گنجور

 
۹۲۱

ابوعلی عثمانی » برگردان رسالهٔ قشیریه » باب دوم » بخش ۱۹ - ابوتراب عسکر بن الحُصَیْن النَّخشبی

 

... ابوتراب روزی به یکی نگریست از شاگردان خویش دست بخربزه پوستی دراز کرده بود و سه روز گرسنگی کشیده بود ابوتراب گفت دست بخربزه پوست می دراز کنی تو تصوف را نشایی تا بازار باید شدن ترا

یوسف بن الحسین گوید از بوتراب شنیدم که هرگز نفس من هیچ آرزویی نخواست الا یک بار از من نان و خایه خواست و من اندر سفر بودم از راه بتافتم و به دهی دیهی رسیدم مردی اندر من آویخت و گفت این بادزدان بوده است و مرا بیو کندند و هفتاد چوب بزدند و مردی ایستاده بود بر زبر سر من بانگ کرد که این ابوتراب نخشبی است از من بحلی خواستند و عذر خواستند و آن مرد مرا بسرای خویش برد و نان و خایه آورد گفتم نفس خویش را بخور پس از آنک بدین سبب هفتاد تازیانه خوردی

ابن جلا گوید ابوتراب اندر مکه آمد و خوشروی بود گفتم طعام کجا خوردی گفت خوردنی ببصره و دیگر به نباج و دیگر اینجا

ابوعلی عثمانی
 
۹۲۲

ابوعلی عثمانی » برگردان رسالهٔ قشیریه » باب دوم » بخش ۳۱ - ابوعبداللّه عمرو بن عثمان المکّی

 

... ابوبکر محمدبن احمد گوید از عمروبن عثمان شنیدم گفت هرچه اندر دل تو وهم افتد یا اندر مجاری فکرت تو پیدا آید و اگر بخاطر تو گذر کند از معنی حسن یا بها یا انس یا ضیاء یا جمال یا جسم یا نور یا شخص یا خیال خداوند سبحانه وتعالی از آن منزه است نبینی کی خدای عزوجل چه می فرماید لیس کمثله شی ء وهو السمیع البصیر و گفت لم یلد ولم یولد ولم یکن له کفوا احد

و هم بدین اسناد گوید علم پیش رواست و خوف سابق است و نفس حرونست میان این و آن سرکش است فریبنده است و بسیار دستان بر حذر باش و او را بسیاسة علم بسته دار و ویرا آب بتهدید خوف ده تا آنچه خواهی بار آرد

هم او گوید عبارت را بوجد راه نیست زیرا که سر خدایست نزدیک مؤمنان

ابوعلی عثمانی
 
۹۲۳

ابوعلی عثمانی » برگردان رسالهٔ قشیریه » باب دوم » بخش ۷۴ - ابوعبداللّه محمّدبن خفیف الشّیرازی

 

... پرسیدند ویرا از قرب گفت قرب تو از وی بالتزام موافقت و قرب او از تو بدوام توفیق بود

ابوعبدالله صوفی گوید ابوعبدالله خفیف گوید بسیار بود کی اندر ابتدا رکعتی نماز ده هزار بار قل هوالله احد برخواندمی و اندر یک رکعت همه قرآن برخواندمی و بسیار بودی که از بامداد تا نماز دیگر هزار رکعت نماز کردمی

ابوعبدالله گوید از ابواحمد صغیر شنیدم که روزی درویشی درآمد و فرا شیخ ابوعبدالله خفیف گفت مرا وسواس رنجه میدارد شیخ گفت صوفیان که من دیدم بر دیو سخریت کردندی اکنون دیو بر صوفی سخریت همی کند ...

ابوعلی عثمانی
 
۹۲۴

ابوعلی عثمانی » برگردان رسالهٔ قشیریه » باب دوم » بخش ۷۵ - ابوالحسین بُنْدار بن الحسین الشیرازی

 

و از این طایفه بود ابوالحسین بنداربن الحسین الشیرازی رحمة الله علیه باصول عالم بود و حال او بزرگ و صحبت شبلی کرده بود وفات او بارجان بود اندر سنۀ ثلث و خمسین و ثلثمایه

بنداربن الحسین گوید با نفس خصومت مکن که نه تراست و دست بدار تا آنک مالک اوست آنچه میخواهد میکند

و گوید با مبتدعان صحبت کردن اعراض بار آرد از حق

و گوید دست بدار از آنچه دوست داری از بهر آن که از وی بخواهی طلبیدن

ابوعلی عثمانی
 
۹۲۵

ابوعلی عثمانی » برگردان رسالهٔ قشیریه » باب سوم » بخش ۱۶ - لوائح و طَوالِع و لوامِعْ

 

... والصبح یلحفنا رداء مذهبا

و طوالع باقی تر بود و سلطان او قوی تر بود و تاریکی بهتر برد و تهمت از او رمیده تر بود و سلطان او قوی تر بود ولیکن بر خطر فرو شدن بود بقاء او دایم نبود و بیم ارتحالش بود و حال فرو شدنش دراز بود و این معنیها کی از لوایح و لوامع و طوالع است مختلف اند بحکم برخی ازو چون برفت هیچ اثر نماند چون ستارگان سیاره کی چون فرو شد گویی دایم شب بودست و برخی اند که از ایشان اثر ماند اگر رقمش برخیزد المش بماند و اگر نورش فرو شود آثارش بماند خداوند او پس از سکون غلبات او اندر روشنایی برکات او همی زید تا آنگاه که دیگر بار بتابد وقتش آسان بود بانتظار معاودتش بدان زندگانی همی کند کی بیابد وقت بودنش

ابوعلی عثمانی
 
۹۲۶

ابوعلی عثمانی » برگردان رسالهٔ قشیریه » باب ۴ تا ۵۲ » باب چهارم - در توبه

 

... اول از آن بیداری دلست از خواب غفلت و دیدن آنچه بر وی می رود از احوال بد برو تا این جمله بپیوندد بتوفیق بگوش داشتن بدانچه بر خاطرش درآید از زجر کنندگان از جهت حق بگوش دل

خبرست که اندر دل هر مسلمانی از جهت خدای سبحانه وتعالی واعظی است و خبری دیگر است که اندر تن پارۀ گوشت است چون او بصلاح بود همه تن بصلاح بود و چون او بفساد بود همه تن بفساد بود و آن دلست چون بدل فکرت کند آنچه بر وی رفته باشد از ناشایستها توبه اندر دل وی فرا دیدار آید و از معاملت زشت بازایستد و حق او را مدد فرستد بعزم درست کردن و کارهاء نیکو بردست گرفتن و اسباب توبه را ساختن اول آن بریدن است از یاران بد که رفیق بد بدسگال بود و درستی عزم بر وی بشولیده کند و تمامی دواعی کی او را بدین راه خواند خوف و رجا است چون این آمد همه نکوهیدها از دل نفرت گیرد و هزیمت پذیرد و از ناشایستها بازایستد و لگام نفس بازکشد از متابعت شهوات و اندر حال از زلت مفارقت کند و عزم درست کند کی نیز باز آن ناشایستها نگردد و اگر بر موجب قصد خویش برود و بر آنچه مقتضی عزم است پیش گیرد موفقی باشد صادق و اگر چنان بود که توبه بشکند یکبار و دو بار و بر آن بود که توبه کند این چنین بسیار بود باید که نومید نشود از توبه این چنین کس که هرچیزی را وقتی است فان لکل اجل کتابا

از ابوسلیمان دارانی حکایت کنند که گفت بمجلس قصص گویی همی شدم سخن او اندر من اثر کرد چون از نزدیک او برخاستم هیچ چیز اندر دل من بنماند دیگر باره باز شدم و سماع کردم برخی اندر راه بماند سه دیگر بار باز شدم اثر سخن او اندر دلم بماند تا با سرای شدم و اناء مخالفات بشکستم و راه صواب پیش گرفتم این حکایت پیش یحیی بن معاذالرازی بگفتند گفت گنجشگی کلنکی را شکار کرد بنجشگ آن قصص گو را خواست و کلنک ابوسلیمان را

ابوحفص حداد راست گفت چند بار دست از کار بداشتم و بازان می گشتم چون کار دست از من بداشت نیز بازان نگشتم

