محمد بن منور » اسرار التوحید » باب دوم - در وسط حالت شیخ » فصل اول - حکایات کرامات شیخ » حکایت شمارهٔ ۷۴
آورده اند کی چون شیخ ابوسعید از نشابور بمیهنه می آمد در راه به منزلی فرو آمد و درویشان چیزی بکار بردند و سرباز نهادند چون وقت نماز درآمد درویشان به نماز ایستادند وصف برکشیدند درویشی مگر در خواب مانده بود از ماندگی راه چون بیدار شد جمع در فریضه شروع کرده بودند حیا مانع شد کی برخیزد همچنان خفته می بود از خجالت پس دزدی آمده بود تا رختی بردارد و در میان رخت آمد و آن درویش بیدار بود تکیه کرده سنگی برداشت و بران دزد انداخت دزد دانست که کسی می نگرد بگریخت و هیچ نتوانست بردن و جمع را ازین حال هیچ خبر نه چون سلام بازدادند و درویش را خفته دیدند بروی انکار کردند کی این بی نماز نگرید شیخ گفت بی نمازی باید تا جامۀ شما را گوش می دارد تا نمازی ماند و درنیافتند که شیخ چه می گوید چون پیش رخت آمدند و از آن حال خبردار شدند از آن انکار توبه کردند
محمد بن منور » اسرار التوحید » باب دوم - در وسط حالت شیخ » فصل اول - حکایات کرامات شیخ » حکایت شمارهٔ ۷۷
خواجه ابوالقسم زراد از مریدان شیخ بودو سفرها و ریاضتها کرده او گفت قصد حجاز کردیم با جماعتی از مشایخ چون بیرون آمدیم بعضی گفتند کی بر توکل رویم من گفتم ای ابوالقسم بربیداری شو و چنانک خواهی می شو عزم کردم که هر قدم که نه بر بیداری نهم بازپس آیم و برین طریق بادیه بگذاشتم چون بازگشتم و نزدیک آمدم شب در مسجد شیخ بیستادم و از پس قدمگاه شیخ نماز می گزاردم شب درکشید غسلی کردم نوری یافتم اندر عظیم شادمان شدم و گفتم یافتم آنچ می جستم چون بامداد شیخ از خانقاه بیرون آمد و من پیش او شدم با پنداری در سر گفت تو گویی یا گوییم گفتم شیخ فرماید گفت آن چیزی نیست کی بدان بازنگرند اندر راه و آن از برکۀ وضو است که رسول گفت صلی الله علیه و سلم الوضوء علی الوضوء نور آن نور وضو است بدان غره نباید شد من با خویشتن رسیدم و از آن پندار توبه کردم
محمد بن منور » اسرار التوحید » باب دوم - در وسط حالت شیخ » فصل اول - حکایات کرامات شیخ » حکایت شمارهٔ ۸۰
جدم شیخ الاسلام ابوسعد گفت از پدرم خواجه بوطاهر شیخ شنیدم که گفت پیری بود در میهنه کی خال والدۀ من بود او را شبویی گفتندی پیر معمر بود قصیرالقامة کثیف اللحیة درویش و معیل بود و مجلس شیخ هیچ بنگذاشتی روزی در مجلس شیخ حالتی بوی درآمد در میان مجلس بنشست کچون صیدی بحلق آویخته بود شیخ گفت یا پیر چه بود ترا گفت نمی دانم شیخ گفت پیر شبویی را میان دربندید و جاروبی بوی دهید تا مسجد می روبد و پاک می دارد جاروب برگرفت و مسجد را می رفت رییس میهنه خواجه حمویه در پیش شیخ بود گفت بر دلم بگذشت کی اگر این خدمت برنایی کند لایق تر باشد شیخ گفت این پیر را ارادت به پیری پدید آمده است و راه تا نروی به مقصود نرسی پیر آب در چشم آورد و گفت ای شیخ پیرم و ضعیفم و معیلم در حق من مرحمت فرمای پس شیخ سر در پیش افکند و گفت آن جاروب از دست بنه که تمام شد پدرم خواجه بوطاهر گفت کی نماز پیشین گندم صوفیان به آسیامی بردند و روزگار ناایمن کی ابتداء فتنۀ ترکمانان بود با شیخ گفتم کی به آسیاکرافرستم شیخ فرمود کی پیر را من او را با درویشی چند فرستادم چون در اندرون آسیا شدند و در آسیا بستند و گندم آرد می کردند ترکمانان بدر آسیا آمدند و در بزدند در باز نکردند پیر فرا پس درشد و پشت بدر باز نهاد ترکمانی تیر بشکافت در انداخت تیر بر پشت پیر آمد و و درحال شهید شد او را بمیهنه آوردند و بدر سرای شیخ نهادند شیخ چون محاسن سپید او سرخ شده دید از خون بگریست و می گفت فمنهم من قضی نحبه ومنهم من ینتظر آنگاه بر جنازۀ او اقبالها کرد و دیگر روز بر سر خاک پیر مجلس گفت خواجه حمویه گفت در مجلس شیخ بدل من درآمد کی این کشتن پیر چه بود شیخ به کرامات اندیشۀ مرا دانست روی سوی من کرد و گفت ای خواجه
چندین چه زنی نظاره گرد میدان ...
