گنجور

 
۴۲۲۱

سعدالدین وراوینی » مرزبان‌نامه » باب ششم » داستانِ خسرو با خرِ آسیابان

 

آهو گفت شنیدم که خسرو از غایت رعیت پروری و دادگستری که طبع او بر آن منطبع بود نخواست که جزییات احوال رعایا من رعاع الناس و اشرافهم هیچ برو پوشیده بماند چه اگر داد بزبان دیگران خواهند در کشف آن تقصیری رود و قاعده عدل که مناجح خلق و مصالح ملک بر آن مبتنیست خلل پذیرد بفرمود تا رسنی از ابریشم بتافتند و جرسها ازو درآویختند و بنزدیک ساحت سرای ببستند تا هر ستم رسیده که پای مال ذلتی شدی دست در آن رسن زدی جرس بجنبیدی و آواز آن حکایت حال متظلم بسمع او رسانیدی گویی در آن عهد دل آهنین جرس بر دل مظلومان نرم می شد و رحم می آورد که در کشف بلوی و بث شکوی ایشان بزبان بی زبانی حق مسلمانی می گزارد یا رگ ابریشمین آن رسن با جان ملهوفان پیوندی داشت که در حمایت ایشان بهمه تن می جنبید امروز اگر هزار دادخواه را بیک رسن می آویزند کس نیست که چون جرس بفریارسی او نفسی زند پنداری آن ابریشم بر ساز عدل او ام اوتار بود که چون بگسست نالهای محنت زدگان همه از پرده بیرون افتاد یا از روزگار آن پادشاه تا امروز هرک از پادشاهان نوبت سماع آن ساز بسمع او رسید ابریشمی از آن کم کرد تا اکنون بیکبار از کار بیفتاد و همین پرده نگاه می دارند روزی مگر حوالی سرای انوشروان لحظه از مردم خالی بود خری آنجا رسید از غایت ضعف و بدحالی و لاغری خارش در اعضاء او افتاده خود را در آن رسن می مالید آواز جرس بگوش انوشروان رسید از فرط انفتی که او را از جور و نصفتی که بر خلق خدای بود از جای بجست بگوشه بام سراچه خلوت آمد نگاه کرد خری را دید بر آن صفت از حال او بحث فرمود گفتند خر آسیابانیست پیر و لاغر شدست و از کار کردن و بار کشیدن فرو مانده آسیابانش دست باز گرفتست و از خانه بیرون رانده مثال داد تا آسیابان خر را بخانه برد و بر قاعده رواتب آب و علف او نگاه می دارد و در باقی زندگانی او را نرنجاند و کار نفرماید پس منادی فرمود که هرک ستوری را بجوانی در کار داشته باشد او را بوقت پیری از در نراند و ضایع نگذارد این فسانه از بهر آن گفتم تا معلوم شود که جهانداران جهانبانی چگونه کرده اند و تأسیس مبانی معدلت و قواعد شفقت بر خلق چگونه فرموده دیگر باید که اگر وقتی عقوبتی فرمایی باعث آن تأدیب رعیت و تعدیل امور مملکت باشد نه هوی و خشم از اغراء طبیعت پدید آید و بار تکلیف باندازه طاقت نهی تا متحملان شکسته نگردند و کار ناکرده نماند ان اردت ان تطاع فسل ما یستطاع و چون جنایتی نهی متعمد را ازساهی و مکافی را از بادی تمییز کنی و آنرا که بر ما گماری متبصری بیدار و متیقظی هشیار و حافظی بطبع صلاح جوی باشد که آثار تکلف و تقلید بدان ننماید که از نهاد برآید و نفس تقاضا کند چنانک خنیانگر گفت با داماد زیرک پرسید چون بود آن داستان

سعدالدین وراوینی
 
۴۲۲۲

سعدالدین وراوینی » مرزبان‌نامه » باب هفتم » داستان شتر با شتربان

 

روباه گفت که مردی شتربان شتری بارکش داشت هر روز از نمک زار خرواری نمک بر پشت او نهادی و بشهر آوردی فروختن را روزی بچشم رحمت با شتر ملاحظتی واجب دید و جهت تخفیف سر او به صحرا داد تا به اختیار خویش دمی برآورد و لحظه ای بیاساید اتفاقا خرگوشی که در سابق حال با او دالتی و آشنايی داشت آنجا رسید هر دو را ملاقاتی که مدتها پیش دیده آرزو بود از حجاب انتظار بیرون آمد و به دیدار یکدیگر از جانبین ارتیاحی تمام حاصل شد و به تعرف احوال تعطف ها نمودند خرگوش گفت

گرچ یادم نکنی هیچ فراموش نه

که مرا با تو و یاد تو فراوان کارست

از آنگه که حوایل فراق در میان آمد و جبایل وصال به انقطاع رسید به گوشه ای از میان هم نفسان صدق افتاده ام و در کنجی از زوایای انزوا و وحشت حیث لا مذاکر و لا انیس و لا مسامر و لا جلیس نشیمن ساخته و پیوسته جاذبه ی اشتیاق تو محرک سلسله خاطر بودست و داعیه طلب حلقه تقاضای لقای مبارک و روای عزیز تو جنبانیده پس نیک در شتر نگه کرد او را سخت زار و نزار و ضعیف و نحیف یافت گفت ای برادر من ترا از فربهی کوه پیکری دیدم که از ممخضه کوهانت همه روغن چکیدی و به هیچ روغن اندودن ادیم جلد تو محتاج نبودی مگر از بس آرد سر علف که بطواحن و نواجذت فرو می رفت خمیر منسم را مدد می دادی که بغل به گرده کلکل چنان آگنده داشتی به شانه پشت و آینه زانو همه ساله مشاطه گری شحم و لحم می کردی ضلیعی بودی که از مقوس اضلاعت بر چهار قوایم یک فرجه مفصل از سمن خالی نبودی زنده پیلان زنجیر گل را از عربده مستی تو سنگ در دندان می آمد هدیر حنجره تو زییر زمجره شیر در گلو می شکست امروز می بینمت اثر قوت و نشاط از ذروه سنام در حضیض تراجع آمده و مهره پشت از زخم ضرب حوادث در گشاد افتاده و از بی طاقتی جراب کوهان بنهاده جرب بر گرفته بجای صوف مزین و شعر ملون در شعار سرابیل قطران رفته روزگار آن همه پنبه تخم در غراره شکمت پیموده این همه پشم بیرون داده چه افتادست که چون شاگرد رسن تاب باز پس می شوی مگر هم ازین پشم است که چنبر گردنت بدین باریکی می ریسد و یکباره مسخ گشته ای و قلم نسخ در جریده احوالت کشیده آخر مزاج شریف و طبع کریم را چه رسیدست که سبب تبدل حال و موجب زوال آن کمال آمد شتر گفت از کرم شیم و حسن شمایل تو همین پرسش و تفقد چشم دارم اکنون که پرسیدی

سماع عجیب لمن یستمع ...

... کما حار فی الحزن عاف وقع

بدانک جز بی رحمی شتربان که خداوند من است و زمام تسخیر و تذلیل من به دست او داده اند چیزی دیگر چون نزول مکروهی بر ساحت احوال و عدول مزاج از جاده اعتدال که از موجبات این شکل تواند بود نیست لیکن مدتی دراز ست تا هر روز به حکم تکلیف و تعنیف از مسافت دور با این همه نحافت و هزال که می بینی خرواری نمک بیش از مقدار عادت بر پشت من نهد تا به شهر کشم هرگز بر دل او نگذرد که پاره ای ازین بار عذاب ازو وضع کنم مثقال ذره ای ازین تنگ و بند اثقال کمتر گردانم لاجرم پشت طاقتم بدین صفت که می بینی شکسته شد نزدیک است که به طمع طعمه خویش زاغ در کمان گردنم آشیان کند و از بهر گوشتی که بر من به تیر نمی توان زد کرگس در محاجر دیدگانم بیضه نهد کلاغ بر قلعه قامتم بعد از چهار تکبیر که بر سلامتم زند نعیب نعی برآرد هیچ تدبیری دفع این داهیه را نمی شناسم جز آنک خود را فرا کار دهم و با پیش آورد روزگار می سازم دست به قبله دعا می دارم و انین و حنین از حنایای سینه به حضرت سمیع مجیب می فرستم و می گویم

ای دل چو کشید هجر در زنجیر ت ...

... رای تو ظلام روی تخمین

هر التزام که تو به کرم عهد خویش کرده ای لازمه وفا قرینه آن گردانیده و از عهده همه بیرون آمده اکنون بفرمای تا طریقه تسلی من ازین محنت چیست خرگوش گفت تدبیر آن است که چون بار نمک برگیری و به شهر آیی بر گذرگاهت رود آب است و ترا ناچار از آنجا می باید گذشت چون به میانه رود آب رسی فرو نشین چندانک از نمک نیمی بگذازد پس برخیز و می رو آسوده و سبک بار هرگه که یک دو بار برین قاعده رفتی شتربان را اگرچ نمک بر جراحت افشانده باشی فیما بعد بار نمکت به اندازه وسع نهد شتر را از شنودن این سخن خیال آواز رود در سمع دل نشست خواست پیش از آنکه مضرب زانو به رود رساند سرودی از فرط نشاط آن حالت برکشد و رقصی که به سماع حدای هیچ حادی نکرد بدان کلمه که هادی طریق نجات او بود در گرفت

و حدیثها کالغیث یسمعه ...

... فیصیخ مستمعا لدرته

روز دیگر که جلاجل کواکب از اعطاف و مناکب این هیون صعب فرو گشودند شتربان شتر را هوید بر نهاد و به نمک زار برد و آنچ موظف بود از بار شتر برو راست کرد و شتر به آهنگ اندیشه خویش می آمد تا به میانه رود رسید زخمه تدبیری که ساخته بود بکار آورد و فرو نشست یعنی وقت است که آبی به روی کار آرم و بار غم از دل برگیرم شتربان اشتلمی آغاز نهاد و چوبی چند بر پهلوی شتر مالید پس از درنگی بسیار از جای برخاست و نوبتی چند این حال مکرر شد شتربان را مکافاتی که ایجاب طبیعت خیزد در کار آمد روزی دیگر به جای نمک بار او پشم برنهاد و می راند تا به رود رسید به قاعده گذشته فرو نشست شتربان خاموش گشت و صبر بکار آورد چندانکه پشم آب در خود گرفت و بار گران شد چون آهنگ خیز کرد نتوانست به جهد تمام و کوشش بلیغ از جای برخاست و نحن کما کنا بر خواند و زیادتی علاوه بار بر سفت گرفته روی به راه آورد شتربان بجای حد و نشاط انگیز شد و طرب آمیز این سفته در بارش می نهاد و می گفت

درختی که پروردی آمد به بار

بدیدی هم اکنون برش در کنار

اگر بار خار است خود کشته ای

وگر پرنیان ست خود رشته ای

ای دراز احمق و ای سیه گلیم نادان ع حفظت شییأ و غابت عنک اشیاء خواستی که به اعراض از بار کشیدن شتر مرغ باشی و به اندیشه آن به رود زدی که آن زخمه ناساز در پرده بماند تنت درین اندیشه چون ابریشم باریک شده بود من پشم برو نهادم که هیچ رود که از پشم و ابریشم سازی سازی نگیرد خواستی که بعضی از بار نمک بیندازی و حقوق نان و نمک من ضایع گذاری لیکن تو شوربخت همه ساله شوره خورده ا ی ذوق دیگ سودایی که می پختی نشناختی و ندانستی که آن دیگ را هزار خروار ازین نمک درمی باید این فسانه از بهر آن گفتم تا دانی که دشمن نیز از اندیشه مکایدت ما خالی نباشد و اما رای صلح طلبیدن و از در تساهل و تسامح درآمدن و هدایای تحف و طرف فرستادن غلط می افتد هرکه ابتدا به صلح کند عورت عجز خویش بر دشمن ظاهر کرده باشد و او را بر خود چیره دل و غالب دست و قوی رای گردانیده صواب آن می نماید والله اعلم که رسولی را ارسال کنیم بی انضمام هدیه و تحفه و از خود شکوه مندی و هیبت و انبوهی لشکر و یک دلی بنده و آزاد بدو نماییم چنانک از حرب براندیشد و دواعی حمیت در بواطن سپاه تو بجنبد تا ضغینت و حفیظت دشمنان در درون دل گیرند و خون عصبیت در اعصاب دشمنان فسرده شود و نوایر حقد و کینه در سینه های ایشان منطفی گردد و مرایر غضب به انفصام انجامد و اندیشه عافیت طلبی عیافتی و نبوتی از کار جنگ در طباع ایشان پدید آرد و رسول از مبانی کار آن دولت و مسالک رسوم آن قوم نیک بررسد و قیاس مقدار لشکر باز گیرد و موافقت و منافقت از عموم متجنده ایشان در راه بندگی و ایستادگی بکار مصالح ملک تمام بشناسد و از شجاعت و جبانت دل و رکاکت و متانت رای همه ما را آگاه کند تا تدبیر ما بر وفق مصلحت حال مؤثر و مثمر آید که خداوند جنگ را در سه وقت از اوقات محتاط و بیدار باید بود یکی وقت پیروزی و ظفر بر خصم تا سهوا او عمدا حرکتی حادث نشود که فایده سعی را باطل کند دیگر وقت صلح و مسالمت تا بأحسن الوجوه کار چنان دست درهم دهد که خصم را مقام خوف و طمع باقی ماند سیوم وقت تعلل و تأمل کردن و روزگار بردن تا مگر بألطف الحیل آفت حرب و قتال از میانه به کفایت رسد

الرای قبل شجاعه الشجعان ...

سعدالدین وراوینی
 
۴۲۲۳

سعدالدین وراوینی » مرزبان‌نامه » باب هشتم » داستان خسرو با مرد زشت‌روی

 

... بر بسته همه شکار دولت

اتفاقا همان جایگاه رسید که آن مرد را یافته بود مرد از دور آواز برآورد که مرا سؤالی ست در پرده نصیحت اگر یک ساعت خسرو عنان عظمت کشیده دارد و از ذروه کبریا قدمی فروتر نهد و سمع قبول بدان دهد از فایده خالی نباشد خسرو عنان اسب باز داشت و گفت ای شیخ بیا تا چه داری گفت ای ملک امروز تماشای شکارت چگونه بود گفت هر چه به مرادتر و نیکوتر گفت خزانه و اسباب پادشاهی ات برقرار هست گفت بلی گفت از هیچ جانب خبری ناموافق شنیده ای گفت نشنیدم گفت ازین خیل و خدم که در رکاب خدمت تواند هیچ یک را از حوادث آسیبی رسیده گفت نرسید گفت پس مرا بدان اذلال و استهانت چرا دور فرمودی کردن گفت زیرا که دیدار امثال تو بر مردم شوم گرفته اند گفت بدین حساب دیدار خسرو بر من شوم بوده باشد نه دیدار من بر خسرو خسرو از آنجا که کمال دانش و انصاف او بود تسلیم کرد و عذرها خواست این فسانه از بهر آن گفتم تا دیدار من بر هرکه آید مبارک آید و بمیامن آن تفأل نمایند پس شتر را زمام اختیار رها کردند تا به مراد خویش می چرید و می چمید و در آن ریاض راحت بی ریاضت هیچ بار کلفت می بود و به الفت شیر پیوند می گرفت و سوگند عظیم به نعمت او می خورد تا قدم صدق او در طلب مراضی شیر معلوم شد و مساعی مشکور و مقامات مبرور از نیک بندگی و پاک روشی او در راه خدمت محقق آمد و به حسن التفات ملک ملحوظ و به انواع کرامات محظوظ گشت تا به حدی که خرس را بر مقام تقدم او رشک بیفزود اما اظهار کردن صلاح ندانست و در آن فایده ای نشناخت ظاهرا دست برادری با او داد و با او صحبت و آمیختگی به تکلف و آمد شدی به تملق می کرد و مداجاتی در پرده مدارات می نمود و چون او را چنان فربه و آگنده بال و تمام گوشت می دید که از نشاط در پوست نمی گنجید خرس را دندان طمع تیز می شد و زیر زبان می گفت اخذت البعیر اسلحتها تدبیر شکستن این شتر چیست و طریقی که مفضی باشد به هلاک او کدام تواند بود جز آنک شیر را برو آغالم و سببی شگالم که بر دست شیر کشته شود بعد از قتل او خون و گوشت او خوردن تقربی بزرگ باشد به خدمت شیر

سعدالدین وراوینی
 
۴۲۲۴

سعدالدین وراوینی » مرزبان‌نامه » باب هشتم » داستانِ جولاهه با مار

 

... دیو کاینجا رسید سر بنهد

چه جای این اشتراط و احتیاطست جولاهه بیرون رفت و برفور باز آمد و در خانه خزید چنانک زن خبر نداشت و زیر تخت پنهان شد زن برخاست و دیگچه طعام لطیف بساخت و بیرون رفت تا از همسایه کسی را بطلب آن دوست فرستد شوهر از زیر تخت بدر آمد و آنچ ساخت بود پاک بخورد دیگچه تهی کرد و بیرون شد زن باز آمد دیگچه تهی دید کراج آب فی کفیه طینه گمان برد که مگر خون حمیت در رگ رجولیت شوهرش جوش زده باشد و دیگ تدبیر خون ریختن او پخته حالی چادری که از روی شرم انداخته بود درسر گرفت و از خانه بیرون آمد اتفاقا آن روز در همه شهر مشهور بود که دوش پادشاه شهر خوابی دیدست و هیچ معبر نمیتوان یافت که خواب او بگزارد زن از غایت حقد شوهر بدرگاه رفت و بسمع پادشاه رسانید که شوهرش معبریست سخت حاذق و صاحب فراست اما از غایت ضنت در خواب گزاردن کاهل باشد و الا بزخم چوب و دشنام در کار نیاید و تن در تعبیر در ندهد پادشاه کس فرستاد تا شوهرش را آوردند با او گفت دوش خوابی دیده ام و امروز شکل آن از لوح حافظه خود نمی توانم خواند و بحقیقت نمیدانم که چگونه دیده ام نگر تا خود چگونه بوده باشد جولاهه گفت ای پادشاه من مردی جاهل جولاهم و خواب گزاری مقام هر پیغمبری نیست و ما نحن بتأویل الاحلام بعالمین چه مرد این حدیثم دست از من بردار شاه بفرمود تا هزار چوبش بزنند مرد از بیم زخم چوب تا سه روز امان خواست مهلتش دادند بیامد و بهر گوشه می رفت و روی بر خاک می نهاد و از خدای تعالی مخلص آن واقعه میخواست سیوم روز در ویرانه می گشت ماری از سوراخ سر بیرون کرد باذن الله تعالی با او بسخن درآمد که ای مرد موجب این زاری و ضجرت چیست جولاهه حال بگفت مار گفت اگر من ترا خبر دهم که پادشاه چه دیدست از آنچ او ترا دهد نصیب من چه باشد جولاهه گفت همه ترا گفت نه نیمی بمن ده برین جمله قرار دادند مار گفت پادشاه بخواب چنان دید که از آسمان همه شیر و پلنگ و گرگ و مانند آن باریدی جولاهه خرم دل شد و منتها پذیرفت و بخدمت پادشاه رفت خلوتی درخواست و گفت بقای دولت باد پادشاه بیدار بخت بخواب چنان دیدست که از آسمان همه گرگ و شیر و پلنگ باریدی گفت بلی چنان دیدم اکنون باز گوی تا تعبیر آن چه باشد جولاهه را منهی اقبال این تلقین کرد که بدین زودی ترا خصمان قوی حال و جنگجوی از اطراف ملک پدید آیند و بآخر آتش فتنه ایشان با شمشیر تو فرو میرد و بخیر انجامد پادشاه فرمود تا هزار دینار زر بدو دادند جولاهه از بشاشت زر چنان شد که در کسوت بشریت نمی گنجید زربخانه برد شادمان و طربناک و خرم دل پس اندیشه کرد که ازین زر نیمی بمار نشاید برد و بدین کمتر خود راضی نشود و اگر ندهم لاشک در کمین قصد من باشد و از آزار او ایمن نباشم لکن اگر میسر گردد هیچ بهتر از کشتن او نیست چوبی برداشت و بنزدیک سوراخ رفت مار بیرون آمد چوب در دست او دید آهنگ گریختن کرد سرچوبش بر دم مار آمد زخم خورده و دردناک با سوراخ شد و رب شارق شرق قبل رقه سال دیگر ملک خوابی دیگر دید و فراموش کرد جولاهه را حاضر آوردند همچنان بقاعده مهلت خواست و از آنجا بدر سوراخ مار شد و بزبان لطف مار را از سوراخ بیرون آورد و از گذشته عذرها خواست مار گفت اگرچ گفته اند مساعده الخاطل تعد من الباطل اما این بار دیگر هم بیازماییم پس عذر او قبول کرد و گفت اکنون شرط آنست که مال جمله بمن آری سوگند یاد کرد که چنین کنم گفت ملک را بگوی که در خواب چنان دیده که از آسمان همه شغال و روباه باریدی مرد جولاهه بخدمت پادشاه آمد و همچنان که از مار شنیده بود بگزارد و تعبیر آن بگفت که ترا درین عهد خصمان محتال و مکار و دزد دوروی و مخادع با دید آیند و آخر همه گرفتار کردار خود شوند و دولت تو سزای همه در کنار نهد پادشاه فرمود تا هزار دینار دیگر بدو دهند جولاهه سیم برگرفت و چون زر سرخ روی و قوی دل پشت بدیوار مکنت و فراغت بازداد و گفت مار از من بدان راضی باشد که قصد هلاک او نکنم اساءه المحسن ان یمنعک جدواه و احسان المسیء ان یکف عنک اذاه مال بدو بردن عین سفه و سرف باشد همچنین تا یک سال برآمد ملک دیگر باره خوابی دید و صورت آن از صحیفه مخیله او چنان محو گردید که یک حرف باقی نماند همه شب مضطرب آن اندیشه می بود بامداد که زنگی شب سر از بالین مشرق برگرفت و دندان سپید از مباسم آفاق بنمود بطلب جولاهه فرستاد و چون از حال خواب و نسیانی که رفتست استطلاع رفت گفت هر خواب که نقش آن از عالم غیب باز خوانده ام و تعبیر آن بروفق تقدیر نموده جز بمدد اقبال و اقتباس نور فراست از خاطر ملک نبودست و آنچ خواهم گفت هم بدین استمداد تواند بود اما یک دو روز در توقف و اندیشه خواهد ماند و از آنجا بدر سوراخ مار شد و آواز داد مار بیرون آمد و گفت ع ای امید من و عهد تو سراسر همه باد دیگر بار آمدی تا از من چاره کارافتادگی خودجویی ع آری بچه راحت بکدام آسایش در جمله از تسامحی که کرده ام و زیان تفاصح تو خورده و بدان منخدع شده جز آنک نقصان ایمان خود را در آن معاملت باز یافتم سودی بر سر نیاوردم چه در اخبار نبوی علیه الصلوه و السلام آمدست لا یلدغ المؤمن من جحر مرتین و من امروز از زمره آن طایفه ام زیرا که دو نوبت بر در این سوراخ بزخم چوب و زخم زبان تو جوارح صورت و معنی را مجروح یافتم و هنوز سیوم را متعرض می باشم معاذالله

صادق خلیلک ما بدالک نصحه ...

