گنجور

 
۳۹۸۱

عطار » تذکرة الأولیاء » ذکر شقیق بلخی رحمةالله علیه

 

... گفت اگر در پی روزی می روی که تو را تقدیر نکرده اند تا قیامت اگر روی بدان نرسی اگر از پس روزی می روی که تو را تقدیر کرده اند مرو که خود به تو رسد

شقیق چون این سخن بشنید بیدار شد و دنیا بر دلش سرد شد پس به بلخ آمد جماعتی دوستان بر وی جمع شدند که او به غایت جوانمرد بود و علی بن عیسی بن ماهان امیر بلخ بود و سگان شکاری داشتی او را سگی گم شده بود گفتند بنزد همسایه شقیق است و آنکس را بگرفتند که تو گرفته ای

پس آن همسایه را می رنجاندند او التجا به شقیق کرد شقیق پیش امیر شد و گفت تا سه روز دیگر سگ به تو رسانم او را خلاصی بده ...

... نقل است که در بلخ قحطی عظیم بود چنانکه یکدیگر می خوردند غلامی دید در بازار شادمان و خندان گفت ای غلام چه جای خرمی است نبینی که خلق از گرسنگی چون اند

غلام گفت مرا چه باک که من بنده کسی ام که وی را دهی است خاصه و چندین غله دارد مرا گرسنه نگذارد

شقیق آن جایگاه از دست برفت گفت الهی این غلام به خواجه ای که انبار داشته باشد چنین شاد باشد تو مالک الملوکی و روزی پذیرفته ما چرا اندوه خوریم ...

... نقل است که روزی می رفت بیگانه ای او را دید گفت ای شقیق شرم نداری که دعوی خاصگی کنی و چنین سخن گویی این سخن بدان ماند که هرکه او را می پرستد و ایمان دارد از بهر روزی دادن او نعمت پرست است

شقیق یاران را گفت این سخن بنویسید که او می گوید بیگانه گفت چون تو مردی سخن چون منی نویسد

گفت آری ما چون جوهر یابیم اگر چه در نجاست افتاده باشد برگیریم و باک نداریم ...

... گفت آری رسول علیه السلام فرموده است الحکمة ضاله المومن فاطلبها و لو کان عند الکافر

نقل است که شقیق در سمرقند مجلس می گفت روی به قوم کرد و گفت ای قوم اگر مرده اید به گورستان اگر کودک اید به دبیرستان و اگر دیوانه اید بیمارستان و اگر کافرید کافرستان و اگر بنده اید داد مسلمانی از خود بستانید ای مخلوق پرستان

یکی شقیق را گفت مردمان ملامت می کنند تو را و می گویند از دسترنج مردمان نان می خورد بیا تا من تو را اجری کنم ...

... گفت بدهم

گفت اگر آن آب بخوری از تو بیرون نیاید چنانکه بیم هلاکت بود یکی گوید من تو را علاج کنم اما نیمه ای از ملک تو بستانم چه کنی

گفت بدهم ...

... و گفت هرکه با او سه چیز نبود از دوزخ نجات یابد امن و خوف و اضطرار

و گفت بنده خایف آن است که او را خوفی است در آنچه گذشت از حیات تا چون گذشت و خوفی است که نمی داند تا بعداز این چه خواهد بود

و گفت عبادت ده جزو است نه جزو گریختن از خلق و یک جزو خاموشی ...

... و گفت هرکه از میان نعمت در تنگدستی افتد و تنگدستی نزدیک او بزرگتر از نعمت بسیار نبود او در دو غم بزرگ افتاده است یک غم در دنیا و یک غم در آخرت و هرکه از میان نعمت در تنگی افتد و آن تنگی نزدیک او بزرگتر از نعمت بسیار بود در دو شادی افتاد یک شادی در دنیا و یک شادی در آخرت

گفتند بچه شناسند که بنده واثق است بخدای و اعتماد او بخدای است

گفت بدانکه چون او را چیزی از دنیا فوت شود غنیمت شمرد ...

عطار
 
۳۹۸۲

عطار » تذکرة الأولیاء » ذکر امام ابوحنیفه رضی الله عنه

 

آن چراغ شرع و ملت آن شمع دین و دولت آن نعمان حقایق آن عمان جواهر معانی و دقایق آن عارف عالم صوفی اما جهان ابوحنیفه کوفی رضی الله عنه صفت کسی که به همه زبانها ستوده باشد و به همه ملتها مقبول که تواند گفت ریاضت و مجاهده وی و خلوت و مشاهده او نهایت نداشت و در اصول طریقت و فروع شریعت درجه رفیع و نظری نافذ داشت و در فراست و سیاست و کیاست یگانه بود و در مروت و فتوت اعجوبه ای بود هم کریم جهان بود و هم جواد زمان هم افضل عهد و هم اعلم وقت و هو کان فی الدرجه القصوی والرتبه العلیا وانس روایت کرد از رسول صلی الله علیه و آله و سلم که مردی باشد در امت من یقال له نعمان بن ثابت و کنیته ابوحنیفه هو سراج امتی صفت ابوحنیفه در تورات بود و ابویوسف گفت نوزده سال در خدمت وی بودم در این نوزده سال نماز بامداد به طهارت نماز خفتن گزارد

مالک انس گفت ابوحنیفه را چنان دیدم اگر دعوی کردی که این ستون زرین است دلیل توانستی گفت

شافعی گفت جمله علمای عالم عیال ابوحنیفه اند در فقه

و قال علی بن ابی طالب رضی الله عنه سمعت النبی صلی الله علیه و علی آله وسلم یقول طوبی لمن رآنی او رآی من رآنی

و وی چند کس از صحابه دریافته بود عبدالله بن جزءالزبیدی و انس بن مالک و جابر بن عبدالله و عبدالله بن ابی اوفی و اثله بن الاسقع و عایشه بنت عجرد پس وی متقدم است بدین دلایل که یاد کردیم و بسیار مشایخ را دیده بود و با صادق رضی الله عنه صحبت داشته بود و استاد علم فضیل و ابراهیم ادهم و بشر حافی و داود طایی و عبدالله بن مبارک بود آنگاه که به سر روضه سید المرسلین رسید صلوات الله علیه و گفت السلام علیک یا سید المرسلین پاسخ آمد که و علیک السلام یا امام المسلمین و در اول کار عزیمت عزلت کرد

نقل است که توجه به قبله حقیقی داشت و روی از خلق بگردانید و صوف پوشید تا شبی به خواب دید که استخوانهای پطغامبر علیه السلام از لحد گرد می کرد و بعضی را از بعضی اختیار می کرد از هیبت آن بیدار شد و یکی را از اصحاب ابن سیرین پرسید گفت تو در علم پیغامبر علیه السلام و حفظ سنت او به درجه بزرگ رسی چنان که در آن متصرف شوی صحیح از سقیم جدا کنی

یکبار دیگر پیغامبر را علیه السلام به خواب دید که گفت یا ابا حنیفه تو را سبب زنده گردانیدن سنت من گردانیده اند قصد عزلت مکن

و از برکات احتیاط او بود که شعبی که استاد او بود و پیر شده بود خلیفه مجمعی ساخت و شعبی را بخواند و علمای بغداد را حاضر کرد و شرطی بفرمود تا به نام هر خادمی ضیاعی بنویسد بعضی به اقرار و بعضی به ملک و بعضی به وقف پس خادم آن خط را پیش شعبی آورد که قاضی بود و گفت

امیرالمومنین می فرماید که بر این خطها گواهی بنویس

بنوشت و جمله فقها بنوشتند پس به خدمت ابوحنیفه آوردند گفتند امیرالمومنین می فرماید که گواهی بنویس

گفت کجاست ...

... خلیفه گفت این سخن از حق دور است و این جوان قضا را اولیتر

پس بعد از آن منصور که خلیفه بود اندیشه کرد تا قضا به یکی دهد و مشاورت کرد بر یکی از چهارکس که فحول علما بودند و اتفاق کردند یکی ابوحنیفه دوم سفیان سوم شریک و چهارم مسعربن کدام

هرچهار را طلب کردند در راه که می آمدند ابوحنیفه گفت من در هریکی از شما فراستی گویم ...

... گفت اگر حلالزاده بودی حیا مانع آمدی

نقل است که او را بر کسی مالی بود و در محلت آن شخص شاگردی از آن امام وفات کرد اما م به نماز او رفت آفتابی عظیم بود و در آن جا هیچ سایه نبود الا دیواری که از آن مرد بود که مال به امام می بایست داد مردمان گفتند در این سایه ساعتی بنشین

گفت ...

... گفت خدای تعالی می فرماید و تحبون ان یحمدوا بما لم یفعلوا

بندگانی اند که دوست دارند ایشان را به چیزی که نکرده اند یاد کنند اکنون من پهلوی بر زمین ننهم تا از آن قوم نباشم

وبعد از آن سی سال نماز بامداد به طهارت نماز خفتن کردی ...

... و گفتند گاه بودی که چهل بار ختم قرآن کردی تا مساله یی که او را مشکل بودی کشف شدی

نقل است که محمدبن حسن رحمةالله علیه عظیم صاحب جمال بود چون یکبار او را بدید بعد از آن دیگر او را ندید و چون درس او گفتی او را در پس ستونی نشاند که نباید که چشمش بر وی افتد

نقل است که داود طایی گفت بیست سال پیش امام ابوحنیفه بودم و در این مدت او را نگاه داشتم در خلا و ملا سربرهنه ننشست و از برای استراحت پای دراز نکرد او را گفتم ای امام دین در حال خلوت اگر پای دراز کنی چه باشد ...

... و گویند که که چون داود طایی مقتداشد ابوحنیفه را گفت اکنون چه کنم

گفت بر تو باد بر کار بستن علم که هر علمی که آن را کار نبندی چون جسدی بود بی روح

و گویند خلیفه عهد به خواب دید ملک الموت را از او پرسید که عمر من چند مانده است

ملک الموت پنج انگشت برداشت و بدان اشارت کرد تعبیر این خواب از بسیار کس پرسید معلوم نمی شد ابوحنیفه را پرسید گفت اشارت پنج انگشت به پنج علم است یعنی آن پنج علم کس نداند و این پنج علم در این آیه است که حق تعالی می فرماید ان الله عنده علم الساعة و ینزل الغیث و یعلم ما فی الارحام و ما تدری نفس ماذا تکسب غدا و ما تدری نفس بای ارض تموت

شیخ ابوعلی بن عثمان الجلا گوید به شام بودم بر سر خاک بلال موذن رضی الله عنه خفته بود م در خواب خود را در مکه دیدم که پیغامبر علیه السلام از باب بنی شیبه درآمدی و پیری در بر گرفته چنانکه اطفال را در بر گیرند به شفقتی تمام من پیش او دویدم و بر پایش بوسه دادم و در تعجب آن بودم که این پیر کیست پیغمبر به حکم معجزه بر باطن من مشرف شد و گفت این امام اهل دیار توست ابوحنیفه رحمةالله علیه

نقل است که نوفل بن حیان گفت چون ابوحنیفه وفات کرد قیامت به خواب دیدم که جمله خلایق در حساب گاه ایستاده بودند و پیغمبر علیه السلام را دیدم بر لب حوض ایستاده و بر جانب او از راست و بچپ مشایخ دیدم ایستاده و پیری دیدم نیکوروی و سر و روی سفید روی به روی پیغمبر نهاده و امام ابوحنیفه را دیدم در برابر پیغامبر ایستاده سلام کردم گفتم مرا آب ده

گفت تا پیغمبر اجازه دهد ...

عطار
 
۳۹۸۳

عطار » تذکرة الأولیاء » ذکر امام شافعی رضی الله عنه

 

آن سلطان شریعت و طریقت آن برهان محبت و حقیقت آن مفتی اسرار الهی آن مهدی اطوار نامتناهی آن وارث و ابن عم نبی وتد عالم شافعی مطلبی رضی الله عنه شرح او دادن حاجت نیست که همه عالم پر نور از شرح صدر او است فضایل و مناقب او و شمایل او بسیار است وصف او این تمام است که شعبه دوحلة نبوی است و میوه شجره مصطفوی است و در فراست و سیاست و کیاست یگانه بود و در مروت و فتوت اعجوبه بود هم کریم جهان بود و هم جواد زمان و هم افضل عهد و هم اعلم وقت و هم حجة الایمة من قریش هم مقدم قدموا آل قریش ریاضت وکرامت او نه چندان است که این کتاب حمل آن تواند کرد در سیزده سالگی در حرم گفت سلو نی ماشیتم و در پانزده سالگی فتوی می داد

احمد حنبل که امام جهان بود و سیصد هزار حدیث حفظ داشت به شاگردی او آمد و در غاشیه داری سربرهنه کرد قومی بر وی اعتراض کردند که مردی بدین درجه در پیش بیست و پنج ساله یی می نشیند و صحبت مشایخ و استادان عالی را ترک می کند

احمد حنبل گفت هرچه ما یاد داریم معانی آن می داند که اگر او به ما نیافتادی ما بر در خواستیم ماند که از حقایق واخبار و آیات آنچه فهم کرده است ما حدیث بیش ندانستیم اما او چون آفتابی است جهان را و چون عافیتی است خلق را

و هم احمد گفت در فقه بر خلق بسته بود حق تعالی آن در به سبب او گشاده کرد

و هم احمد گفت نمی دانم کسی را که منت او بزرگتر است بر اسلام در عهد شافعی الا شافعی را ...

... شافعی گویدکه رسول را علیه السلام به خواب دیدم مرا گفت ای پسر تو کیستی گفتم یا رسول الله یکی از گروه تو گفت نزدیک بیا نزدیک شدم آب دهن خود بگرفت تا به دهن من کند من دهن بازکردم چنانکه به لب و دهان و زبان من رسید پس گفت اکنون برو که خدای یار تو باد و هم در آن ساعت علی مرتضی را به خواب دیدم که انگشتری خود بیرون کرد و در انگشت من کرد تا علی و نبی بر من سرایت کند

چنانکه شافعی شش ساله بود که به دبیرستان می رفت و مادرش زاهده بود از بنی هاشم و مردم امانت بدو می سپردندی روزی دو کس بیامدند و جامه دانی بدو سپردند بعد از آن یکی از آن دو بیامد و جامه دان خواست به خوی خوش بدو داد بعد ازآن یک چندی آن دیگر بیامد و جامه دان طلبید گفت به یار تو دادم

گفت مگر نه قرار کردیم که تا هر دو حاضر نباشیم بازندهی ...

... مدعی گفت منم

شافعی گفت جامه دان تو برجاست برو و یار خود بیاور و بستان

آن مرد را عجب آمد وموکل قاضی که آورده بود متحیر شد از سخن او و برفتند بعد از آن به شاگردی مالک افتاد و مالک هفتاد و اند ساله بود بر در سرای مالک بنشست و هر فتوی که بیرون آمدی بدیدی و مستفتی را گفتی باز گرد وبگوی که بهتر از این احتیاط کن

چون بدیدی حق به دست شافعی بودی و مالک بدو می نازیدی و در آن وقت خلیفه هارون الرشید بود ...

... همه فریاد برآوردند و گفتند در حال طفولیت چنین بود در شباب چون بود

نقل است که یکبار در میان درس ده بار برخاست و بنشست گفتند چه حال است

گفت علوی زاده ای بر در بازی می کند هربار که در برابر من آید حرمت او را بر می خیزم که روا نبود فرزند رسول فراز آید و برنخیزی ...

... و گفت اگر عالمی را بینی که به رخص و تاویلات مشغول گردد بدانکه از او هیچ نباید

و گفت من بنده کسی ام که مرا یک حرف از آداب تعلیم کرده است

و گفت هرکه علم در جهان آموزد حق علم ضایع کرده باشد و هرکه علم از کسی که شایسته باشد بازدارد ظلم کرده است ...

... پس تذکره بیاوردند به پیش آن شخص که شافعی وصیت کرده بود بعد از آن مرد در تذکره نگاه کرد و در آنجا نوشته بود که هزار درم وام دارم پس آن مرد وام او بگزارد و گفت شستن او را این بود

و ربیع بن سلیمان گفت شافعی را به خواب دیدم گفتم خدای با تو چه کرد

گفت مرا بر کرسی نشاند زر و مروارید بر من نثار کرد و هفتصد بار چند دینار به من داد رحمةالله علیه

عطار
 
۳۹۸۴

عطار » تذکرة الأولیاء » ذکر امام احمد حنبل قدس الله روحه

 

... احمد گفت آن سخن او یاری بود مرا

پس او را می بردند و او پیر و ضعیف بود بر عقابین کشیدند و هزار تازیانه بزدند که قرآن را مخلوق گوی و نگفت و در آن میانه بند ایزارش گشاده شد و دستهای او بسته بودند دو دست ازغیب پدید آمد وببست چون این برهان بدیدند رها کردند و هم در آن وفات کرد و در آخر کار قومی پیش او آمدند و گفتند در این قوم که تو را رنجانیدند چه گویی

گفت از برای خدای مرا می زدند پنداشتند که بر باطل ام ...

... احمد گفت آتش غیرت در من افتاد

گفتم الهی تو را در گوشه ها چندین بندگانند وپوشیده

آن مرد گفت چه می اندیشی ای احمد او را بندگانند که اگر به خدای تعالی سوگند دهند جمله زمین و کوهها زر گردد برای ایشان

احمد گفت نگه کردم جمله آن زمین و کوه زر شده بود از خود بشدم هاتفی آواز داد چرا دل نگاه نداری ای احمد که او بنده ای است ما را که اگر خواهد از برایاو آسمان بر زمین زنیمو زمین بر آسمان و او را به تو نمودیم اما نیزش نه بینی

نقل است که احمد در بغداد نشستی اما هرگز نان بغداد نخوردی و گفتی این زمین را امیرالمومنین عمر رضی الله عنه وقف کرده است بر غازیان و زر به موصل فرستادی تا از آنجا آرد آوردندی و از آن نان خوردی پسرش صالح بن احمد یک سال در اصفهان قاضی بود و صایم الدهر و قایم اللیل بود و در شب دو ساعت بیشتر نخفتی و بر در سرای خود خانه ای بی در ساخته بود و شب آنجا دو ساعت بیشتر نخفتی و بر در سرای خود خانه ای بی در ساخته بود و شب آنجا نشستی که نباید که در شب کسی را مهمی باشد و در بسته یابد این چنین قاضی بود یک روز برای امام احمد نان می پختند خمیر مایه از آن صالح بستندند چون نان پیش احمد آوردند گفت این نان را چه بوده است

گفتند خمیرمایه از آن صالح است ...

... گفتند پس این را چه کنیم

گفت بنهید چون سایلی بیابید و بگویید که خمیر از آن صالح است اگر می خواهید بستانید

چهل روز در خانه بود که سایلی نیامد که بستاند آن نان بوی گرفت و در دجله انداختند احمد گفت چه کردید آن نان

گفتند به دجله انداختیم ...

... گفت کتابی می نویسم از مزد آن کرباس بخر برای من گفت کتان بخرم

گفت نه آستر بستانده گز تا پنج گز به پیراهن کنم و پنج گز به جهت ایزار پای

نقل است که احمد را شاگردی مهمان آمد آن شب کوزه آب پیش او برد بامداد همچنان پر بود احمد گفت چرا کوزه آب همچنان پر است ...

... گفت طهارت و نماز شب و الا این علم به چه می آموزی

نقل است که احمد مزدوری داشت نماز شام شاگردی را گفت تا زیادت از مزد چیزی بوی دهد مزدور نگرفت چون برفت امام احمد فرمود برعقب او ببر که بستاند

شاگرد گفت چگونه

گفت آن وقت در باطن خود طمع آن ندیده باشد این ساعت چون بیند بستاند

وقتی شاگردی دیرینه را مهجور کرد به سبب آنکه بیرون در خانه را به کاه گل بیندوده بود گفت یک ناخن از شاهراه مسلمانان گرفته تو را نشاید علم آموختن ...

... گفت غلط می کنید که ایشان را علم نشانده است

گفتند همه همت ایشان درنانی شکسته بسته است

گفت من نمی دا نم قومی را بر روی زمین بزرگ همت تر از آن قوم که همت ایشان پاره ای نان بیش نبود ...

... گفت او را دو دعا مستجاب بود یکی آنکه گفتی بار خدایا هرکه را ایمان داده ای بده و هرکه را ایمانداده باز مستان از این دو دعا یکی در حال اجابت افتاد تا هرکه را ایمان داده بود بازنگرفت و دیگر در حال مرگ تا ایشان را اسلام روزی کرد

و محمد بن خزیمه گفت احمد را به خواب دیدم بعد از وفات می لنگیدی گفتم این چه رفتار است گفت رفتن است گفت رفتن من به دارالسلام

گفتم خدای با تو چه کرد ...

عطار
 
۳۹۸۵

عطار » تذکرة الأولیاء » ذکر داود طائی قدس الله روحه

 

... داود روی از خلق بگردانید و در خانه ای معتکف شد چون مدتی برآمد امام ابوحنیفه پیش او رفت و گفت این کاری نباشد که در خانه متواری شوی و سخن نگویی کار آن باشد که در میان ایمه نشینی و سخن نامعلوم ایشان بشنوی و بر آن صبر کنی و هیچ نگویی و آنگاه آن مسایل را به از ایشان دانی

داود دانست که چنان است که او می گوید یک سال به درش آمد و میان ایمه بنشست و هیچ نگفت و هرچه می گفتند صبر می کرد و جواب نمی داد و بر استماع بسنده می کرد چون یک سال تمام شد گفت این صبر یک ساله من کار سی ساله بود که کرده شد

پس به حبیب راعی افتاد و گشایش او در این راه از او بود و مردانه پای در این راه نهاد و کتب را به آب فرو داد و عزلت گرفت و امید از خلق منقطع گردانید ...

... ابوبکر عیاش گوید به حجره داود رفتم او را دیدم پاره ای نان خشک در دست داشت و می گریست گفتم یا داود چه بوده است تورا گفت می خواهم که این پاره نان بخورم و نم یدانم که حلال است یا حرام

یکی دیگر گفت پیش اورفتم سبویی آب دیدم در آفتاب نهاده گفتم چرا در سایه ننهی گفت چون آنجا بنهادم سایه بود اکنون از خدای شرم دارم که از بهر نفس تنعم کنم

نقل است که سرایی داشت عظیم و در آنجا خانه بسیار بود و تا آن ساعت در خانه مقیم بودی که خراب شدی پس در خانه دیگر شدی گفتند چرا عمارت خانه نکنی ...

