گنجور

 
۹۸۱

اسدی توسی » گرشاسپ‌نامه » بخش ۱۳۴ - داستان قباد کاوه

 

چو شد پهلوان بسته ره را کمر

قباد آن کجا کاوه بودش پدر ...

... ببینید هر کار را پیش و پس

مبندید با رشک و با آز رای

که این غم فزایست و آن جانگزای ...

... به ویژه که دارد ره دین و داد

بنازید اگرتان نوازد به مهر

بترسید چون چین آرد به چهر ...

... کز اندازه ننهد کسی پیش پای

بنا گفته بر چون کسی غم خورد

از آن به که بر گفته کیفر برد ...

... ز گرشاسب وز کاوه رانی سخن

گله هر چه کردی شنیدم ز بن

همه روم تا خاور و هند و چین ...

... که چون بازگردد فتد بر سرت

گر آزرم بابت نبودی ز بن

چو از رفتگان بودی از تو سخن ...

اسدی توسی
 
۹۸۲

اسدی توسی » گرشاسپ‌نامه » بخش ۱۳۵ - داستان گرشاسب با شاه طنجه

 

... پسر نیز رفته به راه پدر

نبیره ببسته به جایش کمر

چنان بود رای شه سرفراز ...

... برآمد سپهدار با لشکرش

ز گرد ابر بست از بر کشورش

بر طنجه نزدیک یک روز راه ...

... از آن خواسته گفت دارم خبر

که در طنجه بنهادی از پیشتر

برادرم زندست و با من گواست ...

... نکوتر بود نام زفتی بسی

ز خوانی که با طمع بنهد کسی

همانا به چشمت هزاک آیدم ...

... چو دیوار بر برف سازی نخست

نگون زود گردد به بنیاد سست

نه هرچ آن بگویند باشد همان ...

... ز بیغاره دشمن کهن خواند و پیر

کنون به کنم رزم و کوشش ز بن

که بهتر کند کار تیغ کهن ...

... پر از دام هامون ز خم کمند

به هر دام درمانده گردی به بند

شده لعل گرد از دم خون و تیغ ...

... ز پولاد و در آژده مغفرش

پرندین نشان بسته اندر سرش

نبرده درفشش برون سپاه ...

اسدی توسی
 
۹۸۳

اسدی توسی » گرشاسپ‌نامه » بخش ۱۳۷ - جنگ دیگر گرشاسب با شاه طنجه

 

... همه رخت و دینار و گوهر بریخت

شه روم بنشست بر تخت عاج

درآویخت زایوان پیروزه تاج ...

... برآویخت یک باره با مهر خشم

خرد را سترگی فرو بست چشم

همی تاخت خنجر ز گرد سیاه ...

... پیاده ببد تیغ و نیزه به چنگ

برد بر کمربند چاک زره

به نعره گسست از گریبان گره ...

... بپوشیده خفتان و نیزه به دست

به زیر اسپ چون کوه پولاد بست

بینداخت زی پهلان خشت و رفت ...

... گرفتش دم اسپ و از جای خویش

برآورد و بنداخت سی گام پیش

برآنگونه زد نعره ی کوه کاف ...

... چو عشق از دل مهرجویان شکیب

گشاینده شمشیر بند از زره

چو باد از سر زلف خوبان گره ...

... مه نو به زه کرد سیمین کمان

خبر زان بنه شد به گرشاسب زود

کجا شه به کشتی فرستاده بود ...

... ورا زی سپهدار با آن دو تن

ببردند در حلق بسته رسن

سپهدار گفت ای بد زشت کیش ...

... به خاک اندرست ار ز مه برترست

بوی بنده آز تا زنده ای

پس آزاد هرگز نیی بنده ای

یکی چاه تاریک ژرفست آز

بنش ناپدید و سرش پهن باز

سراییست بروی بی اندازه در

چو یک در ببندی گشاید دگر

به هر راه غولیست گسترده دام ...

... مبر غم که چیزش بود بی تو نیز

کسی را جهانبان ز بن نافرید

که از پیش روزی نکردش پدید ...

اسدی توسی
 
۹۸۴

اسدی توسی » گرشاسپ‌نامه » بخش ۱۳۹

 

... نشایستی اکنون که شاهی تراست

شدی شهری از بنده با خاک راست

چو پولی است زی آن جهان این جهان ...

... غو کوس و نای از جهان خاسته

پیاده ز دو سوش دیوار بست

سپر در سپر تیغ و نیزه به دست ...

اسدی توسی
 
۹۸۵

اسدی توسی » گرشاسپ‌نامه » بخش ۱۴۰ - سپری شدن روزگار گرشاسب

 

... هم از پی بیفتاد و بیمار گشت

بدانست کش بست بند سپهر

جهان خواهد از جانش بگسست مهر ...

... هر آنکس که بودش ز پیوند و خویش

همه خواند و بنشاند بر گرد خویش

چنین گفت کای نامداران من ...

... نه از کین شود مانده نز خورد سیر

نه بر شاه و بر بنده آرایشش

نه بر خوب و بیچاره بخشایشش ...

... ز یزدان و فرمان شاه و خرد

مگردید کز بن نه اندر خورد

مجویید همسایگی با بدان ...

... مخندید بر پیر و بر دردمند

مبرید پیوند خویشان ز بن

مگویید درویش را بد سخن ...

... درشتی مجویید از اندازه بیش

مبندید دل در سرای سپنج

کش انجام مرگست و آغاز رنج

دو روی و فریبنده و زشت خوست

به کردار دشمن به دیدار دوست ...

اسدی توسی
 
۹۸۶

اسدی توسی » گرشاسپ‌نامه » بخش ۱۴۲ - وفات گرشاسب و مویه بر او

 

از آن پس چو روز دهم بود خواست

خورش آرزو کرد و بنشست راست

بخورد اندکی وز خورش بازماند ...

... همه پادشاهان به تو زنده اند

توی پادشه دیگران بنده اند

به تو هم به پیغمبران تو پاک ...

... نگون کرده زین و آلت کارزار

ز خون پشت صندوق پیلان بنفش

شکسته تبیره دریده درفش ...

... در ایوانش بردند بر تخت زر

بپوشیده خفتان و بسته کمر

یکی گرز بر کتف و تیغ آخته ...

... کسی نیست غمگین تر اکنون ز من

ببستی در بار چون بر سپاه

شدی سوی آن برترین جایگاه ...

اسدی توسی
 
۹۸۷

ابوعلی عثمانی » برگردان رسالهٔ قشیریه » باب دوم » بخش ۲ - ابراهیم بن ادهم

 

و از ایشان بود ابواسحق ابراهیم بن ادهم بن منصور از شهر بلخ بود و از ابناء ملوک بود روزی بشکار بیرون آمده بود روباهی برانگیخت یا خرگوشی و بر اثر آن همی شد هاتفی آواز داد کی ترا از بهر این آفریده اند یا ترا بدین فرموده اند پس دگرباره آواز داد از قربوس زین که والله ترا از بهر این نیافریده اند و بدین نفرموده اند از اسب فرود آمد و شبانی را دید از آن پدرش جبۀ شبان فرا ستد جبۀ پشمین بود و اندر پوشید و سلاحی کی داشت فرا وی داد و اندر بادیه شد و بمکه رفت و باسفیان ثوری صحبت کرد و با فضیل عیاض بشام شد و آنجا فرمان یافت و از کسب دست خویش خوردی و دروگری و پالیزوانی یعنی بستانگری و آنچه بدین ماند و مردی را دید اندر بادیه و نام مهین حق او را بیاموخت و بدان خدایرا بخواند و خضر را دید علیه السلام گفت برادر من داود ترا نام مهین بیاموخت

و این از شیخ ابوعبدالرحمن السلمی رحمه الله سماع دارم که بدو رسیده بود از ثقات که ابراهیم بشار گفت که با ابراهیم ادهم صحبت کردم گفتم مرا خبر ده از ابتداء کار خویش و این حدیث بگفت و ابراهیم ادهم بزرگ بود اندر باب ورع و از وی حکایت کنند کی گفت طعام حلال خور و بر تو نه قیام شب است و نه روزۀ روز

بیشتر دعاء او این بود کی یارب مرا از ذل معصیت با عز طاعت آر ویرا گفتند گوشت گرانست گفت ارزان بکنید و مخرید

احمد خضرویه گوید ابراهیم ادهم مردی را دید اندر طواف گفت درجۀ صالحان نبینی تا عقوبت دنیا اختیار نکنی در نعمت بر خویشتن ببندی و در محنت بگشایی و در راحت ببندی و در جهد بگشایی و در خواب ببندی و در بیداری بگشایی و در توانگری ببندی و در درویشی بگشایی و در امل ببندی و در آراسته بودن مرگ را بیارایی

ابراهیم ادهم بستانی فرا ستده بود لشکریی بدو بگذشت و انگور خواست از وی گفت خداوند مرا نفرموده است ویرا تازیانه بزد سر برآورد و گفت ده بر سری که بسیار اندر خداوند خویش عاصی شده است مرد عاجز شد و برفت

سهل بن ابراهیم گوید با ابراهیم ادهم سفر کردم بیمار شدم آنچه داشت بر من نفقه کرد آرزویی از او خواستم خری داشت بفروخت و بر من نفقه کرد چون بهتر شدم گفتم خر کجا است گفت بفروختم گفتم بر چه نشینم گفت یا برادر بر گردن من نشین سه منزل مرا بر گردن همی کشید

ابوعلی عثمانی
 
۹۸۸

ابوعلی عثمانی » برگردان رسالهٔ قشیریه » باب دوم » بخش ۶ - ابوالحسن سَریّ بن المُغَلَّس السَقَطی

 

و از ایشان بود ابوالحسن سری بن المغلس السقطی خال جنید بود و استادش بود و شاگرد معروف کرخی بود و یگانۀ زمانۀ خویش بود اندر ورع و حالهای بزرگ از علم و توحید ابوالعباس مسروق گوید بمن رسیده است که سری سقطی اندر بازار بودی و معروف روزی همی آمد و کودکی یتیم بازو بود گفت این یتیم را جامه کن سری گفت او را جامه کردم شاد شد معروف گفت خدای دنیا بر تو دشمن کناد و ترا راحت دهاد ازین شغل کی اندرویی از دکان برخاستم و هیچ چیز نبود بر من دشمن تر از دنیا و هرچه یافتم از برکت معروف یافتم

جنید گوید هرگز ندیدم کس بعبادت سری نود و هشت سالش بود و هرگز پهلویش بر بستر نرسیده بود مگر اندر علت مرگ

حکایة کنند کی سری گفت تصوف نامی است سه معنی را و آنست که نور معرفتش نور ورع را فرو نکشد و اندر علم باطن هیچ چیز نگوید کی ظاهر کتاب برو نقض کند و کرامات او را بدان ندارد کی پرده باز درد از محارم وفات او در سنه سبع و خمسین و مأتین بود ...