محمد بن منور » اسرار التوحید » باب دوم - در وسط حالت شیخ » فصل اول - حکایات کرامات شیخ » حکایت شمارهٔ ۸۱
آورده اند کی در ماورالنهر جماعتی پیران بزرگ بودند و ایشان را پیوسته نشستها بوده است و در طریقت کلماتی نیکو و ایشان را مقدمی بوده است مردی بزرگ و مریدان داشته و به عدد هر مریدی محبی از اهل دنیا تا ایشان را در سرای خویش جایها ساخته بودند و عادت ایشان چنان بودی کی هر شب چون نماز خفتن بگزاردندی در تفکر آن شب به روز آوردندی بامداد چون نماز سلام باز دادندی پیر در سخن آمدی و هر کرا اشکالی بودی جواب دادی و خادم این جمع عمران نام مردی بوده است مردی گرم رو بود شبی عمران را در خاطر آمد که عجب کاریست اگر او را طلب می کنم گوید ای ناکس کجا می شتابی می پنداری که در من رسی و اگر او را طلب نکنم می گوید وسارعوا و اگر غیر او را طلب بکنم می گوید مشرکی و اگر بر گردم می گوید مرتدی درین اندیشه آن شب بروز آورد بامداد پیر در سخن آمد و جواب اشکال مریدان گفت عمران بر پای خاست گفت یکی را طلبی پدید آمد و عمری درآن طلب می کرد و گاه در طاعت و گاه در مجاهدت و گاه در خدمت زیادت عمری سپری می کرد و از آن طلب کی پدید آمده است هیچ جایی هیچ معنیش روی ننماید سبب چیست پیر سرفرو افگند و آن اشکال را هیچ جواب نداشت گفت یا عمران توقف کن تا روز آدینه که مشایخ جمله حاضر شوند و هر کسی نفسی زنند باشد کی جواب روشن گردد روز آدینه پیران ولایت جمع شدند و عمران آن اشکال در میان نهاد هر کسی در اشکال سخنی گفتند و هیچ جواب روشن نگشت سایل بخروشید کی عمری در هوس بسر آوردم امروز پهلوانان راه شما رادیدم ما را بدین درد بگذاشتید و آن شب را همه بران اندیشه بنشستند و هیچ روی ننمود مقدم ایشان گفت این درد را دارونزدیک ما نیست نزدیک مردیست در خراسان که او را شیخ بوسعید بوالخیر می گویند آنجا باید شد و شفای درد طلب کردن و ما متفرق نشویم تا جواب مسیله بما رسد عمران برخاست و روی در راه نهاد چون بمیهنه رسید بامداد بود و شیخ مجلس می گفت چون عمران نزدیک آمد و چشم شیخ بر وی افتاد ازمیان از میان دل و جان گفت مرحبا یا عمران اندر آی کی ما امروز ترا نشسته ایم عمران خدمتی کرد و از دور بیستاد شیخ گفت اندر آی ای عمران کی از راه دور آمدۀ پس شیخ گفت ای درویش احوالها یک صفت نیست او را می طلبی یا از و می طلبی صد وبیست و اند هزار پیغامبر ازو طلب کردند تا محمد به دنیا نیامد کس او را طلب نکرد اول طالب او محمد بود و خدای تعالی در آن ازو شکر نمود که ما زاغ البصروماطغی اگر او را می طلبی الطلب رد و السبیل سد و المطلوب بلاحد و اگر از او می طلبی تمامت نیست کی بگذاشته است کی تا سخن او گویی و با کسان او نشینی دیگران را در خواب کرده است و ترا بر درگاه خود گذاشته و دیگران بطلب غیر مشغول و ترا بخود و دوستان مشغول کرده است عمران گفت یا شیخ نه او کریم است گفت الکریم الذی یعطی قبل السوال و یعفوقبل الأعتذار یا عمران باز گرد که جماعت در انتظار است عمران خدمتی کرد و بازگشت یکی سؤال کرد کی ما گناه کاران را حال چیست شیخ گفت یا جوامرد رسول می گوید صلی الله علیه و سلم ان الله و ملایکته یترحمون علی المقرین علی انفسهم بالذنوب عمران می آمد تا به نزدیک پیران ایشان همچنان منتظر نشسته عمران احوال بگفت بشنیدند و برخاستند و روی سوی میهنه سر بر زمین نهادند تعظیم شیخ را
محمد بن منور » اسرار التوحید » باب دوم - در وسط حالت شیخ » فصل اول - حکایات کرامات شیخ » حکایت شمارهٔ ۸۲
آورده اند کی درویشی از عراق برخاست و پیش شیخ آمد چون بمیهنه رسید شیخ ببادنه بود بر دو فرسنگی میهنه درویش بمیهنه مقام نکرد و روی بدیه بادنه کرد چون به خدمت شیخ رسید بر پای شیخ بوسه داد و در رکاب شیخ می آمد در راه سوال کرد کی ای شیخ حق پیر بر مرید چیست و حق مرید بر پیر چه شیخ آن ساعت جواب نداد چون بمیهنه آمدند دیگر روز شیخ بیرون آمد تا مجلس گوید آن درویش را گفت این ساعت پای افراز باید کرد و به غزنین باید شد به نزدیک فلان شخص و صد دینار زر را باید خواست و دو من عود از جهت اوام صوفیان درویش حالی برخاست و روی براه نهاد و پیغام شیخ برسانید صد دینار و بوی خوش