذاکر حق تعالی بحقیقت آن بود که اگر خواهد که مرده زنده کند زنده شود بیماری آنجا افتاده بود دست درو مالید در ساعت بهتر شد و برپای خاست

بشربن الحارث گوید عمروبن عتبه چون نماز کردی در صحرا ابر بر سر او سایه افکندی و وحوش پیرامون او بیستادندی

جنید گوید چهار درم سیم داشتم در پیش سری رفتم گفتم چهار درم دارم آورده ام بسوی تو گفت بشارت ترا باد ای غلام که تو از جمله رستگارانی که من محتاج بودم بچهار درم دعا کردم گفتم خداوندا این چهار درم بر دست کسی بمن فرست که نزدیک تو از جملۀ رستگارانست

ابوابراهیم یمانی گوید با ابراهیم ادهم همی رفتم بر کنار دریا به بیشۀ رسیدیم در آن بیشه هیزم بسیار بود خشک و بنزدیک این بیشه قلعۀ بود ابراهیم را گفتم اگر امشب اینجا بباشی ازین هیزم آتش کنیم گفت چنین کنیم آنجا فرود آمدیم و از آن قلعه آتش آوردیم و برافروختیم و با ما نان بود بیرون کردیم تا بخوریم یکی گفت این آتش سخت نیکو است اگر ما را گوشت بودی کباب کردیمی ابراهیم ادهم گفت خدای تعالی قادرست که بشما رساند ما درین سخن بودیم که شیری پیدا آمد آهویی در پیش کرده همی دوانید چون نزدیک ما رسید آهوی بر وی درآمد و گردن او بشکست ابراهیم برخاست و گفت او را بکشید که خداوند تعالی شما را گوشت داد او را بکشتیم و از گوشت او کباب میکردیم و شیر از دور ایستاده بود در ما می نگریست

حامد الاسود گوید با ابراهیم خواص بودم اندر بادیه هفت روز بر یک حال چون روز هفتم بود ضعیف شدم بنشستم با من نگریست گفت چه بود گفتم ضعیف شدم گفت کدام دوستر داری آب یا طعام گفتم آب گفت آنک آب باز پس پشت تست بازنگریستم چشمۀ دیدم چون شیر بخوردم و طهارت کردم و ابراهیم می نگریست فرا آنجا نیامد چون فارغ شدم خواستم که پارۀ بردارم گفت دست بدار که آب چنان نیست که بر توان داشت

فاطمه خواهر ابوعلی رودباری گوید از زیتونه خادمۀ ابوالحسین نوری شنیدم و این زیتونه خدمت ابوحمزه و جنید و جمله بزرگان کرده بود و از جملۀ اولیاء بود و گفت روزی سرد بود نوری را گفتم چه میخوری گفت نان و شیر بیاوردم و پیش او بنهادم او بر کنار آتش نشسته بود و پیش او انگشت بود بدست بر میگرفت و بر آتش می نهاد دست او از آن سیاه شده بود و شیر که در پیش او نهاده بود از آن سیاه می شد من با خویشتن گفتم چه بشحشم اند اولیاء تو خداوندا در میان ایشان یکی پاکیزه نیست پس بیرون آمدم از نزدیک او زنی در من آویخت گفت رزمۀ جامه از آن من بدزدیدی مرا بدر شحنه بردند خواستند که مرا چوب زنند نوری را خبر دادند از آن بیامد مرد شحنه را گفت او را رنجه مدار که او ولیۀ است از اولیاء خدای تعالی مرد شحنه گفت چگونه کنم و این زن دعوی میکند درین بودیم که کنیزکی بیامد و آن رزمۀ جامه بیاورد باز آن زن دادم نوری او را برگرفت و باز خانه آوردو گفت دیگر سخن در حق اولیاء خدا گویی گفتم توبه کردم

خیرالنساج گوید از خواص شنیدم که اندر سفری بودم تشنه شدم چنانک از تشنگی بیفتادم کسی دیدم که آب بر روی من همی زد و چشم باز کردم مردی دیدم نیکو روی بر اسبی خنگ نشسته مرا آب داد و گفت که بر پس اسب من نشین و من بحجاز بودم اندکی روز بگذشت گفت مرا چه بینی گفتم مدینه را می بینم گفت فرو آی و پیغامبر صلی الله علیه وسلم از من سلام گوی و بگو که خضر سلامت میکرد