و حکایت کنند کی بوعمرو نجید اندر ابتدا بمجلس بوعثمان اختلاف داشت سخن بوعثمان اندرو اثر کرد توبه کرد پس از آن فترتی افتاد از ابوعثمان همی گریختی و از مجلس باز ایستاد روزی ابوعمرو ابوعثمان را پیش آمد اوبوعمرو از راه بگشت و براهی دیگر برون شد ابوعثمان از پس او بشد تا بدو رسید گفت یا پسر با کسی صحبت مکن که ترا جز معصوم ندارد بوعثمان ترا در چنین وقتی سود دارد ابوعمرو توبه کرد و با ارادت آمد و بنشست

از استاد ابوعلی دقاق رحمه الله شنیدم کی یکی از مریدان توبه کرد و فترتی افتاد وی را و اندیشه میکرد کی اگر وقتی توبه کنم حکم من چگونه باشد هاتفی آواز داد و گفت یا فلان ما را طاعتی داشتی شکرت کردیم پس برگشتی مهلتت دادیم اگر بازآیی فرا پذیریم مرد توبه کرد و بنشست

اما چون معصیت دست بدارد و بند اصرار از دل بازگشاید و عزم کند با خویشتن کی نیز معصیت نکند قصد دل او محض ندامت باشد چون بدین قرار گرفت توبۀ وی تمام باشد و عزلت پیشه گیرد و از یاران بد ببرد و شب و روز بر سر تأسف باشد و بباران دیده آثار عثرات بشوید و بمرهم توبه جراحت گناه را دارو کند سابق اقران گردد و دلیل بر صحت توبۀ او آن بود کی او را میان اقران خویش گداخته و فروشده بینند شب در روز پیوندد در تأسف خوردن بر آن چه بر وی گذشته بود از معاصی و مخالفات و کار وی آنگه تمام شود کی خصم را خشنود کند چنانک تواند کرد که اول رتبت اندر توبه خشنود کردن خصم است بدانچه تواند اگر دست رسی بود بخشنود کردن ایشان یا ایشان گردن وی از آن مظلمه آزاد کنند با اندر دل همی دارد که از حق ایشان بیرون آید آنگاه که تواند و با خدای گردد بصدق توبه و دعای نیکو بریشان

و تایبانرا صفتهاست از پس این که از جملۀ توبه بود چنانک پیران اشارة کرده اند از استاد ابوعلی دقاق شنیدم رحمه الله گفت توبه بر سه قسمت بود اول وی توبه است و اوسط انابت و آخر اوبت و توبه را بدایت کرد و اوبت را نهایت و انابت را واسطه و هرکی توبه کند از بیم عقوبت او صاحب توبه بود و هرکه توبه کند بطمع ثواب صاحب انابة بود و هرکه توبه کند مراعات امر را نه از بیم عقوبت و نه طمع ثواب صاحب اوبت بود ...

... جنید گوید روزی اندر نزدیک سری شدم و او را متغیر دیدم گفتم چه بودست ترا گفت جوانی درآمده بود از توبه پرسید گفتم آنست کی گناه را فراموش نکنی سخن را معارضه کرد و گفت توبه فراموش کردن گناهست جنید گوید من گفتم کار بنزدیک من آنست که این جوان گفت سری گفت چرا گفتم زیرا که چون من در حال جفا بودم و مرا با حال وفا آورد یاد کردن جفا اندر حال صفا جفا بود خاموش شد

ابونصر سراج طوسی گوید سهل بن عبدالله را پرسیدند هم از توبه وی نیز گفت آنک گناه را فراموش نکنی جنید را پرسیدند هم از توبه وی گفت آنک گناه را فراموش کنی ابونصر گفت سهل اشارت باحوال مریدان کرد کی یکبار ایشانرا بود و یکبار بر ایشان و جنید اشارت فرا توبۀ محققان کرد که گناه یاد نکنند از آنچه اندر دل ایشان بود از عظمت خدای عزوجل و دوام ذکر

رویم را پرسیدند از توبه گفت توبه کردن از توبه ...

... مردی رابعه را گفت گناه بسیار کرده ام اگر توبه کنم فرا پذیرد گفت نه ولیکن اگر توبه دهد توبه کنی

و بدانک خدای تعالی گفت ان الله یحب التوابین و یحب المتطهرین هرکه زلتی کند ازان زلت بر یقین باشد چون توبه کند از قبول توبه بر شک بود کی شرط توبه آنست کی مستحق محبت گردد و تا بندۀ عاصی بدان رسد که امارات محبت خدای بیابد دورست واجب باشد بر بنده چون بدانست که چیزی کرد که توبه بر وی واجب است فکرت دایم و عذر خواستن آمرزش چنانک گفته اند اندر دل گرفتن وجل است تا اجل قال الله تعالی قل ان کنتم تحبون الله فاتبعونی یحببکم الله و از سنت پیغمبر است صلی الله علیه وسلم دوام استغفار چنانک گفت اندر شبانروزی هفتاد بار آمرزش خواهم یحیی بن معاذ گوید یک زلت از پس توبه زشتر بود از هفتاد زلت از پیش توبه ابوعثمان گوید اندر معنی ان الینا ایابهم باز آیند اگرچه سرگردان شده باشند از مخالفتها

گویند علی بن عیسی برنشسته بود بموکبی عظیم و غربا میگفتند این کیست زنی بر بام ایستاده بود گفت تا کی گویند این کیست این بندۀ است از چشم خدای تعالی بیفتاده او را بدین مبتلا کرده است علی بن عیسی بشنید و با سرای شد و از وزارت استعفا خواست و بمکه شد و مجاور بنشست وبالله التوفیق

ابوعلی عثمانی
 
۹۲۷

ابوعلی عثمانی » برگردان رسالهٔ قشیریه » باب ۴ تا ۵۲ » باب پنجم - در مجاهدة

 

... و هم از وی شنیدم اندر لفظ الحرکة برکة حرکات ظاهر برکات سر برآورد

بویزید گفت بدوازده سال آهنگر نفس خویش بودم و پنج سال آینۀ دل خویش بودم و یکسال اندر آینه می نگریستم زناری دیدم بر میان خویش ظاهر دوازده سال در آن بودم تا ببریدم پس بنگرستم دیگر بار در باطن خویش زناری دیدم پنج سال اندر آن کردم تا چگونه ببرم پس مرا کشف افتاد بخلق نگریستم همه را مرده دیدم چهار تکبیر بر ایشان کردم

و از سری همی آید که گفت یا جوانان کار بجوانی کنید پیش تا به پیری رسید که ضعیف شوید چنین که من و اندرین وقت هیچ جوان طاقت عبادت وی نداشتی ابوالحسن خراز راست گفت این کار بر سه چیز بنا کرده اند ناخوردن الا بوقت فاقت و ناخفتن مگر بوقت غلبۀ خواب و سخن ناگفتن مگر بوقت ضرورت ...

... ابوعمرو نجید گوید هرکه تنش بر وی گرامی بود دین وی بر وی خوار بود

ابوعلی رودباری گوید صوفی پس پنج روز اگر گوید گرسنه ام ویرا ببازار فرستید تا کسب کند

و بدانک اصل مجاهدة خو باز کردن نفس است از آنچه دوست دارد یعنی خلاف کردن اندر همه روزگار و نفس را دو صفت است شتافتن بشهوات و سرکشیدن از طاعات چون وقت نشستن بر اسب هوا سرکشی کند لگام تقوی واجب بود باز کشیدن و چون حرونی کند بقیام کردن موافقت تازیانۀ مخالفت بر وی فرو گذاشتن و چون بوقت خشم از جای برخیزد مراعات کردن حال او که هیچ منازلت نیست عاقبت او نیکوتر از عاقبت خشمی که سلطان او برفق شکسته کنی و آتش او بمدارا فرو نشانی و چون شراب رعونت شیرین شود اندر ذوق او بهیچ چیز آرام نگیرد مگر بمناقب او گفتن و آراستن آنچه چشم وی بر آن افتاده است واجب بود این بر وی بشکستن به رنج و مذلت و بپوشیدن تا حقارت اصل خویش بداند و جهد عام اندر عمل بسیار بود و جهد خاص اندر صافی کردن احوال کی گرسنگی کشیدن و بی خوابی سهل بود و آسان و معالجت اخلاق بد کردن تا باخلاق نیکو بدل شود صعب است و دشوار ...

