گنجور

 
۸۰۸۱

فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۲۸

 

... چندی پی سراب بتان گام میزدم

بنمودی آب و روی سرابم دگر نماند

تا بود در برم جگر از دیده می چکید ...

... کردم حساب خویش حسابم دگر نماند

تا بسته ام امید به تبدیل سییات

گشتم همه ثواب عقابم دگر نماند ...

فیض کاشانی
 
۸۰۸۲

فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۲۹

 

... ای یار غمگسار دگر حال دل مپرس

بستم زبان ز حرف جوابم دگر نماند

پندم دگر مده که نمانده است جای پند

لب را به بند تاب خطابم دگر نماند

آسودگی نماند دگر در سرای تن ...

فیض کاشانی
 
۸۰۸۳

فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۳۹

 

عاشقان از لب خوبان می مستانه زدند

بنظر زلف دلاویز بتان شانه زدند

هر که مجنون تو شد از همه قیدی وارست ...

... جان نهاده بکف دل در جانانه زدند

در ازل باده کشان عهد بمستی بستند

پاس پیمان ازل داشته پیمانه زدند ...

فیض کاشانی
 
۸۰۸۴

فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۴۴

 

... آخر الامر همه رخت بسوی تو کشند

کمر بندگیت بسته سراپای جهان

همه الوان نعم از سر کوی تو کشند ...

فیض کاشانی
 
۸۰۸۵

فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۷۰

 

... با لقا هم نمی توانم بود

نظری کن مرا ز من بستان

همدم غم نمی توانم بود

بنگاهی بلند کن قدرم

بیش ازین کم نمی توانم بود ...

فیض کاشانی
 
۸۰۸۶

فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۷۲

 

تا چند بزنجیر خرد بند توان بود

بی بال و پر شور جنون چند توان بود ...

... گر نیست بدان زلف دو تا دست رس ما

خود موی توان گشت و در آن بند توان بود

با عشق رخت هر چه بخواهی بتوان کرد

دیوانه توان ز بست خردمند توان بود

ما طایر قدسیم و ز خلوتگه انسیم

پا بسته این کهنه قفس چند توان بود

حیفست که جز بندگی نفس کند کس

چون بر سر ارواح خداوند توان بود ...

فیض کاشانی
 
۸۰۸۷

فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۸۹

 

دل بستم اندر مهر او تا او برای من شود

بیگانه کشتم از دو کون تا آشنای من شود ...

... کی گفتمی کان بی وفا جور و جفای من شود

پروردم آن بالا بناز تا کش شبی در بر کشم

کی این گمان بردم که او روزی بلای من شود ...

... در خاطرم کی میخلید کو غم فزای من شود

گفتم تواند بود فیض در خدمتت بندد کمر

گفتا شود تاج سران گر خاک پای من شود

فیض کاشانی
 
۸۰۸۸

فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۰۷

 

... همگی خون شد واز رهگذر دیده چکید

مالک الملک بزنجیر مشیت بسته است

تا نخواهد سر مویی نتواند جنبید ...

... پیش از آنی که کند طایر جانم پرواز

گر بقربم بنوازی نبود از تو بعید

نا امیدم مکن از دولت وصلت ای دوست ...

فیض کاشانی
 
۸۰۸۹

فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۱۰

 

خدای عزوجل گر ببخشدم شاید

سزای بندگیش چون ز من نمی آید

بهر چه بستم جز حق شکسته باز آمد

دل مرا به جز از یاد حق نمی شاید ...

... تمام روز درین غم بسر برم که صباح

برای من شب آبستنم چه می زاید

دلم رمید وز من بهتری نمی یابد ...

فیض کاشانی
 
۸۰۹۰

فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۲۵

 

... گشت بیچاره آنکه دنیا خواست

هرچه را بست دل بآن نرسید

سود دنیا زیان زیانش سود ...

... که بعشرتگه جهان نرسید

هر که دل در سرای فانی بست

همت کوتهش بآن نرسید ...

... دست جانش بقوت جان نرسید

هیچکس سر بنان فرو نارد

که بنانش بآب و نان نرسید

هر که دنیا بآخرت نفروخت ...

فیض کاشانی
 
۸۰۹۱

فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۳۸

 

از پای تا سر چشم شو حسن و جمالش را نگر

ور ره نیایی سوی او بنشین جمالش را نگر

در نرمش ار بارت دهد از چشم مستش باده کش ...

... ای پند گوی هوشمند جان و دلم را شد پسند

از روی و مویش بند و بند پندی مگو بندی میار

من واله جانانه ام از خویشتن بیگانه ام

عاقل نیم دیوانه ام دیوانه را کاری مدار

دیوانه را تدبیر چیست جزبند و جززنجیر چیست

این وعظ و این تذکیر چیست یکدم مرا با من گذار

دل از جهان بگسسته ام در زلف جانان بسته ام

از خویشتن هم رسته ام با غیر یارم نیست کار ...