... هم او گوید که سری دعا کردی گفتی یارب هرگاه که مرا عذاب کنی بذل حجابم عذاب مکن

جنید گوید روزی اندر نزدیک سری شدم او را دیدم کی همی گریست گفتم کی چرا می گریی گفت کودکی آمد گفت یا پدر امشب گرم شبی است این کوزه برآویز تا سرد شود خوابم گرفت بخواب دیدم کنیزکی که چنان نباشد بنیکویی از آسمان فرود آمد گفتم تو که رایی گفت آنرا که کوزه بر نیاویزد تا آب سرد شود و آن کوزه برگرفت و بر زمین زد جنید گفت آن سفالهاء شکسته من دیدم و از آنجا برنگرفتند تا در زیر خاک مدروس شد

ابوعلی عثمانی
 
۹۸۹

ابوعلی عثمانی » برگردان رسالهٔ قشیریه » باب دوم » بخش ۱۰ - ابوعلی شقیق بن ابراهیم البلخی

 

و از ایشان بود ابوعلی شقیق بن ابراهیم البلخی از پیران خراسان بود و او را زبانی بود اندر توکل و استاد حاتم اصم بود

و سبب توبۀ وی آن بود که وی توانگرزاده بود و به تجارة بیرون شد بترکستان اندر حالت جوانی در بت خانۀ شد خادمی را دید در آن بت خانه سر و موی روی باز کرده بود و جامۀ سرخ پوشیده ارغوانی شقیق خادم را گفت تو را آفریدگاری است زنده و عالم او را پرستنده و تو بتی را میپرستی که از او نه خیر آید و نه شر گفت اگر چنین است که تو همی گویی قادر نیست کی تو را روزی دهد بشهر تو تا تو اینجا نبایستی آمد شقیق را از آن بیداری افتاد و طریق زهد پیش گرفت

و گویند سبب توبۀ او آن بود که قحطی افتاد و مردمان اندوهگین بودند بنده ای را دید که بازی همی کرد گفت یا غلام چیست این نشاط و مردمان چنین اندوهگن غلام گفت مرا از آنچه که خواجۀ مرا دیهی است خاص او را و چندانک او را باید از آنجا ارتفاع یابد ما را بی برگی نباشد او را بیداری افتاد گفت اگر او را خداوندی است کی دیهی دارد این غلام بدان خداوند خویش چنان می نازد و درویش است خداوند من توانگر است انده روزی بردن هیچ معنی ندارد

حاتم اصم گوید شقیق توانگر بود و جوانمرد و با جوانان رفتی و علی بن عیسی بن ماهان امیر بلخ بود و سگ شکاری دوست داشتی سگی گم شد او را گفتند که نزدیک مردی است و آن مرد همسایۀ شقیق بود او را بیاوردند و بزدند مرد بسرای شقیق شد و پناه بوی برد شقیق بنزدیک امیر شد گفت دست از این بدارید کی سگ من دارم و تا سه روز دیگر سگ باز آورم مرد را رها کردند شقیق بازگشت اندوهگن از آنچه گفته بود چون سه روز بگذشت مردی از بلخ غایب بود باز آمد سگی یافته بود قلاده بر گردن وی گفت بهدیه نزد شقیق برم که او مردی جوانمرد است سگ نزدیک شقیق آورد و نگریست سگ امیر بود شاد شد و سگ بنزدیک امیر برد و از آن ضمان بیرون آمد و بیداری ویرا بدیدار آمد و توبه کرد و راه زهد گرفت

حاتم اصم گوید با شقیق بودیم اندر مصاف بجنگ ترکان و روزی صعب بود و هیچ چیز نتوانست دیدن مگر سر کسی می افتاد و نیزها و شمشیرها می شکست و پاره پاره همی شد شقیق مرا گفت خویشتن را همی چون بینی یا حاتم امروز مگر پنداری که دوش است که با زن خفته بودی گفتم نه گفت بخدای کی من تن خویشتن را هم چنان می پندارم که دوش تو بودی با زن اندر بستر و اندر پیش هر دو صف بخفت و سپر بالین کرد و اندر خواب شد چنانک آواز خواب او بشنیدم شقیق گفت خواهی کی مرد بشناسی اندر نگر تا بوعدۀ خدای ایمن تر بود یا بوعدۀ مردمان

و هم او گوید که پرهیز مرد بسه چیز بتوان دانست بگرفتن و منع کردن و سخن گفتن

ابوعلی عثمانی
 
۹۹۰

ابوعلی عثمانی » برگردان رسالهٔ قشیریه » باب دوم » بخش ۲۴ - ابوالقاسم الجُنَیْد بن محمّد

 

و از این طایفه بود ابوالقاسم الجنیدبن محمد سید این طایفه است و امام ایشان بود اصل وی از نهاوند بود و مولد وی بعراق بود و پدرش آبگینه فروش بود قواریریش از این گفتندی و فقیه بود بر مذهب ابوثور بود و صحبت سری و حارث محاسبی کرده بود و آن محمدبن علی القصاب وفات وی اندر سنه سبع و تسعین و مأتین بود

جنید را پرسیدند کی عارف کیست گفت آنک از سر تو سخن گوید و تو خاموش باشی

و هم او گوید ما تصوف از قیل و قال نگرفتیم از گرسنگی یافتیم و دست بداشتن آرزو و بریدن از آنچه دوست داشتیم و اندر چشم ما آراسته بود

جریری گوید از جنید شنیدم که مردی را همی گفت کی او ذکر معرفت میکرد کی اهل معرفت بخدای عزوجل بجایگاهی رسند کی بترک حرکات بگویند از باب بر و تقرب بخدای عزوجل جنید گفت این قول گروهی باشد که بترک اعمال به گویند و این بنزدیک من منکر است و آنک دزدی کند و زنا کند نکو حال تر بنزدیک من از آنک این گوید و عارفان بخدای تعالی کارها از خدای تعالی فراگیرند و اندر آن رجوع بازو کنند و اگر من هزار سال بزیم از اعمال یک ذره کم نکنم مگر مرا از آن باز دارند

جنید گوید تا توانی منقولات خانه سفالین ساز

جنید گوید راهها همه بر خلق بسته اند مگر آنک بر اثر رسول صلی الله علیه وسلم رود

ابوعمرو انماطی گوید از جنید شنیدم که اگر صادقی بهزار سال با خدای گردد پس یک لحظه ازو برگردد آنچ از وی گذشت بیش از آنست کی بیافت

جنید گوید هر کی حافظ قرآن نباشد و حدیث ننوشته باشد به وی اقتدا مکنید کی علم ما مقید است بکتاب و سنت

ابوعلی رودباری گوید جنید گفت کی مذهب ما بر کتاب و سنت بسته است

جنید گوید که علم ما بحدیث پیغمبر صلی الله علیه وسلم بستست

علی ابن ابراهیم الحداد گوید حاضر بودم بمجلس ابوالعباس سریج سخنها همی گفت در فروع و اصول کی من عجب بماندم ازان چون آن اندر من بدید گفت دانی از کجاست گفتم قاضی بگوید گفت از برکات مجالست ابوالقاسم جنید

جنید را پرسیدند کی این علم از کجا یافتی گفت از نشستن برای خدای تعالی سی سال در زیر آستانه و اشارة به آستانۀ در سرای خویش کرد ...

... جنید هر روز بدکان شدی و پرده فروهشتی و هر روز چهارصد رکعت نماز کردی و پس با خانه شدی

ابوبکر عطوی گوید که بنزدیک جنید بودم وقت وفاة وی قرآن ختم کرد و از سورة البقره هفتاد آیة بخواند و فرمان یافت

ابوعلی عثمانی
 
۹۹۱

ابوعلی عثمانی » برگردان رسالهٔ قشیریه » باب دوم » بخش ۳۲ - سمنون بن حمزه

 

و از ایشان بود سمنون بن حمزه و کنیت وی ابوالحسن بود و گویند ابوالقاسم بود صحبت سری کرده بود و از آن احمدالقلانسی و آن محمدبن علی القصاب و پیران دیگر و این شعر از وی حکایت کنند کی گفت و از ایشان بود

ولیس لی فی سواک حظ

فکیف ما شیت فاختبرنی

معنی این چنانست که مرا اندر غیر تو نصیب نیست و دلم بغیر تو مایل نیست و هرچه خواهی بیازمای اندر ساعت بول بر وی بسته شد و بگرفت پس بدبیرستانها همی شد و کودکانرا گفتی دعا کنید عم دروغ زن شما را

و گویند کی این شعر بگفت و یکی از یاران وی دیگر روز گفت برستاق بودم و آواز استاد سمنون شنیدم و دعا و تضرع همی کرد و از خدا شفا همی خواست و آن دیگر گفت من دوش بفلان جای بودم و من نیز شنیدم سه دیگر همچنین گفت چهارم نیز همچنین گفت این خبر بسمنون رسید و بعلت اسر ممتحن بود و صبر همی کرد و جزع نکرد چون این بشنید که مردمان این میگویند و وی این دعا نکرده بود و این سخن نگفته بود دانست که ازین مراد اظهار جزع است تا بادب گردد ببندگی و حال او مستور ماند اندر مکتبها همی گشتی و دعا همی خواستی

ابواحمد مغازلی گوید ببغداد بودم و چهل هزار درم بدرویشان تفرقه کردند و سمنون گفت یا ابااحمد نبینی کی این مال تفرقه کردند و بما هیچ ندادند که صدقه دهیم بیا تا جایی شویم و بهر درمی کی نفقه کردند رکعتی نماز کنیم بمداین شدیم و چهل هزار رکعت نماز کردیم ...