... محمدبن الفضل گوید راحت اندر خلاص یافتن است از آروزهای نفس

ابوعلی رودباری گوید آفت از سه چیز درآید بیماری طبیعت و ملازمت عادت و فساد صحبت گفتم بیماری طبیعت چیست گفت حرام خوردن گفتم ملازمت عادت چیست گفت بحرام نگریستن و شنیدن گفتم فساد صحبت چیست گفت آنچه هرچه اندر نفس فرا دیدار آید از شهوات متابعت وی کنی

ابوالقاسم نصرآبادی گوید زندان تو تن توست و نفس توست چون از وی بیرون آمدی براحت افتادی جاودانه ...

ابوعلی عثمانی
 
۹۲۸

ابوعلی عثمانی » برگردان رسالهٔ قشیریه » باب ۴ تا ۵۲ » باب یازدهم - در خوف

 

... عایشه گوید رضی الله عنها که بپیغامبر صلی الله علیه وسلم گفتم والذین یؤتون ما أتوا وقلوبهم وجلة این کسی بود که زنا کند و دزدی کند و خمر خورد گفت نه این آن بود که نماز کند و روزه دارد و صدقه دهد ترسد که از وی نپذیرند

ابن المبارک گوید آنچه خوف انگیزد تا اندر دل قرار گیرد دوام مراقبت بود پنهان و آشکارا

ابراهیم شیبان گوید چون خوف اندر دلی قرار گیرد مواضع شهوات بسوزد اندر وی و رغبت دنیا از وی براند ...

... وعندصفو اللیالی یحدث الکدر

از منصوربن خلف المغربی شنیدم گفت دو مرد صحبت کردند اندر ارادت با یکدیگر مدتی پس یکی از ایشان بسفر شد روزگار برآمد و از هیچ چیز خبر نشنیدند اتفاق چنان افتاد که این دیگر دوست با غازیان به غزا شد به روم چون حرب سخت شد یکی بیرون آمد از کافران و مبارز خواست اندر سلاح پنهان شده یکی از مبارزان مسلمانان بیرون شد بر دست رومی کشته شد دوم و سه دیگر بیرون شد او نیز کشته شد این صوفی کی رفیق او بود بیرون شد اندر کارزار ایستاد رومی روی بگشاد آن یار او بود که چندین سال بر ارادت بازو صحبت کرده بود گفت این چه چیز است و این چه حال است گفت او مرتد شدست و با این قوم اندر آمیخته است و چندین مال جمع کرده است و فرزند آورده صوفی او را گفت تو قرآن دانستی بچندین قراءت گفت یک حرف یاد ندارم این صوفی گفت مکن و از این بازگرد گفت بازنگردم که مرا اندر میان ایشان جاه و مالست تو بازگرد و الا با تو آن کنم که با یاران تو کردم صوفی گفت تو سه کس از مسلمانان کشتی و اندر بازگشتن بر تو ننگی نیست تو بازگرد تا من ترا مهلت دهم مرد برگشت و برفت چون برگشت صوفی از پس اندر شد نیزۀ بزد ویرا بکشت از پس این مجاهدتها و رنجها که برده بود اندر ریاضت بر ترسایی کشته شد

و گویند چون ابلیس را لعنه الله این چنین حال پیش آمد جبرییل و میکاییل بروزگار دراز می گریستند خدای عزوجل وحی کرد با ایشان که چه چیز بگریستن آورده است شما را گفتند بار خدایا از مکر تو ایمن نه ایم خداوند تعالی گفت چنین باشید از مکر من ایمن مباشید

سری گفت روزی چندین بار اندر بینی نگرم تا روی من سیاه شده است یا نه از آنک می ترسم از عقوبت

ابوحفص گفت چهل سال است تا چنان همی دانم که نظر خداوند بمن نظر خشم است و کارهاء من همه دلیل بر این می کند

حاتم اصم گوید نگر بجایگاه نیک غره نشوی که هیچ جای بهتر از بهشت نبود آدم دید آنچه دید و دیگر به بسیاری عبادت غره نشوید که ابلیس باز آن همه عبادت دید آنچه دید و نگر که به بسیاری علم غره نشوید که بلعام باز آن همه علم دید آنچه دید و نام بزرگ حق دانست و نگر بدیدار پارسایان غره نشوید که هیچکس بزرگتر از پیغامبر صلی الله علیه وسلم نبود خویشاوندان ویرا و دشمنان ویرا دیدار او سود نداشت

عبدالله مبارک روزی نزدیک یاران رفت گفت دوش دلیری بکرده ام بر خدای و بهشت ازو خواسته ام

گویند عیسی مریم روزی بیرون آمد یکی از صالحان بنی اسراییل بازو بود فاسقی بفسق مشهور با ایشان همی شد سرافکنده و شکسته دل دعا کرد و گفت اللهم اغفرلی و این مرد صالح دعا کرد و گفت یارب فردا جمع مکن میان من و این عاصی خداوند تعالی وحی فرستاد بعیسی علیه السلام که دعای هر دو اجابت کردم این صالح را رد کردم و این مجرم را بیامرزیدم ...

ابوعلی عثمانی
 
۹۲۹

ابوعلی عثمانی » برگردان رسالهٔ قشیریه » باب ۴ تا ۵۲ » باب دوازدهم - در رَجاء

 

... و گفته اند که رجا نزدیکی دلست از لطف حق جل جلاله

و گفته اند شادی دل بود بوعدهاء نیکو و گفته اند نظر بود ببسیاری رحمت خدای ابوعلی رودباری راست گوید خوف و رجاء دو بال مرغ اند چون راست باشند مرغ راست پرد و نیکو و چون یکی بنقصان آید دیگر ناقص شود و چون هر دو بشوند مرغ اندر حد هلاک افتد

احمدبن عاصم الانطاکی را پرسیدند از رجا که نشان او چیست اندر بنده گفت چون نیکویی بدو رسد الهام شکر دهد ویرا بامید تمامی نعمت از خدای بر وی اندر دنیا و تمام عفو اندر آخرت ...

... و گفته اند راحت دل بود بدیدن کرم حق سبحانه وتعالی

ابوعثمان مغربی گوید هر که همه بر مرکب رجاء نشیند معطل ماند و هر که بر مرکب خوف نشیند نومید شود ولیکن یکبار برین و یکبار بر آن

بکربن سلیم الصواف گوید نزدیک مالک بن انس شدم اندر آن شبانگاه که جان وی فراستدند گفتم یا باعبدالله خویشتن را چون همی یابی گفت ندانم شما را چگویم زود بود که شما ببینید از عفو حق سبحانه و تعالی آنچ در پنداشت شما نبود و از آنجا بیرون نیامدم تا جان تسلیم ...

