گنجور

 
۲۸۱

محمد بن منور » اسرار التوحید » باب دوم - در وسط حالت شیخ » فصل اول - حکایات کرامات شیخ » حکایت شمارهٔ ۱۳

 

... هر روز بنو یاردگر نتوان کرد

چون استاد این سخن بشنید نعرۀ بزد و از هوش برفت چون شیخ مجلس تمام کرد و عوام بپراگندند و شیخ در خانه شد مشایخ متصوفه نزدیک استاد آمدند کی دوش چه بوده است استاد گفت عجب کاریست دوش در وردی کی مرا بود کسلی می رفت و ازان جهت مشوش بودم گفتم به مسجد آدینه شوم و در آن حوض غسلی کنم و بر سر خاک مشایخ روم و ورد بگزارم چون به مسجد جامع رسیدم و بحوض فرو شدم و سجاده بر طاق نهادم با جامها و بر سر آب می ریختم یکی درآمد و جامه و کفشم برگرفت و از آن سبب رنجی و اندوهی بمن درآمد و زفان داوری پدید آوردم از آب برآمدم و برهنه بخانقاه رفتم و جامۀ دیگر درپوشیدم و گفتم همان تمام باید کرد بر اندیشۀ زیارت برون شدم چون بدر مسجد جامع رسیدم پایم در سنگ آمد پایم ریش گشت و دستارم از سر بیفتاد کسی درآمد و دستارم را در ربود من متحیر بماندم سر بسوی آسمان کردم و گفتم ای بار خدای اگر ترا بوالقسم نمی باید او طاقت سیلی و زخم تو ندارد کی بوالقسم را این ورد و زیارت برای تو بود چون ترا نمی باید در باقی کردم و در همه جهان هیچ کس از حال من خبر نداشت امروز شیخ می گوید کی ما دوش با تو بودیم تا او را بدین سر اطلاعست ای بسا رسواییا کی او از ما می داند

محمد بن منور
 
۲۸۲

محمد بن منور » اسرار التوحید » باب دوم - در وسط حالت شیخ » فصل اول - حکایات کرامات شیخ » حکایت شمارهٔ ۳۱

 

هم درین وقت کی شیخ قدس الله روحه العزیز به نشابور بود مریدان بسیار می آمدند بعضی مهذب و بعضی نامهذب یکی از روستا توبه کرده بود و در خانقاه می بود جفتی کفش داشت بر قطری زده کی هر وقت بخانقاه آمدی آوازی و گفت ترا باید رفت و این درۀ است در میان کوه نشابور و طوس و آبی از آن دره بیرون می آید و به رودخانۀ نشابور می پیوندد و گفت چون بدان دره درشوی پارۀ بروی سنگی است بر آن سنگ دوگانۀ باید گزارد و منتظر بودن کی دوستی از دوستان ما به نزدیک تو آید سلام ما بوی رسان و سخنی چند با آن درویش بگفت کی با او بگوی کی او دوست عزیز ماست آن درویش برغبت تمام روی در راه نهاد و همه راه اندیشه می کرد که می روم و ولیی از اولیاء حق را زیارت کنم چون بدان موضع رسید کی اشارت رفته بود ساعتی توقف کرد آواز طراق طراق در آن کوه ظاهر شد کی کوه از هیبت آن بلرز افتاد درویش بازنگریست اژدهایی دید سیاه عظیمکی از آن عظیم تر نتواند بود حرکت نتوانست کردن اژدهای آمد تا به نزدیک آن سنگ و سر بر سنگ نهاد و بیستاد چون درویش با خویشتن آمد دید اژدها را کی بتواضع سر بر سنگ نهاده بود و هیچ حرکت نمی کرد از سر بی خویشتنی و ترس گفت شیخ سلام رسانید آن اژدها روی بر خاک مالید و تواضع کرد درویش چون بدید دانست کی شیخ پیغام بوی داده است آنچ گفته بود با او بگفت و او بسیار تواضع کرد چون درویش سخن تمام کرد اژدها باز گردید چون از نظر درویش غایب شد درویش از آن کوه بزیر آمد و چون اندکی برفت بنشست و سنگی برگرفت و آن آهنها کی بر کفش داشت جمله بشکست و برکشید وآهسته می امد تا بخانقاه چون بخانقاه درآمد کسی را خبر نبود و سلام چنان گفت که آواز او اصحاب بحیله بشنودند چون مشایخ حالت او بدیدند خواستند کی بدانند کی آن کدام پیر بوده است که نیم روزه خدمت و صحت اودر وی چندان اثر کرده است کی عمرها بریاضت و مجاهدت آن تأدیب وشکستگی حاصل نتواند آمد از وی سؤال کردند شیخ ترا به نزدیک کی فرستاده بود او قصه بگفت جمع تعجب کردند و مشایخ آن حدیث از شیخ سؤال کردند شیخ گفت او هفت سال رفیق ما بوده است و ما را از یکدیگر راحتها بوده فی الجمله بعد از آن روز هیچ کس از آن درویش حرکتی درشت ندید و نه آوازی بلند شنید و بیک نظر شیخ مؤدب ومهذب گشت

محمد بن منور
 
۲۸۳

محمد بن منور » اسرار التوحید » باب دوم - در وسط حالت شیخ » فصل اول - حکایات کرامات شیخ » حکایت شمارهٔ ۵۲

 

آورده اند کی روزی شیخ با جماعتی متصوفه در نشابور بسر کوی عدنی کویان رسید قصابی بود بر سر کوی چون شیخ با جماعت بوی رسیدند قصاب با خود گفت ای مادر و زن اینها مشتی افسوس خواران سرو گردن ایشان نگر چون دنبۀ علفی و دشنام چند بگفت چنانک هیچ مخلوق نشنود و شیخ را از راه فراست برآن اطلاع بود حسن مؤدب را گفت ای حسن آن قصاب را بیار حسن بر قصاب شد و گفت ترا شیخ می خواند مرد بترسید شیخ صوفی را پیش حسن فرستاد و گفت او را به گرمابه برید حسن او را به گرمابه فرستاد و به خدمت شیخ آمد شیخ گفت به بازار شو و کرباسی باریک و جفتی کفش و دستاری کتان طبری بخر و بدر گرمابه رو و صوفیی دورا آنجا برتا او را مغمزی کنند حسن دو صوفی را به گرمابه به خدمت او فرستاد و حالی به بازار شد و آنچ شیخ فرموده بود بیاورد شیخ صوفیان را گفت زود پیراهن و ایزار بدوزید چون جامه ها بردوختند شیخ گفت برو و دران مردپوشان و صددرم بوی ده و او را بگوی که همان سخن کی می گفتی می گوی چون سیمت نماند بیا تادیگر بدهم حسن بفرموده برفت و همه بجای آورد قصاب درگریستن آمد و به خدمت شیخ باستاد و مرید شیخ شد