ابوعلی عثمانی
 
۹۹۲

ابوعلی عثمانی » برگردان رسالهٔ قشیریه » باب دوم » بخش ۵۶ - ابوعلی محمّدبن عبدالوهّاب الثَقَفی

 

و ازین طایفه بود ابوعلی محمدبن عبدالوهاب الثقفی امام وقت بود و صحبت ابوحفص کرده بود و آن حمدون قصار و تصوف به وی آشکار شد بنشابور و وفاة او اندر سنه ثمان و عشرین و ثلثمایه بود

منصوربن عبدالله گوید که ابوعلی ثقفی گفت اگر مردی همه علمها حاصل کند و طریقتهاء مردان بداند بجایگاه مردان نرسد مگر بریاضت از پیری یا امامی یا مؤدبی نصیحت کننده و هر کی ادب از استادی فرا نگرفته باشد کی عیبهای وی بازو نماید و رعونتهای نفس بدو اقتدا کردن روا نبود اندر درست کردن معاملات

ابوعلی ثقفی گوید که زمانۀ آید برین امت کی زندگانی مؤمن اندرو خوش نباشد مگر خویشتن اندر منافقی بسته باشند

هم او گوید اف ازین شغلهای دنیا چون بر کسی اقبال کند و اف از حسرت وی چون برگردد و عاقل آنست کی میل بچیزی نکند که چون اقبال کند مشغله باشد و چون برگردد حسرت بود

ابوعلی عثمانی
 
۹۹۳

ابوعلی عثمانی » برگردان رسالهٔ قشیریه » باب سوم » بخش ۷ - تواجد و وجد و وجود

 

و از آن جمله تواجد و وجد و وجود است تواجد وجد آوردن بود بتکلف بنوعی اختیار و خداوندش را کمال وجد نبود کی اگر کمال وجدش بودی واجد بودی گروهی گفته اند تواجد مسلم نیست خداوندش را زیرا که بتکلف بود و از تحقیق دور بود گروهی گفته اند تواجد مسلم است درویشان مجرد را که چشم دارند یافتن این معنی ها را و اصل ایشان اندر این خبر رسول است صلی الله علیه وسلم که گفت ابکوا فان لم تبکوا فتباکوا بگریید و اگر گریستن تان نیاید بستم بگریید حکایتی معروف است از ابومحمد جریری که گوید نزدیک جنید بودم و ابن مسروق و درویشان دیگر حاضر بودند و قوالی قول همی گفت ابن مسروق برخاست و آنگروه که آنجا بودند جنید ساکن بود گفتم یا سیدی ترا اندر سماع هیچ چیز نیست جنید گفت و تری الجبال تحسبها جامدة و هی تمر مر السحاب پس گفت ابا محمد ترا اندر سماع هیچ نصیب نیست گفتم چون من بسماع حاضر باشم و آنجا محتشمی باشد بر خویشتن نگاه دارم وجد خویش و چون خالی باشم وجد را فرا گذارم و اندرین حکایت لفظ تواجد اطلاق کردند و جنید آنرا منکر نبود

از استاد ابوعلی شنیدم رحمه الله که گفت هرگاه که ادب بزرگان چون نگاه داشت اندر حال سماع خدای عزوجل وقت بروی بنگاهداشت از برکات ادب تا گفت وجد خویش نگاهدارم و چون خالی باشم فرا گذارم وجد را تا وجدم پدیدار آید زیرا که وجد را فرا نتوان گذاشت پس از آنک وجد بشد و غلبۀ وجد برخاست ولیکن چون صادق بود اندر مراعات و حرمت پیران خدای عزوجل وقت بر وی نگاهدارد تا بوقت خلوت وجد پدیدار آید

پس تواجد ابتداء این وجد است بر این صفت کی ذکر وی رفت

و پس ازین وجد بود و وجد آن بود که بدل تو درآید بی تکلفی تو و پیران ازین سبب گفتند وجد یافتن بود و مواجید بمقدار وردها بود هرکی را وظایف بیشتر لطایف خدای تعالی در حق او بیشتر

از استاد ابوعلی شنیدم رحمه الله که گفت واردات از وردها خیزد هرکی او را وردی نبود بظاهر او را اندر سر وارد نبود و هر وجد که صاحب او را در آن کسبی بود آن نه وجد بود و چنانکه بندۀ تکلف کند در معاملات ظاهر او را حلاوت طاعت واجب کند پس آنک در احکام باطن تکلف کند مواجید واجب کند حلاوت ثمرۀ معاملت بود و مواجید نتیجۀ منازلت بود

اما وجود پس از آن بود که از درجۀ وجد درگذرد وجود نبود مگر پس از آنکه از بشریت مرده گردد زیرا که بشریت را نزدیک سلطان حقیقت بقا نباشد و این معنی قول ابوالحسین نوری راست گفت سی سال است تا میان وجد و فقدم چون خدایرا یابم دل گم کنم و چون دل بازیابم خدایرا فراموش کنم ...

... تواجد مبتدیان را بود و وجود منتهیان را و وجد واسطه بود میان نهایت و بدایت

از استاد ابوعلی دقاق شنیدم که گفت تواجد بنده را بوجود برد وجد موجب استغراق بنده بود و وجود موجب هلاک بنده بود چنانکه کسی بکنارۀ دریایی شود و پس اندر دریا نشیند پس هلاک شود و ترتیب این کار قصد بود پس در شدن پس حضور پس وجود پس از او خمود و خمود باندازۀ وجود بود و صاحب وجود را صحو بود و محو بود حال صحوش بقا بود بحق و حال محو ش فنا بود بحق این دو حال دایم بر وی همی درآید چون آن درآید این برخیزد و چون آن درآید این برود

رسول صلی الله علیه وسلم از حق سبحانه وتعالی خبر داد که گفت چون بنده بجایگاهی رسد کی بمن بشنود و بمن ببیند

منصوربن عبدالله گوید که کسی در حلقۀ شبلی بایستاد و پرسید که آثار درستی وجود پیدا گردد بر واجد آن یا نه گفت نوری درفشان گردد بنار اشتیاق پیوسته اثر آن بر هیکل ها افتد چنانک ابن المعتز گوید

و امطر الکاس ماء منابارقها ...

... یکی از دریشان در نزدیک ابوعقال شد و گفت سلام علیکم ابوعقال گفت و علیکم السلام آنمرد گفت من فلانم گفت تو فلانی چگونست و چه میکنی و غایب شد از من و گفتی کی هرگز مرا ندیده است و باری چند چنین همی گفتم او همچنان می پرسیدی چون من بایستادمی باز سر عادت شدی دانستم که غایب است دست ازو بداشتم و بیرون آمدم

عمروبن محمدبن احمد گوید از زن ابوعبدالله تروغبدی شنیدم که قحط بود و مردمان همی مردند از گرسنگی و ابوعبدالله تروغبدی اندر خانه شد و مقدار دو من گندم یافت و گفت مردمان از گرسنگی می میرند و اندر خانۀ من دومن گندم باشد و درشورید و هرگز باهوش نیامد مگر بوقت نماز فریضه بگزاردی و باز آن حال شدی و برین حال همی بودی تا فرمان یافت دلیل کند این حکایت برآنک اینمرد آداب شریعت بر وی نگاهداشتند نزدیک غلبۀ احکام حقیقت و اینست صفت اهل تحقیق و سبب غیبت او از تمیز شفقت بود بر مسلمانان و این قوی تر نشانی بود از تحقق حال وی

ابوعلی عثمانی
 
۹۹۴

ابوعلی عثمانی » برگردان رسالهٔ قشیریه » باب سوم » بخش ۱۵ - محاضره و مکاشفه و مشاهده

 

و از آن جمله محاضره و مکاشفه و مشاهده است محاضره ابتدا بود و مکاشفت از پس او بود و از پس این هر دو مشاهده بود محاضرت حاضر آمدن دل بود و بود از تواتر برهان بود و آن هنوز وراء پرده بود و اگرچه حاضر بود بغلبۀ سلطان ذکر و از پس او مکاشفه بود و آن حاضر آمدن بود بصفت بیان اندر حال بی سبب تأمل دلیل و راه جستن و دواعی شک را بر وی دستی نبود و از نعت غیب بازداشته نبود پس ازین مشاهدة بود و آن وجود حق بود چنانک هیچ تهمت نماند و این آنگاه بود که آسمان سر صافی شود از میغهای پوشیده به آفتاب شهود تابنده از برج شرف و حق مشاهدة آنست که جنید گفت وجود حق با کم کردن تست نفست را پس خداوند محاضرة بسته بود بنشانهای او و خداوند مکاشفه مبسوط بود بصفات او و خداوند مشاهده بوجود رسیده بود و شک را آنجا راه نبود

خداوند محاضره را عقل راه نماید و صاحب مکاشفت را علمش نزدیک کند و خداوند مشاهده را معرفتش محو کند و هیچکس زیادة نیارد در بیان تحقیق مشاهدة برآنچه عمروبن عثمان الملکی گفت و بمعنی آنچه او گفت آنست کی انوار تجلی متواتر بود بر دل وی بی آنک چیزی او را پوشیده کند و بچیزی بریده گردد چنانک شبی بود تاریک و برق اندر وی متوالی بود کی هیچ فترت و تراخی نیفتد آن شب اندر تقدیر بروشنایی چون روز بود دل همچنین بود چون تجلی دایم بود او راه همه روز بود و شب از میانه برخیزد و اندرین معنی گفته اند شعر

لیلی بوجهک مشرق ...