مظفر جصاص گوید که من و نصر خراط شبی در جایی بودیم و بمذاکرۀ علم مشغول بودیم خراط در میانه گوید که یاد کنندۀ خدایرا جل جلاله فایدۀ او در اول ذکر آن بود که داند که حق تعالی او را یاد کرده است تا آنکه او را یاد می تواند کرد گفت من او را خلاف کردم درین سخن گفت اگر خضر اینجا حاضر بودی بر درستی این سخن گواهی دادی درین بودیم که پیری از هوا درآمد تا پیش ما رسید و گفت راست همی گوید که یاد کنندۀ خدایرا ذکر حق تعالی او را پیش از ذکر او بود ما بدانستیم که آن خضر است علیه السلام

از استاد ابوعلی شنیدم رحمه الله که گفت کسی نزدیک سهل بن عبدالله آمد و گفت میگویند تو بر سر آب بروی گفت از مؤذن مسجد بپرس که مردی راست گوی است از مؤذن پرسیدم مؤذن گفت من این ندانم ولیکن اندرین روزها اندر حوض شد که طهارت کند در آنجا افتاد اگر من در آنجا نبودمی در آنجا بماندی

استاد ابوعلی گفت سهل را آن پایگاه بود ولیکن خدایرا عزوجل خواست چنان بود که اولیاء خویش را پوشیده دارد و سهل صاحب کرامات بود

نزدیک بدین معنی آنچه حکایت کنند از ابوعثمان مغربی که گفت وقتی خواستم که بمصر روم در کشتی نشینم پس بخاطرم درآمد که مرا آنجا شناسند از شهرگی خویش بترسیدم کشتی برفت بعد از آن دیگر بخاطرم چنان آمد که بروم بر آب برفتم تا بکشتی رسیدم و در کشتی شدم و مردمان مرا می دیدند و هیچکس نگفت از ایشان که این خلاف عادتست یا نیست هیچکس هیچ چیز نگفت من بدانستم که ولی مستور بود در میان خلق اگرچه مشهور بود

و از آن چه ما دیدیم معاینه از حال استاد امام ابوعلی رحمه الله حرقت بول داشت و اندر یک ساعت چندین بار وی برخاستی چنانک دو رکعت نماز کردی چند بار طهارت بایستی کرد و با خویشتن شیشۀ داشتی اندر راه مجلس و بودی که در راه چندین بار بنشستی اندر آمد و شد و چون بر کرسی شدی و سخن گفتی از آن علت رسته بودی اگرچه دراز بکشیدی و سالها می دیدیم و نه پنداشتیم که این نقض عادتست پس از مرگ او بدانستیم

و مشهورست که عبدالله وزان بر زمین مانده بود چون اندر سماع بودی وجدی پدید آمدی ویرا برپای خاستی

احمدبن ابی الحواری گوید با بوسلیمان دارانی پیر خویش بحج می رفتم در راه که می رفتیم آب جامه که با ما بود از من بیفتاد ابوسلیمانرا گفتم آب جامه گم کردم و بی آب بماندیم و سرما سخت بود ابوسلیمان گفت یا راد الضالة و یا هادی من الضلالة اردد علینا الضالة درین بود که یکی آواز داد که این آب جامۀ کیست که افتاده است گفتم آن من بازگرفتیم و ما پوستینها در خویشتن گرفته بودیم از سختی سرما در این میانه یکی را دیدیم که پیش ما آمد کهنۀ پوشیده و عرق همی ریخت ابوسلیمان ویرا گفت ای درویش چیزی بتو دهیم ازین جامها که ما داریم گفت ای ابوسلیمان اشارت بزهد میکنی و سرد می یابی نزدیک سی سالست که من درین صحرا ام هرگز از سرما و گرما بنلرزیده ام چون زمستان آید لباسی از حرارت محبت خویش درما پوشانند و چون تابستان آید از راحت محبت بر ما پوشانند بگذشت و بر ما التفات نکرد

ابراهیم خواص گوید وقتی اندر بادیه می رفتیم اندر میان روز بدرختی رسیدیم و در نزدیکی آب بود فرود آمدم و شیری دیدم عظیم روی فرا من کرده من خویشتن را تسلیم کردم و حکم را گردن نهادم تا چون بود چون بمن نزدیک شد می لنگید حمحمۀ بکرد و پیش من بخفت و دست بیرون کرد و دست وی آماس کرده بود و آب گرفته من چوبی برگرفتم و دست وی بشکافتم ریم و خون بسیار از وی بیرون آمد پس رکویی بر دست وی بستم بشد و ساعتی بود می آمد با دو بچه گرد من میگشتند و دنبال می جنباندند و قرصی آوردند پیش من نهادند

