گنجور

 
۸۴۱

هجویری » کشف المحجوب » بابٌ ذکر ائمّتهم مِنْ أتباعِ التّابعین » بخش ۴۲ - ۴۲ ابوعبداللّه محمد بن علی التّرمذی، رضی اللّه عنه

 

... و وی را مناقب بسیار است یکی از آن جمله آن که با خضر پیغمبر علیه السلام صحبت داشته بود و ابوبکر وراق ترمدی که مرید وی بود روایت کند که هر یک شنبه خضر به نزدیک وی آمدی و واقعه ها از یک دیگر بپرسیدندی

از وی می آید که گفت من جهل أوصاف العبودیة فهو بنعوت الربانیة أجهل هرکه به علم شریعت و اوصاف بندگی جاهل باشد او به اوصاف خداوند تعالی جاهل تر باشد و هرکه به معرفت نفس که مخلوق است راه نبرد به معرفت حق تعالی که خالق است هم راه نبرد و هرکه آفات صفت بشریت نبیند لطایف صفات ربوبیت کی داند که ظاهر به باطن تعلق دارد هرکه به ظاهر تعلق کند بی باطن محال و هر که به باطن تعلق کندبی ظاهر محال پس معرفت اوصاف ربوبیت اندر صحت ارکان عبودیت بسته است و بی آن درست نیاید و این کلمه سخت با اصل و مفید است به جایگاه خود تمام کرده شود ان شاءالله تعالی

هجویری
 
۸۴۲

هجویری » کشف المحجوب » بابٌ ذکر ائمّتهم مِنْ أتباعِ التّابعین » بخش ۴۷ - ۴۷ ابوحمزۀ خراسانی، رضی اللّه عنه

 

... از قدمای مشایخ خراسان بود با بوتراب صحبت داشته بود و خراز را دیده اندر توکل قدمی تمام داشت

و اندر حکایات مشهور است که وی روزی به راهی می رفت اندر چاهی افتاد و سه شبانروز اندر آن جا بماند پس گروهی از سیاره فرا رسیدند با خود گفت ایشان را آواز دهم بازگفت نی خوب نباشد که از دون حق استعانت طلبم و این شکایت بود که ایشان را گویم خدای تعالی مرا در چاه افکن شما بیرون آرید ایشان فراز آمدند چاهی دیدند بر میانه راه بی ستری و حاجزی گفتند بیایید تا ما به حسبت مر این را سر بپوشیم تا کسی در این جا نفتد گفتا نفس من به اضطراب آمد و از جان خود نومید شدم چون ایشان سر چاه استوار کردند و بازگشتند من با حق تعالی مناجاتی کردم و دل مر مرگ را بنهادم و از همه خلق نومید گشتم چون شبانگاهی درآمد از سر چاه حسی شنیدم چون نیک نگاه کردم کسی سر چاه بگشاد جانوری دیدم عظیم بزرگ نگاه کردم اژدهایی بود که دم فرو کرد دانستم که نجات من در آن است و فرستاده حق است تعالی و تقدس به دم وی تعلق کردم تا مرا برکشید هاتفی آواز داد که نیکو نجاتی که نجات توست یا باحمزه که به تلفی تو را از تلفی نجات دادیم

از وی پرسیدند که غریب کیست قال المستوحش من الإلف آن که از الفت مستوحش باشد ...

هجویری
 
۸۴۳

هجویری » کشف المحجوب » بابٌ ذکر ائمّتهم مِنْ أتباعِ التّابعین » بخش ۶۳ - ۶۳ ابوالقاسم ابراهیم بن محمّد بن محمویه النّصرآبادی، رضی اللّه عنه

 

و منهم مبارز صف صوفیان و معبر احوال عارفانابوالقاسم ابراهیم ابن محمدبن محمویه النصرآبادی رضی الله عنه

وی اندر نشابور چون شابور اندر نشابور بود به علو حال و مرتبه رجال به جز آن که عز ایشان اندر دنیا بود و از آن وی اندر آخرت و وی را کلام بدیع و آیات رفیع است مرید شبلی بود و استاد متأخران اهل خراسان بود اندر عصر وی چون وی نبود اعلم و اورع اهل زمانه بود اندر فنون علوم

از وی می آید که گفت أنت بین نسبتین نسبة إلی آدم و نسبة إلی الحق فاذا انتسبت إلی آدم دخلت فی میادین الشهوات ومواضع الآفات والزلات وهی نسبة تحقق البشریة لقوله تعالی انه کان ظلوما جهولا ۷۲/الاحزاب و إذا انتسبت إلی الحق دخلت فی مقامات الکشف و البراهین والعصمة و هی نسبة تحقق العبودیة لقوله تعالی و عباد الرحمن الذین یمشون علی الأرض هونا ۶۳/الفرقان تو اندر میان دو نسبتی نسبتی با آدم و نسبتی با حق تعالی چون با آدم نسبت کردی اندر میادین شهوت ها و مواضع آفت ها و زلت ها افتادی که نسبت طبیعت بی قیمت بود و چون به حق نسبت کردی اندر مقامات کشف و برهان و عصمت و ولایت افتادی آن نسبت به آفت بشریت بود واین نسبت تحقیق عبودیت نسبت آدم اندر قیامت منقطع شود و نسبت عبودیت همیشه قایم بود تغیر بدان راه نیابد چون بنده خود را به خود یا به آدم نسبت کند کمال این آن بود که گوید انی ظلمت نفسی۱۶/القصص و چون به حق نسبت کند آدمی محل آن بود که حق تعالی گوید یا عباد لاخوف علیکم الیوم ۶۸/الزخرف والله اعلم

هجویری
 
۸۴۴

هجویری » کشف المحجوب » بابُ فی ذِکرِ أئمَّتِهم مِنَ المتأخّرین، رضوانُ اللّه علیهم اجمعین » بخش ۳ - ۲ ابوعلی الحسن بن علی بن محمد الدّقّاق، رضی اللّه عنه

 

ومنهم بیان مریدان و برهان محققان ابوعلی الحسن بن علی بن محمد الدقاق رضی الله عنه

امام فن خود بود و اندر زمانه بی نظیر بیانی صریح و زبانی فصیح داشت اندر کشف راه خداوند تعالی و مشایخ بسیار را دیده بود و با ایشان صحبت داشته مرید نصر آبادی بود تذکیر گفتی

از وی می آید که گفت من أنس بغیره ضعف فی حاله و من نطق من غیره کذب فی مقاله هرکه را بدون حق انس بود اندر حال خود ضعیف باشد و آن که جز از وی گوید اندر مقالات خود کاذب باشد از آن چه انس با غیر از غایت قلت معرفت باشد و انس با وی از غیر وحشت بود و مستوحش از غیر ناطق نبود از غیر ...