... م ونحن فی ضوء النهار

نوری گوید بنده را مشاهده درست نبود و بر هفت اندام وی رگی قایم ماند و گفته اند چون آفتاب برآید بچراغ هیچ حاجت نباشد

و گروهی گفته اند کی مشاهدة اشارة کند بطرفی از تفرقه زیرا که باب مفاعلت اندر تازی میان دو کس باشد و این وهمی بود از گویندۀ این زیرا که اندر ظهور حق هلاک خلق بود و باب مفاعلت جمله اقتضاء مشارکت نکند مانند سافر و طارق النعل و آنچه بدین ماننده بود و اندرین معنی گفته اند شعر ...

ابوعلی عثمانی
 
۹۹۵

ابوعلی عثمانی » برگردان رسالهٔ قشیریه » باب سوم » بخش ۲۰ - شریعت و حقیقت

 

و از آن جمله شریعت و حقیقت است شریعت امر بود بالتزام بندگی و حقیقت مشاهدت ربوبیت بود هر شریعت کی مؤید نباشد بحقیقت پذیرفته نبود و هر حقیقت که بسته نبود بشریعت با هیچ حاصل نیاید و شریعت بتکلیف خلق آمدست و حقیقت خبر دادن است از تصریف حق شریعت پرستیدن حقست و حقیقت دیدن حق است شریعت قیام کردن است بآنچه فرمود و حقیقت دیدن است آنرا که قضا و تقدیر کردست و پنهان و آشکارا کردست

از استاد ابوعلی دقاق شنیدم گفت ایاک نعبد نگاهداشتن شریعت است و ایاک نستعین اقرار بحقیقت ...

ابوعلی عثمانی
 
۹۹۶

ابوعلی عثمانی » برگردان رسالهٔ قشیریه » باب ۴ تا ۵۲ » باب چهارم - در توبه

 

قال الله تعالی وتوبوا الی الله جمیعا ایها المؤمنون لعلکم تفلحون انس مالک گوید از پیغمبر صلی الله علیه وسلم شنیدم که گفت تایب از گناه همچنان بود کی گناه نکردست و چون خدای بندۀ را دوست دارد گناهش زیان ندارد پس این آیه برخواند که ان الله یحب المتطهرین گفتند یا رسول الله علامت توبه چیست گفت ندامت

و انس بن مالک روایت کند که پیغامبر صلی الله علیه وسلم گفت هیچ چیز نیست دوست تر بر خدای عزوجل از برنای تایب

و توبه اول منزلیست از منزلهاء این راه و اول مقامی است از مقامهای جویندگان و حقیقت توبه در لغت بازگشتن بود و توبه اندر شرع بازگشتن بود از نکوهیده ها باز آنچه پسندیده است از شرع وقال صلی الله علیه وسلم ندامت توبه است

و خداوندان اصول از اهل سنت گفته اند شرط توبه تا درست آید سه چیز است پشیمانی بر آنچه رفته باشد از مخالفت و دست بداشتن زلت اندر حال و نیت کردن که نیز باز آن معصیت نگردد ازین ارکان چاره نیست تا توبه درست آید

و این گروه گفتند آنچ در خبرست کی پشیمانی توبه است یعنی معظم ترین رکنی از وی پشیمانی است چنانک در خبر می آید الحج عرفة یعنی معظم ترین عرفه است ای ایستادن به عرفه نه آنک رکن نیست اندر حج جز ایستادن به عرفه ولیکن معظم ارکان وقوف بود بعرفات همچنین است قول او صلی الله علیه وسلم که الندم توبة توبه ندامت است و از اهل تحقیق کس هست که گویند ندامت کفایت بود اندر تحقیق این زیرا که آن دو رکن دیگر اندر وی بسته بود و اندر وی بازیابند و محال بود که از آنچه گذشته بود بر پشیمانی بود و بر آن مصر بودن مانند او یا بر آن عزم بود که نیز آن گناه کند این معنی توبه است بر جهت تحدید و اجمال و اما بر جهت شرح توبه را سببهاست و ترتیبها و اقسام

اول از آن بیداری دلست از خواب غفلت و دیدن آنچه بر وی می رود از احوال بد برو تا این جمله بپیوندد بتوفیق بگوش داشتن بدانچه بر خاطرش درآید از زجر کنندگان از جهت حق بگوش دل

خبرست که اندر دل هر مسلمانی از جهت خدای سبحانه وتعالی واعظی است و خبری دیگر است که اندر تن پارۀ گوشت است چون او بصلاح بود همه تن بصلاح بود و چون او بفساد بود همه تن بفساد بود و آن دلست چون بدل فکرت کند آنچه بر وی رفته باشد از ناشایستها توبه اندر دل وی فرا دیدار آید و از معاملت زشت بازایستد و حق او را مدد فرستد بعزم درست کردن و کارهاء نیکو بردست گرفتن و اسباب توبه را ساختن اول آن بریدن است از یاران بد که رفیق بد بدسگال بود و درستی عزم بر وی بشولیده کند و تمامی دواعی کی او را بدین راه خواند خوف و رجا است چون این آمد همه نکوهیدها از دل نفرت گیرد و هزیمت پذیرد و از ناشایستها بازایستد و لگام نفس بازکشد از متابعت شهوات و اندر حال از زلت مفارقت کند و عزم درست کند کی نیز باز آن ناشایستها نگردد و اگر بر موجب قصد خویش برود و بر آنچه مقتضی عزم است پیش گیرد موفقی باشد صادق و اگر چنان بود که توبه بشکند یکبار و دو بار و بر آن بود که توبه کند این چنین بسیار بود باید که نومید نشود از توبه این چنین کس که هرچیزی را وقتی است فان لکل اجل کتابا

از ابوسلیمان دارانی حکایت کنند که گفت بمجلس قصص گویی همی شدم سخن او اندر من اثر کرد چون از نزدیک او برخاستم هیچ چیز اندر دل من بنماند دیگر باره باز شدم و سماع کردم برخی اندر راه بماند سه دیگر بار باز شدم اثر سخن او اندر دلم بماند تا با سرای شدم و اناء مخالفات بشکستم و راه صواب پیش گرفتم این حکایت پیش یحیی بن معاذالرازی بگفتند گفت گنجشگی کلنکی را شکار کرد بنجشگ آن قصص گو را خواست و کلنک ابوسلیمان را

ابوحفص حداد راست گفت چند بار دست از کار بداشتم و بازان می گشتم چون کار دست از من بداشت نیز بازان نگشتم

و حکایت کنند کی بوعمرو نجید اندر ابتدا بمجلس بوعثمان اختلاف داشت سخن بوعثمان اندرو اثر کرد توبه کرد پس از آن فترتی افتاد از ابوعثمان همی گریختی و از مجلس باز ایستاد روزی ابوعمرو ابوعثمان را پیش آمد اوبوعمرو از راه بگشت و براهی دیگر برون شد ابوعثمان از پس او بشد تا بدو رسید گفت یا پسر با کسی صحبت مکن که ترا جز معصوم ندارد بوعثمان ترا در چنین وقتی سود دارد ابوعمرو توبه کرد و با ارادت آمد و بنشست

از استاد ابوعلی دقاق رحمه الله شنیدم کی یکی از مریدان توبه کرد و فترتی افتاد وی را و اندیشه میکرد کی اگر وقتی توبه کنم حکم من چگونه باشد هاتفی آواز داد و گفت یا فلان ما را طاعتی داشتی شکرت کردیم پس برگشتی مهلتت دادیم اگر بازآیی فرا پذیریم مرد توبه کرد و بنشست

اما چون معصیت دست بدارد و بند اصرار از دل بازگشاید و عزم کند با خویشتن کی نیز معصیت نکند قصد دل او محض ندامت باشد چون بدین قرار گرفت توبۀ وی تمام باشد و عزلت پیشه گیرد و از یاران بد ببرد و شب و روز بر سر تأسف باشد و بباران دیده آثار عثرات بشوید و بمرهم توبه جراحت گناه را دارو کند سابق اقران گردد و دلیل بر صحت توبۀ او آن بود کی او را میان اقران خویش گداخته و فروشده بینند شب در روز پیوندد در تأسف خوردن بر آن چه بر وی گذشته بود از معاصی و مخالفات و کار وی آنگه تمام شود کی خصم را خشنود کند چنانک تواند کرد که اول رتبت اندر توبه خشنود کردن خصم است بدانچه تواند اگر دست رسی بود بخشنود کردن ایشان یا ایشان گردن وی از آن مظلمه آزاد کنند با اندر دل همی دارد که از حق ایشان بیرون آید آنگاه که تواند و با خدای گردد بصدق توبه و دعای نیکو بریشان

و تایبانرا صفتهاست از پس این که از جملۀ توبه بود چنانک پیران اشارة کرده اند از استاد ابوعلی دقاق شنیدم رحمه الله گفت توبه بر سه قسمت بود اول وی توبه است و اوسط انابت و آخر اوبت و توبه را بدایت کرد و اوبت را نهایت و انابت را واسطه و هرکی توبه کند از بیم عقوبت او صاحب توبه بود و هرکه توبه کند بطمع ثواب صاحب انابة بود و هرکه توبه کند مراعات امر را نه از بیم عقوبت و نه طمع ثواب صاحب اوبت بود ...