... از استاد ابوعلی شنیدم که استاد امام ابوسهل صعلوکی رحمه الله بوسهل زجاجی را بخواب دید و این زجاجی به وعید ابد بگفتی گفت حالت چونست گفت کار آسان تر از آنست که من پنداشتم

از ابوبکر اسکاف شنیدم که استاد بوسهل صعلوکی را بخواب دیدم بر صفتی نیکو که شرح نتوان کرد گفتم ای استاد بچه یافتی این منزلت گفت بحسن ظنم بخدای خویش بحسن ظنم بخدای خویش دو بار بگفت

مالک بن دینار را بخواب دیدند گفتند خدای با تو چه کرد گفت خدای را دیدم با گناه بسیار حسن ظن من باو همه محو کرد

بوهریره رضی الله عنه روایت کند که پیغامبر صلی الله علیه وسلم گفت خدای عزوجل گوید من چنانم که بنده بمن ظن برد و من بازوام چون مرا یاد کند پنهان ویرا یاد کنم پنهان و اگر مرا یاد کند اندر میان گروهی ویرا یاد کنم اندر میان گروهی به از ایشان و اگر بمن نزدیکی کند مقدار یک بدست دو چندان بدو نزدیکی کنم و اگر زیادت بمن نزدیکی کند سه چندان بدو نزدیکی کنم و اگر بمن آید برفتن رحمت خویش بدو فرستم بپویه

گویند عبدالله مبارک وقتی با گبری کارزار می کرد وقت نماز گبر اندر آمد گبر زمان خواست ازوی ویرا زمان داد چون آفتاب را سجود کرد ابن المبارک خواست که ویرا ضربتی زند آوازی شنید از هوا که واوفوا بالعهد ان العهد کان مسؤولا از آن باز ایستاد چون گبر نماز بکرد گفت چرا باز ایستادی از آن اندیشه که کرده بودی قصه باز گفت گبر گفت کریم خدایی است که از بهر دشمن با دوست عتاب کند و مسلمان شد و از بهترین مسلمانان بود

و گفته اند بنده را اندر گناه افکند آنکه نام خویش بعفو پیدا کرد بندگانرا

و گفته اند اگر گفتی که من گناه نیامرزم هرگز هیچ مسلمان گناه نکردی ولیکن چونک گفت یغفر مادون ذلک لمن یشاء همه طمع آمرزش کردند

ابراهیم ادهم گوید بروزگاری منتظر بودم تا مگر طواف گاه خالی شود شبی بود تاریک و باران همی بارید طواف گاه خالی شد اندر طواف شدم ولی گفتم الهم أعصمنی الهم اعصمنی هاتفی آواز داد یا پسر ادهم از من همه عصمت خواهی و همه مردمان همی عصمت خواهند چون من شما را معصوم دارم برکی رحمت کنم

ابوالعباس سریج بخواب دید اندر آن بیماری که فرمان یافت که گویی که قیامت برخاست و حق سبحانه وتعالی همی گویدی علما کجااند پس حاضر کردند پس گوید عمل چون بجای آوردید بدان علم که دانستید ما گفتیم یارب تقصیر کردیم و بد کردیم گفت دیگر بار معاودت کرد بسؤال پنداشتمی که بدان راضی نشدست و جوابی دیگر میخواهد من گفتم اندر صحیفۀ من شرک نیست و تو وعده کردۀ که هرچه دون شرکست بیامرزم گفت همه بیامرزیدم و پس ازین خواب بسه روز فرمان حق رسید

و گویند مردی بود می خواره گروهی از ندیمان خویش جمع کرده بود چهار درم بغلام داد و فرمود تا میوه ها بخرد از هر جنسی چنانک مجلس را شاید آن غلام بمجلس منصور عمار بگذشت وی درویشی را چیزی همی خواست و میگفت هر که چهار درم بدهد چهار دعا ویرا بکنم غلام درم بداد منصور گفت چه دعا خواهی تا بکنم ترا گفت آزادی دعا بکرد گفت دیگر چه خواهی گفت آنکه خدای عزوجل این درم بعوض بازدهد گفت دیگر گفت آنکه خدای خواجۀ مرا توبه دهد این دعا بکرد گفت دیگر گفت آنکه خدای مرا بیامرزد و خواجۀ مرا و تورا و این همه قوم را منصور این دعا بکرد غلام باز نزدیک خواجه شد خواجه گفت چرا دیر آمدی غلام قصه بگفت گفت دعا چه کردی گفت خویشتن را آزادی خواستم گفت بنقد ترا آزاد کردم دیگر چه گفتی و دیگر آنکه خدای تعالی درم را عوض باز دهد گفت چهار هزار درم ترا از مال خود دادم گفت سه دیگر چبود گفت خدای عزوجل ترا توبه دهد گفت از بهر خدای تعالی را توبه کردم چهارم چبود گفت آنکه خدای تعالی ترا و مرا و قوم را و مذکر را بیامرزد گفت این یکی بدست من نیست چون شب اندر آمد بخواب دید که کسی گوید آنچه بدست تو بود بکردی پنداری که آنچه بفرمان منست نکنم ترا و غلام را و منصور عمار را و ایشان که انجا حاضر بودند همه را بیامرزیدم ...

... ابراهیم اطروش گوید ببغداد نزدیک معروف کرخی نشسته بودم بدجله قومی جوانان بگذشتند در زورقی و دف همی زدند و شراب همی خوردند و بازی همی کردند معروف را گفتند نبینی کی آشکارا معصیت همی کنند دعا کن بر ایشان دست برداشت گفت یارب چنانکه ایشان را در دنیا شاد کردۀ ایشانرا در آخرت شادی ده گفتند یا شیخ دعایی کن بر ایشان ببدی گفت چون در آخرت ایشانرا شادی دهد امروز بنقد توبه کرامت کند

ابوعبدالله الحسین بن عبدالله بن سعید گوید یحیی بن اکثم القاضی دوست من بود و من آن وی یحیی فرمان یافت مرا آرزو بود که ویرا بخواب بینم و از وی بپرسم که خدای با تو چه کرد شبی ویرا بخواب دیدم گفتم خدای با تو چه کرد گفت خدای مرا بیامرزید ویکن بنکوهید گفت یا یحیی تخلیطهای بسیار کردی بر ما اندر دنیا گفتم بار خدایا پشت بحدیثی باز گذاشتم که بومعاویة الضریر مرا گفت از اعمش از ابوالصالح از ابوهریره رضی الله عنه از پیغمبر صلی الله علیه وسلم که تو گفتی من شرم دارم که پیرانرا بسوزم گفت راست گفت پیغمبر من ترا بیامرزیدم ولکن یا یحیی تخلیطهای بسیار بر من کردی در دنیا

ابوعلی عثمانی
 
۹۳۰

ابوعلی عثمانی » برگردان رسالهٔ قشیریه » باب ۴ تا ۵۲ » باب چهاردهم - در گرسنگی و بگذاشتن شهوت

 

... ابن سالم گوید گرسنگی آنست که از عادت خویش کم نکند مگر چند گوش گربۀ

گویند سهل بن عبدالله هر پانزده روز یکبار خوردی چون ماه رمضان درآمدی تا ماه ندیدندی طعام نخوردی هر شب روزه بآب تنها گشادی

یحیی بن معاذ گوید اگر گرسنگی بفروختندی در بازار اصحاب آخرت هیچ چیز واجب نکند که خریدندی مگر آنرا ...

... مخلد گوید حجاج بن الفرافصه با ما بود بشام بپنجاه شب هیچ آب نخورد و طعام همی خورد

بوتراب نخشبی از بادیۀ بصره بمکه شد پرسیدند که طعام کجا خوردی گفت از بصره به نباج آمدم طعام خوردم پس بذات العرق و از ذات العرق اینجا در بادیه دو بار طعام خورده بود

عبدالعزیزبن عمیر گوید نوعی از مرغان چهل روز گرسنگی کشیدند پس اندر هوا بپریدند پس از چند روز باز آمدند بوی مشک همی آمد از ایشان ...

... ابوسلیمان دارانی گفت کلید دنیا سیر خوردن است و کلید آخرت گرسنگی

کسی فرا سهل عبدالله گفت چه گویی اندر شبانروزی یکبار خوردن گفت خوردن صدیقانست گفت دو بار خوردن چه گویی گفت اکل مؤمنان است گفت سه بار خوردن گفت اهل خویش را بگوی تا علف جایی بکند ترا

یحیی بن معاذ گوید گرسنگی نور بود و سیر خوردن نار و شهوت همچون هیزم ازو آتش تولد کند آن آتش فرو ننشیند تا خداوند ویرا بسوزد ...

... مالک بن دینار گوید هر که بر شهوات دنیا غلبه گیرد دیو از وی بترسد

ابوعلی رودباری گوید هرگاه که صوفی پس از پنج روز از گرسنگی گله کند وی را ببازار فرست تا کسب کند

از استاد ابوعلی رحمه الله شنیدم که حکایت کرد از بعضی مشایخ که گفتند اهل دوزخ آنها اند که شهوت ایشان غلبه کرده است برحمیت ایشان از بهر آن فضیحت شدند ...