... داود گفت الهی تو فرموده ای که حق مادر نگاه دار که رضای من در رضای او ست و اگر نه مرا با ایشان چه کار

پس بار داد درآمدند و بنشستند داود وعظ آغاز کرد هارون بسیار بگریست چون بازگشت مهری زر بنهاد و گفت حلال است

داود گفت بردار که مرا بدین حاجت نیست من خانه ای فروخته ام از میراث حلال وآن را نفقه می کنم از حق تعالی درخواسته ام چون آن نفقه تمام شود جانم بستاند تا مرا به کسی حاجت نبود امید دارم که دعا اجابت کرده باشد

پس هردو بازگشتند ابویوسف از وکیل خرج او پرسید نفقات داود چند مانده است ...

عطار
 
۳۹۸۶

عطار » تذکرة الأولیاء » ذکر ابوسلیمان دارائی قدس الله روحه

 

آن مجرد باطن و ظاهر آن مسافر غایب و حاضر آن در ورع و معرفت عامل آن درصد گونه صفت کامل آن در دریای دانایی ابوسلیمان دارایی رحمةالله علیه یگانه وقت بود و از غایت لطف او را ریحان القلوب گفته اند و در ریاضت صعب و جوع مفرط شانی نیکو داشت چنانکه او را بندار الجایعین گفتندی که هیچ کس از این امت بر جوع آن صبر نتوانست کرد که وی در معرفت و حالات غیوب قلب و آفات عیوب نغس خطی عظیم وافر داشت و او را کلماتی است عالی واشارتی لطیف و دیگر دارا دیهی است در دمشق او از آنجا بود احمد حواری که مرید او بود گفت شبی در خلوت نماز می کردم و در آن میانه راحتی عظیم یافتم دیگر روز با سلیمان گفتم گفت ضعیف مردی ای که تو را هنوزخلق در پیش است تا در خلا دیگرگونه ای و در ملا دیگرگونه و در دو جهان هیچ چیز را آن خطر نیست که بنده را از حق تواند باز داشت

و ابوسلیمان گفت شبی در مسجد بودم و از سرما آرامم نبود در وقت دعا یک دست پنهان کردم راحتی عظیم از راه این دست به من رسید هاتفی آواز دادکه یا سلیمان آنچه روزی آن دست بود که بیرون کرده بودی دادیم ...

... و گفت صبر نکند از شهوات دنیا مگر نفسی که در دل او نوری بود که به آخرتش مشغول می دارد

و گفت چون بنده صبر نکند بر آنکه دوست تر دارد چگونه صبر کند بر آنکه دوست ندارد

و گفت بازنگشت آنکه بازگشت الا از راه که اگر برسیدی بازنگشتی ابدا

و گفت خنک آنکه در همه عمر خویش یک خطوه ای به اخلاص دست دادش

و گفت هرگاه که بنده خالص شود از بسیاری وسواس و ریا نجات یابد

و گفت اعمال خالص اندکی است ...

... و گفت قناعت از رضا به جای ورع است از زهد این اول رضا است و آن اول زهد

و گفت خدای را بندگان اند که شرم می دارند که با او معاملت کنند به صبر پس معاملت می کنند به رضا یعنی در صبر کردن معنی آن بود که من خود صبورم اما در رضا هیچ نبود و چنانکه دارد چنان باشد صبر به تو تعلق دارد و رضا بدو

و گفت راضی بودن و رضا آن است که از خدا بهشت نخواهی و از دوزخ پناه نطلبی ...

... و گفت تواضع آن است که در عمل خوشت هیچ عجب پدید نیاید

و گفت هرگز بنده تواضع نکند تا وقتی که نفس خویش را نداند و هرگز زهد نکند تا نشناسد که دنیا هیچ نیست و زهد آن است که هرچه تو را از حق تعالی باز دارد ترک آن کنی

و گفت علامت زهد آن است که اگر کسی صوفی در تو پوشد که قیمت آن سه درم بود در دلت رغبت صوفی نبود که قیمتش پنج درم بود ...

... و گفت عادت کنید چشم را به گریه و دل را به فکرت

و گفت اگر بنده به هیچ نگرید مگر برآنکه ضایع کرده است از روزگار خویش تا این غایت او را این اندوه تمام است تا به وقت مرگ

و گفت هرکه خدای را شناخت دل را فارغ دارد و به ذکر او مشغول شود و به خدمت او و می گرید بر خطاهای خویش

و گفت در بهشت صحراهاست چون بنده به ذکر مشغول شود درختان می کارند به نام او تا آنگاه که بس کند آن فریشته را گویند چرا بس کردید گویند وی بس کرد

و گفت هرکه پند دهنده ای می خواهد گو در اختلاف روز و شب نگر ...

... و گفت اگر غافلان بدانند که از ایشان چه فوت می شود از آنچه ایشان در آن اند جمله به مفاجات سختی بمیرند

و گفت حق تعالی عارف را بر بستر خفته باشد که بر وی سر بگشاید و روشن کند آنچه هرگز نگشاید ایستاده را در نماز

و گفت عارف را چون چشم دل گشاده شد چشم سرشان بسته شود جز ا و هیچ نبینند چنانکه هم او گفت نزدیک ترین چیزی که بدان قربت جویند به خدای تعالی آن است که بدانی که خدای تعالی بر دل تو مطلع است ا ز دل تو داند که از دنیا و آخرت نمی خواهی الا او را

و گفت اگر معرفت را صورت کنند برجایی هیچ کس ننگرد در وی الا که بمیرد از زیبایی و جمال او و از نیکویی و از لطف او و تیره گردد همه روشنیها در جنب نور او ...

... و گفت هرکه وسیلت جوید به خدای به تلف کردن نفس خویش خدای نفس او را بر وی نگاه دارد و او را از اهل جنت گرداند

و گفت خدای تعالی می فرماید که بنده من اگر از من شرم داری عیبهای تو را برمردم پوشیده گردانم و زلتهای تو را از لوح محفوظ محو گردانم و روز قیامت در شمار با تو استقصا نکنم

و مریدی را گفت چون از دوستی خیانتی بینی عتاب مکن که باشد در عتاب سخنی شنوی که از آن سخت تر مرید گفت چون بیآزمودم چنان بود ...

عطار
 
۳۹۸۷

عطار » تذکرة الأولیاء » ذکر حاتم اصم قدس الله روحه

 

... نباش از خاک برآمد و درحاتم رفت و قصه باز گفت و توبه کرد

سعد بن محمد الرازی گوید چند سال حاتم را شاگردی کردم هرگز ندیدم که او در خشم شد مگر وقتی به بازار آمده بود یکی ردید را که شاگردی را از آن او گرفته بود و بانگ می کرد که چندین گاه است که کالای من گرفته است و خورده و بهای آن نمی دهد شیخ گفت ای جوانمردمواساتی بکن مرد گفت مواسات ندارم سیم خواهم هر چند گفت سود نداشت در خشم شد و ردا از کتف برگرفت و برزمین زد در میان بازار پر زر شد همه

درست گفت هلا برگیر حق خویش را و زیارت برمگیر که دستت خشک شود مرد زر برچیدن گرفت تا حق خویش برگرفت نیزصبر نتوانست کرد دست دراز کرد تا دیگر بردارد دستش در ساعت خشک شد ...

... مرد الحاح کرد گفت اگر لابد است اجابت کردم سه کار تو را باید کرد گفت بکنم

گفت آنجا نشینم که من خواهم و آن کنی که من خواهم و آن خورم که من خواهم گفت نیک آید پس رفت و در آمد و به صف نعال بنشست گفتند اینجا نه جای تست گفت شرط کرده ام که آنجا نشینم که من خواهم

چون سفره بنهادند حاتم قرص جوین از آستین بیرون کرد و خوردن گرفت گفت یا شیخ از طعام ما چیزی بخور

گفت شرط کرده ام که آن خورم که من خواهم

چون فارغ شدند گفت آن سه پایه را در آتش بنه تا سرخ شود

مرد چنان کرد گفت اکنون بدین راه گذر بنه

مرد چنان کرد برخاست و پای بر سه پایه نهاد و گفت قرصی خوردم و بگذشت ...

... گفت از خرمنگاه خدای که آن نه زیادت و نه نقصان پذیرد

آن مرد گفت مال مردمان به فسوس می خوری حاتم گفت از مال تو هیچ می خورمگفت نی گفت کاشکی تو از مسلمانان بودتی گفت حجت می گوییگفت خدای تعالی روز قیامت از بنده حجت خواهد گفت این همه سخن است

گفت خدای تعالی سخن فرستاده است ومادر بر پدر تو به سخن حلال شده است گفت روزی همه شما از آسمان آید ...

... گفت در شکم مادر بودم آن روز نه روزی می آمد

گفت بستان بخسب تا روزی به دهان تو آید

حاتم گفت دو سال در گهواره استان خفته بودم و روزی به دهان من در می آمد ...

... و یکی از مشایخ حاتم را پرسید نماز چگونه کنی

گفت چون وقت در آید وضوی ظاهر کنم و وضوی باطن کنم گفت ظاهر را به آب پاک کنم و باطن را به توبه و آنگاه به مسجد درآیم و مسجد حرام را مشاهده کنم و مقام ابراهیم را درمیان دو ابروی خود بنهم و بهشت را بر راست خود و دوزخ را بر چپ خود و صراط زیر قدم خود دارم و ملک الموت را پس پشت خود انگارم و دل را به خدای سپارم آنگاه تکبیر بگویم با تعظیم و قیامی به حرمت و قرایتی با هیبت و سجودی با تضرع و رکوعی با تواضع و جلوسی به حلم و سلامی به شکر بگویم نماز من این چنین بود

نقل است که یک روز به جمعی از اهل علم بگذشت و گفت اگر سه چیزدرشماست و اگر نه دوزخ را واجب است گفتند آن سه چیز چیست ...

... و گفت دل پنج نوع است دلی است مردهودلی است بیمارو دلی است غافلودلی است منتبه و دلی است صحیح دل مرده

دل کافران است دل بیمار دل گناهکاران است دل غافل دل برخوردار است دل منتبه دل جهود بدکار است قالوا قلوبنا غلف ودل صحیح دل هوشیار است که در کار است و با طاعت بسیار است وبا خوف از ملک ذوالجلال است

و گفت در سه وقت تعهد نفس کن چون عمل کنی یاد دار که خدای ناظر است به تو و چون گویی یاد دار که خدای می شنود آنچه می گویی و چون خاموش باشی یاد دار که خدای می داند که چگونه خاموشی ...

عطار
 
۳۹۸۸

عطار » تذکرة الأولیاء » ذکر سهل بن التستری قدس الله روحه العزیز

 

آن سیاح بیداء طریقت آن غواص دریای حقیقت آن شرف اکابر آن مشرف خاطر آن مهدی راه و رهبری سهل بن عبدالله التستری رحمة الله علیه از محتشمان اهل تصوف بود و از کبار این طایفه بود و درین شیوه مجتهد بود و در وقت خود سلطان طریقت بود و برهان حقیقت بود و براهین او بسیار است و در جوع و سهر شانی عالی داشت و از علماء مشایخ بود و امام عهد و معتبر جمله بود و در ریاضات و کرامات بی نظیر بود و در معاملات و اشارات بی بدل بود و در حقایق و دقایق بی همتا بود و علما ظاهر چنان گویند که میان شریعت و حقیقت او جمع کرده است و این عجب خود هر دو یکی است که حقیقت روغن شریعت است و شریعت مغز آن پیر او ذوالنون مصری بود در آن سال که به حج رفته بود او را دریافت و هیچ شیخی را از طفلی باز این واقعه ظاهر نبوده است چنانکه او را پیش از طفلی باز چنانکه ازو نقل کنند که گفته است که یاد دارم که حق تعالی می گفت الست بربکم و من گفتم بلی و جواب دادم و در شکم مادر خویشتن را یاد دارم و گفت سه ساله بودم که مرا قیام شب بودی و اندر نماز خالم محمد بن سوار همی گریستی که او را قیام است گفتی یا سهل بخسب که دلم مشغول همی داری و من پنهان و آشکار نظاره او می کردم تا چنان شدم که خالم را گفتم مرا حالتی می باشد صعب چنانکه می بینم که سر من بسجود است پیش عرش

گفت یآ کودک نهان دار این حالت و با کس مگوی ...

... سالها بگذشت همان می گفتم تا حلاوت آن در سر من پدید آمد پس خالم گفت یا سهل هر که را خدای با او بود و ویرا می بیند چگونه معصیت کند خدای را بر تو باد که معصیت نکنی پس من در خلوت شدم آنگاه مرا بدبیرستان فرستادند گفتم من می ترسم که همت من پراکنده شود

با معلم شرط کنید که ساعتی بنزدیک وی باشم و چیزی بیاموزم و بکار خود بازگردم بدین شرط بدبیرستان شدم و قرآن بیاموختم

هفت ساله بودم که روزه داشتمی پیوسته قوت من نان جوین بودی به دوزاده سالگی مرا مسیله ای افتاد که کس حل نمی توانست کرد درخواستم تا مرا ببصره فرستادند تا آن مسیله را بپرسم بیآمدم و از علمای بصره بپرسیدم هیچ کس مرا جواب نداد به عبادان آمدم بنزدیک مردی که او را حبیب بن حمزه گفتندی ویرا پرسیدم جواب داد بنزدیک وی یک چندی ببودم و مرا از وی بسی فواید بود پس بتستر آمدم و قوت خود بآن آوردم که مرا بیک درم جو خریدندی و آس کردندی و نان پختندی

هر شبی بوقت سحر بیک وقیه روزه گشادمی بی نان خورش و بی نمک این درم مرا یک سال بسنده بودی پس عزم کردم که هر سه شبانروزی یکبار روزه گشایم پس به پنج روز رسانیدم پس بهفت روز بردم پس به بیست روز رسانیدم نقلست که گفت بهفتاد روز رسانیده بودم و گفت گاه بودی که در چهل شبانروز مغزی بادام خوردمی و گفت چندین سال بیازمودم و در سیری و گرسنگی در ابتدا ء ضعف من از گرسنگی بود و قوت من از سیری چون روزگار برآمد قوت من از گرسنگی بود و ضعف من از سیری

آنگاه گفتم خداوندا سهل را دیده از هر دو بردوز تا سیری در گرسنگی و گرسنگی در سیری از تو بیند و بیشتر روزه در شعبان داشته است که بیشتر اخبار در شعبان است و چون رمضان درآمدی یکبار چیزی خوردی و شب و روز در قیام بودی روزی گفت توبه فریضه است بربنده بهر نفسی خواه خاص خواه عام خواه مطیع باشی خواه عاصی

مردی بود در تستر که نسبت بزهد و علم کردی بر وی خروج کرد بدین سخن که وی می گوید که از معصیت عاصی را توبه بایدکرد و مطیع را از طاعت توبه باید کرد و روزگار او در چشم عامه بد گردانید و احوالش را بمخالفت منسوب کردند و تکفیر کردندش بنزدیک عوام و بزرگان و او سرآن نداشت که با ایشان مناظره کند تفرقه می دادندش سوز دین دامنش بگرفت و هرچه داشت از ضیاع و عقار و اسباب و فرش و اوانی و زر و سیم برکاغذ نوشت و خلق را گرد کرد و آن کاغذ پاره ها بر سر ایشان افشاند هر کس کاغذ پاره ای برداشتند هرچه در آن کاغذ نوشته بود بایشان می داد شکر آنرا که دنیا ازو قبول کردند چون همه بداد سفر حجاز پیش گرفت و با نفس گفت ای نفس مفلس گشتم بیش از من هیچ آرزو مخواه که نیابی نفس با او شرط کرد که نخواهم چون به کوفه رسید نفسش گفت تا اینجا از توچیزی نخواستم اکنون پاره ای نان و ماهی آرزو کردم نفس گفت این مقدار مرا ده تا بخورم و ترا بیش تا به مکه نرنجانم به کوفه درآمد خراسی دید که اشتر را بسته بودند گفت این اشتر را روزی چند کرا دهید گفتند دو درم شیخ گفت اشتر را بگشایید و مرا در بندید و تا نماز شام یکی درم دهید اشتر را بگشادند و شیخ را در خرآس بستند شبانگاه یک درم بدادند نان وماهی خرید و در پیش نهاد و گفت ای نفس هرگاه که ازین آرزویی خواهی با خود قرار ده که بامداد تا شبانگاه کار ستوران کنی تا بآرزو برسی پس بکعبه رفت و آنجا بسیار مشایخ را دریافت آنگاه به تستر آمد و ذوالنون را آنجا دریافته بود هرگز پشت بدیوار بازننهاد و پای گرد نکرد و هیچ سوال را جواب نداد و بر منبر نیامد و چهارماه انگشتان پای را بسته داشت درویشی از وی پرسید که انگشت ترا چه رسیده است گفت هیچ نرسیده است آنگاه آن درویش به مصر رفت بنزدیک ذوالنون او را دید انگشت پای بسته

گفت چه افتاده است ...

... گفت تا استاد زنده بود شاگرد را بادب باید بود تاریخ نوشتند همان وقت ذوالنون در گذشته بود نقلست که عمرو لیث بیمار شد چنانکه همه اطبا از معالجت او عاجز شدند گفتند این کار کسی است که دعا کند

گفتند سهل مستجاب الدعوه است او را طلب کردند و بحکم فرمان اولوالامر اجابت کرد چون در پیش او بنشست گفت دعا در حق کسی مستجاب شود که توبه کند و ترا در زندان مظلومان باشند همه رها کرد و توبه کرد سهل گفت خداوندا چنانکه ذل معصیت او باو نمودی عز طاعت من بدو نمای چنانکه باطنش را لباس انابت پوشاندی ظاهرش را لباس عافیت پوشان چون این مناجات کرد عمرو لیث بنشست و صحت یافت مال بسیار برو عرضه کرد هیچ قبول نکرد و از آنجا بیرون آمد مریدی گفت اگر چیزی قبول کردی تا در وجه اوامکه کردی بودیم بگذاز دیمی به نبودی مرید را گفت ترا درمی باید بنگر آن مرید بنگرید همه دشت و صحرا دید جمله زر گشته و لعل شده گفت کسی را که با خدای چنین حالی بود از مخلوق چرا چیزی بگیرد نقلست که چون سهل سماعی شنیدی او را وجدی پدید آمدی بیست و پنج روز در آن وجد ماندی و طعام نخوردی و اگر زمستان بودی عرق می کردی که پیراهنش تر شدی چون در آن حالت علما ازو سیوال کردندی گفتی از من مپرسید که شما را از من و از کلام من درین وقت هیچ منفعت نباشد نقلست که بر آب برفتی که قدمش تر نشدی یکی گفت قومی گویند تو بر سر آب می روی

گفت موذن این مسجد را بپرس که او مردی راست گوی است

گفت پرسیدم مؤذن گفت من آن ندیدم لکن درین روزها در حوضی درآمد تا غسل سازد در حوض افتاد که اگر من نبودمی در آنجا بمردی شیخ بوعلی دقاق چون این بشنید گفت او را کرامات بسیارست لیکن خواست تا کرامات خود را بپوشاند نقلست که یک روز در مسجد نشسته بود کبوتری بیفتاد از گرما و رنج سهل گفت شاه کرمانی بمرد چون نگاه کردند همچنان بود نقلست که یکی از بزرگان گفت که روز آدینه پیش از نماز نزدیک سهل شدم ماری دیدم در آن خانه من ترسیدم

گفت درآی گفتم می ترسم گفت کسی بحقیقت ایمان نرسد تا از چیزی دیگر جز خدای بترسد مرا گفت در نماز آدینه چه گویی گفتم میان ما و مسجد یک شبانروز است دست من بگرفت پس نگاه کردم و خود را در مسجد آدینه دیدم نماز کردیم و بیرون آمدیم و من در آن مردمان می نگریستم گفت اهل لا اله الا الله بسیارند و مخلصان اندکی نقلست که شیران و سباع بسیاربه نزدیک او آمدندو مرا ایشانرا غذا داد و مراعات کردی و امروز در تستر خانه سهل را بیت السباع گویند و از بس که قیام کرده و در ریاضت درد کشیده برجای خود نماند و حرقت بول آورد چنانکه در ساعتی چند بار حاجت آمدی و پیوسته جامی با خود داشتی از بهر آنکه نتوانستی نگاه داشت اما چون وقت نماز درآمدی انقطاع پذیرفتی و طهارت کردی و نماز کردی و آنگاه باز برجای خود بماندی و چون بر منبر آمدی همة حرفتش برفتی و منقطع شدی و همه درد پا زایل شدی و چون فرود آمدی باز علتش پدید می آمدی اما یک ذره از شریعت بر وی فوت نشدی نقلست که مریدی را گفت جهد کن تا همه روز گویی الله الله آن مرد می گفت تا بر آن خوی کرد گفت اکنون شبها بر آن پیوند کن چنان کرد تا چنان شد که اگر خود را در خواب دیدی همان الله می گفتی در خواب تا او را گفتند ازین بازگردد و بیاد داشت مشغول شد تا چنان شد که همه روزگارش مستغرق آن شد وقتی در خانه ای بود چوبی از بالا بیفتاد و بر سر او آمد و بشکست و قطرات خون از سرش بر زمین آمد و همه نقش الله الله پدید آمد نقلست که مریدی را کاری فرمود گفت نتوانم از بیم زبان مردمان سهل روی باصحاب کرد و گفت بحقیقت این کار نرسد تا از دو صفت یکی بحاصل نکند یا خلق از چشم وی بیفتد که جز خالق نبیند و یا نفس وی از چشم وی بیفتد و بهر صفت که خلق او را بینند باک ندارد یعنی همه حق بیند نقلست که در پیش مریدی حکایت می کرد که در بصره نان پزی است که درجه ولایت دارد مرید برخاست و به بصره رفت آن نان پز را دید خریطه ای در محاسن کرده چنانکه عادت نانوایان باشد چون چشم مرید بر وی افتاد بر خاطر او بگذشت که اگر اورا درجه ولایت بودی از آتش احتراز نکردی پس سلام گفت و سیوالی کرد نانوا گفت چون بابتدا بچشم حقارت در من نگریستی ترا سخن من فایده نبود نقلست که شیخ گفت وقتی در بادیه می رفتم مجرد پیرزنی دیدم که می آمد عصابه ای بر سر بسته و عصایی در دست گرفته گفتم مگر از قافله باز مانده است دست به جیب بردم و چیزی بوی دادم که ساختگی کن تا از مقصود بازنمانی پیرزن انگشت تعجب در دندان گرفت و دست در هوا کرد و مشتی زر بگرفت و گفت تو از جیب می گیری من از غیب می گیرم این بگفت و ناپدید شد من در حیرت آن می رفتم تا بعرفات رسید م چون بطواف گاه شدم کعبه را دیدم گرد یکی طواف می کرد آنجا رفتم آن پیرزن را دیدم

