گنجور

 
۳۴۴۱

محمد بن منور » اسرار التوحید » باب اول - در ابتداء حالت شیخ » بخش ۴

 

و شیخ ما بوسعید قدس الله روحه العزیز قرآن از بومحمد عنازی آموخته است و او امام باورع و متقی بوده است و ازمشاهیر قرآی خراسان و خاکش بنساست رحمة الله علیه شیخ گفت در کودکی در آن وقت که قرآن می آموختیم پدرم بابوبوالخیر به نماز آذینه می برد ما را در راه مسجد پیرابوالقسم بشر یاسین پیش آمد و او از مشاهیر علماء عصر و کبار مشایخ دهر بوده است و نشست او در میهنه بودست شیخ گفت چون ما را بدید گفت یا اباالخیر این کودک از آن کیست پدرم گفت از آن ماست نزدیک ما آمد و بر سر پای بنشست و روی بروی ما باز نهاد و چشمهای وی پر آب گشت پس گفت یا اباالخیر ما می نتوانستیم رفت از این جهان که ولایت خالی می دیدیم و این درویشان ضایع می ماندند اکنون کی این فرزند ترا دیدیم ایمن گشتیم کی ولایتها را ازین کودک نصیب خواهد بود

پس پدرم را گفت چون از نماز بیرون آیی او رابه نزدیک ما آور چون از نماز فارغ شدیم پدرم ما را به نزدیک ابوالقسم بشر یاسین برد چون در صومعۀ وی شدیم و پیش او بنشستیم طاقی بود سخت بلند در آن صومعه بوالقسم بشر پدرم را گفت بوسعید را بر سفت گیر تا قرصی بر آن طاقست فرو گیرد پدرم ما را برگرفت ما دست بریازیدیم و آن قرص از آن طاق فروگرفتیم قرصی بود جوین گرم چنانک دست ما را از گرمی آن خبر بود بوالقسم بشر آن قرص از دست ما بستد و چشم پر آب کرد و به دو نیمه کرد یک نیمه بما داد و گفت بخور و یک نیمه او بخورد و پدرم را هیچ نصیب نداد پدرم گفت یا شیخ چه سبب بود که ما را ازین تبرک نصیب نکردی بوالقسم بشر گفت یا اباالخیر سی سالست که ما این قرص برین طاق نهاده ایم و ما را وعده کرده اند که این قرص در دست آنکس کی گرم خواهد شد جهانی بوی زنده خواهد گشت و ختم حدیث بروی خواهد بود اکنون این بشارت تمام باشد که آنکس این پسر تو خواهد بود ...

... یک شکر تو از هزار نتوانم کرد

ما همه این می گفتیم تا در کودکی راه حق بر ما گشاده گشت

و بوالقسم بشر یاسین را وفات رسید در میهنه در سنۀ ثمانین و ثلثمایه و شیخ قدس الله روح العزیز هر گه که به گورستان میهنه رفتی ابتدا به زیارت وی کردی

محمد بن منور
 
۳۴۴۲

محمد بن منور » اسرار التوحید » باب اول - در ابتداء حالت شیخ » بخش ۶

 

... پس شیخ به مرو شد پیش امام ابوعبدالله الحضری و او امام وقت بود ومفتی عصر و ازعلم طریقت به آگاهی و از جملۀ ایمۀ معتبر و او شاگرد ابن سریج بوده است و ابن سریج شاگد مزنی و مزنی شاگرد شافعی مطلبی رضی الله عنه و شیخ ما قدس الله روحه العزیز مذهب شافعی داشته است و همچنین جملۀ مشایخ کی بعد از شافعی بوده اند مذهب شافعی داشته اند

و تا کسی گمان نبرد که از این کلمات نقصانی افتد بر مذهب امام ابوحنیفه رحمة الله علیه کلا و حاشا هرگز این صورت نباید کرد و نعوذبالله کی این اندیشه بخاطر کسی در آید چه بزرگواری و زهد او بیش از آنست کی بعلم این دعاگوی درآید و شرح پذیرد که او سراج امت و مقتدای ملت بوده است صلوات الله و سلامه علیه و هر دو مذهب در حقیقت بر ابراند و هر دو امام در آنچ گفتند متابع کلام مجید حق سبحانه و تعالی گفتند و موافقت نص حدیث مصطفی صلوات الله و سلامه علیه کردند و به حقیقت هر که درنگرد در میان هر دو مذهب بی تعصبی بداند کی هر دو امام در حقیقت یکی اندو اگر در فروع اختلافی یابد آنرا به چشم اختلاف امتی رحمة نگرد اما چنین باید دانست که چون راه این طایفه احتیاط است و مشایخ در ابتدای مجاهدت برای ریاضت چیزهایی بر خویشتن واجب کرده اند که بعضی از آن سنت است وبعضی نافله چنانک شیخ بوعمرو سحوانی گفته است که حکم این خبر را الید الیمنی لاعالی البدن والید الیسری لاسافل البدن سی سالست تا دست راست من زیر ناف من نرسیده است و دست چپ من زبر ناف من نرسیده مگر به سنت

و بشر حافی قدس الله روحه العزیز هرگز پای افزار و کفش در پای نکرده است گفت حق سبحانه و تعالی همی فرماید الله الذی جعل لکم الارض بساطا زمین بساط حق سبحانه و تعالی است و من روا ندارم که بر بساط خدای تعالی با کفش و پای افزار روم وهمه عمر پای برهنه رفته است و بدین سبب او را حافی لقب دادند

شیخ ما ابوسعید قدس الله روحه العزیز گفته است که هرچ ما خوانده بودیم و در کتابها دیده و یا شنودهکی مصطفی صلوات الله و سلامه علیه آنرا کرده است یا فرموده آنرا به جای آوردیم و هرچ شنیده بودیم و در کتابها دیده کی فرستگان آن کنند در ابتدا ما آن همه بکردیم و شرح آن بجای خویش آورده شود و همچنین سیرت جملۀ مشایخ همین بوده است و همه عمر بر سنن مصطفی رفته اند و چون در مذهب شافعی رضی الله عنه ضیقی هست و او کار دین تنگ تر فرا گرفته است اختیار این طایفه مذهب شافعی است برای مذلت نفس نه آنک در میان هر دو مذهب در حقیقت فرقست و یا هر دو امام بر یکدیگر فضیلتی دارند

به نزدیک ما حال ایشان چون خلفاء راشدین است که همه راحق دانیم و از میان جان همه را دوست داریم و بفضایلی که ایشان را بودست اقرار دهیم و مسلم داریم و انکار نکنیم و دعا گوییم جمعی که از سر هوای نفس و عناد و تعصب در صحابۀ مصطفی صلوات الله و سلامه علیه و ایمۀ سلف و مشایخ کبار رضی الله عنهم اجمعین طعن نکنند و وقیعت روا ندارند و همه را حق دانند و فی الجمله هر کس را بهتر از خویشتن دانستن راهی سخت نیکوست و در همه احوال بترک اعتراض گفتن طریقی عظیم پسندیده است و آنچ بعثرات دیگری مشغول خواهی گشت باصلاح نفس خویش مشغول بودن به صواب نزدیکتر حق سبحانه و تعالی همه را براه رضای خویش نزدیک گرداند بمنه وجوده

محمد بن منور
 
۳۴۴۳

محمد بن منور » اسرار التوحید » باب اول - در ابتداء حالت شیخ » بخش ۱۰

 

پس پیر بوالفضل شیخ را بامیهنه فرستاد و گفت بخدمت والده مشغول شو شیخ متوجه شد و بمیهنه آمد و در آن صومعه کی نشست او بود بنشست و قاعدۀ زهد برزیدن گرفت و وسواسی عظیم پدید آمد چنانک در و دیوار می شستی و در وضو چندین آفتابه آب بریختی و بهر نمازی غسلی کردی و هرگز بر هیچ در و دیوار تکیه نکردی و پهلو برهیچ فراش ننهادی و درین مدت پیراهنی تنها داشتی بهر وقتی کی بدریدی پار ه ای بروی دوختی تا چنان شد کی آن پیراهن بیست من گشته بود وهرگز با هیچ کس خصومت نکرد و الا بوقت ضرورت با کس سخن نگفت و درین مدت بروز هیچ نخورد و جز بیک تا نان روزه نگشاد و به شب بیدار بودی و در صومعۀ خویش در میان دیوار به مقدار بالا و پهنای خویش جایگاهی ساخت و در بروی اندر آویخت چون در آنجا شدی در سرای و در خانه ودر آن موضع جمله ببستی و به ذکر مشغول بودی و گوش های خویش به پنبه بگرفتی تا هیچ آواز نشنود که خاطر او بشولد و پیوسته مراقبت سر خویش می کرد تا جز حق سبحانه و تعالی هیچ چیز بر دل وی نگذرد و به کلی از خلق اعراض کرد چون مدتی برین بگذشت طاقت صحبت خلق نمی داشت و دیدار خلق زحمت راه او می آمد پیوسته به صحراها می شدی و در کوه و بیابانها می گشتی و از مباحاة صحرا می خوردی و یک ماه و بیست روز در صحرا گم شدی چنانک پدر او شب و روز او را می طلبیدی و نیافتی تا مگر کسی از مردمان میهنه بهیزم شدندی و یا به زراعت و یا کاروانی شیخ را جایی در صحرا بدیدندی خبر به پدر شیخ آوردندی پدر برفتی و وی را باز آوردی و شیخ از برای رضاء پدر باز آمدی چون روزی چند مقام کردی طاقت زحمت خلق نداشتی بگریختی و به کوه و بیابان

بعد از آن کی شیخ را حالت بدان درجه رسید از وی سؤال کردند کی ای شیخ ما ترا در آن وقت با پیری مهیب می دیدیم آن پیر که بود شیخ گفت خضر بود علیه السلام