... ابوعبدالله بن احمد الصغیر گوید ابوعبدالله خفیف مرا فرمود که هر شب ده دانه میویز نزد من آر روزه گشادن را من یک شب شفقت کردم پانجده دانه پیش وی بردم اندر من نگریست و گفت ترا این که فرموده است آنگاه ده دانه بخورد و باقی بگذاشت

ابوتراب نخشبی گوید هرگز تن از من هیچ آرزو نخواست مگر یکبار نان سپید خواست و سپیدۀ مرغ و من در سفر بودم و آهنگ دیهی کردم یکی بیامد و در من آویخت که این با دزدان بوده است مرا هفتاد چوب بزدند یکی مرا بازشناخت گفت این ابوتراب است از من عذر خواستند یکی مرا بازخانه برد و نان سپید و سپیدۀ مرغ آورد نفس خویش را گفتم بخور پس از هفتاد چوب که بخوردی

ابونصر تمار گوید که شبی بشر حافی بخانۀ من آمد گفتم الحمدلله که خدای تعالی ترا بخانۀ من آورد که مرا در خانه پنبه آورده بودند از خراسان از وجهی حلال و اهل خانه برشتند و بفروختند و از بهاء آن گوشت خریدند امشب بهم روزه گشاییم بشر گفت اگر نزدیک کس طعام خوردمی اینجا خوردمی پس گفت چندین سالست تا مرا آرزوی بادنجان می کند هنوز اتفاق نیفتاد گفتم درین دیگ بادنجانست حلالی گفت صبر کن تا دوستی بادنجان مرا درست شود آنگاه میخورم

ابوعلی عثمانی
 
۹۳۱

ابوعلی عثمانی » برگردان رسالهٔ قشیریه » باب ۴ تا ۵۲ » باب پانجدهم - در خشوع و تواضع

 

... عمر عبدالعزیز رضی الله عنه شبی چیزی همی نبشت و مهمانی نزدیک او بود و چراغ را روغن درمی بایست کرد مهمان گفت چراغ نیکو کنم گفت نه از کرم نبود مهمانرا کار فرمودن گفت آن غلام را بیدار گردانم گفت نه که نخستین خوابست برخاست بتن خویش و چراغ را روغن کرد مهمان گفت خودبرخاستی بنیکوکردن چراغ گفت بشدم و عمر عبدالعزیز بودم و بازآمدم و همانم

ابوسعید خدری گوید رضی الله عنه که پیغامبر صلی الله علیه وسلم اشتر را بدست مبارک خویش علف دادی و خانه برفتی و نعلین پاره بردادی و جامه بر دوختی و گوسفندی بدوشیدی و با خادم نان خوردی و چون آس کردی و مانده شدی یاری وی کردی و شرم او را بازنداشتی که از بازار چیزی با سرا آوردی درویش و توانگر را دست گرفتی و نخست سلام او کردی و بهر جای که ویرا خواندندی بشدی و حقیر نداشتی و اگر همه خرمای بد بودی سهل مؤنت بودی نیکوخلق کریم طبع نیکو عشرت گشاده روی تبسم کننده نه خندان و نه اندوهگن بودی و نه گرفته متواضع بودی نه از خواری سخی بودی نه مسرف نازک دل بود رحیم بر مؤمنان هرگز بسیر خوردن مایل نبود و دست دراز نکردی بطمع

فضیل عیاض گوید قرای رحمن اصحاب خشوع و تواضع باشند و قرای عصاة اصحاب عجب و تکبر ...

... وهب منبه گوید اندر بعضی از کتابها است که خداوند عزوجل گفت من ذریه آدم بر مثال ذرۀ از پشت آدم بیرون آوردم هیچ دل ندیدم با من متواضع تر از دل موسی بدان سبب ویرا برگزیدم و با او سخن گفتم

عبدالله مبارک گوید بر توانگران تکبر کردن و مر درویشان را متواضع بودن از تواضع بود

ابویزید را گفتند بنده متواضع کی باشد گفت آنگه که خویشتن را مقامی نبیند و مجالی و اندر میان مردمان هیچکس را از خویشتن بتر نداند ...

... حمدون گوید تواضع آن بود که کسی را بخویشتن حاجتی ندانی نه اندر دین و نه اندر دنیا و نه درین جهان و نه در آن جهان

ابراهیم ادهم گوید اندر مسلمانی شاد نشدم هرگز مگر سه بار یکبار اندر کشتی بودم مردی مسخره در آنجا بود و میگفت بترکستان گبرانرا چنین گرفتمی و موی سرم بگرفت و بجنبانید من شاد شدم از آنک اندر کشتی هیچکس نبود بچشم او حقیرتر از من و دیگر بیمار بودم در مسجدی مؤذن در آمد و گفت بیرون شو من طاقت نداشتم پای من بگرفت و بیرون کشید سه دیگر بشام بودم پوستینی داشتم اندرو نگریستم موی از جنبنده باز ندانستم از بس که بودند بدان نیز شاد شدم

و هم از وی حکایت کنند که بهیچ چیز چنان شاد نشدم که روزی نشسته بودم کسی بیامد و بر من شاشید ...

ابوعلی عثمانی
 
۹۳۲

ابوعلی عثمانی » برگردان رسالهٔ قشیریه » باب ۴ تا ۵۲ » باب شانزدهم - در مخالفت نفس و ذکر عیبهاء او

 

... ابوحفص گوید هر که نفس خویش را متهم ندارد اندر همه وقتها و اندر همه حالها مخالفت وی نکند و خویشتن را بر مکروهها ندارد در جمله اوقات مغرور بود و هر که بعین رضا بدو نگریست هلاک کرد ویرا و چون درست آید که خردمند از نفس راضی بود و کریم ابن کریم یوسف صدیق گوید و ما ابریء نفسی ان النفس لامارة بالسوء

جنید گوید شبی بیخواب بودم برخاستم که ورد تمام کنم آن حلاوت نیافتم که پیشتر یافتم خواستم که بخسبم توانایی نداشتم بنشستم طاقت نشستن نبود در باز کردم و بیرون آمدم مردی دیدم خویشتن در گلیمی پیچیده و در راه افتاده چون بدانست سر برداشت گفت یااباالقاسم نزدیک من آی گفتم یا سیدی بی وعده گفت آری اندر خواستم از محرک القلوب تا دل ترا بحرکت آرد از بهر من جنید گفت چه حاجت گفت کی بود که بیماری بیمار دارو بیمار گردد من گفتم آنگه که مخالفت هوای خویش کند بیماری وی داروی وی گردد فراخویشتن گفت یا تن بشنو هفت بار جواب دادم فرا نپذیرفتی اکنون از جنید بشنو و از من برگشت و ندانستم که کیست

ابوبکر طمستانی گوید نعمت بزرگترین بیرون آمدنست از نفس زیرا که نفس بزرگترین حجابی است میان تو و خدای عزوجل ...

ابوعلی عثمانی
 
۹۳۳

ابوعلی عثمانی » برگردان رسالهٔ قشیریه » باب ۴ تا ۵۲ » باب بیست ویکم - در شُکر

 

... موسی علیه السلام اندر مناجات گفت الهی آدم رابیافریدی بید قدرت خویش و با وی چنین و چنین کردی ترا شکر چون کرد گفت دانست که همه از منست معرفت او بدان شکر او بود مرا

گویند یکی را دوستی بود سلطان او را بازداشت کسی فرستاد بدو دوستی او این دوست را گفت شکر کن این مرد را بزدند به وی نبشت که حال چه رفت دوست گفت شکر کن محبوسی آوردند گبری که ویرا علت شکم بود بند بر نهادند یک جانب بر پای گبر و دیگر جانب بر پای این مرد چندین بار این گبر برپای بایستی خاست بحاجت خویش این مرد را با وی می بایست شد و بر سر وی بایستاد تا وی فارغ شود این مرد بدوست خویش نبشت که حال چگونه است دوست گفت شکر کن گفت چه بلایی بود بیشتر ازین که هست دوست گفت اگر این زنار که وی بر میان دارد بر میان تو بندند و از میان او بازگشایند تو چه خواهی کرد

و گفته اند که شکر چشم آنست که عیبی بینی بر کسی بپوشانی و شکر گوش آنک چیزی زشت شنوی بپوشی ...

