گنجور

 
۲۵۶۱

محمد بن منور » اسرار التوحید » باب دوم - در وسط حالت شیخ » فصل اول - حکایات کرامات شیخ » حکایت شمارهٔ ۶۵

 

شیخ بلحسن سنجاری گفت از شیخ بومسلم پارسی شنیدم کچون شیخ عبدالرحمن سلمی را وفات رسید به نشابور من قصد میهنه کردم به زیارت شیخ ابوسعید بوالخیر قدس الله روحه العزیز و ارواحهم و ابتداء کار او بود چون بمیهنه رسیدم بخدمت شیخ در مسجد شدم و او در مسجد بود مرا اکرام کرد و درویشی را گفت ببین تا چیزی هست کی او بکار برد آن درویش برفت و باز آمد گفت چیزی نیافتم شیخ گفت یا فقیر ما افقرک پس روزی پیش او مقام کردم چون عزم مراجعت افتاد از شیخ درخواست کردم که برای من بخط مبارک خویش چیزی بر جایی نویس کاغذ پیش نهادم بخط خویش بنوشت بیت

تقشع غیم الهجر عن قمر الحب ...

... فصادفه حسن القبول من القلب

کاغذ بستدم و شیخ را وداع کردم چون بازمی گشتم شیخ گفت و تریهم ینظرون الیک وهم لایبصرون من بازگشتم و به پارس آمدم مدتی مدید برین بگذشت وقتی درویشی از اصحاب ما که او را محمد کوهیان گفتندی قصد زیارت شیخ بوسعید کرد به خراسان من او را گفتم چون به خدمت شیخ رسی سلام من برسان و شیخ را بگوی و تریهم ینظرون الیک و هم لایبصرون آن درویش برفت و زیارت شیخ بجای آورد چون بازآمد گفت چون من بنشابور رسیدم شیخ بوسعید آنجا بود چون بسلام شیخ رفتم و سلام گفتم شیخ گفت و علیک السلام وتریهم ینظرون الیک وهم لایبصرون

محمد بن منور
 
۲۵۶۲

محمد بن منور » اسرار التوحید » باب دوم - در وسط حالت شیخ » فصل اول - حکایات کرامات شیخ » حکایت شمارهٔ ۷۰

 

بونصر شیروانی مردی منعم بود و در نشابور متوطن شده و نعمتی وافر داشت بهر وقت بخدمت شیخ رسیدی و آن کرامات ظاهر اوبدیدی ارادت بونصر زیادت شدی روزی شیخ با جمع متصوفه بحمام کوی عدنی کویان شد و آن روز شیخ صوف پاکیزه پوشیده داشت و دستار قیمتی در سر بسته چون شیخ در حمام درشد موی ستر آنجا بود ایستاده استاد حمامی ازاری پاکیزه تر بخدمت شیخ برد و خدمتها کرد تا شیخ در حمام رفت آن موی ستر چون مشاهدۀ شیخ بدید حمامی پرسید کی این مرد کی بود آراسته استاد گفت او شیخ بوسعیدست پیر صوفیان و صاحب کرامات و بزرگوار آن موی ستر گفت اگر کرامات دارد این صوف که پوشیده دارد به من روانه کند که من عروسی خواسته ام و از من دستپیمان می خواهند و برگ عروسی تا زن بمن دهند و من هیچ چیز ندارم ساعتی بود وقت آن آمد که شیخ موی بردارد موی ستر بخدمت شیخ آمد شیخ اورا گفت سه چیز از ما یاد باید داشت یکی آنک چون موی کسی برداری دست و ستره نمازی کن دوم آنک بوقت موی بر گرفتن ابتدا از دست راست کن و سدیگر موی و شوخ کی برداری آنرا نگاه دار تا چشم کس بران نیفتد موی ستر آنچ شیخ فرموده بود همه را بجای آورد چون شیخ ازین فارغ شد حسن مؤدب را گفت آن جبۀ صوف را با دستار بدین جوان رسان تا برگ عروسی کند جوان در پای شیخ افتادو بسیار بگریست حسن مؤدب گفت بیامدم و جامه بوی دادم و می اندیشیدم که شیخ دیگر جامه ندارد و برهنه در حمام بماند باز بحمام فرو رفتم متردد شیخ گفت یا حسن تا با ما نگویند با شما نگوییم بونصر شروانی در انتظار تست حسن گفت من برآمدم بونصر شروانی را دیدم بر سر حمام ودستی جامۀ پاکیزه در مصلایی پیچیده مرا گفت ای حسن شیخ درحمامست گفتم بلی هست و جامها بموی ستر داده است بونصر گفت سبحان الله من این ساعت قرآن می خواندم خوابی بر من مستولی شد شخصی را دیدم گفت برخیز کی شیخ بحمامست و جامه بکسی بخشیده است و برهنه مانده است چون بیدار گشتم گفتم این جز خیالی نتواند بود با سر قرآن خواندن شدم دیگر بار در خواب شدم برجستم و ترتیب جامه کردم و آوردم بونصر بر سر گرمابه بنشست و من در گرمابه شدم شیخ وضو می ساخت وضو تمام کرد و بیرون آمد در خدمت او من بازگشتم شیخ از حمام برآمد و جامه درپوشید بونصر مهری زر نقد صددینار بخدمت شیخ بنهاد شیخ گفت این زر را باستاد حمامی باید دادن کم از آنک چون شاگرد عروسی می کند استاد نیز شیرینی بسازد زر بحمامی دادیم و شیخ برفت و بونصر در صحبت شیخ برفت و بخانقاه آمد و بخدمت شیخ بیستاد و هرچ داشت در راه شیخ خرج کرد چون شیخ از نشابور بمیهنه آمد لباچۀ صوف سبز خویش بدین شیخ بونصر شروانی داد و گفت ترا بولایت خویش باید شد و علم ما آنجا باید زد پس بونصر باشارت شیخ بشروان رفت و خانقاهی بنا کرد که امروز هست و بدو معروفست و این خرقۀ شیخ آنجا بنهاد و پیر و مقدم صوفیان آن ولایت گشت و اکنون همچنان آن جامۀ شیخ باقیست در آن خانقاه نهاده و مردمان هر آدینه کی نماز بگزارند بخانقاه درآیند و آن خرقه را زیارت کنندو اگر قحطی و یا وبایی پدید آید مردمان ولایت آن جامه را به صحرا بیرون آورند و دعا گویند حق سبحانه بلطف و عنایت خویش و بحرمت شیخ بلا را ازیشان دفع کند و مردمان ولایت آن جامه را تریاک اکبر خوانند و در آن ولایت چهارصد خانقاه معروف پدید آمده است به برکۀ نظر شیخ قدس الله روحه العزیز

محمد بن منور
 
۲۵۶۳

محمد بن منور » اسرار التوحید » باب دوم - در وسط حالت شیخ » فصل اول - حکایات کرامات شیخ » حکایت شمارهٔ ۷۱

 

