گنجور

 
۹۵۴۱

قاآنی » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۲۹۷

 

... ناز در چشمکانش گوشه نشین

سنبلش را ز ارغوان بستر

سوسنش را ز ضیمران بالین

بسته بر مژه چنگل شهباز

هشته در طره پنجه شاهین ...

... علم جرالثقیل داند از آنک

بسته کوهی چنان به موی چنین

ساق او ماهی سقنقورست ...

... کوه و صحرا شود عبیر آگین

ور به آبستنی بنوشانی

می برقصد به بچه دانش جنین ...

... در دو گیتی نیافتند رزین

بقعه یی چون بنای شوکت تو

در دو گیهان نساختند متین ...

... بشکفد تا شکوفه در نیسان

بفسرد تا بنفشه در تشرین

باد مقصور مدت تو شهور ...

قاآنی
 
۹۵۴۲

قاآنی » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۲۹۸ - در ستایش محمدشاه غازی طاب الله ثراه فرماید

 

... عنبر فشانده از دم و سیماب از دهان

فولاد بسته بر سم و خورشید بر جبین

خور ذره شد ز بس که دم افشاند بر سهر ...

... سر تا قدم چو شیر دژاگه ز کبر و کین

بر رخ ستاره بسته و بر جبهه آفتاب

بر گل بنفشه هشته و بر لاله مشک چین

پروین گرفته در شکر لعل نوشخند ...

... گفت این زمان که هست ترا رای ملک ری

بنما به فضل خویش روان مرا رهین

یک حلقه موی از خم گیسوی من بکن ...

... ساعات ماه بخت تو همساله سنین

قسمت برند از نعمت در رحم بنات

روزی خورند ازکرمت در شکم بنین

قدر تو خرگهی که زمانش بود طناب ...

قاآنی
 
۹۵۴۳

قاآنی » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۳۰۰ - وله ایضاً

 

... چیند شاخ ضیمران بوید برگ یاسمین

پاس دگر چو بگذرد بستر خواب گسترد

تا به فراش خوابگه تن دهد آن بلای دین ...

... گشت ز خم کوچه یی طالع صبح دومین

در شب تیره ای عجب بنمود آفتاب رو

گرچه بر آفتاب نی کژدم هیچگه قرین ...

... کاین شب نی کلیم چون بیضاش اندرآستین

چون سوی او پس از وله نیکو بنگریستم

دیدم یار می رسد با دو رخان آتشین ...

قاآنی
 
۹۵۴۴

قاآنی » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۳۰۱ - وله فی المدیحه

 

... طرح نشاط انداخته در بزم شاه راستین

صف بسته اندر گاه بار در بارگاه شهریار

گردان کردان از یسار میران اتراک از یمین ...

... آن اخگرش در یتیم ا ین سلسبیلش پارگین

وز یک طرف منظور شه کز منظرش تابنده مه

ساینده بر کیوان کله از فر اقبال گزین ...

... تا چون تو شاهی را ثنا گویم ز جان صبح و مسا

کت چارک غزنی خداکت بنده یک طغر لتکین

شایدکه شوید انوری دیباچه دانشوری ...

قاآنی
 
۹۵۴۵

قاآنی » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۳۰۲ - د‌ر مدح محمد شاه غازی انارالله برهانه‌ گوید

 

... هر هفت کرده آمد یک هفته پیش ازین

پی خسته دم گسسته کمر بسته بی قرار

می خورده ره سپرده عرق کرده خشمگین

برجستم و دویدم و پرسیدمش خبر

بنشتم و نشاندم و بوسیدمش جبین

کاخر چگو نه یی چه شدت سرگذشت چیست ...

... صحرا سپهر و لاله درو قرص آفتاب

بستان بهشت و برکه درو جوی انگبین

خیری به مرغزار پراکنده زر ناب ...

... گفتم بتا هوای که داری کجا روی

بنگر براین چمن که بهشی بود برین

خندید و وجد کرد و طرب کرد و رقص کرد ...