محمد بن منور
 
۲۸۴

محمد بن منور » اسرار التوحید » باب دوم - در وسط حالت شیخ » فصل اول - حکایات کرامات شیخ » حکایت شمارهٔ ۸۹

 

خواجه ابوبکر مؤدب گفت کی من در میهنه بودم در خدمت شیخ روزی بارانی عظیم آمد با سیل قوی شیخ گفت صلاء آب بازی و نماز دیگر به صحرا بیرون آمد من در پیش شیخ رفتم تا به لب رود و گفت آب بازی کنید جمله جمع درآب جستند و من به خدمت شیخ ایستاده بودم با جامهای پاکیزه و در شیخ می نگریستم تا درین بودم حسن مؤدب درآمد از پس من و سر بمیان دو پای من برد و مرا برداشت و آورد تا لب رود و در آب انداخت آب از سر من درگذشت و من شناوندانستم آب دستارو کفشم برد و من بیهوش شدم مرا از آب برآوردند و سر زیر بداشتندو آب از گلوی من بزیر آمد شیخ گفت صلاء نماز جنازه مرا بیاوردند و در پیش شیخ بنهادند شیخ سجاده برروی من پوشید و جماعت صف کشید و شیخ چهار تکبیر بر من نماز جنازه گزارد و بر سر پای بنشست و گوشۀ سجاده از روی من باز گرفت و مرا گفت یا بابکر بعد از مردگی برخیز و سخن گوی چون چون شیخ برفت من همچنان با میزری در میان با شیخ برفتم و جمع را آنجا گذاشتم شیخ باسرای آمد و آن شب بسفره بیرون نیامد دیگر روز برتخت نشست تا مجلس گوید پس از آنک به سخن درآمد حسن مؤدب را گفت برپای خیز برخاست گفت ترا بجانب بلخ به دوازده روز بروی و بدوازده روز بیایی و یک روز به بلخ باشی و بوعمرو خشکویه از نشابور آنجاست سلام ما بوی رسانی و بگویی سه من عود می باید جهت صوفیان و صد دینار وامست بستانی و بیاری حسن مؤدب برفت چون به موضع زردک رسید وقت ترکمان تاز بود حسن را بگرفتند و بزدند و استخفافها کردند کی تو جاسوسی و یک شبانه روز در بند نگاه داشتند حسن گفت من درآن سرما و رنج بر خویشتن حدث کرده بودم نیم شب به شیخ التجا کردم گفتم ای شیخ مرا فریادرس چون بگفتم این سخن سالار ترکمانان از خانه بیرون آمد و دستم از بند بگشاد و مرا در خرگاهی فرستاد و آب گرم آوردند تا من خویشتن را بشستم و مرا بخرگاه خویش برد و مراگفت کی تو جاسوسی چه کسی می کردی گفتم من شاگرد زاهد میهنه ام کی او را شیخ بوسعید گویند صفت شیخ دادم سالار گفت این پیر برین صفت کی تو می گویی بخواب دیدم با تیغی کشیده و مرا گفت آن مرد را بگذار و اگر نه ترا هلاک گردانم بترسیدم و ترا خلاص دادم هرکجاخواهی برو من به بلخ شدم بوعمرو خشکو به غزنین رفته بود بازگشتم و بیست و پنجم بامداد را به کنار میهنه بودم شیخ بامداد بر سر منبر گفت حسن آمد او را استقبال کنید فرزندان شیخ مرا استقبال کردند و به خدمت شیخ آمدم شیخ گفت مرحبا ای حسن تو گویی یا ما گفتم شیخ گوید نیکوتر گفت ما دانستیم که تو بوعمرو را نبینی و لکن رفتی و در راه ترا ترکمانان گرفتند و بند کردند و رنجها دیدی بما التجا کردی ترا خلاص دادیم و به بلخ رفتی و بوعمرو را ندیدی حسن گفت چون دانستی کی چنین خواهد بود رنج بیچاره چرا طلبیدی شیخ گفت ای حسن آن چنان نفسی کی آن روز بوبکر را در آب انداخت ما نرم نتوانستیم کرد چماق ترکان می بایست تا آنرا نرم کند این همه تعبیه برای من بوده است

محمد بن منور
 
۲۸۵

محمد بن منور » اسرار التوحید » باب دوم - در وسط حالت شیخ » فصل اول - حکایات کرامات شیخ » حکایت شمارهٔ ۹۶

 

خواجه امام بوعلی فارمدی گفت قدس الله روحه العزیز کچون من بخدمت شیخ بوالقسم گرگانی رسیدم و او مرا بانواع ریاضتها فرمود و مهذب و مؤدب شدم او مرا بابوبکر عبدالله برادری فرمود و هر دو را به خدمت شیخ بوسعید فرستاد بمیهنه چون بمیهنه رسیدیم و سنن و شرایط بجای آوردیم و به خدمت شیخ در رفتیم حسن مؤدب را شیخ بفرمود کی ایزاری بیاورد و بمن داد شیخ بمن فرمود کی بدین ایزار گرد را از دیوار دور می کن و بوبکر عبدالله را فرمود که کفش درویشان راست می دار چون سه روز مقام کردیم و این خدمت بجای آوردیم روز چهارم شیخ فرمود کی بخدمت شیخ بوالقسم باید رفت چون به خدمت شیخ بوالقسم آمدیم ومدتی برین گذشت و هر دو شیخ برحمت حق سبحانه و تعالی نقل کردند سخن بر من گشاده گشت و مریدان پدید آمدند وصیت و آوازۀ من در جهان منتشر گشت و شیخ بوبکر عبدالله را بآن بزرگواری در میان خلق شهرتی وصیتی نبود وذکر او سایر نگشت یک روز بوبکر عبدالله گفت کی شیخ بوسعید فرمود شیخ بوعلی را که بایزار گرد را از دیوار پاک می کن تا همۀ عمر بایزار سخن گرد معصیت از دیوار دل بندگان حق پاک می کند و ما را فرمود تا کفش درویشان راست می کردیم تا همۀ عمر در پایگاه بماندیم و کسی ما را نشناخت و ذکر ما نکرد