از احمدبن ابی الحواری حکایت کنند که گفت ابن سماک نالنده شد دلیل ویرا فرا گرفتیم بطبیبی ترسا بردین تا او را ببیند چون میان حیره و کوفه رسیدیم مردی پیش ما آمد نیکوروی پاکیزه جامه خوش بوی گفت کجا می روید قصۀ ویرا بگفتم گفت ای سبحان الله بدشمن خدای استعانت خواهند بر ولی خدای این دلیل بر زمین زنید و با نزدیک ابن السماک شوید و ویرا بگویید که دست بر آنجا نه که درد میکند و بگو وبالحق انزلناه وبالحق نزل و از چشم ما ناپدید شد ما از آنجا بازگشتیم با نزدیک ابن السماک آمدیم و خبر بازو بگفتیم دست بر آن موضع نهاد و این بگفت در وقت عافیت پدید آمد گفتند آن خضر بود علیه السلام

عمی بسطامی گوید اندر نزدیک بویزید بسطامی بودم اندر مسجد گفت برخیزید تا باستقبال ولیی شویم از اولیاء خدای تعالی رفتیم بازو چون بدروازه رسیدیم ابراهیم ستنبۀ هریوه را دیدیم بویزید گفت برخاطرم همی گذشت که باستقبال تو آیم و شفیعی کنم ترا بخدای تعالی ابراهیم ستنبه گفت اگر همه خلق را بشفاعت تو بخشد بس کاری نبود کفی خاک بود ابویزید متحیر شد از جواب او استاد امام گوید کرامات ابراهیم اندر حقیر داشتن آن بزرگتر بود از کرامات بویزید در آنچه ویرا حاصل آمد از فراست و آنچه او را نمود از صدق حال در باب شفاعت

عبدالواحد زید را فالج رسید چون وقت نماز اندر آمد ویرا طهارت می بایست کرد آواز داد که کیست اینجا هیچکس جواب نداد گفت یارب مرا ازین بند رها کن تا طهارت بکنم آنگاه فرمان تراست گویند درست شد در وقت طهارت بکرد و باز آن حال شد که بود بر بستر بخفت

ایوب حمال گوید ابوعبدالله دیلمی چون در سفر جایگاهی فرود آمدی در گوش خر گفتی میخواستم که ترا ببندم اکنون نخواهم بستن اندرین صحرا فرا گذارم تا علف همی خوری چون وقت آن بود که بار نهیم با نزدیک من آی چون وقت رفتن آمدی خر بازآمدی

گویند بو عبدالله دیلمی دختر خویش را بشوهر داد خواست که او را جهازی کند او را جامۀ بود وقتی ببازار برده بود آنرا بدیناری قیمت کرده بودند همان جامه همان ببازار برد بیاع گفت که این جامه امروز بهتر ارزد در من یزید همی گردانیدند تا بهاء آن بصد دینار شد چندانک جهاز دختر او از آن راست شد

نصربن شمیل گوید ازاری خریدم کوتاه بود گفتم یارب یک گز دیگر زیادت کن گزی درازتر شد اگر بیش تر خواستمی بیش بکردی

گویند عامربن عبدقیس از خداوندتعالی درخواست که برو آسان گرداند طهارت کردن در زمستان او را اجابت کرد هرگه که وضو کردی در زمستان آن آب که بدان وضو همی کردی گرم یافتی و از آن بخار همی آمدی و از خداوندتعالی بخواست که شهوت زنان از دل او برگیرد چنان شد که او میخواست و درخواست از حق تعالی که شیطانرا از دل او باز دارد در حال نماز و او را در آن اجابت نکرد

بشر حارث گوید اندر خانه رفتم مردی دیدم آنجا نشسته گفتم تو کیستی که بی دستوری من در ین جا آمدۀ گفت برادر تو خضر گفتم مرا دعا کن گفت خداوندتعالی طاعت خویش را بر تو آسان کناد گفتم زیادت کن گفت آنرا بر تو بپوشاناد ...