هجویری
 
۸۴۵

هجویری » کشف المحجوب » بابُ فی ذِکرِ أئمَّتِهم مِنَ المتأخّرین، رضوانُ اللّه علیهم اجمعین » بخش ۴ - ۳ ابوالحسن علی بن احمد الخرقانی، رضی اللّه عنه

 

... و از استاد ابوالقاسم قشیری رضی الله عنه شنیدم که چون من به ولایت خرقان آمدم فصاحتم برسید و عبارتم نماند از حشمت آن پیر تا پنداشتم که از ولایت خود معزول شدم

از وی می آید که گفت راه دو است یکی راه ضلالت و یکی راه هدایت یکی راه بنده است به خداوند تعالی و یکی راه خداوند است به بنده آن چه راه ضلالت است آن راه بنده است به خداوند و آن چه راه هداست است راه خداوند است به بنده

پس هرکه گوید بدو رسیدم نرسید و هر که گوید رسانیدند رسید از آن که رسانیدن اندر نارسیدن بسته است و نارسیدن اندر رسیدن و الله اعلم

هجویری
 
۸۴۶

هجویری » کشف المحجوب » بابُ فی ذِکرِ أئمَّتِهم مِنَ المتأخّرین، رضوانُ اللّه علیهم اجمعین » بخش ۶ - ۵ ابوسعید فضل اللّه بن محمد المیهنی، رضی اللّه عنه

 

و منهم شاهنشاه محبان و ملک الملوک صوفیان ابوسعید فضل الله بن محمد المیهنی رضی الله عنه

سلطان طریقت بود و جمله اهل زمانه ورا مسخر بودند گروهی به دیدار و گروهی به اعتقاد و گروهی به قوت حال و او عالم بود به فنون علم روزگاری عجیب داشت و شأنی عظیم اندر درجت إشراف بر اسرار و وی را به جز این آیات و براهین بسیار بود چنان که آثار وی ظاهر است امروز در عالم

اندر ابتدای حال وی به طلب علم از میهنه به سرخس رفت و به ابوعلی زاهر رحمة الله علیه تعلق کرد یک روز سبق سه روزه بگرفتی و آن سه روز اندر عبادت گذاشتی تا آن امام آن رشد اندر وی بدید و تعظیم وی زیادت کرد

و در آن وقت والی سرخس شیخ ابوالفضل حسن بود رحمةالله علیه روزی بر جویبار سرخس می رفت ابوالفضل حسن وی را پیش آمد گفت یا با سعید راه تو نه این است که می روی راه خویش رو شیخ تعلق بدو کرد و از آن جا بازجای خود آمد و به ریاضت و مجاهدت مشغول شد تا حق تعالی در هدایت بر وی بگشاد و به درجه اعلی رسانید

و از شیخ بومسلم فارسی شنیدم که مرا با وی خصومتی می بود وقتی قصد وی کردمو مرقعه ای داشتم از وسخ چون دوال گشته چون به نزدیک وی اندر آمدم وی را یافتم بر سریر نشسته و دقی مصری پوشیده با خود گفتم این مرد دعوی فقر کندبا این همه علایق و من دعوی فقر کنم با این همه تجرید مرا چگونه موافقت باشد با این مرد وی بر آن اندیشه من مشرف شد سر برآورد و گفت یا با مسلم فی أی دیوان وجدت من کان قلبه قایما فی مشاهدة الحق یقع علیه اسم الفقر یا ابومسلم اندر کدام دیوان یافتی که چون کسی را دل اندر مشاهدت حق قایم بود بر وی نام فقر بود یعنی اصحاب مشاهدت اغنیااند به حق و فقرا ارباب مجاهدات اند گفت من اندر پنداشت خود پشیمان شدم و از اندیشه ناخوب استغفار کردم ...

هجویری
 
۸۴۷

هجویری » کشف المحجوب » بابُ فی ذِکرِ أئمَّتِهم مِنَ المتأخّرین، رضوانُ اللّه علیهم اجمعین » بخش ۹ - ۸ ابوالعبّاس احمدبن محمّد الشّقّانی، رضی اللّه عنه

 

و منهم شیخ امام اوحد و اندر طریق خود مفرد ابوالعباس احمدبن محمد الشقانی رضی الله عنه

اندر فنون علم اصولی و فروعی امام بود و اندر همه معنی ها رسیده و مشایخ بسیار دیده و از کبرا و اجله اهل تصوف بود و راه خود را به فنا عبارت کردی به عبارتی مغلق و وی بدان عبارت مخصوص بود و دیدم گروهی از جهله که بدان عبارت وی تقلید کردند و شطحیات وی بر دست گرفتند و تقلید به معنی ناستوده بود نگر تا به عبارت چگونه باشد

مرا با وی انسی عظیم بود و وی را بر من شفقتی صادق و اندر بعضی علوم استاد من بود و هرگز تا من بودماز هیچ صنف کسی ندیدم که شرع را به نزدیک وی تعظیم بیشتر از آن بود که به نزدیک وی از کل موجودات گسسته بود و به جز امام محقق را ازوی فایده ای نبودی اندر دقت عبارتش اندر علم اصول و پیوسته طبعش ازدنیا و عقبی نفور بودی و پیوسته می خروشیدی که اشتهی عدما لاعود فیه و به پارسی گفتی هو آدمی را بایستی محال باشد و مرا نیز بایستی محال است که یقین دانم که آن نباشد و آن آن است که می بایدم که خداوند تعالی مرا به عدمی برد که هرگز آن عدم را وجود نباشد از آن چه هر چه هست از مقامات و کرامات جمله محل حجاب و بلااند و آدمی عاشق حجاب خود شده نیستی اندر دیدار بهتر از آرام با حجاب و چون حق جل جلاله هستی است که عدم بر وی روا نیست چه زیان اندر ملک وی اگر نیستی گرداندم که هرگز مر آن نیستی را هستی نباشد ...

هجویری
 
۸۴۸

هجویری » کشف المحجوب » بابُ فی ذِکرِ أئمَّتِهم مِنَ المتأخّرین، رضوانُ اللّه علیهم اجمعین » بخش ۱۱ - ۱۰ ابواحمد المظفّر بن احمدبن حمدان، رضی اللّه عنه

 

... اندر بالش ریاست خداوند عز و جل در این قصه بروی بگشاد و تاج کرامت بر سر وی نهاد و وی را بیانی نیکو بود و عبارتی عالی اندر فنا و بقا

و شیخ المشایخ ابوسعید رحمةالله علیه گفت که ما را به درگاه از راه بندگی بردند و شیخ مظفر را از راه خداوندی یعنی ما به مجاهدت مشاهدت یافتیم وی از مشاهدت به مجاهدت آمد

و من از وی شنیدم که گفت آن چه بزرگان را به تقطیع بوادی و مفاوز روی نمود من اندر بالش و صدر یافتم و آنان که اصحاب رعونت اند این قول از آن پیر به دعوی بردارند و آن از نقص کیاست ایشان بود که به هیچ حال عبارت از صدق حال خود دعوی نبود خاصه که با اهل بود ...