محمد بن منور
 
۲۸۶

محمد بن منور » اسرار التوحید » باب دوم - در وسط حالت شیخ » فصل دوم - حکایاتی که بر زبان شیخ رفته » حکایت شمارهٔ ۱۰۰

 

شیخ بوسعید قدس الله روحه همشیرۀ داشت کی فرزندان شیخ او را عمه گفتندی و او در غایت زهد بودست و چون به ضرورت بیرون آمدی چادر و موزه در پس سرای نهاده داشتی و چون بیرون شدی جامۀ کی در خانه داشتی نپوشیدی و هم بدان چادر و موزه و جامه کی در پس سرای داشت بدان بیرون شدی تا گردی کی از کوی برآن جامه نشیند بخانه نیارد و بهر وقت کی شیخ بخانۀ او رفتی عمه سرای را پاک بشستی و گفتی شیخ با کفشی که در شارع رفته است در سرای ما رفت شیخ در سرای عمه بودو سخن می گفت عمه گفت ای شیخ این سخن تو زرشوشه است شیخ گفت این سخن ما زر شوشه است و خاموشی تو گوهر ناسفته است و از صومعۀ عمه سوراخی بصومعۀ شیخ کرده بود تا پیوسته شیخ را می دیدی و سخن می پرسیدی روزی شیخ در صومعۀ خویش بود و خضر علیه السلم کی او را با شیخ بسیارصحبت بود نزدیک شیخ آمده بودو هر دو تنها نشسته بودند و سخن می گفتند عمه بدان سوراخ آمد بدانست به کرامت که آن خضر است کی با شیخ سخن می گوید پوشیده مراقبت احوال ایشان می کرد خضر دوکرت از کوزۀ شیخ کی در پیش نهاده بود آب خورد چون خضر برخاست شیخ با او بهم برخاست و از پس او فراز شد چون ایشان بیرون شدند حالی عمه براه بام برآمد و در صومعۀ شیخ رفت و از بهر تبرک از کوزۀ شیخ از آن موضع کی خضر آب خورده بود آب خورد و بیرون آمد آن وقت را کی عمه بصومعۀ خویش آمد شیخ بصومعه آمد و آن حال عمه به کرامت بدید و با عمه هیچ نگفت خادم را آواز داد کی تا آن سوراخ کی به صومعۀ عمه بود برآوردند

محمد بن منور
 
۲۸۷

محمد بن منور » اسرار التوحید » باب سوم - در انتهاء حالت شیخ » فصل سیم - در کرامات وی در حیات و وفات » حکایت شمارهٔ ۱۱

 

شیخ مهد بارودی مردی عزیز و بزرگوار بوده است و معتقد فیه و سلطان سنجر مرید او گشته با تمامت لشکر او و اورا احوال نیکو و به نزدیک اهل روزگار مقبول در عهد پدرم نورالدین منور رحمة الله علیه کی او خادم بقعۀ شیخ بود و پیرو پیشوای فرزندان شیخ بمیهنه آمد به زیارت روضۀ شیخ چون زیارت بکرد آن روز ببود و شب درآمد و جمع از سفره و نماز خفتن فارغ شدند شمع مشهد بقرار هر شب بنهادند و مقریان پیش تربت شیخ قرآن برخواندند و جمع متصوفه و مردمان زیارت بجای آوردند شیخ مهد گفت مرا اندیشه می باشد کی امشب درین مشهد بر سر تربت مقام کنم و بعبادتی مشغول گردم فرزندان شیخ گفتند کی این معهود نبوده است و بعد از وفات شیخ هیچ کس به شب در اینجا قرار نتواند گرفت کی شیخ اشارت فرموده است کی روز شما راست و شب جمعی دیگر را یعنی جنیان را و همه شب کی در مشهد بود و قفل برنهاده هرکه گوش دارد آواز بشنود چندانکه گفتند فایده نبود خادم بیرون آمد و روشنایی برگرفت و در مشهد از بیرون ببست و قفل کرد و برفت و جمع صوفیان بر بام شدند کی فصل تابستان بودو سر باز نهادند هنوز در خواب نرفته بودند که فریاد شیخ مهد از مشهد برآمد صوفیان از بام بزیر آمدند مهد را در کوی بر در حوض خانۀ صوفیان بر کنار جوی نشسته دیدند و هر دو پای در آب نهاده او را برگرفتند وبدر مشهد شدند بنگریستند در مشهد برقرار قفل بود او را بر بام بردند و ازو سؤال کردند که چه حالت بود شیخ مهد گفت چون شمع برگرفتند و در مشهد ببستند و من به نماز مشغول شدم رکعتی چند بگزاردم و بنشستم و سر بجیب خود درکشیدم تا ساعتی تفکری کنم تری از آب بپایم رسید چشم باز کردم خویشتن در میان کوی دیدم بر کنار جوی نشسته پای در آب نهاده چنانک شما مشاهده کردید آن شب شیخ مهد بر بام بخفت سحرگاه که خادم در مشهد باز کرد و شمع در مشهد بنهاد کفش شیخ مهد ازمشهد بیرون آورد و پیش وی بنهاد پس شیخ مهد چند روز بمیهنه مقام کرد و بازگشت چون به نسا باز رسید مشایخ نسا ازوی سؤال کردند کی فرزندان شیخ چگونه یافتی گفت منور منوری دیدم و این در حق پدرم گفت رحمة الله علیه

محمد بن منور
 
۲۸۸

محمد بن منور » اسرار التوحید » باب سوم - در انتهاء حالت شیخ » فصل سیم - در کرامات وی در حیات و وفات » حکایت شمارهٔ ۱۹

 