این حکایت بروایتهای درست آمده است و جمع کرده اند بعضی از خواجه ابوطاهر و بعضی از خواجه حسن مؤدب و بعضی از خواجه بوالفتح رحمةالله علیهم کی یک روز در نشابور بخانقاه شیخ سماع می کردند خواجه بوطاهر ادر سماع وقت و حالت یافت و در آن حالت پیش شیخ لبیک زد و احرام حج گرفت چون از سماع فارغ شدند خواجه بوطاهر قصد سفر حجاز کرد و از شیخ اجازت خواست شیخ با جماعت گفت تا ما نیز موافقت کنیم بزرگان و مشایخ گفتند شیخ را بدین چه حاجتست شیخ گفت بدان جانب کششی می باشد جمعی بسیار با شیخ روانه شدند چون از نشابور بیرون آمدند شیخ گفت اگر نه حضور ما باشد آن عزیزان آن رنج نتوانند کشید جماعت همه با یکدیگر نگریستند که این سخن کرا می گوید و درنیافتند چون یحمی و معرر رسیدند کسی شیخ بوالحسن خرقانی را قدس الله روحه العزیز خبر کرد کی فردا شیخ ابوسعید اینجا خواهد رسید و او شاد شد و شیخ بوالحسن را پسری بود احمد نام و پدر را بوی نظری هرچ تمامتر احمد را دختری بخواست بعقد نکاح درین شب کی شیخ بخرقان می رسید زفاف بود احمد را ناگاه بگرفتند و سرش از تن جدا کردند و بدر صومعۀ پدر باز نهادند بوقت نماز شیخ بوالحسن از صومعه بیرون آمد پای او بر سر پسر آمد پسر را آواز داد کی چراغی بیاور مادر چراغ بیرون آورد پدر سر فرزند خود را دید شیخ بوالحسن خرقانی گفت ای دوست پدر این چه بود کی تو کردی و چه کردیی کی نکردیی پس در حال تنی چند را حاضر کرد و احمد را بشستند و در کفن پیچیدند و بنهادند تا شیخ در رسد و شیخ دیرتر می رسید نگاه کرد درویشی را دید کی می آمد از شیخ پرسید کی چرا دیر می رسد درویش گفت از آن سبب کی دوش راه گم کردند و اگر نه هم در شب خواستند رسید شیخ بوالحسن بانگ بروی زد و گفت خاموش کی ایشان راه گم نکنند زمینی بود از همه دولتها بی نصیب و تشنۀ قدم ایشان بخدای بنالید کی قدم دوستی بر من روان گردان تا من فردا بر زمینهاء دیگر فخر کنم حق سبحانه وتعالی حاجت آن زمین روا کرد عزیزان فرستاد تا عنان آن بزرگ بگرفتند و سوی آن زمین بردند و بغیبت او سر فرزند ما از تن جدا کردند درویش چون بشنید بازگشت و احوال با شیخ بگفت شیخ گفت الله اکبر پس درویشان دانستند کی شیخ بر در نشابور آن سخن از برای این واقعه گفتست شیخ چون به خرقان رسید و در خانقاه شد مسجد خانۀ بود که شیخ بوالحسن در آنجا می بود شیخ بوالحسن بر پای خاست و تا به میان مسجد پیش شیخ ما بازآمد و دست بگردن یکدیگر درآوردند شیخ بوالحسن می گفت آن چنان داغ را مرهم چنین باید و چنین قدم را قربان جان احمد شاید پس شیخ بوالحسن دست شیخ گرفت کی برجای من نشین شیخ ننشست و هر دو در میان مسجد بنشستند و شیخ بوالحسن با شیخ سخنها گفتند و مقریان قرآن برخواندند و جمع بگریستند و نعرها زدند پس بوالحسن خرقانی خرقۀ خود را به مقریان انداخت و گفت که فرضی در پیش است و عزیزان منتظرند پس جنازه برون آورند و نماز کردند و دفن کردند و بر سر خاک حالها رفت پس صوفیان غربا معارضه کردند با مقریان کی خرقه بما باید داد تا پاره کنیم خادم شیخ بوالحسن این سخن با وی بگفت شیخ بوالحسن گفت آن خرهق ایشان را مسلم دارید شما را خرقۀ دیگر دهیم پس خرقۀ دیگر بدیشان داد تا پاره کردند و شیخ را خانۀ تعیین کردند تا به خلوت آنجا باشد و شیخ بوالحسن جماعت خویش یک بیک را وصیت می کرد که گوش بازدارید که این مرد معشوق مملکتست و بر همۀ سینها اطلاع دارد تا فضیحت نگردید و شیخ بوسعید درین کرت سه شبانروز پیش بوالحسن بود و درین سه شبانروز هیچ سخن نمی گفت و بوالحسن از وی معارضۀ سخن می کرد و او می گفت ما را برای آن آورده اند که سخن شنویم او را باید گفتن پس شیخ بوالحسن گفت تو حاجت مایی و ما از خدای تعالی بحاجت خواسته ایم کی دوستی از دوستان خویشتن بفرست تا ما این سرها را بدو هویدا کنیم و من پیر بودم و ضعیف بودم نزد تو نتوانستم آمدن پس ترا به مکه نگذارند تو عزیزتر ازآنی که ترا به مکه برند کعبه را بتو آرند تا ترا طواف کند و درین سفر والدۀ خواجه بوطاهر با شیخ بود او چنین گفت که هر روز بامداد شیخ بوالحسن نزدیک در خانه آمدی و سلام گفتی و گفتی هشیار باش کی تو صحبت با برگزیدۀ حق می کنی اینجا بشریت نماندهی اینجا نفس نماندهی و در میان روز بخلوت شیخ آمدی و پرده برداشتی و گفتی اجازت هست تا درآیم شیخ بوسعید گفتی درآی بوالحسن سوگند دادی کی همچنانک هستی تغییر مکن و درآمدی و در خدمت بدو زانو بنشستی و گفتی ای شیخ دردها دارم که انبیا از کشیدن آن بار عاجز آیند و اگر یک دم از آن دردبرآرم آسمان و زمین طاقت آن نیارند پس سر به بالین بوسعید بردی و آهسته سخن گفتی و هر دو می گریستندی پس شیخ بوالحسن دست بزیر جامۀ شیخ فرو کردی و به سینۀ او می آوردی و می گفتی دست به نور باقی فرو می آورم یک روز قاضی آن ناحیت در رسید که به تعزیت شیخ بوالحسن آمده بود گفتند شیخ بوسعید اینجاست گفت تا درروم و او را سلامی گویم شیخ بوالحسن گفت حاضر باش و گوش دار قاضی در رفت وسلام کرد شیخ را در چهار بالش چون سلطانی و درویشی پای شیخ در کنار گرفته و مغمزی می کرد قاضی در دل گفت کی اینجا فقر کجاست با چندین تنعم پادشاهی است نه صوفی و درویشی چون این اندیشه بر دل او بگذشت شیخ سر از بالش برداشت و گفت ای دانشمند من کان فی مشاهدة الحق هل یقع علیه اسم الفقر قاضی یک نعره بزد و بیهوش شد قاضی را بیرون آورند بوالحسن گفت که ترا گفتم که گوش دار که طاقت نظر نیاری پس شیخ بوالحسن بخدمت شیخ درآمد و گفت ای شیخ نظر هیبت کردی نظر رحمت فرمای کی قاضی از حال گردیده است شیخ او را مرفه گردانید و استمالت فرمود و مراجعت نمود پس شیخ بوالحسن گفت یا شیخ ما می بینیم که کعبه هر شب گرد تو طواف می کند ترا به کعبه رفتن حاجت نیست بازگرد که حج کردی و بادیۀ اندوه بوالحسن گذاشتی و لبیک نیاز وی شنیدی و در صومعۀ عرفات وی شدی و رمی نفسهای وی بدیدی بوالحسن را بر جمال خود قربان دادی و بر یوسف او نماز گزاردی فریاد اندوه سوختگان شنیدی بازگرد که اگر نه چنین کردی بوالحسن نماندی تو معشوق عالمی شیخ گفت بجانب بسطام رویم و زیارت کنیم و بازگردیم بوالحسن گفت حج کردی عمره خواهی کرد پس بوسعید بعد از سه روز عزم بسطام کرد آنجا بالایی است کی از آنجا خاک با یزید قدس الله روحه العزیز بتوان دید چون چشم شیخ برآن تربت افتاد بیستادو ساعتی نیک سر در پیش افگند پس ساعتی سر برآورد و گفت هرک چیزی گم کرده است اینجا باوی دهند و گفت اینجا جای پاکانست نه جای ناپاکان ویک شبانروز به بسطام مقام کرد و از آنجا بدامغان شد و سه روز بدامغان بود و شغلهای راه بساخت که صد مرد در خدمت شیخ بودند و ستوران کری گرفتند تا از آن جانب روانه گردند پس قوال این بیت می گفت بیت

آواز درآمد بنگر یارمنست

من خود دانم کرا غم کار منست ...

... خیزم بچنم که گل چدن کار منست

شیخ را دو اسب بود یکی مرکب وی ودیگری رخت کش نزد قوال فرستاد کی آن اسب به حکم تواست چون نماز شام بکردند ستور خواست و خواجه بوطاهر را گفت صوفیان را بصلوة آری و این دیهی است بجانب خراسان و شیخ برآمد و گفت همۀ شما فردا بر اثر روانه شوید حسن مؤدب با شیخ برفت و رکاب دار و یک درویش دیگر چون به دروازه رسیدند دروازه بسته بود و قفل زده و کلید بسرای امیر بشهر بود دربان گفت جواز باید و حسن را گفت قفل برکش حسن قفل را برکشید پرۀ قفل بیفتاد و دروازه بگشادند و بیرون آمدند چون به صحرا آمدند هنوز تاریک ماه بود و روزگار با تشویق بود شیخ گفت یا حسن چیزی برگوی حسن گفت این بیتها می گفتم شیخ با سر سماع شد و نعره زدن آغاز کرد و بیتها اینست

وعد البدو لی الزیارة لیلی ...