... رأینا العفو من ثمر الذنوب

عفو تو از جریمه من بیشترست این بار دیگر این افتاده را دست گیر

من آن کردم کز من بدعهد سزید

تو به زمنی همان کنی کز تو سزد

مار گفت اکنون شرط آنست که هر جایزه که پادشاه این بار دهد و هرچ بارها گرفته بمن آری تا براستی قسم کنیم و این بار خواب خیانتی دیگر نبینی تا بگویم که ملک چه خواب دیدست و عبارت از آن چیست مرد التزام نمود و بر آنعقد معاهده بتازه بستند مار گفت برو بگوی بخواب چنان دیدی که از آسمان گوسفند و بره و امثال آن باریدی و این معبرست بدان معنی که درین عهد بفر دولت و میامن معدلت و حسن سیاست ملک جمله خلایق رنگ موافقت گرفته اند و جنگ و مدافعت و کینه کشی و مسافعت از میانه برداشته و همه فرمان پادشاه را مطواع و منقاد گشته و ملک و ولایت بر امن و سکون قرار گرفته و فتور و فتون زایل گشته جولاهه بدرسرای پادشاه رفت و هرچ مار تلقین کرده باز گفت هزار دینار دیگر از خزانه بتعهد او فرمود و پایه که بپای جولاهگی بافته نبود از انعام و احترام پادشاه بیافت با خود گفت این بار همه بر مار ایثار باید کرد و آثار نیک عهدی و عذری که بقول تمهید کرده ام بفعل بتأکید باید رسانید که مار در مشکلات امور نامحصور از بازگشت بد و چاره نیست پس هر سه هزار دینار برگرفت و پیش مار برد مار را آواز داد بیرون آمد بر یکدیگر سلام دادند پس مهرزر پیش نهاد و از گذشته عذر ها خواست و گفت

رضاک شباب لایلیه مشیب ...

سعدالدین وراوینی
 
۴۲۲۵

سعدالدین وراوینی » مرزبان‌نامه » باب هشتم » داستانِ برزگر با گرگ و مار

 

... گل بوی بدان یافت که با خار بساخت

خرس گفت سره می گویی اما عاقلان که عیار عبرت کارها گرفته اند و حقایق امور بترازوی خبرت برکشیده چنین گفته اند المتأنی فی علاج الداء بعد ان عرف وجه الدواء کالمتأنی فی اطفاء النار و قد اخذت بحواشی ثیابه هر کرا دردی پدید آید که وجه مداوات آن شناسد و بتعلل روزگار برد و باصلاح بدن و تعدیل مزاج مشغول نگردد بدان کس ماند که همه اعطاف و اطراف جامه او شعله آتش سوزان فرو گیرد و او متفکر و متأنی تا خود دفع آن چونه تواند کرد و هرک حدیث پیش بینان نشنود اگر پس از آن پشیمانی خورد بدان سزاوار باشد اطعم اخاک تمره فأن ابی فجمره شتر گفت بدام صعوه مرغابی نتوان گرفت مرا با درفش پنجه شیر تپانچه زدن وقاحتی شنیع باشد و اگر نیز توانایی آن داشتمی هم سلاح قدرت در پای عجز ریختن و با او نیاویختن اختیار کردمی و تعرض کسی که گوشت بر استخوان و خون در رگ از مدد نعمت و ماده تربیت او دارم روا نداشتمی و چون ذات البین بندگی و خداوندی این صورت گرفت آن به که پیش از خرده حرکتی که در میان آید و بجان غرامت باید کشید باسر حرفه اول روم و این لقمه چرب بگذارم و بهمان آرد مجرد که از اجرت عمل راتب هر روزه من بود قانع شوم و آنچ بمزد چهار حمال اخفاف بستانم وجه کفاف سازم و ان اطیب ما یأکل الرجل من کسب یده و گفته اند هرک زندگانی بآسانی کند مرگش هم بآسانی بود و فی المثل المعاشره ترک المعسره و ای برادر آن هنگام که من در آرامگاه کنام با برادران صحبت هم هور و هم خواب بودم روزخار میکندم و شب بار میبردم و بالحان خارکنی از حداء حادیان وقت خویش خوش می داشتم و پهلو بر بستر امن و آسایش می نهادم و پای در دامن گلیم که باندازه خویش بود می کشیدم و خوش می خوردم و در مرابض طرب می چریدم و بر مضاجع فراغت می غلتیدم نه اندیشه بدی مواکل نه هراس ددی موکل

خارم اندر گرد دامن خوبتر بود از سمن ...

... هر کس که مرا بیند چون آب فرو خواند

مگر موشی در مجاورت ایشان خانه داشت حاضر بود مفاوضات هردو بشنید و بتمامی استراق کرد و در سمع دل گرفت و مهر مکاتمت برونهاد و با هیچ نامحرم آن راز بصحرا نیاورد و شتر همه روزه در آن خوف و تفکر بآتش سودا روح حیوانی را تحلیل می داد و از توهم آن خلل چون خلالا باریک می شد و از امتلاء آن غصه چون هلال روی بتراجع می نهاد تا اثر لاغری و ضعف بنیت بر اطراف و اعضاء او سخت پدید آمد و شیر از تغیر او تعجبی می نمود که آیا این مسکین را چه رسیدست گویی در آن وقت که مسافر اقطار عالم بود مخالفت آب و هوای اسفار درو اثر کردست و دست و پای چنین باریک گشته یا رشته ایست که در بخاراتش جمع آمده همه را بر ثفنات زانو برهم پیچیدند یادقی که از مصر بسرباری رنجهای و تحمل القالکم با خویشتن آورد گمان می برم که بیرون آمدن محبوسان عذاب را از شهر بند دوزخ بشرط حتی یلج الجمل موعد خلاص نزدیک آمد که از غایت ضعیفی هودج موهانش بدروازه سم الخیاط بدر خواهد رفت

من کان مرعی عزمه و همومه

روض الامانی لم یزل مهزولا

تا روزی زاغی را که از هم نشینان و امینان خزاین اسرار بود پرسید که این شتر را چه افتادست چون ما گوشت خواره نیست که از آن خوی باز کرده باشد و ریاضت گیاه خوردن کشیده و از غذای اصلی بازمانده مگر همت بر کاری بعید المنال گماشتست که بدان دشوار توان رسید یا از خصمی می هراسد که تاب مقاومت او ندارد میخواهم که ازو بپرسی و بدانی تا او را از حوادث احوال چه حادث شدست و از کیفیت کار او مرا آگاهی دهی زاغ رفت و برونق فرمان شیر با شتر مقدمات دوستی و مبانی صحبت آغاز نهاد و یک چندی طلیعه فهم و جاسوس نظر را بر مدارک حس و مسالک عقل نشاند تا از حقیقت حال او خبری باز گیرد تا بحضرت ملک انها کند سود نداشت و دلیلی بدستش نیفتاد روزی زاغ بر کنار جویباری بتماشا نشسته بود و راز دل شتر از غایت نایافت در آب طلب می کرد اتفاقا شتر را داعیه آب خوردن آنجا آورد زاغ خود را در پس سنگی پنهان گردانید شتر ساعتی در آب نگاه کرد ماهیان را دید که بر روی آب گذر می کردند نفسی سوزناک برکشید و گفت خنک شما را که نه از سروران بیمی دارید و نه از همسران اندیشه گستاخ بر روی آب می روید و دامن عرضتان بهیچ عارضه از عوارض تهمت و سوء ظنت تر نمی شود بیچاره من که سفینه سینه بر دریای اندوه بی پایان افکنده ام نمیدانم که بسلامت بساحل مخلص رسد یا بگرداب هلاک فرو رود

لیتنی کنت قبل ماقد بدالی

فی مراعی الحشیش ارعی الحشیشا

زاغ این سخن بشنید بخدمت شیر رفت و باز رسانید شیر از جای بشد و اندوهگین گشت و با خود گفت چون عصمت کلی نگهبان احوال مردم نیست و بوادر قول و صوادر فعل چنان در قید اختیار نه که از مردم هیچ حرکتی مذموم که بدان ملوم شود صادر نیاید جایزست که از من خبری یافته باشد و از آن اندیشناک گشته و آنرا از مساعت نظر من بجانب خویش شمرده و در باب من بدگمان شده و ان الظن لایغنی من الحق شییا اگر ازو پرسش و استعلام کنم ترسم که خوف و خشیت او زیادت گردد و اگر نکنم همچنان پریشان و بی سامان می باشد آخر از هر دو اندیشه متعارض این مرجح پیش خاطر او آمد که مثال داد تا چند کس از معتبران و نزدیکان خدم بخدمت حاضر آمدند و شتر را ترحیبی و تبجیلی که معتاد بود ارزانی داشت و بی واسطه سفیر و مشیر و حاجب و وزیر زبان بگشود و گفت که من با آنک دست قدرت و رای همه دارم و ببازوی صولت پیل مست را درپای آرم ایزد تعالی مرا بصفت داد و دهش و خصلت دین و دانش مخصوص عنایت گردانیدست و آن هدایت داده که بخلاف امثال خویش دست نشبث از خون جانوران کوتاه کردم و دامن از آلایش این معصیت در کشیدم و جوامع همت را از مطامح دنی و مشارع وبی در تحرز و خویشتن داری مقصور گردانیدم و امروز از شما می خواهم که اگر عیبی بسیار و اندک در نهاد من می بینید یا بسهو و عمد از من فعلی می آید که عقلا او عرفا او شرعا او رسما پسندیده نیست آنرا بر من عرضه دارید و تحفه بزرگ بنزدیک من شناسید که بهترین موجودات و پاکترین گوهر کاینات چنین فرمودست من غشنا فلیس منا یعنی هرک در ذات مبارک ما نشانی از عیب یافت و با ما نگفت و ننمود از رقم اختصاص ما بیرونست و اگر کوتاه دیده را در خیال آید که حوالت عیب بجانب جناب نبوت چگونه توان کرد خطاب انا بشر مثلکم خود بمصداق این معنی ناطقست و ازین تلویح معلوم که بنسبت باذات واجب الوجود جمله ذوات و ممکنات از فرش خاک تا فلک و از آدمی تا جوهر ملک بنقصان حدوث گرفتارند و راه دیگر نواقص اوصاف که تبع آنست بهمه آفریدگان گشاده است و نهاد عالم صغری و کبری برین نهاده و ازین دو مقدمه نتایج مبدعات چنین زاده اکنون شما را رخصتست که اگر از عیوب و ذنوب و گفتار و کردار من هیچ چیز که انگشت اشارت بر آن توان نهاد می یابید ازمن پوشیده ندارید تا از آن توبه کنم و بتطهیر اخلاق خویش مشغول شوم و اگر کسی از من ضرری یا از آتش خشم من شرری در مستقبل حال تخیل می کند آشکارا گرداند و بگوید تا او را ایمن گردانم و اگر از کسی زلتی پنهان از من صادر آمدست ظاهر سازد تا بذیل تجاوز آنرا بپوشانیم

الستر دون الفاحشات ولا

یلقاک دون الخیر من ستر

حاضران بیک زبان دعا و ثنایی که فراخور وقت بود بأدا رسانیدند و گفتند معاذالله حاشا که بر حاشیه خاطر یکی از حواشی دولت و خدم حضرت هرگز از شهریار غبار آزاری نشسته باشد یا از گلزار لطف او سر خاری بدامن احوال کس درآویخته ما همه در پناه دین داری و کنف کم آزاری تو پروریده ایم و جهان را بروی چون تو جهانداری روشن دیده چه جای این حدیثست

روزگارت همه خوش باد که در دولت تو

روزگارو سرکار همه خوش می گذرد

خرس چون تفاصیل و جمل این حکایت یشنید و ناقه و جمل خویش در آن میدید اندیشه کرد که ملک بر صفحات حال اشتر امارات تشویش یافت و این تفحص و تفتیش فرمود اگر از احتیال و اغتیال من آگاه شود همانا بعاقبت عقوبتی سخت باید کشید رای آنست که من شتر را در خلاب واقعه کشم و در مخلب عذاب افکنم و بار این گناه بر گردن شتر نهم و او را جنه جنایات خویش گردانم تا هر تیر خطا و صواب که از قبضه رضا و سخط آید برو آید پس روی سوی شتر کرد و گفت بدان می ماند که کسی را از شهریار صورتی ببداندیشی نشسته باشد و وهمی باطل افتاده و آن الا از خبث دخلت و غایله ضمیر آن کس نتواند بود که نقش عقیدت خود را در آیینه رای شهریار بخیال بیند و اگر نه از شهریار که سیرت او خیر خالص و رأفت محض و رحمت صرفست چه بدی تصور توان کرد و هرچند من ازین قبیل بر سبیل تسامع کلمه چند شنیدم نخواستم که اعلام دهم چه ندانستم که بدین درازی کشد و همت بزرگوار ملک این کار را چنین بزرگ نهد اکنون که اتفات خاطر شریفش بکشف آن این مقام دارد من بهیچ وجه پوشیده ندارم پس شیر فرمود تا جالی خالی کردند و خرس را بجهت استکشاف این حال پیش خواند خرس گفت ای ملک گفته اند دانا بچشم نادان حقیرتر از آن باشد که نادان بچشم دانا این شتر معرفتی ندارد که بدان ترا بشناسد و آن شناسایی همیشه هیبت و حشمت ترا برابر خاطر او دارد و از جرات و چیرگی بر افعال نکوهیده او را باز دارد و آنچ داناترین خلق از خود خبر میدهد ان اعرفکم بالله و اخشاکم عن الله اشارتست بهمین معنی یعنی چون مرا مقام قهر الهی معلوم باشد که تا کجاست از وقع آثار آن ترسناک تر از شما باشم که از مطالعه آن در حجاب جهالت باشید و نص تنزیل عز من قایل ازین حکایت میکند حیث قال انما یخشی الله من عباده العلماء ملک این شتر را نواختی زیادت از اندازه او فرمود و مقامی فراتر از پایه استحقاق او داد لاجرم طعمه پیل در حوصله پنجشک نگنجد و مقدار شربت چون فراخور مزاج نبود بفساد آورد پنداشت که باعث ملک بر آنچ کرد ضرورتی حالی یا حاجتی مآلی بودست با بحظی که ازین دولت یافت پشیمان شد و بحط منزلتی و نزول مرتبتی که او یافت رضا خواهد داد این اندیشه برو غالی شد تا از آنجا که جلافت طبع و سخافت رأی اوست فرصتی دیگر می جوید که صریح گفتن از ادب بندگی دور افتد والا اظهار کردمی

و لو حیز الحفاظ بغیر لب

تجنب عنق صیقله الحسام

شهریار چون این فصل بشنید خرس را باز گردانید و بطلب زاغ فرستاد حاضر آمد و ازو پرسید که خرس را درین نقل چون می بینی زاغ جواب داد که رای از هر و ضمیر انور ملک چهره گشای پوشیدگان پرده غیبست برو خود نپوشد لکن مرا بشواهد عقل و ادله حس معلومست که از اذله خواضع خدمت هیچ کس را این فروتنی و فرهختگی و سلامت نفس و سماحت طبع نیست که شتر راست و احتشامی که او از شکوه شهریار دارد کس ندارد و اگر خود را مجرم دانستی هرگز او را آن قوت دل نبودی که گرد جناب حشمت تو گشتی و قدم بر آستانه انبساط این خدمت نهادی و لابد منزعج و مستشعر شدی و آنگه مستنفره فرت من قسوره روی بمأمنی دیگر نهادی خصوصا که نه بندی در پای دارد و نه موکلی بر سر و حقیقت میدانم که شهریار را نیت و طویت برقرار اصلست و البته هیچ توحش و تنفر بر طبع کریمش راه نیافته چنان می نماید که این خار خرس نهاده و این غبار وحشت او برانگیخته دریغ باشد و بوشایت صاحب غرض و سعایت بدسگال چنان خدمتگاری پاک سرشت را آلوده دانستن و مستوحش گذاشتن اگر ملک او را بخواند و تشریف مشافهه ارزانی دارد و بلفظ اشرف ازو بحث فرماید خود از صدق لهجه او مصدوقه حال روشن شود شهریار شتر را بخلوت خانه حاضر کرد و گفت بدانک تو را بر من حقوق نیک خدمتی ثابتست و همیشه بر طاعت اوامر من اقبال نموده و از نواهی امتناع کرده و هرگز قدمی از محجه مراد من فراتر ننهاده و حق شناسی و گهرداری و طریق اشفاق و اشبال من بر احوال عموم خدمتگاران ترا مصور فخاصه تو که بدین مقامات مرضی و مساعی مشکور اختصاص داری بگو که موجب این تغیر و تکسر چیست اگر گناهی کرده و از بازخواست می اندیشی قدر که هرچ عظیم ترست از همه صغایر و کبایر درگذشتم و اگر از جانب من کلمه موحش و مشوش گفته اند و خیالی نشانده اند پنهان مدار و نقال نکال را بدست من بازده و تو مرفه الحال و فارف البال بنشین انت منی بین اذنی و عاتقی شتر اندیشید که اگر آنچ صورت حالست شمه بنمایم انتقاض عهد و انتکاث آن عقد که من با خرس بسته ام لازم آید و وزر آن در گردن بماند و اگر بگناهی که ندارم اعتراف کنم ملک هرچند قلم صفح درکشد و صحیفه جرم را ورق باز نکند چهره عفو او را بخال عصیان خویش موسوم کرده باشم و روی حال خود را بسواد خجلت سیاه گردانیده و در زمره گناهکاران منحصر شده لیکن همان بهترست که این شین بر روی کار خویش نشانم و گناه او بر خود بندم تا رفیقی که بر حسن سیرت و احکام سریرت و وفای عهد موافقت و ایفای حق مرافقت من اعتماد داشته باشد گرفتار نگردد

کذا المجد یحمل اثقاله ...