اوحد الطایفه محمدبن عبدالسلام از مولا زادگان جد این دعاگوی بود و درین وقت کی حادثۀ غز بیفتادو بیشتر از فرزندان شیخ در آن حادثه شهید گشتند چنانک در میهنه از صلب شیخ ما قدس الله روحه العزیز صد و پانزده کس از شکنجه و زخم تیغ کشته شدند بیرون آنکه بعد ازین حادثه بماهی دو سه بیماری و وبای و قحط کی سبب این حوادث بیشتر ایشان بودند وفات یافتند و اهل میهنه همچنین و فساد آن بود که در جلاء کلی بودند و میهنه خالی مانده و آنچ از مردمان میهنه مانده بودند متفرق بودند تا بعد از آن به سالی دو سه درویشی چند باز آمدند و حصارکی خراب کی در میهنه بود عمارت کرده بودند و در آنجا متوطن گشتند و از آن حصار تا به مشهد شیخ مسافتی باشد نیک دور و این اوحد محمدعبدالسلام درین مدت بر سر روضۀ مقدس مجاور بود چه اورا عرجی فاحش بود چنانک حرکتی بدشواری توانستی کرد و چون بوقت حرکت و تفرقۀ مردمان در میهنه چهارپای نبود و آنجا که می گریختند زن و فرزند در پیش کرده پیاده و اطفال برگردن نهاده می رفتند او به حکم ضرورت آنجا بماند و پناه با در مشهد کرد و همچنین تنی سه چهار از نابینایان و ضعفا با او بودند چون مردمان برفتند ایشان تنها و بی کس بماندندحق سبحانه به کمال فضل خویش ابواب روزی و نعمت بر آن ضعفا گشاده گردانید و خیرات روی بدان موضع نهاد و مفسدان تاختن و قصد در باقی کردند و بانواع احسانها می رسید تا بحدی کی او حکایت کرد کی در عمر خویش ما را خوشتر از آن یک دو سال نبود و چون مردمان باز آمدند و در حصار متوطن شدند او همچنان بر سر تربت شیخ بخدمت بیستاد مدت بیست سال زیارت و خدمت آن بقعۀ مبارک می کرد و اگر درویشی رسیدی خدمت او بجای آوردی و عورات را به حصار فرستادی و او بر در مشهد می بود پس فراهم آورندۀ این کلمات دعاگوی بخیر پس از آن بمدتها آنجا رسید از وی سؤال کرد کی درین مدت کی تو بر سر روضۀ مبارک مقیم گشتۀ از کرامات شیخ چه دیدۀ گفت هیچ روز نباشد که مرا کراماتی از آن شیخ ظاهر نگردد کی بر شمردن آن متعذر باشداما من ترا دو واقعۀ خویش حکایت کنم این هردو کرامات من دیدم و با مردمان بگفتم کی طاقت پوشیدن نداشتم بعد از آن نیز مثل آن ندیدم و بدانستم کی اگر آن سر نگاه داشتمی بعد از آن چیزها دیدمی بیش ازین پشیمان شدم و سود نداشت یکی آن بود که به تابستان باحصار نشدمی به نزدیک فرزندان بلکه همۀ تابستان به در مشهد خفتمی یک شب خفته بودم و آن شب از شبهای ایام البیض بود که ماه تمام بود برقرار هر شب درهای مشهد بسته بودم در خواب اول مردی از اهل میهنه اینجا رسید کی به صحرا بوده بود چون مرا بدید بر در مشهد بر زمین بخفت چون از شب نیمی بگذشت بیدار شدم از اندرون مشهد آواز قرآن خواندن می آمد گوش داشتم انا فتحنا می خواند تعجب کردم برخاستم و بنگریستم در مشهد همچنان بسته بود مرا محقق گشت که این الا آواز شیخ و قرآن خواندن او نیست حالتی بر من پدید آمد و هرچند جهد کردم خود را نگاه نتوانستم داشتن آن مرد را که آنجا خفته بود بیدار کردم و گفتم بشنو که بعد صد و اند سال ازوفات او چگونه صریح می توان شنود چون مرد از خواب بیدار شد آواز در حجاب شد نه من شنودم ونه او دیگر آنکه مرا معهود بودی کی هر روزی بامداد به زمستان کی از حصار بمشهد آمدمی از جهت چاشت ما حضری با خود آوردمی کی تا به مشهد مسافتی نیک دور بود و مرا رفتن متعذر یک روز چیزی نخورده بودم و رنجور گشتم و در آن تب استفراغی برگرفت دیگر روز بامداد گرسنگی غلبه کرده بود کی یک شبان روز بود تا چیزی نخورده بودم پارۀ نان و بیضۀ برگرفتم تا بدر مشهد بکار برم چون آنجا رسیدم درویشی دیدم مرقعی پوشیده بر در مشهد نشسته و سر بخود فرو برده و عصا و ابریق در پهلوی خود نهاده چون چشم من بر وی افتاد از آدمی گری با من هیچ چیز بنماند و روحی و آسایشی بمن رسید چنانک بی خویشتن گشتم پس آهسته بدر مشهد فراز شدم و در مشهد باز کردم چون آواز در مشهد بشنود سر برآورد من سلام گفتم او برخاست و جواب داد و مرا دربرگرفت بنشستم و بپرسیدم و اگرچه هیچ نگفت مرا معلوم گشت که او نماز شام رسیده است و آنجا کسی نبوده است که او را مراعاتی کردی و بی برگ مانده است و همه شب آنجا بیدار داشته است حالی آن نان و بیضه پیش وی بنهادم ومن طریق ایثار می سپردم و از جهت موافقت او اندکی بکار می بردم و خدمتی بجای می آوردم چون فارغ شد دست بشست و وضو تازه کرد و دوی بگزارد و پای افزار کرد و مرا وداع کرد و برفت ومن آن روز نیز گرسنه بماندم اما از راحت صحبت آن درویش آن روز مرا گرسنگی یاد نیامد چون نماز شام بخانه رفتم در خانه چیزی ناموافق ساخته بودند نتوانستم خورد و ایشان اعتماد کرده بودند کی من چیزی خورده ام آن شب گرسنه بخفتم و دیگر روز بامداد چون نماز گزاردم برقرار معهود بدر مشهد آمدم و در باز کردم و در رفتم و خدمت کردم اینجا کی مردمان کفش بیرون کنند برابر پای تربت شیخ کوزۀ نوکبود دیدم پر آب آنجا نهاده و دو تا نان سپید گرم بر سر آن کوزه نهاده چون دست فرا آن نان کردم اثر حرارت آن نان بدست من می رسید برداشتم و گریستن بر من افتادو دانستم کی این الا محض کرامات شیخ نیست چه درین ساعت اینجا هیچ کس نبود و در دیه کس متوطن نبود کی آن ساعت آن نان پخته بود بنشستم و آن نان بکار بردم و هرگز تا عمر من بود از آن خوشتر هیچ طعام نخورده بودم و از آن سردتر و خوش و شیرین تر آب نخورده بودم و کرامتی دیگر کی من گرسنۀ دو شبانه روزه بودم بدان دوتا نان سبک چنان سیر شدم کی تا دو روز دیگر مرا اشتهای هیچ طعام نبود چون نماز شام بحصار آمدم و مردمان به جماعت آمدند این سخن در حوصلۀ من نگنجید چندانکه جهد کردم خود را نگاه نتوانستم داشتن گفتم ای مردمان شما ندانید کی چه دارید و حق این تربت بزرگوار بواجب نگاه نمی دارید و این همه بلاها و محنتها از آن می بینید و این قصه حکایت کردم پس حاضران بگریستند اما من پس از آن ازین جنس هیچ دیگر ندیدم کی نااهلی کردم و بدانستم کی اگراین کرامت شیخ اظهار نکردمی بسیار چیزها بر من آشکارا خواست گشت پشیمان گشتم اما هیچ سود نداشت و لکن از کراماتهای او بردیگران ظاهر شد در حضور من سخت بسیارست و بر شمردن آن متعذر شیخ گفته است قدس الله روحه فرخ آنکس کی ما را دید و فرخ آنکس کی آنکس رادید کی ما را دید همچنین هفت کس برشمرد کی فرخ آنکس کی او هفت کس را دید کی او ما را دید