و به خط شیخ ابوالقسم جنید بن علی الشرمقانی دیدم کی نبشته بود کی من با شیخ بوسعید قدس الله روحه العزیز می شدم در راه مهنه در بر او می رفتم فرا کوهی این بیچاره را گفت یا اباالقسم این کوه آنست که خدای عز و جل ادریس را علیه السلم ازینجا به آسمان برد کی ورفعناه مکانا علیا و اشارت به کوهی کرد کی معروفست به صومعۀ ادریس علیه السلم و برد و فرسنگی حرو و تیاران است پس شیخ گفت درین کوه کسانی باشند کی از شرق و غرب بیایند و شب اینجا باشند و بسیاری مسجدهاست کرده و ما نیز بسی اینجا بوده ایم شبی ما درین کوه بودیم تلی است چنانک پارۀ از کوه بیرون دارد چنانک اگر کسی بر آنجا رود و فرونگرد سجاده برآن تل فرو کردیم و با نفس گفتیم کی اگر در خواب شوی پاره پاره گردی چون پاره ای از قرآن برخواندیم و به سجود رفتیم خواب غلبه کرد در خواب شدیم در وقت فروافتیدیم چون از خواب بیدار شدیم خود را دیدیم در هوا زینهار خواستیم خداوند تعالی ما را از هوا با سر کوه آورد به فضل خویش و بیشتر نشست شیخ برباط کهن بودی و آن رباطیست بر کنار میهنه بر سر راه بدروازۀ میهنه نزدیک آنرا ز عقل گویند و رباطیست در راه طوس از مهنه تا آنجا دو فرسنگ در دامن کوه آنرا رباط سر کله خوانند و بر دروازۀ میهنه کی بگورستان شوند شیخ گفت روزی گلی بود بنیرو و ما را دلتنگی بود در وقت بسته بود ما بیامدیم و بر در سرای بنشستیم والده فرادرمی آمد و می گفت وا درای وادرای و ما جوابی نیکو می گفتیم چون دانستیم که وی برفت ما برخاستیم و کفش در انگشت گرفتیم و می رفتیم تا رباط گورستان چون آنجا فرا رسیدیم پای را بشستیم و کفش در پای کردیم و در بزدیم رباط وان فراز آمد و در بگشاد و بران کفش ما می نگریست و می گفت این چنین روزی بازین گل و وحل کفش وی خشکست وی را عجب می آمد ما در شدیم خانۀ بود در آنجا شدیم و چوبکی فراز پس درافکندیم گفتیم یا بار خدای یا خداوند بحق تو و بحق بار خدایی تو و بحق خداوندی تو بتو و به عظمت تو و به جلال تو و به کبریایی تو و به سلطانی تو و به سبحانی تو و به کامرانی تو کی هرچ ایشان خواسته اند و تو ایشان را بداده ای و هر چه نخواسته اند و فهم ایشان بدان نرسیده است و تو ایشان را مخصوص کرده ای و هرچ در علم مخزون و مکنون تست که کس را بدان اطلاع نیست و کس را بدان راه نیست و کس آنرا نشناخته است و ندانسته است مگر تو که آنرا ازین بنده دریغ نداری و مقصودها حاصل کنی چون این دعا بکردیم باز بیرون آمدیم و باز باسرای آمدیم

این جمله عبادت گاههای شیخ بوده است که چون در میهنه بودی بیشتر درین مواضع بودی و اینجا قرار گرفتی و بسیار مواضع دیگر هست که اگر ذکر آن کرده شود دراز گردد و در ذکر آن فایده بیش ازین نبود کی اگر کسی را خدای توفیق دهد و بدینجای رسد زیارت کند و داند کی این مواضع قدمگاه این بزرگوار عصر ویگانۀ جهان بوده است ...

محمد بن منور
 
۳۴۴۴

محمد بن منور » اسرار التوحید » باب اول - در ابتداء حالت شیخ » بخش ۱۱

 

و پدر شیخ حکایت کرد کی هر شب چون از نماز فارغ شدمی و با سرای آمدمی در سرای را زنجیر کردمی و گوش می داشتمی تا بوسعید بخسبد چون او سرباز نهادی و گمان بردمی که او در خواب شد من بخفتمی شبی در نیمه شب از خواب در آمدم نگاه کردم بوسعید را در خانه ندیدم برخاستم و در سرای طلب کردم نیافتم بدر سرای شدم زنجیر نبود باز آمدم و بخفتم و گوش می داشتم بوقت بانگ نماز از در سرای درآمد آهسته و در سرای زنجیر کرد و در جامۀ خواب شد و بخفت چند شب گوش می داشتم همین می کرد و من آن حدیث بروی اظهار نکردم و خویشتن از آن غافل ساختم اما هر شب او را گوش می داشتم مرا چنانک شفقت پدران باشد دل باندیشهای مختلف سفر می کرد که الصدیق مولع بسوء الظن با خود می گفتم که او جوانست نباشد که بحکم الشباب شعبة من الجنون از شیاطین جن یا انس یکی راه او بزند خاطرم بر آن قرار گرفت که یک شب او را گوش دارم تا کجا می رود و در چه کارست یک شب چون او برخاست و بیرون شد برخاستم و بر اثر او بیرون شدم و چندانک او می رفت من بر اثر وی از دور می رفتم و چشم بر وی می داشتم چنانک وی را از من خبر نبود بوسعید می رفت تا برباط کهن رسید و در فراز کشید و چوبی در پس در نهاد و من بر وزن آن خانه مراقبت احوال او می کردم او فراز شد و در خانه چوبی نهاده بود و رسنی دروی بسته چوب برگرفت و در گوشۀ آن مسجد چاهی بود بسر آن چاه شد و رسن در پای خود بست و آن چوب کی رسن در وی بسته بود بسر چاه فراز نهاد و خویشتن را از آن بیاویخت سر زیر و قرآن آغاز کرد ومن گوش می داشتم سحرگاه را قرآن ختم کرده بود پس خویشتن را از آن چاه برکشید و چوب هم بر آن قرار بنهاد و در باز کرد و بیرون آمد و در میان رباط بوضو مشغول گشت من از بام فرو آمدم و به تعجیل بخانه بازآمدم و برقرار بخفتم تا او درآمد و چنانک هر شب سرباز نهاد وقت آن بود کی هر شب برخاستمی برخاستم و خویشتن از آن دور داشتم و چنانک پیوسته معهود بود او را بیدار کردم و به جماعت رفتیم و بعد از آن چند شبها او را گوش داشتم هر شب همچنین می کرد و مدتی برین ریاضت مواظب بود و پیوسته جاروب برگرفته بودی و مساجد می رفتی و ضعفا را بر کارها معونت می کردی و بیشتر شبها در میان آن درخت شدی کی بر در مشهد مقدس هست و خویشتن بر شاخی از آن درخت افکندی و به ذکر مشغول بودی در کل احوال و در سرماهای سخت به آب سرد غسلها کردی و خدمت درویشان بتن خویش کردی

و در میان سخن روزی بر زبان شیخ ما رفته است کی روزی ما می گفتیم که علم و عمل و مراقبت حاصل آمد غیبتی می باید ازین در نگریستیم این معنی در هیچ چیز نیافتیم مگر در خدمت درویشان کی اذا اراد الله بعبد خیرا دله علی ذل نفسه پس بخدمت درویشان مشغول شدیم و جایگاه نشست و مبرز و متوضای ایشان پاک می داشتیم چون مدتی برین مواظبت کردیم و این ملکه گشت از جهت درویشان بسؤال مشغول شدیم کی هیچ سخت تر ازین ندیدیم بر نفس هر که ما را می دید بابتدا یک دینار می داد چون مدتی برآمد کمتر شد تا بدانگی باز آمد و فروتر می آمد تا بیک میویز و یک جوز باز آمد تا چنان شد کی این قدر نیز نمی دادند پس روزی جمعی بودند و هیچ گشاده نمی شد ما دستار کی در سر داشتیم در راه ایشان نهادیم و بعد از آن کفش فروختیم پس آستر جبه پس اوره پدر ما روزی ما را بدید سر برهنه و تن برهنه او را طاقت برسید گفت ای پسر آخر این را چه گویند گفتم این را تو مدان میهنکی گویند

محمد بن منور
 
۳۴۴۵

محمد بن منور » اسرار التوحید » باب اول - در ابتداء حالت شیخ » بخش ۱۲

 

پس شیخ ما پیوسته مساجد می رفتی و مال و جاه خویش در راه درویشان و خلق بذل می کردی اگر خود لقمۀ نان بود و چون چیزی بروی مشکل شدی پای برهنه به نزدیک پیربوالفضل حسن شدی به سرخس و اشکال برداشتی و باز آمدی

و از شیخ عبدالصمد کی از مریدان شیخ بود به روایتی درست آمده است کی بیشتر اوقات درین حالت که شیخ به سرخس می شدی در هوا معلق می رفتی میان آسمان و زمین ولکن جز ارباب تصوف ندیدندی و پیر بوالفضل مریدی داشت احمد نام روزی شیخ را دید که در هوا می آمد به نزدیک پیر بوالفضل در شد و گفت بوسعید میهنی می آید و در میان آسمان و زمین پیر بوالفضل گفت تو آن بدیدی گفت بدیدم گفت از دنیا بیرون نشوی تا نابینا نگردی شیخ عبدالصمد گفت که احمد درآخر عمر نابینا شد چنانک پیر بوالفضل اشارت کرده بود ...

محمد بن منور
 
۳۴۴۶

محمد بن منور » اسرار التوحید » باب اول - در ابتداء حالت شیخ » بخش ۱۳

 

شیخ به حکم اشارت پیر بمیهنه آمد و درآن ریاضتها و مجاهدتها بیفزود و بدانک پیر گفت بسنده نکرد و هر روز در عبادت و مجاهدت بیفزود