... ما را ز روزگار نیاگان آتبین

زان می که گر برابر آبستنی نهند

پاکوبد از نشاط به زهدان او جنین ...

... گه شد به بیشه ای که زمین پیش او فلک

گه شد به پشته یی که فلک پبش او زمبن

بس رودها نبشت به پهنای روزگار ...

... رانم به کوه و جوی و جرو رود و پارگین

روزی دو بسپرم ره و آنگاه بسترم

رنج سفر ز درگه دارای جم نگین ...

... آثار فرخش همه درخورد آفرین

عفوش نپرسد ار ز کسی بنگرد خلاف

شاهین نترسد ار مگسی برکشد طنین ...

... حکم تو نشر و طی زمان را بود ضمین

آبستنند مهر ترا در رحم بنات

آماده اند حکم ترا در شکم بنین

رمح ترا برزم لقب کاشف القلوب ...

قاآنی
 
۹۵۴۶

قاآنی » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۳۰۵ - در مدح پادشاه خلد آشیان محمدشاه مغفور طاب الله ثراه فرماید

 

... برخاست به جای دم ناخوش نفس خوش

بنشست به جای غم دیرین طرب نو

اینک چو سحابست هوا حامله رعد

از ناله زنبوره و آوای شواشو ...

... ای خسته صمصام تو هر پیل تنی یل

ای بسته فتراک تو هر تیغ زنی گو

رخش تو بنی عم براقست ازیراک

میدان همی از چرخ کندگاه تک و دو ...

... مه را چه هراس از سگ و آن حمله عوعو

هم پیل بنهراسد اگر پشه کند بانگ

هم شیر نیندیشد اگر گربه کند مو ...

... نه جود ترا وسوسه شرط ان ولو

گرگندم ذات تو در آن خوشه نبستی

کس حاصل هستی نخریدی به یکی جو ...

... در پایه صدر تو اگر زاب و اگر زو

تا نفس بنالد چو خطا گردد امید

تا طبع ببالد چو روا گردد مدعو ...

قاآنی
 
۹۵۴۷

قاآنی » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۳۰۸ - د‌ر مدح شاهنشاه اسلام‌پناه ناصرالدین شاه خلد لله ملکه و اقباله‌ گوید

 

... دو نجاشی نموده پشت دوتاه

تا بر او چون منیژه دل بستم

گشت افراسیاب دل آگاه ...

... بفسرد همچو خون مرده میاه

راه گردون شود بنفشه از تیغ

کام گردان شود سیاه از آه ...

... دل گردان ز چاک پیراهن

برجهد چون ز باد بند قباه

تیغ بر روی هم کشند اقران ...

قاآنی
 
۹۵۴۸

قاآنی » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۳۰۹ - د‌ر ستایش پادشاه رضوا‌ن جایگاه مغفور محمدشاه مبرور طاب ثراه فرماید

 

... دوان دوان خوش و خرم درآید از درگاه

به جهد رانده ز تک مانده تنگ بسته کمر

نفس گسیخته خوی کرده کج نهاده کلاه ...

... بشارت آرد کآمد بشیر و بره زدند

به گردش از دو طرف جوق جوق بنده و داه

ز بس به روی بشیر از در نیاز عیون ...

... ز بس که بومه زدندش ز هرطرف به شفاه

یکیش ساغر می داده کای بشیر بنوش

یکیش نقد روان بر ده کای برید بخواه ...

... چسان ز آب هری رود عبره کرد سپاه

به فصل دی که ز سردی بنیم راه سخن

به سمع کس نتواند رسیدن از افواه ...

... عدو ز مرگ دل آسوده بود و غافل ازین

که نوک نیزه شه مرگ را بود بنگاه

مجال جنبش از هیچ سو نداشت نسیم ...

... بلی به دوزخ تفتیده می بسوزد مرد

چو بنگریش جری بر به ارتکاب گناه

ز چیره دستی شه خیره مرزبان هری ...