... هکذا الرسم فی طلوع البدور

پس شیخ ساکن شد و خوردنی خواست و با ما هیچ نبود حصاری پدید آمد گفتم بروم و از آنجا چیزی بیارم پس رفتم و در حصار بزدم کسی بر دیوار آمد کی چه می خواهی گفتم چیزی خوردنی هست آن مرد سه تا نان در دستار بست و فرو گذاشت بستدم و بر اثر شیخ روان گشتم و سه لقمه بستد و تناول فرمود و گفت باقی شما راست گفت ساعتی چشم گرم کنیم گفتم شیخ حاکمست هیچکس مصلی نداشتیم که بازافگندیمی غاشیه از سر زین بر کشیدیم و بر زمین انداختیم تا شیخ پهلو بر غاشیه نهاد و سر بر کنار من و پای در زیر درویش یک دم بیاسود پس روز شد بده آمدیم و بسرای مهتردیه نزول کردیم شیخ گفت مهتر دیه را بگوی که در شب مهمانان خواهند رسید نماز شام شد درویشان رسیدند و مهتر تکلفها کرده بود آن شب آنجا بودند شیخ سخن نگفت دیگر روز بامداد نماز بگزاردند آن ما تمام شد بیش تر ازین ما را کششی از آن تو چیست خواجه بوطاهر گفت از آن ما نیز تمام شد بر موافقت شیخ و شیخ یکان یکان از جمع می پرسید هرکرا اندیشۀ از آن جانبست برود و هر کرا باید با ما بازگردد بر هیچ کس هیچ حرج نیست هر کسی را آنچ در پیش بودی می گفتند پس هر که سوی حجاز خواست رفت گفت پای افزار در پوشید و ایشان را شغل آن راه بساخت و روان کردشان بخوش دلی و مهتر را بخواند و گفت ما را جایی خوش باید مهتر باغی خوش داشت آنجا دعوتی بساخت نیکو و شیخ را با جماعت برد و ایشان آنجا آن روز خوش گذاشتند دیگر روز برفتند ارزیان و نوشاباد گویند زیر این دو دیه فرود آمدند بر سر راه بیابان سبزوار که شیخ را اندیشه چنان بود که سوی بسطام و خرقان نشود چهار پایان کری گرفتند و بعضی کری دادند وسفرها راست کردند که چهار پنج روز بیابان بود و جمعی گران بودند با شیخ شیخ بوالحسن را خبر شد از آمدن شیخ و می دید کی از آنجا نخواهد گذشت سه درویش بفرستاد نماز خفتن گزارده بدین دیه آمدند و ایشان برآن عزم بودند کی سحرگاه دراز گوشان بیارند و سوی بیابان بروند و درویشان جمله سرباز نهاده بودند حسن بیدار بود آهسته آوازی شنید در باز کرد سه درویش را دید ایشان را بپرسید و بنشاند شیخ حسن را گفت که آمد گفت درویشان خرقانند گفت روشنایی در گیر و بیاور حسن شمع برافروخت و سلام کردند و سلام شیخ بوالحسن رسانیدند شیخ گفت و علیه منا السلام پس گفت شیخ بوالحسن چه اشارت فرموده است گفتند که شیخ سوگند داده است که برنگذری تا ما را نبینی شیخ گفت فرمان برم پس حسن را گفت کی ایشان را چیزی بده که از راه رسیده اند و دو تن را در وقت بازگردان تا به نزدیک آن پیر باز شوند تا شیخ را دل فارغ گردد و یک تن در صحبت ما باشد تا با ما بهم برود و اگر خربندگان بیایند عذر از ایشان بازخواه و جوالها بدیشان ده حسن گفت خربندگان در شب بیامدند جوالها بایشان دادم و کری ازیشان طلب نکردم و نفقات راه در جوالها بدیشان گذاشتم که شیخ در آن معنی چیزی نفرموده بود و صوفیان ازین حال خبر نداشتند پنداشتند کی دیگر روز سوی بیابان خواهند رفت و شیخ بجانب بسطام و خرقان راند دانشمندی از بسطام پیش شیخ بازآمد سوارهو هر دو سواره می راندند و شیخ آن روز بغایت خوش بود و بیتهاء تازی می گفت دانشمند گفت این روز افزون از هزار بیت بر زفان شیخ برفت و درویشان در راه با حسن معارضه کردند کی ما را چیزی خوردنی باید گفت خوردنی اندر جوال بود با خربندگان دادم گفتند همانا کی کری نیز بدیشان گذاشتۀ حسن گفت آری کی شیخ در این باب هیچ نفرموده بودایشان درین سخن بودند که شیخ بریشان گذر کرد گفت چه بود حسن می رود که چرا عذری از خربندگان می بایست خواست باز آنک کری و نفقات بدیشان گذاشته بودی شیخ گفت عذر می بایست خواست کی حق تعالی با ایشان فضلی نموده بود آن فضل تمام نگردانید کی ایشان در صحبت شما خواستند بود و قدم بر قدم شما خواستند نهاد چون این نعمت بریشان تمام نگشت هرچ دون این همه هیچ بود در جنب این لابد ازیشان عذر بایست خواست و شیخ امروز که روی در بسطام داشت عظیم خوش بود برزفان شیخ برفت که هر کرا وقتی گم شده باشد بدین جای آید و به حرمت این جای بخدای تعالی دهد وقت وی بوی دهد و شیخ زیارت بسطام کرد و روی بخرقان نهاد و سه روز پیش بوالحسن مقام کرد روزی شیخ بوالحسن در میان سخن از شیخ بوسعید پرسید کی بولایت شما عروسی باشد گفت باشد و در عروسی بسیار نظارگی بود کی از عروس پاکیزه تر باشد لکن در میان ایشان تخت و جلوه یکی را باشد شیخ بوالحسن نعرۀ بزد وگفت خسرو همه حال خویش دیدی در جام وهم روزی شیخ بوالحسن و شیخ بوسعید بهم نشسته بودند و جمعی بزرگان شیخ بوالحسن روی بجمع کرد و گفت روز قیامت همۀ بزرگان را بیارند و هر یکی را کرسی بنهند زیر عرش ندا آید کی خلق را از حق سخن گویند و شیخ بوسعید را کرسی بنهند تا از حق بحق سخن گوید و او در میان نه پس چون سه روز تمام شد چهارم روز شیخ دستوری خواست شیخ بوالحسن گفت که براه جناشک در شوید کی این راه دیه بر دیهست تا درویشان را آسانتر بود و سی مرد درویش بخدمت شیخ فرستاد تا بنشابور کی او را در هر منزل از شیخ خبر می آرند و جمع و فرزندان شیخ بوالحسن بیکبار بوداع بیرون آمدند و بوقت وداع شیخ را گفت که راه تو بر بسط و گشایش است و راه ما بر قبض و حزن اکنون تو شاد می باش و خرم زی تا ما اندوه می کشیم کی هر دو کار او می کنیم چندانک مردم داشت در صحبت شیخ فرستاد دیگر روز کی شیخ رفته بود در خانقاه بوالحسن جامها برچیدند در آن موضع که زاویۀ حسن بود کاغذی پیچیده پیش شیخ بوالحسن بردند گفتند چیزی یافتیم اندر آن موضع نگاه کردند زر نقد بود گفت برسنجید چون دیدند بیست دینار بود گفت بنگرید تا ما را وام چنداست نگاه کردند محقر بیست دینار بود گفت بقرض ما صرف باید کرد کی وام او آن ماست و وام ما آن او پس شیخ بوسعید براه در دیهی دید آنجا منزل کردند شیخ عزم گرمابه کرد و پیوسته کی شیخ به گرمابه رفتی به گرمابه بان چیزی فرمودی و حسن چیزی داشتی با خود چون سیم راست می کرد آن کاغذ کی در خرقان ضایع کرده بودندید مشوش گشت شیخ چون آن دید گفت چه بوده است حسن حال بگفت شیخ گفت آنجا کی شده است هم در فراغت ما شده است دیگر روز خبر از خرقان باز رسید کی آنجا چه یافتند و شیخ بوالحسن آنرا چگونه فرمود شیخ بوسعید گفت آنچ شیخ بوالحسن فرمودست چنانست کی فرموده چون شیخ بجاجرم رسید مریدان بوالحسن را بازگردانید و گفت شیخ را سلام ما برسانید و بگویید که دل با ما می دار و چون شیخ بوسعید بولایت کورونی رسید دیهیی بود جمع خواستند کی آنجا فرود آیند شیخ گفت این دیه را چه گویند گفتند پس بدیهی دیگر رفتند شیخ گفت این دیه را چگویند گفتند دربند گفت بند نباید بدیهی دیگر رسیدند شیخ گفت این دیه را چگویند گفتند خداشاد گفت خداشاد آنجا نزول کردند خادم خانقاه پیش آمد و استقبال کرد و گوسفندان بر زمین زد و گفت حالیا تا طبخ رسیدن جگربندها را قلیه کنم پس آلتهای گوسفند را رسانیدند و سفره نهادند شیخ گفت اول قدم جگر باید خورد شیخ چون این سخن بگفت خادم خدمت کرد و گفت بقا باد شیخ را که با جگر دل یار کرده ام شیخ را خوش آمد و گفت اگر دل یار بود خوش باشد بوسعید خود دل می طلبد آن روز آنجا بودند و از آنجا عزم نشابور کردند چون بنشابور رسیدند جمعی از صوفیان می گفتند کی شیخ چون بخرقان رسید آن همه سخن و مقالات وحالات منقطع شده باشد او می گفت ما را به شنیدن آورده اند چون جمع را برین دقیقه اطلاع نبود چنین می گفتند و این سخن با شیخ بازگفتند شیخ گفت اشتاقت تلک التوبة الینا فلما التقینا فنینا فی تلک التربة آن خاک را آرزوی ما خاست چون آنجا رسیدیم ما در آن خاک خاک شدیم و برسیدیم شیخ از آن اعتراض این جواب فرمود این رسید بما از رفتن شیخ به خرقان و باز آمدن به شهر نشابور

محمد بن منور
 
۲۵۶۴

محمد بن منور » اسرار التوحید » باب دوم - در وسط حالت شیخ » فصل اول - حکایات کرامات شیخ » حکایت شمارهٔ ۷۵

 