... پس مراد از این آن است که اختیار بنده صفت وی بود وبه اختیار خود بنده محجوب است از اختیار حق پس صفت بنده حجاب وی آمد از حق ولامحاله اختیار حق ازلی بود و از آن بنده محدث و بر ازلی فنا روا نباشد و چون اختیار حق اندر حق بنده بقا یابد لامحاله اختیار وی فانی شود و تصرف وی منقطع والله اعلم

روزی من اندر گرمای گرم به نزدیک وی اندر آمدم با جامه راه بشولیده وی مرا گفت یا اباالحسن ارادت حالی مرا بگوی تا چیست گفتم مرا می سماع باید اندر حال کس فرستاد تا قوال را بیاوردند و جماعتی از اهل عشرت و آتش کودکی و قوت ارادت و حرقت ابتدا مرا اندر سماع کلمات مضطرب کرد چون زمانی برآمد و سلطان و غلیان آن آفت اندر من کمتر شد مرا گفت چگونه بود مر تو را با این سماع گفتم ایها الشیخ سخت خوش بودم گفت وقتی بیاید که این و بانگ کلاغ هر دو تو را یکسان شود قوت سمع تا آنگاه بود که مشاهدت نباشد چون مشاهدت حاصل آمد ولایت سمع ناچیز شد و نگر تا این را عادت نکنی تا طبیعت نشود وبدان بازمانی والله المستعان و علیه التکلان و حسبنا الله و نعم الرفیق

هجویری
 
۸۴۹

هجویری » کشف المحجوب » بابٌ فی ذکرِ رجالِ الصّوفیة منَ المتأخّرین علی الاختصار » بخش ۱ - بابٌ فی ذکرِ رجالِ الصّوفیة منَ المتأخّرین علی الاختصار من أهلِ البُلدان

 

اکنون اگر ما ذکر و شرح حال همه بیاریم اندر این کتاب دراز گردد و اگر بعضی را فرو گذاریم مقصود نیز برنیاید اکنون اسامی آن که بون اندر عهد من و هستند از آحاد قوم و مشایخ ایشان از ارباب معانی که دون اصحاب رسوم اند اندر این کتاب بیارم تا به حصول مراد خود قریب تر باشم ان شاء الله عز و جل

آن چه بودند از شام و عراق شیخ زکی بن علاء از بزرگان مشایخ بود و سادات زمانه وی را یافتم چون شعله ای از شعله های محبت با آیات و براهین ظاهر و شیخ بزرگوار ابوجعفر محمدبن المصباح الصیدلانی از رؤسای متصوفه بود و زفانی نیکو داشت اندر تحقیق و میلی عظیم داشت به حسین بن منصور و بعضی از تصانیف وی برخواندم و ابوالقاسم سدسی پیری با مجاهدت و نیکو حال بود و راعی و معتقد درویشان به اعتقادی نیکو

اما از اهل فارس شیخ الشیوخ ابوالحسن سالبه افصح اللسان بود اندر تصوف و اوضح البیان اندر توحید و وی را کلمات معروف است و شیخ مرشد ابواسحاق بن شهریار از محتشمان قوم بود و سیاستی عظیم داشت و شیخ ظریف ابوالحسن علی بن بکران از بزرگان متصوفه بود و شیخ ابومسلم مردی عزیز وقت بود و نیکو روزگار و شیخ ابوالفتح بن سالبه مر پدر را خلفی نیکو و اومیدوار است و شیخ ابوطالب مردی گرفتار کلمات حق بود

و از این جمله من مر شیخ الشیوخ و شیخ ابواسحاق را ندیدم

اما از اهل قهستان و آذربایگان و طبرستان و کمش شیخ شفیق فرج معروف به اخی زنگانی مردی نیکو سیر و ستوده طریقت بود شیخ وندری از بزرگان این طریقت است و ازوی خیرات بسیار است و پادشاه تایب مردی عیار بود اندر راه حق و شیخ ابوعبدالله جنید پیری رفیق بود و محترم و شیخ ابوطاهر مکشوف از اجله وقت بود و خواجه حسن سمنان مردی گرفتار است و اومیدوار و شیخ سهلکی از فحول و صعالیک متصوفه بود و احمد پسر شیخ خرقان مر پدر را خلفی نیکو بود و ادیب کمندی از سادات زمانه بود

اما از اهل کرمان خواجه علی بن الحسین السیرکانی سیاح وقت بود و اسفار نیکو داشت و پسرش حکیم مردی عزیز بود و شیخ محمد بن سلمه از بزرگان وقت بوده است و پیش از وی مکتومان بوده اند از اولیای خدای عز و جل و جوانان و احداث امیدوار هستند ...

... و این اسامی گروهی است که جمله را بدیده ام و مناقب یک یک خود را معلوم کرده و جمله از اهل تحقیق بوده اند

اما از اهل غزنین و سکان آن شیخ عارف و اندر روزگار خود منصف ابوالفضل بن اسد پیری بزرگوار بود و وی را براهین ظاهر و کرامات زاهر بود و چون شعله ای بود از آتش محبت و روزگارش مبنی بر تلبیس بود و شیخ مجرد و از علایق مفرد اسماعیل الشاشی پیری محتشم بود و بر طریق ملامت رفتی و شیخ سالار طبری از علمای متصوفه بود و روزگاری نیکو داشت و شیخ عیار و معدن اسرار ابوعبدالله محمد بن الحکیم المعروف به مرید رحمه الله از مستان حضرت قربت حق بود و اندر فن خود ثانی نداشت و روزگارش بر خلق پوشیده بود و وی را براهین ظاهر است و آیات زاهر و به صحبت روزگارش بهتر بودی از آن چه به دیدار و شیخ محترم و از جمله بزرگان مقدم سعید بن ابی سعید العیار حافظ حدیث پیغمبر بود و عمری نیکو یافت و مشایخ بسیار را بدید و قوی حال بود و با خبر اما پوشیده رفتی معنی خود به کس ننمودی و خواجه بزرگوار و قاعده حرمت و وقار ابوعلا عبدالرحیم بن احمد سفری عزیز قوم است و سید وقت و مرا دل با وی نیکو باشد و روزگاری مهذب دارد و حال نیکو و از فنون علم آگاه است و شیخ اوحد قسورة بن محمد الجردیزی با اهل طریقت شفقتی تمام دارد و مر هر یک را به نزدیک وی حرمتی هست و مشایخ را دیده است

و به حکم اعتقاد عوام و علمای آن شهر امیدوارم که از پس این کسانی پدید آیند که ما را بدیشان اعتداد باشد و این گروهی پراکندگان که اندر آن شهر راه یافته اند و صورت این طریق را قبیح گردانیده از آن شهر پاک گردند و آن نیز قدمگاه اولیا وبزرگان دین شود ان شاء الله تعالی

اکنون بازگردیم به فرق فرق ایشان اندر مذاهب و بیان هر یک و بالله العون و العصمة و السداد

هجویری
 
۸۵۰

هجویری » کشف المحجوب » بابٌ فی فرقِ فِرَقهم و مذاهِبهم و آیاتِهم و مقاماتِهم و حکایاتِهم » بخش ۳ - الکلام فی حقیقة الرّضا

 

... و گروهی آنان که راضی اند به اصطفا و آن محبت است

پس آن که از معطی به عطا نگرد آن را به جان قبول کند و چون قبول کرد کلفت و مشقت از دل زایل شود و آن که از عطا به معطی نگرد به عطا باز ماند و بتکلف راه رضا رود و اندر تکلف جمله رنج و مشقت بود و معرفت آنگاه حقیقت بود که بنده مکاشف بود اندر حق معرفت چون معرفت ورا حبس و حجاب باشد آن معرفت نکرت بود وآن نعمت نقمت و آن عطا غطا

و باز آنکه به دنیا از وی راضی شود وی اندر هلاک و خسران بود و آن رضای وی بجمله نیران بود از آن چه دنیا بأسرها بدان نیرزد که دوستی خاطر بر آن گمارد و یا هیچ گونه اندوه آن بر دلش گذر کند و نعمت آن نعمت بود که به منعم دلیل بود چون از منعم حجاب باشد آن نعمت بلا بود ...