گفت یا سهل هر که قدم برگیرد تا جمال کعبه را بیند لابد او را طواف باید کرد اما هرکه قدم از خودی خود برگیرد تا جمال حق بیند کعبه گرد او طواف باید کرد و گفت مردی از ابدال بر من رسید و با او صحبت کردم و از من مسایل می پرسید از حقیقت و من جواب می گفتم تا وقتی که نماز بامداد بگزارد و بزیر آب فرو شدی و بزیر آب نشستی تا وقت زوال چون اخی ابراهیم بانگ نماز کردی او از زیر آب بیرون آمدی یک سر موی بر وی تر نشده بودی و نماز پیشین گزاردی پس بزیر آب در شدی و از آن آب جز بوقت نماز بیرون نیامدی مدتی با من بود هم بدین صفت که البته هیچ نخورد و با هیچ کس ننشست تا وقتی که برفت و گفت شبی در خواب قیامت را دیدم که در میان موقف ایستاده بودم ناگاه مرغی سپید دیدم که از میان موقف از هر جا یکی یکی می گرفت و در بهشت می برد گفتم آیا این چه مرغیست که حق تعالی بربندگان خود منت نهاده است ناگاه کاغذی از هوا پدید آمد باز کردم برآنجا نوشته بود که این مرغیست که او را ورع گویند هرکه در دنیا با ورع بود حال وی در قیامت چنین بود و گفت بخواب دیدم که مرا در بهشت بردند سیصد تن را دیدم

گفتم السلام علیکم

پس پرسیدم خوفناکترین چیزی که خوف شما از آن بیشتر شد چه بود گفتند خوف خاتمت و گفت حق تعالی خواست که روح در آدم دمد و روح را بنام محمد درومی دمد

و گفت کنیت او ابومحمد کرد و در جمله بهشت یک برگ نیست که نام محمد بر وی نوشته نیست و درختی نیست در جمله بهشت الا بنام او کشته اند و ابتداء جمله اشیاء بنام او کرده اند و ختم جمله انبیاء بدو خواهد بود لاجرم نام او خاتم النبیین آمدو گفت ابلیس را بخواب دیدمبر تو چه سخت تر گفت اشارت دلهای بندگان بخداوند جهان و گفت ابلیس را دیدم در میان قومی

بهمتش بند کردم چون آن قوم برفتند گفتم رها نکنم بیا در توحید سخن بگوی گفت ابلیس در میان آمد و فصلی بگفت در توحید که اگر عارفان وقت حاضر بودندی همه انگشت بدندان گرفتندی و گفت من کسی را دیدم در شبی که عظیم گرسنه بود لقمه پیش او آوردند مگر شبهت آلوده بود ترک کرد و نخورد و آن شب از گرسنگی طاعت نتوانست کرد و سه سال بود تا بشب در طاعت بود آن شب مزد آن یک گرسنگی و دست از طعام شبهت کشیدن را با آن سه ساله عبادت برابر کردند این زیادت آمد و گفت شکم من پرخمر شود دوستتر دارم که پر از طعام حلام گفتند چرا

گفت از آنکه چون شکم من پر خمر شود عقل بیارامد و آتش شهوت بمیرد و خلق از دست و زبان من ایمن شوند و اما چون از طعام حلال پر شود فضولی آرزو کند و شهوت قوی گردد و نفس بطلب آرزوهای خود سربرآورد و گفت خلوت درست نیاید مگر بحلال خوردن و حلال درست نیاید مگر بحق و خدای دادن و گفت در شبانروزی هرکه یکبار خورد این خورد صدیقان است و گفت درست نبود عبادت هیچ کس را و خالص نبود عملی که می کند تا مرد گرسنه نبودو گفت باید که از چهار چیز نگریزد تا در عبادت درست آید گرسنگی و درویشی و دیگر خواری و دیگر قناعت ...

... و گفت هر عملی که کنید نه باقتدای مقتدا کنید جمله عذاب نفس خود دانید

و گفت بنده را تعبد درست نیاید تا آنگاه که در عدم بر خویشتن اثر دوستی نبیند و در فنا اثر وجود

و گفت بیرون رفتند علما و عباد و زهاد از دنیا و دلهای ایشان هنوز در غلاف بودو گشاده نشد مگر دلهای صدیقان و شهیدان وگفت ایمان مرد کامل نشود تا وقتیکه عمل او بورع نبود و ورع او باخلاص نبود و اخلاص او بمشاهده و اخلاص تبرا کردن بود از هرچه دون خدای بود ...

... و گفت جز مخلص واقف ریا نبود

و گفت آن قوم که بدین مقام پدید آمدند ایشانرا ببلا حرکت دادند اگر بجنبند جدا مانند و اگر بیارامند پیوستند

و گفت هرکه خدای را نپرستد باختیار خلقش باید پرستیدن باضطرار ...

... و گفت هر وجدی که کتاب و سنت گواه آن نبود باطل بود

و گفت فاضلترین اعمال آن بود که بنده پاک گردد از خبث پاکی خویش

و گفت هرکه نقل کند از نفسی بنفسی گه گه ذکر خالق خود ضایع کرد

و گفت همت آنست که زیادت طلبد چون تمام شود و بمقصود برسد یامنقطع گردد ...

... گفت بگیرد آنچه خواهد چنانکه خواهد

و گفت هر دل که با علم سخت گردد از همه دلها سخت تر گردد و علامت آن دل که با علم سخت گردد آن بود که دل وی بتدبیرها و حیلتها بسته شود و تدبیر خویش بخداوند تسلیم نتواند کرد و هرکه را حق تعالی بتدبیر او باز گذارد هم بدین جهان و هم بدان جهان او را بدوزخ اندازد

و گفت علما بسه قسمند عالم است بعلم ظاهر علم خویش را با اهل ظاهر می گوید و عالم است بعلم باطن که علم خویش را با اهل او می گوید و عالمی است که علم او میان او و میان خدای است آنرا با هیچ کس نتواند گفت ...

... و گفت بدین مجنونها بچشم حقارت منگرید که ایشانرا خلیفتان انبیاء گفتند

کسی گفت علم شما چیست گفت این علم ما بتصرف نیاید ولیکن آن علم را بتکلف رها نتوان کرد چون این حدیث بیاید خود آن همه از تو بستانند

و گفت اصول ما شش چیز است تمسک به کتاب خدای و اقتدا بسنت رسول صلی الله علیه و علی آله و سلم و حلال خوردن و باز داشتن دست از رنجاندن خلق و اگر چه ترا برنجانند و دور بودن از مناهی و تعجیل کردن بگزارد حقوق

و گفت اصول مذهب ما سه چیز است اقتدا به رسول در اخلاق و اقوال و افعال و خوردن حلال و اخلاص در جمله اعمال

و گفت اول چیزی که مقتدی را لازم آید توبه است و آن ندامت است و شهوات از دل برکندن و از حرکات مذمومه به حرکات محموده نقل کردن و دست ندهد بنده را توبه تا خاموشی لازم خود نگرداند و خاموشی لازم او نگردد تا خلوت نگیرد و خلوت لازم او نشود تا حلال نخورد وخوردن حلال دست ندهد تا حق خدای نگزارد و حق خدای گزاردن حاصل نگردد مگر بحفظ جوارح و ازین همه که برشمردیم هیچ میسر نشود تا یاری نخواهد از خدای برین جمله

و گفت اول مقام عبودیت برخاستن از اختیار است و بیزار شدن از حول و قوت خویش و گفت بزرگترین مقامات آنست که خوی بد خویش بخوی نیک بدل کند ...

... و گفت پنج چیز از گوهر نفس است درویشی که توانگری نماید و گرسنة که سیری نماید و اندوهگینی که شادی نماید و مردی که ویرا با کسی دشمنی باشد و دوستی نماید و مردی که به شب نماز کند و بروز روزه دارد و قوت نماید از خود

و گفت میان خدای و بنده هیچ حجاب غلیظتر از حجاب دعوی نیست و هیچ راه نیست بخدای نزدیک تر از افتقار بخدای

و گفت هرکه مدعی بود خایف نبود و هرکه خایف نبود امین نبود و هرکه امین نبود او را بر خزاین پادشاه اطلاع نبود ...

... و گفت هرکه بخواباند چشم خویش از حرام کرده خدای یک چشم زخم هرگز در جمله عمر بدو راه نیابد

و گفت حق تعالی هیچ مکانی نیافرید از دل مومن عزیزتر از بهر آنکه هیچ عطایی نداد خلق را از معرفت عزیزتر و عزیزترین عطاها بعزیزترین مکانها بنهند و اگر در عالم مکانی بودی از دل مومن عزیزتر معرفت خود را آنجا نهادی

و گفت عارف آنست که هرگز طعم وی نگردد هر دم خوش بوی تر بود

و گفت هیچ یاری ده نیست الا خدای و هیچ دلیل نیست الا رسول خدای و هیچ زاد نیست الا تقوی و هیچ عمل نیست مگر صبر برین پنج چیز که گفتیم

و گفت هیچ روز نگذرد که نه حق تعالی ندا کند که بنده من انصاف نمی دهی ترا یاد می کنم و تو مرا فراموش می کنی ترا بخود می خوانم و تو بدرگاه کسی دیگر می روی و من بلاها را از تو باز می دارم و تو بر گناه معتکف می باشی یا فرزند آدم فردا که بقیامت حاضر آیی چه عذر خواهی گفت

و گفت حق تعالی خلق را بیافرید گفت با من راز گویید اگر راز نگویید بمن نگرید و اگر این نکنید حاجت خواهید ...

... و گفت غایت معرفت حیرت است و دهشت

و گفت اول مقام معرفت آنست که بنده را یقین دهد در سر وی و جمله جوارح وی بدان یقین آرام گیرد یعنی خاطره های بد از ضعف یقین بود

و گفت اهل معرفت خدای اصحاب اعرافند همه را بنشان او شناسند

و گفت صادق آن بود که خدای تعالی فریشتة بر وی گمارد که چون وقت نماز درآید بنده ای برگمارد تا نماز کند و اگر خفته شد بیدار کند

و گفت از توبه نومیدی بیش از آن بود که از توبة کفار و اهل معاصی ...

... و گفت خوف دور بودن است از نواهی و رجا شتافتن است بادای اوامر وعلم رجا درست نیاید الا خایف را

و گفت بلندترین مثقام خوف آنست که بنده خایف بود تا در علم خدای تقدیر او بر چه رفته است مردی دعوی خوف می کرد گفت در سر تو بیرون از خوف قطعیت هیچ خوف هست گفت هست گفت تو خدای را نشناخته ای و از قطعیت او نترسیده ای

و گفت صبر انتظار فرج است از خدای تعالی ...

... و گفت نفس را شرهای بسیار است یکی از آن شرها آنست که بر فرعون آشکار کرد و جز بفرعونی آشکارا نکند و آن دعوی خداییست

و گفت انس بکسی گیر که بنزدیک اوست هرچه ترا می باید

و گفت حق تعالی قرب نداد ابرار را بخیرات و قرب داد بیقین ...

... و گفت تجلی بر سه حال است تجلی ذات و آن مکاشفه است و تجلی صفات و آن موضع نور است و تجلی حکم ذات و آن آخرت است و ما فیها

پرسیدند از انس گفت انس آن است که اندامها انس گیرد به عقل و عقل انس گیرد به علم و علم انس گیرد به بنده و بنده انس گیرد به خدای

و پرسیدند از ابتداء احوال و نهایت آن گفت ورع اول زهد است و زهد اول توکل وتوکل اول درجه عارف و معرفت اول قناعت است و قناعت ترک شهوات و ترک شهوات اول رضاست و رضا اول موافقت است ...

... پرسیدند از خوی نیک

گفت کمترین حالش بارکشی و مکافات بدی ناکردن واو را آمرزش خواستن و بر او بخشودن و گفت روی آوردن بندگان به خدای زهد است

پرسیدند به چه چیز اثر لطف خود به بنده آورد

گفت چون در گرسنگی و بیماری و بلا صبر کند الا ماشاالله

پرسیدند از کسی که روزهای بسیار هیچ نمی خورد کجا می شود آن آتش گرسنگی او

گفت آن نار را نور بنشاند و گفت گرسنگی را سه منزل است یکی جوع طبع و این موضع عقل است و جوع موت است و این موضع فساد است و جوع شهوت است و این موضع اسراف است

پرسیدند که تو به چیست ...

... گفتند از جمله خلایق با کدام قوم صحبت داری

گفت با عارفان از جهت آنکه ایشان هیچ چیز را بسیار نشمرند و هر فعلی که رود آن بنزدیک ایشان تاویلی بود لاجرم ترا در کل احوال معذور دارند مناجات اوست که گفت الهی مرا یاد کردی و من کس نه و اگر من ترا یاد کنم چون من کس نه مرا این شادی بس نه و از من ناکس تر نه و سهل بن عبدالله واعظی حقیقی بود و خلقی بسبب او براه بازآمدند و آن روز که وفات او نزدیک رسید چهارصد مرد مرید داشت آن مردان مرد بر سر بالین او بودند

گفتند بر جای تو که نشیند و بر منبر تو که سخن گوید ...

... خلق گفتند مگر این پیر را عقل تفاوت کرده است کسی را که چهارصد مرد عالم دین دار شاگرد دارد او گبری را بر جای خود نصب کند

او گفت شور در باقی کنید بروید و آن شاددل را بنزد من آرید

بیاوردند چون نظر شیخ بر شاددل افتاد گفت چون روز سوم از وفات من بگذرد بعد از نماز دیگر بر منبر رو و بجای من بنشین و خلق را سخن بگوی و وعظ کن

شیخ این بگفت و درگذشت

روز سوم بعد از نماز دیگر چندان مردم جمع شدند شاددل بیامد و بر منبر شد و خلق نظاره می کردند تا خود این چیست گبری و کلاه گبری بر سر و زناری بر میان بسته گفت مهتر شما مرا بشما رسول کرده است و مرا گفت یا شاددل گاه آن بیامد که زنار گبر ببری

گفت اکنون بریدم و کارد بر نهاد و زنار را ببرید و گفته است که گاه آن نیامد که کلاه گبری از سر بنهی

گفت اینک نهادم و گفت اشهد ان لا الاالله و اشهد ان محمدا رسول الله پس گفت شیخ گفته است که بگوی که این پیر شما بود و استاد شما بود نصیحت کرد و نصیحت استاد خود پذیرفتن شرط هست اینک شاددل زنار ظاهر ببرید اگر خواهید که ما را بقیامت ببینید بجوانمردی بر شما که همه زنارهای باطن راببرید این بگفت قیامتی از آن قوم برآمد و حالاتی عجب ظاهر شد نقلست که آن روز که جنازه شیخ برداشتند خلق بسیار زحمت می کردند جهودی بود هفتاد ساله چون بانگ و جلبه شنود بیرون آمد تا چیست چون جنازه برسید آواز برآورد که ای مردمان آنچه من می بینم شما می بینید فرشتگان از آسمان فرو می آیند و خویشتن بر جنازه او می مالند در حال کلمه شهادت گفت و مسلمان شد ابوطلحه بن مالک گفت که سهل آن روز که در وجود آمد روزه دار بود و آن روز که برفت هم روزه دار بود و بحق رسید روزه ناگشوده نقلست که سهل روزی نشسته بود با یاران مردی آنجا بگذشت سهل گفت این مرد سری دارد تا بنگریستند مرد رفته بود

چون سهل وفات کرد مریدی برسر گور وی نشسته بود آن مرد بگذشت مرید گفت خواجه این پیر که درین خاکست گفته است که تو سری داری بحق آن خداوند که ترا این سر داده است که چیزی بما نمایی آن مرد بگورستان سهل اشارت کرد که ای سهل بگوی سهل در گور بآواز بلند بگفت لااله الا الله وحده لا شریک له گفت می گویند که هرکه اهل لااله الاالله بود او را تاریکی گور نبود راست است یا نه ...

عطار
 
۳۹۸۹

عطار » تذکرة الأولیاء » ذکر سری سقطی قدس الله روحه

 

... معروف گفت خدای تعالی دنیا را بر دل تو دشمن گرداند و ترا ازین شغل راحت دهاد من بیکبارگی از دنیا فارغ آمدم از برکات دعای معروف و کس در ریاضت آن مبالغت نکرد که او تا بحدی که جنید گفت هیچکس را ندیدم در عبادت کاملتر از سری که نود و هشت سال بر او بگذشت که پهلو بر زمین ننهاد مگر در بیماری مرگ و گفت چهل سالست تا نفس از من گز و انگبین می خواهد و من ندادمش

و گفت هر روزی چند کرت در آینه بنگرم از بیم آنکه نباید که از شومی گناه رویم سیاه شده باشد

و گفت خواهم که آنچه بر دل مردمان است بر دل من هستی از اندوه تا ایشان فارغ بودندی از اندوه

و گفت اگر برادری بنزدیک من آید و من دست بمحاسن فرود آرم ترسم که نامم را در جریده منافقان ثبت کنند و بشر حافی گفت من از هیچ کس سوال نکردمی مگر از سری که زهد او را دانسته بودم که شاد شود که چیزی از دست وی بیرون شود

وجنید گفت یک روز بر سری رفتم می گریست ...

... در خواب شدم حوری را دیدم گفتم تو از آن کیستی

گفت از آن کسی که کوزه برنیاویزد تا آب خنک شود و آن حور کوزه مرا بر زمین زد اینک بنگر جنید گفت سفالهای شکسته دیدم تا دیرگاه آن سفالها آنجا افتاده بود

جنید گفت شبی خفته بودم بیدار شدم سر من تقاضا کرد که بمسجد شونیزیه رو پس برفتم شخصی دیدم هایل بترسیدم مرا گفت یا جنید از من می ترسی ...

... گفت هرگز نی

جنید گفت بنزدیک سری درشدم ویرا دیدم متغیر

گفتم چه بوده است ...

... گفتم گروهی گفتند موافقت است و گروهی گفتند اشارت است و چیزهای دیگر گفته است سری پوست دست خویشرا بگرفت و بکشید پوست از دستش برنخاست گفت بعزت او که اگر گویم این پوست از دوستی او خشک شده است راست گویم و از هوش بشد و روی او چون ماه گشت

نقلست که سری گفت بنده بجایی برسد در محبت که اگر تیری یا شمشیری بر وی زنی خبر ندارد و از آن خبر بود اندر دل من تا آنگاه که آشکارا شد که چنین است

سری گفت چون خبر می یابم که مردمان بر من می آیند تا از من علم آموزند دعا گویم یارب تو ایشانرا علمی عطا کن که مشغول گرداند تا من ایشانرا بکار نیایم که من دوست ندارم که ایشان سوی من آیند ...

... همین که این دعا گفت چیزی بر سینه من فرود آمد و کار من بدینجا رسید

نقلست که یک روز مجلس می گفت یکی از ندیمان خلیفه می گذشت نام او احمد یزید کاتب بود با تجملی تمام و جمعی خادمان و غلامان گرد او درآمده گفت باش تا بمجلس این مرد رویم که نباید رفت بس دلم آنجا بگرفت پس به مجلس سری رفت و بنشست و بر زبان سری رفت که در هجده هزار عالم هیچ کس نیست از آدمی ضعیف تر و هیچ کس از انواع خلق خدای در فرمان خدای چنان عاصی نشود که آدمی که اگر نیکو شود چنان نیکو شود که فرشته رشک برد از حالت او و اگر بد شود چنان بد شود که دیو را ننگ آید از صحبت او عجب از آدمی بدین ضعیفی که عاصی شود در خدای بدین بزرگی این تیری بود که از کمان سری جدا شد بر جان احمد آمد

چندان بگریست که از هوش بشد پس گریان برخاست و بخانه رفت و آن شب هیچ نخورد و سخن نگفت دیگر روز پیاده به مجلس آمد اندوهگین و زرد روی چون مجلس بآخر رسید برفت بخانه روز سوم پیاده تنها بیامد چون مجلس تمام شد پیش سری آمد و گفت ای استاد آن سخن تو مرا گرفته است و دنیا بر دل من سرد گردانیده ای می خواهم که از خلق عزلت گیرم و دنیا را فرو گذارم مرا بیان کن راه سالکان ...

... و گفت هر معصیت که از سبب شهوت بود امید توان داشت به آمرزش آن و هر معصیت که آن بسبب کبر بود امید نتوان داشت به آمرزش آن زیرا که معصیت ابلیس از کبر بود و زلت آدم از شهوت

و گفت اگر کسی در بستانی بود که درختان بسیار باشد بر هر برگ درختی مرغی نشسته و بزبانی فصیح می گویند السلام علیک یا ولی الله آنکس که نترسد که آن مکر است و استدراج بر وی بیابد ترسید

و گفت علامت استدراج کوریست از عیوب نفس ...

... و گفت عارف آنست که خوردن وی خوردن بیماران بود و خفتن وی خفتن مارگزیدگان بود و عیش وی عیش غرقه شدگان بود

و گفت در بعضی کتب منزل نوشته است که خداوند فرمود که ای بنده من چون ذکر من بر تو غالب شود من عاشق تو شوم و عشق اینجا بمعنی محبت بود

و گفت عارف آفتاب صفت است که بر همه عالم بتابد و زمین شکل است که بار همه موجودات بکشد و آب نهادست که زندگانی دلهای همه بدو بودو آتش رنگست که عالم بدو روشن گردد ...

... و گفت ترک گناه گفتن سه وجه است یکی از خوف دوزخ و یکی از رغبت بهشت و یکی از شرم خدای

و گفت بنده کامل نشود تا آنگاه که دین خود را بر شهوات اختیار نکند

نقلست که یکی روز در صبر سخن می گفت کژدمی چند بار او را زخم زد آخر گفتند چرا او را دفع نکردی گفت شرم داشتم چون در صبر سخن می گفتم و در مناجات گفته است الهی عظمت تو مرا باز برید از مناجات تو و شناخت من بتو مرا انس داد با تو

و گفت اگر نه آنستی که تو فرموده ای که مرا یاد کن بزبان و اگر نه یاد نکردمی یعنی تو در زبان نگنجی و زبانی که به لهو آلوده است بذکر تو چگونه گشاده گردانم جنید گفت که سری گفت نمی خواهم که در بغداد بمیرم از آنکه ترسم که مرا زمین نپذیرد و رسوا شوم و مردمان بمن گمان نیکو برده اند ایشانرا بد افتد چون بیمار شد بعیادت او درشدم بادبیزنی بود برگرفتم و بادش می کردم گفت ای جنید بنه که آتش تیز تر شود جنید گفت حال چیست

گفت عبدا مملوکا لایقدر علی شییی ...