و درین کرت شیخ را قبول خلق پدید آمد چنانک بر لفظ مبارک او ذکر رفته است در مجلسی و آن اینست که روزی شیخ را قدس الله روحه العزیز سؤال کردند از این آیة که ثم ردوا الی الله مولیهم الحق شیخ ما گفت قدس الله روحه العزیز این آیت از روحانیان درست آید و آن مقام باز پسین است پس از همه جهدها و عبادتها و سفرها و حضرها و رنجها و خواریها و رسواییها و مذلتها این همه یگان یگان پدید می آید و بدان گذرش می دهند اول بدر توبه اش درآرند تا توبه کند و خصم را خشنود کند و به مذلت نفس مشغول شود همه رنجها درپذیرد و بدان قدر کی تواند راحتی بخلق می رساند پس بانواع طاعتها مشغول شود شب بیدار و روز گرسنه حق گزار شریعت حق گردد و هر روز جهد دیگر پیش گیرد و برخود چیزها واجب بیند و ما این همه کردیم در ابتدای کار هژده چیز بر خویشتن واجب کردیم و بدان هژده وظیفت هژده هزار عالم را از خود بجستیم روزه دوام داشتیم از لقمۀ حرام پرهیز کردیم ذکر بر دوام گفتیم شب بیدار داشتیم پهلو بر زمین ننهادیمخواب جز نشسته نکردیم روی به قبله نشستیم تکیه نزدیم در امرد بچشم بدننگریستیم در محرمات ننگریستیم خلق ایسان نشدیم گدایی نکردیمقانع بودیم و در تسلیم با نظاره بودیم پیوسته در مسجد نشستیم در بازارها نشدیم کی رسول صلی الله علیه و سلم گفته بود که بترین جایها بازارست و بهترین جایها مسجد درهرچ کردیم درآن متابع رسول صلی الله علیه و سلم بودیم هر شبانروزی ختمی کردیم در بینایی کور بودیم در شنوایی کر بودیم در گویایی گنگ بودیم یک سال با کس سخن نگفتیم نام دیوانگی بر ما ثبت کردند و ما روا داشتیم حکم این خبر را لایکمل ایمان العبد حتی یظن الناس انه مجنون هرچ شنوده بودیم یا نبشته کی مصطفی صلی الله علیه و سلم آن کرده است یا فرموده همه بجای آوردیم تا کی شنیده بودیم کی مصطفی صلی الله علیه و سلم را در حرب احد در پای جراحتی رسید چنانک بر سر پای نتوانستی استادن برانگشتان پای نماز گزاردی ما به حکم متابعت بر سر انگشتان پای باستادیم و چهارصد رکعت نماز گزاردیم حرکات ظاهر و باطن بر وفق سنت راست کردیم چنانک عادت طبیعت گشت و هرچ شنیده بودیم و در کتابها دیده کی خدای را تعالی فرستگانند که سرنگون عبادت کنند بر موافقت ایشان سر بر زمین نهادیم و آن موفقه مادر بوطاهر را گفتیم تا برشتۀ انگشت پای ما به میخ بست و در بر ما ببست و مامی گفتیم بارخدایا ما را ما نمی باید مارا از ما نجاة ده و ختمی ابتدا کردیم چون بدین آیت رسیدیم که فسیکفیکهم الله وهو السمیع العلیم خون از چشمهای ما بیرون آمد و دیگر از خود خبر نداشتیم پس کارها بدل گشت و ازین جنس ریاضتها که ازآن عبارت نتوان کرد و از آن تأییدها و توفیقها بود از حق تعالی و لکن می پنداشتیم که آن ما می کنیم فضل او آشکارا گشت و بما نمود کی آن نه چنانست آن همه توفیقهای حق است و فضل او از آن توبه کردیم و بدانستیم کی آن همه پندار بوده است اکنون اگر تو گویی که من این راه نروم که پندارستگوییم این ناکردنت پندارست تا این همه بر تو گذر نکند این پندار بتو ننمایند تا شرع را سپری نکردی این پنداشت پدید نیاید پنداشت در دین بود پس آن در شرع ناکردن کفرست و در کردن و دیدن شرک تو هست و او هست شرک بود خود را از میان باید گرفت ما را نشستی بود در آن نشست عاشق فنای خود بودیم نوری پدید آمد کی ظلمت هستی ما را تاخت کرد خداوند عز و جل ما را فراما نمود کی آن نه تو بودی و این نه توی آن توفیق ما بود و این فضل ماست همه خداوندی و نظر و عنایت ماست تا چنان شدیم کی همی گفتیم بیت

همه جمال تو بینم چو دیده باز کنم ...

... از بیشه برون کرد مرا رو به لنگ

بازین همه از آن حالت قبضی در ما درآمد برآن نیت جامع قرآن باز گرفتیم این آیت برآمد کی ونبلوکم بالشر والخیر فتنة والینا ترجعون گفت این همه بلاست کی در راه تو می آریم اگر خیرست بلاست و اگر شرست بلاست بخیر و شر فرو مآی و با ما گرد پس از آن نیز ما در میان نبودیم همه فضل او بود بیت

امروز بهرحالی بغداد بخاراست

کجا میر خراسان است پیروزی آنجاست

این فصل در اثنای مجلسی برزفان مبارک شیخ ما قدس الله روحه العزیز رفت و در اثنای آن احوال پدر و مادر شیخ برحمت حق سبحانه و تعالی انتقال کردند و شیخ را بندی که ازجهت رضای ایشان بر راه بود برخاست روی به بیابانی کی میان باورد و سرخس است بنهاد و مدت هفت سال در آن بیابان بریاضت و مجاهدت مشغول بود کی هیچ کس او را ندید الاماشاء الله تعالی و هیچ کس ندانست کی درین هفت سال طعام او از چه بود و ما از پیران خویش شنیده ایم و در ولایت در افواه خاص و عام خلق چنین معروف بود کی درین هفت سال شیخ ما قدس الله روحه العزیز سر گز و طاق می خوردست

و آورده اند که چون شیخ را قدس الله روحه العزیز حالت بدرجه ای رسید کی مشهورست بر در مشهد مقدس عمره الله تعالی نشسته بود مردی از مریدان شیخ سر خربزۀ شیرین بکارد می برگرفت و در شکر سوده می گردانید تا شیخ می خورد یکی از منکران این حدیث بدانجا بگذشت گفت ای شیخ این کی این ساعت می خوری چه طعم دارد و آنچ هفت سال در بیابان می خوردۀ چه طعم داشت و کدام خوشترست شیخ گفت هر دو طعم وقت دارد کی اگر وقت را صفت بسط بود آن سر گز و خار خوشتر ازین باشد و اگر صورت قبض باشد که الله یقبض ویبسط و آنچ مطلوبست درحجاب این شکر ناخوشتر از آن خار بود و شیخ قدس الله روحه العزیز از اینجا گفته است که هرک باول ما را دیده است صدیقی گشت و هرک بآخر دید زندیقی گشت یعنی که در اول حال ریاضت و مجاهدت بود چون مردمان بیشتر ظاهربین و صورت پرست اند آن زندگانی می دیدند و آن جهدها در راه حق مشاهده می کردند صدقشان درین راه زیادت می گشت و درجۀ صدیقان می یافتند و در آخر روزگار مشاهده بود و وقت آنک ثمرۀ آن مجاهدتها بر آنچ حق بود و هرک حق را منکر بود زندیق بود و در شاهد این را دلایل بسیارست و از آن جمله یکی آنست کی اگر کسی را قصد قربت پادشاهی و از کس و از ناکس تحملها باید کرد و جفاها شنید و برین همه صبر باید کرد و این همه رنجها بر وی تازه و طبع خوش فراستد و در برابر هر جفایی خدمتی کرد و هر دشنامی را ده دعا و ثنا بگفت تا بدان مرتبه رسد کی صاحب سر پادشاه شود واز هزار هزار کس یکی این را بجای نیارد و اگر آرد بدین مرتبه رسد یا نرسد و چون به تشریف قبول پاشاه مشرف گشت و شرف قرب در آن حضرت حاصل آمد بسیار خدمتهاء پسندیده باید کرد تا پادشاه را بر وی اعتماد افتد چون پادشاه بروی اعتماد فرمود و قربت و منزلت صاحب سری بارزانی داشت اکنون آن همه خدمتهای سخت و خطرهای جان و مشقتها در باقی شد اکنون همه کرامت و قربت و منزلت و نعمت و آسایش باشد و انواع لذت و راحت روی نماید و این شخص را هیچ خدمت نماند الا ملازمت حضرت پادشاه کی البته یک طرفةالعین گاه و بیگاه بشب و روز از آن درگاه غایب نتواند بود تا هر وقت کی پادشاه او را طلب فرماید یا سری گوید و شرف محاوره ارزانی فرماید حاضر باشد و این مراتب سخت روشن است وقیاس برین عظیم ظاهر

محمد بن منور
 
۳۴۴۷

محمد بن منور » اسرار التوحید » باب اول - در ابتداء حالت شیخ » بخش ۱۷

 

... شیخ گفت زیارت تربت احمد علی کردیم واقعه ای در پیش بود بدیه درشدیم تا بدیگر سوی دیه برون شویم پیری قصاب بر دکان نشسته بود پیش ما بازآمد و برما سلام کرد و شاگردی بر اثر ما بفرستاد تا بدید کی ما کجا منزل کردیم بر کنار آب مسجدی بود آنجا نزول کردیم و وضو ساختیم و دو رکعت نماز گزاردیم آن پیر بیامد و طعامی آورد به کار بردیم چون فارغ شدیم پیر قصاب گفت کسی هست کی مسیۀ ما را جواب دهد بما اشارت کردند پرسید کی شرط بندگی چیست و شرط مزدوری چیست ما از علم شریعت جواب دادیم گفت دیگر هیچ چیز هست ماخاموش می نگریستیم آن پیر بهیبت در ما نگریست و گفت با مطلقه صحبت مکن یعنی که علم ظاهر را طلاق داده ای و چون از تو سؤالی کردم نخست از شریعت جواب دادی چون آن علم را طلاق داده ای بازان مگرد و آن حال چنان بود که چون شیخ و شیخ از کتب خوانده بود نبشته زیرزمین کرد و بر زبر آن دکانی کرد و شاخی مورد باز کرد و بر زبر آن دکان بر سر کتابها فرو برد و آن شاخ بمدت اندک بگرفت و سبز گشت و درختی بزرگ شد از جهت تبرک اهل ولایت ما بکار داشتندی و بولایتهای دور بردندی و در عهد ما همچنان سبز و تازه بود سی و اند سالست که هر روز بترست و چون دیگر آثار مبارک آن نیز نماند

و شیخ را قدس الله روحه العزیز در اثناء مجلس درین معنی کلمه ای رفته است شیخ گفت در ابتدا کی این حدیث بر ما گشاده گشت کتابها داشتیم بسیار و جزوها داشتیم نهمار یک یک می گردانیدیم و می خواندیم و هیچ راحت نمی یافتیم از خداوند عز و جل درخواستیم کی یا رب ما را از خواندن این کتابها گشادگی می نباشد در باطن و بخواندن این از تو باز می مانیم ما را مستغنی کن بچیزی که درآن چیز ترا بازیابیم فضلی کرد با ما و آن کتابها یکایک از پیش برمی گرفتیم و آسایشی می یافتیم تا به تفسیر حقایق رسیدیم از فاتحة الکتاب درگرفتیم بالبقرة و آل عمران و النساء و المآیدة و الانعام رسیدیم اینجا که قل الله ثم ذرهم فی خوضهم یلعبون اینجا کتاب بنهادیم هرچند کوشیدیم که یک آیت پیش رویم راه نیافتیم آن نیز از پیش برگرفتیم و درین وقت که شیخ قدس الله روحه العزیز کتابها دفن می کرد و خاک بر زبر آن کرد و فرمود کی آب بر زبر آن براندند پدر شیخ بابوبوالخیر را خبر کردند کی بوسعید هر کتاب کی داشت بزمین دفن می کند پدر شیخ بیامد و گفت بوسعید این چیست که تو می کنی شیخ گفت یادداری آن روز که ما بدکان تو آمدیم و سؤال کردیم کی درین خریطها چیست و درین انبانها چه در کرده ای تو گفتی تو مدان بلخی گفت دارم گفت این تو مباش مهنکی است و در آن حال کی کتابها را خاک بازمی داد روی فراکتابها کرد و گفت نعم الدلیل انت والاشتغال بالدلیل بعد الوصول محال و در میان سخن بعد از آن برزفان مبارک شیخ رفته است بدا من هذالامر کسر المحابر و خرق الدفاتر ونسیان العلوم و چون شیخ ما آن کتابها دفن کرد و آن شاخ مورد بنشاند و آب داد جمعی از بزرگان شیخ را گفتند کی ای شیخ اگر این کتابها به کسی رسیدی کی از آن فایده ای گرفتی همانا بهتر بودی شیخ ما گفت اردنا فراغة القلب بالکلیة من رؤیة المنة وذکر الهبة عند الرؤیة و هم بر زفان مبارک شیخ رفته است که روزی بجزوی از آن خواجه امام حمدان می نگرستم ما را گفتند که با سرجزو می شوی خواهی کی با سر جزوت فرستیم ما توبه کردیم و بسیار استغفار کردیم تا از ما درگذاشتند