... جنید گوید توبه را سه معنی بود اول ندامت و دیگر عزم بر ترک معاودت و سه دیگر خویشتن پاک کردن از مظالم و خصومت

سهل بن عبدالله گوید توبه ترک تسویف بود

جنید گوید از حارث محاسبی شنیدم که گفت هرگز نگفتم اللهم انی اسألک التوبة مگر همه گفتم اسألک شهوة التوبة

جنید گوید روزی اندر نزدیک سری شدم و او را متغیر دیدم گفتم چه بودست ترا گفت جوانی درآمده بود از توبه پرسید گفتم آنست کی گناه را فراموش نکنی سخن را معارضه کرد و گفت توبه فراموش کردن گناهست جنید گوید من گفتم کار بنزدیک من آنست که این جوان گفت سری گفت چرا گفتم زیرا که چون من در حال جفا بودم و مرا با حال وفا آورد یاد کردن جفا اندر حال صفا جفا بود خاموش شد

ابونصر سراج طوسی گوید سهل بن عبدالله را پرسیدند هم از توبه وی نیز گفت آنک گناه را فراموش نکنی جنید را پرسیدند هم از توبه وی گفت آنک گناه را فراموش کنی ابونصر گفت سهل اشارت باحوال مریدان کرد کی یکبار ایشانرا بود و یکبار بر ایشان و جنید اشارت فرا توبۀ محققان کرد که گناه یاد نکنند از آنچه اندر دل ایشان بود از عظمت خدای عزوجل و دوام ذکر

رویم را پرسیدند از توبه گفت توبه کردن از توبه ...

... نوری را پرسیدند از توبه گفت توبه آنست که از هرچه دون از خدایست عزوجل توبه کنی

عبدالله بن علی بن محمدالتمیمی گوید فرق بسیار بود میان تایبی کی توبۀ وی از زلات بود و میان تایبی کی توبۀ وی از غفلات بود و میان تایبی که توبۀ وی از رؤیت حسنات بود

واسطی گوید توبۀ نصوح آن بود کی بر صاحب او اثر معصیت نماند پنهان و آشکارا و هر که توبۀ وی نصوح بود باک ندارد که چون خسبد و چون خیزد

یحیی بن معاذ گوید یارب نگویم که توبه کردم و نیز باز آن نگردم و ضمان نکنم که نیز گناه نکنم که ضعیفی خویش دانم پس گویم نیز نکنم مگر بمیرم تا بیش گناه نکنم

ذوالنون گوید استغفار بی آنک از گناه بازایستی توبۀ دروغ زنان بود ابن یزداینار را پرسیدند کی بنده چون با خدای گردد بر کدام اصل بیرون آید گفت آنک هرچه از آن بیرون آمد باز آن نگردد و مراعات کس نکند الا مراعات آنک بازوگشت و سر نگاه دارد از نگریستن بدانچه ازو بپرهیزیده است گفتند این حکم آن بود که از وجود بیرون آمده باشد نه حکم آنک از عدم بیرون آمده باشد گفت وجود حلاوت در مستأنف بآخر عوض بود از یافتن تلخیها باول بوشنجه را از توبه پرسیدند گفت آن بود کی گناه یاد کنی از آن حلاوت نیابی

ذوالنون گوید حقیقت توبه آن بود که جهان بر تو تنگ کنند چنانک قرارت نباشد چنانک قرآن خبر داده است وضاقت علیهم انفسهم وظنوا ان لاملجأ من الله الا الیه ثم تاب علیهم لیتوبوا

ابن عطا گوید توبه دواست توبۀ انابت و توبۀ استجابة توبۀ انابت آن بود که از بیم عقاب بود و توبۀ استجابت آن بود که توبه کند شرم داشتن از کرم او

ابوحفص را گفتند چرا تایب دنیا را دشمن دارد گفت از بهر آنک سرایی است که در آنجا گناه کردست گفتند او را هم این سرای است که خدایش در آنجا گرامی کرد بتوبه گفت از گناه بر یقین است و از توبه فرا پذیرفتن بر شک

واسطی گوید طربی اندر داود علیه السلام فرا دیدار آمد از حلاوت طاعت باندوه و از حسرت بدل شد و او اندرین حال تمامتر بود از آنک در آن وقت که کار بر وی پوشیده بود پیری گفته است که توبۀ دروغ زنان بر سر زبان باشد یعنی قوله استغفرالله

ابوحفض را پرسیدند از توبه گفت بنده را از توبه هیچ چیز نیست زیرا که توبه بازواست نه ازو

گویند خدای عزوجل وحی کرد بآدم که یا آدم تو فرزندانرا رنج و اندوه میراث گذاشتی و من ایشان را توبه گذاشتم هرکه مرا بخواند از ایشان بدعای تو لبیک کنم ایشانرا چنانک ترا کردم یا آدم مردمان تایب را برانگیزم از گور همه شادان و خندان و دعای ایشان همه مستجاب کنم

مردی رابعه را گفت گناه بسیار کرده ام اگر توبه کنم فرا پذیرد گفت نه ولیکن اگر توبه دهد توبه کنی

و بدانک خدای تعالی گفت ان الله یحب التوابین و یحب المتطهرین هرکه زلتی کند ازان زلت بر یقین باشد چون توبه کند از قبول توبه بر شک بود کی شرط توبه آنست کی مستحق محبت گردد و تا بندۀ عاصی بدان رسد که امارات محبت خدای بیابد دورست واجب باشد بر بنده چون بدانست که چیزی کرد که توبه بر وی واجب است فکرت دایم و عذر خواستن آمرزش چنانک گفته اند اندر دل گرفتن وجل است تا اجل قال الله تعالی قل ان کنتم تحبون الله فاتبعونی یحببکم الله و از سنت پیغمبر است صلی الله علیه وسلم دوام استغفار چنانک گفت اندر شبانروزی هفتاد بار آمرزش خواهم یحیی بن معاذ گوید یک زلت از پس توبه زشتر بود از هفتاد زلت از پیش توبه ابوعثمان گوید اندر معنی ان الینا ایابهم باز آیند اگرچه سرگردان شده باشند از مخالفتها

گویند علی بن عیسی برنشسته بود بموکبی عظیم و غربا میگفتند این کیست زنی بر بام ایستاده بود گفت تا کی گویند این کیست این بندۀ است از چشم خدای تعالی بیفتاده او را بدین مبتلا کرده است علی بن عیسی بشنید و با سرای شد و از وزارت استعفا خواست و بمکه شد و مجاور بنشست وبالله التوفیق

ابوعلی عثمانی
 
۹۹۷

ابوعلی عثمانی » برگردان رسالهٔ قشیریه » باب ۴ تا ۵۲ » باب ششم - در خَلْوَت و عُزْلت

 

ابوهریره گوید رضی الله عنه که پیغمبر صلی الله علیه وسلم گفت بهترین زندگانی مرد آنست که مردی بود عنان اسب خویش گرفته اندر سبیل خدای هرجا که آوازی برآید یا بیمی بود بر پشت اسب بود مرگ همی جوید یا کشتن و یا مردی که گوسفندان دارد در غاری ازین غارها یا رودی ازین رودها و نماز بپای میدارد و زکوة می دهد و خدای را همی پرستد تا آنگهی که مرگ آید او نیست از مردمان مگر در خیر

استاد امام گوید رحمه الله که خلوت صفت اهل صفوت بود و عزلت از نشانهای وصلت بود و مرید و مبتدی را چاره نبود از عزلت اندر اول کار از ابناء جنس او و اندر نهایت از خلوت تا متحقق شود وی با انس وی و حق بنده چون عزلت اختیار کرد آنست کی اعتقاد کند کی بدین عزلت سلامت خلق میخواهد از شر خویش و قصد سلامت خویش نکند از شر خلق که اول قسمت نتیجه خرد داشتن نفس او بود و دوم مزیت خویش دیدن بر خلق و هر که خویشتن حقیر دارد متواضع بود و هر که فضل خویش بیند بر دیگران متکبر بود

رهبانی را دیدند گفتند او را تو راهبی گفت نه که من سگبانی ام این نفس من سگی است فرا مردمان همی افتد ویرا از میان ایشان بیرون آورده ام تا مردمان از وی سلامت یابند

مردی به کسی بگذشت از پارسایان آن پیر جامه از وی فراهم گرفت آن مرد گفت جامه چرا فراهم گرفتی از من کی جامۀ من پلید نیست گفت ظن خطا کردی پیراهن من است که پلید است جامه فراهم گرفتم تا جامۀ تو پلید نگردد و از آداب عزلت آنست که علم حاصل کند آن قدر کی اعتقاد وی درست گردد تا دیو ویرا از راه به نبرد بوسواس و علم شرعیات را بیاموزد آن قدر که فریضه بگزارد تا بناء کار وی بر بنیاد محکم باشد

و عزلت اندر حقیقت جدا باز شدنست از خصلتهای نکوهیده زیرا که تأثیر در بدل کردن صفات نکوهیده است بصفات پسندیده نه دور شدن از وطن و برای این گفته اند کی عارف کیست گفتند کاین باین با مردمان بود بظاهر و از ایشان دور بود بسر

از استاد ابوعلی شنیدم گفت آنچه مردمان می پوشند می پوش و آنچه ایشان میخورند میخور ولیکن بسر ازیشان جدا می باش

و هم از استاد ابوعلی شنیدم گفت یکی بیامد پیش من گفت از دور جای آمده ام بنزدیک تو گفتم این حدیث به قطع مسافت نیست و سفر کردن گامی از نفس فراتر شو که مقصود تو حاصل شد

از ابویزید حکایت کنند گفت حق را تعالی بخواب دیدم گفتم ترا چگونه یابم گفت خود را بگذار و بیا ...