عطار
 
۳۹۹۰

عطار » تذکرة الأولیاء » ذکر فتح موصلی قدس الله روحه العزیز

 

آن عالم فرع و اصل آن حاکم وصل و فصل آن ستوده رجال آن ربوده جلال آن بحقیقت ولی شیخ وقت فتح موصلی رحمةالله علیه از بزرگان مشایخ بود و صاحب همت بود و عالی قدر و در ورع و مجاهده بغایت بود و حزنی و خوفی غالب داشت و انقطاع از خلق و خود را پنهان می داشت از خلق تا حدی که دسته کلید برهم بسته بود بر شکل بازرگانان هرکجا رفتی در پیش سجاده بنهادی تا کسی ندانستی که او کیست وقتی دوستی از دوستان حق تعالی بدو رسید او را گفت بدین کلیدها چه می گشایی که بر خود بسته ای از بزرگی سوال کردند که فتح را هیچ علم هست گفت او را بسنده است علم که ترک دنیا کرده است بکلی ابو عبدالله بن جلا گوید که در خانه سری بودم چون پاره ای از شب بگذشت جامه های پاکیزه در پوشید و ردا برافکند گفتم درین وقت بکجا می روی

گفت به عیادت فتح موصلی

چون بیرون آمد عسس بگرفتش و بزندان برد چون روز شد فرمودند که محبوسانرا چوب زنید چون جلاد دست برداشت تا او را بزند دستش خشک شد نتوانست جنبانیدن جلاد را گفتند چرا نمی زنی

گفت پیری برابر من ایستاده است و می گوید تا براو نزنی دست من بی فرمان شد بنگریستند فتح موصلی بود سری را نزد او بردند و رها کردند نقلست که روزی فتح را سوال کردند از صدق دست د رکوره آهنگری کرد پاره ای آهن تافته بیرون آورد و بر دست نهاد

گفت صدق اینست فتح گفت امیرالمومنین علی را بخواب دیدم گفتم مرا وصیتی کن ...

عطار
 
۳۹۹۱

عطار » تذکرة الأولیاء » ذکر احمد خضرویه قدس الله روحه العزیز

 

... گفت هیچ کس را ندیدم بلند همت تر و صادق احوال تر که احمد خضرویه وهم ابو حفص گفت اگر احمد نبودی فتوت و مروت پیدا نگشتی و احمد جامه برسم لشکریان پوشیدی و فاطمه که عیال او بود اندر طریقت آیتی بود و از دختران امیر بلخ بود توبت کرد و بر احمد کس فرستاد که مرا از پرد بخواه احمد اجابت نکرد دیگر بار کس فرستاد که ای احمد من ترا مردانه تر ازین دانستم راه بر باش نه راه بر احمد کس فرستاد و از پدر بخواست پدر بحکم تبرک او را باحمد داد فاطمه ترک شغل دنیا بگفت و بحکم عزلت با احمد بیارامید تا احمد را قصد زیارت بایزید افتاد فاطمه باوی برفت چون پیش بایزید اندر آمدند فاطمه نقاب از روی برداشت و با ابو یزید سخن می گفت احمد از آن متغیر شد و غیرتی بر دلش مستولی شد گفت ای فاطمه این چه گستاخی بود که با بایزید کردی

فاطمه گفت از آنکه تو محرم طبیعت منی بایزید محرم طریقت من از تو بهوا برسم و از وی بخدای رسم و دلیل سخن این است که او از صحبت من بی نیاز است و تو بمن محتاجی و پیوسته بایزید با فاطمه گستاخ می بودی تا روزی بایزید را چشم بر دست فاطمه افتاد که حنا بسته بود

گفت یا فاطمه از برای چه حنا بسته ای

گفت یا بایزید تا این غایت تو دست و حنای من ندیده بودی مرا بر تو انبساط بود

اکنون که چشم تو بر اینها افتاد صحبت ما با تو حرام شد و اگر کسی را اینجا خیالی رود پیش ازین گفته ام بایزید گفت از خداوند درخواست کرده ام تا زنانرا بر چشم من چو دیوار گرداند و بر چشم من یکسان گردانیده است چون کسی چنین بود او کجا زن بیند پس احمد و فاطمه از آنجا بنشابور آمدند و اهل نیشابور را با احمد خوش بود و چون یحیی معاذ رازی رحمةالله علیه به نشابور آمد و قصد بلخ داشت احمد خواست که او را دعوتی کند با فاطمه مشورت کرد که دعوت یحیی را چه باید فاطمه گفت چندین گاو و گوسفند و حوایج و چندین شمع و عطر و با این همه چند خر نیز بباید احمد گفت باری کشتن خر چرا گفت چون کریمی بمهمان آید باید که سگان محلت را از آن نصیبی بود این فاطمه در فتوت چنان بود لاجرم بایزید گفت هرکه خواهد که تا مردی بیند پنهان در لباس زنان گو در فاطمه نگر

نقلست که احمد گفت مدتی مدید نفس خویش را قهر کردم روزی جماعتی بغزا می رفتند رغبتی عظیم در من پدید آمد و نفس احادیثی که در بیان ثواب غزا بودی به پیش میآورد عجب داشتم گفتم از نفس نشاط طاعت نیاید این مگر آنست که او را پیوسته در روزه می دارم از گرسنگی طاقتش نمانده است می خواهد تا روزه گشاید ...

... عجب داشتم

گفتم مگر از بهر آن می گوید که من او را بنماز شب فرمایم خواهد که بسفر رود تا بشب بخسبد وبیاساید گفتم تا روز بیدار دارمت گفت روا دارم عجب داشتم و تفکر کردم که مگر از آن می گوید تا با خلق بیامیزد که ملول گشته است در تنهایی تا بخلق انسی یابد گفتم هرکجا ترا برم ترا بکرانه فرود آرم و با خلق ننشینم

گفت روا دارم

عاجز آمدم و بتضرع بحق بازگشتم تا از مگر وی مرا آگاه کند یا او را مقر آورد تا چنین گفت که تو مرا بخلافهای مراد هر روزی صد بار همی کشی و خلق آگاه نی آنجا باری د رغزو بیکبار کشته شوم و باز رهم و همه جهان آوازه شود که زهی احمد خضرویه که او را بکشتند و شهادت یافت گفت سبحان آن خدایی که نفس آفرید بزندگانی منافق و از پس مرگ هم منافق نه بدین جهان اسلام خواهد آورد و نه بدان جهان پنداشتم که طاعت می جویی ندانستم که زنار می بندی و خلاف او که می کردم زیادت کردم

نقلست که گفت یکبار ببادیه بر توکل براه حج درآمدم پاره ای برفتم خار مغیلان در پایم شکست بیرون نکردم گفتم توکل باطل شود همچنان میرفتم پایم آماس گرفت هم بیرون نکردم همچنان لنگان لنگان بمکه رسیدم و حج بگزاردم و همچنان بازگشتم و جمله راه از وی چیزی بیرون می آمد و من برنجی تمام می رفتم مردمان بدیدندو آن خار از پایم بیرون کردند پایم مجروح شد

روی ببسطام نهادم بنزدیک بایزید در آمدم بایزید را چشم برمن افتاد تبسمی بکرد و گفت آن اشکیل که بر پایت نهادند چه کردی گفتم اختیار خویش باختیار او بگذاشتم شیخ گفت ای مشرک اختیار من می گویی یعنی ترا نیز وجودی و اختیاری هست این شرک نبود نقلست که گفت عز درویشی خویش را پنهان دار پس گفت درویشی در ماه رمضان یکی توانگری بخانه برد و در خانه وی به جز نانی خشک نبود

توانگر بازگشت صره زر بدو فرستاد درویش آن زر را باز فرستاد و گفت این سزای آنکس است که سر خویش با چون تویی آشکارا کند ما این درویشی بهر دوجهان نفروشیم نقلست که دزدی در خانه او آمد بسیار بگشت هیچ نیافت خواست که نومید بازگردد احمد گفت ای برنا دلو برگیر و آب برکش از چاه و طهارت کن و بنماز مشغول شو تا چون چیزی برسد بتو دهم تا تهی دست از خانه ما بازنگردی

برنا همچنین کرد چون روز شد خواجه صر دینار بیاورد و به شیخ داد ...

... احمد گفت اگر تو برنمی خوانی اجازت ده تا من برخوانم

شیخ اجازت داد احمد فاتحه برخواند دلو به سرچاه آمد شیخ چون آن بدید کلاه بنهاد و گفت ای جوان تو کیستی که خرمن جاه من در برابر دانه تو کاه شد

گفت یاران را بگوی تا به چشم کمی در مسافران نگاه نکنند که من خود رفتم

نقل است که مردی به نزدیک او آمد گفت رنجورم و درویش مرا طریقی بیاموز تااز این محنت برهم

شیخ گفت نام هر پیشه ای که هست بر کاغذ بنویس و در توبره ای کن و نزدیک من آر

آن مرد جمله پیشه ها بنوشت و بیاورد شیخ دست بر توبره کرد یکی کاغذ بیرون کشید نام دزدی برآنجا نوشته بود گفت تو را دزدی باید کرد

مرد در تعجب بماند پس برخاست به نزدیک جماعتی رفت که بر سر راهی دزدی می کردند گفت مرا بدین کار رغبت است چون کنم ...

... می رفتند تا به درکلیسایی موکلان ترسایان نشسته بودند چون احمد را بدیدند - و اصحاب او را - مهتر گفت درآیید

ایشان دررفتند خوانی بنهاد پس احمد را گفت بخور

گفت دوستان با دشمنان نخورند ...

... و گفت هیچ خواب نیست گرانتر از خواب غفلت و هیچ مالک نیست به قوت تر از شهوت و اگر گرانی غفلت از نبود هرگز شهوت ظفر نیابد

و گفت تمامی بندگی در آزادی است و در تحقیق بندگی آزادی تمام شود

و گفت شما را در دنیا و دین در میان دو متضاد زندگانی می باید کرد ...

... گفت بمیران نفس را تا زنده گردانندش

چون او را وفات نزدیک آمد هفتصد دینار وام داشت همه به مساکین و به مسافران داده بودو در نزع افتاد غریمانش به یکبار بر بالین او آمدند احمد در آن حال در مناجات آمد گفت الهی مرا می بری و گرو ایشان جای من است و من در بگروم به نزدیک ایشان چون وثیقت ایشان می ستانی کسی را برگمار تا به حق ایشان قیام نماید آنگاه جان من بستان

در این سخن بود که کسی در بکوفت و گفت غریمان شیخ بیرون آیند ...

عطار
 
۳۹۹۲

عطار » تذکرة الأولیاء » ذکر ابوتراب نخشبی قدس الله روحه

 

... بوتراب گفت که ای رضوان اگر خود به بهشت فرو آیم گو خدمت کنید

ابن جلا گوید بوتراب در مکه آمد تازه روی بود گفتم طعام کجا خورده ای

گفت به بصره و دیگر به بغداد و دیگر اینجا

و ابن جلا گوید سیصد پیر را دیدم در میان ایشان هیچ کس بزرگتر از چهارتن نبود اول ایشان بوتراب بود

نقل است که چون از اصحاب خویش چیزی دیدی که کراهیت داشتی خود توبه کردی و در مجاهده بیفزودی و گفتی این بیچاره به شومی من در این بلا افتاده است ...

... و گفت هرگز هیچکس به رضای خدای نرسد اگر یک ذره دنیا را در دل او مقدار بود

و گفت چون بنده صادق بود در عمل حلاوت یابد پیش از آنکه عمل کند و اگر اخلاص به جای آورد در آن حلاوت یابد در آن وقت که آن عمل کند

و گفت شما سه چیز دوست می دارید و از آن شما نیست نفس را دوست می دارید و نفس از آن خدای است و روح را دوست می دارید و روح از آن خدای است و مال را دوست می دارید و مال از آن خدای است و دو چیز طلب می کنید و نمی یابید شادی و راحت و این هردو در بهشت خواهد بود

و گفت سبب وصول به حق هفده درجه است ادنای آن اجابت است و اعلای آن توکل کردن به خدای تعالی به حقیقت

و گفت توکل آن است که خویشتن را در دریای عبودیت افگنی دل در خدای بسته داری اگر دهد شکر گویی و اگر بازگیرد صبر کنی

وگفت هیچ چیز عارف را تیره نکند و همه تیرگیها با او روشن بود ...

عطار
 
۳۹۹۳

عطار » تذکرة الأولیاء » ذکر یحیی معاذ رازی قدس الله روحه العزیز

 

... و نخست کس از مشایخ این طایفه از پس خلفای راشدین که بر منبر شد او بود

نقل است که یکی روز بر منبر آمد چهارهزار مرد حاضر بودند بنگریست نیکو و از منبر فرود آمد گفت از برای آنکس که بر منبر آمدیم حاضر نیست

نقل است که برادری داشت به مکه رفت و به مجاوری بنشست و به یحیی نامه ای نوشت که مرا سه چیز آرزو بود دو یافتم یکی مانده است دعا کن تا خداوند آن یکی نیز کرامت کند مرا آرزو بود که آخر عمر خویش به بقعه فاضلتر بگذارم به حرم آمدم که فاضلتر بقاع است و دوم آرزو بود که مرا خادمی باشد تا مرا خدمت کند و آب وضوی من آماده دارد کنیزکی شایسته خدای مرا عطا داد سوم آرزوی من آن است که پیش از مرگ تو را ببینم بود که خداوند این روزی کند

یحیی جواب نوشت که آنکه گفتی آرزوی بهترین بقعه بود تو بهترین خلق باش و به هر بقعه که خواهی باش که بقعه به مردان عزیز است نه مردان به بقعه - و اما آنکه گفتی مرا خادمی آرزو بود یافتم اگر تو را مروت بودی و جوانمردی بودی خادم حق را خادم خویش نگردانیدی و از خدمت حق بازنداشتی و به خدمت خویش مشغول نکردی تو را خادمی باید بود مخدومی آرزو می کنی مخدومی از صفات حق است و خادمی از صفات بنده بنده را بنده باید بودن چون بنده را مقام حق آرزو کرد فرعونی بود و اما آنکه گفتی مرا آرزوی دیدار توست اگر تو را از خدای خبر بودی از من تو را یاد نیامدی با حق صحبت چنان کن که تو را هیچ جا از برادر یاد نیاید - که آنجا فرزند قربان باید کرد - تا به برادر چه رسد اگر او رایافتی من تو را به چه کار آیم و اگر نیافتی از من تو را چه شود

نقل است که یکبار دوستی را نامه ای نوشت که دنیا چون خواب است و آخرت چون بیداری هرکه به خواب بیند که می گرید تعبیرش آن بود که در بیداری بخندد و شاد گردد و تو در خواب دنیا بگری تا در بیداری آخرت بخندی و شاد باشی ...

... نقل است که یحیی را به دعوتی بردند - او مردی بود که کم خوردی - چیزی نمی خورد الحاح کردندش گفت یک درم تازیانه ریاضت از دست ننهیم که این هوای نفس ما در کمینگاه مکر خود نشسته است که اگر یک لحظه عنان به وی رها کنیم ما را در ورطه هلاک اندازد

شبی شمعی پیش او نهاده بودند بادی درآمد و شمع را بنشاند یحیی در گریستن آمد گفتند چرا می گریی هم این ساعت بازگیریم

گفت از این نمی گریم از آن می گریم که شمعهای ایمان و چراغهای توحید در سینه های ما افروخته اند می ترسم که نباید که از مهب بی نیازی بادی درآید - همچنین و آن همه را فرونشاند ...

... و یک روز بدین آیت برسید که آمنا برب العالمین گفت ایمان یک ساعته از محو کردن کفر دویست ساله عاجز نیامد ایمان هفتاد ساله از محو کردن گناه هفتاد ساله کی عاجز آید

و گفت اگر خدای تعالی روز قیامت گوید چه چیز خواهی گویم خداوندا آن خواهم که مرا به قعر دوزخ فرستی وبفرمایی تا از بهر من سراپرده های آتشین بزنند و در آن سراپرده تختی آتشین بنهند تا چون ما در قعر دوزخ بر سریر مملکت نشینیم دستوری فرمایی تا یک نفس بزنیم از آن آتش که در سر من ودیعت نهاده ای تا مالک را و خزنه دوزخ را با دوزخ جمله را به یکبار به کتم عدم برم و اگر این حکایت را از نص مسندی خواهی خبر یا مومن فان نورک اطفا لهبی تمام است

و گفت اگر دوزخ مرا بخشند هرگز هیچ عاشق را نسوزم از بهر آنکه عشق خود او را صدبار سوخته است ...

... و گفت بر قدر آنکه خدای را دوست داری خلق تو را دوست دارند و بر قدر آنکه از خدای ترس داری خلق از تو ترس دارند و بر قدر آنکه به خدای مشغول باشی خلق به کار تو مشغول باشند و هرکه شرم داشته باشد از خدای در حال طاعت خدای عزوجل شرم کرم دارد که او را عذاب کند از بهر گناه

و گفت حیای بنده حیای ندم بود و حیای خدای حیای کرم بود

و گفت گمان نیکوی بنده به خدای بر قدر معرفت بود به کرم خدای و نبود هرگز کسی که ترک گناه کند برای نفس خویش که بر نفس خویش ترسد چون کسی که ترک گناه کند از شرم خدای که می داند که خدای او را می بیند در چیزی که نهی کرده است پس او از آن جهت اعراض کند نه از جهت خود

و گفت گمان نیکو به خدای نیکوترین گمانهاست چون به اعمال شایسته و مراقبت به هم بود و اما اگر با غفلت و معاصی بود آن آرزو بود که او را در خطر اندازد ...

... و گفت اگر مرگ را در بازار فروختندی و بر طبق نهادندی سزاوار بودی اهل آخرت را که هیچشان آرزو نیامدی و نخریدندی جز مرگ

و گفت اصحاب دنیا را خدمت پرستاران و بندگان کند و اصحاب آخرت را خدمت احرار و ابرار و زهاد و بزرگواران کنند

و گفت مرد حکیم نبود چون تا جمع نبود در او سه خصلت یکی آنکه به چشم نصیحت در توانگر نگرد نه به چشم حسد دوم آنکه به چشم شفقت در زنان نگرد نه به چشم شهوت سوم آنکه به چشم تواضع در درویشان نگرد نه به چشم تکبر

و گفت هر که خیانت کند خدای را در سر خدای پرده او را بدراند به آشکارا

و گفت چون بنده انصاف خدا بدهد از نفس خویش خدای او را بیامرزد

و گفت با مردمان سخن اندک گویید و با خدای سخن بسیار گویید

و گفت چون عارف با خدای دست از ادب بدارد هلاک شود با هلاک شدگان

و گفت هرکه را توانایی به خدای بود همیشه توانگر است و هرکه را توانگری به کسب خویش بود همیشه فقیر بود به اول مجذوبان را می خواهد و به آخر مجاهدان را چنانکه گفت خدای را در سرا نعمت فضل است و در ضرا نعمت تطهیر تو اگر بنده باشی در سرا باش

و گفت عجب دارم از آن موحدان در دوزخ زبانه زن که چگونه می سوزد آتش از صدق توحید او

و گفت سبحان آن خدایی که بنده گناه می کند و حق شرم از او دارد

و گفت گناهی که تو را محتاج گرداند بدو دوست تر دارم از عملی که بدو نازند ...

... و گفت کرم خدای در آفریدن دوزخ ظاهرتر است از آنکه در آفریدن بهشت از بهر آنکه هرچند بهشت وعده کرده است اگر بیم دوزخ نبودی یک تن به طاعت نباشدی

و گفت دنیا جایگاه اشغال است و پیوسته بنده میان مشغولی و بیم است تا برچه قرار گیرد اماء بهشت و اما دوزخ

و گفت جمله دنیا از اول تا آخر در برابر یک ساعت غم نیرزد پس چگونه بود جمله عمر در غم بودن از او با نصیب اندک از او دنیا دکان شیطان است زنهار که از دکان او چیزی ندزدی که از پس درآید و از تو بازستاند ...

... و گفت عاقل سه تن است یکی آنکه ترک دنیا کند بیش از آنکه دنیا ترک وی کند و آنکه گور را عمارت کند پیش از آنکه در گور رود و آنکه خدای را راضی گرداند پیش از آنکه بدو برسد

و گفت دو مصیبت است بنده را که اولین و آخرین سخت تر از آن نشنوده اند و آن وقت مرگ بود گفتند آن کدام بود گفت یکی آنکه مالی جمع کرده است از او بستانند دوم آنکه از یک یک چیز - از مال او –سوال کنند

و گفت دینار و درم کژدم است دست بدان مکن تا افسون آن نیاموزی و اگر نه زهر آن تو را هلاک کند گفتند افسون او چیست گفت آنکه دخل او از حلال بود و خرج او به حق بود ...

... و گفت گرسنگی نوری است و سیر خوردگی ناری است و شهوت هیزم آن که از او آتش زاید آن آتش فروننشیند تا خداوند آن را نسوزد

و گفت هیچ بنده سیر نخورد که خداوند از او نبرد چیزی که هرگز بعد از آن آن را نتواند یافت

و گفت گرسنگی طعام خدای است در زمین که تنهای صادقان بان قوت یابد ...

... گفتند بر مرید چه سخت تر گفت هم نشینی اضداد

و گفت بنگر انس خویش به خلوت و انس به حق در خلوت اگر انس تو به خلوت بود چون از خلوت بیرون آیی انس تو برود و اگر انس تو به خداوند بود همه جهان تو را یکی بود - دشت و کوه و بیابان

و گفت تنهایی هم نشین صدیقان است ...

... و گفت اعمال محتاج است به سه خصلت علمو نیت و اخلاص

و گفت به صدق توکل آزادی توان یافت از بندگی و به اخلاص استخراج جزا توان کرد و به رضا دادن به قضا عیش را خوش توان گردانید

و گفت ایمان سه چیز است خوف و رجا و محبت و در ضمن خوف ترک گناه تا از آتش نجات یابی و در ضمن رجا در طاعت خوض کردن است تا بهشت یابی و در ضمن محبت احتمال مکروهات کردن است تا رضای حق به حاصل آید ...

... گفت آری هرکه غافل ماند از انعام او و در خشم به سبب مقدوری چه از نعمت و چه از محنت و چه از مصیبت

و کسی گفت کی بود که به مقام توکل رسم و ردای آز برافگنم و با زاهدان بنشینم

گفت آنگاه که نفس را در سر ریاضت دهی تا آنگاه که اگر سه روز تو را حق روزی ندهد ضعیف نگردی - در نفس خود - و اگر بدین درجه نرسیده باشی نشست توبر بساط زاهدان جهل بود و از فضیحت شدن تو ایمن نباشم ...