بستد و بازگشت چون به شهر هری رسید با درویشی هریوۀ به گرمابه دررفت کودکی پاکیزه در گرمابه بود آن درویش را بوی نظری افتاد حال با هریوۀ باز نمود او گفت چیزی باید تا او را بخانه آرم دو دینار بوی داد هریوۀ ترتیبی بساخت خواست که قصد کودک کند شیخ بوسعید را دید کی از گوشۀ درآمد و بانگ بر وی زد درویش نعرۀ زد و بیهوش شد چون بهوش بازآمد حالی پای افزار خواست و روی بمیهنه نهاد چون برسید شیخ مجلس می گفت درویش با پای افزار بر شیخ آمد چون چشم شیخ بر وی افتاد گفت حق پیر بر مرید آن باشد که چون ترا اشارت کنند به حکم اشارت پیر به غزنین شوی برای فراغت درویشان و حق مرید بر پیر آن باشد که چون ترا در راه خطایی افتد ترا از چنان ناشایست مانع گردد درویش خجل گشت و استغفار نمود
محمد بن منور » اسرار التوحید » باب دوم - در وسط حالت شیخ » فصل اول - حکایات کرامات شیخ » حکایت شمارهٔ ۸۵
خواجه بوالفتح گفت چون من در خدمت شیخ بزرگ شدم و آن حالت او می دیدم و ریاضتها کی در ابتدا کرده بود می شنیدم و صورت می کردم که این حالت ثمرۀ آن مجاهداتست مرا اندیشه افتاد که من در خفیه ریاضتی پیش گیرم گفتم ابتداء این احتیاطست در لقمه مرا مصلحت آنست که از کسب دست خویش خورم و من هیچ کسب و کار ندانستم مردی بود در همسرایگی شیخ که خراسبانی کردی او را میره گفتندی من به نزدیک او شدم و از وی کوبین بافتن بیاموختم و هرروز گرمگاه کی شیخ بقیلوله مشغول گشتی من پوشیده به صحرا بیرون شدمی و قدری دوخ آوردمی و کوبین بافتمی و بفروختمی و از بهای آن جو بخریدمی و بدستاس آرد کردمی و خود بپختمی و پیوسته بروزه بودمی و بوقت افطار با صوفیان در سفره نشستمی و آن یک تا نان جوین از آستین بیرون آوردمی و پنهان از آن خوردمی و در سفره از بر شیخ دور بودمی و غسلها و نمازهای زیادت کردمی و گمان من آن بود کی هیچ کس را برین سر اطلاع نبود و شیخ ازین حال با من هیچ نمی گفت تا وقتی کی شیخ از میهنه به نشابور می شد چون رسید سیدی بود در طوس او را سید بوطالب جعفری گفتندی و شیخ را عظیم دوست داشتی چنانک شیخ جز باوی طعام نخوردی و در نوقان زاهدی بود به سلام شیخ درآمد چون آن زاهد سلام گفت شیخ جواب داد و بدو التفات نکرد آن زاهد عظیم بشکست که او را در میان قوم آب روی می بایست از پیش بیرون آمد سید بوطالب گفت ای شیخ این زاهد ما را هیچ التفاتی نکردی شیخ گفت زاهد نباید زاهد نباید پس گفت یا سید با قرایان صحبت مکن کی ایشان غمازان باشند و بر درگاه حق بگفت ایشان خلق را نگیرد اما بگفت ایشان رها نکند پس روی سوی من کرد و گفت اگر آنجا شوی نگر تا حدیث ایشان نگویی کی من از آن شیخم کی تو در زاهدی قدم می نهی و بخویشتن کاری می سازی بی متابعت شیخ خواجه بوالفتح گفت چون شیخ این سخن بگفت من بر زمین افتادم و از هول این سخن هوش من برفت زاری کردم تا شیخ دل با من خوش کرد پس گفت از آن برگرد پس جمع از من سؤال کردند کی این چه حالت بود من حال خویش حکایت کردم همگنان تعجب کردند کی درین مدت هیچ کس بران حال وقوف نداشت الا شیخ از راه کرامت
محمد بن منور » اسرار التوحید » باب دوم - در وسط حالت شیخ » فصل اول - حکایات کرامات شیخ » حکایت شمارهٔ ۸۹
خواجه ابوبکر مؤدب گفت کی من در میهنه بودم در خدمت شیخ روزی بارانی عظیم آمد با سیل قوی شیخ گفت صلاء آب بازی و نماز دیگر به صحرا بیرون آمد من در پیش شیخ رفتم تا به لب رود و گفت آب بازی کنید جمله جمع درآب جستند و من به خدمت شیخ ایستاده بودم با جامهای پاکیزه و در شیخ می نگریستم تا درین بودم حسن مؤدب درآمد از پس من و سر بمیان دو پای من برد و مرا برداشت و آورد تا لب رود و در آب انداخت آب از سر من درگذشت و من شناوندانستم آب دستارو کفشم برد و من بیهوش شدم مرا از آب برآوردند و سر زیر بداشتندو آب از گلوی من بزیر آمد شیخ گفت صلاء نماز جنازه مرا بیاوردند و در پیش شیخ بنهادند شیخ سجاده برروی من پوشید و جماعت صف کشید و شیخ چهار تکبیر بر من نماز جنازه گزارد و بر سر پای بنشست و گوشۀ سجاده از روی من باز گرفت و مرا گفت یا بابکر بعد از مردگی برخیز و سخن گوی چون چون شیخ برفت من همچنان با میزری در میان با شیخ برفتم و جمع را آنجا گذاشتم