... و گفته اند تنها شدن بخلوت جامع تر بود دواعی سلوت را

یحیی بن معاذ گوید بنگر انس خویش بخلوت و انس تو بازو اندر خلوت اگر انس تو بخلوت بود چون از خلوت بیرون ایی انس تو بشود و اگر انس تو بدو بود اندر خلوت همه جایها ترا یکی است دشت و کوه و بیابان

مردی بزیارت ابوبکر وراق آمد چون خواست که باز گردد گفت مرا وصیتی کن گفت خیر دنیا و آخرت در خلوت و قلت یافتم و شر دنیا و آخرت در کثرت و اختلاط

جریری را پرسیدند از عزلت گفت شدن اندر میان زحمتها و نگاهداشتن سر که بر تو زحمت نکند و نفس جدا باز کردن از خلق و سر تو بسته بود بحق

و گفته اند که هرکه عزلت اختیار کند عز او را حاصل شود ...

... ابوعبدالله رملی گوید دوست تو خلوت باد و طعام تو گرسنگی و حدیث تو مناجات یا بمیری یا بخدای رسی

ذوالنون گوید نیست آنکه محتجب گشت از خلق بخلوت تا بنشیند چنانک آنکسی کی محتجب گردد ازیشان بخدای

جنید گوید سختی عزلت آسان تر از مدارای آمیختن

مکحول گوید اگر در آمیختن مردمان خیر بود اندر عزلت از ایشان سلامت بود

یحیی بن معاذ گوید تنهایی نشست صدیقانست

از استاد ابوعلی شنیدم رحمه الله که شبلی گفت یا مردمان الافلاس الافلاس گفتند یا بابکر علامت افلاس چیست گفت از علامت افلاس استیناس بود بمردمان

یحیی بن ابی کثیر گوید هر کی با مردمان آمیزد مدارا باید کرد و هر که مدارا کند ریا کرده باشد

سعدبن حرب گوید نزدیک مالک بن معول شدم بکوفه ویرا دیدم در سرای خویش تنها گفتم متوحش نگردی از تنهایی گفت چنان دانم که هیچکس با خدای مستوحش نگردد

جنید راست گفت هرکه خواهد که دین وی بسلامت بود و تن و دل وی آسوده بود گو از مردمان جدا باش که این زمانۀ وحشت است و خردمند آنست که تنهایی اختیار کند ...

... ابوالعباس دامغانی گوید شبلی مرا وصیت کرد و گفت تنهایی پیشه گیر و نام خویش از دیوان قوم بیرو کن و روی فرا دیوار کن تا آنگاه که اجل درآید

کسی بنزدیک شعیب بن حرب آمد گفت چرا آمدی گفت تا نزدیک تو بباشم گفت عبادت شرکت برنتابد هر که را با خدای انس نبود با هیچ چیزش انس نبود

یکی را ازین قوم پرسیدند که آنجا هیچکس هست که با زو موانستی بود گفت هست دست فرا کرد و مصحف قرآن برداشت گفت اینست و درین معنی شاعر گوید ...

... مردی ذوالنون مصری را پرسید که عزلت کی درست آید مرا گفت آنگاه که از نفس خویش عزلت گیری

ابن المبارک را گفتند داروی دل چیست گفت مردمان نادیدن

و گفته اند که چون خدای خواهد که بندۀ را از ذل معصیت با عز طاعت آرد تنهایی بر وی آسان کند و بقناعت ویرا توانگر کند و بعیب تن خویش بینا کند و هرکه این او را دادند خیر دنیا و آخرت او را دادند

ابوعلی عثمانی
 
۹۹۸

ابوعلی عثمانی » برگردان رسالهٔ قشیریه » باب ۴ تا ۵۲ » باب هشتم - در ورع

 

... و پیغامبر صلی الله علیه وسلم گفت ابوهریره را با ورع باش تا عابدترین مردمان باشی

جنید گوید از سری شنیدم که اهل ورع چهار تن بودند در وقت خویش حذیفة المرعشی و یوسف اسباط و ابراهیم بن ادهم و سلیمان خواص اندر ورع نگاه کردند چون کار بریشان تنگ شد بآن آمدند که از هر چیز باندکی قناعت کردند

شبلی گوید ورع آنست کی از همه چیزها بپرهیزی بجز خدای

اسحق بن خلف گوید ورع اندر سخن صعب تر از آنک اندر زر و سیم و زهد اندر ریاست صعب تر از آنک اندر زر و سیم زیرا که تو آنرا بذل میکنی اندر طلب ریاست

ابوسلیمان دارانی گوید ورع اول زهد است چنانک قناعت طرفی است از رضا

ابوعثمان گوید ثمرۀ ورع سبکی شمار بود

یحیی بن معاذ گوید ورع ایستادن بود بر حد علم بی تأویل

ابوعبدالله جلا گوید کسی دانم که سی سالست تا بمکه است و آنجا مقام کرد و آب زمزم نخورد مگر آنک به دلو و رسن خویش برکشید و هیچ از آنچه از مصر آوردند نخورد

علی بن موسی التاهرتی گوید پشیزی از عبدالله بن مروان بیفتاد اندر چاهی پلید مردی بکرا بگرفت بسیزده دینار تا از آن چاه برآورد با او گفتند در این چه معنی بود گفت نام خدای برآن نبشته بود

یحیی بن معاذ گوید ورع بر دو گونه بود ورعی بود بر ظاهر کی بنه جنبد مگر بخدای ورعی بود در باطن و آن آن بود که اندر دلت جز خدای اندر نیاید

گفته اند هر که اندر ورع دقیقه نگاه ندارد بعطای بزرگ اندر نرسد و گفته اند هرکی اندر دین خرده نبیند خطر وی بزرگ نبود روز قیامت

ابن جلا گوید هر که تقوی با درویشی وی صحبت نکند حرام محض خورد

یونس بن عبید گوید ورع بیرون آمدنست از همه شبهت ها و بهر طرفة العینی با خویش شمار کردن

سفیان ثوری گوید هیچ چیز ندیدم آسان تر از ورع هرچه نفس آرزو کند دست بدارد

معروف کرخی گوید زبان از مدح نگه دارید چنانک از ذم نگه دارید

بشربن الحرث گوید سخترین کارها سه چیز است بوقت دست تنگی سخاوت کردن و ورع اندر خلوت و سخن حق گفتن پیش کسی که ازو ترسی و امید داری خواهر بشر حافی بنزدیک احمدبن حنبل آمد و گفت ما بر بامها دوک ریسیم شعاع مشعلۀ طاهریان بر ما افتد بروشنایی آن دوک ریسیم روا بود یا نه احمد حنبل گفت تو کیی یا زن گفت خواهر بشر حافی گفت ورع صادق از خاندان شما بیرون آید دوک مریس اندر آن روشنایی

علی العطار گوید ببصره بگذشتم جایی چند پیر دیدم نشسته و کودکان گرد ایشان اندر بازی میکردند من گفتم ای کودکان ازین پیران شرم ندارید کودکی گفت این پیران را ورع ضعیفست هیبتشان برخاستست ...

... بشر حافی را بدعوتی خواندند طعام پیش او نهادند خواست که دست فراز کند دست وی فرمان نبرد باری چند چنان کرد مردی که آن عادت او دانست گفت دست وی فرا طعامی که اندر وی شبهت بود نرسد و فرمان نبرد بی نیاز بود صاحب این دعوت از خواندن او شرم داشت

سهل بن عبدالله را پرسیدند از حلال گفت آنک در خدای عاصی نشود بدو

و سهل گوید حلال صافی آن بود که اندر وی خدایرا فراموش نکند

حسن بصری اندر مکه شد غلامی را دید از فرزندان علی بن ابی طالب کرم الله وجهه پشت با کعبه گذاشته مردمانرا پند همی داد حسن بایستاد پرسید که صلاح دین چیست گفت ورع گفت آفت دین چیست گفت طمع حسن عجب بماند از وی

حسن گوید مثقال ذره از ورع بهتر از آنک هزار مثقال روزه و نماز خداوند تعالی بموسی علیه السلام وحی فرستاد که هیچکس بمن تقرب نکند بچیزی چنانک بورع

ابوهریره گوید هم نشینان خدای فردا اهل ورع و زهد خواهند بود

سهل بن عبدالله گوید هر که ورع با وی صحبت نکند اگر سر پیل بخورد سیر نشود

و گویند پارۀ مشک بردند بنزدیک عمربن عبدالعزیز از غنیمتی بینی فرا گرفت گفت منفعت این به بوی است و من کراهیت دارم که تنها بوی آن بشنوم همه مسلمانان در بوی این شریک اند

ابوعثمان حیری را پرسیدند از ورع گفت ابوصالح نزدیک دوستی بود بوقت نزع آن مرد چون بمرد ابوصالح چراغ فرونشاند او را پرسیدند گفت تا اکنون روغن از آن وی بود اکنون از آن وارثان است روغن دیگر طلب کنید جز ازین ...