از جدم شیخ الاسلام ابوسعد رحمه الله روایت کردند کی گفت روزی شیخ ابوسعید مجلس می گفت در میان سخن گفت العلماء ورثةالانبیاء به حکم این خبر سخنی خواهم گفتن درین ساعت کسی بمیهنه می آید که خدای و رسول او را دوست دارند و او خدای و رسول را دوست دارد یک ساعت بود گفت یا باطاهر برخیز و یحیی ما را استقبال کن خواجه ابوطاهر برخاست و جمع باوی برخاستندو باستقبال می رفتند درویشی از سر کویی درآمد جامهای گردآلود خلق پوشیده باانبانی و کوزۀ بردوش و شیخ همچنان برتخت می بود یحیی ماورالنهری چون چشم بر شیخ انداخت خدمت می کرد تا بکنار دکانی که بر در مشهد مقدس هست و تخت شیخ بر دکانی بود چون بدکان رسید شیخ اشارت کرد کی بنشین درویش بنشست و جملۀ جمع مجلس را چشم بر وی مانده چون شیخ مجلس بآخر رسانید گفت غسلی بباید کرد یحیی را به کنار آب بردند تا غسل برآورد و شیخ فرمود تا جامه بردند تا وی درپوشید و سه روز پیش شیخ مقام کرد هر روز در خدمت شیخ بنشستی و شیخ در میان سخن روی بوی آوردی و سخنی دیگر بگفتی و یحیی خدمتی بکردی روز چهارم بر پای خاست و گفت اندیشۀ فرو سوی می باشد یعنی حج شیخ گفت مبارک باد سلام ما بدان حضرت برسان وی خدمتی کرد و برفت و بپس باز می رفت تا نظرش از شیخ منقطع گشت آنگاه راست برفت شیخ جمع را و فرزندان را اشارت فرمود کی بوداع او بیرون روند فرزندان و جمع برخاستندو برفتند خواجه بوبکر مؤدب کی ادیب فرزندان شیخ بود گفت شیخ مرا گفت چون فرزندان برفتند تو نیز برو و جهد کن که قدم بر قدمگاه وی نهی و این سعادت دریابی من بشتافتم و خدمتش را دریافتم و قدم بر قدم او می نهادم و آخرین کسی کی او را وداع کرد و ازو بازگشت من بودم دیگر سال همان فصل بود و همان وقت کی شیخ در میان مجلس گفت یحیی ما را استقبال کنید خواجه بوطاهر باجملۀ جمع استقبال کردند یحیی را دیدند کی می آمد همان انبان و کوزه بر دوش گرفته چون فرزندان شیخ را بدید خدمتها کرد و خدمت کنان بخدمت آمد و دست شیخ بوسه دادو شیخ بوسی بر سر وی داد چون بنشست شیخ گفت یا یحیی فتوح چنان حضرتی با جمع در میان باید نهادو ایشانرا فایدۀ داد یحیی سر بر آورد و گفت یا شیخ رفتیم و شنیدیم و دیدم و یافتیم و یار آنجا نه شیخ نعرۀ بزد و گفت دیگر باربگوی دیگرباره همچنین بگفت شیخ نعرۀ بزد و گفت دیگربار گوی سدیگر بارگفت شیخ نعرۀ بزد پس شیخ روی به جمع آورد وگفت ورای صدق این مرد صدقی نیست ازوی بشنوید پس گفت یا یحیی این چنین فتوحی بی شکرانه نبود به شکرانۀ مشغول باید بود این جمع را حسن مؤدب و خواجه بوطاهر و یحیی هر سه برخاستند و متفکر می رفتند که در میهنه چنین چیزی ساختن دشخوار باشد حسن گفت چون بسر بازار رسیدیم یکی دیگری را می گفت که خادم شیخ و صوفیان را که می جستی اینک آمدند برنایی فرا پیش آمد و سلام گفت و گفت ما از پوشنگ هری می آمدیم با کاروانی بزرگ دزد برما افتادند من نذر کردم که اگر از دست ایشان خلاص یابم یک خروار میویز بصوفیان میهنه دهم اکنون ازان بلاخلاص یافتم بیایید و ببرید ما باوی رفتیم تا بستانیم دیگری فراز آمد و سلام کرد و گفت من نیز نذر کرده ام که ده من فانید دهم و بیاورد دیگری فراز آمد و گفت من نیز عهد کرده ام که پنج دینار نیشابوری دهم پس زر و میویز بستاندیم و از آنجا بازگشتیم خواجه حمویه را دیدیم که رییس میهنه بود پرسید از کجا می آیید ما قصۀ شکرانه گفتیم او نیز دویست من نان و حوایج آن بداد دعوتی بساختیم برحکم اشارت شیخ و وقت خوش گشت و یحیی سه روز آنجا مقام کرد و بعد از آن بماورالنهر رفت

محمد بن منور
 
۲۵۶۵

محمد بن منور » اسرار التوحید » باب دوم - در وسط حالت شیخ » فصل اول - حکایات کرامات شیخ » حکایت شمارهٔ ۸۰

 

جدم شیخ الاسلام ابوسعد گفت از پدرم خواجه بوطاهر شیخ شنیدم که گفت پیری بود در میهنه کی خال والدۀ من بود او را شبویی گفتندی پیر معمر بود قصیرالقامة کثیف اللحیة درویش و معیل بود و مجلس شیخ هیچ بنگذاشتی روزی در مجلس شیخ حالتی بوی درآمد در میان مجلس بنشست کچون صیدی بحلق آویخته بود شیخ گفت یا پیر چه بود ترا گفت نمی دانم شیخ گفت پیر شبویی را میان دربندید و جاروبی بوی دهید تا مسجد می روبد و پاک می دارد جاروب برگرفت و مسجد را می رفت رییس میهنه خواجه حمویه در پیش شیخ بود گفت بر دلم بگذشت کی اگر این خدمت برنایی کند لایق تر باشد شیخ گفت این پیر را ارادت به پیری پدید آمده است و راه تا نروی به مقصود نرسی پیر آب در چشم آورد و گفت ای شیخ پیرم و ضعیفم و معیلم در حق من مرحمت فرمای پس شیخ سر در پیش افکند و گفت آن جاروب از دست بنه که تمام شد پدرم خواجه بوطاهر گفت کی نماز پیشین گندم صوفیان به آسیامی بردند و روزگار ناایمن کی ابتداء فتنۀ ترکمانان بود با شیخ گفتم کی به آسیاکرافرستم شیخ فرمود کی پیر را من او را با درویشی چند فرستادم چون در اندرون آسیا شدند و در آسیا بستند و گندم آرد می کردند ترکمانان بدر آسیا آمدند و در بزدند در باز نکردند پیر فرا پس درشد و پشت بدر باز نهاد ترکمانی تیر بشکافت در انداخت تیر بر پشت پیر آمد و و درحال شهید شد او را بمیهنه آوردند و بدر سرای شیخ نهادند شیخ چون محاسن سپید او سرخ شده دید از خون بگریست و می گفت فمنهم من قضی نحبه ومنهم من ینتظر آنگاه بر جنازۀ او اقبالها کرد و دیگر روز بر سر خاک پیر مجلس گفت خواجه حمویه گفت در مجلس شیخ بدل من درآمد کی این کشتن پیر چه بود شیخ به کرامات اندیشۀ مرا دانست روی سوی من کرد و گفت ای خواجه

چندین چه زنی نظاره گرد میدان

اینجا دم اژدهاست و زخم پیلان

تا هر که درآید بنهد او دل و جان

فارغ چه کند گرد سرای سلطان ...

محمد بن منور
 
۲۵۶۶

محمد بن منور » اسرار التوحید » باب دوم - در وسط حالت شیخ » فصل اول - حکایات کرامات شیخ » حکایت شمارهٔ ۸۹

 

خواجه ابوبکر مؤدب گفت کی من در میهنه بودم در خدمت شیخ روزی بارانی عظیم آمد با سیل قوی شیخ گفت صلاء آب بازی و نماز دیگر به صحرا بیرون آمد من در پیش شیخ رفتم تا به لب رود و گفت آب بازی کنید جمله جمع درآب جستند و من به خدمت شیخ ایستاده بودم با جامهای پاکیزه و در شیخ می نگریستم تا درین بودم حسن مؤدب درآمد از پس من و سر بمیان دو پای من برد و مرا برداشت و آورد تا لب رود و در آب انداخت آب از سر من درگذشت و من شناوندانستم آب دستارو کفشم برد و من بیهوش شدم مرا از آب برآوردند و سر زیر بداشتندو آب از گلوی من بزیر آمد شیخ گفت صلاء نماز جنازه مرا بیاوردند و در پیش شیخ بنهادند شیخ سجاده برروی من پوشید و جماعت صف کشید و شیخ چهار تکبیر بر من نماز جنازه گزارد و بر سر پای بنشست و گوشۀ سجاده از روی من باز گرفت و مرا گفت یا بابکر بعد از مردگی برخیز و سخن گوی چون چون شیخ برفت من همچنان با میزری در میان با شیخ برفتم و جمع را آنجا گذاشتم شیخ باسرای آمد و آن شب بسفره بیرون نیامد دیگر روز برتخت نشست تا مجلس گوید پس از آنک به سخن درآمد حسن مؤدب را گفت برپای خیز برخاست گفت ترا بجانب بلخ به دوازده روز بروی و بدوازده روز بیایی و یک روز به بلخ باشی و بوعمرو خشکویه از نشابور آنجاست سلام ما بوی رسانی و بگویی سه من عود می باید جهت صوفیان و صد دینار وامست بستانی و بیاری حسن مؤدب برفت چون به موضع زردک رسید وقت ترکمان تاز بود حسن را بگرفتند و بزدند و استخفافها کردند کی تو جاسوسی و یک شبانه روز در بند نگاه داشتند حسن گفت من درآن سرما و رنج بر خویشتن حدث کرده بودم نیم شب به شیخ التجا کردم گفتم ای شیخ مرا فریادرس چون بگفتم این سخن سالار ترکمانان از خانه بیرون آمد و دستم از بند بگشاد و مرا در خرگاهی فرستاد و آب گرم آوردند تا من خویشتن را بشستم و مرا بخرگاه خویش برد و مراگفت کی تو جاسوسی چه کسی می کردی گفتم من شاگرد زاهد میهنه ام کی او را شیخ بوسعید گویند صفت شیخ دادم سالار گفت این پیر برین صفت کی تو می گویی بخواب دیدم با تیغی کشیده و مرا گفت آن مرد را بگذار و اگر نه ترا هلاک گردانم بترسیدم و ترا خلاص دادم هرکجاخواهی برو من به بلخ شدم بوعمرو خشکو به غزنین رفته بود بازگشتم و بیست و پنجم بامداد را به کنار میهنه بودم شیخ بامداد بر سر منبر گفت حسن آمد او را استقبال کنید فرزندان شیخ مرا استقبال کردند و به خدمت شیخ آمدم شیخ گفت مرحبا ای حسن تو گویی یا ما گفتم شیخ گوید نیکوتر گفت ما دانستیم که تو بوعمرو را نبینی و لکن رفتی و در راه ترا ترکمانان گرفتند و بند کردند و رنجها دیدی بما التجا کردی ترا خلاص دادیم و به بلخ رفتی و بوعمرو را ندیدی حسن گفت چون دانستی کی چنین خواهد بود رنج بیچاره چرا طلبیدی شیخ گفت ای حسن آن چنان نفسی کی آن روز بوبکر را در آب انداخت ما نرم نتوانستیم کرد چماق ترکان می بایست تا آنرا نرم کند این همه تعبیه برای من بوده است

محمد بن منور
 
۲۵۶۷

محمد بن منور » اسرار التوحید » باب دوم - در وسط حالت شیخ » فصل اول - حکایات کرامات شیخ » حکایت شمارهٔ ۹۰

 