قاآنی
 
۹۵۴۹

قاآنی » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۳۱۰ - د‌ر مدح شهنشاه ماضی محمدشاه غازی طاب ثراه گوید

 

... تنگدل او ز عمل من شده از کرده خجل

من نفس بسته و او هر نفسی می زد آه

چه دهم شرح ز جا جستم و بیرون رفتم ...

... که یکی نیمه سپیدست و یکی نیمه سیاه

زیر مه بسته چهی ژرف و جهانی دل و دین

کرده ز آن زلف نگونسار نگونسار به چاه ...

... بدنش صاف بدانگونه که هرکش بیند

ظن برد کآب حیاتست و بنوشد ناگاه

بخ بخ از ماه رخش متعنی الله به ...

... شور عشقش دل ویرانه من کرد خراب

که خرابست به هر ملک که بگذشت سپاه

رفتمش پیش و به صد لابه سرودم غم خویش

گفت بیهوده مکن ریش و سخن کن کوتاه

جوزهر وار کمربسته و من می ترسم

که در این جوزهر آخر به خسوف افتد ماه ...

... کوردین پوشم و دستار نهم جای کلاه

یا در آن وقت که پوشم زره و بنشینم

از برباره چو رویین تن بر اسب سیاه ...

... وز بر سینه حمایل کنم این ریش سیه

زیر این ریش سیه تنگ کشم بند قباه

خاصه آن وقت که باد آید و از جنبش باد ...

... درگذر زین همه ای شوخ کزین موی سیه

کنمت بستر از اکسون و دواج از دیباه

خسبم از زیر تو وان ریش بود بستر تو

ور به بالا فتمت هست دواج ای دلخواه ...

... لیکنت زان هنری هست نکوتر گفتم

آری آری سمت بندگی شاهنشاه

خسرو راد محمد شه کز بهر شرف ...

قاآنی
 
۹۵۵۰

قاآنی » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۳۱۱ - در مدح صدراعظم

 

... ای تو با بخت من سوخته توأم زاده

زی برادر به شب تیره که بنمودت راه

زان دوام گفت یکی تحفه سردارست این ...

... این بلا تا به من آمد به جزای چه گناه

جامه عریانی و بسترحجر و غصه خورش

کس مبادا چو من خسته بدین حال تباه ...

... نگذرد گر همه چرخست شناور به شناه

فلکش بندگی جاه کند با رفعت

خردش پیروی رای کند بی اکراه ...

قاآنی
 
۹۵۵۱

قاآنی » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۳۱۳ - د‌ر ستایش جناب اشرف امجد صدراعظم دام‌ظله و جناب جلالت مآب نظام ا‌لملک دام شوکته ‌گوید

 

صدراعظم آفتابست و نظام الملک ماه

آسمان این دو نیر چیست خاک پای شاه ...

... صدهزاران باره گیرد آن پدر با یک قلم

صدهزاران بنده بخشد این پسر از یک نگاه

آن پدر را صدراعظم کرد شه زان پگه بود ...

... تا نظام الملک ثانی گردد از اجلال و جاه

پس به بازوی جلالش بست دری شاهوار

کز یکی درج شرف دارد نسب با پادشاه ...

... پا چسان سایی به خاکی کاندرو بهر سجود

تا همی ببن خدو دست و عونست و جباه

از خدا خواهم سرایم در ثنایت شعرها ...

قاآنی
 
۹۵۵۲

قاآنی » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۳۱۴ - در ستایش وزیر بی نظیر میرزا ابواقاسم قائم مقام فرماید

 

... اگر نه چشم تو افراسیاب ترک چرا

به گردش از مژه صف بسته از دو روی سپاه

شدست حاجب سلطان چهره ابرویت ...

... روان به مهر تو پیوند جسته با اجسام

زبان به مدح تو میثاق بسته با افواه

پی نظاره تو خلق کرده اند عیون ...