... و هم عبدالله مبارک راست که از مرو باز شام شد بسبب قلمی که فرا خواسته بود و با خداوند نداده بود

ابراهیم النخعی ستوری با چارت فرا ستد تازیانه از دست وی بیفتاد فرود آمد و ستور ببست و بازگشت و تازیانه بستد گفتند اگر بستور بازگشتی گفت من بکرا از آن سو شده ام نه از این سو دیگر

ابوبکر دقاق گوید از تیه بنی اسراییل مانده بودم پانزده روز چون بکنار آمدم یکی از لشکریان پیش من آمد و شربتی آب بمن داد اثر آن سی سال بر دلم بماند

رابعه راست گویند بروشنایی چراغ سلطانی پیراهن وی که دریده بود باز دوخت دل وی بسته شد بروزگاری دراز باز یاد آمد سبب آن پیراهن بدرید آن جایگاه که دوخته بود دلش گشاده شد

سفیان ثوری را بخواب دیدند که دو پر داشتی اندر بهشت ازین درخت بدان درخت همی پریدی گفتند این بچه یافتی گفت بورع بورع

حسان بن ابی سنان نزدیک اصحاب حسن بایستاد گفت بر شما چه سخت تر است گفتند ورع گفت بر من هیچ چیز آسانتر از آن نیست گفتند چونست گفت چهل سالست که از جوی شما آب سیر نخورده ام و چهل سالست حسان پهلو بر زمین ننهاده بود بخواب و گوشت فربه نخورده بود و آب سیر نخورد چون فرمان یافت ویرا بخواب دیدند گفتند خدای با تو چه کرد گفت نیکست کار من ولیکن از بهشت مرا بازداشته اند بسبب سوزنی که فراخواستم و با خداوند ندادم

عبدالواحدرا غلامی بود او را چندین سال خدمت کرده بود و چهل سال عبادت کرده اندر ابتداء کار کیالی کرد چون فرمان یافت او را بخواب دیدند گفت خدای با تو چه کرد گفت خیرست ولیکن از بهشت محبوسم که چهل سال قفیز از غبار پیمانه بر من بیرون آورده اند

عیسی علیه السلام بگورستانی بگذشت مردی از آن گورستانیان آواز داد خدای ویرا زنده کرد گفت تو کیی گفت حمالی بودم بارهای مردمان برگرفتمی روزی پشتۀ هیزم از آن کسی برگرفتم خلالی از آن باز کردم تا بمرده ام مرا بدان مطالبت همی کنند

روزی ابوسعید خراز اندر ورع سخن همی گفت عباس بن المهتدی بدو بگذشت گفت یا با سعید شرم نداری کی اندر زیر بنای ابودوانیق نشینی و از حوض زبیده آب خوری و اندر ورع سخن گویی

ابوعلی عثمانی
 
۹۹۹

ابوعلی عثمانی » برگردان رسالهٔ قشیریه » باب ۴ تا ۵۲ » باب دهم - در خاموشی

 

ابوهریره رضی الله عنه گوید که پیغامبر صلی الله علیه وسلم گفت هر که بخدای ایمان دارد و روز واپسین گو همسایه را رنجه مدار و هر که ایمان دارد بخدای و روز واپسین گو مهمان نیکودار و هر که ایمان دارد بخدا و روز واپسین گو نیکو گوی یا خاموش باش

و عقبة بن عامر گوید گفتم یا رسول الله نجات اندر چیست گفت زبان نگه دار و با مردمان نیکوکار باش و بر گناه خویش گریه کن

استاد امام گوید رحمة الله خاموشی سلامت است و اصل آنست و بر آن ندامت باشد چون ویرا از آن باز دارند واجب آن بود که فرمان شرع در آن نگاه دارد و خاموشی در وقت خویش صفت مردانست چنانک سخن اندر موضع خویش از شریفترین خصلتهاست ...

... و خاموشی از ادب حضرتست قال الله تعالی واذا قری القرآن فاستمعوا له وانصتوا و خداوند تعالی خبر داد از پریان بحضرت رسول صلی الله علیه وسلم فلما حضروه قالوا انصتوا

وقال الله تعالی وخشعت الاصوأت للرحمن فلا تسمع الا همسا و فرق بسیار بود میان بندۀ که خاموش بود صیانت کردن را از دروغ و غیبت و میان بندۀ که خاموش بود از غلبۀ سلطان هیبت برو و اندرین معنی گفته اند

شعر ...

... مکنت منلقیاک انسیته

و خاموشی بر دو قسمت بود خاموشی ظاهر بود و خاموشی ضمایر بود خداوند توکل دلش خالی بود از تقاضاء روزی و عارف را دلش خاموش بود اندر مقابلۀ حکم بنعت وفاق این بنیکویی صنع او ایمن باشد و آن دیگر بجملۀ حکم او قانع بود و اندرین معنی گفته اند

شعر ...

... و بسیار بود که سبب خاموشی حیرتی بدیهی بود کشفی درآید بر صفت نابیوسان عبارتها گنگ گردد عبارة و نطق نبود و شواهد ناپدید شود آنجا نه علم بود و نه حس قال الله تعالی یوم یجمع الله الرسل فیقول ماذا اجبتم قالوا لاعلم لنا

اما ایثار خداوندان مجاهدت خاموشی بود چون دانستند آفت سخن و حظ نفس کی اندر وی است و اظهار صفات مدح و میل بر آن کی باز اشکال خویش پیدا آید بنیکویی گفتن و چیزهاء دیگر از آفات خلق و این صفت خداوندان ریاضت باشد و این یک رکن است از ارکان اندر حکم منازلت و بی عیب کردن خلق

و گفته اند چون داود طایی عزم کرد که اندر خانه نشیند و نیت کرد بر آنکه بمجلس ابوحنیفه رحمه الله آید که شاگرد او بود و اندر میان علما نشیند و اندر مسألۀ سخن نگوید چون تن وی قوی شد بر این خصلت یکسال تمام این ریاضت بکرد پس اندر خانه بنشست و عزلت اختیار کرد

عمر عبدالعزیز چون نامۀ نبشتی اگر لفظی نیکو در آنجا بودی نامه بدریدی

بشربن الحارث گوید چون عجب آید ترا سخن خاموش باش و چون خاموشی ترا عجب آید سخن گوی

سهل عبدالله گوید خاموشی درست نیاید کسی را تا خلوت نگیرد و توبه درست نیاید تا خاموشی پیشه نگیرد ...

... ابوبکر فارسی را پرسیدند از صمت سر گفت مشغول نابودن بماضی و مستقبل

هم ابوبکر فارسی گوید چون بنده سخن آن قدر گوید که ویرا از آن چاره نبود بکارش آید اندر حد خاموشی بود

معاذبن جبل گوید با مردمان اندک گویید و با خدای سخن بسیار گویید مگر دل شما خدایرا بیند

ذوالنون مصری را پرسیدند که کیست خویشتن دارتر گفت آنکه زبان نگه دارتر است

ابن مسعود گوید هیچ چیز نیست سزاوارتر بدارازی اندر حبس از زفان

علی بن بکار گوید خدای هر چیزی را دو در کردست و زفانرا چهار در کردست دو لب دو درگاهست و دو رستۀ دندان دو درگاه دیگر

روایت کنند که ابوبکر صدیق رضی الله عنه سنگی اندر دهان داشتی بچندین سال تا سخن کم گوید ...

... بسیار بود که خاموشی بر سبیل تأدیب افتد سخن گوی را که ترک ادبی را کرده باشد اندر چیزی

شبلی گوید چون اندر حلقۀ بنشستی و چیزی بپرسیدندی از وی گفتی و وقع القول علیهم بماظلموا فهم لاینطقون

و بسیار بود که خاموشی اولی تر بود سخن گوی را از آنک اندر قوم کسی بود بسخن گفتن اولی تر ازو

ابن سماک گوید میان شاه کرمانی و یحیی معاذ دوستی بود بیک شهر جمع آمدند شاه بمجلس یحیی نشدی او را پرسیدند ازین گفت صواب اندر اینست پس معاودت کردند تا روزی اتفاق افتاد که بمجلس شد و جایی بنشست که یحیی ندانست چون یحیی بسخن درآمد خاموش شد و گفت اینجا کسی است بسخن گفتن اولی تر از من و سخن برو بسته شد شاه گفت نگفتم شما را که آمدن من صواب نیست

و بسیار بود که خاموشی بر متکلم درآید از بهر معنی را که در حاضران بود و آن آن بود که آنجا کسی بود نه اهل سماع آن سخن را خدای زبان سخن گوی را مصون دارد غیرت و صیانت سخن را از آنک اهل نبود ...

... پیران گفته اند بود که سبب آن بود که کسی حاضر بود نه اهل سماع آن سخن از جنیان که مجلس این قوم از جنیان خالی نبود

از استاد ابوعلی دقاق شنیدم رحمه الله گفت وقتی بمرو بیمار شدم و آرزوی نشابورم بگرفت بخواب دیدم که قایلی گوید ی مرا تو ازین شهر بنتوانی شد که جماعتی از پریان سخن توشان خوش آمدست و بمجلس تو حاضر آیند از بهر ایشان بازداشتۀ اینجا

یکی از حکیمان گوید مردم را یک زبان آفریده اند و دو گوش و دو چشم تا شنودن و دیدن بیشتر بود از گفتن

و ابراهیم ادهم را بدعوتی خواندند چون بنشست مردم دست به غیبت بردند گفت نزدیک ما گوشت از سپس نان خورند و شما نخست گوشت میخورید اشارت بسخن خدای کرد عزوجل ایحب احدکم ان یأکل لحم اخیه میتا فکرهتموه

و یکی دیگر گفتست خاموشی زبان حکمتست

کسی دیگر گفتست خاموشی فرا آموز هم چنانک سخن اگر چنان بود که سخن ترا راه نماید خاموشی ترا نگاه دارد

و گفته اند عفت زبان خاموشی بود و گفته اند مثل زبان مثل ددگان بود که اگر او را بسته نداری در تو افتد

ابوحفص را پرسیدند که از دو حال کدام بزرگترست ولی را خاموشی یا سخن گفتن گفت اگر سخن گوی آفت سخن بداند هرچند تواند خاموش باشدی اگر عمر نوح بود او را و اگر خاموش آفت خاموشی بداندی از خدای تعالی فراخواهدی تا دو چندان عمرش دهد که نوح را داد تا سخن گوید و گفته اند صمت عام بزبان بود و صمت عارفان بدل بود و صمت محبان بخواطر اسرار بود ...

... کسی دیگر گوید سی سال بیستادم که زبانم هیچی سماع نکرد مگر از دلم پس سی سال دیگر درنگ کردم دلم نشنید الا از زبانم

و یکی از مردمان گفتست زبانت از سخن دلت بنرهد و اگر خاک شوی از حدیث نفس رهایی نیابی و اگر همه جهدها بکنی روح تو با تو سخن نگوید زیرا که پوشندۀ رازست

و گفته اند زبان جاهل کلید هلاک وی بود ...