سعدالدین وراوینی
 
۴۲۲۶

سعدالدین وراوینی » مرزبان‌نامه » باب هشتم » داستانِ ایراجسته با خسرو

 

روباه گفت شنیدم که خسرو زنی داشت پادشاه زاده در خدر عصمت پرورده و از سرا پرده ستر بسریر مملکت او خرامیده رخش از خوبی فرسی بر آفتاب انداخته عارضش در خانه شاه ماه را مات کرده خسرو برادر و پدرش را کشته بود و سرو بوستان امانی را از جویبار جوانی فرو شکسته و آن غصن دوحه شهریاری را بر ارومه کامگاری بخون پیوند کرده خسرو اگرچ در کار عشق او سخت زار بود اما از کارزاری که با ایشان کرد همیشه اندیشناک بودی و گمان بردی که مهر برادری و پدری روزی او را بر کین شوهر محرض آید و هرگز یاد عزیزان از گوشه خاطر او نرود وقتی هر دو در خلوت خانه عشرت بر تخت شادمانی در مداعبت و ملاعست آمدند خسرو از سرنشوت نشاط دست شهوت بانبساط فراز کرد تا آن خرمن یاسمین را بکمند مشکین تنگ در کنار کشد و شکری چند از پسته تنگ و بادام فراخش بنقل برگیرد معصومه نگاه کرد پرستاران استار حضرت و پردگیان حرم خدمت اعنی کنیزکان ماه منظر و دختران زهره نظر را دید بیمین و یار تخت ایستاده چون بنات و پروین بگرد مرکز قطب صف در سف کشیده از نظاره ایشان خجلتی تمام بر وی افتاد و همان حالت پیش خاطر او نصب عین آمد که کسری انوشروان را بوقت آنک بمشاهده صاحب جمالی از منظوران فراش عشرت جاذبه رغبتش صادق شد نگاه کرد در آن خانه نر گدانی در میان سفالهای ریاحین نهاده دید پرده حیا در روی مروت مردانه کشید و گفت انی لاستحیی ان اباضع فی بیت فیه النرجس لانها تشبه العیون الناظره با خود گفت که او چون با همه عذر مردی از حضور نرگس که نابینای مادرزاد بود شرم داشت اگر با حضور یاسمین و ارغوان که از پیش من رسته اند و از نرگس در ترقب احوال من دیده ورتر مبالات ننمایم و در مغالات بضاعت بضع مبالغتی نکنم این سمن عذاران بنفشه موی سوسن وار زبان طعن در من دراز کنند و اگرچ گفته اند جدع الحلال انف الغیره مرا طاقت این تحمل و روی این آزرم نباشد در آن حالت دستی برافشاند بر روی خسرو آمد از کنار تخت درافتاد در خیال آورد که موجب و مهیج این حرکت همان کین پدر و برادرست که در درون او تمکن یافته و هر وقت ببهانه سر از گریبان فضول برمیزند و این خود مثلست که بدخواه در خانه نباید داشت فخاصه زن پس ایراجسته را که وزیر و مشیر ملک بود بخواند و بعدما که سبب خشم بر منکوحه خویش بگفت فرمود که او را ببرد و هلاک کند دستور در آن وقت که پادشاه را سورت سخط چنان در خط برده بود الا سر برخط فرمان نهادن روی ندید او را در پرده حرمت بسرای خویش برد و میان تاخیر آن کار و تقدیم اشارت ملک متردد بماند معصومه بر زبان خادمی بدستور پیغام فرستاد که ملک را بگوی که اگر من گنه کارم آخر این نطفه پاک که از صلب طهارت تو در شکم دارم گناهی ندارد هنوز آبی بسیطست و باجزاء خاک آدم که آلوده عصیانست ترکیب نیافته برو این رقم مؤاخذت کشیدن و قلم این قضا راندن لایق نیست آخر این طفل که از عالم غیب بدعوت خانه دولت تو می آید تو او را خوانده و بدعاهای شب قدوم او خواسته و باوراد ورود او استدعا کرده بگذار تا درآید و اگر اندیشه کنی که این مهمان طفل را مادر طفلیست از روی کرم طفیلی مهمان را دست منع پیش نیازند ع مکن فعلی که بر کرده پشیمان باشی ای دلبر دستور بخدمت خسرو آمد و آن حامل بار امانت را تا وقت وضع حمل امان خواست خسرو نپذیرفت و فرمود که برو و این مهم بقضا و این مثال بأمضا رسان دستور باز آمد و چندانک در روی کار نگه کرد از مفتی عقل رخصت این فعل نمی یافت و می دانست که هم روزی در درون او که بدود آتش غضب مظلم شدست مهر فرزندی بتابد و از کشتن او که سبب روشنایی چشم اوست پشیمانی خورد و مرا واسطه آن فعل داند صواب چنان دانست که جایگاهی از نظر خلق جهان پنهادن بساخت که آفتاب و ماهتاب از رخنه دیوار او را ندیدی عصمت را بپرده داری و حفظ را بپاسبانی آن سراچه که مقامگاه او بود بگماشت و هر آنچ بایست از اسباب معاش من کل ما یحتاج الیه ترتیب داد و بر وجه مصلحت ساخته گردانید چون نه مه تمام برآمد چهارده ماهی از عقده کسوف ناامیدی روی بنمود نازنینی از دوش دایگان فطرت در کنار قابله دولت آمد و همچنان در دامن حواضن بخت می پرورید تا بهفت سال رسید روزی خسرو بشکارگاه می گردید میشی با بره و نرمیشی از صحرا پیدا آمد مرکب را چون تندباری از مهب مرح و نشاط برانگیخت و بنزدیک ایشان دوانید هر سه را در عطفه کمری پیچید یاسیجی برکشید و بر پهلوی بچه راست کرد مادرش در پیش آمد تا سپر آفت شود چون تیر بر ماده راست کرد نرمیش در پیش آمد تا مگر قضاگردان ماده شود خسرو از آن حالت انگشت تعجب در دندان گرفت کمان از دست بینداخت و از صورت حال زن و هلاک کردن او با فرزندی که در شکم داشت بیاد آورد با خود گفت جایی که جانور وحشی را این مهربانی و شفقت باشد که خو را فدای بچه خویش گرداند و نر را بر ماده این دلسوزی و رأفت آید که بلا را استقبال کند تا بدو باز نخورد من جگر گوشه خود را بدست خود خون ریختم و بر جفتی که بخوبی صورت و پاکی صفت از زنان عالم طاق بود رحمت نکردم من مساغ این غصه و مرهم داغ این قصه از کجا طلبم

کسی را سر از راست پیچان شود ...

... اهلا و سهلا بالتی

پس از دستور منتی که مقابل چنان خدمتی بود بپذیرفت و هرچ ممکن شد از تکریم جانب حرمت و تنویه جاه و منزلت او کرد ورای او را صورت آرای عروس دولت و مشکل گشای بند محنت و ذخیره و قنیه روز حاجت گردانید این فسانه از بهر آن گفتم تا اگر بدین خدمت ایستادگی نمایی و این صورت واقعه از حجاب ریبت و اشتباه بیرون آری و انتباه او از موقع اغالیط خیال و لخالیط وهم حاصل کنی نتیجه احسان شهریار از آن چشم توان داشت و در موازات آن هرچ بحسن مجازات باز گردد هیچ دریغ نخواهد بود و از آن خدمت بترفع مرتبتی سنی و تمتع از عیشی هنی زود توان رسید موش گفت راست میگویی و عقل را در تحقیق این سخن هیچ تردد نیست و لکن من انفی الرفعه من از آن جمله که در عقد موالی و خدم آیم و از موالیان خدمت باشم تا مثلا بشرف مثول در این آستانه مخصوص شوم که باشم و بدالت کدام آلت و بارشاد کدام رشاد این مقام طلبم و باعتداد چه استعداد درین معرض نشینم ع انک لا تجنی من الشوک العنب سالهاست تا درین کنج خمول پای در دامن عزلت کشیده ام و دامن از غبار چنین اطماع افشانده بروز از طلب مرادی که طالبش نبوده ام آسوده و بشب از نگاهداشت چیزی که نداشتم خوش خفته من هرگز بپادشاه شناسی اسم خویش علم نکنم و این معرفه بر نکره نفس خویش در چنین واقعه نکراء و داهیه دهیاء ترجیح ننهم و کاری که از مجال وسع من بیرونست و از قدر امکان من افزون پیش نگیرم

و لم اطلب مداه و من یحاول

مناط الشمس یعرض للسقاط

و گفته اند صحبت پادشاه و قربت جوار او بگرمابه گرم ماند که هرک بیرون بود بآرزو خواهد که اندرون شود و هرک ساعتی درون او نشست و از لذع حرارت آب و ناسازگاری هوای او متأذی شد خواهد که زود بیرون آید همچنین نظارگیان که از دور حضرت پادشاه و رونق حاضران بینند دست در حبایل و وسایط او زنند و اسباب و وسایل طلبند تا خود بچه حیلت و کدام وسیلت در جمله ایشان منحصر شوند و راست که غرض حاصل شده و مطلوب در واصل آمد با لطف الوجوه فاصلی جویند که میان خدمت پادشاه و ایشان حجاب بیگانگی افکند لکن چون ترا تعلق خاطر و تعمق اندیشه درین کار می بینم این راز با تو بگشایم اما باید که اسناد آن بمن حواله نفرمایی و این روایت و حکایت از من نکنی روباه رعایت آن شرایط را عهده کرد پس موش همان فصل که خرس با شتر رانده بود بتفصیل باز گفت و مهارشه خرس در فساد انگیزی و مناقشه شتر در صلاح طلبی چنانک رفت در میان نهاد و نمود که چندانک آن سلیم طبع سلس القیاد را خار تسویل حیلت و مغیلان غیلت در راه انداخت با همه ساده دلی بیک سر موی درو اثر نکرد و موارد صفای او از خبث وساوس آن شیطان مارد تیره نگشت و ماده الفتش بصورت باطل انقطاع نپذیرفت روباه چون این فصل از موش مفصل و مستوفی بشنید خوشدل و شادمان بخدمت شهریار رفت و گفت دولت دو جهانی ملک را ببقای جاودانی متصل باد چندین روز که من بنده از خدمت این آستانه محرومم و از جمال این حضرت محجوب تفحص کار خرس و شتر و تصفح حال ایشان می کردم آخر از مقام تحیر و توقف بیرون آمدم و بر حق و حقیقت مکایدت و مجاهدت هر دو اطلاع تمام یافتم اگر اشارت ملک بدان پیوندد از مخبر اصل باز بجوید و بپرسد تا اعلام دهم شیر گفت بحمدالله تا بوده در مسار و مضار اخبار از روات ثقات بوده و ما را سماع قول مجرد تو در افادت یقین بر تواتر اجماعات راجح آمده و از بحث مستغنی داشته روباه ماجرای احوال من اوله الی آخره بگوش ملک رسانید و چهره اجتهاد از نقاب شبهت بیرون آورد چنانک ملک جمال عیان در آینه خبر مشاهده کرد پس ملک روی بزاغ آورد که اکنون سزای خرس و جزای افعال نکوهیده او چیست و چه میباید کرد زاغ گفت رای آنست که ملک فرمان دهد تا مجمعی غاص باصناف خلق از عوام و خواص و صغار و کبار و اوضاع و اشراف بسازند شهریار بنشیند و در پیش بساط حضرت هر کس آنچ داند فراخور استحقاق بدکرداران بگوید و کلمه حق باز نگیرد تا بهر آنچ فرماید معذور باشد و محق آن روز بدین تدبیر و اندیشه بسر بردند روز دیگر که شکوفه انجم بباد صبحگاهی فرو ریخت و خانه خدای سپهر ازین مرغزار بنفشه گون روی بنمود شیر در بارگاه حشمت چون بنفشه طبری و گلبرگ طری تازه روی بنشست درر عبارات بالماس شقاشق لهجت سفتن گرفت و چون بهار بشقایق بهجت شکفتن آغاز کرد و گفت لفظ نبوی چنینست که لا تجتمع امتی علی الضلاله بحمدالله شما همه متورع و پرهیزگار و در ملت خدای ترسان و حق پرستانید و جمله بر طاعت خدای و رسول و لباعت من که از اولوالامرم تبعیت ورزیده اید و طریق الناس علی دین ملوکهم سپرده و اینک همه مجتمعید بگویید و بر کلمه حق یک زبان شوید که آنک با برادر همدم بر یک طریق معاشرت مدتها قدم زده باشد و در راه او همه وداد و اتحاد نموده و نطاق خلطت و عناق صحبت چنان تنگ گردانیده که میان ایشان هیچ ثالثی در اسرار دوستی و دشمنی نگنجیده ظاهر را بحلیت وفاق آراسته و باطن را بحشو حیلت و نفاق آگنده و خواسته که بتعبیه احتیال و تعمیه استجهال او را در ورطه افکند و بدام عملی گرفتار کند که گردش گردون بهیچ افسون بندابرام و احکام آن باز نتواند گشود تا مطلقا فرماید که ترا قصد جان خداوندگار مشفق و مخدوم منعم می باید اندیشید و فرصت هلاک او طلبید و چنان فرا نماید که اگر نکنی داعیه قصد او سبق گیرد و تا درنگری خود را بسته بندقضا و خسته چنگال بلای او بینی چه تغیر خاطر او با تو نه بمقامیست که در مجال فرصت توقف کردن او در هلاک تو هرگز صورت بندد و چون عقل توفیقی و بصیرت غریزی زمام انقیاد آن نیکو خصال پسندیده خلال سلیم سیرت کریم طینت از دست آن خبیث خوی مفسده جوی بستاند و براه سداد و سبیل رشاد کشد تا روی قبول از سخن او بگرداند و پشت اعراض بر کار اوکند راست که دم اختراع و فسون اختداع او درنگیرد پریشان و پشیمان شود و ترسد که پرده بر روی کرده و انداخته او دریده گردد و بخیه دو درزی نفاق او بر روی افتد و مخدوم یا بتفرس ذهن یا بتجسس از نیک خواهان مخلص و مشفقان مخالص از خباثت او آگاهی یابد آن میشوم مرجوم لعنت کالمهجوم علی الظنه بقدم تجاسر پیش آید و کالمهدر فی العنه روی مکابره در خصم نهد و سگالیده فعال و شوریده مکر خویش برو قلب کند و کم حجه تأتی علی مهجه هرگز پیش خاطذ نیارد بچه نکال سزاوار بود و مستحق کدام زخم سیاست شاید که باشد حاضران محضر همه آواز برآوردند که هرک بچنین غدری موسوم شد و انگشت نمای چنین صفتی نانحمود گشت اولیتر آنک از میان طوایف بندگان دولت بیرون رود تا بوی مکیدت و رنگ عقیدت او در دیگران نگیرد و ببلای گفتار آلوده و کردار ناستوده او مبتلی نشوند و آنک تلف نفس پادشاه اندیشد و بذات کریم اولحوق ضرری جانی خواهد و عقوقی بدین صفت پیش گیرد جنایت او را هیچ جزایی جز تیغ که اجزاء او را از هم جدا کند نشاید بود و جز بآب شمشیر چرک وجود او از اعراض دوستان این دولت زایل نتوان کرد و هر یک از گوشه شراره قدح در آن سوخته خرمن می انداختند و تیر باران ملامت از جوانب بدو روان کردند

و من دعا الناس الی ذمه ...

سعدالدین وراوینی
 
۴۲۲۷

سعدالدین وراوینی » مرزبان‌نامه » باب نهم » در عقاب و آزاد چهره و ایرا

 

... ما را ز دو پنج یک چهار آید

چون قوتی دریت بیغوله هست بی غولان ضلال رفتن و دعوت خیال نفس خوردن و آرزوی ناممکن و محال پختن نشان خامی و دشمن کامی باشدع چیزی چه طلب کنی که گم کرده نه و چنانک زاج علیل از عقابیل علت آنگه نیک شود و روی ببهی نهد که نظر از مشتهیات طبع برگیرد و در حمیت آرزوها حمیت مردانه پیش آرد آزادمرد که نسبت مروت بخود درست کند از ننگ و بند این قبض و بسط آنگه بیرون آید که قدمی از مراد خویش فراتر نهد و الحریه فی رفض الشهوات برخواند اما محنت واقعه فرزندان که هر سال تازه میشود یکی از وقایع روزگار گیریم که ناچار بمردم رسد چه ما همه عرضه آسیب آفات و پایمال انواع صدمات اوییم و نفوس ما منزل حوادث و محل کوارث او و هرگه که ما گسستن از علایق و بریدن از عشایر و نقل کردن از منشأو مولد یاد کنیم رنج فراق اولاد بر ما سهل گردد و چون جهان بحوادث آبستنست و هر لحظه بحادثه زاید پنداریم که زادن بچگان ما و خوردن عقاب یکی از آنهاست که از آن چاره نیست و خود این مادر نامهربان را تا بود عادت چنین بود تطعم اولادها و تاکل مولودها و معلومست که فرزند از مبدأ ولادت تا منتهای عمر جز سبب رنج خاطر مادر و پدر نیست چه او تا در مرتبه طفولیتست یک چشم زخم بی مراقبت احوال و محافظت بر دقایق تعهد او نتوان بود و چون بمنزل بلوغ رسید صرف همت همه بضبط مصالح او باشد و ترتیب امور معاش او بر همه مهمات راجح دانند و اگر والعیاذ بالله او را واقعه افتد آن زخم را مرهم و آن زهر را تریاک خود ممکن نیست پس از اینجا میتوان دانست که بزرگترین شاغلی از شواغل دریافت سعادت و هول ترین قاطعی از قواطع راه آخرت ایشانند انما اموالکم و اولادکم فتنه در بیان این معنیست که شرح داده آمد اگر سمع حقیقت شنوفرا این کلمات دهی که زبان وحی بدان ناطقست دانی که وجود فرزندان در نظر حکمت همچو دیگر آرایشهای مزور از مال و متاع دنیا که جمله زیور عاریتست که بر ظواهر حال آدمی زاد بسته هیچ وزنی ندارد و میان کودک نادان خیال پرست که بالعبتی از چوب تراشیده بالف و پیوند دل عشق بازی کند و میان آنک دل خود را از دیگر مطلوبات ببقای فرزندان و جمال ایشان خرم و خرسند گرداند هیچ فرقی نمی نهد تا بدین صفت از آن عبارت می فرماید انما الحیوه الدنیا لعب و لهو و زینه و تفاخر بینکم و تکاثر فی الاموال والأولاد و چنانک آن طفل نا ممیز تا مشعوف آن لعبتست از دیگر آداب نفس باز می ماند مرد را تا همت بکار فرزند و دل مشغولی باحوال اوست بهیچ تحصیلی از اسباب نجات در حالت حیات و ممات نمیرسد و اط مطالعه جمال حقایق در کارها وقوف بر دقایق اسرار باقی و فانی محروم و محجوب می ماند المال و البنون زینه الحیوه الدنیا خود اشارتی مستأنفست بدانچ مقرر کرده آمد و الباقیات الصالحات خیر عند ربک صریح برهانی و ساطع بیانیست بر آنچ طالبان سعادت جاودانی را آنچ ذخیره عمل شاید که باشد و در عرضگاه یوم لا ینفع مال و لابنون در پیش شاید آورد چیزی دیگرست نه اعلاق سیم و زر و علایق پسر و دختر و ای فلان هرگاه که ما از عذاب و عنای صحبتهای ناآزموده و تحمل جور بیگانگان و اخلاق ناستوده ایشان و خواب و خورنه باختیار و حرکت و سکون نه بقاعده و هنجار که از لوازم غربتست یاد آریم آنچ داریم دولتی تمام و اسبابی بنظام دانیم و اگر این عزم بنفاذ رسانی و بدان مقصد که روی نهی برسی تواند بود که هم از آن نظرگاه اومید که تو در پیش نهاده باشی و همه عین راحت چشم داشته محنتی نابیوسان سر برزند و نعمتی از دست رفته و بپای استنکاف مالیده را عوض نبینی

کم نار عادیه شبت لغیر قری ...

... او را چه غمی بود که بتواند گفت

و مباد آن روز که ما را با ساز چنین سوزی باید ساختن و نوای ناله فراق نواختن و می باید دانست که هرک پشت استظهار با قدر دهد و دست از طلب باز گیرد یا تکیه اعتماد همه بر طلب زند و روی از قدر بگرداند بدان مرد مکاری ماند که بار خر یکسو سبک کند و یکسو سنگی ناچار پشت بارگیر ریش گردد و بار نابرده بماند چه طلب و قدر را هر دو در میزان تعدیل نظیر و عدیل یکدیگر نهاده اند و هم تنگ و هم سنگ آفریده بلک دو برادرند در طریق مرافقت چنان دست دردست نهاده و عنان در عنان بسته که این بی حضور آن هرگز از آستان عدم در پیشگاه وجود قدم ننهد و آن بی وجود این هرگز از مرحله قوت بمنزل فعل رخت فرو نگیرد پس ما را پیش از آنک کار از حد تدارک بگذرد و در مضیق اضطرار پیچیده شود ساخته و بسیچیده باید بود رفتن را بمقامگاه دیگر چه هنگام بیضه نهادن و بچه کردن فراز آید ناچار تدبیر مسکن و آشیان و ترتیب اسباب احتضان ایشان باید کرد ع دمث لنفسک قبل الیوم مضطجعا ایرا گفت هرچ میگویی بر قواعد عقل مبنیست و در مقاعد سمع قبول تقریر آن جای گیر لکن طالبان دنیا و مراد جویان عاجل را هر یک در اقتناص مرادات و تحصیل اغراض قانونی دیگر و اصلی جداگانه است بعضی را بخت کشش کند و بی واسطه کوشش بمقصود رساند و بعضی را تا کوشش نباشد از کشش هیچ کار نیاید چنانک بسیار کس از تسویف کسل بی بهره ماندند بسیار در عثار عجل بسر درآمدند و از بادیه خونخوار امل بیرون نرفتند

بالحرص فوتنی دهری فوایده ...