... و او را مناجات است و گفت خداوندا امید من به توبه سییات بیش از آن است که امید من به توبه حسنات از بهر آنکه من خویشتن چنان می یابم که اعتماد کنم بر طاعت به اخلاص ومن چگونه طاعت به اخلاص توانم کرد و من به آفات معروف ولکن خود را در گناه چنان می یابم که اعتماد دارم بر عفو تو و تو چگونه گناه من عفو نکنی و توبه جود موصوف

و گفت الهی مر موسی کلیم را و هارون عزیز را به نزدیک فرعون طاغی باغی فرستادی و گفتی سخن با او آهسته بگویید الهی این لطف تو است با کسی که دعوی خدایی می کند خود لطف تو چگونه بود با کسی که بندگی تو را از میان جان می کند

و گفت الهی لطف و حلم تو با کسی که انا ربکم الاعلی گوید این است لطف و کرم تو با کسی که سبحان ربی الاعلی گوید که داند که چه خواهد بود ...

... و گفت الهی چگونه ترسم از تو و تو کریمی و چگونه نترسم از تو و تو عزیزی

و گفت الهی چگونه خوانم تو را و من بنده عاصی و چگونه نخواهم تو را و تو خداوند کریم

و گفت الهی زهی خداوند پاک که بنده گناه کند و تو را شرم کرم بود

و گفت الهی ترسم از تو زیرا که بنده ام و امید می دارم به تو زیرا که تو خداوندی

و گفت الهی تو دوست می داری که من تو را دوست دارم با آنکه بی نیازی از من پس من چگونه دوست ندارم که تو مرا دوست داری بااین همه احتیاج که به تو دارم ...

... و گفت الهی مرا عمل بهشت نیست و طاقت دوزخ ندارم اکنون کار با فضل تو افتاد

و گفت اگر فردا مرا گوید چه آوردی گویم خداوند ا از زندان موی بالیده و جامه شوخگن و عالمی اندوه و خجلت برهم بسته چه توان آورد مرا بشوی و خلعتی فرست و مپرس

نقل است که یحیی صدهزار درم وام داشت - بر غازیان و حاجیان و فقرا و علما و صوفیان صرف کرده بود - و عرفا تقاضا می کردند و دل او بدان مشغول بود شب آدینه پیغمبر را صلی الله علیه و علی آله و سلم به خواب دید که گفت ای یحیی دلتنگ مشو که از دلتنگی تو من رنجورم برخیز و به خراسان رو که آن صدهزار درم که تو وام داری آن جایگه زنی از بهر تو سیصد هزار درم که تو وام داری نهاده است گفت یا رسول الله آن شهر کدام و آن شخص کیست گفت شهر به شهر می رو و سخن می گوی که سخن تو شفای دلهاست که من خود چنانکه به خواب تو آمده ام به خواب آنکس روم ...

عطار
 
۳۹۹۴

عطار » تذکرة الأولیاء » ذکر شاه شجاع کرمانی قدس الله روحه

 

آن تیز چشم بصیرت آن شاه باز صورت و سیرت آن صدیق معرفت آن مخلص بی صفت آن نور چراغ روحانی شاه شجاع کرمانی رحمةالله علیه بزرگ عهد بود و محتشم روزگار و از عیاران طریقت و از صعلوکان سبیل حقیقت و تیزفراست و فراست او البته خطا نیوفتادی و از ابناء ملوک بود و صاحب تصنیف او کتابی ساخته است نام او مرآة الحکما و بسیار مشایخ را دیده بود چون بوتراب و یحیی معاذ و غیر ایشان و او قبا پوشیدی چون به نشابور آمد بوحفص حداد با عظمه خود - چون او را دید - خاست و پیش او آمد و گفت وجدت فی القباء ماطلبت فی العباء یافتیم در قبا آنچه در گلیم می طلبیدیم

نقل است که چهل سال نخفت و نمک در چشم می کرد تا چشمهای او چون دو قدح خون شده بود بعد از چهل سال شبی بخفت خدای را به خواب دید گفت بارخدایا من تو را به بیداری می جستم در خواب یافتم فرمود که ای شاه ما را در خواب از آن بیداریها یافتی اگر آن بیداری نبودی چنین خوابی ندیدی بعد از آن او را دیدندی که هرجا که رفتی بالشی می نهادی و می خفتی و گفتی باشد که یکبار دیگر چنان خواب بینم عاشق خواب خود شد ه بود و گفت یک ذره از این خواب خود به بیداری همه عالم ندهم ...

... این سخن بر دل او آمد و گفت آمد آمد

و جامه بدرید و رباب بشکست و در خانه ای بنشست و چهل روز هیچ نخورد پس بیرون آمدو برفت شاه گفت آنچه ما را به چهل سال دادند او را به چهل روز دادند

نقل است که شاه را دختری بود پادشاهان کرمان می خواستند سه روز مهلت خواست و در آن سه روز در مساجد می گشت تا درویشی را دید که نماز نیکو می کرد شاه صبر می کرد تا از نماز فارغ شد گفت ای درویش اهل داری گفت نه گفت زنی قرآن خوان خواهی گفت مرا چنین زن که دهد که سه درم بیش ندارم

گفت من دهم دختر خود به تو این سه درم که داری یکی به نان ده و یکی به عطر و عقد نکاح بند

پس چنان کردند و همان شب دختر به خانه درویش فرستاد دختر چون در خانه درویش آمد نانی خشک دید بر سر کوزه آب نهاده گفت این نان چیست ...

... نقل است که میان شاه و یحیی معاذ دوستی بود در یک شهر جمع شدند و شاه به مجلس یحیی حاضر نشدی گفتند چرا نیایی گفت صواب در آن است

الحاح کردند تا یک روز برفت و در گوشه ای بنشست سخن بر یحیی بسته شد گفت کسی حاضر است که به سخن گفتن از من اولیتر است

شاه گفت من گفتم که آمدن من مصلحت نیست ...

... چون فضل خود دیدند دیگرشان فضل نباشد و اهل ولایت را ولایت است تا آنگاه که ولایت نبینند چون ولایت دیدند دیگر ولایت نباشد

و گفت فقر سر حق است نزدیک بنده چون فقر نهان دارد امین بودو چون ظاهر گرداند اسم فقر از او برخاست

و گفت علامت صدق سه چیز است اول آنکه قدر دنیا از دل تو برود چنانکه زر و سیم پیش تو چون خاک بود تا هرگاه که سیم و زر به دست تو افتد دست از وی چنان فشانی که از خاک دوم آنکه دیدن خلق از دل تو بیفتد چنانکه مدح و ذم پیش تو یکی بو دکه نه از مدح زیادت شوی و نه از ذم ناقص گردی و سوم آنکه راندن شهوت از دل تو بیفتد تا چنان شوی از شادی گرسنگی و ترک شهوات که اهل دنیا شاد شوند از سیر خوردن و راندن شهوات پس هرگاه که چنین باشی ملازمت طریق مریدان کن و اگر چنین نه یی تو را با این سخن چه کار ...

عطار
 
۳۹۹۵

عطار » تذکرة الأولیاء » ذکر یوسف بن الحسین قدس الله روح العزیز

 

آن معتکف حضرت دایم آن حجت ولایت ولایخافون لومة لایم آن آفتاب نهانی آن در ظلمت آب زندگانی آن شاه باز کونین قطب وقت یوسف بن الحسین رحمةالله علیه از جمله مشایخ بود و از مقدمان اولیاء عالم بود و به انواع علوم ظاهر و باطن و زبانی داشت در بیان معارف و اسرار و پیر ری بود و بسیار مشایخ و شیوخ را دیده بود و باابو تراب صحبت داشته و از رفیقان ابوسعید خراز بود و مرید ذوالنون مصری بود و عمری دراز یافته بود و پیوسته در کار جدی تمام کرده است و در ادب آیتی بوده است و او خود ادیب بود و ریاضاتی و کراماتی داشت و در ملامت قدمی محکم داشت و همتی بلند

و ابتدای حال او آن بود که در عرب با جمعی به قبیله ای برسید دختر امیر عرب چون او را بدید فتنه او شد که عظیم صاحب جمال بود - ناگاه فرصت جست و خود را پیش او انداخت او بلرزید و او را بگذاشت و به قبیله دورتر رفت و آن شب بخفت سر برزانو نهاده بود در خواب شد موضعی که مثل آن ندیده بود بدید و جمعی سبزپوشان و یکی بر تخت نشسته پادشاه وار یوسف را آرزو کرد که بداند ایشان که اند خود را به نزدیک ایشان افکند ایشان او را راه دادند و تعظیم کردند پس گفت شما کیانید

گفتند فرشتگانیم و این که بر تخت نشسته است یوسف پیغامبر علیه السلام به زیارت یوسف بن الحسین آمده است

گفت مرا گریه آمد گفتم من که باشم که پیغامبر خدای به زیارت من آید

در این اندیشه بودم که یوسف علیه السلام از تخت فرود آمد و مرا در کنار گرفت و برتخت نشاند گفتم یا نبی الله من که باشم که با من این لطف کنی گفت در آن ساعت که آن دختر با غایت جمال خود را در پیش تو افگند و تو خود را به حق تعالی سپردی و پناه بدوجستی حق تعالی تو را بر من و ملایکه عرضه کرد و جلوه فرمود و گفت بنگر ای یوسف تو آن یوسفی که قصد کردی به زلیخا تا دفع کنی او را و آن یوسف است که قصد نکرد به دختر شاه عرب و بگریخت مرا با این فریشتگان به زیارت تو فرستاد و بشارت داد که تو از گزیدگان حقی پس گفت در هر عهدی نشانه ای باشد و در این عهد نشانه ذوالنون مصری است و نام اعظم او را دادند پیش او رو

یوسف چون بیدار شد جمله نهادش درد گرفت و شوق بر او غالب شد و روی به مصر نهد و در آرزوی نام بزرگ خدای تعالی می بود چون به مسجد ذوالنون رسید سلام کرد و بنشست ذوالنون جواب سلام داد یوسف یکسال در گوشه مسجدی بنشست که زهره نداشت که از ذوالنون چیزی پرسد و بعد از یک سال ذوالنون گفت این جوانمرد از کجاست

گفت از ری ...

... یک سال دیگر هیچ نگفت بعد از آن کاسه چوبین سرپوشیده بدو داد و گفت از رود نیل بگذر در فلان جایگاه پیری است این کاسه بدو ده و هرچه با تو گوید یاد گیر

یوسف کاسه برداشت و روان شد چون پاره ای راه برفت وسوسه ای در وی پیدا شد که در این کاسه چه باشد که می جبند سر کاسه بگشاد موشی بیرون جست و برفت یوسف متحیر شد گفت اکنون کجا روم پیش این شیخ روم یا پیش ذوالنون

عاقبت پیش آن شیخ رفت با کاسه تهی شیخ چون او را بدید تبسمی بکرد و گفت نام بزرگ خدای از او درخواسته ای گفت آری ...

... پس به ری آمد - و او بزرگ زاده ری بود - اهل شهر استقبال کردند چون مجلس آغاز کرد سخن حقایق بیان کرد اهل ظاهر به خصمی برخاستند که در آن وقت به جز علم صورت علمی دیگر نبود و او نیز در ملامت رفتی تا چنان شد که کس به مجلس او نیامدی روزی درآمدکه مجلس بگوید کسی را ندید خواست که بازگردد پیرزنی آواز داد نه با ذوالنون عهد کرده بودی که خلق را درمیان نبینی در نصیحت گفتن و از برای خدای گویی

چون این بشنید متحیر شد و سخن آغاز کرد اگر کسی بودی و اگر نه پنجاه سال بدین حال بگذرانید و ابراهیم خواص مرید او شد و حال او قوی گشت ابراهیم از برکت صحبت او به جایی رسید که بادیه را بی زاد و راحله قطع می کرد تا ابراهیم گفت شبی ندایی شنیدم که برو و یوسف حسین را بگوی که تو از راندگانی ابراهیم گفت مرا این سخن چنان سخت آمد که اگر کوهی بر سر من زدندی آسانتر از آن بودی که این سخن با وی گویم شب دیگر به تهدیدتر از آن شنیدم که باوی بگوی که تو از راندگانی برخاستم و غسلی کردم و استغفار کردم و متفکر بنشستم تا شب سوم همان آواز شنیدم که با او بگوی که تو از راندگانی و اگر نگویی زخمی خوری - چنانکه برنخیزی برخاستم و به اندوهی تمام در مسجد شدم او را دیدم در محراب نشسته چون مرا بدید گفت هیچ بیت یاد داری گفتم دارم بیتی تازی یاد داشتم بگفتم او را وقت خوش شد برخاست ودیری برپای بود و آب از چشمش روان شد چناکه با خون آمیخته بود پس روی به من کرد و گفت از بامداد تا اکنون پیش من قرآن می خواندند یک قطره آب از چشم من نیامد بدین یک بیت که گفتی چنین حالتی ظاهر شد - طوفان از چشم من روان شد - مردمان راست می گویند که او زندیق است و از حضرت خطاب راست می آید که او از راندگان است کسی از بیتی از چنین شود و از قرآن برجای بماند رانده بود

ابراهیم گفت من متحیر شدم در کار او و اعتقاد من سستی گرفت ترسیدم و برخاستم و روی در بادیه نهادم اتفاقا با خضر افتادم فرمود یوسف حسین زخم خورده حق است ولکن جای او اعلی علیین است - که در راه حق چندان قدم باید زد که اگر دست رد به پیشانی تو بازنهند هنوز اعلی علیین جای تو باشد - که هرکه در این راه از پادشاهی بیفتد از وزارت نیفتد

نقل است که عبدالواحد زید مردی شطار بود مادر و پدرش پیوسته از وی در زحمت بودندی - که به غایت ناخلف بود - روزی به مجلس یوسف حسین بگذشت او این کلمه می گفت دعاهم بلطفه کانه محتاج الیهم حق تعالی بنده عاصی را می خواند به لطف خویش چنانکه کسی را به کسی حاجت بود

عبدالواحد جامه بینداخت و نعره ای بزد و به گورستان رفت سه شبانروز بماند اول شب یوسف بن الحسین او را به خواب دید که خطابی شنیدی ادرک الشاب التایب آن جوان تایب را دریاب یوسف می گردید تا در آن گورستان به وی رسید سر وی بر کنار نهاد او چشم باز کرد و گفت سه شبانه روز است تا تو را فرستاده اند اکنون می آیی

این بگفت و جان بداد

نقل است که در نیشابور بازرگانی کنیزکی ترک داشت - به هزار دینار خرید - و غریمی داشت در شهری دیگری خواست به تعجیل برود و مال خود از وی بستاند و در نیشابور بر کس اعتماد نداشت که کنیزک را به وی سپارد پیش بوعثمان حیری آمد و حال بازنمود بوعثمان قبول نمی کرد شفاعت بسیار کرد و گفت در حرم خود او را راه ده که هرچه زودتر بازآیم

القصه قبول کرد آن بازرگان برفت بوعثمان را بی اختیار نظر بر آن کنیزک افتاد و عاشق او شد چنانکه بی طاقت گشت - ندانست که چه کند برخاست و پیش شیخ خود ابوحفص حداد رفت ابوحفص او را گفت تو را به ری می باید شد پیش یوسف بن الحسین

بوعثمان در حال عزم عراق کرد چون به ری رسید مقام یوسف حسین پرسید گفتند آن زندیق مباحی را چه کنی تو اهل صلاح می نمایی تو را صحبت او زیان دارد ...

... بوحفص گفت بازگرد و او را ببین

بوعثمان بازگشت و به ری آمد و خانه او پرسید صد چندان دیگر بگفتند او گفت مرا مهمی است پیش او تا نشان دادند چون به درخانه او رسید پیری دید نشسته پسری امرد در پیش او صاحب جمال و صراحی و پیاله ای پیش او نهاده و نور از روی او می ریخت در آمد و سلام کرد و بنشست شیخ یوسف در سخن آمد و چندان کلمات عالی بگفت که بوعثمان متحیر شد پس گفت ای خواجه از برای خدای با چنین کلماتی و چنین مشاهده ای این چه حال است که تو داری خمر و امرد

یوسف گفت این امرد پسر من است و کم کس داند که او پسر من است و قرآنش می آموزم و در این گلخن صراحی افتاده برداشتم و پاک بشستم و پر آب کردم که هر که آب خواهد بازخورد که کوزه نداشتیم ...

... بوعثمان چون این بشنید در پای شیخ افتاد و دانست که این مرد درجه بلند داراست

نقل است که در چشم یوسف بن الحسین سرخی بود ظاهر و فتوری از غایت بی خوابی از ابراهیم خواص پرسیدندکه عبادت او چگونه است

گفت چون از نماز خفتن فارغ شودتا روز برپای باشد نه رکوع کند و نه سجود ...

... و گفت قومی اند که دانند که خدای ایشان را می بیند پس ایشان شرم دارند از نظر حق که از مهابت چیزی کنند جز از آن وی و هرکه به حقیقت ذکر خدای یاد کند ذکر غیر فراموش کند در یاد کرد او و هرکه فراموش کند ذکر اشیاء در ذکر حق همه چیز بدو نگاه دارند از بهر آنکه خدای او را عوض بود از همه چیز

و گفت اشارت خلق بر قدر یافت خلق است و یافت خلق بر قدر شناخت خلق است و شناخت خلق بر قد رمحبت خلق است وهیچ حال نیست به نزدیک خدای تعالی دوست تر از محبت بنده خدای را

و پرسیدند از محبت گفت هرکه خدای را دوست تر دارد خواری وذل او سخت تر بود و شفقت او و نصیحت او خلق خدای را بیشتر بود ...

... و گفت از علامت زهد آن است که طلب مقصود نکند تا وقتی که موجود خود را مفقود نگرداند

و گفت غایت عبودیت آن است که بنده او باشی در همه چیزی

و گفت هرکه بشناخت او را به فکر عبادت کرد او را به دل ...

عطار
 
۳۹۹۶

عطار » تذکرة الأولیاء » ذکر ابوحفص حداد قدس الله روحه العزیز

 

... پس بوحفص به خود بازآمد آهن تافته در دست خود دید و این سخن بشنید که چون پاک شد برکجا زنیم

نعره بزد و آهن بیفگند و دکان را به غارت داد و گفت ما چندین گاه خواستیم به تکلف که این کار رها کنیم و نکردیم تا آنگاه که این حدیث حمله آورد و ما را از ما بستد و اگر چه من دست از کار می داشتم تا کار دست از من نداشت فایده نبود

پس روی به ریاضت سخت نهاد و عزلت و مراقبت پیش گرفت ...

... بوعثمان گفت بوحفص را گفتم مرا چنان روشن شده است که مجلس علم گویم گفت تو را چه بدین آورده است گفتم شفقت تو بر خلق تا چه حد است گفت تا بدان حد که اگرحق تعالی مرا به عوض همه عاصیان در دوزخ کند و عذاب کند روا دارم گفت اگر چنین است بسم الله اما چون مجلس گویی اول دل خود را پند ده و تن خود را و دیگر آن که جمع آمدن مردم تو را غره نکند که ایشان ظاهر تو را مراقبت کنند و حق تعالی باطن تو را

پس من بر تخت برآمدم بوحفص پنهان در گوشه ای بنشست چون مجلس به آخر آمد سایلی برخاست و پیراهنی خواست در حال پیراهن خود بیرون آوردم و به وی دادم ابوحفص گفت یا کذاب انزل من المنبر فرود آی ای دروغ زن از منبر گفتم چه دروغ گفتم گفت دعوی کردی که شفقت من بر خلق بیش از آن است که برخود و به صدقه دادن سبقت کردی تا فضل سابقان تو را باشد خود را بهتر خواستی اگر دعوی تو راست بودی زمانی درنگ کردی تا فضل سابقان دیگری را باشد پس تو کذابی ونه منبر جای کذابان است

نقل است که یک روز در بازار می رفت جهودی پیش آمد او در حال بیفتاد و بیهوش شد چون بهوش آمد از او پرسیدند گفت مردی را دیدم لباس عدل پوشیده و خود را دیدم لباس فضل پوشیده ترسیدم که نباید که لباس فضل از سر من برکشند و در آن جهود پوشند و لباس عدل از وی برکشند و در من پوشند

و گفت سی سال چنان بودم که حق را خشمگین می دیدم که در من نگریست سبحان الله آن چه سوز و بیم بوده باشد او را در آن حال

نقل است که ابوحفص را عزم حج افتاد و او عامی بود و تازی نمی دانست چون به بغداد رسید مریدان با هم گفتندکه شییی عظیم باشد که شیخ الشیوخ خراسان راترجمانی باید تا زبان ایشان را بداند پس جنید مریدان را به استقبال فرستاد و شیخ بدانست که اصحابنا چه می اندیشند در حال تازی گفتن آغاز کرد - چنانکه اهل بغداد در فصاحت او عجب ماندند و جماعتی از اکابر پیش او جمع آمدند و از فتوت پرسیدند بوحفص گفت عبارت شما را است شما گویید

جنید گفت فتوت نزدیک من آن است که فتوت از خود نبینی و آنچه کرده باشی آن را به خود نسبت ندهی که این من کرده ام

بوحفص گفت نیکوست آنچه گفتی اما فتوت نزدیک من انصاف دادن و انصاف ناطلبیدن است

جنید گفتافضل در عمل آرید اصحابنا

بوحفص گفت این به سخن راست نیاید

جنید چون این بشنید گفت برخیزید ای اصحابنا که زیادت آورد بوحفص برآدم و ذریت او در جوانمردی یعنی خطی گرد اولاد آدم بکشید در جوانمردی اگر جوانمردی این است که او می گوید

و بوحفص اصحاب خویش را عظیم به هیبت و ادب داشتی و هیچ مرید را زهره نبودی که در پیش او بنشستی و چشم بر روی او نیارستی انداخت و پیش او همه برپای بودندی و بی امر او ننشستندی بوحفص سلطان وار نشسته بودی

جنید گفت اصحاب را ادب سلاطین آموخته ای ...

... جنید اشارت کرد به مریدی تا بسازد چون بیاورد ابوحفص گفت بر سر حمالی نهید تا می برد چندانکه خسته گردد آنجا بر در هر خانه ای که رسیده باشد آواز دهد و هرکه بیرون آید به وی دهد

حمال چنان کرد و می رفت تا خسته شدو طاقت نماند بنهاد بر در خانه ای و آواز داد پیری خداوند خانه بود گفت اگر زیره و با حلوا آورده ای تا دربگشاییم

گفت آری دربگشاد و گفت درآر

حمال گفت عجب داشتم از پیر پرسیدم که این چه حال است و تو چه دانستی که ما زیره با و حلوا آورده ایم

گفت دوش در مناجات این بر خاطرم بگذشت که مدتی است فرزندان من از من این می طلبند دانم که بر زمین نیفتاده باشد

نقل است که مریدی بود در خدمت بوحفص - سخت با ادب - جنید چند بار در وی نگرست از آنکه او خوش آمدش پرسید که چند سال است تا در خدمت شماست ...