آورده اند کی شیخ بوسعید به سرخس رفت و در خانقاه پیر بوالفضل حسن فرود آمد و خادم خانقاه در آنوقت بوالحسن نامی بود و خانقاه را هیچ معلوم نبود خادم گفت مردی بدین مرتبه و جمعی بدین بسیاری آمدند و مرا چیزی نیست کی از برای ایشان سفره نهم خادم گفت چون من این اندیشیدم شیخ مرا بخواند و گفت ای بوالحسن به بازار باید شد به دکان فلان صراف و بگوی کی بوسعید می گوید سی دینار بفرست پیش صراف رفتم و بگفتم کی شیخ سی دینار زر بخواسته است چون صراف بشنید در حال سی دینار زر نشابوری بسخت و مراروانه فرمود من به خدمت شیخ آوردم فرمود کی برو و خرج کن پس دیگر روز شیخ گفت ای بوالحسن برو پیش آن صراف و سی دینار دیگر بستان و خرج کن من چنان کردم کی شیخ فرمود سوم روز شیخ گفت هم بر آن صراف رو وسی دینار جداگانه بستان و ده دینار جدا سی دینار را خربکراگیر تا نشابور و ده دینار خرج کن من بیامدم و صراف را گفتم کی سی دینار جدا بده و ده دینار جدا صراف گفت این چیست که هر روز چنین نمی گفتی گفتم کی شیخ بنشابور می رود اگر چنانک فردا روز زر از من طلب خواهی کرد خیز و پیش از آنک شیخ برود زر طلب کن صراف با من بخدمت شیخ آمد صوفیان چهارپایان ترتیب کرده بودند و بار کرده صراف به خدمت بیستاد و شیخ هیچ نگفت و اسب برنشست و برفت صراف بر اثر شیخ می رفت تا بدروازه چون شیخ از دروازه بیرون شد صراف دل تنگ شد چون بسر راه نشابور رسیدند کاروانی دیدم که می آمد از نشابور مردی در پیش کاروان می رفت چون فرا جمع رسید سلام گفت و بپرسید کی این کیست گفتند شیخ بوسعید بوالخیرست آن مرد بخدمت شیخ آمد و سلام گفت شیخ جواب داد و برفور گفت آن صد دینارزر بدین مرد صراف برسان مرد صرۀ زر برون کرد و صد دینار بدان صراف داد صراف زر بستد با شیخ گفت از تو باز نگردم تا مرا قبول نکنی شیخ گفت پذیرفتم و کار صراف ساخته گردانید و ما از خدمت شیخ مراجعت کردیم

محمد بن منور
 
۲۵۶۸

محمد بن منور » اسرار التوحید » باب دوم - در وسط حالت شیخ » فصل اول - حکایات کرامات شیخ » حکایت شمارهٔ ۹۵

 

نظام الملک رحمةالله علیه خانقاهی کرده بود در سپاهان و امیر سید محمد را کی علوی بود و فاضل بخادمی خانقاه نصب فرمود و عادت چنان بودی کی هر سال از جملۀ اطراف علما و سادات متصوفه و ارباب ادرارات در آن خانقاه جمع می آمدندی و چون ماه رجب در آمدی نظام الملک این سید محمد را گفتی تا حاجات یک یک را عرضه می کردی و او هر یکی را آنچ لایق بودی از عطا وصله وادرار می فرمودی تا همگنان مقضی الحوایج بخانۀ خود رسیده بودندی و بدعاء خیر مشغول گشته یک سال ماه رجب درآمد و هیچ کس را مقصود برنیامد و ماه شعبان تمام شد کی نظام الملک حاجت هیچ کس روا نکرد و ماه رمضان آمد و کسی را هیچ ازین جمع طلب نکرد جمع بیکبار درگفت و گوی آمدند کی نظام الملک را ملالتی پدید آمد و جمعی می گفتند کی مگرکسی در حق ماتخلیطی کرده است چون ماه رمضان بآخر رسید و ماه شوال بدیدند آن شب نظام الملک کس فرستادو سید محمد را گفت چون از سفره فارغ شوی ده کس را از بزرگان متصوفه و ایمه به نزدیک ما حاضر گردان سید محمدگفت چون از سفره فارغ شدم ده کس از مشایخ برداشتم ونماز خفتن بخدمت نظام الملک رفتم متفکر تا چه خواهد بود چون دررفتم نظام الملک را برجای نماز دیدم نشسته و شمعی در پیش خود نهاده سلام گفتم بسیار اعزاز فرمود و گفت بدانید کی من در اول جوانی بطلب علم مشغول بودم و آن کار چنانک مراد من بود حاصل نمی شد مرا باید کی بمرو فرستی کی آنجا تحصیل به دست دهد پدرم رضا دادو غلامی و درازگوشی با من فرستادو گفت چون بازجاه رسی از کاروانیان در خواه تا برای تو یک روز مقام کنند و تو بمیهنه بخدمت شیخ ابوسعید رو و خدمت او بجای آور و گوش دار تا او چه گوید ویادگیر و از وی بدعا مدد خواه چون کاروان بازجاه رسید من درخواستم که یک روز توقف کند ایشان اجابت کردند بامداد پگاه بمیهنه رسیدم چون چشم من بر میهنه آمد جملۀ صحرا کبود دیدم از بس صوفی کبود پوش کی بصحرا بیرون آمده بودند و هرجای جمعی نشسته من تعجب کردم که چه شاید بود کی چندین مردمان بیرون آمده اند و پراکنده نشسته چون برسیدم و چشم ایشان بر من افتاد همه برخاستند و سوی من آمدند چون یک یک بمن می رسیدند مرا در بر می گرفتند پرسیدم کی شما بچه سبب بیرون آمده اید ایشان گفتند کی ترا بشارت باد که چون بامداد نماز گزاردیم شیخ گفت هر کرا می باید کی جوانی را بیند کی دنیا بخورد و آخرت ببرد براه از جاه او را استقبال کند ما همه بیرون آمدیم بخدمت تو حالی مرا ازان حالتی پدید آمد وبگریستم و در خدمت جمع می رفتم تا پیش شیخ رسیدم و همچنان مرا بخدمت شیخ بردند من خدمت کردم و سلام گفتم و دست شیخ بوسه دادم شیخ در من نگریست و گفت مرحبا مبارک باد ای پسر خواجگی جهان بر تو مسلم شد تو کار را باش که کار ترا می طلبد ترا ازین راه که می روی هیچ چیز ننهاده اند اما زود باشد که طلبۀ علم را از تو مقصودها حاصل شود و با ما عهد کردی که این طایفه را عزیز داری گفتم بدین تشریف که بر لفظ مبارک شیخ می رود عهد دادم کی خاک قدم ایشان باشم شیخ سر در پیش افکند و من همچنان بقدم حرمت ایستاده بودم پس شیخ سربرآورد و گفت ای پسر هنوز ایستادۀ گفتم ای شیخ سؤالی دارم گفت بگوی گفتم ای شیخ آخر این شغل را که می فرماید هیچ نشانی هست کی من بتدارک آن مشغول گردم شیخ گفت هست هر آن وقت کی توفیق از تو بازگیرند آن وقت آخر عمر تو بود پس نظام الملک بگریست و گفت ای بزرگان حسن از اول ماه رجب باز هر روز برآن عزم بوده است کی برقرارهر سال ادرارات و معاش همگنان برساند حق سبحانه و تعالی توفیق ارزانی نداشته بود اکنون سه شبانه روز است که ازین موضع من بر پای نخاسته ام از خدای تعالی درخواسته ام که حسن را یکبار دیگر توفیق دهد تا در حق همگنان احسانی کند و می دانم که این آخر عمرست چنانک بر لفظ مبارک شیخ رفته است اکنون تو که سید محمدی باید کی جمع را بدر خزینه بری و حاجت یک یک عرضه می کنی تا آنچ مقصود جمع است برسد و به دیوان ادرار نامها تازه کنی سید محمد گفت دیگر روز نماز عید بگزاردند و سلطان کوچ کرد و نظام الملک سه روز مقام کرد و من همچنانک حکم کرده بود حاجات خلق را رفع کردم و زر نقد از خزینه بستاندم و ادرار نامها تازه کردم روز چهارم نظام الملک بر اثر سلطان برفت و چون بنهاوند رسید ملحدان او را شهید کردند رحمةالله علیه

محمد بن منور
 
۲۵۶۹

محمد بن منور » اسرار التوحید » باب دوم - در وسط حالت شیخ » فصل دوم - حکایاتی که بر زبان شیخ رفته » حکایت شمارهٔ ۶۳

 

آورده اند کی روزی در نشابور جمعی از بزرگان چون محمد جوینی و استاد اسماعیل صابونی و استاد ابوالقسم قشیری در خدمت شیخ بودند و می گفتند تا ورد هر یکی در شب چیست چون نوبت به شیخ رسید گفتند ای شیخ ورد تو چیست شیخ ما گفت هر شب می گوییم کی یارب درویشان را فردا چیزی خوش ده تا بخورند ایشان به یکدیگر نگریستند و گفتند ای شیخ این چه ورد باشد شیخ گفت که مصطفی علیه السلام گفته است ان الله تعالی فی عون العبد مادام العبد فی عون اخیه المسلم ایشان اقرار دادند کی ورد شیخ تمامتر است دقیقه درین حکایت اینست کی شیخ بدیشان نمود کی آن وردی کی شما می خوانید و نمازی می کنیدبرای ثواب آخرت و طلب درجه می کنید و این نصیب نفس شماست اگر نیکی می طلبید هم برای روزگار خویش می خواهید و همگی اوراد و دعوات ما موقوف و مصروفست بر نیکی خواستن برای غیر پس این تمامتر چنانک در سخنان یکی از مشایخ بزرگست که در مناجات می گفت خداوندا اعضا و جوارح مرا روز قیامت چندان گردان کی هفت طبقۀ دوزخ از اعضا و جوارح من چنان پر گردد کی هیچ کس را جای نماند هر عذاب کی همۀ بندگان خویش را خواهی کرد بر نفس من نه تا من داد از نفس خود بستانم و او را به مراد خویش ببینم و بندگان از عقوبت خلاص بیابند