محمد بن منور
 
۲۸۹

مهستی گنجوی » رباعیات » رباعی شمارۀ ۸۶

 

زیبا بت کفشگر چو کفش آراید

هر لحظه لب لعل بر آن می ساید

کفشی که ز لعل و شکرش آراید

تاج سر خورشید فلک را شاید

مهستی گنجوی
 
۲۹۰

مهستی گنجوی » دیوان اشعار » رباعیات «نسخهٔ دوم» » شمارهٔ ۷۳

 

زیبا بت کفشگر چو کفش آراید

هر لحظه لب لعل بر آن می ساید

کفشی که ز لعل شکرش آراید

تاج سر خورشید فلک را شاید

مهستی گنجوی
 
۲۹۱

میبدی » کشف الاسرار و عدة الابرار » ۲- سورة البقره‏ » بخش ۱۷۰ - ۵۳ - النوبة الثانیة

 

... یا أیها الذین آمنوا إذا تداینتم بدین إلی أجل مسمی الآیة این آیت دلیل است که سلم دادن در شرع جایز است همان سلم که مصطفی صلی الله علیه و آله و سلم شرح داد و بیان کرد و گفت اسلفوا فی کیل معلوم و وزن معلوم و اجل معلوم

ابن عباس گفت اشهد ان السلف المضمون الی اجل مسمی قد احله الله فی کتابه و اذن فیه فقال یا أیها الذین آمنوا إذا تداینتم بدین إلی أجل مسمی معنی سلم و سلف هر دو یکسانست و در عقد سلم نه شرط است اول آنک در وقت عقد گوید این سیم یا این زر یا این جامه بسلم بتو دادم بچندین گندم یا بچندین جو یا بچندین ابریشم یا آنچه بود و صفت کند آن گندم و جو و ابریشم و هر صفت که مقصود بود و قیمت بدان بگردد و در عادت بآن مسامحت نرود همه بگوید تا معلوم شود و آن کس که سلم بوی میدهد گوید فرا پذیرفتم و اگر بجای لفظ سلم گوید از تو خریدم چیزی بدین صفت هم روا بود شرط دوم آنست که آنچه فرا دهد بگزاف ندهد بل که وزن و مقدار آن معلوم کند شرط سوم آنک هم در مجلس عقد رأس المال تسلیم کند شرط چهارم آنک در چیزی سلم دهد که بوصف معلوم گردد چون حبوب و پنبه و ابریشم و جامه و میوه و گوشت و حیوان اما هر چه معجون بود یا مرکب از چند چیز که مقدار آن معلوم نشود چون غالیه و کمان و کفش و موزه و نعلین و مانند آن سلم در آن باطل بود که وصف نپذیرد و درست آنست که سلم در نان رواست اگر چه آمیخته است به نمک و آب که آن مقدار نمک و آب مقصود نیست و جهالت نیارد شرط پنجم آنست که اگر دین مؤجل بود وقت حلول اجل باید که معلوم بود اگر گوید تا نوروز و نوروز معروف باشد یا گوید تا جمادی درست بود و بر اول حمل کنند شرط ششم در چیزی سلم دهد که در وقت عقد موجود بود اگر آن دین حال بود پس اگر دین مؤجل بود بوقت حلول اجل باید که موجود بود و اگر در میوه سلم دهد تا وقتی که در آن میوه نرسیده باشد باطل بود شرط هفتم آنک جای تسلیم معین کند بشهر یا بروستا و احتراز کند از هر چه در آن خصومت و خلاف رود شرط هشتم آنک بهیچ عین اشارت نکند نگوید انگور فلان بستان یا گندم این زمین که این باطل بود اگر گوید از میوه فلان شهر این روا باشد شرط نهم آنست که سلم در چیزی که عزیز الوجود و نایافت بود ندهد چون لؤلؤ نفیس و کنیزک آبستن و کنیزک نیکو با فرزند بهم و هر چند بر این اصول تفریعات بسیارست اما شرط ما اختصارست و آنچه در معاملات مهم است بدان اشارتی کرده شد اگر کسی را زیادتی شرح باید بکتب فقه نشان باید داد

یا أیها الذین آمنوا إذا تداینتم بدین تداین و مداینة با یکدیگر افام دادن و ستدن است ادان یدین افام داد ادان یدان افام ستد بعد از آنک تداینتم گفته بود بدین در افزود تا گمان نیفتد که این تداین بمعنی مجازاة است بل که بمعنی معاطات است افام دادن و ستدن فاکتبوه یعنی الدین الی ذلک الاجل خلافست میان علما که این امر وجوب است یا امر تخیر و اباحت قومی گفتند که امر وجوب است و این نبشتن فرض است و همچنین اشهاد گفتند که فرض است چنانک الله گفت و أشهدوا إذا تبایعتم و دلیل قول وجوب از خبر آنست که رسول صلی الله علیه و آله و سلم گفت ثلاثة یدعون الله فلا یستجاب لهم رجل کان له دین فلم یشهد و رجل اعطی سفیها مالا و قد قال تعالی و لا تؤتوا السفهاء أموالکم و رجل کانت عنده امرأة سییة الخلق فلم یطلقها ...