هجویری
 
۸۵۱

هجویری » کشف المحجوب » بابٌ فی فرقِ فِرَقهم و مذاهِبهم و آیاتِهم و مقاماتِهم و حکایاتِهم » بخش ۴ - فصل

 

اندر آثار است که موسی گفت علیه السلام الهی دلنی علی عمل اذا عملت رضیت عنی فقال إنک لاتطیق ذلک یا موسی فخر موسی علیه السلام ساجدا متضرعا فأوحی الله إلیه یا ابن عمران إن رضایی فی رضاک بقضایی

بار خدایا مرا راه نمای به کرداری که چون آن بکنم تو از من راضی گردی خداوند عز و جل گفت تو آن بنتوانی کرد موسی علیه السلام سجده کرد و تضرع نمود خداوند تعالی بدو وحی فرستاد یا پسر عمران رضا و خشنودی من ازتو اندر رضای توست به قضای من یعنی چون بنده به قضاهای حق راضی باشد علامت آن بود که خداوند تعالی از وی راضی است

بشر حافی از فضیل عیاض رضی الله عنهما پرسید که زهد فاضل تر یا رضا فضیل گفت الرضا أفضل من الزهد لأن الراضی لا یتمنی فوق منزلته ...

هجویری
 
۸۵۲

هجویری » کشف المحجوب » بابٌ فی فرقِ فِرَقهم و مذاهِبهم و آیاتِهم و مقاماتِهم و حکایاتِهم » بخش ۵ - الفرقُ بینَ المقامِ و الحالِ

 

بدان که این دو لفظ مستعمل است اندر میان این طایفه و جاری اندر عباراتشان و متداول اندر علوم و بیان محققان و مر طالب را از علم این چاره نیست و این باب نه جای اثبات این حدها بود اما چاره نبود از معلوم گردانیدن این اندر این محل و الله اعلم

بدان که مقام به رفع میم اقامت بود و به نصب میم محل اقامت بنده باشد اندر راه حق و حق گزاردن و رعایت کردن وی مر آن مقام را تا کمال آن را ادراک کند چندان که صورت ببندد بر آدمی و روا نباشد که از مقام خود اندر گذرد بی از آن که حق آن بگزارد چنان که ابتدای مقامات توبه باشد آنگاه انابت آنگاه زهد آنگاه توکل و مانند این و روا نباشد که بی توبه دعوی انابت کند و بی انابت دعوی زهد کند و بی زهد دعوی توکل کند

و خدای تعالی ما را خبر داد از جبرییل علیه السلام که وی گفت وما منا إلا له مقام معلوم ۱۶۴/الصافات هیچ کس نیست از ما الا که ورا مقامی معلوم است

و باز حال معنیی باشد که ازحق به دل پیوندد بی آنکه از خود آن را به کسب دفع توان کرد چون بیاید و یا بتکلف جلب توان کرد چون برود

پس مقام عبارت بود از راه طالب و قدمگاه وی اندر محل اجتهاد ودرجت وی به مقدار اکتسابش اندر حضرت حق تعالی و حال عبارت بود از فضل خداوند تعالی و لطف وی به دل بنده بی تعلق مجاهدت وی بدان از آن چه مقام از جمله اعمال بود و حال از جمله افضال و مقام از جمله مکاسب و حال از جملهمواهب پس صاحب مقام به مجاهدت خود قایم بود و صاحب حال از خود فانی بود قیام وی به حالی بود که حق تعالی اندر وی آفریند

و مشایخ رضی الله عنهم این جا مختلف اند ...

... چون بوحمزه آن دقت نظر شیخ بدید گفت ایها الشیخ هرچند که من اندر اصل درست بودم اما چون فعلم ماننده بود به فعل قومی توبه کردم و بازگشت

و از این جنس وی را طرف بسیار است و من مختصر کردم و این طریقی سخت ستوده است راه سلامت را بی تکسیر اندر صحو بر کمال و پیغمبر علیه السلام گفت من کان یؤمن بالله و الیوم الآخر فلا یقفن مواقف التهم هر که به خدای ایمان دارد و به روز قیامت بر مواقف تهمت مه ایستیدا

و من که علی بن عثمان الجلابی ام پیوسته از خدای تعالی بخواهم تا مرا چنین معاملتی دهد و این با صحبت مترسمان زمانه راست نیاید که اگر در معصیت و ریای ایشان موافقت نکنی دشمن تو گردند فنعوذ بالله من الجهل و الضلالة

هجویری
 
۸۵۳

هجویری » کشف المحجوب » بابٌ فی فرقِ فِرَقهم و مذاهِبهم و آیاتِهم و مقاماتِهم و حکایاتِهم » بخش ۶ - اما القصاریة

 

... و به باب الملامة اندر ابتدای کتاب بیاورده ام بدان اختصار کردم مر ترک تطویل را

و از نوادر حکایات وی یکی آن است که گوید روزی اندر جویبار حیره نیسابور می رفتم نوح نام عیاری بود به فتوت معروف و جمله عیاران نسابور در فرمان وی بودندی وی را اندر راه بدیدم گفتم یا نوح جوانمردی چه چیز است گفت جوانمردی من خواهی یا از آن تو گفتم هر دو بگوی گفت جوانمردی من آن است که این قبا بیرون کنم و مرقعه ای بپوشم و معاملات آن برزم تا صوفی شوم و از شرم خلق اندر آن جامه از معصیت بپرهیزم و جوانمردی تو آن که مرقعه بیرون کنی تا تو به خلق و خلق به تو فتنه نگردند پس جوانمردی من حفظ شریعت بودبر اظهار و از آن تو حفظ حقیقت بر اسرار و این اصلی قوی است و بالله العون و التوفیق

هجویری
 
۸۵۴

هجویری » کشف المحجوب » بابٌ فی فرقِ فِرَقهم و مذاهِبهم و آیاتِهم و مقاماتِهم و حکایاتِهم » بخش ۷ - اما الطّیفوریّة

 

... و مشایخ این طریقت بر آن اند که اقتدا جز به مستقیمی که از دور احوال رسته باشد درست نیاید

و بازگروهی روا دارند که کسی بتکلف راه سکر و غلبه سپرد از آن جا که پیغمبر علیه السلام گفت أبکو فان لم تبکوا فتباکوا یا بگریید با خود را به گریندگان ماننده کنید و این را دو وجه باشد

یکی ماننده کردن خود را به گروهی مر ریا را و این شرک صریح باشد و دیگر خود را ماننده کردن تا حق تعالی مگر وی را بدان درجت رساند که خود را مانند آن قوم کرده است تا موافق باشد مر آن را که پیغمبر صلی الله علیه گفته است من تشبه بقوم فهو منهم پس هرچه در نوع مجاهدات آید اندر راه بیارد و بر درگاه امید می باشد تا خداوند تعالی در حقیقت و معانی آن بر وی گشاده گرداند که یکی ازمشایخ گفت المشاهدات مواریث المجاهدات

گوییم مجاهدات اندر همه معانی نیکو باشد اما سکر و غلبه اندر تحت کسب نیاید تا به مجاهدات مر آن را جلب توان کرد و عین مجاهدت مر حصول سکر را علت نگردد و مجاهدات اندر حال صحو توان کرد و صاحب صحو را قبله به قبول سکر نباشد و این محال باشد ...