... این بگفت و در طواف آمد در حال یکی بیامد و صره ای زر بیاورد و بدو داد تا بر درویشان خرج کرد چون حج بگزارد و به بغداد آمد اصحاب جنید از او استقبال کردند جنید گفت ای شیخ راه آورد ما را چه آورده ای

بوحفص گفت مگر یکی از اصحاب ما چنانکه می بایست زندگانی نمی توانست کرد اینم فتوح بود که گفتم اگر از برادری ترک ادبی بینید آن را عذری از خود برانگیزید و بی او آن عذر را از خود بخواهید اگر بدان عذر غبار برنخیزد و حق به دست تو بود عذر بهتر برانگیزد و بی او عذری دیگر از خود بخواه اگر بدین همه غبار برنخیزد عذری دیگر انگیز تا چهل بار اگر بعد از آن غبار برنخیزد و حق به جانب تو باشد و آن چهل عذر در مقابله آن جرم نیفتد بنشین و با خود بگوی که زهی گاو نفس زهی گران و تاریک زهی خودرای بی ادب زهی ناجوانمرد جافی که توییبرادری برای جرمی چهل عذر از تو خواست و تو یکی نپذیرفتی و همچنان بر سر کار خودی من دستم از تو شستم تو دانی چنانکه خواهی می کن

جنید چون این بشنید تعجب کرد یعنی این قوت که را تواند بود ...

... پس چون شبلی به نشابور آمد پیش ابوحفص فرود آمد و چهل تن بودند بو حفص شبانه چهل و یک چراغ برگرفت شبلی گفت نه گفته بودی که تکلف نباید کرد

بوحفص گفت برخیز و بنشان

شبلی برخاست و هرچند جهد کرد یک چراغ بیش نتوانست نشاند پس گفت یا شیخاین چه حال است ...

... گفتند چرا دنیا را دشمن داری

گفت از آنکه سرایی است که هر ساعت بنده را در گناهی دیگر می اندازد

گفتند اگر دنیا بد است تو به نیک است و توبه هم در دنیا حاصل شود ...

... و گفت کرم انداختن دنیا است برای کسی که بدان محتاج است و روی آوردن است بر خدای به سبب نیازی که تو را است به حق

و گفت نیکوترین وسیلتی که بنده بدو تقرب کند به خدای دوام فقر است به همه حالها و ملازم گرفتن سنت در همه فعلها و طلب قوت حلال

و گفت هرکه خود را متهم ندارد در همه وقتها و همه حالتها و مخالفت خود نکند مغرور بود و هرکه به عین رضا بخود نگرست هلاک شد ...

... و گفت کسی را نرسد که دعوی فراست کند ولکن از فراست دیگران بباید ترسید

و گفت هرکه بدهد و بستاند او مردی است و هرکه بدهد و نستاند او نیم مردی است و هرکه ندهد و بستاند او مگسی است نه کسی است در وی هیچ خیر نیست

بوعثمان حیری گفت معنی این سخن از او پرسیدند گفت هرکه از خدای بستاند وبدهد به خدای او مردی است زیرا که او دراین حال خود را نمی بیند در آنچه کند و هرکه بدهد و نستاند او نیم مردی است زیرا که خود را می بیند در آنچه کند که ناستدن فضلی است و هرکه ندهد و بستاند او هیچ کسی است زیرا که گمان او چنان است که دهنده و ستاننده اوست نه خدای

و گفت هرکه در همه حال فضل خدای می بیند بر خویشتن امید می دارد که از هالکان نباشد ...

... و گفت تصوف همه ادب است

و گفت بنده در توبه بر هیچ کار نیست زیرا که توبه آن است که بدو آید نه آنکه از او آید

و گفت هر عمل که شایسته بود آن را برند و بر تو فراموش کنند ...

عطار
 
۳۹۹۷

عطار » تذکرة الأولیاء » ذکر حمدون قصار قدس الله روحه العزیز

 

آن یگانه قیامت آن نشانه ملامت آن پیر ارباب ذوق آن شیخ اصحاب شوق آن موزون ابرار حمدون قصار رحمةالله علیه از کبار مشایخ بود و موصوف بود بورع و تقوی و در فقه و علم حدیث درجه عالی داشت و در عیوب نفس دیدن صاحب نظری عجب بود و مجاهده و معامله بغایت داشت و کلامی در دل ها مؤثر و عالی و مذهب ثوری داشت و مرید بوتراب بود و پیر عبدالله مبارک بود و بملامت خلق مبتلا بود و مذهب ملامتیان در نیشابور از او منتشر شد و در طریقت مجتهد و صاحب مذهب است وجمعی از این طایفه بدو تولی کنند و ایشان را قصاریان گویند و در تقوی چنان بود که شبی بر بالین دوستی بود در حالت نزع چون آن دوست وفات کرد چراغ بنشاند وگفت این ساعت این چرغ وارث راست ما را روا نباشد سوختن آن

و گفت روزی در جویبار حیر به نشابور می رفتم عیاری بود به فتوت معروف نوح نام پیش آمد گفتم یا نوح جوان مردی چیست گفت جوانمردی من یا جوانمردی تو گفتم هر دو گفت جوان مردی من آن است که قبا بیرون کنم و مرقع درپوشم و معاملت مرقع گیرم تا صوفی شوم و از شرم خلق در آن جامه از معصیت پرهیز کنم و جوان مردی تو آن است که مرقع بیرون کنی تا تو به خلق و خلق به تو فریفته نگردد پس جوانمردی من حفظ شریعت بود بر اظهار و آن تو حفظ حقیقت بر اسرار و این اصلی عظیم است

نقلست که چون کار او عالی شد و کلمات او منتشر شد ایمه و اکابر نشابور بیامدند و وی را گفتند که ترا سخن باید گفت که سخن تو فایده دلها بود گفت مرا سخن گفتن روا نیست گفتند چرا گفت از آنکه دل من هنوز در دنیا و جاه بسته است سخن من فایده ندهد و در دلها اثر نکند و سختی که در دلها مؤثر نبود گفتن آن بر علم استهزاء کردن بود و بر شریعت استخفاف کردن بود و سخن گفتن آنکس را مسلم بود که به خاموشی او دین باطل شود و چون بگوید خلل برخیزد

وگفت نشاید هیچکس را که در علم سخن گوید چون همان سخن را کسی دیگر گوید و نیابت می دارد و روا نبود که سخن گوید تا نه بیند که فرضی واجب است بروی سخن گفتن تا او را صلاحیت آن بود گفتند نشان صلاحیت آن چیست گفت آنکه هر سخنی که گفته باشد هرگزش حاجت نباشد بار دیگرگفتن و دروی تدبیر آن نبود که بعد از این چه خواهم گفت و سخن او از غیب بود چندان که از غیب برومی آید می گوید و خود را در میانه نه بیند ...

... و عبدالله مبارک گفت حمدون مرا وصیت کرد که تا توانی از بهر دنیا خشم مگیر

پرسیدند که بنده کیست گفت آنکه نپرستد و دوست ندارد که او را پرستند

و گفتند زهد چیست گفت نزدیک من زهد آنست که بدانچه در دست تو است ساکن دل تر باشی از آنچه در ضمان خداوند است ...

عطار
 
۳۹۹۸

عطار » تذکرة الأولیاء » ذکر عبدالله خبیق قدس الله روحه العزیز

 

آن غواص دریاء دین و آن دریاء در یقین آن قطب مکنت و آن رکن سنت آن امام اهل جندبه و سبیق عبدالله خبیق رحمة الله علیه از زهاد و عباد متصوفه بود و از متورعان ومتوکلان بود و درحلال خوردن مبالغتی تمام داشت و با یوسف اسباط صحبت داشته بود و در اصل کوفی بود و بانطاکیه نشستی و مذهب سفیان بن سعید الثوری داشت و در فقه و معاملت و حقیقت و اصحاب او را دیده بود و کلمات رفیع دارد

فتح موصلی گوید که اول او را دیدم مرا گفت یا خراسانی چهار بیش نیست چشم و زبان و دل و هوا به چشم جایی منگر که نشاید و به زبان چیزی مگوی که خدای در دل تو به خلاف آن داند و دل نگاه دار از خیانت و کین بر مسلمانان و هوا نگاه دار از شر و هیچ مجوی بهوا اگر این هر چهار بدین صفت نباشد خاکستر بر سر باید کرد که در آن شقاوت تو بود

و گفت خداوند تعالی دلها را موضع ذکر آفرید چون بانفس صحبت داشتند موضع شهوت شدند و باک ندارند و شهوت ازدل بیرون نرود مگر از خوفی بی قرار کننده یا شوقی بی آرام کننده

و گفت هر که خواهد که در زندگانی خویش زنده دل باشد گو دل را بسته طمع مدار تا از کل آزاد شوی

و گفت اندوه مدار مگر از برای چیزی که فردا ترا از آن مضرت بود و شاد مباش الا به چیزی که فردا ترا شاد کند

و گفت رمیده ترین بندگان از بندگان خدای آن بود که بدل وحشی تر بود و اگر ایشان را انسی بودی با خدای همه چیز را با ایشان انس بودی

و گفت نافع ترین خوفها آن بود که ترا از معصیت باز دارد ...

عطار
 
۳۹۹۹

عطار » تذکرة الأولیاء » ذکر جنید بغدادی قدس اللّه روحه العزیز

 

آن شیخ علی الاطلاق آن قطب باستحقاق آن منبع اسرار آن مرتع انوار آن سبق برده باستادی سلطان طریقت جنید بغدادی رحمة الله علیه شیخ المشایخ عالم بود و امام الایمه جهان و در فنون علم کامل و در اصول و فروع مفتی و در معاملات و ریاضات و کرامات و کلمات لطیف و اشارات عالی بر جمله سبقت داشت و از اول حال تا آخر روزگار پسندیده بود و قبول و محمود همه فرقت بود و جمله بر امامت او متفق بودند و سخن او در طریقت حجت است و به همه زبانها ستوده و هیچکس بر ظاهر و باطن او انگشت نتوانست نهادن به خلاف سنت و اعتراض نتوانست کرد مگر کسی کور بود و مقتدای اهل تصوف بود و اور ا سید الطایفه گفته اند و لسان القوم خوانده اند و اعبدالمشایخ نوشته اند و طاوس العلماء و سلطان المحققین در شریعت و حقیقت باقصی الغایه بود و در زهد و عشق بی نظیر و در طریقت مجتهد و بیشتر ازمشایخ بغداد در عصر او و بعد از وی مذهب او داشته اند و طریق او طریق صحو است بخلاف طیفوریان که اصحاب بایزید اند و معروف ترین طریقی که در طریقت و مشهورترین مذهبی مذهب جنید است و در وقت او مرجع مشایخ او بود و او را تصانیف عالی است در اشارات و حقایق و معانی و اول کسی که علم اشارت منتشر کرد او بود و با چنین روزگار بارها دشمنان و حاسدان به کفر و زندقه او گواهی دادند و صحبت محاسبی یافته بود و خواهرزاده سری بود و مرید او روزی از سری پرسیدند که هیچ مرید را درجه ازدرجه پیر بلندتر باشد گفت باشد و برهان آن ظاهر است جنید را درجه بالای درجه من است و جنید همه درد و شوق بود و در شیوه معرفت و کشف توحید شأن رفیع داشته است و در مجاهده و مشاهده و فقر آیتی بود تا از او می آرند که با آن عظمت که سهل تستری داشت جنید گفت که سهل صاحب آیات و سباق غایات بود و لکن دل نداشته است یعنی ملک صفت بوده است ملک صفت نبوده است چنانکه آدم علیه السلام همه در دو عبادت بود یعنی در دو گیتی کاری دیگرست و ایشان دانند که چه می گویند ما را به نقل کار است و ما را نرسد کسی را بر کسی از ایشان فضل نهادن و ابتداء حال او آن بود که از کودکی باو دزد زده بود و طلب گار و با ادب فراست و فکرت بود و تیز فهمی عجب بود یک روز از دبیرستان بخانه آمد پدر را دید گریان گفت چه بوده است گفت امروز چیزی از زکوه بیش خال تو برده ام سری قبول نکرد می گریم که عمر خود در این پنج درم بسر برده ام و این خود هیچ دوستی را از دوستان خدا نمی شاید جنید گفت بمن ده تا بدو دهم و بستاند باو داد جنید روان شد و در خانه خال برد و در بکوفت گفتند کیست گفت جنید در بگشایید و این فریضه زکوه بستان سری گفت نمی ستانم گفت بدان خدای که با تو این فضل و با پدرم آن عدل کرد که بستانی سری گفت ای جنید با من چه فضل کرده است و با و چه عدل جنید گفت باتو آن فضل کرده است که ترا درویشی داد و با پدرم آن عدل کرده است که او را به دنیا مشغول گردانید تو اگر خواهی قبول کنی و اگر خواهی رد کنی او اگر خواهد و اگر نخواهد زکوه مال بمستحق باید رسانید سری را این سخن خوش آمد گفت ای پسر پیش از آنکه این زکوه قبول کنم ترا قبول کردم در بگشاد و آن زکوه بستد و او را در دل خود جای داد

و جنید هفت ساله بود که سری او را به حج برد و در مسجد حرام مسیله شکر می رفت در میان چهارصد پیر چهارصد قول بگفتند در شرح بیان شکر هر کسی قولی سری با جنید گفت تونیز چیزی گوی گفت شکر آنست که نعمتی که خدای ترا داده باشد بدان نعمت دروی عاصی نشوی و نعمت او را سرمایه معصیت نسازی چون جنید این بگفت هر چهارصد پیر گفتند احسنت یاقره عین الصدقین و همه اتفاق کردند که بهتر از این نتوان گفت تا سری گفت یا غلام زود باشد که حظ تو از خدای زبان تو بود جنید گفت من بدین می گریستم که سری گفت بس سری گفت این از کجا آوردی گفتم از مجالست تو پس به بغداد آمد وآبگینه فروشی کردی هر روز بدکان شدی و پرده فروگذاشتی و چهارصد رکعت نماز کردی مدتی برآمد و دکان رها کرد و خانه بود در دهلیز خانه سری در آنجا نشست و به پاسبانی دل مشغول شد و سجاده در عین مراقبت باز کشید تا هیچ چیز دون حق بر خاطر او گذر نکرد و چهل سال همچنین بنشست چنانکه سی سال نماز خفتن بگذاردی و بر پای بایستادی و تا صبح الله الله می گفتی وهم بدان وضو نماز صبح بگزاردی گفت چون چهل سال برآمد مرا گمان افتاد که به مقصود رسیدم در ساعت هاتفی را آواز داد که یا جنید گاه آن آمد که زنار گوشه تو بتو نمایم چون این بشنیدم گفتم خداوندا جنید را چه گناه ندا آمد که گناهی بیش از این می خواهی که تو هستی جنید آه کرد و سر درکشید و گفت من لم یکن للوصال اهلافکل احسانه ذنوب پس جنید در آن خانه بنشست وهمه شب الله الله می گفت زبان در کار او دراز کردند و حکایت او با خلیفه گفتند خلیفه گفت او را بی حجتی منع نتوان کرد گفتند خلق بسخن او در فتنه می افتند خلیفه کنیزکی داشت بسه هزار دینار خریده و به جمال او کس نبود و خلیفه عاشق او بود بفرمود تا اورا به لباس فاخر و جواهر نفیس بیاراستند و او راگفتند به فلان جای پیش جنید رو و روی بگشای و خود را وجواهر و جامه بروی عرضه کن وبگوی که من مال بسیار دارم و دلم از کار جهان گرفته است آمده ام تا مرا بخواهی تا در صحبت توروی در طاعت آرم که دلم بر هیچکس قرار نمی گیرد الا بتو و خود را بروی عرضه کن و حجاب بردار و در این باب جدی بلیغ نمای پس خادم با وی روان کردند کنیزک با خادم پیش شیخ آمد و آنچه تقریر کرده بودند باضعاف آن به جای آورد جنید را بی اختیار چشم بر وی افتاد و خاموش شد و هیچ جواب نداد و کنیزک آن حکایت مکرر می کرد جنید سر در پیش افکند پس سر برآورد وگفت آه و در کنیزک دمید در حال بیفتاد و بمرد خادم برفت و با خلیفه بگفت که حال چنین بود خلیفه را آتش در جان افتاد و پشیمان شد و گفت هر که با مردان آن کند که نباید کرد آن بیند که نباید دید برخاست و پیش جنید رفت و گفت چنین کس را پیش خود نتواند خواند پس جنید را گفت ای شیخ آخردلت بار داد که چنان صورتی را بسوختی جنید گفت ای امیرالمؤمنین ترا شفقت بر مومنان چنین است که خواستی تا ریاضت و بی خوابی و جان کندن چهل ساله مرا به باد بردهی من خود در میانه کنم مکن تا نکنند بعد از آن کار جنید بالا گرفت و آوازه او به همه عالم رسید و درهرچه او را امتحان کردند هزار چندان بود و در سخن آمد

وقتی با مردمان گفت که با مردمان سخن نگفتم تا سی کس از ابدال اشارت نکردند که بشاید که تو خلق را به خدای خوانی و گفت دویست پیر را خدمت کردم که پیش از هفت از ایشان اقتدار نشایست ...

... نقلست که میان جنید و ابوبکر کسایی هزار مسیله مراسلت بود چون کسایی وفات کرد فرمود که این مسایل بدست کس مدهید و با من در خاک نهید جنید گفت من چنان دوست می دارم که آن مسایل بدست خلق نیفتد

نقلست که جنید جامه برسم علما پوشیدی اصحاب گفتند ای پیر طریقت چه باشد اگر برای خاطر اصحاب مرقع درپوشی گفت اگر بدانمی که به مرقع کاری برآمدی از آهن و آتش لباسی سازمی و درپوشمی و لکن بهر ساعت در باطن ماندا می کنند که لیس الاعتبار بالخرقه انما الاعتبار بالحرقه چون سخن جنید عظیم شد سری سقطی گفت ترا وعظ باید گفت جنید متردد شد و رغبت نمی کرد و می گفت با وجود شیخ ادب نباشد سخن گفتن تا شبی مصطفی را صلی الله علیه و آله و سلم بخواب دید که گفت سخن گوی بامداد برخاست تا پاسی می گوید سری را دیدم بر در ایستاده گفت در بند آن بودی که دیگران بگویند که سخن گوی اکنون باید گفت که سخن ترا سبب نجات عالمی گردانیده اند چون به گفتار مریدان نگفتی و به شفاعت مشایخ بغداد نگفتی و من بگفتم و نگفتی اکنون چون پیغمبر علیه السلام فرمود بباید گفت جنید اجابت کرد و استغفار کرد سری را گفت تو چه دانستی که من پیغمبر را به خواب دیدم سری گفت من خدای را به خواب دیدم فرمود که رسول را فرستادم تا جنید را بگوید تا بر منبر سخن گوید جنید گفت بگویم به شرط آنکه از چهل تن زیادت نبود روزی مجلس گفت چهل تن حاضر بودند هژده تن جان بدادند و بیست و دو بیهوش شدند و ایشان را بر گردن نهادند و بخانه ها بردند و روزی در جامع مجلس می گفت و غلامی ترسا درآمد چنانکه کس ندانست که او ترسا است و گفت ایها الشیخ قول پیغامبر است اتقو فراسه المومن فانه ینظر بنور الله بپرهیزید از فراست مومن که او به نور خدای می نگرد جنید گفت قول آنست که مسلمان شوی و زنار ببری که وقت مسلمانی است و در حال مسلمان شد خلق غلو کردند چون مجلسی چند گفت ترک کرد و در خانه متواری شد هرچند درخواست کردند اجابت نکرد گفت مرا خوش میاید خود را هلاک نتوانم کرد بعد از آن به مدتی بر منبر شد و سخن آغاز کرد بی آنکه گفتند پس سوال کردند که در این چه حکمت بود گفت در حدیث یافتم که رسول علیه السلام فرموده است که در آخرالزمان زعیم قوم آنکس بود که بترین ایشان بود و ایشان را وعظ گوید و من خود را بترین خلق می دانم برای سخن پیغامبر علیه السلام می گویم تا سخن او را خلاف نکرده باشم

و یکی ازو پرسید که بدین درجه بچه رسیدی گفت بدانکه چهل سال در آن درجه به شب بر یک قدم مجاهده ایستاده بودم یعنی بر آستانه سری سقطی

نقلست که گفت یک روز دلم گم شده بود گفتم الهی دل من باز ده ندایی شنیدم که یا جنید ما دل بدان ربوده ایم تا با ما بمانی تو بازمی خواهی که با غیر مابمانی

نقلست که چون حسین منصور حلاج در غلبه حالت از عمروبن عثمان مکی تبراکرد پیش جنید آمد جنید گفت بچه آمده چنان نباید که با سهل تستری و عمروبن عثمان مکی کردی حسین گفت صحو و سکر دو صفت اند بنده را پیوسته بنده و از خداوند خود باوصاف وی فانی نشود جنید گفت ای ابن منصور خطا کردی در صحو و سکر از آن خلاف نیست که صحو عبارت است از صحت حال با حق و این در تحت صفت و اکتساب خلق نیاید و من ای پسر منصور در کلام تو فضولی بسیار می بینم و عبارات بی معنی

نقلست که جنید گفت جوانی را دیدم در بادیه زیر درخت مغیلان گفتم چه نشانده است ترا گفت حالی داشتم اینجا کم شد ملازمت کرده ام تا باز یابم گفت به حج رفتم چون بازگشتم همچنان نشسته بود گفتم سبب ملازمت چیست گفت آنچه می جستم اینجا بازیافتم لاجرم این جا را ملازمت کردم جنید گفت ندانم که کدام حال شریفترا از آن دو حال ملازمت کردن در طلب حال یا ملازمت دریافت حال

نقلست که شبلی گفت اگر حق تعالی مرا در قیامت مخیر کند میان بهشت و دوزخ من دوزخ اختیار کنم از آنکه بهشت مراد منست و دوزخ مراد دوست هر که اختیار خود بر اختیار دوست گزیند نشان محبت نباشد جنید را از این سخن خبر دادند گفت شبلی کودکی می کند که اگر مرا مخیر کنند من اختیار نکنم گویم بنده را باختیار چه کار هرجا که فرستی بروم و هرجا که بداری بباشم مرا اختیار آن باشد که تو خواهی

نقلست که یک روز کسی پیش جنید آمد و گفت ساعتی حاضر باش تا سخنی گویم جنید گفت ای عزیز تو از من چیزی می طلبی که مدتی است تا من می طلبم و می خواهم که باحق تعالی یک نفس حاضر شوم نیافتم این ساعت بتو حاضر چون توانم شد

نقلست که در پیش رویم گفت در بادیه می رفتم عجوزه را دیدم عصا در دست و میان بسته گفت چون به بغدادرسی جنید را بگوی که شرم نداری که حدیث او کنی در پیش عوام چون رسالت گزاردم جنید گفت که معاذالله کی ما حدیث او می گوییم در پیش خلق اما حدیث خلق می گوییم در پیش او که ازو حدیث نتوان کرد

نقلست که یکی از بزرگان رسول صلی الله علیه و آله و سلم به خواب دید نشسته و جنید حاضر یکی فتوی درآورد پیغامبر صلی الله علیه و آله و سلم فرمود که به جنید ده تا جواب گوید گفت یا رسول الله در حضور تو چون به دیگری دهند گفت چندانکه انبیا را بهمه امت خود مباهات بود مرا به جنید مباهات است

جعفر بن نصیر گوید جنید درمی بمن داد که انجیر وزیری بستان خریدم نماز شام چون روزه گشاد یک انجیر در دهن نهاد و بگریست و مرا گفت بردار گفتم چه بود گفت که هاتفی آواز داد که شرم نداری که چیزی را که برای ما بر خود حرام کرده بازگرد آن می گردی و این بیت بگفت

شعر ...