شیخ باسرای آمد و آن شب بسفره بیرون نیامد دیگر روز برتخت نشست تا مجلس گوید پس از آنک به سخن درآمد حسن مؤدب را گفت برپای خیز برخاست گفت ترا بجانب بلخ به دوازده روز بروی و بدوازده روز بیایی و یک روز به بلخ باشی و بوعمرو خشکویه از نشابور آنجاست سلام ما بوی رسانی و بگویی سه من عود می باید جهت صوفیان و صد دینار وامست بستانی و بیاری حسن مؤدب برفت چون به موضع زردک رسید وقت ترکمان تاز بود حسن را بگرفتند و بزدند و استخفافها کردند کی تو جاسوسی و یک شبانه روز در بند نگاه داشتند حسن گفت من درآن سرما و رنج بر خویشتن حدث کرده بودم نیم شب به شیخ التجا کردم گفتم ای شیخ مرا فریادرس چون بگفتم این سخن سالار ترکمانان از خانه بیرون آمد و دستم از بند بگشاد و مرا در خرگاهی فرستاد و آب گرم آوردند تا من خویشتن را بشستم و مرا بخرگاه خویش برد و مراگفت کی تو جاسوسی چه کسی می کردی گفتم من شاگرد زاهد میهنه ام کی او را شیخ بوسعید گویند صفت شیخ دادم سالار گفت این پیر برین صفت کی تو می گویی بخواب دیدم با تیغی کشیده و مرا گفت آن مرد را بگذار و اگر نه ترا هلاک گردانم بترسیدم و ترا خلاص دادم هرکجاخواهی برو من به بلخ شدم بوعمرو خشکو به غزنین رفته بود بازگشتم و بیست و پنجم بامداد را به کنار میهنه بودم شیخ بامداد بر سر منبر گفت حسن آمد او را استقبال کنید فرزندان شیخ مرا استقبال کردند و به خدمت شیخ آمدم شیخ گفت مرحبا ای حسن تو گویی یا ما گفتم شیخ گوید نیکوتر گفت ما دانستیم که تو بوعمرو را نبینی و لکن رفتی و در راه ترا ترکمانان گرفتند و بند کردند و رنجها دیدی بما التجا کردی ترا خلاص دادیم و به بلخ رفتی و بوعمرو را ندیدی حسن گفت چون دانستی کی چنین خواهد بود رنج بیچاره چرا طلبیدی شیخ گفت ای حسن آن چنان نفسی کی آن روز بوبکر را در آب انداخت ما نرم نتوانستیم کرد چماق ترکان می بایست تا آنرا نرم کند این همه تعبیه برای من بوده است
محمد بن منور » اسرار التوحید » باب دوم - در وسط حالت شیخ » فصل اول - حکایات کرامات شیخ » حکایت شمارهٔ ۹۰
آورده اند کی شیخ بوسعید به سرخس رفت و در خانقاه پیر بوالفضل حسن فرود آمد و خادم خانقاه در آنوقت بوالحسن نامی بود و خانقاه را هیچ معلوم نبود خادم گفت مردی بدین مرتبه و جمعی بدین بسیاری آمدند و مرا چیزی نیست کی از برای ایشان سفره نهم خادم گفت چون من این اندیشیدم شیخ مرا بخواند و گفت ای بوالحسن به بازار باید شد به دکان فلان صراف و بگوی کی بوسعید می گوید سی دینار بفرست پیش صراف رفتم و بگفتم کی شیخ سی دینار زر بخواسته است چون صراف بشنید در حال سی دینار زر نشابوری بسخت و مراروانه فرمود من به خدمت شیخ آوردم فرمود کی برو و خرج کن پس دیگر روز شیخ گفت ای بوالحسن برو پیش آن صراف و سی دینار دیگر بستان و خرج کن من چنان کردم کی شیخ فرمود سوم روز شیخ گفت هم بر آن صراف رو وسی دینار جداگانه بستان و ده دینار جدا سی دینار را خربکراگیر تا نشابور و ده دینار خرج کن من بیامدم و صراف را گفتم کی سی دینار جدا بده و ده دینار جدا صراف گفت این چیست که هر روز چنین نمی گفتی گفتم کی شیخ بنشابور می رود اگر چنانک فردا روز زر از من طلب خواهی کرد خیز و پیش از آنک شیخ برود زر طلب کن صراف با من بخدمت شیخ آمد صوفیان چهارپایان ترتیب کرده بودند و بار کرده صراف به خدمت بیستاد و شیخ هیچ نگفت و اسب برنشست و برفت صراف بر اثر شیخ می رفت تا بدروازه چون شیخ از دروازه بیرون شد صراف دل تنگ شد چون بسر راه نشابور رسیدند کاروانی دیدم که می آمد از نشابور مردی در پیش کاروان می رفت چون فرا جمع رسید سلام گفت و بپرسید کی این کیست گفتند شیخ بوسعید بوالخیرست آن مرد بخدمت شیخ آمد و سلام گفت شیخ جواب داد و برفور گفت آن صد دینارزر بدین مرد صراف برسان مرد صرۀ زر برون کرد و صد دینار بدان صراف داد صراف زر بستد با شیخ گفت از تو باز نگردم تا مرا قبول نکنی شیخ گفت پذیرفتم و کار صراف ساخته گردانید و ما از خدمت شیخ مراجعت کردیم
محمد بن منور » اسرار التوحید » باب دوم - در وسط حالت شیخ » فصل اول - حکایات کرامات شیخ » حکایت شمارهٔ ۹۲