... نه آفتاب حرورم نه آسمان غرور

که رای و قدر تو بنشاندم به خاک سیاه

نه دهرم از غضبت جان من چو دهر مسوز ...

... ضمیر روشنش از فکر هر ضمیر آگاه

به خاک بندگی او مزینست خدود

به داغ پیره ری از موسمست جباه ...

قاآنی
 
۹۵۵۳

قاآنی » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۳۲۳ - در مدح شاهزاده حسنعلی میرزای شجاع السلطنه فرماید

 

... ز آبادی عدلش به جهان جای خرابی

رمحش بود آن افعی پیچان که بنابش

از خون بداندیش بود سرخ لعابی ...

... وین طرفه که چون او نبود تازه مشابی

از ماه چو یکران تو را بست فلک نعل

پنداشت که صادر شده زو فعل صوابی ...

... غژمان ز سر خشم بدوکرد عتابی

کاین نعل تباهی ز چه بستی به سمندی

کش حلقه خورشید نیرزد به رکابی

برگردن خفاش صفت خصم تو بندد

هر روز خور از شعشعه خویش طنابی ...

قاآنی
 
۹۵۵۴

قاآنی » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۳۳۱ - در مدح جناب شریعتمدار حجة‌الاسلام آقا محمد مهدی کلباسی گوید

 

... جنبی فرازگنج ماناکه اژدری

بندی به هر دمی دلها به هر خمی

زلفا به موی تو نیکو دلاوری ...

... تا خود به یاد گنج ویرانه بسپری

یک نکته گویمت از بنده گوش دار

اما به شرط آنک ز انصاف نگذری ...

... القاکنی ز دل اصغاکنی به سمع

بستانی آشکار در خفیه بسپری

طرزی دگر شنو تا گویمت عیان ...

... تو یک تنی به ذات لیک از ره صفات

افزونی از هزار چون نیک بنگری

هست آن هزار یک وین نیست جای شک

الفاظ مشترک آن به که بستری

من نیز یک تنم لیکن همی کنم ...

قاآنی
 
۹۵۵۵

قاآنی » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۳۳۷ - و له من‌ کلامه

 

... پهلوانی می کند با اهل دل گیسوی او

بنگر آن افتاده اندر سر چها دارد همی

می رباید زلف مشکینش دل از خوبان مگر

زلف او خاصیت آهن ربا دارد همی

با سر زلفش که یک اقلیم دل پابست اوست

روز و شب مسکین دل من ماجرا دارد همی ...

... پاکباز از هرچه جز جانان ابا دارد همی

ویحک از بالای دلبندش که چون پوشد قبا

صد خیابان نارون در یک قبا دارد همی ...

... روی دل در هرچه دارد در خدا دارد همی

او به یاری بسته دل کش نیست هستی ز آب و گل

در وجودش آب و گل نشو و نما دارد همی ...

قاآنی
 
۹۵۵۶

قاآنی » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۳۳۹ - د‌ر مدح امیرالامراء ا‌لعظام حسین‌خان نظام‌الدوله فرماید

 

... مسکین دلم از یاد تو بیرون نرود هیچ

کاش این دل سودازده از من بستانی

گر غایبی از من چه شکایت کنم از تو ...

... یاد آیدت آن روز که گفتم به تو در باغ

بنشین برگل کاتش بلبل بنشانی

گفتی که من و باغ کدامیم نکوتر ...

... کز خنجر او رشک برد برق یمانی

سالار ظفرمند عدوبند حسین خان

کز نعمت اوبهره برد قاصی و دانی ...

... منشار سر خصمی و منشور امانی

بستان امل را به سخا ابر بهاری

پالیز اجل را به وغا باد خزانی ...

... نی شکر از فخر ببالد که تو چون نی

در طاعت و در خدمت شه بسته میانی

صدرا به ثنای تو زبان تا بگشودم

بربسته در غم به رخم چرخ کیانی

ز الطاف تو غیر از غم خوبان به دلم نیست ...