... و صریع کل هوی صریع هوان

نقلست که یکبار رنجور شد گفت اللهم اشفنی هاتفی آواز داد که ای جنید میان بنده و خدای چه کار داری تو در میان میای و بدانچه فرموده اند مشغول باش و بر آنچه مبتلا کرده اند صبر کن ترا با ختیار چه کار

نقلست که یکبار بعیادت درویشی رفت درویش می نالید گفت از که می نالی درویش دم درکشید گفت این صبربا که می کنی درویش فریاد برآورد و گفت نه سامان نالیدن است و نه قوت صبر کردن ...

... نقلست که بزرگی پیش جنید می آمد ابلیس را دید که از پیش او می گریخت چون در پیش جنید آمد او را دید گرم شده و خشم بروی پدید آمده و یکی را می رنجانید گفت یا شیخ من شنیده ام که ابلیس را بیشتر آن وقت دست بود بر فرزند آدم که در خشم شود تو این ساعت در خشمی و ابلیس رادیدم که از تو می گریخت جنید گفت نشنیده و ندانی که ما بخود در خشم نشویم بلکه بحق درخشم شویم لاجرم ابلیس هیچ وقت از ما چنان نگریزد که آن وقت خشم دیگران بحظ نفس خود بود واگرنه آن بودی که حق تعالی فرموده است که اعوذبالله من الشیطان الرجیم گویند من هرگز استعاذت نخواستمی

نقلست که خواستم تا ابلیس را به بینم بر در مسجد ایستاده بودم پیری دیدم که از دور می آمد چون او را بدیدم وحشتی در من پدید آمد گفتم تو کیستی گفت آرزوی تو گفتم یا ملعون چه چیز تو را از سجده آدم بازداشت گفت یا جنید ترا چه صورت می بندد که من غیر او را سجده کنم جنید گفت من متحیر شدم در سخن او بسرم ندا آمد که بگوی که دروغ می گویی که اگرتو بنده بودتی امر او را منقاد بودی و از امر او بیرون نیامدتی و بنهی تقرب نکردی ابلیس چون این بشنید بانگی کرد و گفت ای جنید بالله که مرا سوختی و ناپدید شد

نقلست که شبلی روزی گفت لاحول ولاقوة الابالله جنید گفت این گفتار تنگ دلان است و تنگ دلی از دست داشتن رضا بود بقضا ...

... نقلست که شبی بامریدی در راه می رفت سگی بانگ کرد جنید گفت لبیک لبیک مرید گفت این چه حال است گفت قوه و دمدمه سگ از قهر حق تعالی دیدم و آواز از قدرت حق تعالی شنیدم و سگ را در میان ندیدم لاجرم لبیک جواب دادم

نقلست که یک روز زار می گریست سیوال کردند که سبب گریه چیست گفت اگر بلای او اژدهایی گردد اول کس من باشم که خود را لقمه او سازم و با این همه عمری گذاشتم در طلب بلا و هنوز با من می گویند که ترا چندان بندگی نیست که به بلای ما ارزد

گفتند ابوسعید خراز را بوقت نزاع تواجد بسیار بود جنید گفت عجب نبود اگر از شوق او جان ببریدی گفتند این چه مقام بود گفت غایت محبت و این مقامی عزیز است که جمله عقول را مستغرق گرداند و جمله نفوس را فراموش کند و این عالی ترین مقامی است علم معرفت را در این وقت مقامی نبود که بنده به جایی برسد که داند که خدای او را دوست می دارد لاجرم این بنده گوید که به حق من بر تو و بجاه من نزد تو و نیز گوید که بدوستی تو مرا بس گفت این قومی باشند که بر خدای ناز کنند و انس بدو گیرند و میان ایشان و خدای حشمت برخاسته بود و ایشان سخن هایی گویند که نزدیک عامه شنیع باشد

و جنید گفت شبی بخواب دیدم که به حضرت خداوند ایستاده بودم مرا فرمود که این سخنان تو از کجا می گویی گفتم آنچه می گویم حق می گویم فرمود که صدقت راست می گویی

نقل است که ابن شریح به مجلس جنید بگذشت گفتند آنچه جنید می گوید به علم باز می خواند گفت آن نمی دانم ولیکن این می دانم که سخن او را صوتی است که گویی حق می راند بر زبان او چنانکه

نقلست که جنید چون در توحید سخن گفتی هر بار بعبارت دیگر آغاز کردی که کس را فهم بدان فهم نرسید روزی شبلی در مجلس جنید گفت الله جنید گفت اگر خدای غایب است ذکر غایب غیبت است و غیبت حرام است واگر حاضر است در مشاهده حاضر نام او بردن ترک حرمت است ...

... نقلست که مردی در مجلس جنید برخاست و سیوال کرد جنید را در خاطر آمد که این مرد تن درست است کسب تواند کرد سیوال چرا می کند و این مذلت بر خود چرا می نهد آن شب در خواب دید که طبقی سرپوشیده پیش اونهادند و او را گفتند بخور چون سرپوش برداشت سایل را دید مرده بر آن طبق نهاده گفت من گوشت مرده نخورم گفتند پس چرا دی می خوردی در مسجد جنید دانست که غیبت کرده است بدل و او را بخاطری بگیرند گفت از هیبت آن بیدار شدم و طهارت کردم و دو رکعت نماز کردم و به طلب آن درویش بیرون رفتم او را دیدم بر لب دجله و از آن تره ریزه ها که شسته بودندی از آب می گرفت و می خورد سر بر کرد مرا دید که پیش وی می رفتم گفت ای جنید توبه بکردی از آن چه در حق ما اندیشیدی گفتم کردم گفت برو اکنون وهوالذی یقبل التوبه من عبادة و این نوبت خاطر نگهدار

نقلست که گفت اخلاص از حجامی آموختم وقتی به مکه بودم حجامی موی خواجه راست می کرد گفتم از برای خدای موی من توانی ستردن گفت توانم و چشم بر آب کرد و خواجه را رها کرد تمام ناشده و گفت برخیز که چون حدیث خدای آمد همه در باقی شد مرا بنشاند و بوسه بر سرم داد و مویم باز کرد پس کاغذی بمن داد در آنجا قراضه چندو گفت این را بحاجت خود صرف کن با خود نیت کردم که اول فتوحی که مرا باشد بجای او مروت کنم بسی برنیآمد که از بصره سرة زر برسید پیش او بردم گفت چیست گفت نیت کرده بودم که هر فتوحی را که اول بتو دهم این آمده است گفت ای مرد از خدای شرم نداری که مرا گفتی از برای خدای موی من باز کن پس مرا چیزی دهی کرا دیدی که از برای خدای کاری کرد و بر آن مزدی گرفت

و گفت وقتی در شبی به نماز مشغول بودم هرچند جهد کردم نفس من در یک سجده با من موافقت نکرد هیچ تفکر نیز نتوانستم کرد دلتنگ شدم و خواستم که از خانه بیرون آیم چون دربگشادم جوانی دیدم گلیمی پوشیده و بر در سرای سر درکشیده چون مرا دید گفت تا این ساعت در انتظار تو بودم گفتم پس تو بوده که مرا بی قرار کردی گفت آری مسیله مرا جواب ده چگویی در نفس که هرگز درد او داروی او گردد یا نه گفتم گردد چون مخالفت هواء خودکند چون این بگفتم به گریبان خود فرو نگریست و گفت ای نفس چندین بار از من همین جواب شنیدی اکنون از جنید بشنو برخاست و برفت و ندانستم که از کجا آمده بود و کجا شد ...

... نقلست که جوانی را در مجلس جنید حالتی ظاهر شد توبه کرد و هرچه داشت بغارت داد و حق دیگران بداد و هزار دینار برداشت تا پیش جنید برد گفتند حضرت او حضرت دنیا نیست آن حضرت را آلوده نتوانی کرد بر لب دجله نشست و یک یک دینار آب در دجله میانداخت تا هیچ نماند برخاست و بخانقاه شد جنید چون او را بدید گفت قدمی که یکبار باید نهاد به هزار بار نهی برو که ما را نشایی ازدلت بر نیامد که به یکبار در آب انداختی در این راه نیز اگر همچنین آنچه کنی بحساب خواهی کرد بهیچ جای نرسی بازگرد و به بازار شو که حساب و صرفه دیدن در بازار راست آید

نقلست که مریدی را صورت بست که بدرجه کمال رسیدم و تنها بودن مرا بهتر بود در گوشه رفت و مدتی بنشست تا چنان شد که هر شب شتری بیاوردندی و گفتندی که ترا به بهشت می بریم و او بر آن شتر نشستی و می رفتی تا جایی رسیدی خوش و خرم و قومی با صورت زیبا و طعامها پاکیزه و آب روان و تا سحر آنجا بودی آنگاه به خواب درشدی خود را در صومعه خود یافتی تارعونت دروی ظاهر شد و پنداری عظیم در وی سر برزد و بدعوی پدید آمد و گفت مرا هر شبی به بهشت می برند این سخن بجنید رسید برخاست و به صومعه او شد او را دید باتکبری تمام حال پرسید همه با شیخ بگفت شیخ گفت امشب چون ترا آنجا برند سه بار بگوی لاحول و لاقوة الا بالله العلی العظیم چون شب درآمد او را می بردند او بدل انکار شیخ می کرد چون بدان موضع رسید تجربه را گفت لاحول ولاقوة آن قوم به جملگی بخود شنیدند و برفتند و او خود را در مزبله یافت استخوان در پیش نهاده بر خطا خود واقف شد و توبه کرد و به صحبت شیخ پیوست و بدانست که مرید را تنها بودن زهر است

نقلست که جنید سخن می گفت مریدی نعره بزد شیخ او را از آن منع کرد و گفت اگر یک بار دیگر نعره زنی ترا مهجور گردانم پس شیخ باز سرسخن شد آن مرید خود را نگاه می داشت تا حال بجایی رسید که طاقتش نماند وهلاک شد برفتند او را دیدند میان دلق خاکستر شده

نقلست که از مریدی ترک ادبی مکر در وجود آمد سفر کرد و به مجلس شو نیزیه بنشست جنید را روزی گذر بانجا افتاد در وی نگریست آن مرید در حال از هیبت شیخ بیفتاد و سرش بشکست وخون روان شد از هر قطره نقش الله پدید می آمد جنید گفت جلوه گری می کنی یعنی به مقام ذکر رسیدم که همه کودکان با تو در ذکر برابرند مردمی باید که به مذکور رسد این سخن بر جان او آمد در حال وفات کرد دفن کردند بعد از مدتی که به خواب دیدند پرسیدند که چون یافتی خود را گفت سالهاء دراز است تامی روم اکنون بسر کفر خود رسیدم و کفر خود را می بینم و دین دور دور است این همه پنداشتها مکر بوده است

نقل است که جنید را در بصره مریدی بود در خلوت مگر روزی اندیشه گناهی کرد و در آینه نگاه کرد و روی خود سیاه دید متحیر شد و هر حیلت که کرد سود نداشت از شرم روی به کس ننمود تا سه روز برآمد باره باره آن سیاهی کم می شد ناگاه یکی در بزد گفت کیست گفت نامه آورده ام از جنید نامه برخواند نوشته بود که چرا در حضرت عزت با ادب نباشی سه شبانه روز است تا مرا گازری می باید کرد تا سیاهی رویت به سپیدی بدل شود ...

... و جنید را کلماتی عالی است گفت فتوت بشام است و فصاحت به عراق و صدق به خراسان و گفت در این راه قاطعان بسیارند و انواع بر راه سه گونه دام می اندازند دام مکر و استدراج و دام قهر ودام لطف و این رانهایت نیست اکنون مردی باید تا فرق کند میان دامها و گفت نفس رحمانی از سر پدید آید نفس سینه ودل بمیرد و بر هیچ چیز نگذرد الا که آن چیز را بسوزد و اگر همه عرش بود

و گفت چون قدرت معاینه گردد صاحب اونفس به کراهیت تواند زد و چون عظمت معاینه شود از نفس زدن منع کنند و چون هیبت معاینه شود آنجا کسی نفس زدن کافر شود و گفت نفسی که باضطرار از مرد برآید جمله حجابها و گناها که میان بنده و خدای است بسوزد و گفت صاحب تعظیم را نفس زدن تواند بود و آن نفس زدن از ره گناه بود و نتواند که از او بازایستد و صاحب هیبت صاحب حمد است و این نزدیک او گناه بود و نتواند که اینجا نفس زند

و گفت خنک آنکس که او را در همه عمر یک ساعت حضور بوده است

و گفت لحظت کفران است و خطرات ایمان و اشارت غفران یعنی لحظت اختیار

و گفت بندگان دو قسم اند بندگان حق اند و بندگان حقیقت اما بندگان آنجااند که اعوذ برضاک من سخطک و اما بندگان حقیقت آنجااند که اعوذبک منک والله اعلم و گفت خدای از بندگان دو علم می خواهد یکی شناخت عبودیت دوم شناخت علم ربوبیت هرچه جز این است حظ نفس است

و گفت شریف ترین نشستها و بلندترین نشستی اینست که با فکرت بود در میدان توحید

و گفت همه راهها بر خلق بسته است مگر بر راه محمد علیه السلام رود که هر که حافظ قرآن نباشد و حدیث پیغامبر ننوشته باشد بوی اقتدا مکنید زیرا که علم به کتاب و سنت باز بسته است

و گفت میان بنده و حق چهار دریا است تا بنده آنرا قطع نکند بحق نرسد یکی دنیا و کشتی او زهر است یکی آدمیان و کشتی او دور بودن و یکی ابلیس است و کشتی او بغض است و یکی هوا و کشتی او مخالفت است

و گفت میان هواجس نفسانی و وساوس شیطانی فرق آنست که نفس به چیزی الحاح کند و تو منع می کنی و او معاودت می کند اگرچه بعد از مدتی بود تا وقتی که به مراد خود رسد اما شیطان چون دعوت کند به خلافی اگر تو خلاف آن کنی او ترک آن دعوت کند ...

... و گفت هر که نیکو بود رعایت او دایم بود و ولایت اوهمیشه بود

و گفت هر که را معاملت برخلاف اشارت بود او مدعی است و کذابست

و گفت هر که بگوید الله بی مشاهده اینکس دروغ زن است ...

... و گفت اگر جمله دنیا یک کس را بود زیانش را ندارد و اگر سرش شره یک دانه خرما کند زیانش دارد

و گفت اگر توانی که اوانی خانه تو جز سفال نباشد بکن و گفت بنده آنست که با هیچ کس شکایت نکند و ترک تقصیر کند در خدمت و تقصیر در تدبیر است و گفت هر گاه که برادران و یاران حاضر شوند نافله بیفتد

و گفت مرید صادق بی نیاز بود از علم عالمان

و گفت بدرستی که حق تعالی معامله که با بندگان در آخرت خواهد کرد بر اندازه آن بود که بندگان در اول با او کرده باشند

و گفت بدرستی که خدای تعالی به دل بندگان نزدیک شود بر اندازه آنکه بنده را به خویش قرب بیند

و گفت اگر ترا به حقیقت دانند راه بر تو آسان گردانند و اگر مردانه باشی در اول مصایب بر تو روشن شود بسی چیز از عجایب و لطایف و الصبر عند الصدمة الاولی وگفت در جمله دلیل بذل مجهود است و نبود کسی خدای را طلب کند ببذل مجهود چو کسی که اورا طلب کند از طریق خود و گفت جمله علم علما بدو حروف باز رسیده است تصحیح ملت و تجرید خدمت و گفت حیوة هر که بنفس بود و موت او برفتن جان بود و حیوة هر که بخدای بود او نقل کند و از حیوة طبع بحیوة اصل و حیوة بر حقیقت اینست که هر چشمی که به عبرت حق تعالی مشغول نبود نابینا به و هر زبان که به ذکر او مستغرق نیست گنگ به و هر گوش که بحق شنیدن مترصد نیست کر به و هر تنی که به خدمت خدای در کار نیست یا نبود مرده به و گفت هر که دست در عمل خود زند قدمش از جای برود و هر که دست در مال زند در اندکی افتد و هر که دست در خدای زند جلیل و بزرگوار شود

و گفت چون حق تعالی بمریدی نیکی خواهد او را پیش صوفیان افکند و از قرایان بازدارد ...

... و گفت زمین درخشان است از مرقعیان چنانکه آسمان درخشان است ازستارگان

و گفت شما را که درویشان اید بخدای شناسند و از برای خدای اکرام کنند بنگرید نادرخلاباوی چگونه اید و گفت فاضلترین اعمال علم اوقات آموختن است وآن علم آنست که نگاه دارنده نفس باشی و نگاه دارنده دل و نگاه دارنده دین و گفت خواطر چهارست خاطری است از حق که بنده را دعوت کند بانتباه و خاطری از فرشته که بنده را دعوت کند به طاعت و خاطری از نفس که دعوت کند که دعوت کند به آرایش نفس و تنعم به دنیا و خاطری از شیطان که دعوت کند به حقد و حسد و عداوت

و گفت بلاچراغ عارفان است و بیدارکننده مریدان و هلاک کننده غافلان ...

... و گفت صوفی آنست که دل او چون دل ابراهیم سلامت یافته بود از دوستی دنیا و بجای آرنده فرمان خدای بود و تسلیم او تسلیم اسمعیل و اندوه او اندوه داود و فقر او فقر عیسی و صبر او صبر ایوب و شوق او شوق موسی در وقت مناجات و اخلاص او اخلاص محمد صلی الله علیه و علی و سلم

و گفت تصوف نعتی است که اقامت بنده در آنست گفتند نعت حق است یا نعت خلق گفت حقیقتش نعت حق است و اسمش نعت خلق

و گفت تصوف آن بود که ترا خداوند از تو بمیراند و بخود زنده کند ...

... و گفت معرفت وجود جهل است در وقت حصول علم تو گفتند زیادت کن گفت عارف معروف است

و گفت علم چیزی است محیط و معرفت چیزی است محیط پس خدای کجاست و بنده کجاست یعنی علم خدای راست و معرفت بنده را و هر دو محیط است و این محیط از آنست که عکس آنست چون این محیط در آن محیط فرو شود شرک نماند و تا خدای بنده می گویی شرک می نشیند بلکه عارف و معروف یکی است چنانکه گفته اند در حقیقت اوست اینجا خدای و بنده کجاست یعنی همه خدای است

و گفت اول علم است پس معرفت است بانکار پس جهود است بانکار پس نفسی است پس غرق است پس هلاک و چون پرده برخیزد همه خداوند حجاب اند ...

... و گفت چون محبت درست گردد شرط ادب بیفتد و گفت حق تعالی حرام گردانیده است محبت بر صاحب علاقت و گفت محبت افراط میل است بی میل و گفت به محبت خدای به خدای نتوان رسید تا به جان خویش در راه او سخاوت نکنی و گفت انس یافتن بوعده ها و اعتماد کردن بر آن خلل است در سخاوت

و گفت اهل انس در خلوت ومناجات چیزها گویند که نزدیک عام کفر نماید اگر عام آن را بشنوند ایشان را تکفیر کنند و ایشان در احوال خویش بر آن مزید یابند و هرچه گویند ایشان را احتمال کنند و لایق ایشان این بود

و گفت مشاهده غرق است و وجد هلاک ...

... پرسیدند که از همه زشتیها چه زشت تر گفت صوفی را بخل از توحید سؤال کردند گفت معنی آنست که ناچیز شود در وی رسوم و ناپیدا گردد در وی علوم و خدای بود چنانکه بود همیشه و باشد فنا ونقص گردد اوراه نیابد

و بازگفتند توحید چیست گفت صفت بندگی همه ذل است و عجز و ضعف و استکانت و صفت خداوند همه عز و قدرت هر که این جدا تواند کرد با آنکه گم شده است موحد است

باز پرسیدند از توحید گفت یقین است گفتند چگونه گفت آنکه بشناسی که حرکات و سکنات خلق فعل خدای است که کسی را با او شرکت نیست چون این بجای آوردی شرط توحید بجای آوردی ...

... گفتند تجرید چیست گفت آنکه ظاهر او مجرد بود از اعراض و باطن او از اغراض

سؤال کردند از محبت گفت آنکه صفات محبوب بدل صفات محب بنشیند قال رسول الله صلی الله علیه و علی آله و سلم فاذا احببته کنت له سمعا و بصرا

سؤال کردند از انس گفت آن بود که حشمت برخیزد

سؤال کردند از تفکر گفت در این چند وجه است تفکری است در آیات خدای و علامتش آن بود که ازو معرفت زاید و تفکری است در آلاء و نعما خدای که ازو محبت زاید و تفکری است در وعده خدای و عذاب او ازو هیبت زاید و تفکری است در صفات نفس و در احسان کردن خدای با نفس ازو حبا زاید از خدای تعالی و اگر کسی گوید چرا از فکرت دروعده هیبت زاید گویم از اعتماد بر کرم خدای از خدای بگریزد و بمعصیت مشغول شود

سؤال کردند از تحقیق بنده درعبودیت گفت چون بنده جمله اشیاء را ملک خدای بیند و پدید آمدن جمله از خدای بیند و قیام جمله به خدای بیند و مرجع جمله بخدای بیند چنانکه خدای تبارک و تعالی فرموده است

فسبحان الذی بیده ملکوت کل شیی والیه ترجعون و این همه اورا محقق بود بصفوت عبودیت رسیده بود ...