شیخ عمر شوکانی گفت کی خواجه محمد پدر امام اجل مالکان شوکانی در حال جوانی قبا و کلاه داشتی روزی شیخ ابوسعید نشسته بود او پیش شیخ برگذشت شیخ گفت آن جوان در میان آن قبای عاریه است این خبر با او رسانیدند او گفت چنانست کی شیخ فرموده است و دیر است تا مرا این معنی اندرون می رنجاند بسی بر نیامده بود کی توبه کرد و سرایی بزرگ خانقاه کرده و مالی بسیار در راه این طایفه و شیخ صرف کرد و چهل مرد صوفی در خانقاه خویش بنشاند در شوکان و گنبد خانۀ عالی و منارۀ کی در شوکان هست هر دو از مال خویش کرد
محمد بن منور » اسرار التوحید » باب دوم - در وسط حالت شیخ » فصل اول - حکایات کرامات شیخ » حکایت شمارهٔ ۹۳
هم از وی شنودم که گفت روزی شیخ به شهر طوس می شد براه سرداوه تا بدیه رفیقان منزل کند درویشی پیشتر روانه شد تا اهل دیه را خبر کند کی شیخ می رسد و بنگرد تا خانقاهی هست کی آنجا نزول توان کرد چون آنجا رسید هیچ خانقاه نبود کی اهل دیه همه راه زن بودند معلمی بود در آن دیه کی او حج کرده بودو مردی مصلح و نفقۀ او از سیمی کی کودکان را تعلیم دادی حاصل می شد چون شنید به خدمت شیخ آمدوآن درویش را با خود بازگردانید و گفت اینجا همه مردمان راه زن و مفسد باشند و خانقاهی نباشد شیخ گفت ما بخانۀ رییس فرود خواهیم آمدن معلم گفت او از همه بدتر است و سیم او حرام تر است و پیوسته خمر خورد پس معلم بازگشت و رییس را گفت کی شیخ بوسعید می رسد رییس چون بشنید درحال فرمود تا خانه را جامه انداختند و پاکیزه کردند و دل مشغول می بود کی چیزی حلال نمی دید کی پیش شیخ نهد والدۀ داشت پیر گفت ترا چه بوده است کی چنین دل مشغولی گفت شیخ بوسعید از میهنه می رسد و اینجای فرود می آید و و من در همه ملک خویش چیز حلال نمی یابم والدۀ اوزنی صالحه بوده است جفتی دست و رنجن ازدست بدر کرد و پیش پسر نهاد و گفت بگیر کی این از میراث حلال والدۀ منست و او از والدۀ خویش به میراث یافته بودو شیخ بخانۀ تو بر بصیرت این لقمۀ حلال می آید رییس آن میزبانی شیخ و اصحابنا در میان نهاد و خرج کرد و از والدۀ او چیزی در دل او متمکن گشت و چون شیخ را بدید و سخن شیخ بشنید بر دست شیخ توبه کرد و بیشتر اهل دیه توبه کردند و رییس حساب نگاه می داشت کی ازوجوه دست و رنجن چند می شودو هیچ درباید یا زیادت آید چون آن وجوه به آخر آمد شیخ را عزیمت افتاد چندانک رییس درخواست کرد کی روزی دو سه شیخ مقام کند قبول نکرد و براند بعد از آن بمدتی نظام الملک رفیقان بخرید و بر فرزندان استاد ابواحمد که بوالده از فرزندان شیخ مااند وقف کرد و همچنان بماند به برکت لفظ شیخ
محمد بن منور » اسرار التوحید » باب دوم - در وسط حالت شیخ » فصل اول - حکایات کرامات شیخ » حکایت شمارهٔ ۹۵
نظام الملک رحمةالله علیه خانقاهی کرده بود در سپاهان و امیر سید محمد را کی علوی بود و فاضل بخادمی خانقاه نصب فرمود و عادت چنان بودی کی هر سال از جملۀ اطراف علما و سادات متصوفه و ارباب ادرارات در آن خانقاه جمع می آمدندی و چون ماه رجب در آمدی نظام الملک این سید محمد را گفتی تا حاجات یک یک را عرضه می کردی و او هر یکی را آنچ لایق بودی از عطا وصله وادرار می فرمودی تا همگنان مقضی الحوایج بخانۀ خود رسیده بودندی و بدعاء خیر مشغول گشته یک سال ماه رجب درآمد و هیچ کس را مقصود برنیامد و ماه شعبان تمام شد کی نظام الملک حاجت هیچ کس روا نکرد و ماه رمضان آمد و کسی را هیچ ازین جمع طلب نکرد جمع بیکبار درگفت و گوی آمدند کی نظام الملک را ملالتی پدید آمد و جمعی می گفتند کی مگرکسی در حق ماتخلیطی کرده است چون ماه رمضان بآخر رسید و ماه شوال بدیدند آن شب نظام الملک کس فرستادو سید محمد را گفت چون از سفره فارغ شوی ده کس را از بزرگان متصوفه و ایمه به نزدیک ما حاضر گردان سید محمدگفت چون از سفره فارغ شدم ده کس از مشایخ برداشتم ونماز خفتن بخدمت نظام الملک رفتم متفکر تا چه خواهد بود چون دررفتم نظام الملک را برجای نماز دیدم نشسته و شمعی در پیش خود نهاده سلام گفتم بسیار اعزاز فرمود و گفت بدانید کی من در اول جوانی بطلب علم مشغول بودم و آن کار چنانک مراد من بود حاصل نمی شد مرا باید کی بمرو فرستی کی آنجا تحصیل به دست دهد پدرم رضا دادو غلامی و درازگوشی با من فرستادو گفت چون بازجاه