میبدی
 
۲۹۲

میبدی » کشف الاسرار و عدة الابرار » ۱۲- سورة یوسف- مکیة » ۸ - النوبة الثالثة

 

... طیب الساحة معمور الفنا

برادران گفتند ای آفتاب خوبان ما از حدود کنعان می آییم گفت بچه کار آمده اید گفتند بتظلم ازین گردش زمانه تلخ بی وفا همانست که گفت یا أیها العزیز مسنا و أهلنا الضر ای عزیز ما مردمانی باشیم بذل غربت خونا کرده باضطرار بولایت تو آمده ایم و روزگار نامساعد پرده تجمل از روی ما فرو کشیده و باری که آورده ایم نه سزای حضرت تو است بکرم خود ما را بنواز و ببضاعت ما منگر ما را خشنود باز گردان که پدری پیر داریم تا بنزدیک وی باز شویم یوسف چون نام پدر شنید بسیار بگریست اما نقاب بر بسته بود و ایشان ندانستند که وی می گرید آن گه غلامان خویش را بفرمود که بارهای ایشان جز بحضرت ما مگشایید و پیش از آنک ما در آن نگریم در آن منگرید ایشان همه تعجب کردند که این چه حالست و چه شاید بودن چندان بارهای قیمتی از اطراف عالم بیارند جواهر پر قیمت و زر و سیم نهمار و جامهای الوان هرگز نگوید که پیش من گشایید و این بار محقر بضاعتی مزجاة خروارکی چند ازین پشم میش و موی گوسفند و کفشهای کهنه می گوید پیش تخت ما گشایید لا بد اینجا سری است سرش آن بود که هر تای موی حمال عشقی بود حامل دردی از دردهای یعقوبی اگر نه درد و عشق یعقوبی بودی یوسف را با آن موی گوسفند چه کار بودی و چرا دلالی آن خود کردی

مرا تا باشد این درد نهانی ...

میبدی
 
۲۹۳

میبدی » کشف الاسرار و عدة الابرار » ۱۲- سورة یوسف- مکیة » ۱۰ - النوبة الثانیة

 

... یا بنی اذهبوا مفسران گفتند پسران یعقوب احوال ملک با بنیامین با پدر بگفتند که او را اول چون طلب کرد و پس بخلوت با وی چون نشست و با وی طعام چون خورد و چه گفت و انگه قصه دزدیدن صواع و آن ماجرا همه با یعقوب بگفتند یعقوب آن گه گفت یا بنی اذهبوا فتحسسوا من یوسف و أخیه فانی ارجو و اظن انه یوسف قال ابن عباس التجسس فی الخیر و التحسس فی الشر و هو طلب الاحساس مرة بعد اخری و الاحساس الادراک و الحس الاسم کالطاعة من اطاع و لا تیأسوا من روح الله ای لا تقنطوا من رحمة الله و فرجه و الروح الاستراحة إنه لا ییأس ای ان الامر و الشأن لا ییأس من روح الله إلا القوم الکافرون ای الایمان بالله و بصفاته و یوجب للمؤمن رجاء ثوابه من غیر قنوط من رحمته قال عبد الله بن مسعود اکبر الکبایر ثلاثة الایاس من روح الله و قرأ إنه لا ییأس من روح الله إلا القوم الکافرون و القنوط من رحمة الله و قرأ و من یقنط من رحمة ربه إلا الضالون و الامن من مکر الله و قرأ فلا یأمن مکر الله إلا القوم الخاسرون و قال الجنید تحقق رجاء الراجین عند تواتر المحن

پسران بفرمان پدر عزم راه کردند و ساز سفر بساختند خرواری چند بار ازین متاع اعراب فراهم کردند ازین کسودان و حب الصنوبر و مقل و صوف و موی گوسفند و روغن گاو و کشک و امثال این و نیز گفته اند که در آن کفشهای کهنه بود و غرارها و رسنها و جوالها داشته و قال ابن عباس کانت دراهم ردیة زیوفا لا تجوز الا بوضیعة این بارها برداشتند و روی به مصر نهادند و این سوم بارست که برادران یوسف به مصر شدند

و ذلک قوله عز و جل فلما دخلوا علیه ای علی یوسف قالوا یا أیها العزیز و کانت ولاة مصر یسمون بهذا الاسم علی ایة ملة کانوا و قیل العزیز هو الملک بلغة حمیر مسنا و أهلنا الضر ای الجدب و انقطاع الامطار و جینا ببضاعة مزجاة اصل هذه الکلمة من التزجیة و هی الدفع و السوق تقول زجیت العیش اذا سقته علی اقتار یعنی انها بضاعة تدفع و لا یقبلها کل احد و گفته اند آن بارها بمصر بفروختند بدرمی چند ردی نبهره و گندم بآن نقد نمی فروختند پس ایشان گفتند این بضاعت ما نارواست و ناچیز و بهای طعام را ناشایسته فأوف لنا الکیل ای ساهلنا فی النقد و اعطنا بالدراهم الردیة مثل ما تعطی بغیرها من الجیاد گفتند با ما باین نقد مساهلت کن وگرچه نارواست و نه نقد طعام است تو با ما در آن مسامحت کن و بفرمای تا همان بتمامی بما دهند و تصدق علینا مفسران را درین دو قول است یکی آنست که این صدقه زکاة اموالست که هیچ پیغامبر را بهیچ وقت حلال نبوده باین قول معنی تصدق علینا آنست که تصدق علینا بما بین السعرین و الثمنین فاعطنا بالردی ما تعطی بالجید و قیل تصدق علینا باخذ متاعنا و ان لم یکن من حاجتک و قیل تصدق علینا باخینا و قیل تفضل علینا و تجاوز عنا قول دوم آنست که این صدقات و زکوات بر پیغامبران پیش از مصطفی ص حلال بوده و انما حرمت علی نبینا محمد ص إن الله یجزی المتصدقین یکافیهم و الصدقة العطیة للفقراء ابتغاء الاجر و سمع الحسن رجلا یقول اللهم تصدق علی فقال یا هذا ان الله لا یتصدق و انما یتصدق من یبغی الثواب قل اللهم اعطنی و تفضل علی قال الضحاک لم یقولوا ان الله یجزیک ان تصدقت علینا لانهم ما کانوا یعرفون العزیز من هو و علی ای دین هو ...