سعدالدین وراوینی
 
۴۲۲۸

سعدالدین وراوینی » مرزبان‌نامه » باب نهم » داستان ماهی و ماهی خوار

 

ایرا گفت که مرغکی بود از مرغان ماهی خوار سال خورده و علو سن یافته قوت حرکت و نشاطش در انحطاط آمده و دواعی شکار کردن فتور پذیرفته یک روز مگر غذا نیافته بود از گرسنگی بی طاقت شد هیچ چاره ای ندانست جز آنک به کناره جویبار رفت و آنجا مترصد واردات رزق بنشست تا خود از کدام جهت صیدی از سوانح غیب در دام مراد خود اندازد ناگاه ماهی یی بر او بگذشت او را نژند و دردمند یافت توقفی نمود و تلطفی در پرسش و استخبار از صورت حال او بکار آورد ماهی خوار گفت و من نعمره ننکسه فی الخلق هر که را روزگار زیر پای حوادث بمالد و شکوفه شاخ شرخ شباب او را از انقلاب خریف عمر بپژمراند پیری و سالخوردگی و وهن اعضاء و ضعف قوای بشری بر بشره او این آثار نماید و ناچار ارکان بنیت تزلزل گیرد و اخلاط طبیعی تغیر پذیرد و زخم منجیق حوادث که ازین حصار بلند متعاقب می آید اساس حواس را پست گرداند چنانک آن زنده دل گفت

در پشت من از زمانه تو می آید ...

... پیداست کزین جرعه چه مستی خیزد

هنگام آنست که بعذر تقاعدهای گذشته قیام نمایم امروز به نیت و اندیشه ی آن آمده ام تا از ماهیان این نواحی که هر وقت بر اولاد و اتراب ایشان از قصد من شبیخون ها رفته است و بار مظالم و مغارم ایشان بر گردن من مانده استحلالی کنم تا اگر از راه مطالبات برخیزند هم ایشان به درجه مثوبت عفو در رسند و هم ذمت من از قید مآثم آزاد گردد و اومید سبکباری و رستگاری به وفا رسد ماهی چون این فصل بشنید یکباره طبیعتش بسته دام خدیعت او گشت گفت اکنون مرا چه فرمایی گفت این فصل که از من شنیدی به ماهیان رسان و این سعی دریغ مدار تا اگر به اجابت پیوندد ایشان از اندیشه ترکتاز تعرضات من ایمن در ماسکن خود بنشینند و ترا نیز فایده امن و سکون از فتور و فتون روزگار در ضمن آن حاصل آید و ان لیس للانسان الا ما سعی ماهی گفت دست امانت بمن ده و سوگند یاد کن که بدین حدیث وفا نمایی تا اطمینان ایمان من در صدق این قول بیفزاید و اعتماد را شاید لکن پیش از سوگند مصافحه من با تو چگونه باشد گفت این گیاه بر هم تاب و زنخدان من بدان استوار ببند تا فارغ باشی ماهی گیاه برگرفت و نزدیک رفت تا آن عمل تمام کند ماهی خوار سر فرو آورد و او را از میان آب برکشید و فرو خوره و رر شارق شرق قبل ریقه این فسانه از بهر آن گفتم تا دانی که ما را در قربت عقاب و مجاورت او مصلحتی نیست

انفاسه کذب و حشو ضمیره

دغل و قربته سقام الروح

آزادچهر گفت باد وقتی مطراگری حله باران کند و وقتی خرقه کهنه خزان از سر برکشد آتش وقتی از نزدیک خرمن مجاوران خود سوزاند و وقتی از دور سر گشتگان ره گم کرده را به مقصد خواند آب گاه سینه جگر تشنگان را تازه دارد و گاه سفینه را چون لقمه در گلوی اومید مسافران شکند خاک در همان موضع که سرسنان خار تیزکند سپر رخسار گل مدور گرداند و بدانک رضا و سخط و قبض و بسط و قهر و لطف و حلم و غضب و خضونت و دماثت جمله از عوارض حال مردم است و خمیرمایه فطرت انسانی ازین اجزاء و اخلاط که گفتم مرکب است

امکان دارد و در عقل جایز که عقاب با همه درشت خویی و خیره رویی چون ضعف ما بیند و قدرت خویش و تذلل ما نگرد و تعزز خویش بخفض جناح کرم پیش آید و قوادم و خوافی رحمت بر ما گستراند و سوء اخلاق به حسن معاملت مبدل کند ع لکل کریم عاده یستعیدها ایرا گفت می ترسم که از آنجا که خوی شتاب کاری و جان شکاری عقاب است چون ترا بیند زمان امان خواستن ندهد و مجال استمهال بر تو چنان تنگ گرداند که تا درنگری خود را در چاه ندامت بسته و اوصال سلامت به چنگال او از هم گسسته بینی چنانک آن راسو را با زاغ افتاد آزادچهره گفت چون بود آن داستان

سعدالدین وراوینی
 
۴۲۲۹

سعدالدین وراوینی » مرزبان‌نامه » باب نهم » داستانِ پیاده و سوار

 

راسو گفت شنیدم که وقتی مردی جامه فروش رزمه ای جامه دربست و بر دوش نهاد تا به دیهی برد فروختن را سواری اتفاقا با او همراه افتاد مرد از کشیدن پشتواره به ستوه آمد و خستگی در او اثر کرد به سوار گفت ای جوانمرد اگر این پشتواره من ساعتی در پیش گیری چندانک من پاره ای بیاسایم از قضیت کرم و فتوت دور نباشد سوار گفت شک نیست که تخفیف کردن از متحملان بار کلفت در میزان حسنات وزنی تمام دارد و از آن به بهشت باقی توان رسید فاما من ثقلت موازینه فهو فی عیشه راضیه اما این بارگیر من دوش را لب هر روزه جو نیافته ست و تیمار به قاعده ندیده امروز قوت آن ندارد که او را به تکلیف زیادت شاید رنجانید درین میان خرگوشی برخاست سوار اسب را در پی او برانگیخت و بدوانید چون میدانی دو سه برفت اندیشه کرد که اسبی چنین دارم چرا جامه های آن مرد نستدم و از گوشه ای بیرون نرفتم والحق جامه فروش نیز از همین اندیشه خالی نبود که اگر این سوار جامه های من برده بودی و دوانیده به گردش کجا رسیدمی سوار به نزدیک او باز آمد و گفت هلا جامه ها به من ده تا لحظه ای بیاسایی مرد جامه فروش گفت برو که آنچ تو اندیشیده ای من هم از آن غافل نبوده ام این بگفت و زاغ را فرو شکست و بخورد این فسانه از بهر آن گفتم تا تو از جهت عقاب همه نیکو نیندیشی و از خطفه صواعق او ایمن نباشی و رفتن بدان مقام و دریافتن آن مطلب چنان سهل المأخذ ندانی که نصیبه هر قدمی از آستان قصر این تمنی جز قصور نیست

یعدمن انجم الافلاک موطنها

لو انه کان یجری فی مجاریها

آزادچهر گفت پادشاهی و بزرگ منشی و اصالت محتد و علو همت و کرم نجار و تأثل نژاد این عقاب در چند مقام مقرر کرده ایم و این تقریر بارها مکرر شده و نموده از آنجا که مقتضای این اوصاف است هرگز روا ندارد بر کسی که آستین بر خان و مان و اهالی و اوطان افشانده باشد و دامن اقبال او گرفته و از دست تعرض آفات مخافات به جناب او پناه آورده زنهار خورد و سمت این دناعت بر ناصیت همت خویش نهد بلک تمکین و تکریم فرماید و به جانب ما هم از گوشه چشم عظمت نگاه کند فخاصه که من به شرط خضوع و افکندگی و خشوع و بندگی پیش روم و آنچ از واجبات ادب حضرت و مراسم خدمت باشد بجای آرم و دانی که سری بزرگ در خاصیت سخن پنهان ست که به وقت تأثیر در طباع پدید آید چنانک مار مبرقش نفاق را از سوراخ کمون نفس بیرون آرد و به الماس نکته های سرتیز آهن صلب مزاجها را بسنبد ع کما لان متن السیف و الحد قاطع مرا بحمدالله آلت این استعداد هرچ کاملترست و مایه این اهلیت هرچ تمامتر رای آنست که ما هر دو به خدمت او رویم و بعد ما که طریق رسیدن به دست بوس میسر شده باشد و آن سعادت به حسن اتفاق دست داده فصلی در باب خویش و حکایت حال به وجهی که قبول مستقبل آن شود و عاطفت و رافت ردیف آن گردد فرو گویم

فأوجز لکنه لم یخل

و اطنب لکنه لم یمل

فی الجمله چون ایرا سخن های او به سمع مصلحت بشنید عنان استرسال به دست اختیار او داد و گفت اکنون که جانب رفتن را ترجیح نهادی و تجنیح سهام عزیمت واجب دیدی بسم الله و اذا عزمت فتوکل علی الله اما بدانک چون اختصاص آن قربت یافته شد و چهره مراد به زلف وصال آن زلفت آراسته گشت به چند خصلت متحلی شدن و چند بار کلفت را متحمل بودن واجب آید اول تقدیم فرمان پادشاه بر جمله مقاصد واجب و لازم دانی دوم اوامر او را در صورت شکوه و وقار نگاه داری سیوم تحسین و تزیین فرموده و کرده او به وجهی کنی که اتباع افعال پسندیده و امتناع از اخلاق ناستوده در وی بیفزاید چهارم صیانت عرض خویش از وصمت خیانت رعایت کنی پنجم خدمت خویش همیشه از حقوق نعمت او قاصر دانی ششم اگر خطایی که کس را از آن عصمت کلی مسلم نیست صادر آید زود به عذر آن قیام نمایی و نگذاری که از قاذورات مزبله گردد که دفع و ازالتش ناممکن باشد هفتم پیش او ترش روی و تلخ گفتار ننشینی هشتم با دشمن او به هیچ تأویل دوستی نپیوندی نهم هر چند ترا بیشتر برکشد تو خود را فروتر نهی و قدم از پیشگاه تقدم باز پس تر گیری دهم به وقت آنک ترا مهمی فرماید از او هیچ نخواهی و روی نیکو خدمتی به شادخه طمع مشوه نگردانی و آیینی که خسروان پارس هر سال فرمودند هم از این جهت بود که هر کس مرتبه خویش بیند و قدر نعمت و مقام همت پادشاه بشناسد و بدان متعظ شود آزادچهر گفت چگونه بوده ست آیین ایشان

سعدالدین وراوینی
 
۴۲۳۰

سعدالدین وراوینی » مرزبان‌نامه » باب نهم » اتّصال آزادچهره بخدمتِ پادشاه و مکالماتی که میان ایشان رفت

 

آزادچهره درآمد مرقعی چون سجاده بی زینت صوفیانه از فوطه شابوری و عتابی نشابوری چست در بر کرده متحلی بتأدیب ذات و تهذیب صفات چون عقل ملخص و روح مشخص در نظرها آمد و بدست بوس رسیده از بار وقار حضرت متأثر و در اذیال دهشت متعثر بمقامیکه تخصص رفت بایستاد

و فوق السریر ابن الملوک اذا بدا ...

... دانه انجیر رز دام گلوی غراب

من بنده را دیرگاهست تا اشتیاق نعل در آتش فراق این حضرت نهادست و خیال خدمت شهریار که پیوسته مفر آوارگان حوادث و مقر خستگان مکاره باد پیش دیده دل متمثل دارم بلک دل بپیش آهنگی کاروان صورت خود سالهاست تا بمنزل رسیدست و اینجا فرود آمده و امروز که صورت نیز مرحله در مرحله جبال برید و بعد از طی مسالک و قطع ممالک با معنی مشارکت یافت و درین بندگی هر دو بهم اند و ایزد عز اسمه و تعالی ما را مسف صحبت بوم صفتان شوم دیدار بمطار همت این همای مبارک سایه رسانید عرصه امید منفحست که شفاء همه علتها و سد همه خلتها بدین سده منیف و عقوه شریف کنم و از شر مکاید و آفت مصاید در حوزه احتماء این حرم کرم آسایش بینم و فارغ نشینم که گفته اند رعیت باطفال نارسیده ماند و پادشاه عادل بمادر مهربان که از آب و آتش روزگار هیچ حافظ و رقیب ایشان را چون خود نداند

بنو مطر یوم اللقاء کأنهم ...

... من رآنی فقد رآنی و رحلی

ضعف حال من بنده ضعیف هنوز معلوم رای عالی نیست و خانه من همیشه بر گذرگاه سیل حدثان بودست و در معرض طوفان طغیان ظلم و آنگه که بدین جودی کرم وجود پناه آوردم و بدین حصار عصمت تمنع ساختم و از مضیق آن عسر و نامرادی بفضای این بسر و کامیابی آمدم دیری بود تا ظلمه روزگار خانه فروش استظهار من زده بودند و من از دست نهب و نهیب تاراج ایشان لیس فی البیت سوی البیت بر خوانده بلی جفتی که مادر اطفالست جگر بداغ ایشان تافته و چندین چشم و چراغ را پیش چشم مرده و کشته یافته با خود آورده ام و در گوشه نشانده تا اشارت حضرت از خواندن و راندن و نواختن و انداختن بر چه جملت رود و طالع تحویلی که کرده ایم ازین مطلع آفتاب جلال چه تأثیر نماید شاه گفت همه تا اینجا بود خوش باش و جفت مساعد را که از بهر معصم و ساعد عیش هیچ زیوری زیباتر از ایشان نیست آنجا که خواهی در حریم امن و استقامت و ستاره عافیت و عفت بنشان که ستاره محنت را دور جور بپایان رسید و روزگار آشفته را فرجام خوب انجام پدید آمد ع و ان البلایا ان توالت تولت آزادچهره خدمت کرد و نماز برد و دعایی که واجب وقت آمد بگفت و باز گشت و بنزدیک ایرا شد و حکایت حال باسرها از هرچ رفته بود بدو رسانید و شرح داد که چون ببارگاه ملک راه یافت مورد او را بکدام تبجیل تلقی کرد و بورود و تلاقی او چه مایه اهتزار نمود و مقدمش را چگونه مغتنم داشت و بر نزول و وصول او چه ابواب و فصول بتقریر رسید ایرا از استماع آن سخن و استبشار آن حالت و استظهار بدان دالت که حاصل آمد محصول زندگانی گذشته بازدید و نظر بر باقی نهاد که در خدمت آستانه میمون او صحبتی از حوادث مأمون بگذراند و آنگه آزادچهره و ایرا هر دو بإیراء زند من العزیمه لایکبو اوارها و ارهاف سیف من الصریمه لا ینبو غرارها بر آن قرار گرفتند که در معاطف کنف عاطفت و دولت شاه مسکن و مأوی ساختند و در آن مأمن دل بر وطن نهادند

سعدالدین وراوینی
 
۴۲۳۱

سعدالدین وراوینی » مرزبان‌نامه » این قطعه را منصف در وقت تسلیم کتاب گوید

 

... چو صبج رای تو بر آفتاب خندیده

میان خاک سیه زر سرخ آمده بار

ز ابر رحمت تو هر کجا که باریده

هر آرزو که بدان گشته کام جانها خوش ...

... عروس اگر چه جمیل است و شوی نادیده

که هست جود تو پیش از نکاح اوصدبار

هزار مهرالمثلش بمن رسانیده ...

... که نه فروخته اند این متاع و نخریده

بآستان تو پیوستنش مبارک باد

پی حوادث از روزگار ببریده

سعدالدین وراوینی
 
۴۲۳۲

خواجه نصیرالدین طوسی » اخلاق ناصری » مقالت اول در تهذیب اخلاق » قسم اول در مبادی » فصل دوم

 

... وجهی دیگر قوای جسمانی مایل ادراکات جسمانی و ملابس لذات بدنی باشد چون میل باصره به ادراک صور نیکو و میل سامعه به استماع آوازهای خوش و همچنین در قوت شهوی که میل او به حصول لذت شهوت بود و قوت غضبی که شوق او در وصول به کمال تغلب باشد و این قوی از ادراک مرادات خویش مدد می یابند و کامل تر می شوند و نفس از غلبه امثال این معانی و حصول مدرکات جسمانی ضعیفتر و ناقص تر می شود از بهر آنکه چندانکه از ممارست لذات و ملابست شهوات دورتر بود رایهای صحیح و معقولات صریح او را ظاهر تر باشد و حرص و شره او بر معرفت حقایق الهی و میل و انبعاث او به طلب امور شریف و باقی که از امور جسمانی بلندتر بود زیادت باشد و این دلیلی واضح است برآنکه نفس نه جسم است و نه جسمانی چه هر چیز از جنس خویش قوت گیرد و از ضد ضعف پذیرد و نفس از استیلای جسمانیات ضعیف می شود و به اجتناب ازان قوت می یابد

وجهی دیگر هر حسی جز محسوس خویش ادراک نتواند کرد چنانکه بصر جز از مدرکات بصری خبردار نبود و سمع بیرون آوازها درنیابد و علی هذا و هیچ حس ادراک احساس خود نکند و نه ادراک آلت احساس خود چنانکه باصره نه بینایی را بیند و نه چشم را و هیچ حس از غلطی که او را افتد منتبه نشود چنانکه چشم که آفتاب را که صد و شصت و اند بار مانند زمین است به قدر بدستی می بیند از این تفاوت فاحش آگاهی نیابد و درختانی را که بر کنار آن نگونسار می بیند هرگز سبب و علت نگونساری آن به باصره نبیند و همچنین در دیگر غلطهای او و در دیگر حواس و نفس محسوسات همه حواس را به یک دفعه ادراک کند و حکم کند که این آواز از فلان مبصر می آید و این مبصر را آواز نه این آواز باشد و همچنین ادراک کند که قوت هر حاسه ای چیست و ادراک او کدام است و اسباب و علل اغلاط حواس را استنباط کند و میان حق و باطل از احکام ایشان تمییز کند پس بعضی را تصدیق کند و بعضی را تکذیب و معلومست که این علوم او را به توسط حواس حاصل نیامده است چه آنچه حس را نبود دیگری ازو استفادت نتواند کرد و چون حکم او مکذب حس بود آن حکم از حس نگرفته باشد پس ظاهر شد که نفس انسانی غیر از حواس جسمانی است بل که شریفتر ازان است و در ادراک کاملتر و اما آنکه او را ادراک بذاتست و تصرف به آلات از جهت آنکه او خود را می داند و می داند که خود را می داند و نشاید که دانستن او خود را به آلتی بود که آلت میان او و ذات او متوسط شده باشد و خود همین سبب راست که مدرک به آلت خود را و آلت خود را ادراک نمی تواند کرد چنانچه گفتیم چه آلت میان او و ذات او و نه میان او و ذات خویش متوسط نتواند شد و اینست مراد حکما از آنچه گویند عاقل و معقول و عقل یکی است و تصرف نفس که به توسط آلات است ظاهر است چه احساس به حواس کند و تحریک به عظلات و اعصاب و تفصیل آن در علم طبیعی مقرر باشد و اما آنکه محسوس نیست به حواس از جهت آنکه حواس جز اجسام را یا جسمانیات را ادراک نتواند کرد و نفس نه جسم است و نه جسمانی پس محسوس نبود اینست آنچه مطلوب بود از تنبیه بر حقیقت نفس به حسب این موضع و اینقدر کفایت است در معرفت نفس ناطقه و بباید دانست که نفس ناطقه بعد از انحلال ترکیب بدن باقی ماند و مرگ را به إفنای او طریقی نبود بلکه به هیچ وجه عدم برو جایز نبود و دلیل بر این مطلوب آنست که هر موجود که باقی بود و فنا بر او روا بود بقا دراو بفعل بود و فنا بقوت و چون چنین بود باید که محل بقای بفعل غیر محل فنای بقوت باشد چه اگر آن چیز که بقا در او بفعل بود اگر فنا هم در او بعینه بقوت بود لازم آید که چون فنا از قوت به فعل آید مستجمع بقا و فنا شده باشد در یک حال و این محال است پس باید که آنچه بقا در او بفعل بود غیر آن چیز بود که فنا در او بقوت بود و لامحاله باید که ملاقی او بود و الا این سخن که فنا در او بقوت است صحیح نبوده باشد چه اتصاف چیزی به امکان عدم چیزی دیگر که میان ایشان ملاقات نبود چون سواد و بیاض مثلا صحیح نبود اما با فرض ملاقات این اتصاف صحیح بود مانند اتصاف جسم به امکان عدم سوادی که در او حال بود