هجویری
 
۸۵۵

هجویری » کشف المحجوب » بابٌ فی فرقِ فِرَقهم و مذاهِبهم و آیاتِهم و مقاماتِهم و حکایاتِهم » بخش ۱۱ - الکلام فی حقیقة الایثار

 

... و از نافع روایت آرند که گتف ابن عمر را ماهی آرزو کرد و اندر همه شهر طلب کردند نیافتند من از پس چندین روی بیافتم بفرمودم تا بریان کردند و بر گرده ای پیش وی بردم اثر شادی اندر حال بیماری اندر روی وی به آوردن آن ماهی دیدم در حال سایلی بر در آمد بفرمود که بدان سایل دهید غلام گفت ای سید چندین روز این می خواستی اکنون چرا می دهی ما به جای این مر سایل را لطفی دیگر کنیم گفت ای غلام خوردن این بر من حرام استکه این را از دل بیرون کرده ام بدان خبر که از رسول صلی الله علیه شنیده ام قوله علیه السلام ایما امری یشتهی شهوة فرد شهوته و آثر علی نفسه غفرله آن که آرزو کند وی را چیزی از شهوات آنگاه بیابد دست از آن باز دارد و دیگری را بدان از خود اولی تر بیند لامحاله خداوند او را بیامرزد

و در حکایات یافتم که ده کس از درویشان به بادیه فرو رفتند از راه منقطع شدند و تشنگی مر ایشان را دریافت و با ایشان یک شربت آب بود بر یک دیگر ایثار می کردند و کس نخورد تا همه از دنیا به تشنگی بشدند به جز یک کس وی گفت چون من دیدیم که همه رفتندمن آب بخوردم و به قوت آن باز به راه آمدم یکی وی را گفت اگر نخوردی بهتر بودی گفت یا هذا شریعت چنین دانسته ای که اگر نخوردمی قاتل نفس خود بودمی و مأخوذ بدان گفت پس ایشان قاتل نفوس خود بوده باشند گفتا نه از آن که از ایشان یکی می نخورد تا آن دیگر خورد چون جمله اندر موافقت فرو شدند من بماندم و آب لامحاله بر من واجب شد شرعی که آن آب بیاید خورد

و چون امیرالمؤمنین علی کرم الله وجهه بر بستر پیغمبر علیه السلام بخفت و پیغمبر با ابوبکررضی الله عنه از مکه بیرون آمدن و به غار اندر آمدند و آن شب کفار قصد کشتن پیغمبر علیه السلام داشتند خداوند تعالی جبرییل و میکاییل را گفت من میان شما برادری دادم و یکی را زندگانی درازتر از دیگری گردانیدم کیست از شما دو که ایثار کند مر برادر خود را بر خود به زندگانی و مرگ را اختیار کند هر دو مر خود را زندگانی اختیار کردند خداوند تعالی با جبرییل و میکاییل گفت شرف علی بدیدید و فضلش بر خود که میان وی و از آن رسول خود برادری دادم وی قتل و مرگ خود اختیار کرد و بر جای وی بخفت و جان فدای پیغمبر علیه السلام کرد و زندگانی بر وی ایثار کرد هر دو اکنون به زمین روید و یکی بر پایان وی نشست جبرییل گفت بخ بخ من مثلک یا ابن أبی طالب لأن الله تعالی یباهی بک علی ملایکته کیست چون توای پسر بوطالب که خداوند تعالی می به تو مباهات کند بر همه ملایکه و تو اندر خواب خوش خفته آنگه آیت آمد اندر شأن وی قوله تعالی و من الناس من یشری نفسه ابتغاء مرضات الله و الله رؤوف بالعباد ۲۰۷/البقره ...

هجویری
 
۸۵۶

هجویری » کشف المحجوب » بابٌ فی فرقِ فِرَقهم و مذاهِبهم و آیاتِهم و مقاماتِهم و حکایاتِهم » بخش ۱۳ - الکلام فی حقیقة النّفس و معنی الهوی

 

... اما گروهی گویند عینی است مودع اندر قالب چنان که روح و گروهی گویند صفتی است مر قالب را چنان که حیات و متفق اند که اظهار اخلاق دنی و افعال مذموم را سبب اوست و این بر دو قسمت بود یکی معاصی و دیگر اخلاق سوء چون کبر و حسد و بخل و خشم و حقد و آن چه بدین ماند از معانی ناستوده اندر شرع و عقل پس به ریاضت مر این اوصاف را از خود دفع تواند کرد چنان که به توبه مر معصیت را که معاصی از اوصاف ظاهر بود و این اخلاق از اوصاف باطن و ریاضت از افعال ظاهر بود و توبه از اوصاف باطن

آن چه اندر باطن پدیدار آید از اوصاف دنی به اوصاف سنی ظاهر پاک شود و آن چه بر ظاهر پدیدار آید به اوصاف باطن پاک شود و نفس و روح هر دو از لطایف اند اندر قالب چنان که اندر عالم شیاطین و ملایکه و بهشت و دوزخ اما یکی محل خیر است و یکی محل شر چنان که چشم محل بصر است و گوش محل سمع و کام محل ذوق و مانند این از اعیان و اوصافی که اندر قالب آدمی مودع است پس مخالفت نفس سر همه عبادتهاست و کمال همه مجاهدت ها و بنده جز بدان به حق راه نیابد از آن که موافقت وی هلاک بنده است و مخالفت وی نجات بنده و خداوند تعالی و تقدس امر کرد به خلاف کردن آن و مدح کرد مر آن کسان را که به خلاف نفس کوشیدند و ذم کرد مر آن ها را که به موافقت نفس رفتند کما قال الله تبارک و تعالی ونهی النفس عن الهوی فان الجنة هی المأوی ۴۰ و ۴۱/ النازعات و قوله تعالی أفکلما جاءکم رسول بما لاتهوی أنفسکم استکبرتم ۸۷/البقره و از یوسف صدیق علیه السلام ما را خبر داد وما ابری نفسی إن النفس لأمارة بالسوء إلا ما رحم ربی ۵۳/یوسف

و پیغمبر گفت علیه السلام إذا أراد الله بعبد خیرا بصره بعیوب نفسه و اندر آثار مورود است که خداوند تعالی و تقدس به داود علیه السلام وحی فرستاد یا داود عاد نفسک وودنی بعداوتها فان ودی فی عداوتها