... گویند نوری در میان آب شده بود دزدی بیاند و جامۀ وی ببرد پس دزد آمد و جامه بازآورد که دست وی خشک شده بود نوری گفت جامه باز داد یارب تو دست وی باز ده دست دزد بهتر شد

شبلی گفت وقتی نیت کردم که من هیچ چیز نخورم مگر حلال اندر بیابانی میرفتم یک بن انجیر دیدم دست فراز کردم تا انجیری باز کنم انجیر بسخن آمد و گفت وقت خویش نگاه دار که ملک جهودی ام

بو عبدالله خفیف گوید در بغداد شدم بحج خواستم شد تکبری صوفیی اندر سر من بود چهل روز بود تا نان نخورده بودم در نزدیک جنید نشدم از بغداد برفتم تا بزباله آب نخوردم بر یک طهارت بودم آهوی دیدم بر سر چاهی آب بر سر آمده بود آهو آب می خورد من تشنه بودم چون نزدیک چاه رسیدم آهو بشد و آب باز بن چاه شد من برفتم و گفتم یارب مرا محل از آن آهو کمتر است از پس پشت شنیدم که ترا بیازمودیم صابر نیافتیم بازگرد و آب بردار بازگشتم چاه پرآب بود رکوۀ برکشیدم و از آن میخوردم و طهارت میکردم تا بمدینه شدم بنرسید چون آب برکشیدم هاتفی آواز داد آهوی بی رکوه و بی رسن آمد تو با رکوه آمدی چون از حج بازآمدم در نزدیک جنید شدم چون چشم او بر من افتاد گفت اگر صبر کردی یک ساعت آب از زیر پای تو برآمدی

محمدبن سعیدالبصری گوید اندر راه بصره همی رفتم مردی دیدم اشتری می راند اشتر بیفتاد و بمرد و مرد و پالانرا بیفکند من میرفتم بازنگرستم اعرابی می گفت یامسبب کل سبب ویامأمول من طلب رد علی ما ذهب یحمل الرحل والقتب اشتر برپای خاست و مرد برنشست و برفت

شبل مروزی گوید وقتی مرا آرزوی گوشت کرد بنیم درم گوشت خریدم در راه که بخانه رفتم زغنی درآمد و از دست خادم بربود شبل در مسجدی شد نماز میکرد تا بشبانگاه چون باز خانه آمد زن او بیامد گوشت پیش او آورد گفت این از کجا آوردی زن گفت دو زغن در هوا با یکدیگر جنگ میکردند این از میان ایشان بیفتاد شبل گفت شکر آن خدایرا که شبل را فراموش نکرد و اگرچه شبل او را فراموش میکند

گویند بوعبید بسری وقتی بغزا رفته بود با لشگری چون بروم رسید اسبی که در زیر او بود بیفتاد و بمرد گفت خداوندا این را بعاریت بما ده تا باز وطن خویش رویم بسر چون این بگفت اسب برخاست و برنشست و چون از غزا فارغ شد و باز وطن خویش آمد پسری را گفت ای پسر زین اسب فروگیر پسر گفت اسب عرق کرده است نباید که زیان دارد گفت ای پسر آن عاریتی است زین بازگیر درساعت که زین بازگرفت اسب بیفتاد و بمرد

وقتی زنی بمرد مردمان بجنازۀ او شدند نباشی بود او نیز بجنازۀ او شد تا بنگرد حال گور تا نبش کند بر وی نماز کردند و همه بازگشتند چون شب درآمد نباش بیامد و گور بشکافت چون بدو رسید این زن گفت سبحان الله آمرزیدۀ کفن آمرزیدۀ باز کند نباش گفت اگر ترا آمرزیدند مرا باری چیست سبب آمرزش که برین حالم که تو میدانی گفت خداوندتعالی هر که بمن نماز کرد همه را بیامرزید و تو بر من نماز کردی دست بداشت و گور راست کرد و توبه کرد و حال آنکس نیکو شد

نعمان بن موسی حیری گوید ذوالنون مصری را دیدم دو مرد با یکدیگر خصومت کرده بودند یکی لشگری و یکی رعیت این رعیت یکی بر روی این مرد سلطانی زد دندان او بشکست لشگری اندرین مرد آویخت و گفت میان من و تو امیر انصاف دهد خواستند که بدر امیر روند ذوالنون ایشانرا بخواند و آن دندان از دست آن مرد بستد و بآب دهن خویش تر کرد و باز جای خویش نهاد و لب بجنبانید و در ساعت درست شد آن مرد لشگری متحیر بماند زبان گرد دهان برمی آورد دندانهاء خویش راست دید چنانک بود

وقتی مردی از یمن بیرون آمد خری داشت در راه خرش بمرد مرد برخاست و طهارت کرد و دو رکعت نماز کرد و گفت یارب من بجهاد می شدم اندر سبیل تو و رضاء تو می جستم و می دانم و گواهی دهم که تو مرده مرا زنده کنی و آنچه در گورست برانگیزی امروز مرا در تحت منت کس مکن از تو میخواهم تا خر مرا زنده کنی چون بگفت خر برخاست و گوش می افشاند