محمد بن منور
 
۲۵۷۰

محمد بن منور » اسرار التوحید » باب دوم - در وسط حالت شیخ » فصل دوم - حکایاتی که بر زبان شیخ رفته » حکایت شمارهٔ ۷۹

 

خواجه بوالفتح شیخ گفت رحمةالله علیه کی در آن وقت کی شیخ قدس الله روحه العزیز بنشابور بود یک روز شیخ را جامۀ زیر نودوخته بودند و بر آب زده و نمازی کرده و بر حبل انداخته تا خشک شود ایزار پای ضایع شد هر کسی می گفتند این گستاخی کی تواند کردن و شیخ در رواق خانقاه نشسته بود و هیچ نمی گفت و پیری بود که در بر شیخ او را عظیم دوست داشتی صوفیان گفتند زاویها بجوییم و بنگریم تا کجا یابیم ابتدا بدین پیر کردند کی بخدمت شیخ نشسته بود دست بزیرش بردند ایزار پای شیخ دیدند بر میان بسته شیخ را چون چشم برآن افتاد فرمود کی زاویه اش بکوی بازنهید زاویۀ پیر بدر خانقاه باز نهادند و آن پیر از آنجا بیرون شد و دیگر کس او را ندید

محمد بن منور
 
۲۵۷۱

محمد بن منور » اسرار التوحید » باب دوم - در وسط حالت شیخ » فصل دوم - حکایاتی که بر زبان شیخ رفته » حکایت شمارهٔ ۸۱

 

شیخ گفت روزی مردی دهری بر حلقۀ بوالحسن نوری بگذشت او را سخنی می رفت از حق که برزفان صوفیان حق گویند و بهر زفانی بنام دیگر خوانند خدای را عزوجل بعضی رحمان خوانند کی روزیشان باید و بعضی رحیم خوانند کی بهشت خواهندو بعضی ملک خوانند کی منزلتشان باید هر کسی که به چیزی حاجتمند باشند وی را بدان نام خوانند صوفیان او را حق گویند کی بدون او دست به چیزی دیگر نیالایندو با هیچ ننگرند آنگاه گفت لفظ ایشان پاکتر بود که گویند حق آنگه آن مرد دهری بابوالحسن نوری گفت آنکه می گویند حق معنی آن چیست گفت آنکه نیالایند خلقانرا بآلایش فراوان و او خود از همه پاک و شیخ گفت او سبحانست و پاکست از هرچ گویند و اندیشند و نود ونه نامست خدای را در قرآن و در توریة و در انجیل و در زبور و نام مهین سبحانست چون سبحان بگفتی همه بگفتی و چون همه بگویی و این نگفته باشی همه درین بسته است چون این بگفتی همه گشاده گردد و گناهان محو گردد و همچنانک پیرزنان تسبیحها دارند هزار دانه و یکی در سر آن کرده باشند و آنرا مؤذن گویند چون آن بگسلد همه رها آیدهمچنان باشد کی چون سبحان بگویی همه بیابی می در باید کوشید تا سبحان بسیار گفته شود جملۀ آفرینش سبحان الله می گویند لکن تو از غفلت که داری نمی شنوی آن هزار دستان کی از هزار گونه می الحان گرداند می سبحان گوید و لکن تو می الحان شنوی خدای تعالی می گوید وان من شییء الایسبح بحمده ولکن لاتفقهون تسبیحهم

محمد بن منور
 
۲۵۷۲

محمد بن منور » اسرار التوحید » باب دوم - در وسط حالت شیخ » فصل دوم - حکایاتی که بر زبان شیخ رفته » حکایت شمارهٔ ۸۲

 

شیخ بوسعید گفت قدس الله روحه العزیز کی ما را بخواب دیدند مرده و زنخ بربسته و سخن می گوییم کسی گویدی فرا مردمان کی سخن مگویید و اگر گویید چنین گویید کی شیخ گفت آنگاه که بمردی او بماند و بس مات العبد وهو لم یزل

مقریی در پیش شیخ این آیت برخواند کی ان الذی فرض علیک القران لرادک الی معاد شیخ گفت مفسران درین آیت چنین گفته اند کی ارادبه فتح مکة ما چنین می گوییم که وی برای فتح مکه قسم یاد نکند اراد به لقاء الاخوان ...

... این فواید برزفان مبارک شیخ ابوسعید رفته است پراکنده

شیخ ما گفت کی عمر خطاب پرسید مرکعب الاحبار را کی کدام آیت یافتی در توریة مختصر تر کعب گفت اندر توریة ایدون یافتم کی حق سبحانه و تعالی می گوید الا من طلبنی وجدنی ومن طلب غیری لم یجدنی هرکه مراجست مرا یافت و هرکه جز مرا جست هرگز مرا نیافت و در برابر این نبشته بود قدطال شوق الابرار الی لقایی وانا الی لقایهم

شیخ گفت بایزید بسطامی گفت کی حق سبحانه و تعالی فردست او را بتفرید باید جست تو او را به مداد و کاغذ جویی کی یابی ...

... شیخ ما گفت اشرف کلمة فی التوحید قول النبی صلی الله علیه وسلم سبحان من لم یجعل لخلقه سبیلا الی معرفته الا بالعجز عن معرفته

شیخ گفت یوسف بن الحسین گفت هرکه در بحر توحید افتاد هر روز تشنه تر باشد و هرگز سیراب نگردد و آن تشنگی جز بحق ساکن نگردد

جنید گفت آن توحید که صوفیانراست از خصوص جدا کردن حدیثست از قدیم و بیرون شدن ازوطنها و بدیدن محنتها و بگذاشتن هرکه داند ونداند و بجای این همه حق باشد ...

... شیخ گفت لا اله طریق این حدیثست و الاالله نهایت این حدیث تا این کس سالها درلااله درست نگردد بالاالله نرسد

شیخ گفت معاویة بن ابی سفیان گفت جایی کی تازیانه کفایت بود شمشیر را کار نفرماییم کی اگر میان من و همۀ خلق مویی بود آن موی هرگز گسسته نگردد بدانکه چون ایشان بکشند من فرو گذارم و چون ایشان بگذارند من بکشم

شیخ گفت در کلیله و دمنه گویند کی با سلطان قوی کس تاب ندارد و مثل این چون حشیش تر باشد که هرگاه که باد غلبه کرد خویشتن فراباد دهد تا در زمین همی گرداندش و آخر نجات یابد و درختهای قوی کی گردن ندهند از بیخ بیرون کند و چون شیر را بینی و ازو بترسی در زمین غلط و تواضع کن تا برهی کی شیر عظیم بود اما کریم بود و بعدو ضعیف فریفته مشو کی ستور قوی از خاشک ضعیف نفور شود بل کی هلاک گردد وآتش چنان نسوزد فتیله را که عداوت سوزد قبیله را و عتاب بهتر از حقد اندرون و زخم نصیحت کننده بهتر از سلام دشمن بدآموز

شیخ گفت مثل ادب کردن احمق را چون آبست در زیر حنظل هرچند آب بیش خورد طلخ تر گردد

شیخ گفت خردمند آنست که چون کارش پدید آید همه رایها را جمع کند و به بصیرت در آن نگرد تا آنچ صوابست ازو بیرون کند و دیگر را یله کند همچنانک کسی را دیناری گم شود اندر میان خاک اگر زیرک باشد همه خاک را که در آن حوالی بود جمع کند و به غربالی فرو گذارد تا دینار پدید آید

شیخ گفت اعرابی را پسری بود و برحمت خدای پیوست او جزع همی کرد گفتند صبر کن که حق سبحانه و تعالی وعده کرده است صابرانرا ثوابها گفت چون منی کی بود که بر قدرت خداوند سبحانه و تعالی صبر کند والله کی جزع کردن از کار او دوستر بدو از صبر کردن کی این صبر دل را سیاه گرداند ...

... مرحسن را مقدم چون از کلام قد

مکی به کعبه فخر کند مصریان بنیل

ترسا با سقف و علوی بافتخار جد ...

... چون ورا دیدی

شیخ گفت یحیی معاذ الرازی گوید مادام تا بنده در طلبست او را گویند ترا باختیار چه کار کی توامیرنۀ در اختیار خویش پس چون این بنده بفنا شد گویند او را اگر خواهی یله کن کی اگر اختیار کنی اختیار تو بماست و اگر یله کنی یله کردن توهم بماستاختیار تو اختیار ماست و کار تو کار ماست

امروز که معشوقه بعشقم برخاست

بر درگه میر اسب ما باید خواست

شیخ گفت سهل بن عبدالله گوید کی صعب ترین حجابی میان خدای و بنده دعویست

شیخ گفت که رسول گفت صلی الله علیه و سلم من لم یقبل من صادقا کان اوکاذبا لم یرد علی الحوض هرکه قبول نکند عذر مجرمی کی بعذر پیش آید راست یا دروغ از حوض من آب نخورد

شیخ گفت عبدالله بن الفرج العابد گوید بر خویشتن در شبانروزی از یک وجه چهارده هزار نعمت بشمردیم گفتند چگونه بود شمردن این گفت نفس خویش بشمردم در شبانروزی چهارده هزار بود

شیخ گفت که محمد بن حسام گوید طبیبی کی ترا داروی طلخ دهد تا درست شوی مشفق تر از آنکه حلوا دهد تا بیمار شوی و هر جاسوسی که ترا حذر فرماید کی ایمن شوی مهربان تر از آن کس کی ترا ایمن کند کی پس از آن بترسی

شیخ گفت پادشاهی با وزیر گفت که کی بود که مرد شریف گردد گفت چون هفت خصلت جمع گردد اندر وی گفت آن چیست گفت اول همت آزادگان دوم شرم دوشیزگانسوم تواضع بندگان چهارم سخاوت عاشقان پنجم سیاست پادشاهان ششم علم و تجربت پیران هفتم عقل غریزی اندرون نهان

شیخ گفت بوجعفر قاینی گوید کی از پدر شنیدم کی گفت مردان به چهار چیز فخر کنند لکن تأویل نشناختند بحسب و غنی و علم و ورع پنداشتند کی حسب شرف نسبت است و خود حسب خلق نیکوست و پنداشتند کی غنا بسیاری مالست و غنا خود غنای دلست و علم نوریست کی خداوند تعالی بدل بنده افگند و ورع از حرام کرد خدای تعالی باز ایستادنست

شیخ گفت اعرابی را کنیزکی بود نامش زهره پس او را گفتند کی خواهی کی امیرالمؤمنین باشی و کنیزکت بمیرد گفت نه کی زهرۀ من رفته شود و کارامت شوریده گردد ...