و از اصحاب شیخ کسی روایت کرد کی یک شب شیخ قدس الله روح العزیز در صومعۀ خویش می نالید تا بامداد و من آن شب تا روز از آن سبب رنجور و کوفته بودم و از آن تفکر تا بامداد در خواب نشدم دیگر روز شیخ بیرون آمد از وی سؤال کردم که ای شیخ دوش چه بود که نالۀ شیخ می آمد شیخ گفت دی در دست دانشمندی جزوی دیدم از وی بستدم و در وی مطالعه کردم دوش همه شب بدرد دندان ما را عقوبت می نمودند و می گفتند چرا آنچ طلاق داده ای باز آن می گردی

محمد بن منور
 
۳۴۴۸

محمد بن منور » اسرار التوحید » باب اول - در ابتداء حالت شیخ » بخش ۱۸

 

شیخ گفت آن پیر قصاب گفت تا آزاد نباشی بنده نگردی و تا مزدور ناصح و مصلح نگردی بهشت نیابی جزاء بما کانوا یعملون شیخ گفت واقعۀ ما از گفت آن پیر حل شد پس شیخ از آنجا بآمل شد پیش بوالعباس قصاب و یک سال پیش وی بود و شیخ بوالعباس قصاب را در خانقاه خود در میان صوفیان زاویه گاهی بوده است چون حظیره ای چهل و یک سال در آنجا نشسته بود در میان جمع و اگر به شب درویشی نماز افزونی کردی گفتی ای پسر تو بخسب که این پیر هرچ می کند برای شمامی کند کی او را این بهیچ کار نیست و بدین حاجتی ندارد و هرگز در آن مدت که شیخ پیش وی بود او را این نگفت و شیخ هر شب تا روز نماز کردی و پیوسته روزه داشتی و شیخ بوالعباس شیخ ما را زاویه ای داد برابر حظیرۀ خویش و شیخ ما به شب در آنجا بودی و پیوسته به مجاهدت و ریاضت مشغول بودی و همواره چشم بر شکاف در می داشتی و مراقبت احوال شیخ بوالعباس می کردی

یک روز شیخ بوالعباس فصد کرده بود آن شب رگ بند ازدستش باز شد و رگش گشاده گشت و دست و جامۀ بوالعباس آلوده گشت از آن حظیره بیرون آمد و چون شیخ بوسعید پیوسته مترصد بودی بشست و ببست و جامه ای و هم در شب خشک کرد و پیش وی برد شیخ بوالعباس اشارت کرد کی ترا باید پوشید شیخ ما گفت کی شیخ بدست مبارک خویش در ما پوشد شیخ بوالعباس کی شیخ مافرا گرفت و تاکسی گمان نبرد که چون از پیری خرقه ای پوشیدی از پیری دیگر خرقه نشاید گرفت چه سر خرقه پوشیدن این است که چون پیری از پیران طریقت که او را دست خرقه باشد اعنی که اقتدا را شاید کی هم علم شریعت داند و هم علم طریقت و هم علم حقیقت و عمل این هر سه علم به تمام و کمال بجای آورده باشد و کیفیت آن مقامات و چگونگی منازل و مراحل این راهها دیده ودانسته وآزموده و از صفات بشریت پاک گشته چنانک شیخ بوالحسن خرقانی در حق شیخ ما گفته است بوقتی که شیخ آنجا رسید گفت اینجا بشریت نماندی اینجا نفس نماندی اینجا همه حقی اینجا همه حقی و این خود بجای خود آورده شود غرض استشهادی بود چون چنین پیری بر احوال مریدی یا محبی واقف گشت و سر و علانیۀ او از راه تجربت معلوم گردانید و بدیدۀ بصیرت و بصر شایستگی این مرد بدید و بدانست کی او را استحقاق آن پدید آمد کی از مقام خدمت قدمش فراتر آرد تا در میان این طایفه بتواند نشست و بدید کی آن استعداد حاصل کرد کی از درجۀ ریاضت و مجاهدت فرا پیش ترش آرد تا یکی ازین جمع باشد و این اهلیت یا به سبب پرورش این پیر باشد یا به سبب پرورش و ارشاد و هدایت پیر دیگر که استحقاق مرید پروردن دارد چون این پیر در میان قوم مقبول القول باشد و مشارالیه همگنان بر آن اعتماد کنند همچون شهادت گواه عدل و حکم قاضی ثابت حکم در شریعت

محمد بن منور
 
۳۴۴۹

محمد بن منور » اسرار التوحید » باب اول - در ابتداء حالت شیخ » بخش ۱۹

 

و از اینست کی صوفیان چون درویشی را ندانند از وی پرسند کی پیر صحبت تو کی بوده است او را از خود ندانند و بخود راه ندهند و مراتب پیری و مریدی را شرح بسیار است و ما را غرض از این تألیف ذکر آن نیست و اگر کسی از راه زندگانی و ریاضت بدرجۀ بلند رسیده باشد و او را پیری و مقتدایی نباشد این طایفه او را از خود ندانند چه گفتۀ شیخ ماست که من لم یتأدب بأستاذ فهو بطال ولو ان رجلا بلغ اعلی المراتب والمقامات حتی تنکشف له من الغیب اشیاء ولایکون له مقدم ولااستاذ فلایجی البة منه شیی و مدار طریقت بر پیرست که الشیخ فی قومه کالنبی فی امته و محقق و مبرهن است کی بخویشتن بهیچ جای نتوان رسید و مشایخ را درین کلمات بسیارست و درآن کلمات فواید بی شمار خاصه شیخ ما بوسعید را قدس الله روحه العزیز چنانک بعضی از آن بجای خویش آورده شود و اگر کسی را گرفت آن پدید آید و عشق آن دامن گیرد آن درد او را بر آن دارد کی درگاه مشایخ را ملازم باشد و عتبۀ پیران را معتکف گردد تا آن فواید کسب کند چه این علم جز از راه عشق حاصل نشود لیس الدین بالتمنی ولا بالتجلی ولکن بشییء وقرفی القلب وصدقه العمل

ای بی خبر از سوخته و سوختنی ...

... و تا کسی خویشتن را بدین کلمه عذر ننهد و بهانه نیارد کی درین عهد چنین پیری کی شرطست نیست و از مشایخ و مقتدایان چنانک پیش ازین بودند کسی معین نه که این تشویش نفس است و بهانۀ کاهلی

هر کرا برگ این حدیث و عشق این راه بود چنان بود کی شیخ بوالحسن خرقانی قدس الله روحه العزیز گفت که در ابتدا دو چیز وایست کرد یکی سفر و یکی استاد در این اندیشه می گردیدم و بر من سخت بود خدای تعالی چنان کرد که هرچ من بمسیلۀ درماندمی عالمی از مذهب شافعی بیامد تا با من آن مسیله بگفت و هشتادو سه سال با حق زندگانی کردم کی یک سجده بمخالفت شرع نکردم و یک نفس بموافقت نفس نزدم و در سفر چنان کردند که هرچ از عرش تاثری بود ما را بیک قدم کردند چون عشق صادق بود و ارادت خالص ثمرۀ زندگانی چنین بود و در میان این طایفه اصلی بزرگست کی همه یکی باشند و یکی همه میان جملۀ صوفیان عالم هیچ مضادت نیست و خود دوی نباشد اگر کسی از پیری خرقه پوشد آنرا خرقۀ اصل دانند و دیگران را خرقۀ تبرک نام کنند و چون از راه معنی در نگری چون همه یکی اند همه دستها یکی باشد و همه نظرها یکی و خرقها همین حکم دارد و هرک مقبول یکی شد مقبول جمله بود و آنک مردود یکی بود والعیاذبالله همچنین و آنک دو خرقه می پوشد گویی چنانستی که بر اهلیت خویش از خرقۀ مشایخ و تبرک دست ایشان دو گواه عدل می آردی

و درین معنی تحقیق نیکو بشنو کی چون آن تحقیق تمام ادراک کنی هیچ شبهت نماند کی همۀ پیران و همۀ صوفیان حقیقی یکی اند که بهیچ صفت ایشان را دوی نیست بدانک اتفاق همۀ ادیان و مذاهبست و به نزدیک عقلا محقق کی معبود و مقصود جل جلاله یکی است واحد من کل وجه است کی البته دوی را آنجا مجال نیست و اگر در رونده یاراه اختلافی هست چون به مقصد رسند اختلاف برخاست و همه بوحدت بدل شد کی تا هیچ چیز از صفات بشریت رونده باقیست هنوز به مقصد نرسیده است و تلون حالت رونده را در راه پدید آید چون به مطلوب و مقصود رسید از آن همه باوی هیچ چیز نماند و همه وحدت مجرد گردد و از اینجاست کی از مشایخ یکی می گوید کی اناالحق و دیگری گوید سبحانی و شیخ ما می گوید که لیس فی جبتی سوی الله پس محقق شد که چون رونده به مقصد نرسیده است پیری را نشاید کی او هنوز محتاج پیرست که او را بر راه دلالت کند و هرک به مقصد رسید شایستۀ پیری شد پس سخن مشایخ به برهان درست گشت کی آنچ ایشان گفته اند کی همه یکی و یکی همه و آنک می گوید کی از دو پیر خرقه نشاید گرفت او از خویش خبر می دهد کی هنوز در عالم دویست و ایشان را دومی بیند و می داند و از احوال مشایخ هیچ خبر ندارد چون چشمش باز شود و نظرش برین عالم افتد آنگه محقق گردد مگر کسی که بدین سخن آن خواهد کی نشاید خرقۀ دوم فراگرفتن نیت بطلان خرقۀ اول را که این سخن راست بود و بدین نیت البته هرکه چنین کند خرقۀ اول کی پوشیده دارد باطل گردد و دوم حرام بود پوشیدن و از محروم و مهجور گردد و العیاذبالله من ذلک