... تا هست جهان شاه بود شاه و تو پیشش

بربسته به طاعت کمر ملک ستانی

از حکم ملک هرچه زمینست بگیری ...

قاآنی
 
۹۵۵۷

قاآنی » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۳۴۲ - و لی فی المدیحه

 

... بر عرعر قد کشمری سروم

چونان بر سرو بن ضیمرانی

بر گلبن خد نخشبی ماهم

چونان بر لاله برگ ریحانی ...

... مانا بر شه حسن تو ترخانی

روی بت من شکفته بستانی است

وان بستان را تو بوستانبانی

بر قامت یار چون سیه زاغان

بر شاخه سروبن پرافشانی

درد دل خسته را کنی درمان ...

... کاونگ چو کفه های میزانی

آبستن پاک گوهری زانرو

تاریک بسان ابر نیسانی ...

... صد حصن به یک پیام بگشایی

صد سور به یک سلام بستانی

هر فتنه که در زمانه برخیزد ...

قاآنی
 
۹۵۵۸

قاآنی » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۳۴۴ - د‌ر مدح خاتم انبیا محمد مصطفی و امام عصر عجل الله فرجه و ستایش محمدشاه غا‌زی و جناب حاجی میرزا آقاسی گوید

 

... معذب تا نداری تن مهذب می نگردد جان

که تا برگش نپرانی نبالد سرو بستانی

بسان خواجه از روحانیان هم گام بیرون زن ...

... زیارتگاه جانها گنبد قابوس جرجانی

اگر در مجلس خواجه به صدق و درد بنشینی

لهیب هفت دوزخ را به آهی سرد بنشانی

برو با دوست اندر خلوت جان راز دل سین ...

... سواد عشق چون بینی بهل سودای عقل ازسر

که در خورشید تابستان بتن بارست بارانی

اگر عزم فنا داری بسوز از دل که عاشق را ...

... گمان دارم که شاهش حکم فرمودی به دربانی

فراز مسند شاهی چو بنشیند خرد گوید

جهانی بر یکی مسند تبارک صنع یزدانی ...

... نماید چین ابرویش به جسم چرخ سوهانی

بلا تخمست و تنها کشت و روز کینه تابستان

روانها خوشه شه دهقان و تیغش داس دهقانی ...

... بخرد جوهری او را به جای لعل پیکانی

سرگیسو گرفته حور در کف بو که بنماید

به جای شهپر طاووس از خوانش مگس رانی ...

... صورها بازگشتی جانب نفس هیولانی

همامی کز ولای او اگر حرزی به خود بندد

به محشر وارهد ابلیس از آن آلوده دامانی ...

... روان شد بی سپه چون در مداین حکم سلمانی

بدانسان فاربن ایمن شد که خوبان هم ز بیم او

به هم بستندگیسو از پی دفع پریشانی

بجز دیگ سخای اوکه سال و ماه می جوشد ...

... بجز در صبح و شام از نای و کوس جیش سلطانی

چنان شد راست کار ملک ازو کاندر دبستان هم

نگردد از پی تعلیم خم طفل دبستانی

کمانگر تیر می سازد ز بیم آنکه می داند

به کیش شاه هر کژ کار را فرضست قربانی

ز بن برکند هر نرگس که بد اندر گلستانها

به جرم آنکه نرگس نسبتی دارد به فتانی ...

... حصاری کز دل اعدای خسرو بود ویران تر

به یک مه همچو رویین دز نمود از سخت بنیانی

ده و دو آسیاسنگ آب را زی دار ملک جم ...

... اگر با دوربین لختی نظر در وی بگردانی

بباید دره را انباشت با سدی گران کز بن

تواند می برآید آب تا گردد بیابانی ...

... بگفت این را و از ایوان به هامون رفت و من حیران

که از ایوان به هامون چون خرامد سرو بستانی

مهندسهای اقلیدس مهارت خواست از هرسو ...