... سید این طایفه جنید گوید که بوی توحید نشنوی سوی توحقی بود کی تو آن حق را ادا نکرده باشی کی این حدیث داد خویش تمام بخواهد

شیخ گفت وقتی درویشی از بادیه برآمد فاقۀ بسیار کشیده و رفیقی داشت بکوفه رسیدند به خرماستانی شدند درویش سؤال کرد خداوند باغ گفت درآی و بر درخت شو و چندانکه خواهی بخور و با خود ببر درویش بردرخت شد و رفیقش در زیر درخت بنشست درویش را پای از جای برفت و از درخت بیفتاد خاری از خرما بشکمش درشد و تاسینه اش بدرید آن درویش فرونگریست چون شکم خویش دریده دید گفت الحمدلله بنمردم تا به مراد خویشت ندیدم معدۀ گرسنه و شکم دریده و جانی به لب رسیده کی سزای تو بتر ازینست رفیقش فراشد تا شکمش ببیند و ببندد چون دامنش برگرفت درویش این بیت بگفت

الیوم لایرفع غیری ذیلی ...

... درویش گفت اینجا هیچ خیانت نماند

شیخ گفت خیانت بندگان را عذر جمال ونوال خداوند خواهد در عفوتو اظهار خداوندی اوست و در عقوبت تو اظهار جرم تو

شیخ گفت سری سقطی بیمار شد جنید بعیادت او در شد و مروحۀ برداشت تا بادش کند گفت ای جنید آتش از باد تیزتر گردد جنید گفت چونست سری گفت عبد ملول لایقدر علی شیء جنید گفت وصیتی بکن گفت لاتشغل عن صحبة الله بصحبة الاغیار جنید گفت اگر پیش ازین شنیدمی باتو نیز صحبت نداشتمی

شیخ گفت اوحی الله تعالی الی داودیا داود قل لعبادی انی لم اخلقهم لاریح علیهم ولکن خلقتهم لیربحوا علی

شیخ گفت بوبکر کتانی بزرگ بوده است و علم و مجاهدتهاء بسیار دیده است کی کسی بدان درجه نرسیده و یکی از مجاهدتهای او آن بوده است که سی سال به مکه در زیر ناودان نشسته است و درین مدت در شبانروزی یک طهارت کرده است و این صعب باشد کی هیچ شب خواب نیافته است بلکه خواب در میانه نبوده است در آن نشست وی روزی پیری از باب بنی شیبه درآمد به شکوه ونزدیک وی آمد و سلام گفت و او را گفت یا ابابکر چرا آنجا نروی که مقام ابرهیم است کی مردمان جمع گشته اند و حدیث رسول صلی الله علیه و سلم می شنوند تا تو نیز بشنوی و پیری آمده بود و اخبار عالی داشت و املا می کرد ابوبکر سربرآورد وگفت ای شیخ آن پیر کی روایت می کند از کی می کند گفت از عبدالرزاق صنعانیست از معمر از هری از بوهریره گفت ای شیخ دراز اسنادی آوردی هرچ ایشان آنجا باسناد و خبر می گویند ما اینجا بی اسناد می شنویم گفت از کی می شنوی گفت حدثنی قلبی عن ربی آن پیر گفت چه دلیل کی تو براینی گفت دلیل آنکه تو خضری خضر گفت تا آن وقت پنداشتم که هیچ ولی نیست خدای را که من او را ندانم تا که شیخ بوبکر کتانی را بدیدم که او مرا بدانست و من او را ندانستم

شیخ گفت استاد بوعلی دقاق به نزدیک بوعلی شبوبی آمد به مرو و ما بمرو بودیم و پیر شبویی صحیح بخاری یاد داشت و محدث بود و ما صحیح بخاری از وی استماع داریم و پیر را ازین معنی آگاهی تمام بوده است و استاد بوعلی را فرازین سخن وی آورد پیر بوعلی را گفت ما را درین معنی نفسی زن استاد بوعلی گفت برما این سخن بسته است و گشاده نیست گفت روا بود ما نیاز خویش حاضر کنیم تا ترا درنیاز ما سخن گشاید آن معنی آتش است ونیاز سوخته استاد بوعلی اجابت کرد و مجلس نهادند و او را بر سر منبر سخن نمی گشاد که مردمان اهل آن نبودند پیر شبویی از در مسجد درآمد استاد را چشم بروافتاد سخن بگشاد چون مجلس به آخر رسید پیر شبویی گفت تو آنی که بودی این ما بودیم

شیخ گفت نیاز باید کی هیچ راه بنده را به خداوند نزدیکتر از نیاز نیست که اگر بر سنگ خاره افتد چشمۀ آب بگشاید اصل اینست و این درویشانرا بود و آن رحمت خداوند کرده است با ایشان

شیخ گفت وقتی به تابستان بقیلوله بگرمای گرم پیرشبویی را دیدم که در آن گرد و خاک می رفت گفتم ایها الشیخ کجا می روی گفت بدین بیرون خانقاهست و آنجا درویشانند ومن شنیده ام که هرکه در وقت قیلوله در میان درویشان باشد در روزی صد و بیست رحمت بر وی بارد خاصه بدین وقت که می روم

شیخ گفت خویشتن دریشان بندید و خود را به دوستی ایشان فرا نمایید

شیخ گفت سری سقطی در بازار بغداد نشستی و دکانی داشتی و هیچ چیز در دکان نبود که بفروختی ولکن پردگکی از آن دکان آویخته بودی و پس پرده نماز می کردی وقتی کسی از جبل اللکام به زیارت وی بنشان به بازار درآمد تا به دکان وی و آن پرده بر گرفت و سلام گفت سری سقطی را گفت فلان پیر از جبل اللکام ترا سلام گفته است گفت وی ازینجا رفته است باز کوه شدن مردی نبود مرد باید کی به میان بازار در میان مردمان بخدای مشغول باشد و یک لحظه بدل ازو خالی نبود

شیخ گفت کی شیخ بوالعباس بسیار گفتی هر آن مریدی که بیک خدمت درویشی قیام کند او را بهتر از صد رکعت نماز افزونی و اگر یک لقمه طعام کم کند آن وی را بهتر کی همه شب نماز کند

شیخ گفت آن درویش بسیار بگردید و سفرها کرد می نیاسودو هیچ نمی یافت دلش بگرفت زیر خاربنی بخفت و گلیم بسر درکشید دلش خوش گشت سر بر آسمان کرد و گفت یارب انت معی فی الکساء و انا اطلبک فی البوادی مذکذا یا بارخدای تو خود با منی درین گلیم و من ترا در بادیها می جویم از چندین سال باز

شیخ گفت جنید روزی بیرون آمدکودکی را دید از جای بشده گفت ایها الشیخ الی متی انتظرک تا کی مرا در انتظار داری جنید گفت اعن وعد با من وعده کرده بودی گفت بلی سألت مقب القلوب ان یحرک قلبک الی جنید گفت راست گفتی چه فرمایی پسر گفت آمده ام تا جواب دهی از آنکه می گوید اذا خالفت النفس هواها صاردواها جنید گفت آری این بیماریها خلق را می کشد چون مخالفت کرد هوا را بیماریش شفا گردد ...

... شیخ گفت وقتی جولاهۀ بوزیری رسیده بود هر روز بامداد برخاستی و کلید برداشتی و در خانه باز کردی و ساعتی در آنجا مقام کردی پس بیرون آمدی و بخدمت امیر شدی امیر را ازآن حال خبر کردند کی او چه می کندامیر را هوس افتاد کی تادر آن خانه چیست روزی ناگاه از پس وزیر بدان خانه شد مغاکی دید در آن خانه چنانک جولاهگان را باشد وزیر را دید پای دران گو کرده امیر گفت این چیست وزیر گفت یا امیر این همه دولت که هست آن امیرست ما ابتدای خویش فراموش نکرده ایم خود را با یاد خود دهیم تا در خود بغلط نیفتیم امیر انگشتری از انگشت بیرون کرد و گفت بگیر و در انگشت خود کن اگر تا این غایت وزیر بودی اکنون امیری

شیخ گفت بایزید شیری را مرکب کردی و مار افعی راتازیانه و چون در نماز آمدی گفتی الهی بسترک عشنا فلورفعت عنا غطاءک لافتضحنا

شیخ گفت بوعلی دقاق مجلس می گفت و گرم شده بود و مردمان خوش شده بودند مردی گفت ای استاد این همه می بینیم خدای کوی گفت چه دانم من نیز هم ازین بفریادم گفت چون ندانی مگو گفت پس چه گویم

شیخ گفت کی بایزید را گفتند کی تو می گویی کی کسی بسفر شود برای خدای شود و او با اوست چرا می شود که هم بر جای مقصود حاصل شود گفت زمینها باشد کی بحق تعالی بنالد که ای بار خدای از اولیاء خویش بمن بنمای و چشم ما بآمدن دوستی منور گردان حق تعالی ایشان را سفر در پیش نهد تا مقصود آن بقعه حاصل گردد