و ملاقات معنوی یا میان حال و محل تواند بود یا میان دو حال در یک محل و ملاقات دو حال در یک محل اتفاقی بود نه ضروری و در صورت مذکور ملاقات ضروریست پس ملاقات آنچه بقا در او بود بفعل و آنچه فنا در او بود بقوت بر وجه حلول یکی در دیگر بود و نشاید که فنای محل در حال بقوت باشد چه بقای حال بعد از فنای محل ممتنع بود پس آنچه فنا در او بقوت بود محل آن موجود بود که بقا در او بفعل است و از اینجا معلوم شد که هر موجود باقی که فنا بر او صحیح بود در محلی حال بود و حال یا صورت بود یا عرض پس فنا جز بر صورت یا عرض جایز نبود و ما درست کردیم که نفس حال نیست در محلی بل که جوهریست قایم به ذات خویش نه جسم و نه جسمانی پس فنا برو روا نبود و به انحلال ترکیب بدن منعدم نشود و اگر کسی به طریق استقرا نظر کند در احوال اجسام و تتبع امور ترکیب و تألیف و اضداد آن به فکر دقیق به تقدیم رساند و از علم کون و فساد باخبر بود او را معلوم شود که هیچ جسم بکلی با عدم نمی شود بل که اعراض و اوضاع و ترکیبات و تألیفات و صور و کیفیات بر یک موضوع مشترک با یک ماده باقی متبدل می شود و حامل این احوال در همه اوقات بر قرار خویش مثلا آب هوا شود و هوا آتش و ماده ای که این سه صورت براو طاری می شود بر سبیل بدل در هر سه حال موجود بود و الا نتوانستی گفت که آب هوا شد و هوا آتش چنانکه اگر موجودی با عدم شود و دیگری در وجود آید که میان ایشان چیزی مشترک نبود نتوان گفت که این موجود آن موجود شد و آن ماده حامل قوت فنای صورتها باشد و چون مواد جسمانی قابل فنا نیست جواهر مجرده که از دنس هیولی مقدس بود أولی باشد به عدم قبول فنا و غرض از بیان این قضیه آنست که تا کسی را که در این علم خوض نماید مقرر باشد که بدن آلتی و اداتی است نفس را مانند ادوات و آلات صناع و محترفه را نه چنانکه جماعتی صورت کنند که بدن محل یا مکان اوست چه نفس جسم و جسمانی نیست که به محل و مکان تعلق تواند گرفت پس موت بدن به نسبت با نفس چون فوت آلات بود به اضافت با اصحاب صناعات و این معنی در کتب نظر به شرح و بسط موشح به استشهاد براهین حقیقی موجود است اینقدر اینجا کفایت بود والله اعلم

خواجه نصیرالدین طوسی
 
۴۲۳۳

خواجه نصیرالدین طوسی » اخلاق ناصری » مقالت اول در تهذیب اخلاق » قسم اول در مبادی » فصل چهارم

 

اجسام طبیعی از آن روی که جسم اند با یکدیگر متساوی اند در رتبت و یکی را بر دیگری فضیلتی و شرفی نیست چه یک حد معنوی همه را شامل است ویک صورت جنسی هیولای اولای جمله را مقوم و اختلاف اول که در ایشان ظاهر می شود تا ایشان را متنوع می کند به انواع عناصر و غیر آن مقتضی تباینی که موجب شرف بعضی بود بر بعضی نیست بلکه هنوز در معرض تکافی در رتبت و تساوی در قوت اند و چون میان عناصر امتزاج و اختلاط پدید می آید و به قدر قرب مرکب به اعتدال حقیقی که آن وحدت معنویست اثر مبادی و صور شریفه قبول می کنند ترتب و تباین در ایشان ظاهر می شود پس آنچه از جمادات ماده او قبول صور را مطاوع تر است از جهت اعتدال مزاج شریفتر است از دیگران و آن شرف را مراتب بسیار و مدارج بیشمار است تا به حدی رسد که مرکب را قوت قبول نفس نباتی حاصل آید پس بدان نفس مشرف شود و در او چند خاصیت بزرگ چون اغتذا و نمو و جذب ملایم و نفض غیر ملایم ظاهر شود و این قوتها نیز در او متفاوت افتد به حسب تفاوت استعداد آنچه به افق جمادات نزدیکتر باشد مانند مرجان بود که به معادن بهتر ماند و ازو گذشته مانند گیاههایی که بی بذر و زرعی به مجرد امتزاج عناصر و طلوع آفتاب و هبوب ریاح بروید و در او قوت بقای شخص زمانی دراز و تبقیه نوع نبود پس هم بر این نسق فضیلت بر نسبتی محفوظ می افزاید تا به گیاههای تخم دار و درختان میوه دار رسد که در ایشان قوت بقای شخص و تبقیه نوع به حد کمال باشد و در بعضی که شریفتر باشد اشخاص ذکور که مبادی صور موالید باشند از اشخاص اناث که مبادی مواد باشند متمیز شود و همچنین تا به درخت خرما رسد که به چند خاصیت از خواص حیوانات مخصوص است و آن آنست که در بنیت او جزوی معین شده است که حرارت غریزی در او بیشتر باشد به مثابت دل دیگر حیوانات را تا اغصان و فروع از او روید چنانکه شرایین از دل و در لقاح و گشن دادن و بار گرفتن و مشابهت بوی آنچه بدان باز گیرد به بوی نطفه حیوانات مانند دیگر جانورانست و آنکه چون سرش ببرند یا آفتی به دلش رسد یا در آب غرقه شود خشک شود هم شبیه است به بعضی از ایشان و بعضی اصحاب فلاحت خاصیتی دیگر یاد کرده اند درخت خرما را از همه عجب تر و آن آنست که درختی باشد که میل می کند به درختی تا بار نمی گیرد از گشن هیچ درختی دیگر جز از گشن آن درخت و این خاصیت نزدیکست به خاصیت الفت و عشق که در دیگر حیواناتست بر جمله امثال این خواص بسیار است در این درخت و او را یک چیز بیش نمانده است تا به حیوان رسد و آن انقلاع است از زمین و حرکت در طلب غذا و آنچه در اخبار نبوی علیه السلام آمده است از آنجاست که درخت خرما را عمه نوع انسان خوانده است آنجا که گفته است اکرموا عمتکم النخله فانها خلقت من بقیه طین آدم همانا که اشارت بدین معانی باشد

و این مقام غایت کمال نباتات است و مبدأ اتصال به افق حیوانات و چون از این مرتبه بگذرد مراتب حیوان بود که مبدأ آن به افق نبات پیوسته بود مانند حیواناتی که چون گیاه تولد کنند و از تزاوج و توالد و حفظ نوع عاجز باشند چون کرمان خاک و بعضی از حشرات و جانورانی که در فصلی از فصول سال پدید آیند و در فصلی دیگر مخالف آن فصل نیست شوند و شرف ایشان بر نباتیات به قدر تست بر حرکت ارادی و احساس تا طلب ملایم و جذب غذا کنند و چون از این مقام بگذرد به حیواناتی رسد که قوت غضبی در ایشان ظاهر شود تا از منافی احتراز نمایند و آن قوت نیز در ایشان متفاوت بود و آلت هریکی به حسب مقدار قوت ساخته و معد بود آنچه به درجه کمال رسد در آن باب به سلاحهای تمام که بعضی به منزلت نیزه ها باشد چون شاخ و سرو و بعضی به مثابت کاردها و خنجرها چون دندان و مخلب و بعضی به محل تبر و دبوس چون سم و آنچه بدان ماند و بعضی به جای زوبین و تیر چون آلات رمی که در بهری مرغان و غیر آن بود ممتاز باشند و آنچه آن قوت درو ناقص باشد به دیگر اسباب دفع چون گریختن و حیلت کردن مخصوص باشند مانند آهو و روباه و اگر تأمل افتد در اصناف جانوران و مرغان مشاهده کرده آید که هر شخصی را آنچه بدان احتیاج بود از آلات و اسباب فراغت مقدر و مهیاست چه به قوت و شوکت و ترتیب آلات چنانکه یاد کرده آمد و چه به الهام رعایت مصالح که مستدعی کمال شخص یا نوع شود مانند شرایط ازدواج و طلب نسل و حفظ فرزند و تربیت او و ساختن آشیان به حسب حاجت و ذخیره غذا و ایثار آن بر ابنای جنس و موافقت و مخالفت با ایشان و احتیاط و کیاست و تحری و فراست در هر بابی به حدی که خردمند دران متحیر شود و به حکمت و قدرت صانع خویش اعتراف کند سبحان الذی أعطی کل شیء خلقه ثم هدی و اختلاف اصناف حیوانات از تفاوت مدارج نباتیات زیادت است از جهت قرب آن به بسایط و بعد این ازان و شریفترین انواع آن است که کیاست و ادراک او به حدی رسد که قبول تأدیب و تعلیم کند تا کمالی که در او مفطور نبود او را حاصل شود مانند اسپ مؤدب و باز معلم و چندانکه این قوت در او زیادت بود مزیت او را رجحان بیشتر بود تا به جایی رسد که مشاهده افعال ایشان را کافی بود در تعلیم چنانکه آنچه ببینند به محاکات نظیر آن به تقدیم رسانند بی ریاضتی و تبعی که بدیشان رسد و این نهایت مراتب حیوانات بود و مرتبه اول از مراتب انسان بدین مرتبه متصل باشد و آن مردمانی باشند که براطراف عمارت عالم ساکن اند مانند سودان مغرب و غیر ایشان چه حرکات و افعال امثال این صنف مناسب افعال حیوانات بود ...

خواجه نصیرالدین طوسی
 
۴۲۳۴

خواجه نصیرالدین طوسی » اخلاق ناصری » مقالت اول در تهذیب اخلاق » قسم اول در مبادی » فصل پنجم

 

هر موجودی را از موجودات نفیس یا خسیس لطیف یا کثیف خاصیتی است که هیچ موجود دیگر با او دران شرکت ندارد و تعین و تحقق ماهیت او مستلزم آن خاصیت است و تواند بود که او را افعال دیگر بود که غیر او چیزهای دیگر با او دران شریک باشند مثالش شمشیر را خاصیتی است در مضا و روانی در بریدن و اسپ را خاصیتی است در مطاوعت سوار و سبکی در دویدن که هیچ چیز دیگر را دران با ایشان مشارکت صورت نبندد هر چند شمشیر با تیشه در تراشیدن و اسپ با خر در بار کشیدن مشارکست و کمال هر چیزی در تمامی صدور خاصیت اوست از او و نقصان او در قصور آن صدور یا عدمش چنانکه شمشیر چندانکه کاملتر در مضا و روانی بریدن تا بی زیادت کلفتی و جهدی که صاحبش را بکار آید فعل او به اتمام رسد در باب خویش کاملتر بود و اسپ چندانکه دونده تر و در فرمان برداری سوار و طاعت لگام و قبول ادب به مبالغت تر به کمال خویش نزدیکتر بود و همچنین در جانب نقصان اگر شمشیر بدشواری برد یا خود نبرد او را به جای آهنی دیگر بکار دارند و دران انحطاط رتبت او بود و اگر اسپ نیک ندود یا فرمان نبرد او را پالانی کنند و با خران مساهمت دهند و آن را بر بی هنری و خساست او حمل کنند

همچنین آدمی را خاصیتی است که بدان ممتاز است از دیگر موجودات و افعال و قوتهای دیگر است که در بعضی دیگر حیوانات با او شریک اند و در بعضی اصناف نبات و در بعضی معادن و دیگر اجسام چنانکه شمه ای از شرح آن گفته آمد اما آن خاصیت که دران غیر را با او مداخلت نیست معنی نطق است که او را به سبب آن ناطق گویند و آن نه نطق بالفعل است چه اخرس را آن معنی هست و نطق بالفعل نه بلکه آن معنی قوت ادراک معقولات و تمکن از تمییز و رویت آنکه بدان جمیل از قبیح و مذموم از محمود بازشناسد و بر حسب ارادت دران تصرف کند و به سبب این قوت است که افعال او منقسم می شود به خیر و شر و حسن و قبیح و او را وصف می کنند به سعادت و شقاوت به خلاف دیگر حیوانات و نباتیات پس هر که این قوت را چنانکه باید بکار دارد و به ارادت و سعی به فضیلتی که او را متوجه بدان آفریده اند برسد خیر و سعید بود و اگر اهمال مراعات آن خاصیت کند به سعی در طرف ضد یا به کسل و اعراض شریر و شقی باشد

اما آنچه با حیوانات و دیگر مرکبات به شرکت دارد اگر برو غالب شود و همت را بران متوجه کند از مرتبه خویش منحط شود و با مراتب بهایم یا فروتر ازان آید و آن چنان بود مثلا که رغبت بر تحصیل لذات و شهوات بدنی که حواس و قوای جسمانی مایل و مشتاق آن باشند چون مآکل و مشارب و مناکح که نتیجه غلبه قوت شهوی بود یا بر ادراک قهر و غلبه و انتقام که ثمره استیلای قوت غضبی باشد مقصور دارد چه اگر فکر کند داند که قصر همت بر این معانی عین رذیلت و محض نقصان است و دیگر حیوانات در این ابواب ازو کاملترند و بر مراد خویش قادرتر چنانکه مشاهده می افتد از حرص سگ بر خوردن و شعف خوک به شهوت راندن و صولت شیر در قهر و شکستن و امثال ایشان از دیگر اصناف سباع و بهایم و مرغان و حیوانات آب و غیر آن و چگونه عقل راضی شود به سعی در طریقی که اگر غایت جهد دران بذل کند در سگی نرسد و صاحب همت از کجا جایز شمرد طلب چیزی که اگر مدت عمر دران صرف کند با خوکی مقابلی نتواند کرد و همچنین در باب قوت غضبی اگر خویشتن را با کمتر سبعی نسبت دهد در آن باب آن سبع برو سبقت گیرد و فضیلت مردم از قوت بفعل آنگاه آید که نفس را از چنین رذایل فاحش و نقایص تباه پاک کند از بهر آنکه طبیب تا ازالت علت نکند امید صحت نتواند داشت و صباغ جامه را تا از وسخ و دسومت خالی نیابد قابل رنگی که او را باید نشمرد ولیکن چون میل نفس انسانی از آنچه موجب نقص و فساد اوست صرف کنند بضرورت قوت ذاتی او در حرکت آید و به افعال خاص خویش که آن طلب علوم حقیقی و معارف کلی بود مشغول شود و همت بر اکتساب سعادات و اقتنای خیرات مقصور کند و به حسب طلب و ممارست مشاکلات و مجانبت اضداد و عوایق آن قوت در تزاید بود مانند آتش که تا محل از نداوت خالی نیابد مشتعل نشود و چون اشتعال گرفت هر لحظه استیلای او بیشتر باشد و قوت احراق درو زیادت تا مقتضای طبع خویش به اتمام رساند و همچنان که نقصان را مراتب است بعضی به سبب صرف ناکردن تمامی قوت رویت در طلب مقصود و بعضی به سبب ضعف رویت از ملابست موانع و بعضی به سبب توجه به طرف نقیض از جهت تمکن قوت شهوت و غضب و تشبه به بهایم و سباع و مغرور شدن به شواغل محسوسات از وصول به کراماتی که او را در معرض آن آفریده اند تا به هلاکت ابدی و شقاوت سرمدی رسیدن همچنین کمال را مراتب است زیادت از مراتب نقصان که عبارت ازان گاه به سلامت و سعادت و گاه به نعمت و رحمت و گاه به ملک باقی و سرور حقیقی و قرت عین کنند چنانکه فرموده است عزاسمه فلا تعلم نفس ما أخفی لهم من قره اعین و آن را در بعضی مقامات تشبیه به حور و قصور و غلمان و ولدان کنند و در بعضی صور کنایت به لذتی که لاعین رات و لا أذن سمعت و لا خطر علی قلب بشر هم بر این منوال تا رسیدن به جوار رب العالمین و یافتن شرف مشاهده جلال او در نعیم مقیم پس هر که به خدیعت طبیعت از چنین مواهب شریف جاودانه اعراض کند و در طلب چنان خساسات بی ثبات که بحقیقت کسراب بقیعه یحسبه الظمان ماء باشد سعی نماید سزاوار مقت و غضب معبود خویش شود و و استحقاق اراحت بلاد و عباد از او ازاحت سفه و فساد او ازان در عاجل و استیجاب خسارت و عقوبت و ویل و هلاکت در آجل کسب کند أعاذنا الله من ذلک بفضله و رحمته اینست بیان کمال و نقصان نفس به حسب این موضع و بالله التوفیق

خواجه نصیرالدین طوسی
 
۴۲۳۵

خواجه نصیرالدین طوسی » اخلاق ناصری » مقالت اول در تهذیب اخلاق » قسم دوم در مقاصد » فصل دهم

 

همچنان که در علم طب ابدان ازالت مرض به ضد کنند در طب نفوس ازالت هم به اضداد آن رذایل باید کرد و ما پیش ازین اجناس فضایل حصر کرده ایم و اجناس رذایل که به مثابت اطراف آن اوساط است برشمرده و چون فضایل چهار است و رذایل هشت و یک چیز را یک ضد بیش نبود چه ضد آن دو موجود باشند در غایت بعد از یکدیگر پس بدین اعتبار رذایل را اضداد فضایل نتوان گفت الا به مجاز اما هر دو رذیلتی که از باب باشند و یکی در غایت افراط بود و دیگر در غایت تفریط ایشان را ضد یکدیگر توان گفت

و بباید دانست که قانون صناعی در معالجت امراض آن بود که اول اجناس امراض بدانند پس اسباب و علامات آن بشناسند پس به معالجه آن مشغول شوند و امراض انحرافات امزجه باشد از اعتدال و معالجات آن رد آن با اعتدال به حیلت صناعی ...

... پس معالج نفس باید که اول تعرف حال سبب کند تا اگر تغیر بنیت بوده باشد آن را به اصناف معالجات که کتب طبی بران مشتمل است مداوات کند و اگر تأثر نفس بوده باشد به اصناف معالجات که کتب این صناعت بران مشتمل بود به ازالت آن مشغول شود که چون سبب مرتفع شود لامحاله مرض نیز مرتفع شود

و اما معالجات کلی در طب به استعمال چهار صنف بود غذا و دوا و سم و کی یا قطع و در امراض نفسانی هم بر این سیاقت اعتبار باید کرد بر این طریق که اول قبح رذیلتی که دفع و ازالت آن مطلوب بود بر وجهی که شک را دران مجال مداخلت نباشد معلوم کنند و بر فساد و اختلالی که از طریان آن منتظر و متوقع بود چه در امور دینی و چه در امور دنیاوی واقف شوند و آن را در تخیل مستحکم کنند پس به ارادت عقلی ازان تجنب نمایند اگر مقصود حاصل شود فخیره و الا به مداومت فضیلتی که به ازای آن رذیلت باشد پیوسته مشغول باشند و در تکرار افعالی که تعلق بدان قوت دارد بر وجه افضل و طریق اجمل مبالغت کنند و این معالجات جمله به ازای علاج غذایی بود به نزدیک اطبا

و اگر بدین نوع معالجه مرض زایل نشود توبیخ و ملامت و تعییر و مذمت نفس بران فعل چه به طریق فکر و چه به قول و چه به عمل استعمال کنند اگر کفایت نیفتد در مطلوب و مقصود تعدیل یکی از دو قوت حیوانی یعنی غضبی یا شهوی باشد به استعمال قوت دیگر آن را تعدیل و تسکین کنند چه هر گاه که یکی غالب شود صاحبش مغلوب گردد و در اصل فطرت خود همچنان که فایده قوت شهوی تبقیه شخص و نوع است فایده قوت غضبی کسر سورت شهوت است تا چون ایشان متکافی شوند قوت نطقی را مجال تمییز بود و این صنف علاج به مثابت معالجات دوایی بود به نزدیک اطبا ...

... و اگر این نوع علاج هم کافی نباشد و به هر وقتی نفس به معاودت عادت راسخ مبادرت کند او را به عقوبت و تعذیب و تکلیف افعال صعب و تقلید اعمال شاق و اقدام بر نذوری و عهودی که قیام بدان مشکل بود با تقدیم ایفای مراسم آن تأدیب باید کرد و این صنف معالجه مانند قطع اعضا و داغ کردن اطراف بود در طب و آخرالدواء الکی

اینست معالجات کلی در ازالت امراض نفسانی و استعمال آن در هر مرضی بر کسی که از اول کتاب تا اینجا معلوم کرده باشد و بر فضایل و رذایل وقوف یافته متعذر نبود و ما زیادتی بیان را به تفصیل علاج مرضی چند از امراض مهلکه که تباه ترین امراض نفس آنست اشارتی کنیم تا قیاس ازالت دیگر امراض و اعتبار معالجات آسان شود والله الموفق

اما امراض قوت نظری را هر چند مراتب بسیار است چه به حسب بساطت و چه به حسب ترکب ولکن تباه ترین آن انواع سه نوع است یکی حیرت و دوم جهل بسیط و سیم جهل مرکب و نوع اول از قبیل افراط بود و نوع دوم از جنس تفریط و نوع سیم از جهت رداءت ...