فیض کاشانی
 
۸۰۹۲

فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۳۹

 

... بهر سو چشم بگشادم جمالت جلوه گردیدم

بهر بستر که بغنودم خیالت یافتم در بر

بهر جایی که بنشستم تو بودی همنشین من

نظر هرجا که افکندم ترا دیدم در آن منظر

بهر کاری که دل بستم تو بودی مقصد و مطلب

بهر یاری که پیوستم تو بودی همدم و یاور ...

فیض کاشانی
 
۸۰۹۳

فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۸۴

 

... این را بگرفت اینش آنرا بربود آنش

دل یافت بنزدش یار بنشست بر دلدار

جان ز لطف جانان دید پیوست بجانانش ...

... ای کاش شدی صد جان هر لحظه بقربانش

جان داد بعشق ایمان بستند بعوض ایقان

ایمان چون به ایقان داد با عین شد ایمانش ...

فیض کاشانی
 
۸۰۹۴

فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۸۷

 

دل برد از من ترک قباپوش

بسته کمر من در خیل هندوش

از حد چو بگذشت ایام هجرش ...

... در یاد ما کن دل را فراموش

گفتم که هجرت بنیاد ما کند

گفتا که ای فیض بیهوده مخروش ...

فیض کاشانی
 
۸۰۹۵

فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۹۴

 

توشه عام و بنده بنده خاص

خدمتت را غلام با اخلاص ...

... ور کشی در غمم ز خاص الخاص

هر که در چون تو شاهدی دل بست

تا سر و جان بتاخت نیست خلاص ...

فیض کاشانی
 
۸۰۹۶

فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۰۵

 

... زینت دنیا ندارد چون بقا

عاقلانرا دل در آن بستن چه حظ

فیض را زین پندهای بیهده

گفتن و بنوشتن و خواندن چه حظ

فیض کاشانی
 
۸۰۹۷

فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۳۴

 

... دلرا سزا جزعشق نیست جانرا جزا جزعشق نیست

راحت فزا جز عشق نیست من بنده احسان عشق

جنت بود بستان عشق دوزخ بود زندان عشق

آن پرتوی از نوی عشق وین دودی از نیران عشق ...

... خون جگر سازد غذا هرکس که شد مهمان عشق

بر عشق بستم خویش را بر خویش بستم عشق را

تا عشق باشد زان من من نیز باشم زان عشق ...

فیض کاشانی
 
۸۰۹۸

فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۳۶

 

... مگسلاد این دست من از پای عشق

خدمت او را بدل بستم کمر

هستم از جان بنده و مولای عشق

هم زمین هم آسمان را گشته ایم ...

فیض کاشانی
 
۸۰۹۹

فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۵۳

 

پرورد گارا بنده ام الملک لک و الحمد لک

ز احسان تو شرمنده ام الملک لک و الحمد لک

دل بسته فرمان تو جان غرقه احسان تو

پیش تو سر افکنده ام الملک لک و الحمد لک ...

... جان میدهم تا زنده ام الملک لک و الحمد لک

گفتی بامرم سر بنه بهر لقایم جان بده

منت بجان من بنده ام الملک لک و الحمد لک

از لطف و از قهر تو من از زهر و پا زهر تو من ...

... در عشق خودسوزی مرا چون شمع افروزی مرا

از لطف تو تابنده ام الملک لک و الحمد لک

راهم نمودی سوی خود دادی نشان کوی خود

جوینده یابنده ام الملک لک و الحمد لک

جانرا خریدی از ضلال دادی شرف گفتی تعال ...

... از من نه خیر آید نه شر نی مالک نفعم نه ضر

تو مالک و من بنده ام الملک لک و الحمد لک

بی تو ز هر بد بدترم و ز هیچ هم بس کمترم ...

... آخر مکن شرمنده ام الملک لک و الحمد لک

ای فیض حق را بنده ام از غیر حق دل کنده ام

گویم بحق تا زنده ام الملک لک و الحمد لک

فیض کاشانی
 
۸۱۰۰

فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۸۵

 

نه من امروز به دل نقش خیالت بستم

روزگاریست که از باده عشقت مستم ...

... نسبت قد تو با سرو صنوبر کردم

پیش چشم تو ز کوته نظری ها بستم

بستم این عهد که پیمانه کشی ترک کنم

باز در عهد تو پیمان شکن آن بشکستم ...

... از دم صبح ازل تا به قیامت مستم

فیض تا چند به زنجیر خرد باشد بند

شکر لله که دیوانه شدم وارستم

فیض کاشانی
 
 
۱
۴۰۳
۴۰۴
۴۰۵
۴۰۶
۴۰۷
۵۵۱