پس این جمله که یاد کردیم اوصاف اند و لامحاله صفت را موصوفی باشد تا بدان قایم بود از آن چه صفت به خود قایم نباشد و معرفت آن صفت جز به شناخت جمله قالب معلوم نگردد و طریق شناختن آن بیان اوصاف انسانیت باشد و سر آن و اندر حقیقت انسانیت مردمان سخن گفته اند که تا این اسم چه چیز را سزاوار است و علم این بر همه طالبان حق فریضه است از آن چه هر که به خود جاهل بود به غیر جاهل تر بود و چون بنده مکلف بود به معرفت خداوند عز و جل معرفت خود ورا بباید تا به صحت حدث خود قدم خداوند عز و جل بشناسد و به فنای خود بقای حق تعالی وی را معلوم گردد و نص کتاب بدین ناطق است کما قال الله تعالی ومن یرغب عن ملة ابراهیم الا من سفه نفسه ۱۳۰/البقره ای جهل نفسه

و یکی گفته است از مشایخ من جهل نفسه فهو بالغیر أجهل ...

هجویری
 
۸۵۷

هجویری » کشف المحجوب » بابٌ فی فرقِ فِرَقهم و مذاهِبهم و آیاتِهم و مقاماتِهم و حکایاتِهم » بخش ۱۶ - الکلام فی حقیقة الهوی

 

... ویل بر آن که دون حق هوای وی معبود وی است و همه همت وی روز و شب طلب رضای هوای وی است

و هواها جمله بر دوقسم است یکی هوای لذت و شهوت و دیگر هوای جاه و ریاستآن که متابع هوای لذتی باشد اندر خرابات بود و خلق از فتنه وی ایمن بوند اما آن که متابع هوای جاه و ریاست بود اندر صوامع و دوایر بود و فتنه خلق باشد که خود از راه افتاده باشد و خلق را نیز به ضلالت برده فنعوذ بالله من متابعة الهوی

پس آن را که کل حرکت هوی باشد و یا به متابعت آن وی را رضا باشد دور باشد از حق اگرچه بر سما باشد و باز آن را که از هوی برینش بود و از متابعت آن گریزش بود نزدیک بود به حق اگرچه اندر کنش بود

ابراهیم خواص گوید رضی الله عنه که وقتی شنیدم که اندر روم راهبی هست که هفتاد سال است تا در دیر است به حکم رهبانیت گفتم ای عجب شرط رهبانیت چهل سال بود این مرد به چه مشرب هفتاد سال به آن دیر بیارامیده است قصد وی کردم چون به نزدیک دیر وی رسیدم دریچه باز کرد و مرا گفت یا ابراهیم دانستم که به چه کار آمده ای من این جا نه به راهبی نشسته ام اندر این هفتاد سال که من سگی دارم با هوای شوریده اندر این جا نشسته ام سگوانی می کنم و شر وی از خلق باز می دارم و الا من نه اینم چون این سخن از وی بشنیدم گفتم بارخدایا قادری که اندر عین ضلالت بنده ای را طریق صواب دهی و راه راست کرامت کنی مرا گفت یا ابراهیم چند مردمان را طلبی برو خود را طلب چون یافتی پاسبان خود باش که هر روز این هوی سیصد و شصت گونه جامه الهیت پوشد و بنده را به ضلالت دعوت کند

و در جمله شیطان را در دل و باطن بنده مجال نباشد تاوی را هوای معصیتی پدیدار نیاید و چون مایه ای از هوی پدیدار آمد آنگاه شیطان آنرا برگیرد و می آراید و بر دل او جلوه می کند و این معنی را وسواس خوانند پس ابتدا از هوای وی بوده باشد والبادی أظلم و این معنی قول خدای است عز و جل در جواب ابلیس که می گفت فبعزتک لاغوینهم أجمعین ۸۲/ص حق تعالی و تقدس در جواب وی فرمود إن عبادی لیس لک علیهم سلطان ۶۵/الإسراء تو را بر بندگان من هیچ سلطان نیست ...

هجویری
 
۸۵۸

هجویری » کشف المحجوب » بابٌ فی فرقِ فِرَقهم و مذاهِبهم و آیاتِهم و مقاماتِهم و حکایاتِهم » بخش ۱۹ - فصل

 

... معتزله تخصیص یکی بر دیگری انکار کردن از گرویدگان و نفس تخصیص ولی نفس تخصیص نبی باشد و این کفر باشد و عوام حشویان تخصیص روا دارنداما گویند که بوده اند امروز نمانده اند و انکار ماضی و مستقبل هر دو یکی بود از آن چه طرفی از انکار اولی تر نباشد از طرفی دیگر

پس خداوند تعالی برهان نبوی را امروز باقی گردانیده است و اولیا را سبب اظهار آن کرده تا پیوسته آیات حق و حجت صدق محمد علیه السلام ظاهر می باشد و مر ایشان را والیان عالم گردانیده تامجرد مر حدیث وی را گشته اند و راه متابعت نفس را درنوشته تااز آسمان باران به برکت ایشان بارد و از زمین نبات به صفای احوال ایشان روید و بر کافران مسلمانان نصرت به همتشان یابند

صفتهم و عددهم از ایشان چهارهزارند که مکتومان اند و مر یک دیگر را نشناسند و جمال حال خود هم ندانند و اندر کل احوال از خود و خلق مستورند و اخبار بدین مورود است و سخن اولیا بدین ناطق و مرا خود اندر این معنی خبر عیان گشته است الحمدلله اما آن چه اهل حل و عقدند و سرهنگان درگاه حق جل جلاله سیصدند که ایشان را اخیار خوانند و چهل دیگر که ایشان را ابدال خوانند و هفت دیگر که ایشان را ابرار خوانند و چهارند که مر ایشان را اوتاد خوانند و سه دیگرند که مر ایشان را نقیب خوانند و یکی که ورا قطب خوانند و غوث خوانند و این جمله مر یک دیگر را بشناسند و اندر امور به اذن یک دیگر محتاج باشند و بدین اخبار مروی ناطق است و اهل سنت بر صحت آن مجتمع و مراد اندر این موضع شرح و بسط آن نیست ...