رسی از کاروانیان در خواه تا برای تو یک روز مقام کنند و تو بمیهنه بخدمت شیخ ابوسعید رو و خدمت او بجای آور و گوش دار تا او چه گوید ویادگیر و از وی بدعا مدد خواه چون کاروان بازجاه رسید من درخواستم که یک روز توقف کند ایشان اجابت کردند بامداد پگاه بمیهنه رسیدم چون چشم من بر میهنه آمد جملۀ صحرا کبود دیدم از بس صوفی کبود پوش کی بصحرا بیرون آمده بودند و هرجای جمعی نشسته من تعجب کردم که چه شاید بود کی چندین مردمان بیرون آمده اند و پراکنده نشسته چون برسیدم و چشم ایشان بر من افتاد همه برخاستند و سوی من آمدند چون یک یک بمن می رسیدند مرا در بر می گرفتند پرسیدم کی شما بچه سبب بیرون آمده اید ایشان گفتند کی ترا بشارت باد که چون بامداد نماز گزاردیم شیخ گفت هر کرا می باید کی جوانی را بیند کی دنیا بخورد و آخرت ببرد براه از جاه او را استقبال کند ما همه بیرون آمدیم بخدمت تو حالی مرا ازان حالتی پدید آمد وبگریستم و در خدمت جمع می رفتم تا پیش شیخ رسیدم و همچنان مرا بخدمت شیخ بردند من خدمت کردم و سلام گفتم و دست شیخ بوسه دادم شیخ در من نگریست و گفت مرحبا مبارک باد ای پسر خواجگی جهان بر تو مسلم شد تو کار را باش که کار ترا می طلبد ترا ازین راه که می روی هیچ چیز ننهاده اند اما زود باشد که طلبۀ علم را از تو مقصودها حاصل شود و با ما عهد کردی که این طایفه را عزیز داری گفتم بدین تشریف که بر لفظ مبارک شیخ می رود عهد دادم کی خاک قدم ایشان باشم شیخ سر در پیش افکند و من همچنان بقدم حرمت ایستاده بودم پس شیخ سربرآورد و گفت ای پسر هنوز ایستادۀ گفتم ای شیخ سؤالی دارم گفت بگوی گفتم ای شیخ آخر این شغل را که می فرماید هیچ نشانی هست کی من بتدارک آن مشغول گردم شیخ گفت هست هر آن وقت کی توفیق از تو بازگیرند آن وقت آخر عمر تو بود پس نظام الملک بگریست و گفت ای بزرگان حسن از اول ماه رجب باز هر روز برآن عزم بوده است کی برقرارهر سال ادرارات و معاش همگنان برساند حق سبحانه و تعالی توفیق ارزانی نداشته بود اکنون سه شبانه روز است که ازین موضع من بر پای نخاسته ام از خدای تعالی درخواسته ام که حسن را یکبار دیگر توفیق دهد تا در حق همگنان احسانی کند و می دانم که این آخر عمرست چنانک بر لفظ مبارک شیخ رفته است اکنون تو که سید محمدی باید کی جمع را بدر خزینه بری و حاجت یک یک عرضه می کنی تا آنچ مقصود جمع است برسد و به دیوان ادرار نامها تازه کنی سید محمد گفت دیگر روز نماز عید بگزاردند و سلطان کوچ کرد و نظام الملک سه روز مقام کرد و من همچنانک حکم کرده بود حاجات خلق را رفع کردم و زر نقد از خزینه بستاندم و ادرار نامها تازه کردم روز چهارم نظام الملک بر اثر سلطان برفت و چون بنهاوند رسید ملحدان او را شهید کردند رحمةالله علیه
محمد بن منور » اسرار التوحید » باب دوم - در وسط حالت شیخ » فصل اول - حکایات کرامات شیخ » حکایت شمارهٔ ۹۹
آورده اند کی وقتی در میهنه جماعت صوفیان را چند روز بود کی گوشت نبود کی در مطبخ بکار برند و حسن ترتیب آن نداشت وجمع را تقاضای گوشت می بود روزی شیخ برخاست و جمع در خدمت شیخ برفتند تا از دروازۀ راه مرو بیرون شد و بر بالای زعقل شد که بر سر بیابان مرو هست و بیستاد و توقف کرد آهویی از صحرا پیدا شد و می آمد تا پیش شیخ و در زمین می گشت شیخ را آب در چشم می آمد و می گفت نباید نباید پس شیخ روی بجمع آورد و گفت دانید کی این آهو چه می گوید می گوید آمده ام تا خودفدای اصحابنا کنم تا فراغت دل شما حاصل گردد و ما می گوییم نباید کی بچگان داری و او الحاح می کند پس شیخ و اصحابنا بگریستند و نعرها زدند و حالتها رفت پس شیخ آهو را بدکان قصاب فرستاد و حسن را گفت بگو تا بکارد تیز او را بسمل کند تا امشب صوفیان را مرادی حاصل شود حسن بحکم اشارت برفت و کار ساخته گردانید و جماعت بیاسودند از آن گوشت آهو
محمد بن منور » اسرار التوحید » باب دوم - در وسط حالت شیخ » فصل اول - حکایات کرامات شیخ » حکایت شمارهٔ ۱۰۰