محمد بن منور
 
۳۴۵۰

محمد بن منور » اسرار التوحید » باب اول - در ابتداء حالت شیخ » بخش ۲۱

 

شیخ ما گفت قدس الله روحه العزیز کی در آن وقت کی ما بآمل رفتیم یک روز پیش شیخ بوالعباس قصاب نشسته بودیم دو کس درآمدند و پیش وی بنشستند و گفتند یا شیخ ما را با یکدیگر سخنی می رفته است یکی می گوید کی اندوه ازل تمامتر و دیگری می گوید کی شادی ازل و ابد تمامتر اکنون شیخ چه فرماید شیخ بوالعباس دست بروی فرود آورد و گفت الحمدلله که منزلگاه پسر قصاب نه اندوه است و نه شادی لیس عند ربکم صباح ولامساء اندوه و شادی صفت تست و هرچ صفت تست محدث است و محدث را بقدیم راه نیست پس گفت پسر قصاب بندۀ خدایست در امر و نهی و رهی مصطفی در متابعت سنت و اگر کسی دعوی راه جوانمردان می کند گواهش اینست و اینک گفتم نه آلت پیرزنانست و لکن مصاف گاه جوانمردان است چون هر دو بیرون شدند پرسیدیم کی این هر دو کی بودند گفت یکی بوالحسن خرقانی بود ودیگر بوعبدالله داستانی

محمد بن منور
 
۳۴۵۱

محمد بن منور » اسرار التوحید » باب اول - در ابتداء حالت شیخ » بخش ۲۴

 

و در حکایت شیخ درست گشته است کی در آن وقت کی شیخ بوسعید استاد بوعلی دقاق را بدید قدس الله روحهما العزیز یک روز نشسته بودند شیخ از استاد بوعلی سؤال کرد کی ای استاد این حدیث بر دوام بود استاد گفت نه شیخ سر در پیش افکند ساعتی بود سر برآورده و دیگر بار گرفت کی ای استاد این حدیث بر دوام بود استاد گفت نه شیخ باز سر در پیش افکند چون ساعتی بگذشت باز سر برآورد و گفت ای استاد این حدیث بر دوام بود استاد بوعلی گفت اگر بود نادر بود شیخ دست بر هم زد و می گفت این از آن نادرهاست این از آن نادرهاست و گاه گاه شیخ ما را بعد ازین حالات قبضی بودی نه از راه حجاب بل که از راه قبض بشریت هر کسی را طلب می کردی و از هر کسی سخنی می پرسیدی تا بر کدام سخن بسط پدید آمدی چنانک آورده اند کی روزی شیخ را قدس الله روحه العزیز قبضی بود هر کسی را طلب می فرمود و سخنی می پرسید بسطی نمی بود خادم را فرمود بدین در بیرون شو هر کرا بینی درآر خادم بیرون آمد یکی را دید کی می گذشت گفت ترا شیخ می خواند آن مرد درآمد و سلام کرد شیخ گفت ما را سخنی بگوی گفت ای شیخ سخن من سمع مبارک شیخ را نشاید و من سخنی ندانم که شما را بر توان گفت شیخ گفت آنچ فراز آید بگوی مرد گفت از حال خویش حکایتی بگویم گفت وقتی مرا در خاطر افتاد کی این شیخ بوسعید همچون ما آدمیست این کشف که او را پدید آمده است نتیجۀ مجاهدت و عبادتست اکنون من نیز روی به عبادت و ریاضت آرم و انواع ریاضت و مجاهدت بجای می آوردم پس در خیال من متمکن گشت کی من به مقامی رسیدم کی هرآینه دعای مرا اجابتی باشد و بهیچ نوع رد نگردد با خود اندیشه کردم که از حق سبحانه و تعالی درخواهم تا از جهت من سنگ را زر گرداند کی من باقی عمر در رفاهیت روزگار گذرانم و مرادها باتمام رسانم و برفتم و مبلغی سنگ بیاوردم در گوشۀ خانۀ کی عبادت گاه من بود بریختم و شبی بزرگوار اختیار کردم و غسل کردم و همه شب نماز گزاردم تا سحرگاه که وقت اجابت دعا باشد دست برداشتم و باعتقادی و یقینی هرچ صادق تر گفتم خداوندا این سنگها را زر گردان چون چند بار بگفتم از گوشۀ خانه آوازی شنیدم که نهمار بروتش ری چون آن مرد این کلمه بگفت حالی شیخ ما را بسطی پدید آمد و وقت شیخ خوش گشت و بر پای خاست و آستین می جنبانید و می گفت نهمار بروتش ری حالتی خوش پدید آمد و آن قبض با بسط بدل شد

هر وقت کی قبض زیادت بودی قصد خاک پیر بوالفضل کردی به سرخس خواجه بوطاهر پسر بزرگتر شیخ قدس الله روحه العزیز گفت روزی شیخ ما مجلس می گفت و آن روز در قبض بود شیخ در میان مجلس گریان شد و جملۀ جمع گریان شدند شیخ گفت هر وقت کی ما را قبضی باشد بخاک پیر بوالفضل حسن تمسک سازیم تا ببسط بدل گردد ستور زین کنید اسب شیخ بیاوردند و شیخ ما برنشست و جمع باوی برفتند چون به صحرا شدند شیخ خوش گشت و وقت به بسط بدل شد و شیخ را سخن می رفت و جمع به یکبار نعره و فریاد برآوردند چون به سرخس رسیدند و از قوال درخواست ...

محمد بن منور
 
۳۴۵۲

محمد بن منور » اسرار التوحید » باب اول - در ابتداء حالت شیخ » بخش ۲۵

 

روزی در میان مجلس برزفان شیخ ما رفت کی هرچ بباید گفت ما آن کرده باشیم و جملۀ اولیا قدس الله ارواحهم همچنین بوده اند حالات و کرامات خود از خلق پوشیده داشته اند مگر آنچ بی قصد ایشان ظاهر شده است و ازیشان کس بوده است که چون چیزی از کرامت او بی قصد او ظاهر شده است از خداوند سبحانه و تعالی درخواسته کی خداوندا اکنون آنچ میان من و تو است خلق را برآن اطلاع افتاد جان من بردارد کی من سر زحمت خلق ندارم کی مرا از تو مشغول گردانند و حالی رحمت خدای تعالی نقل کرده است اما این طایفۀ باشندگی مقتدایان این قوم نباشند آن طایفه که مقتدایان باشند در اظهار کرامت نکوشند اما اگر ظاهر شود بی قصد ایشان از آن هم متأثر نشوند چه ایشان را زحمت خلق حجاب نگردد بل که مأمور باشند بوعظ خلق و هدایت و ارشاد و تهذیب اخلاق مریدان و این طایفه پخته تر باشند

و این راه را مقامات بسیارست و مشایخ این طایفه هزار ویک مقام تعیین کرده اند و شرح آن طول و عرضی دارد مقصود ماآنست کی تقریر کرده آید کی مشایخ در اظهار کرامات نکوشیده اند و یک فرق میان ولی و نبی اینست کی انبیا باظهار معجزات مأمورند و اولیا به کتمان کرامات مأمور پس به سبب این مقدمات مجاهدات و ریاضات و کرامات او بیشتر پوشیده بوده است و کس برآن مطلع نبوده آنچ از ثقات و عدول بما رسیده است در تصحیح آن مبالغت رفت و آنچ بینه و بین الله بوده است درآن سخن نتوان گفت

محمد بن منور
 
۳۴۵۳

محمد بن منور » اسرار التوحید » باب دوم - در وسط حالت شیخ » فصل اول - حکایات کرامات شیخ » حکایت شمارهٔ ۱

 

... فصل اول - در حکایاتی کی از کرامات شیخ ما قدس الله روحه العزیز مشهورست و درست شده است

درآن وقت کی شیخ بوسعید قدس الله روحه العزیز ازین ریاضت و مجاهدت فارغ شد و بمیهنه باز آمد و حالت و کشف به کمال رسید عزم نشابور کرد چون به شهر طوس رسید از دیه باژکه بر دو فرسنگی شهرست درویشی را پیش فرستاد و گفت به شهر باید شد به نزدیک معشوق و گفت کی دستوری هست کی تا در ولایت تو آییم و شیخ هرگز کس را نگفته است کی چنین کن یا چنان مکن چنین گفته است کی چنین باید کرد و چنان نباید کرد و این معشوق از عقلاء مجانین بوده است و سخت بزرگوار و صاحب حالتی به کمال و نشست او به طوس بوده است و خاکش آنجاست چون آن درویش برفت شیخ بفرمود تا اسب زین کردندوبر اثر برفت و جمع صوفیان در خدمت شیخ چون بیک فرسنگی شهر رسید به موضعی کی آنرا دو برادران گویند دو بالاست که از آنجا شهر بتوان دید اسب شیخ باستاد و جمع جمله بایستادند چون آن درویش پیش معشوق رسید و آنچ شیخ فرموده بود بگفت معشوق تبسمی کرد و گفت بگوی تا درآید چون معشوق در شهر این سخن بگفت شیخ از آنجا اسب براند و جمع برفتند تا در راه آن درویش به شیخ رسید و سخن معشوق برسانید و شیخ هم از راه پیش معشوق آمد و او شیخ را استقبال کرد و دربرگرفت و گفت فارغ باش که این نوبت که اینجا می زنند و جایهای دیگر روزی چند را همه بدرگاه تو خواهند آورد پس شیخ از اینجای بازگشت و به خانقاه استاد بواحمد کی قدمگاه بونصر سراج بود فروآمد و استاد بواحمد شیخ ما را مراعات و خدمتها بجای آورد و چند روز او رادر طوس نگاه داشت و شیخ را در خانقاه خویش نوبت مجلس نهاد و اهل طوس چون سخن شیخ بشنودند و آن کرامات ظاهر او بدیدند مرید شیخ شدند و قبولها یافت و از امیرامام عزالدین ایلباشی طول الله عمره شنودم که گفت از امیر سید بوعلی عرض شنودم کی گفت در آن وقت کی شیخ بوسعید قدس الله روحه العزیز به طوس آمد و در خانۀ استاد ابواحمد مجلس می گفت و من هنوز کودک و جوان بودم با پدر بهم به مجلس شدم و خلق بسیار جمع آمده بودند چنانک بر در و بام جای نبود کودکی خرد از بام از کنار مادر بیفتاد شیخ را چشم بر وی افتاد گفت بگیرش دو دست در هوا پدید آمد وآن کودک را از هوا بگرفت و بر زمین نهاد چنانک هیچ الم بوی نرسید و جملۀ اهل مجلس بدیدند و فریاد از خلق برآمد و حالتها رفت بوعلی سوگند خورد که من بچشم خویش دیدم