ابوبکر همدانی گوید اندر بیابان حجاز بماندم روزی چند چیزی نیافتم مرا نان آرزو بود و باقلی گرم از باب الطاق با خویشتن گفتم میان من و عراق چندین روزه راه است چون بود هنوز این خاطرم تمام نشده بود که یکی آواز داد که نان و باقلی گرم بنزدیک او شدم گفتم نان و باقلی گرم تو داری گفت آری ازاری بازکشید و نان و باقلی بر وی گفت بخور بخوردم دیگر بار گفت بخور بخوردم همچنین باری چند بگفت بار چهارم گفت بحق آنک ترا فرستاد بگویی تا تو کیی گفت من خضرم و در وقت ناپیدا شد

ابوجعفر حداد گوید بحج میرفتم چون بثعلبیه رسیدم آنرا خراب یافتم و هفت روز بود که هیچ نخورده بودم بر در گنبد خویشتن را بیفکندم اعرابی بیامد بر اشتر خرمایی چند بیاورد و پیش ایشان بریخت ایشان بدان مشغول شدند و مرا هیچ چیز نگفتند اعرابی مرا ندید و بشد چون ساعتی برآمد باز آمد با ایشان گفت یکی دیگر با شما است گفتند آری یکی درین گنبد است اعرابی درآمد مرا گفت تو چه کسی که اینجایی چرا سخن نمی گویی من برفتم بخاطرم درآمد که یکی گذاشته اندکه او را چیزی نداده اند هرچند جهد کردم که بروم نتوانستم رفت راه بر من دراز کردی تا از چندین میل باز گردیدم از بهر تو خرمایی چند آنجا بریخت و برفت من دیگرانرا بخواندم تا بخورند من نیز بخوردم

احمدبن عطا گوید اشتری با من سخن گفت اندر راه مکه اشتری بود بار برنهاده و اشتربان بر وی نشسته شتر گردن دراز کرد اندر شب من گفتم سبحان من یحمل عنها اشتر با من نگریست و مرا گفت بگوی جل الله من گفتم جل الله

ابوزرعۀ چنین گوید زنی با من مکری کرد مرا گفت اندرین سرای نیایی تا بیماری را عیادت کنی من در شدم در سرای بر من ببست و اندر سرای هیچ نبود من دانستم که مراد او چیست گفتم یارب روی وی سیاه گردان در وقت روی او سیاه شد متحیر بماند در بازگشاد من بیرون شدم گفتم یارب او را باز همان حال کن که اول بود و در وقت سپید شد

خلیل صیاد گوید پسر من غایب شد از ما و ندانستیم که کجا شدست من و مادرش اندوهگن شدیم صعب و مادر جزع می کرد از حد بیرون بنزدیک معروف کرخی شدم و گفتم یا بامحفوظ پسر من محمد از من غایب شده است و هیچ خبر نمی یابیم از وی و مادر وی سخت اندوهگن است و جزع می کند معروف گفت چه خواهی گفتم دعا کن مگر خداوندتعالی او را باز ما دهد معروف گفت اللهم ان السماء سماؤک والارض ارضک وما بینهما لک ایت بمحمد خلیل گوید بدرشام آمدم و او را دیدم آنجا ایستاده گفتم یا محمد گفت ای پدر همین ساعت در شهر انبار بودم بدانک حکایت اندرین باب بسیار است و زیادت ازین که یاد کردیم اگر بدان مشغول باشیم از حد اختصار بیرون شود و اندرین مقدار که یاد کرده آمد نفع و کفایت است ان شاء الله تعالی

ابوعلی عثمانی
 
۱۰۱۹

ابوعلی عثمانی » برگردان رسالهٔ قشیریه » باب ۵۳ تا آخر » بخش ۱۰ - باب پنجاه و چهارم آنچه در خواب بدین قوم نمایند

 

... عبدالله رضی الله عنه گوید که پیغامبر صلی الله علیه وسلم گفت هر که مرا بخواب بیند مرا دیده باشد که شیطان خویشتن بر مثال مرا فرا کس نتواند نمود و معنی خبر آنست که آن خواب صدق بود و تأویل وی حق بود