ابوعلی عثمانی
 
۹۳۴

ابوعلی عثمانی » برگردان رسالهٔ قشیریه » باب ۴ تا ۵۲ » باب بیست و چهارم - اندر مُراقَبَتْ

 

... ابن عطا را پرسیدند که از طاعتها کدام فاضلترست گفت مراقبت حق بر دوام اوقات

خواص گوید مراعات وقت مراقبت بار آرد و مراقبت اخلاص سر و علانیت خدایرا عزوجل

ابوعثمان مغربی گوید فاضلترین چیزی که مرد آنرا ملازمت کند اندرین طریقت محاسبۀ خویش است و مراقبت و نگاهداشتن کارها بعلم ...

ابوعلی عثمانی
 
۹۳۵

ابوعلی عثمانی » برگردان رسالهٔ قشیریه » باب ۴ تا ۵۲ » باب سیهم - در صِدق

 

... عبدالله بن مسعود رضی الله عنه گوید که رسول گفت صلی الله علیه وسلم بندۀ صدق میگوید و صدق میجوید تا نام وی در جریدۀ صدیقان نویسند و بندۀ دروغ می گوید و دروغ میجوید تا نام وی در جریدۀ دروغ زنان بنویسند

استاد امام گوید رحمه الله صدق ستون همه کارها است و تمامی همه کارها بدوست و نظام کارها ازوست و صدق دوم درجۀ است از نبوت چنانک خدای تبارک وتعالی میگوید فاولیک مع الذین انعم الله علیهم من النبیین والصدیقین و صادق نامیست لازم از صدق و صدیق مبالغتست از وی و آن آن بود که او را صدق بسیار بود و غلبۀ حال او صدق بود و کمترین صدق راست کردن ظاهر و باطن بود و صادق آن بود که سخن راست گوید و صدیق آن بود که اندر جمله افعال و اقوال و احوال صادق بود

احمد خضرویه گفت هر که خواهد که خدای تعالی بازو بود بگو صدق را ملازم باش که خدای عزوجل همی گوید ان الله مع الصادقین

جنید گوید صادق اندر روزی چهل بار بگردد و مرایی چهل سال بر یک حال بماند

ابوسلیمان گوید اگر صادق خواهد که آنچه در دل وی است صفت کند زبانش را بر آن نگردد ...

ابوعلی عثمانی
 
۹۳۶

ابوعلی عثمانی » برگردان رسالهٔ قشیریه » باب ۴ تا ۵۲ » باب سی و سیم - در ذکر

 

... چنین گویند حلاوت در سه چیزست در ذکر و نماز و قرآن خواندن اگر راحت یافتی و الا بدانید که در بسته است

حامد اسود گوید با ابراهیم خواص در سفری بودم جایی رسیدیم اندرو ماران بسیار بودند رکوه بنهاد و بنشست و من نیز با او بنشستم چون شب خنک شد ماران بیرون آمدند شیخ را آواز دادم گفت خدایرا یاد کن یاد کردم با جای خویش شدند پس باز بیرون آمدند من دیگر باره بانگ کردم همان گفت که نخست بار گفت من خدایرا یاد کردم ماران بازگشتند برین حال آن شب بگذاشتم تا روز چون بامداد برخاست و برفت من بازوبرفتم ماری حلقه بسته از وطا فرو افتاد گفتم تو ندانستی که این اندر وطا بوده است گفت هرگز شبی نبوده است بر من خوشتر از دوش

و بوعثمان گوید هر که وحشت غفلت نچشیده باشد حلاوت انس ذکر نداند ...

ابوعلی عثمانی
 
۹۳۷

ابوعلی عثمانی » برگردان رسالهٔ قشیریه » باب ۴ تا ۵۲ » باب سی وچهارم - در فتوَّت

 

... و گفته اند فتوت آنست که اگر ده تن را بخوانی نه تن آیند یا یازده تن از جای بنشوی

احمد خضرویه گفت بزن خویش گفتم ام علی کی مرا مرادست که سر همه عیاران را مهمان کنم گفت تو دعوت ایشان راه فرا ندانی گفت چاره نیست تا این کار کرده نیاید آن زن گفت اگر میخواهی که این دعوت کنی باید که بسیاری از گوسفند و گاو و خر بیاری و همه بکشی و از درسرای ما تا درسرای عیار همه بیفکنی احمد گفت این گاو و گوسفند دانستم این خر باری چیست گفت جوانمردی را مهمان کنی کم از آن نباشد که سگان محلت را از آن نصیب بود

گویند کسی دعوتی ساخت و اندر میان ایشان پیری بود شیرازی چو طعام بخوردند اندر سماع شدند خواب برایشان افتاد پیر شیرازی گفت این میزبانرا ندانم چه سبب است این خواب که در میان سماع پیدا آمد گفت هیچ چیز ندانم اندر همه چیزها استقصا کرده ام مگر درین بادنجان که ازان نپرسیده ام چون بامداد بادنجان فروش را پرسید از بادنجان مرد گفت مرا بادنجان نبود بفلان زمین شدم و بادنجان دزدیدم و بتو فروختم این مرد را نزدیک خداوند زمین بردند تا ویرا حلالی خواهد این مرد گفت از من هزار بادنجان می خواهید من آن جمله زمین و جفتی گاو و خری و هر آلت که در برزیگری بکار باید به وی بخشیدم تا وی نیز چنین نکند

مردی زنی خواست پیش از آن که زن بخانه شوهر آمد ویرا آبله برآمد و یک چشم وی بخلل شد مرد نیز چون آن بشنید گفت مرا چشم درد آمد پس از آن گفت نابینا شدم آن زن بخانۀ وی آوردند و بیست سال با آن زن بود آنگاه زن بمرد مرد چشم باز کرد گفتند این چه حالست گفت خویشتن نابینا ساخته بودم تا آن زن از من اندوهگن نشود گفتند تو بر همه جوانمردان سبقت کردی

ذوالنون مصری گفت هر که خواهد که جوانمردان نیکو بیند ببغداد شود و سقایان بغداد را ببیند گفتند چگونه گفت اندر آن وقت که مرا منسوب کردند نزدیک خلیفه بردند مرا سقایی دیدم عمامۀ نیکو بر سر نهاده و دستار مصری برافکنده و کوز های سفالین باریک و نو اندر دست گفتم این سقای سلطانست گفتند نه که سقای عامست کوزه از وی فراستدم و آب خوردم و کسی با من بود ویرا گفتم دیناری فرا وی ده بنستد گفت تو اینجا اسیری و از جوانمردی نبود از تو چیزی ستدن

و گفته اند از جوانمردی نبود بر دوستان سود کردن ...

... حکایت کنند یکی از عیاران اندر طلب غلامی بود که آن غلام خدمت سلطان کردی آن مرد را بگرفتند و هزار تازیانه بزدند اتفاق چنان افتاد که چون شب آمد این عیار را احتلام افتاد و سرمایی سخت بود و بامداد بآب سرد غسل کرد او را گفتند مخاطرۀ جان کردی گفت شرم داشتم از خدای تعالی که صبر کنم بر هزار تازیانه از بهر مخلوقی و صبر نکنم بر کشیدن رنج سرما و غسل کردن از برای او

گویند کسی بود و دعوی جوانمردی کردی گروهی از جوانمردان بزیارت او آمدند این مرد گفت ای غلام سفره بیار نیاوردند دو سه بار بگفت نیاورد این مردمان در یکدیگر می نگریستند گفتند جوانمردی نبود خدمت فرمودن بکسی که چندین بار تقاضای سفره باید کرد غلام هنگامی که سفره آورد این خواجه ویرا گفت چرا سفره دیر آوردی غلام گفت مورچه اندر سفره شده بودند و از جوانمردی نبود سفره پیش جوانمردان آوردن که بر آن مورچه باشد و از جوانمردی نبود مورچه را از سفره بیفکندن بایستادم تا ایشان خود بشدند و سفره بیاوردم همه گفتند یا غلام باریک آوردی چون تویی باید که خدمت جوانمردان کند

مردی بمدینه بخفت از حاجیان چون برخاست پنداشت که همیان وی بدزدیدند زود بیرون آمد و امام جعفرصادق علیه السلام را دید اندر وی آویخت و گفت همیان من تو بردی گفت چند بود اندر وی گفت هزار دینار جعفر او را بسرای خویش آورد و هزار دینار سخت به وی داد چون مرد با سرای آمد و در خانه شد همیان وی در خانه بود بعذر بنزدیک امام جعفر آمد و هزار دینار باز آورد جعفر دینار فرا نستد گفت چیزی که از دست بدادیم باز نستانیم مرد پرسید که این کیست گفتند جعفر صادق ...