محمد بن منور
 
۳۴۵۴

محمد بن منور » اسرار التوحید » باب دوم - در وسط حالت شیخ » فصل اول - حکایات کرامات شیخ » حکایت شمارهٔ ۳

 

... ای بی خردان چه جای خوابست مرا

این بیت می گفتم خوابم در ربود ودر خواب ماندم تا آن ساعت کی مؤذن بانگ نماز کرد از خواب درآمدم هیچ کس را ندیدمدیگر روز با پدر به مجلس شیخ شدم و بر زبر سر پدر باستادم شیخ را از محبت راه حق سؤال کردند و او درین معنی سخنی می فرمود کی در راه جست و جوی آدمی بنگر تا چه مایه رنج بری و حیله کنی تا به مقصود رسی یا نرسی نارفته در راه حق به مقصود چون توان رسید کی اینک دوش محبوبی وعدۀ داد این جوان را و اشارت بما کرد یک نیمۀ شب بی خواب بود و می گفت در دیده به جای خواب آبست مرا دیگر چه ای جوان خواجه بوالقسم گفت من هیچ نگفتم از شرم دیگر بار بازگفت من بیفتادم و از دست بشدم چون بهوش آمدم شیخ گفت چون در دیده بجای خواب آبست ترا چرا خفتی تا از مقصود بازماندی و بیت جمله بگفت خلق به یکبار به فریاد آمدند و من بیهوش و از دست رفته شیخ مرا گفت ترا این قدر بس باشد حالتها رفت و خرقها انداختند پدرم خرقها بدعوتی بازخرید پس چون شیخ بسرای ما آمد پدرم از شیخ درخواست کرد کی اگر آب خوری از دست بوالقسم خور و من زبر سر شیخ با کوزه در دست استاده شیخ دوبار از دست من آب خورد و مرا گفت نیک مرد خواهی بود هشتاد و یک سال عمر من بود هرگز بر من حرام نرفت از حرمت گفت شیخ و خدمت هیچ مخلوق نکردم و با هیچ کس بد نکردم صاحب واقعۀ این دو کرامت شیخ من بودم

محمد بن منور
 
۳۴۵۵

محمد بن منور » اسرار التوحید » باب دوم - در وسط حالت شیخ » فصل اول - حکایات کرامات شیخ » حکایت شمارهٔ ۵

 

چون شیخ بوسعید قدس الله روحه العزیز چند روز به طوس مقام کرد قصد نشابور کرد خواجه محمود مرید کی در نشابور بود مردی بزرگ بود چنانک مریدان را بر او فرستادی و گفتی محمود راه بری نیکست یک روز این محمود مرید گفت دوش در خواب دیدم کی کوه طوس کی از سوی نشابورست بشکافتی و ماه از میان آن بیرون آمدی خواجه محمود گفت تا ما ترتیب طبخی سازیم دراز شود حالی از بازار سر بریان باید آورد سفره بنهادند و سر بریان پیش نهادند شیخ گفت مبارک باداز سر در گرفتیم چون فارغ شدند خواجه محمود مرید گفت ای شیخ حمام را چه گویی شیخ گفت باید رفت شیخ با جمع به حمام شدند چون سجادۀ شیخ باز افکندند جماعتی ازاری که پاکیزه تر بود پیش شیخ آوردند خواجه محمود دستار را از سر فرو گرفت و بوسی برداد و پیش شیخ داشت شیخ گفت مبارک چون محمود کلاه بنهاد دیگران را خطری نباشد از وی بستد وفرا میان زد و به حمام دررفت چون آن روز بر آسودند دیگر روز شیخ را در خانقاه کوی عدنی کویان مجلس نهادند در اول مجلس از شیخ سؤال کردند کی اینجا بزرگیست کی او را ابوالقسم قشیری گویند می گوید کی بنده بدو قدم بخدای رسد شیخ گفت کی نه ایشان می گویند کی بنده بیک قدم بخدای رسد مریدان استاد امام نزدیک استاد امام آمدند و این سخن بگفتند استاد امام گفت نپرسیدید کی چگونه دیگر روز از شیخ سؤال کردند که دی گفتی کی بیک قدم بخدای رسند شیخ گفت بلی امروز همین می گویم گفتند چون ای شیخ گفت میان بنده و حق یک قدمست و آن آنست که قدم از خود بیرون نهی تا بحق رسی چون شیخ این سخن بگفت بر در خانقاه طوافی آوازی داد کی کماو همه نعمتی شیخ گفت از آن عاقل بشنوید و کار بندید کم آیید و همه شمایید پس گفت

فا ساختن و خوی خوش و صفراهیچ

تا عشق میان ما بماند بی پیچ ...

محمد بن منور
 
۳۴۵۶

محمد بن منور » اسرار التوحید » باب دوم - در وسط حالت شیخ » فصل اول - حکایات کرامات شیخ » حکایت شمارهٔ ۶

 

خواجه حسن مؤدب گوید رحمة الله علیه که چون آوازۀ شیخ در نشابور منتشر شد کی پیر صوفیان آمده است از میهنه و مجلس می گوید و از اسرار بندگان خدای تعالی خبر باز می دهد و من صوفیان را خوار نگریستمی گفتم صوفی علم نداند چگونه مجلس گوید و علم غیب خدای تعالی بهیچ کس نداد بر سبیل امتحان به مجلس شیخ شدم و پیش تخت او بنشستم جامهای فاخر پوشیده و دستار فوطۀ طبری در سر بسته با دلی پر انکار و داوری شیخ مجلس می گفت چون مجلس بآخر آورد از جهت درویشی جامۀ خواست مرا در دل آمد که دستار خویش بدهم باز گفتم با دل خویش کی مرا این دستار از آمل هدیه آورده اند و ده دینار نشابوری قیمت اینست ندهم دیگر بار شیخ حدیث دستار کرد مرا باز در دل افتاد کی دستار بدهم باز اندیشه را رد کردم و همان اندیشۀ اول در دل آمد پیری در پهلوی من نشسته بود سؤال کرد ای شیخ حق سبحانه و تعالی با بنده سخن گوید شیخ گفت از بهر دستارطبری دوبار بیش نگوید بازآن مرد که در پهلوی تو نشسته است دوبار گفت که این دستار کی در سر داری بدین درویش ده او می گوید ندهم کی قیمت این ده دینار است و مرا از آمل هدیه آورده اند حسن مؤدب گفت چون من آن سخن شنودم لرزه بر من افتاد برخاستم و فرا پیش شیخ شدم و بوسه بر پای شیخ دادم و دستار و جامه جمله بدان درویش دادم و هیچ انکار و داوری با من نمانده بنو مسلمان شدم و هر مال و نعمت کی داشتم در راه شیخ فدا کردم و به خدمت شیخ باستادم و او خادم شیخ ما بوده است و باقی عمر در خدمت شیخ بیستاد و خاکش بمیهنه است

محمد بن منور
 
۳۴۵۷

محمد بن منور » اسرار التوحید » باب دوم - در وسط حالت شیخ » فصل اول - حکایات کرامات شیخ » حکایت شمارهٔ ۷

 