... و باید که در این اندیشه از وقوع اسم انسان بر خود به غلط نیفتد چه گیاه گندم را گندم خوانند بر وجه مجاز و مراد استعداد آن بود قبول صورت گندمی را و همچنین تمثال مردم را مردم گویند به طریق تشبه یعنی به مردم ماند در صورت بلکه اگر انصاف خود بدهد بداند که در درجه از اصناف حیوانات نازلتر است چه هر حیوان بر آن قدر ادراک که در ترتیب امور معیشت و حفظ نسل بدان محتاج بود قادر است و بر کمالی که غایت وجود او آنست متوفر و جاهل به خلاف این

پس همچنان که در اعتبار خواص نوع خویش که در خود مفقود یابد مشابهت خود به دیگر حیوانات بیشتر بیند در اعتبار خواص حیوانات خود را به جمادات مناسب تر یابد و به اضافت با اصناف جمادات و رعایت شرایط آن از آن مرتبه نیز بازپس افتد و هلم جرا إلی اسفل السافلین پس چون بدین فکر بر نقصان رتبت و خساست جوهر و رکاکت طبع خویش که اخس کاینات آنست وقوف یابد اگر در وی اندک و بسیار انتعاشی مانده بود در طلب فضیلت علم حرکت کند و کل میسر لما خلق له

علاج جهل مرکب و حقیقت این جهل آن بود که نفس از صورت علم خالی بود و به صورت اعتقادی باطل و جزم بر آنکه او عالم است مشغول و هیچ رذیلت تباه تر از این رذیلت نبود و چنانکه اطبای ابدان از معالجات بعضی امراض بد و علل مزمنه عاجز باشند اطبای نفوس از علاج این مرض نیز عاجز باشند چه با وجود آن صورت کژ متنبه نشود و تا متنبه نشود طلب نکند و این آن علم بود که جهل از آن علم به بود صد بار

و نافع ترین تدبیری که در این باب استعمال توان کرد تحریض صاحب این جهل بود بر اقتنای علوم ریاضی چون هندسه و حساب و ارتیاض به براهین آن که اگر این ارشاد قبول کند و دران انواع خوضی نماید از لذت یقین و کمال حقیقت و برد نفس خبردار شود و هراینه انتعاشی در ذات او حادث گردد پس چون با معتقدات خویش افتد و لذت یقین ازان منفی یابد شک را مدخلی معین شود پس اگر شرط انصاف رعایت کند به اندک روزگاری بر خلل عقیدت وقوف یابد و با مرتبه جاهلی آید که جهل او بسیط بود پس به مراسم تعلم قیام نماید ...

... و اما امراض قوت دفع اگرچه نامحصور باشد اما تباه ترین آن امراض سه مرض است یکی غضب و دوم جبن و سیم خوف و اول از افراط تولد کند و دوم از تفریط و سیم با رداءت قوت مناسبتی دارد و تفصیل علاجات اینست

علاج غضب غضب حرکتی بود نفس را که مبدأ آن شهوت انتقام بود و این حرکت چون به عنف باشد آتش خشم افروخته شود و خون دل در غلیان آید و دماغ و شریانات از دخانی مظلم ممتلی شود تا عقل محجوب گردد و فعل او ضعیف و چنانکه حکما گفته اند بنیت انسانی مانند غار کوهی شود مملو به حریق آتش و مختنق به لهیب و دخان که از آن غار جز آواز و بانگ و مشغله و غلبه اشتعال چیزی معلوم نشود و در این حال معالجت این تغیر و اطفای این نایره در غایت تعذر بود چه هر چه در اطفاء استعمال کنند ماده قوت و سبب زیادت اشتعال شود اگر به موعظت تمسک کنند خشم بیشتر شود و اگر در تسکین حیلت نمایند لهیب و مشغله زیادت گردد و در اشخاص به حسب اختلاف امزجه این حال مختلف افتد چه ترکیبی باشد مناسب ترکیب کبریت که از کمتر شرری اشتعال یابد و ترکیبی باشد مناسب ترکیب روغن که اشتعال آن را سببی بیشتر باید و همچنین مناسب ترکیب چوب خشک و چوب تر تا به ترکیبی رسد که اشتعال آن در غایت تعذر بود و این ترتیب به اعتبار حال غضب بود در عنفوان مبدأ حرکت اما آنگاه که سبب متواتر شود اصناف مراتب متساوی نمایند چنانکه از اندک آتشی که از احتکاکی ضعیف متواتر در چوبی حادث شود بیشه های عظیم و درختان بهم درشده چه خشک و چه تر سوخته گردد

و تأمل باید کرد در حال میغ و صاعقه که چگونه از احتکاک دو بخار رطب و یابس بر یکدیگر اشتعال بروق و قذف صواعق که بر کوههای سخت و سنگهای خاره گذر یابد حادث می شود و همین اعتبار در حال تهیج غضب و نکایت او و اگر چه سبب کمتر کلمه ای بود رعایت باید کرد

و انسقراطیس حکیم گوید من به سلامت آن کشتی که باد سخت و شدت آشوب دریا آن را به لجه ای افگند که بر کوههای عظیم مشتمل بود و بر سنگهای سخت زند امیدوارترم از آنکه به سلامت غضبان ملتهب چه ملاحان را در تخلیص آن کشتی مجال استعمال لطایف حیل باشد و هیچ حیلت در تسکین شعله غضبی که زبانه می زند نافع نیاید و چندانکه وعظ و تضرع و خضوع بیشتر بکار دارند مانند آتشی که هیزم خشک بر او افگنند سورت بیشتر نماید ...

... و اما طلب نفایسی که موجب منافست و منازعت بود مشتمل باشد بر خطایی عظیم از کسانی که به سعت قدرت موسوم باشند تا به اوساط الناس چه رسد چه هر پادشاه که در خزانه او علقی نفیس یا جوهری شریف باشد در معرض خوف فوت و جزعی که به تبعیت فوت لازم بود افتاده باشد و طبیعت عالم کون و فساد که مقدر بر تغییر و احالت و افساد است راضی نشود الا به تطرق آفات به اصناف مرکبات و چون پادشاه به فقد چیزی عزیز الوجود مبتلا گردد حالتی که اصحاب مصایب را حادث شود در ظاهر گردد و دوست و دشمن را بر عجز و اندوه او وقوف افتد و فقر و حاجت او در طلب نظیر آن فاش شود تا وقع و خطر او در دلها کم گردد

و حکایت کنند که قبه ای از بلور در غایت صفا و نقا که بخرط و استدارت تمام موصوف بود و اصناف اساطین و تماثیل بدقت صناعت و کمال کیاست ازو برانگیخته بودند و در تخلیص نقوش و تهذیب تجاویف آن را بکرات در معرض خطر آورده به نزدیک پادشاهی هدیه بردند چون نظر او بر آن جا افتاد بدان تعجب و اعجاب بی اندازه نمود و بفرمود تا در خزانه خاص بنهادند و هر وقت به مشاهده آن تمتع می گرفت تا بعد از اندک مدتی روزگار نتیجه طبیعت خویش در اتلاف آن به تقدیم رسانید چندان جزع و اسف بر ضمیر آن ملک طاری شد که از تدبیر ملک و نظر در مهمات و بار دادن مردم بازماند و حواشی و ارکان در طلب چیزی از طرایف شبیه بدان قبه جهد بذل کردند و چون مرجع مساعی ایشان با خیبت و حرمان بود وقوف بر تعذر وجودش موجب تضاعف جزع و حسرت ملک شد تا بیم بود که عنان تمالک از قبضه تصرف او بیرون آید

این حال ملوکست و اما اوساط مردمان اگر بر بضاعتی کریم یا دری یتیم یا جوهری شریف یا جامه ای فاخر یا مرکوبی فاره یا مملوکی صاحب جمال ظفر یابند هراینه متغلبان و متمردان به طمع و طلب برخیزند اگر طریق مسامحت مسلوک دارند به غم و جزع مبتلا شوند و اگر به ممانعت و مدافعت مشغول شوند خویشتن را در ورطه هلاک و استیصال افگنند اما اگر به اول در اقتنای امثال آن رغایب راغب نباشند از چنین بلیات فارغ و ایمن شوند ...

... این است اسباب غضب و علاج آن و هر که شرط عدالت رعایت کند و آن خلق را ملکه نفس گرداند علاج غضب بر او آسان بود چه غضب جور است و خروج از اعتدال در طرف افراط رجولیت و نشاید که آن را به اوصاف جمیله صفت کنند مانند آنکه جماعتی گمان برند که شدت غضب از فرط رجولیت بود و آن را به تخیل کاذب بر شجاعت بندند و چگونه به فضیلت نسبت توان داد خلقی را که مصدر افعال قبیح گردد چون جور بر نفس خود و بر یاران و متصلان و عبید و خدم و حرم و صاحب آن خلق این جماعت را پیوسته به سوط عذاب معذب دارد نه عثرت ایشان اقالت کند و نه بر عجز ایشان رقت آرد و نه براءت ساحت ایشان قبول کند بل به کمتر سببی زبان و دست بر أعراض و أجسام ایشان مطلق گرداند و چندانکه ایشان به گناه ناکرده اعتراف می کنند و در خضوع و انقیاد می کوشند تا باشد که اطفای نایره خشم و تسکین سورت شر او کنند در ناهمواری نمودن و حرکات نامنتظم کردن و ایذای ایشان مبالغت زیادت می کند و اگر رداءتی در جوهر غضب با افراط مقارن شود از این مرتبه بگذرد و با بهایم زبان بسته و جمادات چون اوانی و امتعه همین معامله در پیش گیرد و به قصد ضرب خر و گاو و قتل کبوتر و گربه و کسر آلات و ادوات تشفی طلبد

و بسیار باشد که کسانی که به فرط تهوری منسوب باشند از این طایفه با ابر و باد و باران چون نه بر وفق هوای ایشان آید شطط کنند و اگر قط قلم خط نه ملایم ارادت ایشان آرد یا قفل بر حسب استعجال ایشان گشاده نشود بشکنند و بخایند و زبان به دشنام و سخن نافرجام ملوث گردانند

و از قدمای ملوک از شخصی باز گفته اند که چون کشتیهای او از سفر دریا دیرتر رسیدی به سبب آشفتگی دریا خشم گرفتی و دریا را به ریختن آبها و انباشتن به کوهها تهدید کردی و استاد ابوعلی رحمه الله گوید یکی از سفهای روزگار ما به سبب آنکه چون شب در ماهتاب خفتی رنجور شدی بر ماه خشم گرفتی و به شتم و سب او زبان دراز کردی و در اشعار هجو گفتی و هجوهای او ماه را مشهور است ...

... و رذیلت غضب از رذیلت شره نیز که ضد اوست طاری شود چه صاحب شره چون از مشتهی ممنوع گردد خشم گیرد و بر کسانی که به ترتیب آن عمل موسوم باشند چون زنان و خدمتگاران و غیر ایشان ضجرت نماید و بخیل را اگر مالی ضایع شود با دوستان و مخالطان همین معامله کند و بر اهل ثقت تهمت برد و ثمره این سیرتها جز فقدان اصدقا و عدم نصحا و ندامت مفرط و ملامت موجع نباشد و صاحبش از لذت و غبطت و بهجت و مسرت محروم ماند تا همیشه عیش او منغص و عمر او مکدر بود و به سمت شقاوت موصوف شود و صاحب شجاعت و رجولیت چون به حلم قهر این طبیعت کند و به علم از اسباب آن اعراض نماید در هر حالی که مداخلت نماید از عفو و اغضا یا مؤاخذت و انتقام سیرت عقل نگاه دارد و شرط عدالت که مقتضی اعتدال بود مرعی شمرد

و از اسکندر حکایت کنند که سفیهی بر تعرض عرض او به ذکر عیب و نقص اقدام نموده بود یکی از خواص گفت اگر ملک بر عقوبت او مثال دهد از این فعل بازایستد و موجب اعتبار دیگران شود اسکندر گفت این معنی از رای دور است چه اگر بر عقب عقوبت چیرگی زیادت کند و به اعتراض و افشای معایب من مشغول شود او را ماده دراززبانی داده باشیم و مردمان را به وجه عذر او ارشاد کرده روزی متغلبی را که بر او خروج کرده بود و فتنه و فساد بسیار انگیخته اسیر کردند و پیش او آوردند اسکندر به عفو اشارت فرمود یکی از ندما از فرط غیظ گفت اگر من تو بودمی او را بکشتمی اسکندر گفت پس من چون تو نیستم او را نمی کشم

اینست معظم اسباب غضب که عظیم ترین امراض نفس است و تمهید علاجات آن و چون حسم مواد این مرض کرده باشند دفع اعراض و لواحق او سهل باشد چه رویت را در ایثار فضیلت حلم و استعمال مکافات یا تغافل بر حسب استصواب رای مجال نظری شافی و فکری کافی پدید آید والله الموفق ...

... و آنچه ممکن بود اگر سبب آن نه از فعل این شخص بود که به خوف موسوم است باید که با خود اندیشه کند که حقیقت ممکن آنست که هم وجودش جایز بود و هم عدم پس در جزم کردن به وقوع این محذور و استشعار خوف جز تعجیل تألم فایده ای نبود و همان لازم آید که از قسم گذشته اما اگر عیش به ظن جمیل و امل قوی و ترک فکر در آنچه ضروری الوقوع نبود خوش دارد به مهمات دینی و دنیاوی قیام تواند نمود

و اگر سبب از فعل این شخص بود باید که از سوء اختیار و جنایت بر نفس خود احتراز کند و بر کاری که آن را غایله ای بد و عاقبتی وخیم بود اقدام ننماید چه ارتکاب قبایح فعل کسی بود که به طبیعت ممکن جاهل باشد و آنکه داند که ظهور آن قبیح که مستدعی فضیحت بود ممکن است و چون ظاهر شود مؤاخذت او بدان ممکن و هر چند ممکن بود وقوعش تامستبدع همانا بران اقدام ننماید پس سبب خوف در قسم اول آنست که بر ممکن به وجوب حکم کنند و در قسم دوم آنکه بر ممکن به امتناع حکم کنند و اگر شرط هر یک به جای خویش اعتبار کنند از این دو نوع خوف سلامت یابند

علاج خوف مرگ و چون خوف مرگ عامترین و سخت ترین خوفهاست دران به اشباع سخنی احتیاج افتد گوییم خوف مرگ کسی را بود که نداند که مرگ چیست یا نداند که معاد نفس با کجاست یا گمان برد که به انحلال اجزای بدن او و بطلان ترکیب بنیت او عدم ذات او لازم آید تا عالم موجود بماند و او ازان بی خبر و یا گمان برد که مرگ را المی عظیم بود از الم امراضی که مؤدی بود بدان صعب تر یا بعد الموت از عقاب ترسد یا متحیر بود و نداند که حال او بعد از وفات چگونه خواهد بود یا بر اولاد و اموال که ازو بازماند متأسف بود

و اکثر این ظنون باطل و بی حقیقت باشد و منشأ آن جهل محض بیانش آنست که کسی که حقیقت مرگ نداند باید که بداند که مرگ عبارت از استعمال ناکردن نفس بود آلات بدنی را مانند آنکه صاحب صناعتی ادوات و آلات خود را استعمال نکند و چنانک در کتب حکمت مبین است و در اول کتاب بدان اشارتی کرده ایم معلوم کند که نفس جوهری باقی است که به انحلال بدن فانی و منعدم نگردد

و اما اگر خوف او از مرگ به سبب آن بود که معاد نفس نداند که با کجاست پس خوف او از جهل خویش باشد نه از مرگ و حذر از این جهل است که علما و حکما را بر تعب طلب باعث شده است تا ترک لذات جسمانی و راحات بدنی گرفته اند و بیخوابی و رنج اختیار کرده تا از رنج این جهل و محنت این خوف سلامت یافته اند و چون راحت حقیقی آن بود که از رنج بدان رهایی یابند و رنج حقیقی جهل است پس راحت حقیقی علم بود و اهل علم را روح و راحتی از علم حاصل آید که دنیا و مافیها در چشم ایشان حقیر و بی وقع نماید و چون بقای ابدی و دوام سرمدی در آن راحت یافته اند که به علم کسب کرده اند و سرعت زوال و انتقال و آفت فنا و قلت بقا و کثرت هموم و انواع عنا مقارن امور دنیاوی یافته اند پس از دنیاوی بر قدر ضروری قناعت نموده اند و از فضول عیش دل ببریده چه فضول عیش بغایتی نرسد که ورای آن غایتی دیگر نبود و مرگ بحقیقت این حرص بود نه آنچه ازان حذر می کنند ...

... و بعد از تقدیم این مقدمه گوییم مردم از کاینات است و در فلسفه مقرر است که هر کاینی فاسد بود پس هر که نخواهد که فاسد بود نخواسته باشد که کاین بود و هر که کون خود خواهد فساد ذات خود خواسته باشد پس فساد ناخواستن او فساد خواستن اوست و کون خواستن او کون نخواستن او و این محال است و عاقل را به محال التفات نیفتد

و اگر اسلاف و آبای ما وفات نکردندی نوبت وجود به ما نرسیدی چه اگر بقا ممکن بودی بقای متقدمان ما نیز ممکن بودی و اگر همه مردمانی که بوده اند با وجود تناسل و توالد باقی بودندی در زمین نگنجیدندی و استاد ابوعلی رحمه الله در بیان این معنی تقریری روشن کرده است می گوید تقدیر کنیم که مردی از مشاهیر گذشتگان که اولاد و عقب او معروف و معین باشند چون امیرالمومنین علی رضی الله عنه با هر که از ذریت و نسل او در عهد او و بعد از وفات او در این مدت چهار صد سال بوده اند همه زنده اند همانا عدد ایشان از ده بار هزار هزار زیادت باشد چه بقیتی که امروز در بلاد ربع مسکون پراگنده اند با قتلهای عظیم و انواع استیصال که به اهل این خاندان راه یافته است دویست هزار نفر نزدیک بود و چون اهل قرون گذشته و کودکان که از شکم مادر بیفتاده باشند بأجمعهم با این جمع در شمار آرند بنگر که عدد ایشان چند باشد و به هر شخصی که در عهد مبارک او بوده است در مدت چهارصد سال همین مقدار با آن مضاف باید کرد تا روشن شود که اگر مدت چهارصد سال مرگ از میان خلق مرتفع شود و تناسل و توالد برقرار بود عدد اشخاص به چه غایت رسد و اگر این چهارصد سال مضاعف گردد تضاعیف این خلق بر مثال تضاعیف بیوت شطرنج از حد ضبط و حیز احصا متجاوز شود و بسیط ربع مسکون که به نزدیک اهل علم مساحت ممسوح و مقدر است چون بر این جماعت قسمت کرده آید نصیب هر یک آنقدر نرسد که قدم بر او نهد و بر پای بایستد تا اگر همه خلق دست برداشته و راست ایستاده و بهم بازدوسیده خواهند که بایستند بر روی زمین نگنجند تا به خفتن و نشستن و حرکت و اختلاف کردن چه رسد و هیچ موضع از جهت عمارت و زراعت و دفع فضلات خالی نماند و این حالت در اندک مدتی واقع شود فکیف اگر به امتداد روزگار و تضعیفات نامحصور هم بر این نسبت بر سر یکدیگر می نشیند

و از اینجا معلوم می شود که تمنی حیات باقی در دنیا و کراهیت مرگ و وفات و تصور آنکه طمع را خود بدین آرزو تعلقی تواند بود از خیالات جهال و محالات ابلهان بود و عقلا و اصحاب کیاست خواطر و ضمایر از امثال این فکرها منزه دارند و دانند که حکمت کامل و عدل شامل الهی آنچه اقتضا کند مستزیدی را بران مزیدی صورت نبندد و وجود آدمی بر این وضع و هیات وجودیست که ورای آن هیچ غایت مصور نشود

پس ظاهر شد که موت مذموم نیست چنانکه عوام صورت کنند بلکه مذموم خوفی است که از جهل لازم آمده است

اما اگر کسی باشد که به ضرورت مرگ متنبه بود و آرزوی بقای ابدی نکند لکن از غایت امل همت بر درازی عمر به قدر آنچه ممکن باشد مقصور دارد او را تنبیه باید کرد برانکه هر که در عمر دراز رغبت کند در پیروی رغبت کرده باشد و لامحاله در حالت پیری نقصان حرارت غریزی و بطلان رطوبت اصلی و ضعف اعضای رییسه حادث شود و قلت حرکت و فقدان نشاط و اختلال آلات هضم و سقوط آلات طحن و نقصان قوی چون غاذیه و خدام چهارگانه او به تبعیت لازم آید و امراض و آلام عبارت از این احوال است و بعلاوه موت احبا و فقد اعزه و تواتر مصایب و تطرق نوایب و فقر و حاجت و دیگر انواع شدت و محنت هم تابع این حالت افتد و خایف از این جمله در مبدأ امل که به درازی عمر رغبت می نموده است این احوال بوده است که به آرزو می جسته است و انتظار امثال این مکاره می داشته و چون یقین او حاصل آید که مرگ مفارقت ذات و لب و خلاصه انسان است از بدن مجازی عاریتی که از طبایع اربعه به طریق توزیع فراهم آورده اند و روزی چند معدود در حباله تصرف او آورده تا به توسط آن کمال خویش حاصل کند و از مزاحمت مکان و زمان برهد و به حضرت الهیت که منزل أبرار و دارالقرار اخیار آنست پیوندد و از مرگ و استحالت و فنا ایمن شود همانا از این حالت زیادت استشعاری به خود راه ندهد و به تعجیل و تأخیری که اتفاق افتد مبالات نکند و به اکتساب شقاوت و میل به ظلمات برزخ که غایت آن درکات دوزخ و سخط باری عز اسمه و منزل فجار و مرجع اشقیا و اشرار باشد راضی نشود و هو المستعان

و اما امراض قوت جذب هر چند از حیز حصر متجاوز باشد اما تباه ترین افراط شهوت و محبت بطالت و حزن و حسد است و از این امراض یکی از حیز افراط و دیگر از حیز تفریط و سیم از حیز رداءت کیفیت باشد و معالجات آن این است ...