... گفتند هیچ چیز فاضلتر از گریستن هست گفت گریستن بر گریستن

گفتند بنده کیست گفت آنکه از بندگی کسان دیگر آزاد بود

گفتند مرید و مراد کیست گفت مرید در سیاست بود از علم و مراد در رعایت حق بود زیرا که مرید دونده بود و مراد برنده دونده در برندگی رسد ...

... گفتند فرق میان دل مومن و منافع چیست گفت دل مومن در ساعتی هفتاد بار بگردد و دل منافع هفتاد سال بر یک حال بماند

نقلست که جنید را دیدند که می گفت یارب فرداء قیامت مرا نابینا انگیز گفتند این چه ادعاست گفت از آنکه تا کسی راکه ترا بیند او را نباید دید چون وفاتش نزدیک آمد گفت خوانرا بکشید و سفر بنهید تا به جمجمه دهن خوردن اصحاب جان بدهم چون کار تنگ در آمد گفت مرا وضو دهید مگر در وضو تخلیل فراموش کردند فرمود تا تخلیل بجای آوردند پس در سجود افتاد و می گریست گفتند ای سید طریقت با این طاعت و عبادت که از پیش فرستاده چه وقت سجوداست گفت هیچ وقت جنید محتاج تر ازین ساعت نیست و حالی قرآن خواندن آغاز کرد و می خواند مریدی گفت قرآن می خوانی گفت اولیتر از من بدین که خواهد بود که این ساعت صحیفه عمر من در خواهند نوردید و هفتاد ساله طاعت و عبادت خود را می بینم در هوا بیک موی آویخته و بادی برآمده و آنرا می جنباید نمی دانم که باد قطیعت است یا باد وصلت و بریک جانب صراط و بر یک جانب ملک الموت و قاضی که عدل صفت اوست میل نکند و راهی پیش من نهاده اند و نمی دانم که مرا به کدام راه خواهند برد پس قرآن ختم کرد و از سورة البقره و هفتاد آیت برخواند و کار تنگ درآمد و گفتند بگوی الله گفت فراموش نکرده ام پس در تسبیح انگشت عقد می کرد تا چهار انگشت عقد گرفت و انگشت مسبحه راگذاشت و گفت بسم الله الرحمن الرحیم و دید فراز کرد و جان بداد غسال بوقت غسل خواست تا آبی به چشم وی رساند هاتفی آواز داد که دست از دیده دوست ما بدار که چشمی که بنام ما بسته شد جز به لقاء ما باز نگردد پس خواست تا انگشت که عقد کرده بود باز کند آواز آمد که انگشتی که بنام عقد شد جز به قرمان ما بازگشاده نگردد و چون جنازه برداشتند کبوتری سفید بر گوشه جنازه نشست هر چند که می راندند نمی رفت تا آواز داد که خود را و مرا رنجه مدارید که چنگ من بمسمار عشق بر گوشه جنازه دوخته اند من از بهر آن نشسته ام شمارنج مبرید که امروز قالب او نصیب کروبیان است که اگر غوغاء شما نبودی کالبد او چون باز سفید در هوا با ما پریدی یکی او را بخواب دید گفت جواب منکر ونکیر چون دادی گفت چون آن دومقرب از درگاه عزت یا آن هیبت بیامدند و گفتند من ربک من در ایشان نگریستم و خندیدم و گفتم آن روز که پرسنده او بود از من که الست بربکم بودم که جواب دادم که بلی اکنون شما آمده اید که خدای تو کیست کسی که جواب سلطان داده باشد از غلام کی اندیشد هم امروز به زبان او می گویم الذی خلقنی فهو یهدین به حرمت از پیش من برفتند و گفتند او هنوز در سکر محبت است دیگری به خواب دید گفت کار خود را چون دیدی گفت کار غیر از آن بود که ما دانستیم که صد و اند هزار نقطه نبوت سرافکنده و خاموش اند ما نیز خاموش شدیم تا کار چگونه شود

جریری گفت جنید را به خواب دیدم و گفتم خدای با توچه کرد گفت رحمت کرد و آن همه اشارات و عبارات باد برد مگر آن دو رکعت نماز که در نیم شب کردم ...

عطار
 
۴۰۰۰

عطار » تذکرة الأولیاء » ذکر ابوالحسین نوری قدس الله روحه العزیز

 

آن مجذوب وحدت آن مسلوب عزت آن قبله انوار آن نقطه اسرار آن خویشتن کشته در درد دوری لطیف عالم ابوالحسین نوری رحمة الله علیه یگانه عهد و قدوه وقت و ظریف اهل محبت تصوف و شریف اهل محبت بود و ریاضاتی شگرفت و معاملاتی پسندیده و نکتی عالی و رموزی عجب و نظری صحیح و فراستی صادق وعشقی به کمال و شوقی بی نهایت داشت و مشایخ بر تقدیم او متفق بودند و او را امیرالقلوب گفتندی و قمرالصوفیه مرید سری سقطی بود صحبت احمد حواری یافته و از اقران جنید بود و در طریقت مجتهد بود و صاحب مذهب و از صدور علماء مشایخ بود و او را در طریقت بر اهمیتی قاطعه است و حجتی لامعه و قاعده مذهبش آنست که تصوف را بر فقر تفضل نهد ومعاملتش موافق جنید است و از نوادر طریقت او یکی آنست که صحبت ایثار حرام داند ودر صحبت ایثار حق صاحب فرماید بر حق خویش و گوید صحبت با درویشان فریضه است وعزلت ناپسندیده و ایثار صاحب بر صاحب فریضه و او را نوری از آن گفتند که چون در شب تاریک سخن گفتی نور از دهان او بیرون آمدی چنانکه خانه روشن شدی و نیز از آن نوری گفتند که به نور فراست از اسرار باطن خبردادی ونیز گفتند که او را صومعه بود در صحرا که همه شب آنجا عبادت کردی و خلق آنجا به نظاره شدندی به شب نوری دیدند که می درخشیدی و از صومعه او به بالا برمی شدی و ابومحمد مغازلی گفت هیچکس ندیدم به عبادت نوری و در ابتدا چنان بود که هر روز بامداد از خانه بیرون آمدی که بدکان می روم و نانی چند برداشتی و درراه صدقه کردی و در مسجد شدی و نماز کردی تا نماز پیشین پس بدکان آمدی اهل خانه پنداشتندی که به دکان چیزی خورده است و اهل دکان گمان بردندی که به خانه چیزی خورده است همچنین بیست سال بدین نوع معاملت کردی که کس بر احوال اومطلع نشد

نقل است که سالها مجاهده کردم و خود را به زندان بازداشتم و پشت بر خلایق کردم و ریاضات کشیدم راه به من گشاده نشد و با خود گفتم که چیزی می باید کرد که کار برآید و یا فرو شوم و از این نفس بر هم پس گفتم ای تن تو سالها بهواو مراد خودخوردی ودیدی و شنیدی و رفتی و گرفتی و خفتی و عیش کردی و شهوت راندی و این همه بر تو تاوان است اکنون در خانه رو تابندت برنهم و هرچه حقوق حق است در گردنت قلاده کنم اگر بر آن بمانی صاحب دولتی شوی و اگر نه باری در راه حق فرو شوی

و گفت در راه حق چنین کردم و من شنیده بودم که دلهاء این طایفه نازک بود هرچه ایشان بینند و شنوند سر آن بدانند و من در خود آن نمی دیدم گفتم قول انبیاء و اولیاء حق بود مگر من مجاهده برپا کردم و این خلل از من است که اینجا خلاف را راه نیست آنگه گفتم اکنون گرد خود برآیم تا بنگرم که چیست بخود فرونگرستم آفت آن بود که نفس با دل من یکی شده بود چون نفس با دل یکی شود بلا آن بود که هرچه دل تابد نفس حظ خود از وی بستاند چون چنان دیدم دانستم که از آن بر جای می ماند که هرچه از درگاه بدل می رسد نفس حظ خود می ستاند بعد از آن هرچه نفس بدان بیاسودی گرد آن نه گشتمی و چنگ در چیزی دیگر زدمی مثلا اگر او را بانماز یا روزه یا با صدقه خوش بودی یا با خلوت یا با خلق در ساختن خلاف او کردمی تا آن همه را بیرون انداختم و گامها همه بریده گشت آنگاه اسرار در من پدید می آمد پس گفتم تو که ای گفت من در کان بی کامی ام و اکنون با مریدان بگوی که کان من کان بی کامی است و در من درکان نامرادی است آنگه بدجله رفتم و میان دو زورق بایستادم و گفتم نروم تا ماهی درشست من نیفتد آخردر افتاد چون برکشیدم گفتم الحمدلله که کار من نیک آمد برفتم و با جنید بگفتم که مرا فتوحی پدید آمد گفت ای ابوالحسین آنکه ماهی افتاد اگر ماری بودی کرامت تو بودی لکن چو تودر میان آمدی فریب است نه کرامت که کرامت آنبود که تو در میان نباشی سبحان الله این آزادگان چه مردان بوده اند

نقلست که چون غلام خلیل بدشمنی این طایفه برخاست و پیش خلیفه گفت که جماعتی پدید آمده اند که سرود می گویند و رقص می کنند و کفریات می گویند و همه روز تماشا می کنند و در سردابها می روند پنهان و سخن می گویند این قومی اند از زنادقه اگر امیرالمومنین فرمان دهد به کشتن ایشان مذهب زنادقه متلاشی شود که سر همه این گروهند اگر این چیز از دست امیرالمؤمنین آید من او را ضامنم به ثوابی جزیل خلیفه در حال فرمود تا ایشان را حاضر کردند و ایشان ابوحمزه و ارقام و شبلی نوری و جنید بودند پس خلیفه فرمود تا ایشان را به قتل آرند سیاف قصد کشتن ارقام کرد نوری بجست و خود را در پیش انداخت به صدق و بجای ارقام بنشست و گفت اول مرا به قتل آر طرب کنان و خندان سیاف گفت ای جوانمرد هنوز وقت تو نیست و شمشیر چیزی نیست که بدان شتاب زدگی کنند نوری گفت بناء طریقت من بر ایثار است و من اصحاب را بر ایثار می دارم و عزیزترین چیزها دردنیا زندگانی است می خواهم تا این نفسی چند در کار این برادران کنم تا عمر نز ایثار کرده باشم با آنکه یک نفس در دنیا نزدیک من دوستر ا زهزار سال آخرت ا زآنکه این سرای خدمت است و آن سرای قربت و قربت من به خدمت باشد چون این سخن بشنیدند از وی در خدمت خلیفه عرضه کردند خلیفه از انصاف وقدم صدق او تعجب آمد فرمود توقف کنید به قاضی رجوع فرمود تا در کار ایشان نظر کند قاضی گفت بی حجتی ایشان را منع نتوان کرد پس قاضی دانست که جنید در علوم کامل است و سخن نوری شنیده بود گفت از این دیوانه مزاج یعنی شبلی چیزی از فقه بپرسم که او جواب نتواندداد پس گفت از بیست دینار چند زکوة باید داد شبلی گفت بیست و نیم دینار گفت این زکوة این چنین که نصب کرده است گفت صدیق اکبر رضی الله عنه که چهل هزار دینار بداد و هیچ بار نگرفت گفت این نیم دینار چیست که گفتی گفت غرامت را که آن بیست دینار چرا نگاه داشت تانیم دینارش بباید داد پس از نوری مسیله پرسید ا زفقه در حال جواب داد قاضی خجل شد آنگاه نوری گفت ای قاضی این همه پرسیدی و هیچ نپرسیدی که خدای را مردانند که قیام همه به دوست و حرکت و سکون همه به دوست و همه زنده بدواند و پاینده به مشاهده او اگر یک لحظه از مشاهده حق باز مانند جان از ایشان برآیدبدو خسبند و بدو خورند و بدو گیرند و بدو روند و بدو بینند و بدو شنوند و بدو باشند علم این بود نه آنکه تو پرسیدی قاضی متحیر شد و کس به خلیفه فرستاد که اگر اینها ملحد و زندیق اند من حکم کنم که در روی زمین یک موحد نیست خلیفه ایشان را بخواند و گفت حاجت خواهید گفتند حاجت ما آنست که ما را فراموش کنی نه به قبول خود ما را مشرف گردانی و نه برد مهجور کنی که ما را رد تو چون قبول تست و قبول تو چون رد تو است خلیفه بسیار بگریست و ایشان را به کرامتی تمام روانه کرد

نقلست که نوری یک روز مردی را دید درنماز که با محاسن حرکتی می کرد گفت دست از محاسن حق بدار این سخن به خلیفه رسانیدند و فقها اجماع کردند که او بدین سخن کافر شد او را پیش خلیفه بردند خلیفه گفت این سخن تو گفتی گفت بلی گفت چرا گفتی گفت بنده از آن کیست گفت از آن خدای گفت محاسن از آن که بود گفت از آن کسی که بنده آن او بودپس خلیفه گفت الحمدلله که خدای مرا از قتل او نگاه داشت

و گفت چهل سالست تا میان من و میان دل جداکرده اند که درین چهل سال هیچ آرزو نبود و بهیچ چیز شهوتم نبود و هیچ چیز در دلم نیکو ننمود و این از آن وقت باز بود که خدای را بشناختم ...

... و گفت وقتی از خدای تعالی درخواستم که مرا حالتی دایم دهد هاتفی آواز داد که ای ابوالحسین بر دایم صبر نتواند کرد الا دایم

نقلست که جنید یک روز پیش نوری شد نوری در پیش جنید به تظلم در خاک افتاد و گفت حرب من سخت شده است و طاقتم نماند سی سالست که چون او پدید می آید من گم می شوم و چون من پدید می آیم او غایب میشود و حضور او در غیبت من است هر چند زاری می کنم می گوید یا من باشم یا تو جنید اصحاب را گفت بنگرید کسی را که درمانده و ممتحن و متحیر حق تعالی است پس جنید گفت چنان باید که اگر پرده شود بتو و اگر آشکارا شود بتو تو نباشی و خود همه او بود

نقلست که جمعی پیش جنید آمدند و گفتند چند شبانروز است تا نوری بیک خشت می گردد و می گوید الله الله و هیچ طعام و شراب نخورده است و نخفته و نمازها بوقت می گزارد و آداب نماز بجای می آورد اصحاب جنید گفتند او هشیار است و فانی نیست از آنکه اوقات نماز نگاه می دارد و آداب بجای آوردن می شناسد پس این تکلف است نه فنا که فانی از هیچ چیز خبر ندارد جنید گفت چنین نیست که شما می گویید که آنها که در وجد باشند محفوظ باشند پس خدای ایشان را نگاه دارد از آنکه وقت خدمت از خدمت محروم مانند پس جنید پیش نوری آمد و گفت یا ابوالحسین اگردانی که با او خروش سود می دارد تا من نیز در خروش آیم و اگر دانی که رضا به تسلیم کن تادلت فارغ شود نوری در حال از خروش باز ایستاد و گفت نیکومعلما که تویی ما را

نقل است که شبلی مجلس می گفت نوری بیامد و بر کناره بایستاد و گفت السلام علیک یا ابابکر شبلی گفت و علیک السلام یا امیرالقلوب گفت حق تعالی راضی نبود از عالمی در علم گفتن که آنرا در عمل نیارد اگر تو در عملی جاه نگاه دار و اگر نه فرود آی شبلی نگاه کرد و خود را راست نیافت فرود آمد و چهار ماه در خانه بنشست که بیرون نیامد خلق جمع شدند و اورا بیرون آوردند و بر منبر کردند نوری خبر یافت بیامد و گفت یا ابابکر تو بر ایشان پوشیده کردی لاجرم بر منبرت نشاندند و من نصحیت کردم مرا بسنگ براندند و بمزبلها انداختند گفت یا امیرالقلوب نصیحت تو چه بود و پوشیده کردن من چه بود گفت نصیحت من آن بود که رها کردم خلق خدای را به خدای و پوشیده کردن من چه بود گفت نصیحت من آن بود که رها کردم خلق خدای را به خدای و پوشیده کردن تو آن بود که حجاب شدی میان خدای وخلق و تو کیستی که میان خدای و خلق خدا واسطه باشی پس نمی بینیم تو را الا فضول

نقلست که جوانی پای برهنه از اصفهان به عزم زیارت نوری بیرون آمد چون نزدیک رسیدنوری مریدی را فرمود تا یک فرسنگ راه بجاروب برفت وگفت که جوانی می آید که این حدیث بر وی تافته است چون برسید نوری گفت از کجا می آیی گفت از اصفهان و ملک اصفهان آن جوان را کوشکی وهزار دینار اسباب و کنیزکی به هزار دینار می داد که از آنجا مرو پس نوری گفت اگر ملک اصفهان تو را کوشکی و کنیزکی و هزار دینار می داد و هزار دینار اسباب دادی که از آنجا مرو و تو این طلب را با آن مقابله کردی جوان در حال فریاد برآورد که مرا مزن نوری گفت اگر حق تعالی هژده هزار عالم بر طبقی نهد و در پیش مریدی نهد و او در آن نگرد مسلمش نبود که حدیث خدای کند

نقلست که نوری با یکی نشسته بود و هر دو زار می گریستند چون آنکس برفت نوری روی به یاران کرد و گفت دانستید که آن شخص که بود گفتند نه گفت ابلیس بود حکایت خدمات خود می کرد و افسانه روزگار خود می گفت و از درد فراق می نالید و چنانکه دیدید می گریست من نیز می گریستم جعفر خلدی گفت نوری در خلوت مناجات می کرد من گوش داشتم که تا چه می گوید گفت بار خدایا اهل دوزخ را عذاب کنی جمله آفریده تواند به علم و قدرت و ارادت قدیم و اگر هر آینه دوزخ را از مردم پرخواهی کرد قادری بر آنگه دوزخ از من پرکنی و ایشان را به بهشت ببری جعفر گفت من متحیر شدم آنگاه به خواب دیدم که یکی بیامدی و گفتی که خدای فرموده است که ابوالحسین را بگوی که ما ترا بدان تعظیم و شفقت بخشیدم

نقلست که گفت شبی طواف گاه خالی یافتم طواف می کردم و هر بار که به حجرالاسود می رسیدم دعا می کردم و می گفتم اللهم ارزقنی حالا و صفة لا التغیر منه باری خدایا مرا حالی و صفتی روزی کن که از آن نگردم یک روز از میان کعبه آوازی شنیدم که یا ابوالحسین می خواهی که با ما برابری کنی ماییم که از صفت خود برنگردیم اما بندگان گردان داریم تا ربوبیت از عبودیت پیدا گردد ماییم که بر یک صفتیم صفت آدمی گردان است

شبلی گوید پیش نوری شدم او را دیدم به مراقبت نشسته که مویی بر تن او حرکت نمی کرد گفتم مراقبتی چنین نیکو از که آموختی گفت از گربه که بر سوراخ موش بود و او از من بسیار ساکن تر بود

نقلست که شبی اهل قادسیه شنیدند که دوستی از دوستان خدای خود را در وادی شیران باز داشته است او را دریابید خلق جمله بیرون آمدند و بوادی سباع رفتند دیدند نوری را که گوری فرو برده بود ودر آنجا نشسته و گرد بر گرد او شیران نشسته شفاعت کردند و او را به قادسیه آوردند پس از آن حال سیوال کردند گفت مدتی بود تا چیزی نخورده بودم و درین بادیه بودم چون خرمابن بدیدم رطب آرزو کردم گفتم هنوز جای آرزو مانده است در من درین وادی فروآیم تا شیرانت بدرند تا بیش خرما آرزو نکند

نقلست که گفت روزی در آب غسل می کردم دزدی جامه من ببرد هنوز از آب بیرون نیامده بودم که باز آورد دست او خشک شده بود گفتم الهی چون جامه بازآورد دست او بازده در حال نیک شد

پرسیدند که خدای تعالی با تو چه کند گفت چون من به گرمابه روم جامه من نگاه دارد که روزی به گرمابه رفتم یکی جامه من ببرد گفتم خداوندا جامه من بازده در حال آن مرد بیامد وجامه باز آورد و عذر خواست

نقلست که در بازار نخاسان بغداد آتش افتاد و خلق بسیار بسوختند بر یک دکان دو غلام بچه رومی بودند سخت با جمال و آتش گرد ایشان فرو گرفته بود و خداوند غلام می گفت که هر که ایشان را بیرون آرد هزار دینار مغربی بدهم هیچکس را زهره نبود که گرد آن بگردد ناگاه نوری برسید آن دو غلام بچه را دید که فریاد می کردند گفت بسم الله الرحمن الرحیم و پای در نهاد و هردو را به سلامت بیرون آورد خداوند غلام هزار دینار مغربی پیش نوری نهاد نوری گفت بردار و خدای را شکر کن که این مرتبه که بما داده اند بنا گرفتن داده اند که ما دنیا را به آخرت بدل کرده ایم

نقلست که خادمه داشت زیتونه نام گفت روزی نان و شیر پیش نوری بردم و او آتش بدست گردانیده بود انگشتان او سیاه شده هم چنان ناشسته نان می خورد گفتم بی هنجار مردی است در حال زنی بیامد و مرا بگرفت که رزمه جامه من برده و مرا پیش امیر بردند نوری بیامد و کس امیر را گفت او رامرنجان که جامه اینک می آرند نگاه کردند کنیزکی می آمد ورزمه جامه می آورد پس من خلاص یافتم شیخ مرا گفت دگرگویی که بی هنجار مردی است زیتونه گفت توبه کردم ...

... گفتند دلیل چیست به خدای گفت خدای گفتند پس حال عقل چیست گفت عقل عاجزی است وعاجز دلالت نتوان کرد جز بر عاجزی که مثل او بود

وگفت راه مسلمانی بر خلق بسته است تا سر بر خط رسول علیه السلام ننهند گشاده نشود

و گفت صوفیان آن قوم اند که جان ایشان از کدورت بشریت آزاد گشته است و از آفت نفس صافی شده و از هوا خلاص یافته تا در صف اول و درجه اعلی با حق بیارامیده اند و از غیر او رمیده نه ملک بودند و نه مملوک

و گفت صوفی آن بود که هیچ چیز در بند او نبود و او در بند هیچ چیز نشود

و گفت تصوف نه رسوم است ونه علوم لیکن اخلاقی است یعنی اگر رسم بودی به مجاهده بدست آمدی و اگر علم بودی به تعلم حاصل شدی بلکه اخلاقی است که تحلقوا باخلاق الله بخلق خدای بیرون آمدن نه برسوم دست دهد و نه بعلوم ...

عطار
 
 
۱
۱۹۸
۱۹۹
۲۰۰
۲۰۱
۲۰۲
۵۵۱