ابوعلی عثمانی
 
۱۰۰۰

ابوعلی عثمانی » برگردان رسالهٔ قشیریه » باب ۴ تا ۵۲ » باب یازدهم - در خوف

 

قال الله تعالی یدعون ربهم خوفا و طمعا بوهریره رضی الله عنه گوید که پیغامبر صلی الله علیه وسلم گفت اندر دوزخ نشود آنک بگرید از بیم خدای تا آنگه که آن شیر که از پستان بیرون آمده باشد باز پستان شود و هرگز دود دوزخ و گرد جهاد اندر بینی بندۀ مسلمان گرد نیاید

وانس گوید رضی الله عنه که پیغامبر صلی الله علیه وسلم گفت اگر شما آن دانید که من دانم خندۀ شما اندک بودی و گریستن بسیار

و خوف معنیی بود که بمستقبل تعلق دارد زیرا که از آن ترسد که خواهد بود از مکروهها یا فوت دوستی چیزی بود که در آینده امید میدارد که به وی رسد اما آنچه اندر حال موجود بود خوف به وی تعلق ندارد

و خوف از خداوند سبحانه وتعالی آن بود که ترسند از عقوبت او اندر دنیا یا اندر آخرت و خداوند سبحانه خوف فریضه بکرده است بر بندگان چنانکه گفت وخافون ان کنتم مؤمنین دیگر جای گفت فایای فارهبون و مؤمنان را بستود بخوف آنجا که گفت یخافون ربهم من فوقهم

از استاد ابوعلی دقاق رحمه الله شنیدم که خوف را مرتبهاست خوف است و خشیت و هیبة خوف از شرط ایمان بود و حکم او قال الله تعالی وخافون ان کنتم مؤمنین و خشیت از طریق علم بود قال الله تعالی انما یخشی الله من عباده العلماء و هیبت از شرط معرفت بود قال الله تعالی ویحذرکم الله نفسه ...

... ابوعمرو دمشقی گوید خایف آن بود که از نفس خویش بیش از آن ترسد که از شیطان

ابن جلا گوید خایف آن بود که بیمها او را ایمن گفته اند خایف نه آنست که بگرید و چشم بسترد خایف آنست که از آنچه ترسد که بدان عذاب کنند دست بدارد

فضیل را گفتند چونست که ما خایفی را نبینیم گفت اگر ترسان بودی این ترسگاران بر شما پوشیده نبودی خایف را نبیند مگر خایف خداوند مصیبت آن خواهد که خداوند مصیبت را ببیند

یحیی بن معاذ گوید مسکین فرزند آدم اگر از دوزخ بترسیدی چنانک از درویشی بترسد اندر بهشت شدی

شاه کرمانی گفت نشان ترسگاری اندوه دایم است

ابوالقاسم حکیم گفت هر که از چیزی ترسد ازو بگریزد و آنک از خدای ترسد بازو گریزد

ذوالنون مصری را پرسیدند که کی آسان گردد بنده را راه خوف گفت آنگاه خویشتن را بیمار شمرد از همه چیزها پرهیز کند از بیم بیماری دراز

معاذ جبل گوید مؤمن را هرگز دل آرام نگیرد و بیم وی ساکن نشود تا پل دوزخ بگذارد ...

... ابوعثمان حیری گوید عیب خایف آن بود که بخوف خویش مایل بود و بازو آرام گیرد زیرا که آن ایمنی بود پنهان

واسطی گوید خوف حجابی بود میان بنده و خدای تعالی و اندرین لفظ اشکالی هست و معنیش آن است که خایف وقت ثانی چشم میدارد و ابناء وقت انتظار مستقبل نکنند و حسنات ابرار سیآت مقربان باشد

نوری گوید خایف از خدای با خدای گریزد ...

... حاتم اصم گوید هر چیزی را زینتی است زینت عبادت خوف است و علامت خوف کوتاهی امید است

مردی بشر حافی را گفت از مرگ عظیم میترسی گفت بحضرت پادشاه شدن صعبست

استاد ابوعلی دقاق گوید اندر نزدیک استاد امام ابی بکر فورک شدم بعبادت چون مرا دید اشک از چشم وی فرو ریخت من گفتم خدای شفا فرستد و عافیت دهد ترا گفت مگر نه پنداری که از مرگ همی ترسم از آن همی ترسم که از پس مرگ باشد

عایشه گوید رضی الله عنها که بپیغامبر صلی الله علیه وسلم گفتم والذین یؤتون ما أتوا وقلوبهم وجلة این کسی بود که زنا کند و دزدی کند و خمر خورد گفت نه این آن بود که نماز کند و روزه دارد و صدقه دهد ترسد که از وی نپذیرند

ابن المبارک گوید آنچه خوف انگیزد تا اندر دل قرار گیرد دوام مراقبت بود پنهان و آشکارا

ابراهیم شیبان گوید چون خوف اندر دلی قرار گیرد مواضع شهوات بسوزد اندر وی و رغبت دنیا از وی براند ...

... واسطی گوید چون حق ظاهر گردد بر اسرار آنجا نه خوف ماند و نه رجا و اندرین اشکال است و ومعنیش آن بود که چون سرها پاک شود بشواهد حق و شواهد حق همۀ سر فرا گیرد اندرو هیچ نصیب نبود ذکر مخلوق را و خوف و رجاء از آثار بقاء حس بود باحکام بشریت و هم واسطی گوید که خوف و رجا دو مهارند نفس را تا او را از رعونات بازدارند

جنید گوید هر که ترسد از چیزی جز خدای و بچیزی امید دارد جز خدای همه درها بر وی بسته شود و بیم را بر وی مسلط کنند و اندر هفتاد حجاب پوشیده گردد که کمترین آن حجابها شک بود و شدت خوف ایشان از فکر ایشان بود اندر عاقبت احوال خویش و ترسیدن از تغیر احوال قال الله تعالی وبدالهم من الله مالم یکونوا یحتسبون و دیگر جای گوید قل هل ننبیکم بالاخسرین اعمالا الذین ضل سعیهم فی الحیوة الدنیا وهم یحسبون انهم یحسنون صنعا بسیار کسا که بروزگار و وقت خویش شاد شدند چون حال برگشته است کار برعکس بودست انس بوحشت بدل شده است و حضورش بغیبت

و از استاد ابوعلی دقاق شنیدم این بیت ...

... وعندصفو اللیالی یحدث الکدر

از منصوربن خلف المغربی شنیدم گفت دو مرد صحبت کردند اندر ارادت با یکدیگر مدتی پس یکی از ایشان بسفر شد روزگار برآمد و از هیچ چیز خبر نشنیدند اتفاق چنان افتاد که این دیگر دوست با غازیان به غزا شد به روم چون حرب سخت شد یکی بیرون آمد از کافران و مبارز خواست اندر سلاح پنهان شده یکی از مبارزان مسلمانان بیرون شد بر دست رومی کشته شد دوم و سه دیگر بیرون شد او نیز کشته شد این صوفی کی رفیق او بود بیرون شد اندر کارزار ایستاد رومی روی بگشاد آن یار او بود که چندین سال بر ارادت بازو صحبت کرده بود گفت این چه چیز است و این چه حال است گفت او مرتد شدست و با این قوم اندر آمیخته است و چندین مال جمع کرده است و فرزند آورده صوفی او را گفت تو قرآن دانستی بچندین قراءت گفت یک حرف یاد ندارم این صوفی گفت مکن و از این بازگرد گفت بازنگردم که مرا اندر میان ایشان جاه و مالست تو بازگرد و الا با تو آن کنم که با یاران تو کردم صوفی گفت تو سه کس از مسلمانان کشتی و اندر بازگشتن بر تو ننگی نیست تو بازگرد تا من ترا مهلت دهم مرد برگشت و برفت چون برگشت صوفی از پس اندر شد نیزۀ بزد ویرا بکشت از پس این مجاهدتها و رنجها که برده بود اندر ریاضت بر ترسایی کشته شد

و گویند چون ابلیس را لعنه الله این چنین حال پیش آمد جبرییل و میکاییل بروزگار دراز می گریستند خدای عزوجل وحی کرد با ایشان که چه چیز بگریستن آورده است شما را گفتند بار خدایا از مکر تو ایمن نه ایم خداوند تعالی گفت چنین باشید از مکر من ایمن مباشید ...

... عبدالله مبارک روزی نزدیک یاران رفت گفت دوش دلیری بکرده ام بر خدای و بهشت ازو خواسته ام

گویند عیسی مریم روزی بیرون آمد یکی از صالحان بنی اسراییل بازو بود فاسقی بفسق مشهور با ایشان همی شد سرافکنده و شکسته دل دعا کرد و گفت اللهم اغفرلی و این مرد صالح دعا کرد و گفت یارب فردا جمع مکن میان من و این عاصی خداوند تعالی وحی فرستاد بعیسی علیه السلام که دعای هر دو اجابت کردم این صالح را رد کردم و این مجرم را بیامرزیدم

ذوالنون گوید بدیوانۀ گفتم ترا دیوانه چرا خوانند گفت مرا از خود بازداشته است دیوانه شده ام از بیم فراق وی و اندرین معنی آورده اند شعر ...

... فکیف یحمله خلق من الطین

کسی ازین مردمان گوید هرگز کسی ندیده ام رجاء او این امت را بزرگتر و بیم او بر تن خویش به نیروتر از ابن سیرین

سفیان ثوری بیمار شد دلیل وی بر طبیب عرضه کردند گفت این آب مردیست که خوف جگر وی پاره کرده است پس طبیب بیامد و نبض وی بنگریست گفت ندانستم که در دین حنیفی چنین کسی بود

شبلی را پرسیدند که چون بود که آفتاب بوقت فرو شدن زرد شود گفت زیرا که از درجۀ تمام بگشته است از هول مقام زرد شود و مؤمن همچنین باشد چون بیرون شدن وی از دنیا نزدیک آید لون او زرد شود از بیم مقام چون آفتاب برآید روشن بود مؤمن همچنین بود که از گور برخیزد روشن روی بود ...

ابوعلی عثمانی
 
 
۱
۴۸
۴۹
۵۰
۵۱
۵۲
۵۵۱