... وز آن دهشت پر اندیشه دل شیر نیستانی

توگفتی کوه آبستن بودکز هر کرا در وی

جنین سان رفته نقابی و نقش کرده زهدانی ...

... ز هم نشکافتی تا حشر با آن سخت ارکانی

وزین سو دره را سدی گران بربست همچون که

که گویی سد اسکندر بود در سخت بنیانی

مر آن سد را سه ده گز هست بالا و درازایش ...

... تو گویی دره را که کرد و که را دره یا که را

ز جا برکند و در آن دره بنهاد از هنردانی

چه شش مه رفت جاری گشت دریایی خروشنده

که از طغیان هر موجش شدی نه چرخ طوفانی

مر آن را نهر سلطانی لقب بنهاد و می زیبد

کزین نام نکو موجش زند بر چرخ پیشانی ...

... سوی شهر و قرا جاری چنان کاحکام دیوانی

خیابانی بنا فرمود گرداگرد دریاچه

که می رقصد درختانش ز سیرابی و ریانی ...

... نبالد پیش قد دلکشش سرو خیابانی

الف سان از میان جان کمر بربست و در یکدم

مهان شهر را کرد از نعیم شاه مهمانی ...

... یک انسان وینهمه قدرت تعالی شان انسانی

بزرگان مقدم رنج خدمت را کمر بسته

مقدم آری از خدمت توان شد نز تن آسانی ...

... فرومانم چو باقل با همه تقریر سحبانی

به هریک طرح چل بستان سرا افکنده کز گردون

ز فرط شوق کیوان آمدست اینک به دهقانی

به هر بستانسرا قصری که گیتی با همه وسعت

نیاردکردن اندر قصر هر بستان شبستانی

مرتب باب هر قصرش چو صنعتهای جمشیدی ...

... که بر خاکش سجود آرد جمال ماه کنعانی

به هر راغش بود باغی به هر باغش دوصد گلبن

به هر گل بلبلی همچون نکیسا در خوش الحانی ...

... که شه جانست و کشور تن نپاید تن به بی جا نی

سراسر ملک بستان شد ملک را تا که می گوید

به چم لختی درین بستان که داد عیش بستانی

شه ار آید سوی شیراز هر خشت دیار او ...

قاآنی
 
۹۵۵۹

قاآنی » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۳۴۸ - د‌ر مدح شاهنشاه مبرور محمد شاه مغفور طاب‌الله ثراه گوید

 

... که مرا وحشت شب می کشد از تنهایی

این سخن گفت و ز جا جست و به کرسی بنشست

رو به من کرد که کو چنگی و چون شد نایی ...

... نام رقص و دف و کبک و بره آن مه چو شنید

جست بربست به خدمت کمر جوزایی

به دلم گفت که ای خواجه با خیل و حشم ...

... دل امیرانه ببوسیدش و گفت از سر کبر

غم مخور بندگی ماست به از مولایی

پس به من کرد اشارت که چنین نیست حکیم ...

... چو سگ گرسنه از عاطفت گیپایی

خاک بوسیدکه من بنده فرمان توام

خود بفرما به من آن روز چه می بخشایی ...

... طفل پنهان به تفکر که کی آرند کباب

لیکنش هیبت دل بسته لب از گویایی

دل به فکر بره و ماهی و بریان هنوز ...

قاآنی
 
۹۵۶۰

قاآنی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲

 

زین پس به کار ناید رطل و سبو مرا

ساقی به خم می بنشان تا گلو مرا

لخت جگر کباب کنم خون دل شراب ...

... چون موی شیر زرد و نزارم مبین که هست

صد شیر شرزه بسته به هر تار مو مرا

از بیم عشق لالم و ترسم که برجهد ...

... تا زشت زشت بیند و نیکو نکو مرا

سر بسته جوی آبم در زیر پای تو

هرگز نجوییم چو بینی بجو مرا ...

قاآنی
 
 
۱
۴۷۶
۴۷۷
۴۷۸
۴۷۹
۴۸۰
۵۵۱