... و غزالی قوت شهوت را به عامل خراجی ظالم تشبیه کرده است و گوید همچنان که اگر او را در جبایت اموال خلق دست مطلق باشد و از سیاست پادشاه و تقوی و رقت طبع مانعی و وازعی نه همه اموال رعیت بستاند و همگنان را به فقر و فاقت مبتلا گرداند قوت شهوت نیز اگر مجال یابد و به تهذیب قوت تمییز و کسر قوت غضب و حصول فضیلت عفت تسکین او اتفاق نیفتد جملگی مواد غذا و کیموسات صالح در وجه خود صرف کند و عموم اعضا و جوارح را نزار و ضعیف گرداند و اگر بر مقتضای عدالت مقدار واجب در حفظ نوع بکار دارد مانند عاملی بود که بر سیرت عدل قدر مایحتاج از مؤدیان خراج حاصل کند و در اصلاح ثغور و دیگر مصالح جماعت صرف کند

و باید که صاحب این شره با خود محقق کند که مشابهت زنان به یکدیگر در باب تمتع از مشابهت اطعمه به یکدیگر در سد حاجت بیشتر است تا همچنان که قبیح شمرد که کسی طعامهای لذیذ ساخته و پخته در خانه خود بگذارد و به طلب آنچه سورت جوع او بنشاند به در خانه ها دریوزه کند قبیح شمرد که از اهل حرمت و جفت حلال خود تجاوز کند و به اختداع دیگر زنان مشغول شود و اگر هوای نفس در باطن او شمایل زنی که در زیر چادر برو بگذرد مزین گرداند تا از مباشرت و معاشرت او فضل لذتی تصور کند عقل را استعمال کند و به باطل و خدیعت این خیال مغرور نشود که بعد از تفحص و تفتیش بسیار دیده باشد که از زیر معجر تباه ترین صورتی و زشت ترین هیکلی بیرون آمده باشد و در اکثر احوال آنچه در حباله تصرف او بود به تسکین شهوت وفا بیشتر ازان کند که آنچه در طلب او سعی و جهد بذل افتد و اگر متابعت حرص کند از هر هیأتی که در حجاب استار بود و از نظر او ممنوع چندان حسن و جمال و غنج و دلال در ضمیر او تصویر کند که روزگار او در طلب آن منغص گرداند و به تجربه و اعتبار دیگران که همین ظن در حق ایشان سبقت یافته باشد و بعد از کشف قناع بر ظهور تزویر و احتیال ایشان اطلاع یافته التفاوت ننماید تا به حدی که اگر در همه عالم فی المثل یک زن بیش نماند که از استماع او محروم بود گمان برد که او را لذتیست که مثل آن لذت در دیگران مفقود است و بر تحصیل ذواقی از مایده جمال او چندان حرص و حیلت استعمال کند که از مصالح دو جهانی ممنوع شود و این غایت حماقت و نهایت ضلالت باشد و کسی که نفس را از تتبع هوا احتما فرماید و به قدر مباح قناعت کند از این تعب و مشقت که مستتبع چندین رذیلت است عافیت یابد

و تباه ترین انواع افراط عشق بود و آن صرف همگی همت باشد به طلب یک شخص معین از جهت سلطان شهوت و عوارض این مرض در غایت رداءت بود و گاه بود که به حد تلف نفس و هلاکت عاجل و آجل ادا کند و علاج آن به صرف فکر بود از محبوب چندانکه طاقت دارد و به اشتغال به علوم دقیق و صناعات لطیف که به فضل رویتی مخصوص باشد و به مجالست ندمای فاضل و جلسای صاحب طبع که خوض ایشان در چیزهایی بود که موجب تذکر خیالات فاسده نشود و به احتراز از حکایات عشاق و روایت اشعار ایشان و به تسکین قوت شهوت چه به مجامعت و چه به استعمال مطفیات و اگر این معالجات نافع نبیند سفر دور و تحمل مشاق و اقدام بر کارهای سخت نافع آید و امتناع از طعام و شراب به قدر آنچه قوای بدنی را ضعفی رسد که مؤدی نبود به سقوط و ضرر مفرط هم معین باشد بر ازالت این مرض ...

... فلا یتخذ شییا یخاف له فقدا

و اقتدا به عادت جمیل آن بود که به موجود خشنود بود و از مفقود تلهف و تأسف ننماید تا همیشه مسرور و سعید بماند و اگر کسی را شک افتد درانکه ملازمت این عادت و انتفاع بدین خلق به سمت تیسیر موسوم باشد یا به صفت تعذر موصوف باید که تأمل کند در اصناف خلق و اختلاف مطالب و معایش ایشان و رضای هر یک به نصیب و قسمت خویش و سرور و غبطت نمودن به صناعت و حرفتی که بدان مخصوص بود مانند تجار به تجارت و نجار به نجارت و شاطر به شطارت و مخنث به تخنیث و قواد به قیادت به حدی که هر یک مغبون بحقیقت فاقد آن صناعت را شناسند و مجنون علی الاطلاق غافل از آن حالت را گویند و بهجت و راحت بر وجود آن لذت مربوط دانند و حرمان کلی به فقدان آن معیشت منوط چنانکه نص تنزیل ازان عبارت کرده است که کل حزب بما لدیهم فرحون

و سبب این اعتقاد ملازمت عادت و مداومت مباشرت باشد پس اگر طالب فضیلت در ایثار سنت و طریقت خویش همین طریق سپرد و از اقتفای مناهج و اقتنای منافع کمالی که غایت آن مقصد بود عدول نجوید به سرور و لذت از آن جماعت که به قید جهالت و أسر ضلالت گرفتارند أولی باشد چه او محق بود و ایشان مبطل و او متیقن و مصیب و ایشان مخطی و خابط و ایشان سقیم و شقی و او صحیح و سعید بلکه او ولی خدا و ایشان اعدای او الا ان اولیاء الله لاخوف علیهم و لا هم یحزنون

و کندی رحمه الله در کتاب دفع الاحزان گوید دلیل برانکه حزن حالتی است که مردم آن را به سوء اختیار خویش به خود جذب می کند و از امور طبیعی خارج است آنست که فاقد هر مرغوبی و خایب هر مطلوبی اگر به نظر حکمت در اسباب آن حزن تأمل کند و به کسانی که از آن مطلوب یا مرغوب محروم باشند و بدان حرمان قانع و راضی اعتبار گیرد او را روشن شود که حزن نه ضروری بود و نه طبیعی و جاذب و کاسب آن هراینه با حالت طبیعی معاودت کند و سکون و سلوت یابد و ما مشاهده کرده ایم جماعتی را که به مصیبت اولاد و اعزه و اصدقا مبتلا شدند و احزان و همومی مجاوز از حد اعتدال بر ایشان طاری شد و بعد از انقضای کمتر مدتی با سر ضحک و مسرت و فرح و غبطت آمدند و بکلی آن را فراموش کردند و همچنین کسانی که به فقد مال و ملک و دیگر مقتنیات روزی چند به اصناف غم و اندیشه ناخوش عیش بودند پس وحشت ایشان به انس و تسلی بدل گشت و آنچه امیرالمؤمنین علی رضی الله عنه فرموده است أصبر صبر الا کارم و الا تسل سلو البهایم هم منبی است از این معنی

و عاقل اگر در حال خلق نظر کند داند که از ایشان به مصیبتی غریب و محنتی بدیع ممتاز نگردد و اگر مرض حزن را که جاری مجرای دیگر اصناف رداءت است تمکن دهد عاقبت به سلوت گراید و ازان شفا یابد پس به هیچ وجه مرضی وضعی به نزدیک او مرضی نشود و به رداءتی کسبی راضی نگردد و باید که داند که حال و مثل کسی که به بقای منافع و فواید دنیاوی طمع کند حال و مثل کسی باشد که در ضیافتی حاضر شود که شمامه ای در میان حاضران از دست بدست می گردانند و هر یکی لحظه ای از نسیم و رایحه آن تمتع می گیرد و چون نوبت به او رسد طمع ملکیت دران کند و پندارد که او را از میان قوم به تملک آن تخصیص داده اند و آن شمامه به طریق هبت با تصرف او گذاشته تا چون ازو بازگیرند خجلت و دهشت با تأسف و حسرت اکتساب کند همچنین اصناف مقتنیات ودایع خدای تعالی است که خلق را دران اشتراک داده است و او را عزوجل ولایت استرجاع آن هرگاه که خواهد و به دست هر که خواهد و ملامت و مذمت و عار و فضیحت بر کسی که ودیعت به اختیار باز گذارد و امل و طمع ازان منقطع دارد متوجه نشود بلکه اگر بدان طمع کند و چون ازو بازگیرند دلتنگی نماید با استجلاب عار و ملامت کفران نعمت را ارتکاب نموده باشد چه کمترین مراتب شکرگزاری آن بود که عاریت به خوشدلی با معیر دهند و در اجابت مسارعت نمایند خاصه آنجا که معیر افضل آنچه داده بود بگذارد و اخس باز خواهد و مراد به این افضل عقل و نفس است و فضایلی که دست متعرضان بدان نرسد و متغلبان را دران طمع شرکت نیفتد چه این کمالات به وجهی که استرجاع و استرداد را بدان راه نبود به ما ارزانی داشته اند و اخس و ارذل که از ما باز طلبند هم غرض رعایت جانب ما و محافظت عدالت در میان ابنای جنس است و اگر به سبب فوات هر مفقودی حزنی به خود راه دهیم باید که همیشه محزون باشیم ...

خواجه نصیرالدین طوسی
 
۴۲۳۶

خواجه نصیرالدین طوسی » اخلاق ناصری » مقالت سیم در سیاست مدن » فصل اول

 

... و همچنان که انسان به عناصر و مرکبات محتاج است تا به هر سه نوع معونت او دهند به نوع خود نیز محتاج است تا به طریق خدمت یکدیگر را معاونت کنند و حیوانات به طبایع و نبات محتاج اند اما احتیاج ایشان به نوع خود مختلف باشد چه بعضی از حیوانات مانند حیوانات تولدیو مانند بیشتر حیوانات آب که در توالد به اجتماع نر و ماده محتاج نباشند بی معاونت یکدیگر توانند بود و ایشان را از اجتماع فایده ای صورت نبندد و بعضی دیگر مانند اکثر حیوانات توالدی در حفظ نوع اشخاص نر و ماده را به یکدیگر احتیاج بود و در حفظ شخص بعد از تربیت به معاونت و جمعیت محتاج نباشند پس اجتماع ایشان در وقت سفاد بود و در ایام نما و بعد ازان هر یکی علی حده به کار خویش مشغول شود و بعضی دیگر مانند نحل و نمل و چند صنف از طیور به معاونت و اجتماع محتاج باشند هم در حفظ شخص و هم در حفظ نوع

و اما نباتیات را به عناصر و معدنیات احتیاج بود به هر سه نوع به ماده خود ظاهر است و به آلت مانند احتیاج تخم به چیزی که او را پوشیده دارد و از آفت سرما و گرما مصون تا بروید و به خدمت مانند احتیاج آن به کوههایی که بر منابع چشمه ها مشتمل باشد و نبات را به یکدیگر احتیاج بود در حفظ نوع مانند درختان خرما که ماده بی نر بار نگیرد اما در حفظ شخص به یکدیگر محتاج نباشند الا بنادر

و مرکبات به عناصر محتاج بود به هر سه نوع و باشد که در این مراتب چهارگانه یعنی عناصر و معادن و نبات و حیوان بعضی خدمت بعضی کند که در رتبت ازو متأخر بود چنانکه در افاعی گفتیم اما از آن روی آن چیز خسیس تر بود

فی الجمله غرض از این تفصیل آنست که نوع انسان را که اشرف موجودات عالم است به معونت دیگر انواع و معاونت نوع خود حاجت است هم در بقای شخص و هم در بقای نوع اما بیان آنکه به انواع دیگر محتاج است خود ظاهر است و در این مقام به استکشاف آن زیادت احتیاجی نه و اما بیان آنکه به معاونت نوع خود محتاج است آنست که اگر هر شخصی را به ترتیب غذا و لباس و مسکن و سلاح خود مشغول بایستی بود تا اول ادوات درودگری و آهنگری بدست آوردی و بدان ادوات و آلات زراعت و حصاد و طحن و عجن و غزل و نسج و دیگر حرفتها و صناعتها مهیا کردی پس بدین مهمات مشغول شدی بقای او بی غذا بدین مدت وفا نکردی و روزگار او اگر بر این اشغال موزع کردندی بر ادای حق یکی از این جمله قادر نبودی

اما چون یکدیگر را معاونت کنند و هر یکی به مهمی از این مهمات زیادت از قدر کفاف خود قیام نمایند و به اعطای قدر زیادت و اخذ بدل از عمل دیگران قانون عدالت در معامله نگاه دارند اسباب معیشت دست فراهم دهد و تعاقب شخص و بقای نوع میسر و منظوم گردد چنانکه هست و همانا اشارت بدین معنی باشد آنچه در احادیث گویند که آدم علیه السلام چون بدنیا آمد و غذا طلب کرد او را هزار کا ببایست کرد تا نان پخته شد و هزار و یکم آن بود که نان سرد کرد آنگه بخورد و در عبارت حکما همین معنی یافته شود بر این وجه که هزار شخص کارکن بباید تا یک شخص لقمه ای نان در دهن تواند نهاد

و چون مدار کار انسان بر معاونت یکدیگر است و معاونت بر آن وجه صورت می بندد که به مهمات یکدیگر به تکافی و تساوی قیام نمایند پس اختلاف صناعات که از اختلاف عزایم صادر شد مقتضی نظام بود چه اگر همه نوع بر یک صناعت توارد نمودندی محذور اول بازآمدی از این جهت حکمت الهی اقتضای تباین همم و آرای ایشان کرد تا هر یکی به شغلی دیگر رغبت نمایند بعضی شریف و بعضی خسیس و در مباشرت آن خرسند و خوشدل باشند ...

... و سیاست ملک این سیاسات دیگر را بر اهالی آن موزع گرداند و هر صنفی را به سیاست خاص خود مؤاخذت کند تا کمال ایشان ازقوت به فعل آید پس آن سیاست سیاست سیاسات بود

و تعلق سیاست ملک و سیاست جماعت به یکدیگر بر این وجه بود که یاد کنیم گوییم سیاسات بعضی تعلق به اوضاع دارد مانند عقود و معاملات و بعضی تعلق به احکام عقلی مانند تدبیر ملک و ترتیب مدینه و هیچ شخص را نرسد که بی رجحان تمییزی و فضل معرفتی به یکی از این دو نوع قیام نماید چه تقدم او بر غیر بی وسیلت خصوصیتی استدعای تنازع و تخالف کند پس در تقدیر اوضاع به شخصی احتیاج باشد که به الهام الهی ممتاز بود از دیگران تا او انقیاد نمایند و این شخص را در عبادت قدما صاحب ناموس گفته اند و اوضاع او را ناموس الهی و در عبارت محدثان او را شارع و اوضاع او را شریعت و افلاطون در مقالت پنجم از کتاب سیاست اشارت بدین طایفه بر این وجه کرده است که هم اصحاب القوی العظیمه الفایقه و ارسطاطالیس گفته است که هم الذین عنایه الله بهم اکثر

و در تقدیر احکام به شخصی احتیاج افتد که به تأییدی الهی ممتاز بود از دیگران تا او تکمیل ایشان میسر شود و آن شخص را در عبارت قدما ملک علی الاطلاق گفته اند و احکام او را صناعت ملک و در عبارت محدثان او را امام و فعل او را امامت و افلاطون او را مدبر عالم خواند و ارسطو انسان مدنی یعنی انسانی که قوام تمدن به وجود او و امثال او صورت بندد

و باید که مقرر بود که مراد از ملک در این موضع نه آنست که او را خیل و حشمتی باشد بلکه مراد آنست که مستحق ملک او بود در حقیقت و اگرچه به صورت هیچ کس بدو التفات نکند و چون مباشر تدبیر غیر او باشد جور و عدل نظام شایع بود ...

... و بر جمله ثمره این علم اشاعت خیرات بود در عالم و ازالت شرور به قدر استطاعت انسانی

و چون گفتیم موضوع این علم هیأت اجتماع اشخاص انسانی است و اجتماع اشخاص انسانی در عموم و خصوص مختلف افتد پس معنی اجتماع اشخاص بر اعتباری باید کرد که معلوم بود گوییم اولا اجتماع نخستین که میان اشخاص باشد اجتماع منزلی بود و شرح آن داده آمد و اجتماع دوم اجتماع اهل محله باشد و بعد ازان اجتماع اهل مدینه و بعد ازان اجتماع امم کبار و بعد ازان اجتماع اهل عالم و چنانکه هر شخصی جزوی بود از منزل هر منزلی جزوی بود از محله و هر محلتی جزوی بود از مدینه و هر مدینه ای جزوی بود از امت و هر امتی جزوی از اهل عالم

و هر اجتماعی را رییسی بود چنانکه در منزل گفتیم و رییس منزل مرؤوس بود به نسبت با رییس محله و رییس محله مرؤوس به نسبت با رییس مدینه و همچنین تا به رییس عالم رسد که رییس رؤسا او بود و اوست ملک علی الاطلاق و نظر او در حال عالم و در حال اجزای عالم همچون نظر طبیب بود در شخص و اجزای شخص و همچون نظر کدخدای منزل در حال منزل و اجزای منزل ...