از خادم شیخ شنیدم که ایشان هر دو گفتند کی ما از پدر خویش شنودیم کی گفت من جوان بودم کی فرزندان شیخ بوسعید قدس الله ارواحهم العزیز و رحمهم رحمة واسعة مرا از میهنه به خدمت خانقاه شیخ فرستادند به نشابور و در خدمت درویشان مشغول بودم یک روز به گرمابۀ کی در پهلوی خانقاه بود و شیخ در آن حمام بسیار رفتی چون به گرمابه درشدم و موی برداشتم پیری بیامد و خواست کی مرا مغمزی و خدمتی کندمانع شدم و گفتم تو مردی بزرگی و پیر و من جوان بر من واجب باشد کی ترا خدمت کنم گفت بگذار تا ترا مغمزی بکنم و حکایتی است برگویم من بگذاشتم کی من جوان بودم و بر سر چهار سوی این شهر دوکانی داشتم و حلواگری کردمی چون یک چندی این کار کردم و سرمایۀ بدست آوردم هوس بازرگانی در دل من افتاد از دکان برخاستم کاروانی بزرگ بجانب بخارا می رفت من نیز اشتر بکری بگرفتم و به سرخس رسیدیم و روزی دو آنجا مقام کردیم و روی به مرو نهادیم چنانک عادت پیاده روان باشد پارۀ در پیش برفتمی و بخفتمی تا کاروان در رسیدی پس برخاستمی و با کاروان برفتمی یک شب برین ترتیب می رفتم شب بیگاه گشته بود و من سخت مانده و خسته و خواب بر من غلبه کرده پارۀ نیک پیشتر شدم و از راه یکسو شدم و بخفتم در خواب بماندم کاروان در رسیده بود و برفته و من در خواب مانده تا آنگاه کی گرمای آفتاب مرا بیدار کرد برخاستم و اثر کاروان ندیدم پارۀ گرد بردویدم راه گم کرده چون مدهوشی شدم پس با خود اندیشه کردم که چنین کی پارۀ ازین سوی و پارۀ از آن سوی می دوم بهیچ جای نرسم مصلحت آنست کی من با خود اجتهادی کنم و دل با خویشتن آرم تا رای من قرار گیرد بجانبی روانه شوم یک طرف اختیار کردم و می رفتم تا شب درآمد تشنگی و گرسنگی در من اثری عظیم کرده بود که گرمای گرم بود چون هوا خنک تر شد من اندک قوتی گرفتم و با خود گفتم کی به شب روم بهتر باشد آن شب همه شب می دویدم و خار و خاشاک و هیچ جای اثر آبادانی ندیدم شکسته شدم می رفتم تا آفتاب گرم شد و تشنگی از حد گذشت بیفتادم و تن به مرگ بنهادم پس با خویشتن اندیشه کردم کی در چنین جایگاهی الا جهد سود ندارد و تن به مرگ بنهادن بعد همۀ جهدها باشد مرا یک چارۀ دیگر مانده است و آن آنست کی ازین بالاهای ریگ طلب کنم و خویشتن بحیله بر سر آن بالا افکنم و گرد این صحرا درنگرم باشد کی جایی آبادانی یا فهوالمراد و اگرنه بر سر آن پس بنگرستم بالایی بزرگ دیدم خود را بر سر آن بالا افگندم و بدان بیابان نگاه کردم از دور سیاهیی به چشم من آمد نیک نگاه کردم سبزی بود پس قوی دل شدم و با خود گفتم هر کجا سبزی باشد آب بود از بالا به زیر آمدم و روی بدان سبزی نهادم چون آنجا رسیدم پارۀ زمین شخ دیدم و پارۀ آب صافی فراز شدم و پارۀ از آن آب بخوردم و وضو ساختم و دو رکعت نماز گزاردم و سجدۀ شکر کردم کی حق سبحانه و تعالی جان من باز داد و با خود گفتم که مرا اینجا مقام باید کرد و از اینجا روی نیست باشد کی کسی اینجا آید بآب و گر نیاید یک شبان روزی اینجا مقام کنم کی آخر اینجا آبی است بیاسایم آنگاه بروم پارۀ از آن بیخ گیاه بخوردم و از آن سرچشمه دورتر شدم و بر بالاء ریگ بلند شدم و سر بالاء ریگ بازدادم چنانک گوی شد و خاشاک گرد خویش بنهادم چنانک کسی مرا نمی دید و از میان خاشاک بهمه جوانب می نگرستم گفتم نباید حیوانی مؤذی مرا المی رساند چون وقت زوال شد سیاهیی از دور پیدا شد روی بدین آب نهاده چون نزدیک آمد آدمی بود با خویشتن گفتم الله اکبر خلاص مرا دری پدید آمد چون نزدیکتر آمد مردی دیدم بلند بالا سپیدپوست ضخم فراخ چشم محاسنی تا ناف مرقع صوفیانه پوشیده و عصایی وابریقی در دست و سجادۀ بر دوش افگنده و کلاه صوفیانه بر سر نهاده و چمچمی در پای کرده نور از روی او می تافت به کنار آب آمد و سجاده بیفگند بشرط متصوفه و ابریق آب برکشید و در پس بالا شد و وضویی ساخت و دوگانه بگزارد و دست بر داشت و دعایی بگفت و سنت بگزارد و قامت گفت و فریضه بگزارد و محاسن بشانه کرد و برخاست و سجاده بر دوش افگند و رو به بیابان نهاد و برفت تا از چشم من غایب نشد من از خود خبر نداشتم از هیبت او و از مشغولی بدیدار او و نیکویی طاعت او چون او از چشم من غایب شد و من با خویشتن رسیدم خود را بسیار ملامت کردم کی این چه بود کی من کردم همه جهان آدمی طلب می کردم که مرا ازین بیابان مهلک برهاند اکنون جز صبوری روی نیست باشد کی باز آید منتظر می بودم تا اول نماز دیگر درآمد همان سیاهی از دور پدید آمد دانستم که همان شخص است چون نزدیک آمد هم او بود هم بر قرار آن کرت من این بار گستاخ تر شده بودم آهسته از میان خاشاک بیرون آمدم و از آن بالا فروآمدم چون از نماز فارغ شد و دست برداشت و دعا بگفت برخاست تا برود دامنش بگرفتم و بگفتم ای شیخ از بهر لله مرا فریادرس مردی ام از نشابور و با کاروانی به بخارا می شدم امروز دو روزست تا راه گم کرده ام و راه نمی دانم او سر در پیش افگند یک نفس را سر برآورد و دست من بگرفت من بنگریستم شیری دیدم که از آن بیابان برآمد و پیش او آمد و خدمة کرد و بیستاد او دهان بر گوش شیر نهاد پس مرا برآن شیر نشاند و موی گردن او بدست من داد و مرا گفت هر دو پای در زیر شکم او محکم دار و هر کجا که او بیستاد از وی فرود آی و از آن سوی کی روی او باشد برو من چشم فراز کردم و شیر برفت یک ساعت بود شیر بیستاد من ازو فرو آمدم و چشم باز کردم شیر برفت راهی دیدم گامی چند برفتم کاروان را دیدم آنجا فرود آمده شاد شدم با ایشان به بخارا شدم و از متاعی کی برده بدم سودی نیک بکردم و متاع نشابور بخریدم و بازآمدم و دیگر بار به دوکان نشستم و با سر حلواگری رفتم و چند سال برین بگذشت یک روز بکاری بکوی عدنی کویان فرو شدم بر در خانقاه انبوهی دیدم پرسیدم کی چه بوده است گفتند کسی آمده است از میهنه شیخ بوسعید بوالخیرش گویند کی پیر و مقتدای صوفیان است و او را کرامات ظاهر درین خانقاه نزول کرده است و امروز مجلس می گوید گفتم من نیز در روم تا چه می گوید چون از در خانقاه درشدم ستونی بود بر کنار رواق آنجا بایستادم و او بر تخت نشسته بودو سخن می گفت در وی نگرستم آن مرد را دیدم که در آن بیابان مرا بر آن شیر نشانده بود او روی از دیگر سوی داشت کی سخن می گفت چون سخن او شنیدم او را بازشناختم او حالی روی بمن کرد و گفت های نشنیدستی هر آنچ ببینند در ویرانی نگویند درآبادانی چون این سخن بگفت نعرۀ از من برآمد و نیز از خود خبر نداشتم و بیهوش بیفتادم شیخ با سر سخن شده بود و مجلس تمام کرده چون بهوش بازآمدم و مردم رفته درویشی نشسته بود و سر من در کنار گرفته چون با خویش آمدم برخاستم آن درویش گفت شیخ فرموده است که بر ما درآی من پیش شدم و در پای او افتادم شیخ مرا بسیار مراعات کرد و تبرکی از آن خویشتن بمن داد و حسن مؤدب را گفت تا مرا جامهای نو آورد و آن جامۀ حلواگری را از سر من برکشید و طبقی شکر در آستین من کرد و گفت این به نزدیک کودکان بر و با ما عهد کن کی تا زنده باشم من این سخن را با خلق نگویی و سر را فاش نگردانی قبول کردم تا شیخ زنده بود و در حال حیوة او این حکایت با کس نگفتم چون او بدار بقا رحلت کرد من این حکایت باتو بگفتم

محمد بن منور
 
۳۴۵۸

محمد بن منور » اسرار التوحید » باب دوم - در وسط حالت شیخ » فصل اول - حکایات کرامات شیخ » حکایت شمارهٔ ۸

 