خواجه بوعلی فارمدی گفت وقتی از طوس در خدمت شیخ بوسعید بمیهنه می آمدیم با جمعی بسیار در خدمت شیخ ماری عظیم پیش باز آمد و همه بترسیدیم و بگریختیم چون نزدیک رسید شیخ از اسب فرود آمد و آن مار در خدمت شیخ در خاک مراغه می کرد یک ساعت بود پس گفت زحمت کشیدی بازگرد آن اژدها باز گشت و روی بکوه نهاد جمع بخدمت شیخ آمدند و گفتند ای شیخ این چه بود شیخ گفت چند سال با یکدیگر صحبت داشته ایم درین کوه اکنون خبر یافت که ما گذر می کنیم بیامد و عهد تازه گردانید وان حسن العهد من الایمان پس شیخ گفت کرا خلق بود همه چیز او را بخلق پیش آید چنانک ابرهیم صلوات الله و سلامه علیه که راه او خلق بود لاجرم آتش پیش او بخلق باز آمد
محمد بن منور » اسرار التوحید » باب دوم - در وسط حالت شیخ » فصل دوم - حکایاتی که بر زبان شیخ رفته » حکایت شمارهٔ ۱
فصل دوم از باب دوم در حکایاتی که ازان فایدۀ به حاصل آید و بعضی از حکایات مشایخ که از برای فایده بر لفظ مبارک شیخ رفته است
آورده اند کی روزی شیخ بوسعید قدس الله روحه العزیز در متوضا بود چون باستبراء مشغول گشت حسن مؤدب را آواز داد و گفت بیا این جامه از سر ما برآور و درویشانرا شیرینی ساز حسن برحکم اشارت شیخ برفت و گفت ای شیخ اگر توقف کنی تا ازوضو ساختن فارغ آیی چه باشد شیخ گفت نباید که شیطان راه بزند بدین دقیقه بدو نمود که چون خاطر رحمانی درآمد در تمشیت چیزی دران تعجیل باید نمود
محمد بن منور » اسرار التوحید » باب دوم - در وسط حالت شیخ » فصل دوم - حکایاتی که بر زبان شیخ رفته » حکایت شمارهٔ ۵
شیخ ابوسعید قدس الله روحه العزیز در طوس بود و شیخ چون برون می آمد استاد ابوبکر بوداع با شیخ بیرون آمد شیخ او را هرچند باز می گردانید باز نمی گشت شیخ گفت باز باید گشت استاد گفت ای شیخ بی راه آوردی باز نخواهیم گشت گفت از راه تدبیر برخیز و بر راه تقدیر نشین
محمد بن منور » اسرار التوحید » باب دوم - در وسط حالت شیخ » فصل دوم - حکایاتی که بر زبان شیخ رفته » حکایت شمارهٔ ۹
یک روز شیخ ابوسعید قدس الله روحه العزیز در نشابور مجلس می گفت خواجه بوعلی سینا از در خانقاه شیخ درآمد و ایشان هر دو پیش ازین یکدیگر را ندیده بودند اگرچه میان ایشان مکاتبه رفته بود چون بوعلی از در درآمد شیخ روی بوی کرد و گفت حکمت دانی آمد خواجه بوعلی درآمد و بنشست شیخ با سر سخن رفت و مجلس تمام کرد و در خانه رفت بوعلی سینا با شیخ در خانه شد و در خانه فراز کردند و با یکدیگر سه شبانروز بخلوت سخن گفتند بعد سه شبانروز خواجه بوعلی سینا برفت شاگردان او سؤال کردند کی شیخ را چگونه یافتی گفت هرچ من می دانم او می بیند و مریدان از شیخ سؤال کردند کی ای شیخ بوعلی را چگونه یافتی گفت هرچ ما می بینیم او می داند و بوعلی سینا را در حق شیخ ما ارادتی پدید آمد و پیوسته نزدیک شیخ آمدی و کرامات شیخ می دیدی یک روز از در خانۀ شیخ درآمد شیخ گفته بود که ستور زین کنند تا به زیارت اندر زن شویم و آن موضعیست بر کنار نشابور در کوه کی غار ابرهیم آنجا بوده است و صومعۀ وی آنجا چون بوعلی درآمد شیخ گفت ما را اندیشۀ زیارت می باشد بوعلی گفت ما در خدمت می باشیم جمع بسیار از متصوفه و مریدان شیخ و شاگردان بوعلی با ایشان برفتند در راه که می رفتند نیی یافتند انداخته شیخ گفت آن نی را بردارید برگرفتند و به شیخ دادند شیخ نی در دست گرفته بود بجایی رسیدند کی سنگ خاره بود شیخ آن نی بدان سنگ خاره نهاد و به سنگ خاره اندر نشاخت بوعلی چون آن بدید در پای شیخ افتاد و کس ندانست کی در ضمیر بوعلی چه بود کی شیخ آن کرامت بوی نمود اما خواجه بوعلی چنان مرید شیخ شد کی کم روزی بود کی به نزدیک شیخ مانیامدی و فصلی مشبع در اثبات کرامات اولیا و حالات متصوفه ایراد کرد و در بیان مراتب ایشان و کیفیت سلوک جادۀ طریقت و حقیقت تصانیف مفرد ساخت چنانک مشهورست
محمد بن منور » اسرار التوحید » باب دوم - در وسط حالت شیخ » فصل دوم - حکایاتی که بر زبان شیخ رفته » حکایت شمارهٔ ۱۰