و بدان که خواب نوعیست از انواع کرامات و حقیقت خواب خاطری بود که به دل درآید و احوالی که صورت بندد اندر وهم و چون در خواب مستغرق نشود جمله حس صورت بندد آدمی را بوقت بیداری که گویی آن خواب بحقیقت دیده است و آن تصوری باشد و اوهامی که در دل ایشان قرار گرفته باشد چون حس ازیشان زایل شود آن وهم مجرد گردد از معلومات که بحس و ضرورت بود آن وقت آن حالت بر مرد قوی گردد و ظاهر شود چون بیدار شود آن حال که تصور کردست آنرا ضعیف نماید باضافت با حال حس در مشاهدت و حصول علم ضروری و مثال این چنین بود چون کسی که در روشنایی چراغ بود بوقت تاریکی شب چون آفتاب برآید نور چراغ را غلبه کند تا ناچیز شود باضافت بانوار آفتاب پس مثال حال خواب همچنان بود که آن مرد که در روشنایی چراغ بود و مثال بیداری همچنان که آفتاب برو برآمده باشد و آنکس که بیدار شود باز یاد می آورد آنچه او را متصور بوده است در حال خواب او

و خاطرها که به وی درآید بود که از جهت شیطان بود و بود که از اندیشه نفس بود و بود که از فریشته بود و بود که از تعریفی بود از خدای تعالی که در دل تو بیافریند ...

... و گفته اند اگر حاضری مخسب که خواب در حضرت بی ادبی باشد و اگر چنانست که غایبی تو خداوند مصیبتی و خداوند مصیبت را خواب نباشد

و اما خواب خداوندان مجاهده صدقۀ بود از خدای تعالی برایشان و خدای تعالی مباهات کند با فریشتگان ببندۀ که در سجود بخسبد گوید بنگرید ببندۀ من که جان وی بمحل راز گفتن است و تن وی بر بساط عبادت گسترده است

و گفته اند هر که بطهارت بخسبد جان ویرا دستور باشد تا گرد عرش طواف کند و خدایرا سجود کند و خدای عزوجل میگوید وجعلنا نومکم سباتا ...

... پیری بود ویرا دو شاگرد بود میان ایشان خلاف افتاد اندر حدیث خواب و بیداری یکی گفت خواب بهترست زیرا که خفته معصیت نکند دیگر گفت بیداری بهتر است که بیداری بر معرفت خدای بود بحاکم شدند نزدیک پیر خویش پیر گفت ترا که بتفضیل خواب میگویی مرگ بهتر از زندگانی و ترا که بتفضیل بیداری میگویی زندگانی بهتر از مرگ

مردی بندۀ خرید چون شب درآمد ببنده گفت بستر فرو کن بنده گفت ای خواجه ترا هیچ خداوند هست گفت هست گفت وی بخسبد گفت نه گفت تو شرم نداری که خداوند تو نخسبد و تو بخسبی

و گویند پسر سعید جبیر پدر را گفت تو چرا نخسبی گفت دوزخ رهانمی کند که بخسبم

و گویند که دختر مالک دینار پدر را گفت چرا نمی خسبی گفت پدر تو از شبیخون می ترسد

و گویند ربیع بن خثیم فرمان یافت دخترکی از همسایۀ ربیع پدر را گفت که ما هر شب استونی می دیدیم درین سرای همسایۀ ما ربیع کجا شد پدر گفت این همسایۀ ما ربیع بود که از اول شب تا آخر شب ایستاده بود و نماز میکرد دخترک پنداشته بود که آن استونی است بحکم آنک بجز شب بر بام نیامدی

و گفته اند در خواب معنی ها است که اندر بیداری نیست یکی آنک پیغامبر صلوات الله وسلامه علیه بخواب ببینند و بیداری نبینند و یاران و سلف صالح و خدای تعالی بخواب ببینند و ببیداری نه و این فضلی بزرگست ...

... هم کتانی گوید پیغامبر صلی الله علیه وسلم بخواب دیدم گفتم چه دعا کنم تا دل من نمیرد گفت هر روز چهل بار بگوی یا حی یا قیوم یا لااله الا انت

حسن بن علی سلام الله علیها عیسی را علیه السلام بخواب دید ویرا گفت اگر انگشتری کنم نقش نگین وی چکنم گفت لااله الاالله الملک الحق المبین که این آخر انجیل است

ابویزید گوید حق سبحانه و تعالی را بخواب دیدم گفتم خدایا راه چگونه است بتو گفت نفس دست بدار و بیا

گویند احمد خضرویه حق را بخواب دید که گفت یا احمد همه مردمان از من آرزوها میخواهند مگر ابویزید که مرا میخواهد

یحیی بن سعید القطان گوید که حق را جل جلاله بخواب دیدم گفتم یارب چند خوانم ترا و مرا اجابت نکنی گفت یا یحیی ما آواز تو دوست میداریم

بشربن الحارث گوید که امیرالمؤمنین علی بن ابی طالب را علیه السلام بخواب دیدم گفتم یاامیرالمؤمنین مرا پندی ده گفت چه نیکو بود شفقت نمودن توانگران بر درویشان برای خدای و نیکوتر از آن تکبر درویشان بر توانگران بایمنی خدای گفتم یا امیرالمؤمنین زیادت کن این بیتها بگفت

شعر ...