خواجه حسن مؤدب کی خادم خاص شیخ بود حکایت کرد که چون شیخ ابوسعید قدس الله روحه العزیز در ابتدای حالت به نشابور آمد و مجلس می گفت و بیکبار مردمان روی بوی آوردند و مریدان بسیار پدید آمدند در آن وقت در نشابور مقدم کرامیان استاد ابوبکر اسحق کرامی بود و رییس اصحاب رأی و روافض قاضی صاعد و هر یک از ایشان تبع بسیار و شیخ را عظیم منکر و جملگی صوفیان را دشمن داشتندی و شیخ بر سر منبر بیت می گفتی و دعوتهای بتکلف می کردی چنانک هزار دینار زیادت در یک دعوت خرج می کرد و پیوسته سماع می کرد و ایشان برآن انکارهای بلیغ می کردند و شیخ فارغ بود و بر سر کار خویش پس ایشان بنشستند و محضری کردند و ایمۀ کرامیان نبشتند کی اینجا مردی آمده است ازمیهنه و دعوی صوفیی می کند و مجلس می گوید و بر سر منبر بیت وشعر می گوید تفسیر و اخبار نمی گوید و سماع می فرماید و جوانان را رقص می فرماید و لوزینه و و مرغ بریان می خورد و می خوراند و می گوید من زاهدم و این نه شعار زاهدانست و نه صوفیان و خلق بیکبار روی بوی نهادند و گم راه می گردند و بیشتر عوام در فتنه افتاده اند اگر تدارک این نکند زود بود کی فتنۀ ظاهر گردد و این محضر بغزنین فرستادند به خدمت سلطان غزنین جواب نبشتند بر پشت محضر کی ایمۀ فریقین شافعی و بوحنیفه بنشینند و تفحص حال او بکنند و آنچ مقتضای شریعتست بروی برانند این مثال روز پنجشنبه در رسیدآنها کی منکران بودند شاد شدند و گفتند فردا آدینه است روز شنبه مجمعی سازیم و شیخ را با جملۀ صوفیان بردار کنیم بر سر چهار سوی برین جمله قرار دادند و این آوازه در شهر منتشر شد و آن طایفۀ کی معتقد بودند رنجور و غمناک گشتند و کسی را زهره نبود کی این حال با شیخ بگوید خواجه حسن مؤدب گفت چون این روز نماز دیگر بگزاردیم شیخ مرا بخواند و گفت ای حسن صوفیان چندتن اند گفتم صد و بیست تن اند گفت فردا چاشتگاه جهت ایشان هر یکی را سر برۀ بریان در پیش نهی با شکر کوفتۀ بسیار تا برآن مغز بره پاشند و هر یکی را رطلی حلوای شکر و گلاب پیش نهی با بخور تا عود می سوزیم و گلاب برایشان می ریزیم و کرباسهای گازر شست بیاری و این سفره در مسجد جامع بنهی تا آن کسانی که ما را در غیبت غیبت می کند برأی العین ببینند کی حق سبحانه و تعالی عزیزان درگاه عزت را از پردۀ غیب چه می خوراند حسن گفت چون شیخ این اشارت بکرد در جملۀ خزینه یک تاه نان معلوم نبوده است و در جملۀ نشابور کس را نمی دانستم که باوی گستاخی کنم که همگنان ازین آوازه متغیر شده بودند و زهرۀ آن نبود کی شیخ را گویم که وجه این از کجا سازم از پیش شیخ بیرون آمدم آفتاب روی به غروب نهاده بود بسر کوی عدنی کویان باستادم متحیر و نمی دانستم کی چه کنم مردمان در دکانها می بستند و روی بخانها می نهادند مردی از پایان بازار می دوید تا بخانه رود مرا دید استاده گفت ای حسن چه بوده است که چنین متحیر ایستادۀ حاجتی و خدمتی فرمای من قصه با او تقریر کردم کی شیخ چنین فرموده است و هیچ وجه معلوم نیست آن جوان درحال آستین باز داشت و گفت دست در آستین درآر دست در آستین وی بردم و یک کف زر سرخ برداشتم روی بکار آوردم و آنچ شیخ فرموده بود جمله راست کردم و گفتی کف من میزان گفت شیخ بود که این جمله ساخته شد که یک درم سیم نه دربایست بود ونه زیادت آمد آن شب آن کار ساخته شد و به گاه برفتم و کرباس بستدم و به مسجد جامع سفره باز گستریدم شیخ با جماعت حاضر آمد و خلایق بسیار به نظاره مشغول و این خبر به قاضی صاعد و استاد ابوبکر بردند قاضی صاعد گفت بگذارید تا امروز شادی بکنند و سر بریانی بخورند که فردا سر ایشان کلاغان خواهند خورد و بوبکر اسحق گفت بگذارید کی ایشان امروز شکمی چرب کنند کی فردا چوب دارچرب خواهند کرد این خبر بگوش صوفیان آوردند همه غمناک و رنجور گشتند چون از سفره فارغ شدند شیخ گفت ای حسن باید کی سجادهای صوفیان به مقصوره بری از پس قاضی صاعد کی ما از پس او نماز خواهیم گزارد و قاضی صاعد خطیب شهر بود پس حسن گفت سجادهای صوفیان به مقصوره بردم در پس پشت قاضی صاعد صد و بیست سجاده فرو کردم دو رسته قاضی صاعد بر منبر رفت و خطبۀ بانکار بگفت و فرود آمد چون نماز بگزاردند شیخ برخاست و سنت را توقف نکرد و برفت چون شیخ برفت قاضی صاعد روی باز پس کرد و می خواست که سخنی گوید شیخ بدنبالۀ چشم در وی نگاه کرد او حالی سر در پیش افکند چون شیخ بخانقاه باز آمد مرا گفت برو بر سر چهار سوی کرمانیان و آنجا کاک پزی است و کاک پاکیزه نهاده و کنجد و پسته مغز دروی نشانده ده من کاک بستان و فراتر شو منقا فروشیست ده من منقا بستان و در دوایزارفوطۀ کافوری بند و به نزد استاد ابوبکر اسحق برو بگوی امشب باید کی روزه بدین گشایی حسن گفت برخاستم و بر سر چارسوی کرمانیان شدم و بدر سرای ابوبکر اسحق شدم و سلام شیخ برسانیدم و گفتم شیخ می فرماید کی امشب باید کی روزه بدین طعام گشایی چون او آن بدید رنگ رویش متغیر شد و ساعتی انگشت در دندان گرفت و تعجب نمود و مرا بنشاند و حاجب بوالقسمک را آواز داد و گفت برو به نزدیک قاضی صاعد و او را بگوی که میعادی که میان ما بود کی فردا با این شیخ و صوفیان مناظره کنیم و او را برنجانیم من از آن قول برگشتم تو دانی با ایشان و اگر گوید چرا بگوی کی من دوش نیت روزه کردم و امروز به مسجد جامع می شدم چون بسر چهار سوی کرمانیان رسیدم کاکی پاکیزه دیدم نهاده آرزو کرد چون فراتر شدم منقا دیدم گفتم چون بخانه آمدم فراموش کردم و این حال نگفته بودم این هر دو را از آن هر دو موضع بر من فرستاده است که امشب روزه بدین بگشای اکنون کسی را که اشراف خاطر بندگان خدای تعالی چنین باشد مرا باوی ترک مناظره نباشد حاجب بوالقسمک برفت و پیغام بازآورد کی من این ساعت هم بدین مهم به نزدیک تو کس می فرستادم کی او امروز از پس من نماز گزارده است چون سلام فریضه باز داد برخاست و سنت را مقام نکرد و برفت من روی باز پس کردم و می خواستم کی او را برنجانم و گویم که این چه شعار صوفیان است کی روز آدینه نماز سنت نگزاری شیخ بدنبالۀ چشم بمن بازنگریست خواست کی زهرۀ من آب شود پنداشتم که او بازیست و من گنجشکی که همین ساعت مرا صید خواهد کرد هرچند کوشیدم سخنی نتوانستم گفت او امروز هیبت و سلطنت خود بمن نمود با وی مرا هیچ کاری نیست صاحب خطاب سلطان تو بودۀ و تو دانی با او چون حاجب بوالقسمک این سخن بگفت ابوبکر اسحق روی به من کرد و گفت برو و با شیخ بگو کی قاضی صاعد با سی هزار مرد تبع و بوبکر اسحق بابیست هزار مرد و سلطان با صد هزار مرد و هفتصد پیل جنگی مصافی برکشیدند با تو و قلب و میمنه و و جناح راست کردند تو بده من کاک و ده من منقامصاف ایشان بشکستی و برهم زدی اکنون تو دانی با دین خویش لکم دینکم ولی دین حسن گفت من پیش شیخ آمدم و ماجری بگفتم پس شیخ روی باصحاب کرد و گفت از دی باز لرزه بر شما افتاده است شما پنداشتید کی چوبی به شما چرب خواهند کرد چون حسین منصوری باید کی در علوم حالت در مشرق و مغرب کس چون او نبود در عهد وی تا چوبی بوی چرب کنند چوب به عیاران چرب کنند بنامردان چرب نکنند پس روی بقوال کرد و گفت بیار و این بیت بگوی بیت

در میدان آ با سپر و ترکش باش ...

محمد بن منور
 
۳۴۵۹

محمد بن منور » اسرار التوحید » باب دوم - در وسط حالت شیخ » فصل اول - حکایات کرامات شیخ » حکایت شمارهٔ ۱۱

 

... تا گبر نشی ترا بتی یار نبو

بوجه استفهام کی خود عارت نیاید که از بهر بتی گبر شوی و تا گبر نگردی یار تو نتواند بود چون استادامام وجه تفسیر این بیت بشنید که با چنان خاطر و علمی کی او را درین راه بود اقرار داد که سماع شیخ را مباحست و مسلم و در سر توبه کرد که بعد از آن بر هیچ حرکت شیخ انکار نکند بعد از ان هر روز نزدیک شیخ آمدی یا شیخ بروی رفتی

محمد بن منور
 
۳۴۶۰

محمد بن منور » اسرار التوحید » باب دوم - در وسط حالت شیخ » فصل اول - حکایات کرامات شیخ » حکایت شمارهٔ ۲۷

 

آورده اند کی در آن وقت کی شیخ بوسعید قدس الله روحه العزیز بنشابور بود آنجا امامی بود از اصحاب بوعبدالله کرام او را بوالحسین تونی گفتندی و شیخ ما را منکر بودی و انکار وی بدرجۀ بود که هروقت پیش او سخن شیخ گفتندی او لعنت کردی و تا شیخ در نشابور بود او بکوی عدنی کویان که خانقاه شیخ در آنجا بود نگذشته بود روزی شیخ گفت اسب زین کنید تا به زیارت بوالحسین تونی شویم جمعی صوفیان و مریدان بدل بر شیخ اعتراض کردند که بزیارت کسی می رود که سخن وی پیش او نمی توان گفت و اگر نام او شنود لعن می کند شیخ برنشست بامریدان در راه رافضتی از خانه بیرون آمد شیخ را دید با جمع لعنت آغاز کرد جماعت قصد زخم او کردند شیخ گفت آرام گیرید باشد که بدان لعنت بروی رحمت کنند جمع گفتند چگونه رحمت کنند بر کسی کی بر چون تویی لعنت کند شیخ گفت معاذالله او لعنت بر ما نمی کند او پندارد کی ما بر باطلیم و او برحق او لعنت برآن باطل می کند برای خدایرا و آن مرد ایستاده بود و آن سخن کی شیخ می گفت می شنود حالی در پای اسب شیخ افتاد و گفت ای شیخ توبه کردم بر حق تویی و بر باطل من اسلام عرضه کن تا بنو مسلمان شوم شیخ مریدان را گفت دیدی که لعنتی که برای خدای کنی چه اثر دارد چون فراتر شدند حسن مؤدب درویشی را پیش فرستاد تا امام بوالحسین را خبر کند که شیخ به سلام تومی آید آن درویش ابوالسحین را خبر کرد او شیخ را نفرین کرد و گفت او به نزدیک ما چه کار دارد اورا به کلیسای ترسایان باید شد چون درویش بشنید نزدیک حسن آمد وآنچ بود بگفت اتفاق را روز یکشنبه بود شیخ را خود آگاهی بود از آنچ رفت گفت یا حسن چه می رود حسن آنچ شنید بازنمود شیخ گفت اکنون پیر آنچ فرموده است بجای آریم روی به کلیسا نهاد و گفت بسم الله الرحمن الرحیم چنان باید کرد کی پیر می فرماید چون به کلیسا رسید ترسایان جمع بودندو به کار خود مشغول چون شیخ را بدیدند همه گرد وی درآمدند و در وی نظاره می کردند تا بچه کار آمده است و ایشان در پیش کلیسا صفۀ کرده بودند و صورت عیسی و مریم در دیوار صفه کرده و روی بدان آورده و آنرا سجده می کردند شیخ بدنبالۀ چشم بدان صورتها باز نگریست و گفت ءانت قلت للناس اتخذونی وامی الهین من دون الله تویی که می گویی مرا و مادر مرا بخدایی گیرید اگر محمد و دین محمد حق است درین لحظه حق را سبحانه و تعالی سجود کنید چون شیخ این سخن بگفت آن هر دو صورت درحال بزمین افتادند چنانک رویهاشان از سوی کعبه بود چون ترسایان آن بدیدند فریاد برآوردند و چهل تن ازیشان زنار ببریدند و مسلمان شدند و مرقعها درپوشیدند و غسل آوردند شیخ روی بجمع متصوفه آورد و گفت هرک بر اشارت پیران رود چنین بود و این همه از برکة اشارت آن پیر بود و این خبر پیش ابوالحسین تونی بردند که شیخ را چه رفت و او چه گفت امام بوالحسین را حالتی پدید آمد و گفت آن چوب پاره بیارید یعنی محفه و او رادر محفه نشاندند چون به خانقاه شیخ رسید گفت مرا از محفه بیرون آرید او را بیرون آوردند و از در خانقاه شیخ به پهلو می گشت ونعره می زد تا پیش تخت شیخ و در دست و پای شیخ افتاد و جمع را حالتها پدید آمد و او جامه خرقه کرد و شیخ و جمع موافقت نمودند و او از کرده استغفار کرد و از مریدان شیخ گشت

محمد بن منور
 
 
۱
۱۷۱
۱۷۲
۱۷۳
۱۷۴
۱۷۵
۱۰۲۲