میبدی
 
۲۹۴

میبدی » کشف الاسرار و عدة الابرار » ۲۶- سورة الشعرا- مکیة » ۴ - النوبة الثانیة

 

... قالوا أ نؤمن لک و اتبعک الأرذلون الاقلون مالا و جاها الرذیلة هی الخصلة الذمیمة التی یمتنع عنه العقل و الشرع و ضده الخصلة الحمیدة التی یدعو الیها العقل و الشرع قرأ یعقوب و اتباعک الارذلون ای لا نؤمن لک و من اتبعک الارذلون ای و هذه حالک کما تقول لا نصحبک و اصحابک السفلة ای و السفلة اصحابک و قرأ الباقون و اتبعک علی الفعل الماضی ای لا نؤمن لک و قد اتبعک الارذلون ای و هذه حالک کما تقول لا نصحبک و صحبک السفلة و الاتباع جمع تبع و التبع جمع تابع مثل طالب و طلب و حارس و حرس و یجوز ان یکون جمع تابع کصاحب و اصحاب

ارذلون بقول مفسران پیشه ورانند کفشگر و جولاه و حجام و امثال ایشان معنی آنست که بتو چون ایمان آریم و پسروان تو اهل صناعت و پیشه ورانند نه خواجگان و محتشمان و این سخن از روی جهل و حماقت گفتند از بهر آنکه صناعت و حرفت چون مباح باشد در باب دیانات پسندیده است و قدحی در مردم نیارد و گفته اند ارذلون سفله اند اهل خساست و مکاسب دنی

نوح گفت و ما علمی بما کانوا یعملون انما لی منهم ظاهر امرهم و علی ان ادعوهم و لیس علی من خساسة احوالهم و دنایة مکاسبهم شی ء و لم اکلف ذلک انما کلفت ان ادعوهم معنی آنست که از خساست احوال و دنایت مکاسب ایشان بمن چه باز می گردد و مرا چه می باید دانست که نه دانش آن مرا تکلیف کرده اند مرا تکلیف آن کرده اند که ایشان را دعوت کنم بتوحید و مردم که بر یکدیگر تفاضل دارند بایمان و توحید و طاعت دارند نه بآنچه شما می گویید پس خواستند که نوح را بر اتباع خود بیرون آرند و اغراء کنند گفتند انهم یضمرون الکفر و یظهرون لک الایمان ایشان منافقانند در دل بیرون از آن دارند که بزبان میگویند بزبان ایمان می آرند و بدل کافر می شوند ...

میبدی
 
۲۹۵

میبدی » کشف الاسرار و عدة الابرار » ۵۴- سورة القمر » النوبة الثالثة

 

... رحمن است روزی گمار و دشمن پرور خالق خیر و شر مبدع عین و اثر نگارنده آدم نه از مادر نه از پدر

یکی را بینی در دنیا با منزلت و خطر و سینه او از حق بی خبر دیگری را بینی درخت ایمان در دل و داغ آشنایی بر جگر نه کفش در پای و نه دستار بر سر

آنست که رب العزه میفرماید إنا کل شی ء خلقناه بقدر ...

میبدی
 
۲۹۶

نصرالله منشی » کلیله و دمنه » باب الاسد و الثور » بخش ۱۸

 

... جزاء مقبل الاست الضراط

و زاهد این حال را مشاهدت می کرد چندانکه صبح صادق عرصه گیتی را بجمال خویش منور گردانید زاهد خود را ظلمت فسق و فساد آن جماعت باز رهانید و منزلی دیگر طلبید کفشگری بدو تبرک نمود و او را بخانه خویش مهمان کرد و قوم را در معنی نیک داشت او وصایت کرد و خود بضیافت بعضی از دوستان رفت و قوم او دوستی داشت و سفیر میان ایشان زن حجامی بود زن حجام را بدو پیغام دادکه شوی من مهمان رفت تو برخیز و بیا چنانکه من دانم و تو

مرد شبانگاه حاضر شده بود کفشگر مست باز رسید او را بر در خانه دید و پیش ازان بدگمانی داشته بود ف بخشم در خانه آمد و زن را نیک بزد و محکم بر ستون بست وبخفت چندانکه خلق بیارامید زن حجام بیامد و گفت مرد را چندین منتظر چرا می داری اگر بیرون خواهی رفت زودتر باش و اگر نه خبر کن تا باز گردد گفت ای خواهر اگر شفقتی خواهی کرد زودتر مرا بگشای و دستوری ده تا ترا بدل خویش ببندم و دوست خویش را عذری خواهم و در حال بازآیم موقع منت اندران هرچه مشکورتر باشد زن حجام بگشادن او و بستن خود تن در داد و او را بیرون فرستاد در این میان کفشگر بیدار شد و زن را بانگ کرد زن حجام از بیم جواب نداد که او را بشناسد بکرات خواند هیچ نیارست گفتن خشم کفشگر زیادت گشت و نشگرده برداشت پیش ستون آمد و بینی زن حجام ببرید و در دست او داد که بنزدیک معشوق تحفه فرست

چون زن کفشگر باز رسید خواهر خوانده را بینی بریده یافت تنگ دل شد و عذرها خواست و او را بگشاد و خود را بر ستون بست و او بینی در دست بخانه رفت و این همه را زاهد می دید و می شنود زن کفشگر ساعتی بیارامید و دست بدعا برداشت و در مناجات آمد و گفت ای خداوند اگر می دانی که شوی با من ظلم کرده است وتهمت نهاده ست تو بفضل خویش ببخشای و بینی بمن باز ده کفشگر گفت ای نابکار جادو این چه سخن است جواب داد گفت برخیز ای ظالم و بنگر تا عدل و رحمت آفریدگار عز اسمه بینی در مقابله جور و تهور خویشکه چون براءت ساحت من ظاهر بود ایزد تعالی بینی بمن باز داد و مرا میان خلق مثله و رسوا نگذاشت مرد برخاست و چراغ بیفروخت زن را بسلامت دطد و بینی برقرار در حال باعتذار مشغول گشت و بگناه اعتراف نمود و از قوم بلطف هرچه تمامتر بحلی خواست و توبه کرد که بی وضوح بنیتی و ظهور حجتی بر امثال این کار اقدام ننماید و بگفتار نمام دیو مردم و چربک شریر فتنه انگیز زن پارسا و عیال نهفته را نیازارد و بخلاف رضای این مستوره که دعای او را البته حجابی نیست کاری نپیوندد