... و تعلق اجتماعات به یکدیگر سه نوع بود اول آنکه اجتماعی جزو اجتماعی بود مانند منزل و مدینه و دوم آنکه اجتماعی شامل اجتماعی بود مانند امت و مدینه و سیم آنکه اجتماعی خادم و معین اجتماعی بود مانند قریه و مدینه چه اجتماعات اهل قری اجتماعاتی ناقص بود که هر یک به نوعی دیگر خدمت اجتماعی تام مدنی کنند و از این وجه اعانت اجتماعات یکدیگر را به ماده و آلت و خدمت مانند اعانت انواع بود یکدیگر را چنانکه پیش ازین گفتیم

و چون تألیف اهل عالم بر این نوع تقدیر کرده اند کسانی که از تألیف بیرون شوند و به انفراد و وحدت میل کنند از فضیلت بی بهره مانند چه اختیار وحشت و عزلت و اعراض از معاونت ابنای نوع با احتیاج به مقتنیات ایشان محض جور و ظلم باشد و از این طایفه بهری این فعل را به فضیلتی شمرند مانند جماعتی که به ملازمت صوامع و نزول در شکاف کوهها متفرد باشند و آن را زهد از دنیا نام نهند و طایفه ای که مترصد معاونت خلق بنشینند و طریق اعانت بکلی مسدود گردانند و آن را توکل نام نهند و گروهی که بر سبیل سیاحت از شهرها به شهرها می شوند و به هیچ موضع مقامی و اختلاطی که مقتضی مؤانستی بود نکنند و گویند از حال عالم اعتبار می گیریم و آن را فضلی دانند چه این قوم و امثال ایشان ارزاقی که دیگران به تعاون کسب کرده اند استعمال می کنند و در عوض و مجازات هیچ بدیشان نمی دهند غذای ایشان می خورند و لباس ایشان می پوشند و بهای آن نمی گزارند و ازانچه مستدعی نظام و کمال نوع انسانست اعراض نموده اند و چون به سبب عزلت و وحشت رذایل اوصافی که در طبیعت بقوت دارند بفعل نمی آرند جماعتی قاصرنظران ایشان را اهل فضایل می پندارند و این توهمی خطا بود چه عفت نه آن بود که ترک شهوت بطن و فرج گیرند من کل الوجوه بل آن بود که هر چیزی را حدی و حقی که بود نگاه دارند و از افراط و تفریط اجتناب نمایند و عدالت نه آن بود که مردمی را که نبینند بر او ظلم نکنند بل آن بود که معاملات با مردم بر قاعده انصاف کنند و تا کسی با مردم مخالطت نکند سخاوت ازو چگونه صادر شود و چون در معرض هولی نیفتد شجاعت کجا بکار دارد و چون صورتی شهی نبیند اثر عفت او کی ظاهر گردد و اگر تأمل کرده آید معلوم شود که این صنف مردم تشبه به جمادات و مردگان می کنند نه به اهل فضل و تمییز چه اهل فضل و تمییز از تقدیری که مقدر اول عز اسمه کرده باشد انحراف نطلبند و در سیر و عادات به قدر طاقت به حکمت او اقتدا کنند و ازو توفیق خواهند در آن باب انه خیر موفق و معین

خواجه نصیرالدین طوسی
 
۴۲۳۷

خواجه نصیرالدین طوسی » اخلاق ناصری » مقالت سیم در سیاست مدن » فصل دوم

 

... و محبت از صداقت عامتر بود چه محبت میان جماعتی انبوه صورت بندد و صداقت در شمول بدین مرتبه نرسد و مؤدت در رتبت به صداقت نزدیک باشد و عشق که افراط محبت است از مؤدت خاص تر بود چه جز میان دو تن نیفتد و علت عشق یا فرط طلب لذت بود یا فرط طلب خیر و نفع را نه از روی بساطت و نه از جهت ترکب در استلزام عشق مدخلی نتواند بود پس عشق دو نوع بود یکی مذموم که از فرط طلب لذت خیزد و دوم محمود که از فرط طلب خیر خیزد و از جهت التباس فرق میان این دو سبب باشد اختلافی که میان مردم در مدح و ذم عشق بود

و سبب صداقات احداث و کسانی که طبیعت ایشان داشته باشند طلب لذت بود و بدین سبب باشد که مصادقت و مفارقت میان ایشان متوالی بود و گاه بود که در اندک مدتی چند بار تصادق کنند و باز مفترق شوند و اگر صداقت ایشان را بنادر بقایی باشد سبب وثوق ایشان بود به بقای لذت و معاودت آن حالا فحالا و هر گاه که آن وثوق زایل شود فی الحال آن صداقت مرتفع گردد

و سبب صداقات مشایخ و کسانی که بر طبیعت ایشان باشند طلب منفعت بود و چون منافع مشترک یابند و در اکثر احوال آن را امتدادی اتفاق افتد از ایشان مصادقتی صادر شود و به حسب بقای منفعت باقی ماند و چون علاقه رجا منقطع شود آن صداقت مرتفع گردد ...

... و از فضایل این نوع محبت یعنی محبت اهل خیر با یکدیگر یکی آنست که نه نقصان بدو متطرق تواند بود و نه سعایت را در او تأثیری صورت افتد و نه ملامت را در نوع او مجال مداخلتی باشد و اشرار را دران حظی و نصیبی نبود و اما محبتی که از جهت منفعت یا لذت افتد اشرار را هم با اشرار و هم با اخیار تواند بود الا آنکه سریع الانقضاء و الانحلال باشد از جهت آنکه نافع و لذیذ مطلوب بالعرض باشد نه بالذات و بسیار بود که مستدعی آن محبتها جمعیتی باشد که میان اصحاب آن محبتها اتفاق افتد در مواضعی غریب مانند کشتی و سفرها و غیر آن و سبب دران مؤانستی بود که در طبیعت مردم مرکوز است و خود مردم را انسان از آن جهت گفته اند چنانکه در صناعت ادب ادب مقرر شده است و کسی که گفته است و سمیت انسانا لانک ناس گمان برده است که انسان مشتق از نسیان است و در این گمان مخطی بوده است و چون انس طبیعی از خواص مردم است و کمال هر چیزی در اظهار خاصیت خود بود چنانکه به چند موضع تکرار کردیم پس کمال این نوع نیز در اظهار این خاصیت بود با ابنای نوع خود چه این خاصیت مبدأ محبتی است که مستدعی تمدن و تألف باشد

و باز آنکه حکمت حقیقی اقتضای شرف این خاصیت می کند شرایع و آداب محمود نیز با آن دعوت کرده اند و از این سبب بر اجتماع مردم در عبادات و ضیافات تحریض فرموده اند چه به جمعیت آن انس از قوت به فعل آید و یمکن که شریعت اسلام نماز جماعت را بر نماز تنها تفضیل بدین علت نهاده باشد که تا چون در روزی پنج بار مردمان در یک موضع مجتمع شوند با یکدیگر مستأنس گردند و اشتراک ایشان در عبادات و دیگر معاملات سبب تأکید آن استیناس شود باشد که از درجه انس به درجه محبت رسد

و مصداق این سخن آنست که چون این عبادت بر اهل هر کویی و محلتی که اجتماع ایشان هر روز پنج بار در مسجدی متعذر نباشد وضع کرد و حرمان اهل شهر که این اجتماع بر ایشان دشوار می نمود از این فضیلت نمی شایست عبادتی دیگر فرمود که در هر هفته یک نوبت اهل کویها و محله ها بأجمعهم در یک مسجد که به همه جماعت محیط تواند شد جمع آیند تا همچنان که اهل محلت را در فضیلت جمع اشتراک بود اهل مدینه را نیز دران اشتراکی بود و چون اهل روستاها و دیه ها را با یکدیگر و با اهل شهر در هر هفته جمعیت ساختن مقتضی تعطیل مهمات می نمود در سالی دو نوبت عبادتی که بر اجتماع همه جماعت مشتمل بود تعیین کرد و مجمع ایشان را صحرایی که شامل ازدحام تواند بود نام زد فرمود چه وضع بنایی که همه قوم را درو جای بود و در سالی دو بار ازان نفع گیرند هم مؤدی به حرج می نمود و چون در سعت فضایی که همه قوم حاضر توانند آمد یکدیگر را ببینند و عهد انس مجدد گردانند انبعاث ایشان بر محبت و مؤانست یکدیگر تزاید پذیرد بعد ازان عموم اهل عالم را به اجتماع در یک موقف در همه عمر یک دفعت تکلیف کرد و آن را به وقتی معین از عمر که موجب مزید ضیق و کلفتی بودی موسوم نگردانید تا بر حسب تیسیر اهل بلاد متباعد جمع آیند و از آن سعادت که اهل شهر و محله را بدان معرض گردانیده اند خطی اکتساب کنند و به انس طبیعی که در فطرت ایشان موجود است تظاهر نمایند و تعیین آن موضع به بقعه ای که مقام صاحب شریعت باشد اولی بود چه مشاهده آثار او و قیام به شعایر و مناسک مقتضی وقع و تعظیم شرع باشد در دلها و مستدعی سرعت اجابت و مطاوعت شود دواعی خیر را بر جمله از تصور این عبادات و تلفیق آن با یکدیگر غرض شارع در دعوت با اکتساب این فضیلت معلوم می گردد چه ارکان عبادت بر قانون مصلحت مقدر کردن سبب استجماع هر دو سعادت باشد

و با سر حدیث محبت شویم گوییم اسباب محبتهای مذکور بیرون محبت الهی چون میان اصحاب آن محبتها مشترک باشد تواند بود که از هر دو جانب در یک حال منعقد شود و در یک حال انحلال پذیرد و تواند بود که یکی باقی ماند و یکی انحلال پذیرد مثلا لذتی که میان شوهر و زن مشترک است و سبب محبت ایشان شده ممکن بود که از هر دو طرف سبب محبت یکدیگر گردد و ممکن بود که از یک طرف محبت منقطع شود و از طرف دیگر باقی ماند چه لذت به سرعت تغیر موصوف است و تغیر یک طرف مستلزم تغیر طرف دیگر نه و همچنین چون منافعی که میان زن و شوهر مشترک باشد از خیرات منزلی چون هر دو دران متعاون باشند سبب اشتراک محبت شود اما از دو یکی اگر در حد خود تقصیر کند مثلا زن از شوهر انتظار اکتساب این خیرات می دارد و شوهر از زن محافظت اگر یکی به نزدیک دیگر مقصر باشد محبت مختلف شود و شکایت و ملامت حادث گردد و هر روز در تزاید بود تا علاقه منقطع گردد یا سبب زایل شود یا مقارن شکوه و عتاب یک چندی بماند و در دیگر محبتها همین قیاس اعتبار می باید کرد

و اما محبتهایی که اسباب آن مختلف بود مانند محبتی که سبب از یک طرف لذت بود و از طرف دیگر منفعت چنانکه میان مغنی و مستمع که مغنی مستمع را به سبب منفعت دوست دارد و مستمع مغنی را به سبب لذت و میان عاشق و معشوق همین نمط بود که عاشق از معشوق انتظار لذت کند و معشوق ازو انتظار منفعت در این محبت تشکی و تظلم بسیار افتد بل در هیچ صنف از اصناف محبت چندان عتاب و شکایت حادث نشود که در این نوع و علت آن بود که طالب لذت استعجال مطلوب کند و طالب منفعت در حصول مطلوب او تأخیر افگند و اعتدال میان ایشان الا ما شاء الله صورت نبندد و بدین سبب پیوسته عشاق متشکی و متظلم باشند و بحقیقت ظالم هم ایشان باشند چه استیفای تمتع از لذت نظر و وصال بتعجیل طلبند و در مکافات آن تأخیر افگنند یا خود بدان قیام ننمایند و این نوع محبت را محبت لوامه خوانند یعنی مقرون به ملامت و اصناف این محبت نه در این یک مثال محصور باشد لکن مرجع همه با همین معنی بود که یاد کردیم ...

... و اما محبت اخیار چون از انتظار منفعت و لذت حادث نشده باشد بلکه موجب آن مناسبت جوهر بود و مقصد ایشان خیر محض و التماس فضیلت باشد از شایبه مخالفت و منازعت منزه ماند و نصیحت یکدیگر و عدالت در معامله که مقتضای اتحاد بود به تبعیت حاصل آید و این بود معنی آنچه حکما گفته اند در حد صدیق که صدیق تو شخصی بود که او تو باشد در حقیقت و غیر تو بشخص و عزت وجود این صداقت و فقدان آن در عوام و عدم وثوق به صداقت احداث هم ازین سبب لازم آمده است چه هر که بر خیر واقف نبود و از غرض صحیح غافل باشد محبت او سبب انتظار لذتی یا منفعتی تواند بود و سلاطین اظهار صداقت از آن روی کنند که خود را متفضل و منعم شمرند و بدین سبب صداقت ایشان تام نبود و از عدالت منحرف افتد

و پدر فرزند را چون بدین سبب دوست دارد که خود را برو حقی زیادت بیند محبت او نزدیک باشد بدین محبت از وجهی و به اعتباری دیگر او را محبتی ذاتی بود بر فرزند که بدان مخصوص باشد و آن چنان بود که او فرزند را بحقیقت هم نفس خود داند و چنان پندارد که وجود فرزند نسخه ایست که طبیعت از صورت او برگرفته است و مثالی از ذات او با ذات فرزند نقل کرده و الحق این تصوری است به جای خویش چه حکمت الهی از روی الهام پدر را بر انشای فرزند باعث گردانیده است و او را در ایجاد او سببی ثانی کرده و از این جهت بود که پدر هر کمال که خود را خواهد فرزند را خواهد و هر خیر و سعادت که ازو فوت شده باشد همت بران گمارد که فرزند را حاصل کند و بر او سخت نیاید که گویند پسر تو از تو فاضلتر است و سخت آید که گویند غیری از تو فاضلتر است همچنان که بر شخصی که مترقی بود به کمال سخت نیاید که گویند اکنون کاملتر ازانی که پیشتر ازین بودی بلکه او را این سخن خوش آید پس همین بود حال پدر با فرزند و سببی دیگر فرط محبت والد را آن است که خود را سبب وجود فرزند می شناسد و از ابتدای کون او بدو مستبشر بوده است و محبت او با تربیت و نشو فرزند در تزاید بوده و استحکام و رسوخ یافته و او را وسیلت آمال و مسرات شمرده و به وجود او وثوقی به بقای صورت خود بعد از فنای ماده در دل گرفته و اگرچه این معانی به نزدیک عوام چنان مستخلص نبود که در عبارت توانند آورد اما ضمایر ایشان را بران نوعی از وقوف بود شبیه بدان که کسی خیالی در پس حجابی می بیند

و محبت فرزند از محبت پدر قاصر بود چه او معلول و مسبب است و بر وجود خود و وجود سبب خود بعد از مدتی مدید انتباه یافته و خود تا پدر را زنده درنیابد و روزگاری از منافع او تمتع نگیرد محبت او اکتساب نکند و تا تعقل و استبصار تمام محظوظ نشود بر تعظیم او توفر ننماید و بدین سبب فرزندان را به احسان والدین وصیت فرموده اند و والدین را به احسان ایشان وصیت نکرده و اما محبت برادران با یکدیگر از جهت اشتراک بود در یک سبب ...

... پس باید که عاقل در هر بابی نیت خیر دارد و حد و مرتبه آن باب رعایت کند پس اصدقا را به منزلت نفس خود داند و ایشان را در خیرات خویش شریک شمرد و معارف و آشنایان را به منزلت دوستان دارد و جهد کند که ایشان ار از حد معرفت به درجه صداقت رساند به قدر امکان تا سیرت خیر در نفس خود و رؤسا و اهل و عشیرت و اصدقا نگاه داشته باشد

و شریر که از این سیرت نفور بود و محبت بطالت و کسالت بر او مستولی و از تمییز میان خیر و شر غافل آنچه نه خیر بود بخیر دارد و رداءت هیأتی که در ذات او متمکن بود مبدأ احتراز او شود از نفس او چه رداءت مهروب عنها بود طبعا و چون از نفس خود گریزان باشد از کسی که مشاکل نفس او بود هم گریزان بود پس پیوسته طالب چیزی بود که او را از آنکه با خود افتد مشغول دارد و ولوع به چیزی نماید که مانند ملاهی و اسباب لذات عرضی او را بیخود گرداند چه از فراغت او لازم آید که با خود افتد و چون با خود باشد از خود متأذی شود و محبت او دوستانی را بود که او را ازو دور دارند و لذت او در چیزهایی باشد که او را بی خود کند و سعادات فنای عمر شود دران و امثال آن که او را اضطراب و قلقی که در نفس او از تجاذب قوتهای متضاد غیرمرتاض چون التماس شهوات ردیه و طلب کرامات بی استحقاق حادث شود و امراضی که ازان تجاذب لازم آید مانند حزن و غضب و خوف و غیر آن بی خبر دارند و سبب آن بود که تألیف اضداد در یک حال صورت نبندد و انتقال از یکی به یکی که اضطراب عبارت ازان باشد موذی بود و مخالطت و مجالست امثال او وممارست و ملابست ملاهی خیال او را از احساس آن حال مصروف دارند تا فی الوقت از آن اذیت خلاصی بیند و از وبال و نکالی که به عاقبت لاحق شود غافل باشد پس بدان حال غبطت نماید و آن را سعادت داند

و چنین کس بحقیقت محب ذات خود نبود و الا مفارقت او نجستی و محب هیچ کس نبود چه محبت دیگران بر محبت خود مرتب باشد و چون او محب هیچ کس نبود هیچ کس نیز محب او نبود و او را ناصح و نیکخواه نباشد تا به حدی که نفس او هم نیکخواه او نبود و سرانجام آن حالت ندامت و حسرت بی نهایت تواند بود ...

... بعد ازان لفظی اطلاق کرده است که در لغت ما اطلاق نکنند گفته است که هر که خدای تعالی او را دوست دارد تعاهد او کند چنانکه دوستان تعاهد دوستان کنند و با او احسان کند و از اینجا بود که حکیم را لذتی عجیب و فرحهایی غریب باشد و کسی که به حقیقت حکمت برسد داند که لذت آن بالای همه لذتهاست پس به لذتی دیگر التفات ننماید و بر هیچ حالت غیرحکمت مقام نکند و چون چنین بود حکیمی که حکمت او تمامترین همه حکمتها بود خدای تعالی بود و دوست ندارد بحقیقت او را الا حکیم سعید از بندگان او چه شبیه به شبیه شادمان شود و از این جهت است که این سعادت بلندترین همه سعادات مذکور است و این سعادات انسانی نبود چه از حیات طبیعی و قوای نفسانی منزه و مبرا باشد و با آن در غایت مباینت و بعد بود و آن موهبتی الهی است که خدای تعالی به کسی دهد که او را برگزیده باشد از بندگان خود بعد ازان به کسی که در طلب آن مجاهده کند و مدت حیات بر رغبت دران و احتمال تعب و مشقت مقصور دارد چه کسی که بر تعب مداومت صبر نکند به بازی مشتاق شود از جهت آنکه بازی با راحت ماند و راحت نه غایت سعادات بود و نه از اسباب سعادت و مایل به راحت بدنی کسی بود که طبیعی الشکل بهیمی الاصل بود مانند بندگان و کودکان و بهایم و این اصناف به سعادت موسوم نتوانند بود و عاقل و فاضل همت به بلندترین مراتب مصروف دارد

و هم حکیم اول گوید نشاید که همت انسانی إنسی بود و اگرچه او إنسی است و نه آنکه به همتهای حیوانات مرده راضی شود و اگرچه عاقبت او مرگ خواهد بود بل باید که به جملگی قوای خود منبعث شود بر آنکه حیاتی إلهی بیابد که اگر چند مردم به جثه خرد است به حکمت بزرگ است و به عقل شریف و عقل از کافه خلایق بزرگوارتر چه اوست جوهری رییس و مستولی بر همه به امر باری تعالی و تقدس و اگرچه مردم تا در این عالم بود به حسن حالی خارجی محتاج بود لکن همگی همت بدان مصروف نباید داشت و در استکثار ثروت و یسار جهد بسیار ننمود چه مال به فضیلت نرساند و بسیار درویش بود که افعال کریمان کند و از اینجاست آنچه حکما گفته اند که سعید آن کسانی باشند که از خیرات خارج نصیب ایشان اقتصاد بود و ازیشان صادر نشود الا افعالی که فضیلت اقتضا کند و هر چند مایه ایشان اندکی بود

و این همه سخن حکیم است بعد ازان گوید معرفت فضایل کافی نیست بل که کفایت در عمل و استعمال آن بود و از مردمان بعضی به فضایل و خیرات راغب باشند و مواعظ را در ایشان اثری بود و ایشان به عدد اندک اند که امتناع از رداءت و شرور به غریزت پاک و طبع نیک کنند و بعضی از رداءت و شرور به وعید و تقریع و انذار و انکار امتناع کنند و خوف ایشان از دوزخ و عذاب و انکال بود و از اینجاست که بعضی مردمان اخیار بطبع اند و بعضی اخیار بشرع و به تعلم و شریعت این صنف را مانند آب بود کسی را که لقمه در گلو گیرد و اگر به شریعت مؤدب نشوند مانند کسی بود که او را آب در گلو گیرد و لامحاله هلاک شود و در اصلاح ایشان حیلتی صورت نبندد پس خیر بطبع و فاضل بغریزت محب خدای تعالی بود و امر او به دست و تدبیر ما برنیاید بلکه خدای سبحانه متولی و مدبر کار او بود ...

خواجه نصیرالدین طوسی
 
۴۲۳۸

امامی هروی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۶ - در مدح نظام الدین

 

... معدن گوهر شود بیخ ریاحین در چمن

لؤلؤ لالا نهد تأثیر باران در حباب

ای خلایق را پناهت مأمن من کل خوف ...

... حضرت او چون کند پای فضایل در رکاب

دین پناها بارها گفتم چو اندر پرده رفت

مقتدای دین و دنیا دستگیر شیخ و شاب ...

... تا هم از دوران ثنایابی هم از یزدان ثواب

تا ز تأثیر سپهر و مهر در سالی دو بار

اعتدال روز و شب معلوم گردد انقلاب ...

امامی هروی
 
۴۲۳۹

امامی هروی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۸ - در رثاء فخرالملک

 

... ای صدور از در دستور جهان دشمن کاه

باز گردید که در بارگه خواجه عزاست

ای افاضل که بپرسید ز حجاب که کو

مسند خواجه کز آسیب پناه فضلاست

ای خلایق همه یکباره بر آرید خروش

کافتاب فلک سلطنت امروز کجاست

صاحب شرق چرا بار ندادست امروز

کاسمان را بیقین قامت ازین بار دوتاست

شمس دین داور و دستور جهان فخرالملک ...

امامی هروی
 
۴۲۴۰

امامی هروی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۴ - در مدح فخرالملک

 

... سر کلک دولت پناه تو خاور

زهی بار و برگ درخت معانی

ز باران الفاظ تو در و گوهر

زهی سر حزم تو پیرامن دین ...

امامی هروی
 
 
۱
۲۱۰
۲۱۱
۲۱۲
۲۱۳
۲۱۴
۶۵۵