... عز بدار الفناء بیت

فابن بدار البقاء بیتا

حسن عصام شیبانی را بخواب دیدند گفتند او را که خدای با تو چه کرد گفت از کریم چه آید مگر کرم ...

... جریری گفت جنید را بخواب دیدم گفتم خدای با تو چه کرد یا اباالقاسم گفت این همه اشارتها ناپدید شد و آن همه عبارتها همه ناچیز شد و هیچ چیز بکار نیامد مگر آن تسبیحها که بامدادان کردمی

نباجی گفت که چیزی آرزو کرد مرا بخواب دیدم که کسی گوید برطریق انکار نیکو بود که آزاد مرد خویشتن را در پیش بندگان ذلیل بود و آنچه خواهد از خداوند خویش بیابد

ابن جلا گفت در مدینه شدم و فاقۀ عظیم بمن رسیده بود نزدیک تربت شدم و گفتم یا رسول الله مهمان توام بخواب در شدم بخواب دیدم که صلی الله علیه وسلم گردۀ بمن داد نیمۀ بخوردم در خواب چون بیدار شدم نیمۀ دیگر در دست داشتم

یکی گوید که رسول را صلی الله علیه بخواب دیدم که گوید ابن عون را زیارت کنید که خدای و رسول ویرا دوست دارند

گویند عتبه الغلام حوری را بخواب دید بر صورتی نیکو عتبه را گفت یا عتبه من بر تو عاشقم نگر چیزی نکنی که میان من و تو جدا باز کنند عتبه گفت دنیا را سه طلاق دادم طلاقی که هرگز رجوع نکنم تا آنگه که بتو آیم و ترا بینم ...

... حکایت کنند آن شب که داود طایی فرمان یافت بخواب دیدند درهای آسمان گشاده و همه جهان نور گرفته و فریشتگان بزمین همی آمدند و بآسمان می شدند گفت آنکس که شبی است که داود طایی فرمان یافته است و بهشت را بیاراسته اند از بهر جان او

استاد امام گوید رحمه الله که استاد ابوعلی را بخواب دیدم گفتم خدای با تو چه کرد گفت آمرزش را اینجا بس خطری نیست کمترین کسی که اینجا آمد فلان کس بود او را چندین عطا دادند اندر خواب بر دلم برآمد که آن مرد را که او گفت کسی را بناحق کشته بود

و گویند کرز وبره فرمان یافت در خواب دیدند که گویی اهل گورستان جمله از گورها برآمده بودندی و برایشان جامهای سپید بودی نو تازه گفتند این چیست ایشان گفتند اهل گورستان را بیاراستند قدوم کرز را برایشان ...

... چون بیدار شدم بوسعید صفار را بگفتم گفت هر جمعه گور ویرا زیارت کردمی این جمعه نکردم

کسی گفت پیغامبر را صلی الله علیه وسلم بخواب دیدم گروهی از درویشان نزدیک او نشسته بودندی دو فریشته از آسمان فرود آمدندی یکی طشتی داشتی و دیگر آب جامۀ طشت پیش پیغامبر صلی الله علیه وسلم بنهاد و دست بشست و فرمود تا ایشان نیز دست بشستند پس طشت پیش من نهادند فریشتۀ بدان دیگر گفت آب بدست او مکن که او نه از جملۀ ایشانست من گفتم یارسول الله از تو روایت کرده اند که تو گفتی مرد با آن بود که او را دوست دارد گفت بلی پس گفتم تو را دوست دارم و این همه درویشانرا پیغامبر گفت صلی الله علیه وسلم آب بر دست او کن که او از ایشانست

حکایت کنند مردی بود دایم می گفتی العافیة العافیة گفتند این چه دعا است گفت من حمالی کردمی اندر ابتداء کار روزی پارۀ آرد از آن کسی برگرفتم می بردم مانده شدم و جایی بنهادم تا بیاسایم گفتم یارب اگر مرا دو قرص دهی بی رنج من بدان قناعت کنم دو مرد جنگ میکردند فراز شدم تا میان ایشان صلح کنم یکی چیزی بر سر من زد و خصم را خواست زد بر من آمد و روی من خون آلود شد مرد سلطان بیامد ایشانرا بگرفت مرا دید خون آلود و مرا نیز بگرفت پنداشت که خصومت کرده ام همه بزندان بردند و مدتی دراز اندر زندان بماندم هر روز دو قرص به من دادندی شبی بخواب دیدم که گفتند این دو قرص است که تو خواستی بی رنج و عافیت نخواستی چون بیدار شدم گفتم العافیة العافیة در وقت در زندان بزدند و گفتند کجاست عمر حمال و مرا رها کردند