و زن حجام بینی در دست بخانه آمد در کار خویش حیران و وجه حیلت مشتبه که بنزدیک شوهر و همسرایگان این معنی را چه عذر گوید و اگر سوال کنند چه جواب دهد در این میان حجام از خواب درامد و آواز داد ودست افزار خواست و بخانه محتشمی خواست رفت زن دیری توقف کرد و ستره تنها بدو داد حجام در تاریکی شب از خشم بینداخت زن خویشتن از پای درافکند و فریاد برآورد که بینی بینی حجام متحیر گشت و همسرایگان درآمدند و او را ملامت کردند ...

نصرالله منشی
 
۲۹۷

نصرالله منشی » کلیله و دمنه » باب البوم و الغراب » بخش ۱۹

 

ملک گفت از خدمتگاران درگاه ترا چنان یافتم که لطف گفتار تو بجمال کردار مقرون بود و بنفاذ عزم و ثبات حزم مهمی بدین بزرگی کفایت توانستی کردن تا ایزد تعالی بیمن نقیبت و مبارکی غرت تو مارا این نصرت ارازنی داشت که در آن غصه نه حلاوت طعام و شراب یافته می شد و نه لذت خواب و قرار چه هرکه بدشمنی غالب و خصمی قاهر مبتلا گشت تا از وی نرهد پای از سر و کفش از دستار و روز از شب نشناسد و حکما گویند تا بیمار را صحتی شامل پدید نیامد از خوردنی مزه نیابد و حمال تا بار گران ننهاد نیاساید و مردم هزار سال تا از دشمن مستولی ایمن نگردد گرمی سینه او نیارامد اکنون باز باید گفت که سیرت و سریرت ملک ایشان در بزم و رزم چگونه یافتی

گفت بنای کار او برقاعده خویشتن بینی و بطر و فخر و کبر نه در موضع دیدم و با این همه عجز ظاهر و ضعف غالب و از فضیلت رای راست محروم و از مزیت اندیشه بصواب بی نصیب و تمامی اتباع از این جنس مگر آنکه بکشتن من اشارت می کرد ملک پرسید که کدام خصلت او در چشم تو بهتر آمد و دلایل عقل او بدان روشن تر گشت گفت اول رای کشتن من و دیگر آنکه هیچ نصیحت از مخدوم نپوشانیدی اگرچه دانستی که موافق نخواهد بود و بسخط و کراهیت خواهد کشید و دران آداب فرمان برداری نگاه داشتی و عنفی و تهتکی جایز نشمردی و سخن نرم و حدیث برسم می گفتی و حانب تعظیم مخدوم را هرچه بسزاتر رعایت کردی و اگر در افعال وی خطایی دیدی تنبیه در عبارتی بازراندی که در خشم بر وی گشاده نگشتی زیرا که سراسر بر بیان امثال و تعریضات شیرین مشتمل بودی و معایب دیگران در اثنای حکایت مقرر می گردانیدی و خود سهوهای خویشتن در ضمن آن می شناختی و بهانه ای نیافتی که او را بدان مواخذت نمودی روزی شنودم که ملک را می گفت که جهان داری را منزلت شریف و درجت عالی است و بدان محل بکوشش و آرزو نتوان رسید و جز به اتفاقات نیک و مساعدت سعادت بدست نیاید و چون میسر شد آن را عزیز باید داشت و در ضبط و حفظ آن جد و مبالغت باید نمود و حالی بصواب آن لایق تر که درکارها غفلت کم رود و مهمات را خوار شمرده نیاید که بقای ملک و استقامت دولت بی حزم کامل و عدل شامل و رای راست و شمشیر تیز ممکن نباشد لکن بسخن او التفاتی نرفت و مناصحت او مقبول نبود ...

نصرالله منشی
 
۲۹۸

نظامی عروضی » چهارمقاله » مقالت دوم: در ماهیت علم شعر و صلاحیت شاعر » بخش ۶ - حکایت چهار - فرخی سیستانی

 

... فرخی به نزدیک او رفت و او را قصیده ای خواند و شعر امیر بر او عرضه کرد

خواجه عمید اسعد مردی فاضل بود و شاعر دوست شعر فرخی را شعری دید تر و عذب خوش و استادانه فرخی را سگزیی دید بی اندام جبه ای پیش و پس چاک پوشیده دستاری بزرگ سگزی وار در سر و پای و کفش بس ناخوش و شعری در آسمان هفتم

هیچ باور نکرد که این شعر آن سگزی را شاید بود ...

نظامی عروضی
 
۲۹۹

نظامی عروضی » چهارمقاله » مقالت چهارم: در علم طب و هدایت طبیب » بخش ۷ - حکایت شش - معالجهٔ حمال

 

... او را به من نمایید

پس آن حمال را پیش او بردند چون بدیدش مردی شگرف و قوی هیکل و جفتی کفش در پای کرده که هر پای منی و نیم بود به سنگ

پس نبض او بدید و تفسره بخواست گفت ...

... پس غلام دیگر را گفت

کفش او از پای بیرون کن و تایی بیست بر سرش زن

غلام چنان کرد فرزندان او به فریاد آمدند اما طبیب محتشم و محترم بود هیچ نمی توانستند کرد ...

نظامی عروضی
 
۳۰۰

ادیب صابر » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۳

 

... یکی ز شمس و دوم ز اختر و سوم ز سما

به فضل و کلک و کفش مقتدی سه طایفه اند

یکی قضاه و دوم ساده و سوم امرا ...

... یکی حکیم و دوم عاقل و سوم دانا

سحاب و بحر و صدف شد ز فضل و طبع و کفش

یکی حقیر و دوم طیره و سوم رسوا

خلاص داد کفش اهل فضل را ز سه چیز

یکی ز شر و دوم ز آفت و سوم ز بلا ...

ادیب صابر
 
 
۱
۱۳
۱۴
۱۵
۱۶
۱۷
۵۶
sunny dark_mode