در آنوقت کی خواجه حسن مؤدب بارادت شیخ درآمددر نشابور و در خدمت شیخ بیستاد هرچ داشت از مال دنیا در راه شیخ صرف کرد و شیخ او را خدمت درویشان فرمود و او را به تربیت ریاضت می فرمود و از آن خواجگی در باطن خواجه حسن چیزی باقی بود یک روز شیخ حسن را آواز داد و گفت یا حسن کواره بر باید گرفت و بسر چهارسوی کرمانیان باید شد و هر شکنبۀ و جگر بند که یابی بباید خرید و در آن کواره باید نهادن و در پشت گرفتن و بخانقاه رسانیدن حسن کواره در پشت گرفت و به حکم اشارت شیخ برفت و آن حرکت بروی سخت می آمد به ضرورت بسر چهار سوی کرمانیان آمد و هر شکنبه و جگربند کی یافت بخرید و درکواره نهاد و بر پشت گرفت و او از خجالت مردمان حیران کی او را در آن مدت نزدیک با جامهای فاخر دیده بودند و امروز بدین صفت می دیدند و خود مقصود شیخ ازین فرمان این بود کی آن باقی خواجگی وحب جاه کی در سر اوست از وی فرو ریزد چون حسن آن کواره در پشت گرفت و برین صفت از سر چهار سوی کرمانیان به خانقاه شیخ آورد به کوی عدنی کویان و این یک نیمۀ راست بازار شهر نشابور بود چون از در خانقاه درآمد و پیش شیخ بیستاد شیخ فرمود کی این را همچنان به دروازۀ حیره باید بردن و پاکیزه بشست و بازآوردن همچنان به درواز حیره شد و آن آلتها پاک کرد و باز آورد چون بخانقاه رسید از آن خواجگی وحب جاه چیزی باوی نمانده بود آزاد و خوش دل درآمد شیخ گفت اکنون این را به مطبخی باید سپرد تا اصحابنا را امشب شکنبه وایی باشد حسن آنرا بداد و اسباب راست کرد و مطبخی بدان مشغول شد گفت اکنون ترا غسلی باید آورد و جامهاء نمازی معهود پوشید و بسر چهار سوی کرمانیان باید شد و از آنجا تا به دروازۀ حیره باید شد و از همه اهل بازار پرسید کی هیچ کس را دیدی با کوارۀ در پشت گرفته پس حسن به حکم اشارت برفت و از سر بازار تا آخر بازار کی آمده بود از یک یک دکان پرسید هیچ کس نگفته بود کی این چنین کس رادیدیم یا آن کس تو بودی چون حسن پیش شیخ آمد شیخ گفت ای حسن آن تویی کی خود را می بینی والا هیچ کس را پروای دیدن تو نیست آن نفس تو است کی ترا در چشم تو می آرد او را قهر باید کرد و چنان بحقش مشغول کنی کی او را پروای خود و خلق نماند حسن را چون آن حال مشاهده افتاد از بند پندار و خواجگی بکلی بیرون آمد و آزاد شد و مطبخی آن شکنبه وای بپخت و آن شب سفره نهادند و شیخ و جمع بر سفره بنشستند شیخ گفت ای اصحابنا بخورید کی امشب خواجه وای حسن می خورید
محمد بن منور » اسرار التوحید » باب دوم - در وسط حالت شیخ » فصل دوم - حکایاتی که بر زبان شیخ رفته » حکایت شمارهٔ ۱۳
وقتی شیخ طهارت می ساخت درویشی را بفرستاد تا آب آورد درویش دیر می آمد جماعتی کی حاضر بودند اعتراضی می کردند و انکار می نمودند کی راه نزدیک چرا دیر می آید چون آن درویش باز آمد شیخ آن داوری ایشان می دید گفت آن آب کی ما را بآن آب وضو می بایست ساخت هنوز از چشمه بیرون نیامده بود این درویش منتظر آن بود کی آن آب از چشمه بیرون آید چون آن آب بیرون آمد و آنجا رسید برگرفت و بیاورد و شما داوری مکنید
محمد بن منور » اسرار التوحید » باب دوم - در وسط حالت شیخ » فصل دوم - حکایاتی که بر زبان شیخ رفته » حکایت شمارهٔ ۲۵
در آن وقت کی شیخ بنشابور بود و از جوانب انکارها می نمودند و استاد امام هم از آن منکران بودو در آخرچون به مجلس شیخ آمد و آن انکار وی نماند گاه گاهی در اندرون استاد امام از راه آدمی گری اندکی داوری می بود روزی در خدمت شیخ بکویی فرو می رفتند سگی بیگانه بدانکوی درآمد سگان محله بیکبار بانگ درگرفتند و در آن سگ افتادند و او را مجروح کردند و از آنجا بیرون کردند شیخ عنان بازکشید و گفت بوسعید درین شهر غریب است باوی سگی نشاید کرد آن انکار و داوری بکلی از اندرون استاد امام برخاست و صفا پذیرفت
محمد بن منور » اسرار التوحید » باب دوم - در وسط حالت شیخ » فصل دوم - حکایاتی که بر زبان شیخ رفته » حکایت شمارهٔ ۲۶
خواجه عبدالکریم کی خادم خاص شیخ بود و از نشابور بوده است گفت من کودک بودم کی پدرم مرا بخدمت شیخ بوسعید آورد چون پدرم بازگشت و من بخدمت شیخ باستادم چشم شیخ بررواق خانقاه بر خاشاکی افتاد انداخته شیخ اشارت کرد که بیار من پیش شیخ بردم شیخ گفت بزبان شما این را چه گویند گفتم خاشه گفت بدانک دنیا و آخرت خاشۀ این راه است تا از راه برنداری بمقصود نرسی کی مهتر عالم علیه السلام چنین فرمود کی ادناها اماطة الاذی عن الطریق کمتر درجۀ از درجۀ ایمان آنست که خاشه از راه برداری پس گفت هرچ نه خدای رانه چیز و هر که نه خدای را نه کس آنجا کی تویی همه دوزخست و آنجا کی تونیستی همه بهشت است