هجویری
 
۸۵۹

هجویری » کشف المحجوب » بابٌ فی فرقِ فِرَقهم و مذاهِبهم و آیاتِهم و مقاماتِهم و حکایاتِهم » بخش ۲۰ - فصل

 

... و جنید گفت رضی الله عنه من صفة الولی ان لایکون له خوف لأن الخوف ترقب مکروه یحل فی المستقبل أو انتظار محبوب یفوت فی المستأنف والولی ابن وقته لیس له مستقبل فیخاف شییا و کما لاخوف له لارجاء له لأن الرجاء انتظار محبوب یحصل أو مکروه یکشف وذلک فی الثانی من الوقت کذلک لایحزن لأن الحزن من حزونة الوقت من کان فی ضیاء الرضاء و روضة الموافقة فأین یکون له حزن کما قال الله تعالی ألا إن أولیاء الله لاخوف علیهم ولاهم یحزنون ۶۲/یونس

و مراد از این قول آن است که مر ولی را ترس نباشد از آن چه ترس از بیوس چیزی باشد که از آمدن آن بر دل کراهیتی بود و یا بر تن بلایی و یا بر محبوبی می ترسد که از او می فوت شود که اندر حال با وی است و ولی مروقت را بود وی را خوف نباشد که از آن بترسد و چنان که ورا خوف نبود رجا هم نباشد از آن چه رجا از امید محبوبی باشد که بدو رسد اندر ثانی حال و یا مکروهی که ازوی دفع شود و اندوه نیز نباشدش از آن چه اندوه از کدورت وقت بود پس آن که اندر حظیره رضا بود و روضه موافقت اندوه وی را کجا یابد

عوام را چنین صورت بندد اندر این قول که چون خوف و رجا نباشد و حزن نه به جای آن امن باشد و امن هم نباشد که امن از نادیدن غیب بود و اعراض کردن از وقت و این صفت آنان باشد که رؤیت بشریتشان نباشد و آرام با صفت نه و خوف و رجا و امنو حزن جمله به نصیب های نفس بازگردد چون آن فانی شد رضا بنده را صفت گشت و چون رضا آمد احوال مستقیم شد اندر رؤیت محول و از احوال اعراض پدید آمد آنگاه ولایت بر دل کشف گشت و معنی آن بر سر ظاهر شد ...

... این که احتراز کرد از شهرگی ولی بدان بود که اندر شهرگی وی فتنه باشد پس بوعثمان گفت روا بود که وی شهره بود اما شهرگی وی بی فتنه باشد از آن چه فتنه اندر کذب باشد چون ولی اندر ولایت خود صادق بود و بر کاذب اسم ولایت واقع نشود و اظهار کرامت بر دست وی محال باشد باید تا فتنه از روزگار وی ساقط بود و این دو قول بدان اختلاف بازگردد تا ولی خود را نشناسد که ولی است که اگر بشناسد مشهور بود و اگر نشناسد مفتون بود و الشرح لذلک طویل

و اندر حکایات است که ابراهیم ادهم رحمة الله علیه مردی را گفت خواهی تا تو ولیی باشی از اولیای خداوند تعالی گفتا خواهم گفت لاترغب فی شیء من الدنیا و الآخرة و فرغ نفسک لله وأقبل بوجهک علیه به دنیا و عقبی رغبت مکن که رغبت کردن به دنیا اعراض کردن بود از حق به چیزی فانی و رغبت کردن به عقبی اعراض بود به چیزی باقی چون اعراض به چیزی قانی بود فانی فنا شود اعراض نیست گردد و چون اعراض به چیزی باقی بود بر بقا فنا روا نباشد و بر اعراض وی هم روا نباشد فاما خود را از کونین فارغ گردان قاصد برای محبت حق تعالی دنیا و عقبی را در دل راه مده و روی دل به حق آر چون این اوصاف اندر تو موجود گشت ولی باشی

و از ابویزید بسطامی رضی الله عنه پرسیدند که ولی که باشد گفت هو الصابر تحت الأمر والنهی ولی آن بود که اندر تحت امر و نهی خداوند صبر کند از آن چه هر چند دوستی حق اندر دل زیادت تر امر وی بر دلش معظم تر و از نهی وی تنش دورتر ...

... و شنیدم که یکی به نزدیک شیخ ابوسعید اندر آمد و نخست پای چپ در مسجد نهاد گفت وی را بازگردانید که هرکه اندر خانه دوست اندر آمدن نداند ما را نشاید

و گروهی از ملاحده لعنهم الله تعلق بدین طریقت خطیر کردند و گفتند خدمت چندان باید که بنده ولی شود چون ولی شد خدمت برخاست و این ضلالت است و هیچ مقام نیست اندر راه حق که هیچ رکن از ارکان خدمت برخیزد و به جایگاه شرح این به تمامی بگوییم ان شاء الله وحده

هجویری
 
۸۶۰

هجویری » کشف المحجوب » بابٌ فی فرقِ فِرَقهم و مذاهِبهم و آیاتِهم و مقاماتِهم و حکایاتِهم » بخش ۲۴ - الکلام فی ذکر کراماتهم

 

... پیغمبر گفت صلی الله علیه و سلم که آن سنگ جنبیدنی دیگر بجنبید و آن شکاف زیادت شد فاما هنوز بیرون نتوانستند آمدن

سدیگر گفت مرا مزدوران بودند که کار می کردند همه تمام مزد بستدند یکی از ایشان ناپدیدار شد من آن مزد وی را گوسفندی خریدم سالی دیگر دو شد و سدیگر سال چهار شد هر سال همچنین زیادت می شد سالی چند برآمد مالی عظیم وی را فراهم شد مرد بیامد که وقتی برای تو کاری کرده ام یاد داری اکنون مرا بدان حاجت است گفتم برو آن همه زان توست گفت مرا می فسوس داری گفتم نه راست می گویم آن همه وی را دادم تا برفت آنگاه گفت خدایا اگر این سخن راست می گویم ما را فرج فرست

پیغمبر گفت صلی الله علیه که آن سنگ از در غار فراتر شد تا هر سه بیرون آمدند

و این فعل ناقض عادت بود

و معروف است از پیغمبر صلی الله علیه و سلم حدیث جریج راهب و ابوهریره رضی الله عنه راوی آن است که پیغمبر گفت علیه السلام که به خردگی اندر گاهواره سخن نگفت إلا سه کس

یکی عیسی علیه السلام و شما همه می دانید

دیگر اندر بنی اسراییل راهبی بود جریج نام مردی مجتهد و مادری مستوره داشت روزی به دیدار پسر بیامد وی اندر نماز بود در صومعه نگشاد و دیگر روز و سه دیگر روز همچنان مادرش از تنگدلی گفت یا رب رسوا گردان مر پسر مرا و به حق من بگیرش و اندر آن زمانه وی زنی بود بلایه گفت گروهی را که من جریج را از راه ببرم به صومعه وی شد و جریج بدو التفات نکرد با شبانی اندر آن راه صحبت کرد و حامله شد چون به شهر آمد گفت این بار از جریج است و چون بار بنهاد مردمان قصد صومعه وی کردند و وی را به در سلطان آوردند جریج گفت یا غلام پدر تو کیست گفت یا جریج مادرم بر تو دروغ می گوید پدر من شبانی است

و سه دیگر زنی کودکی داشت بر در سرای خود نشسته بود سواری نیکو روی و نیکو جامه بر گذشت گفت یا رب تو این پسر مرا چون این سوار گردان کودک گفت یا رب مرا چنان مگردان زمانی بود زنی بد نام برگذشت گفت یا رب پسر مرا چون این زن مگردان کودک گفت یا رب مرا چنان زن گردان مادر متعجب شد گفت ای پسر این چرا می گویی گفت از آن که آن مرد جباری است از جبابره و این زن زنی مصلحه اما مردمان وی را بد گویند و من نخواهم که از جباران باشم خواهم که از مصلحان باشم ...