ابوعلی عثمانی
 
۹۳۸

ابوعلی عثمانی » برگردان رسالهٔ قشیریه » باب ۴ تا ۵۲ » باب سی و پنجم - در فِراسَت

 

... ابوجعفر حداد گوید فراست باول خاطر باشد بی معارضه اگر معارضه افتد از جنس او خاطر بود و حدیث نفس

حکایت کنند از ابوعبدالله رازی که گفت ابن انباری مرا صوفی داد شبلی کلاهی داشت در خور آن صوف و ظریف کلاهی بود تمنا کردم که این هر دو مرا می باید چون شبلی از مجلس برخاست با من نگریست من از پی وی بشدم و عادت وی آن بودی که چون خواستی که با وی بروم باز من نگریستی آنگاه چون در سرای شد مرا گفت صوفی برکش برکشیدم اندر هم پیچیده و کلاه بر آنجا افکند و آتش خواست و هر دو بسوخت

ابوحفص نشابوری گفت کس را نرسد که دعوی فراست کند ولیکن از فراست دیگران بباید ترسید زیرا که پیغمبر را علیه الصلوٰة و السلام گفت از فراست مؤمنان بترسید و نگفت شما بفراست دعوی کنید و کی درست آید دعوی فراست آنرا که بدان محل باشد که ویرا از فراست دیگران بباید ترسید ...

... حسن حداد حکایت کند گوید بنزدیک ابوالقاسم منادی گر بودم جماعتی از درویشان نزدیک او بودند مرا گفت بیرون شو و ایشانرا چیزی بیار تا بخورند من شاد شدم که مرا دستوری بود که بسوی درویشان چیزی آرم پس از آنک درویشی من دانست گفت زنبیلی براشتم و بیرون آمدم چون بکوی سیار رسیدم پیری دیدم بشکوه وبهی سلام کردم گفتم جماعتی درویشان جایی حاضر اند هیچ ترا افتد ترا که بایشان خلقی کنی آن پیر فرمود تا قدری نان و گوشت و انگور بیاوردند چون باز در سرای رسیدم ابوالقاسم منادی گر از اندرون آواز داد آنچه آوردی باز آنجایگاه بر که آوردی من بازگشتم و ازان پیر عذر خواستم گفتم ایشانرا بازنیافتم بدان تعریض که ایشان بپراکندند آن چیزها بازو دادم پس آنگاه ببازار آمدم چیزی فتوح بود پیش ایشان بردم و قصۀ بگفتم گفت آری آن مرد نخستین پسر سیار بود مردی سلطانی و چون درویشانرا چیزی آری چنین آر نه چنان

ابوالحسین قیروانی گفت بزیارت ابوالخیر تیناتی شدم چون وداع بکردم با من تا در مسجد بیامد گفت من دانم که تو بمعلوم نگویی ولیکن تو این دو سیبک برگیر بستدم و اندر جیب نهادم و برفتم تا بسه روز هیچ فتوح نبود یکی از آن سیب برآوردم و بخوردم خواستم که آن دیگر برآرم دست فرا کردم و هر دو سیب در جیب دیدم من ازان عجب بماندم و ازان سیب میخوردم و سیب همچنان اندر جیب می بود تا بدر موصل رسیدم با خویشتن گفتم این سیب توکل من تباه کند که این مرا چون معلومیست هردو سیب بیکبار از جیب برآوردم درویشی را دیدم اندر گلیمی پیچیده گفت مرا سیبی آرزو میکند من آن هر دو سیب به وی دادم چون برفتم دانستم که آن پیر آن سیب او را فرستاده بود و گروهی در آن راه با من بودند باز گردیدم پیش درویش شدم او را یافتم

ابوعمرو علوان گوید جوانی بود صحبت کردی با جنید و از خاطر مردمان سخن گفتی جنید را بگفتند جنید او را گفت این چیست که از تو باز میگویند جنید را گفت هرچه خواهی اعتقاد کن جنید اعتقاد کرد جوان گفت فلان چیزست گفت نیست گفت دیگر بار چیزی اندیش گفت اندیشیدم جوان گفت چنین و چنین اندیشیدی جنید گفت نیست جوان گفت چیزی دیگر اندیش گفت اندیشیدم گفت فلان چیزست گفت عجب است تو راست گویی و من دل خویش شناسم جنید گفت راست گفتی و اول و ثانی نیز راست گفتی ولیکن خواستم که ترا امتحان کنم تا هیچ تغیر اندر دل آید یا نه

عبدالله رازی حکایت کند که ابن البرقی بیمار شد قدحی دارو بنزدیک او بردند در آنجا نگریست و گفت امروز اندر مملکت کاری افتادست بنویی طعام و شراب نخورم تا بدانم که چیست خبر درآمد بروزی چند پس از آن که قرمطی اندر مکه شد و در آن روز کشتنی عظیم بکرد ...

... ابرهیم خواص گفت اندر بادیه شدم مرا رنج بسیار رسید چون بمکه رسیدم عجبی بمن اندر آمد پیرزنی مرا آواز داد که یا ابراهیم من با تو بهم بودم اندر بادیه و با تو هیچ نگفتم تا سر تو مشغول نگردد این وسواس ار سر خویش بیرون گذار

حکایت کنند که فرغانی هر سال حج کردی و بنشابور بگذشتی و بپیش ابوعثمان نرفتی یکبار نزدیک ابوعثمان حیری شد سلام کرد و جواب وی باز نداد گفت با خویشتن گفتم مسلمانی نزدیک او شود و سلام کند و جواب سلام او ندهد ابوعثمان گفت حج چنین کنند مادر بگذارند و ویرا خشنود ناکرده گفت باز فرغانه آمدم و می بودم نزدیک مادر تا آنگاه که فرمان یافت پس آنگاه قصد ابوعثمان کردم چون اندر پیش وی شدم پیش من باز آمد و مرا بنشاند پس فرغانی با وی بیستاد و حاجت خواست تا ستوربانی وی کند و این خدمت به وی داد و بر آن می بود تا آنگاه که شیخ ابوعثمان فرمان یافت

خیرالنساج گوید اندر خانه بودم اندر دلم افتاد که جنید بر در سرای است آن خاطر از دلم بیرون کردم دیگر راه همان خاطر باز آمد سه دیگر بار همچنان بود بیرون شدم جنید را دیدم بر در سرای مرا گفت چرا بخاطر اول بیرون نیامدی

محمدبن الحسن البسطامی گوید اندر نزدیک ابوعثمان مغربی شدم با خویش گفتم مگر آرزو خواهد ابوعثمان گفت بسنده نیست این که می بستانم از ایشان که میخواهند که از ایشان سؤال کنم ...

ابوعلی عثمانی
 
۹۳۹

ابوعلی عثمانی » برگردان رسالهٔ قشیریه » باب ۴ تا ۵۲ » باب سی و ششم - در خُلْق

 

... احنف قیس را گفتند خلق از که آموختی گفت از قیس بن عاصم المنقری گفتند چه دیدی تو از خلق وی گفت نشسته بود اندر سرای خویش و خادمۀ از آن وی می آمد و باب زنی گرم تافته می آورد و پارۀ بریان بر آن بود از دست خادمه بیفتاد پسرکی طفل آن قیس حاضر بود آن باب زن بر وی افتاد آن پسر حالی بمرد در وقت کنیزک از آن مدهوش شد کنیزک را گفت مترس آزاد کردم ترا برای خدایرا عزوجل

شاه کرمانی گوید علامت نیکو خویی رنج بازداشتن است و بار مردمان کشیدن

پیغامبر صلی الله علیه وسلم گفت شما مردمانرا بمال خشنود نتوانی کردن بگشادگی روی و نیکو خوی خشنود کنید ایشانرا ...