کتانی گوید مردی بود از اصحاب ما ویرا چشم درد بود ویرا گفتند داروی نکنی گفت عزم کرده ام که دارو نکنم تا او خود بشود گفت من بخواب دیدم که گفتند اگر این عزم که تو کردۀ که چشم را دارو نکنم بر اهل دوزخ بودی همه را از آنجا بیرون آوردی

جنید گوید در خواب دیدم که مردمانرا سخن میگفتمی فریشتۀ بیامدی مرا گفتی چه چیز بهتر بود از عملها که بنده بدان تقرب نماید بخداوندتعالی گفتم عملی پنهان بمیزان شرع فریشته برگردید و گفت کلامی موفق است والله

مردی علاء زیاد را گفت در خواب دیدم که مرا گفتند که تو از اهل بهشتی گفت مگر شیطان خواست که مرا مغرور کند یکی بیاورد که برابر من بگوید که تو از اهل بهشتی ...

... نباجی گوید بخواب دیدم که مرا گفتند هر که بر خدای اعتماد کند بروزی خویش ویرا خوی نیکو زیادت کنند و تن وی سخی گردد و اندر نماز وسواس نبود ویرا

زبیده را بخواب دیدند گفتند خدای با تو چه کرد گفت مرا بیامرزید گفتند بدان نفقه بسیار که اندر راه مکه کردی گفت نه گفت مزد آن همه باز خداوندان مال دادند ولیکن مرا بنیت نیکو بیامرزیدند

سفیان ثوری را بخواب دیدند گفتند خدای با تو چه کرد گفت اول قدم بر صراط نهادم و دیگر اندر بهشت

احمدبن ابی الحواری گفت کنیزکی بخواب دیدم که هرگز از آن نیکوتر ندیده بودم روی کنیزک می درخشید گفتم چه نیکورویی داری گفت یاد داری آن شب که بگریستی گفتم دارم گفت من از آن اشک تو برگرفتم بروی خویش اندر مالیدم روی من چنین شد که می بینی

یزید رقاشی پیغامبر را صلی الله علیه وسلم بخواب دید گفت قرآن برخواندی گریستن کو ...

... جنید گوید خویشتن را بخواب دیدم نزد حق تعالی ایستاده مرا گفت یااباالقاسم این سخنان ترا از کجاست که میگویی گفتم خدایا نگویم مگر حق گفت راست گویی

علی بن الموفق گوید روزی تفکر میکردم بسبب عیال و درویشی ایشان بخواب دیدم رقعۀ برو نبشته بسم الله الرحمن الرحیم ای پسر موفق از درویشی می ترسی و چون من خداوندی داری چون شب تاریک شد مردی بیامد و کیسۀ پیش من بنهاد پنج هزار دینار اندر وی گفت بردار ای ضعیف یقین

ابوبکر کتانی گوید جوانی را بخواب دیدم که از آن نیکوتر ندیده بودم گفتم تو کیی گفت من یقینم گفتم کجا نشینی گفت اندر دل اندوهگنان و چون بازنگرستم زنی را دیدم سیاه که از آن زشتر چیزی ندیده بودم گفتم تو کیی گفت من خنده گفتم تو کجا باشی گفت اندر آن دل که اندرو نشاط و شادی باشد چون بیدار شدم نیت کردم که هرگز نیز نخندم مگر که بر من غلبه کند ...

ابوعلی عثمانی
 
۱۰۲۰

فخرالدین اسعد گرگانی » ویس و رامین » بخش ۱ - بسم الله الرحمن الرحیم

 

... نبودی فصلهای سال گردان

نه تابستان رسیدی نه زمستان

بزرگا کامگارا کردگارا

که چندین قدرتش بنمود ما را

چنان کش زور و قوت بی کرانست ...

... رطوبت جسمها را کرد چونان

که گاه شکل بستن بد به فرمان

یبوست همچنان او را فرو داشت ...

... بدو داده است ایزد گوهر پاک

که نز بادست و نز آبست نز خاک

یکی گوید مرو را روح قدسا ...

... چو دانش جوید و دانش پسندد

بیاموزد پس آن را کار بندد

زدوده گردد از زنگ تباهی ...

فخرالدین اسعد گرگانی
 
 
۱
۴۹
۵۰
۵۱
۵۲
۵۳
۵۵۱