... و خدای عز وجل زنی را این کرامت داد و به درجه مریم رسانید

و معروف است که پیغمبر علیه السلام مر علاء بن الحضرمی را به غزو فرستاد و بر راه پاره ای از دریا پیش آمد قدم بر آن نهادند و به جمله برگذشتند که قدم های ایشان تر نگشته بود

و از عبدالله بن عمر رضی الله عنه معروف است که به راهی می رفت گروهی را دید که بر قارعه طریق استاده بودند و شیری راه ایشان گرفته بود عبدالله عمر گفت ای سگ اگر از خدای فرمان داری بران و اگر نی ما را راه ده تا بگذریم شیر برخاست و مر او را تواضع کرد و اندر گذشت

و از ابراهیم پیغمبر علیه السلام اثری معروف است که مردی را دید اندر هوا نشسته گفت ای بنده خدای این به چه یافتی گفت به چیزی اندک گفت آن چه بود گفت روی از دنیا بگردانیدم و به فرمان خدای آوردم مرا گفتند اکنون چه خواهی گفتم آن که مرا اندر هوا مسکنی باشد تا دلم از خلق گسسته شود

و چون آن جوانمرد عجمی به مدینه آمد قصد کشتن عمر کرد گفتند امیرالمؤمنین اندر خرابه ها جایی خفته باشد رفت وی را یافت بر خاک خفته و دره زیر سر نهاده با خود گفت این همه فتنه در این جهان از این است و کشتن این به نزدیک من سخت آسان شمشیر برکشید دو شیر پدید آمدند و قصد وی کردند وی فریاد خواست عمر رضی الله عنه بیدار شد قصه با وی بگفت و اسلام آورد

و اندر خلافت ابوبکر رضی الله عنه خالد بن ولید را به سواد عراق اندر میان هدیه ها حقه ای آوردند که اندر این زهر قاتل است و اندر خزانه هیچ ملکی نیست خالد رضی الله عنه آن حقه را بگشاد و آن بر کف خود افکند و بسم الله بگفت و اندر دهان نهاد مردمان متعجب شدند و بسیاری از ایشان به راه آمدند

و حسن بصری رحمة الله علیه روایت کند که به عبادان سیاهی بود که اندر خرابه ها بودی روزی من از بازار چیزی بخریدم و بدو بردم مرا گفت این چه چیز است گفتم طعامی است که آورده ام بدان که مگر تو بدان محتاجی گفت به دست اشارتی کرد و در من خندید من سنگ و کلوخ دیوارهای آن خرابه را جمله زر دیدم از کرده خود تشویر خوردم و آن چه برده بودم بگذاشتم و خود بگریختم از هیبت او

و ابراهیم ادهم روایت کند که بر راعی برگذشتم و از وی آب خواستم گفت شیر دارم و آب کدام خواهی من گفتم آب خواهم برخاست و عصا بر سنگ زد و آبی خوش و پاکیزه از آن سنگ بیرون آمد و من متعجب شدم گفت تعجب مکن که چون بنده حق را مطیع باشد همه عالم وی را مطیع گردند

و ابوالدرداء و سلمان رضی الله عنهما به هم نشسته بودند و طعامی همی خوردند و تسبیه کاسه می شنیدند ...

... و معروف است که امروز در تستر مر خانه سهل بن عبدالله را بیت السباع خوانند و متفق اند اهل تستر بر آن که شیر و سباع به نزدیک وی اندر آمدندی و وی مر ایشان را طعام دادی و مراعات کردی و اهل تستر خلقی بسیارند بر این

و ابوالقاسم مروزی گوید که من با ابوسعید خراز می رفتم بر کرانه بحر جوانی دیدم مرقعه دار و محبره اندر رکوه ای آویخته ابوسعید گفت سیمای این جوان عبایی است و معاملتش حبری چون اندر وی نگرم گویم از رسیدگان است و چون در محبره نگرم گویم از طالبان است بیا تا ازوی بپرسیم که تا چیست خراز گفت ای جوان راه به خدای چیست گفت راه به خدای دو است یکی راه عوام و یکی راه خواص و تو را از راه خواص هیچ خبر نیست اما راه عوام این است که تو می سپری و معاملت خود را علت وصول به حق می نهی و محبره را از حجاب می دانی

و ذاالنون مصری روایت کند که من وقتی در کشتی نشستم که تا از مصر به جده رویم جوانی مرقعه دار با ما اندر کشتی بود و مرا از وی التماس صحبت می بود اما هیبت وی مرا می باز داشت از سخن گفتن با وی که بس عزیز روزگار مردی بود و هیچ از عبادت خالی نبود تا روزی صره ای جواهر از آن مردی گم شد خداوند صره مر این جوان را تهمت کرد خواستند تا با وی جفایی کنند من گفتم با وی بدین گونه سخن مگویید تامن از وی بخوبی بر رسم به نزدیک وی آمدم و با وی به تلطف بگفتم که این مردمان را صورتی بسته است از تو و من ایشان را از درشتی و جفا بازداشتم چه باید کرد وی روی سوی آسمان کرد و چیزی بگفت ماهیان دیدم که بر روی آب آمدند و هر یکی جوهری اندر دهن گرفته چون مردمان کشتی آن بدیدند وی پای بر روی آب نهاد و برفت پس آن که صره برده بود از اهل کشتی مر آن را باز داد و مردمان کشتی بسیار ندامت خوردند

و از ابراهیم رقی روایت کنند که گفت من در ابتدای امر خود قصد زیارت مسلم مغربی کردم چون به مسجد وی اندر آمدم امامی کرد و الحمد خطا برخواند با خود گفتم رنج من ضایع شد روز دیگر به وقت طهارت خواستم تا به کناره آب روم شیری بر راه خفته بود بازگشتم دیگری بر اثر من می آمد بانگ برگرفتم مسلم از صومعه بیرون آمد چون شیران وی را بدیدند تواضع کردند وی گوش هر یک بگرفت و بمالید و گفت ای سگان خدای نه با شما گفته ام که با مهمانان من مچخید آنگاه مرا گفت یا ابااسحاق شما به راست کردن ظاهر مشغول شدید مر خلق را تا از خلق می بترسید و ما به راست کردن باطن مر حق را تا خلق از ما می بترسند

روزی شیخ من رضی الله عنه از بیت الجن قصد دمشق داشت بارانکی آمده بود و ما اندر گل به دشواری می رفتیم شیخ را نگاه کردم نعلین و پای جامه خشک بود با وی بگفتم گفت آری تا من تهمت از راه توکل برداشته ام و آن را از وحشت حرص نگاه داشته خداوند تعالی قدم مرا از وحل نگاهداشته است

وقتی مرا واقعه ای افتاد و طریق حل آن بر من دشوار شد قصد شیخ ابوالقاسم کرکان کردم رضی الله عنه و وی به طوس بود وی را اندر مسجد در سرای خود یافتم تنها و بعین آن واقعه من بود که با ستونی می گفت گفتمش این با که می گویی گفت ای پسر این استون را خدای عز و جل اندر این ساعت با من به سخن آورد تا از من سؤال بکرد ...

هجویری
 
 
۱
۴۱
۴۲
۴۳
۴۴
۴۵
۱۰۱۶