... گویند یکی را از عابدان گوسفندی بود روزی آن گوسفند را دید به سه دست و پای گفت این که کرد غلامی بود او را غلام گفت من کردم گفت چرا کردی گفت تا ترا اندوهگن کنم عابد گفت من اندوهگن کنم آنکس را که ترا فرمود یعنی شیطان برو که ترا آزاد کردم

ابراهیم ادهم را گفتند اندر دنیا هرگز شاد شدی گفت دو بار یکبار نشسته بودم کسی فراز آمد و بر من شاشید و دیگر بار جایی بودم یکی فراز آمد و سیلی بر گردن من زد

اویس القرنی را گویند چون کودکانرا چشم فرا وی افتادی سنگ اندر وی انداختندی اویس گفت چون ازین چاره نیست باری سنگ خرد اندازید تا پای من بنشکند ازان سبب از نماز بازنمانم

مردی احنف قیس را دشنام میداد و از پس وی می دوید احنف چون با قبیلۀ خویش رسید بیستاد و گفت اگر چیزی دیگر اندر دلت مانده است بگو آنجا تا کسی ازین بی خردان از قبیلۀ ما نشنود که ترا جواب دهد

حاتم اصم را گفتند مردم را از همه کس احتمال باید کرد گفت آری مگر از نفس خویش

روایت کنند که امیرالمؤمنین علی کرم الله وجهه غلامی را بخواند نیامد دیگر بار خواند هم نیامد سه دیگر را بخواند نیامد علی بر پای خاست آمد او را دید پشت بازگذاشته گفت ای غلام آواز من نشنیدی که چندین بار ترا خواندم گفت شنیدم گفت پس چرا نیامدی گفت کریمی تو دانستم ایمن بودم از عقوبت تو کاهلی کردم نیامدم گفت برو که ترا آزاد کردم از بهر خدای عزوجل

گویند معروف کرخی بکنار دجله آمد تا طهارت کند مصحف و سجادۀ بر کنار دجله بنهاد زنی فراز آمد و آن برگرفت معروف از پس او فراز شد و گفت من معروفم هیچ باک مدار هیچ پسرت هست که قرآن بر خواند گفت نه گفت شوهرت گفت نه گفت پس مصحف باز من ده جامه ترا ...

... گویند ابراهیم ادهم بصحرا شد مردی سپاهی پیش وی باز آمد گفت آبادانی کجاست ابراهیم بگورستان اشارت کرد مرد سپاهی یکی بر سر ابراهیم زد و سرش بشکست چون از وی بگذشت گفتند این ابراهیم ادهمست زاهد خراسان مرد سپاهی بازگردید و عذر خواست ابراهیم گفت چون مرا بزدی من ترا از خدای تعالی بهشت خواستم گفت چرا گفت بسوی آنک من دانستم که مرا از آن مزد باشد نخواستم که نصیب من از تو اجر نیکویی بود و نصیب تو از من بدی بود

ابوعثمان حیری را کسی بدعوت خواند چون بدان در سرای رسید مرد بیرون آمد و گفت یا استاد مرا وقت آمدن تو نیست و از آنچه گفتم پشیمان شدم باز گرد ابوعثمان بازگشت چون باز سرای رسید مرد آمد که مرا پشیمانی آمد از آن سخن و عذر خواست اکنون می باید که بازآیی ابوعثمان برخاست و آمد دیگر بار چون بدر سرای رسید مرد همان گفت که پیش گفته بود ابوعثمان بازگشت و این مرد معاودت میکرد و او را آنجا می خواند و باز میگردانید چون باری چند چنین کرد و مرد اندر عذر خواستن ایستاد و گفت من ترا می آزمودم و ویرا بستود ابوعثمان گفت مرا ستایش مکن بر عادتی که سگ را همان عادت بود سگ را بخوانی بیاید و چون برانی برود

گویند وقتی ابوعثمان بکویی می شد طشتی خاکستر از بامی بینداختند بر سر وی افتاد شاگردان زبان اندران کس گشادند و چیزها همی گفتند ابوعثمان گفت هیچ چیز مگویید او را هر که مستحق آن بود که آتش به وی ریزند و بخاکستر صلح کنند جای خشم نباشد ...

ابوعلی عثمانی
 
۹۴۰

ابوعلی عثمانی » برگردان رسالهٔ قشیریه » باب ۴ تا ۵۲ » باب سی و هفتم - در جُوْد و سَخَا

 

... از یکی شنیدم از شاگردان ابوالحسن بوشنجه که گفت ابوالحسن بوشنجه اندر طهارت جای بود شاگردی را آواز داد و گفت پیراهن از من برکش و بفلان کس ده که مرا افتاد که با آنکس این خلق کنم

قیس بن سعدبن عباده را گفتند هیچکس را دیدی از خویشتن سخی تر گفت دیدم اندر بادیه نزدیک پیرزنی فرو آمدم شوهر زن حاضر آمد زن او را گفت مهمانان آمده است مرد اشتری آورد و بکشت و ما را گفت شما دانید دیگر روز اشتری دیگر آورد و بکشت و گفت شما دانید با این ما گفتیم از آنک دی کشته بود اندکی خورده شدست گفت ما مهمانان خویش را گوشت بازمانده ندهیم دو روز نزدیک وی بودیم یا سه روز و باران می بارید و وی همچنان میکرد چون بخواستیم آمدن صد دینار اندر خانه وی بنهادیم و آن زن را گفتیم عذر ما اندرو بخواه و ما برفتیم چون روز برآمد باز نگرستیم مردی را دیدیم که از پی ما همی آمد و بانگ میکرد که باز ایستید ای لییمان بهاء میزبانی میدهید ما را گفت زر خویش بستانید و الا همه را بنیزه تباه کنم زر باز داد و بازگشت

ابوعبدالله رودباری اندر سرای یکی شد از شاگردان خویش آنکس غایب بود خانۀ دید در قفل کرده گفت صوفیی باشد که در خانه قفل کند فرمود تا قفل بشکستند و هرچه اندر آن خانه بود و اندر سرا بود ببازار فرستاد تا همه بفروختند وقتی خوش بساختند از بهاء آن خداوند خانه باز آمد و هیچ چیز نتوانست گفت پس زن وی درآمد و گلیمی داشت دریشان انداخت گفت ای اصحابنا این گلیم از جملۀ آن کالاست که اندرین سرای بوده است این نیز بفروشید شوهر گفت این تکلف چرا کردی باختیار خویش زن او را گفت خاموش باش چون شیخ با ما گستاخی کند و بر ما حکم کند چیزی در خانه بگذاشتن نیکو نباشد

بشربن الحارث گوید اندر بخیل نگرستن دلرا سخت کند ...

... ابن عباس گوید اندر قول خدای عزوجل لیس علیکم جناح آن تأکلوا جمیعا او اشتاتا گفت کراهیت داشتند تنها طعام خوردن چون این آیة فرود آمد با کی نیست شما را با کسی خوری یا تنها رخصت دادند ایشانرا اندرین

عبدالله بن عامر مردی را مهمان کرد میزبانی نیکو بکرد چون بازگشت غلامان وی اندر بار بستن یاری ندادند مرد گفت سبب این چیست گفت ایشان یاری نکنند آنرا که از نزدیک ما بازگردد

واندرین معنی بیت متنبی است ...

... انلاتفارقهمفالراحلون هم

عبدالله مبارک گوید سخاوت کردن از آنچه در دست مردمانست فاضلتر از بذل کردن آنچ در دست تو است

کسی گوید اندر نزدیک بشربن الحارث شدم روزی سرمایی بود سخت او را دیدم برهنه و می لرزید گفتم یا بانصر مردمان اندر جامه زیادت کنند درین سرما و تو جامه برکشیدۀ گفت درویشانرا یاد کردم و آن سختی که بر ایشانست و مال نداشتم که با ایشان مواسات کنم خواستم که بتن باری موافقت کنم با ایشان اندر سرما

دقاق گوید سخا نه آنست که صاحب مال عطا دهد سخا آنست که تهی دست از نیستی عطا دهد توانگر را

ابوعلی عثمانی
 
 
۱
۴۵
۴۶
۴۷
۴۸
۴۹
۶۵۵