شیخ گفت دانشمندی بود در شهر مرو هرگز از خانه بیرون نیامدی اتفاق را روزی بیرون آمده بود و در مسجد نشسته شخصی ماحضری آوردو در پیش وی نهاد او دست دراز کرد واندک اندک بکار می برد چون بخورد سگی درآمد و قصد وی کرد و دامن وی می گرفت دانشمند گفت با منت آسانست مرا نفس از تو دریغ نیست دانم که ترا فرستاده است و که بر گماشته است و لکن آن دیگران غافلند ندانم که ترا فروگذارند یا نه ساعتی بود مؤذن درآمد با چوبی و وی را بزد محکم سگ فریاد کرد او روی سوی سگ کرد و گفت دیدی که ترا گفتم مرا تن از تو دریغ نیست و لکن ندانم کی دیگران ترا فرو گذارند یا نه دوست را از دوست هیچ چیز دریغ نباشد

شیخ گفت دانشمندی پیری را بشهر سمرقند گفت که ما را ازین سخنان چیزی بنویس پیر گفت سی سالست کی با یک کلمه می آویزم ونهی النفس عن الهوی هنوز باوی برنیامده ام

شیخ گفت روز قیامت ابلیس را بدیوان حاضر گردانند گویند این همه خلق را تو از راه ببردی گوید نه ولکن من دعوت کردم ایشان را مرا اجابت نبایستی کرد گویند آن خود شد اکنون آدم را سجدۀ بیار تا برهی دیوان بفریاد آیند کی سجده بیار تا ما و تو ازین محنت برهیم اودر گریستن ایستد و گویداگر من سجده روز اول کردمی

شیخ گفت به نزدیک بوبکر جوزفی درشدیم و گفتیم ما را حدیثی روایت کن او جزوی بازکرد و ما را این حدیث روایت کرد کی خدای را عزوجل دو لشکرند یکی در آسمان جامهای سبز پوشیده و دیگر در زمین اند و آن لشکر خراسان اند اکنون این لشکر زمین صوفیانند کی همۀ زمین بخواهند گرفت

شیخ گفت وقتی یکی از عزیزان درگاه را پسری بود معشوق و نام او احمدک بود کسی بایستی کی با وی سخن احمدک می گفتی چون کسی را نیافتی برفتی آنجا که مزدورکاران و یکی را گفتی کی ای جوامرد روزی چند مزدخواهی گفتی سه درم و خوردنی مزدور را بخانه بردی و خوردنی پیش او آوردی و سه درم بوی دادی و گفتی بنشین تا حدیث احمدک باتو می گویم و تو سری می جنبان مرد ساعتی بودی گفتی ای خواجه اگر کاری دیگر داری بگوی تا بکنم که روز دور برآمد گفتی کار ما باتو اینست و بس

شیخ گفت محمود را کسی از آن او بخواب دید گفت کی سلطان را چگونه است گفت خاموش چه جای سلطانست من هیچ کس ندانم سلطان اوست و آن غلطی بود گفت آخر ترا چگونه است گفت مرا اینجا به پای داشته اند و ذره ذره می پرسند بیت المال کسی دیگر ببرد و حسرت وداع بما بماند ...

... شیخ می گفت که با دست بدست ایشان و بدست سلیمان هم که ولسلیمان الریح بدانکه او ملکت خواست بچهل سال به سال آن جهانش و به چهل سال بعد از همۀ پیغامبران در بهشت شود

شیخ گفت کی پیران گفته اند کی خداوند ما دوست دارد کی می زند و می کشد و همی اندازد ازین پهلو بدان پهلو تا آنگه کی پستش کند و نیست چنانک اثر نماند آنجا آنگه بنور بقای خویش تجلی کند برآن خاک پاک

شیخ گفت بوحفص آهنگری می کرد و پتک بر آهن می زد شاگردان را فرمود تا پتک بزنند تا پاک گشت و گفت دیگر پتک بزنید شاگردان گفتند ای استاد بر کجا زنیم کی پاک شد و هیچ نماند بوحفص چون بشنید در حال افتاد و نعرۀ بزد و پتک از دست بیفگند و دکان بغارت بداد و پیری بزرگوار شد

شیخ گفت کی پیرابوالحسن خرقانی گفت که صوفی ناآفریده باشد

شیخ گفت قال رجل لعبدالله بن المبارک اسلم علی یدی یهودی فقطعت زناره فقال قطعت زناره فمافعلت بزنارک

شیخ گفت قیل لاعرابی هل تعرف الرب قال لااعرف من جو عنی وعرانی وافقرنی وطوفنی فی البلاد کان یقول هذا ویتواجد

شیخ روزی مجلس می گفت در میان مجلس روی باستاد امام ابوالقسم القشیری کرد و گفت نه تو گفتی که استاد ابواسحق اسفراینی گفته است الناس کلهم فی التوحید عیال علی الصوفیة گفت بلی شیخ گفت ازوی بشنوید تا چه می گوید

شیخ گفت که به نزدیک عبدالرحمن سلمی درشدم اول کرت که او را دیدم مرا گفت ترا تذکرۀ نویسم بخط خویش گفتم بنویس بخط خویش بنوشت سمعت جدی اباعمروبن نجیدالسلمی یقول سمعت اباالقسم جنید بن محمد البغدادی یقول التصوف هوالخلق من زاد علیک بالخلق زاد علیک بالتصوف واحسن ماقیل فی تفسیر الخلق ما قاله الشیخ الامام ابوسهل الصعلوکی الخلق هو الاعراض عن الإعتراض

شیخ را بسیار رفتی کی پیری در کشتی نشست زادش برسید خشک نانۀ مانده بود به دهان برد دندان بر وی کار نکرد بدست بشکست و به دریا انداخت موج درآمد و گفت تو کیی گفت خشک نانه گفت اگر سرو کارت با ما خواهد بود ترنانه گردی

شیخ گفت ما بشهر مرو بودیم پیری صراف را دیدیم گفت یا شیخ در همه عالم هیچ کس را بنگذارد کی شربتی آب بمن دهد یا بر من سلام کند و همه خلق می خواهند تا ساعتی از خویشتن برهندو من می خواهم کی یک ساعت بدانم کی کجا ایستاده ام بآخر عمر آتشی درو افتادو بسوخت

شیخ گفت آن مردمال بسیار داشتدر دلش افتاد کی تجارت کند در کشتی نشسته بود کشتی بشکست و مال و خواسته غرق شد و هرکه در آنجا بودند هلاک شدند و او بر لوحی از الواح کشتی بماند بجزیرۀ افتاد خالی شبی بر لب دریا نشسته بود برهنه و موی بالیده و جامها از وی رفته این بیت می گفت ...

... یکون وراءه فرج قریب

یا مرد نومید مباش چه دانی که این سختی و رنج را که این ساعت تو درویی فرجی نزدیک پدید آمده باشد دیگر روز این مرد را چشم به دریا افتاد چیزی عظیم دید چون نزدیک فراز آمد کشتی اهل او بود چون آن مرد را بدیدند گفتند حال تو چیست گفت قصۀ من درازست و قصۀ حال خود بگفت و گفت کی من از کدام شهرم گفتند ترا هیچ فرزندی بود گفت مرا فرزندی بود خرد چون بشنیدند روی برزمین نهادند و گفتند این پسر تست و این کشتی از آن اوست و ما همه بندگان اوییم پس او را جامها پوشیدند و گفتند اکنون اگر خواهی بازگردیم پس با او بازگشتند و بجای خویش رسانیدند

شیخ گفت

کارچون بسته شود بگشایدا

وز پس هر غم طرب افزایدا ...

... همی چه خواهد این گردش زمن زمنا

شیخ گفت بس بس بنشین که ابتدا از حدیث خویش کردی مزه بردی

شیخ گفت بوحامد دوستان با رفیقی می رفت درراهی آن رفیق گفت مرا اینجا دوستیست تو باش تامن درایم وصلت الرحمن بجای آرم بوحامد بنشست و آن مرد در شد و آن شب بیرون نیامد وآن شب برفی عظیم آمد بوحامد در آن میان برف می جنبید و برف ازو می ریخت آن مرد گفت توهنوز اینجایی گفت نگفته بودی کی اینجای باش دوستان وفا بسر برند

شیخ گفت کی کلب الروم رسولی فرستاد بامیرالمؤمنین عمر رضی الله عنه چون درآمدسرای اوطلب کرد چون در سرای او بیافت او را عجب آمد پرسید از حاضران گفتند بگورستان رفته است بر اثر او برفت اورا دید در گورستان بمیان ریگ فروشده و بی خویشتن افتاده پس رسول گفت حکم کردی و داددادی لاجرم ایمن و خوش نشستۀ و ملک ماحکم کرد و داد نکرد و پاسبان بر بام کرد و ایمن نخفت

شیخ گفت بمرو بودیم پیرزنی بود آنجا او را سیاری گفتندی به نزدیک ما آمد و گفت یا باسعید به تظلم آمده ام شیخ گفت بازگوی گفت مردمان دعا می کنند کی ما را یک طرفة العین بخود بازمگذار سی سالست تا می گویم کی ما را یک طرفة العین بمن بازگذار تا ببینم که من کیم یا خود کیستم هنوز اتفاق نیفتاده است

شیخ گفت مردی به مجلس یحیی بن معاذ الرازی بگذشت و او وعظ می گفت و پند می داد آن مرد او را گفت ما اعرفک بالطریق وما اجهلک برب الطریق

شیخ گفت پیر بوالفضل حسن را گفتند کی دعایی بکن کی باران می نیامد گفت آری آن شب برفی آمد بزرگ گفتند چه کردی گفت ترینه وا خوردم یعنی من خنک ببودمجهان خنک ببود ...

... شیخ گفت بوالحسن نوری گفت اهل المعرفة عرفوا القلیل من القلیل لانهم عرفوا الدلیل و السبیل و الحق وراء ذلک

شیخ گفت بویعقوب نهر جوری شیخی بزرگوار بود و با آن همه یک ساعت از عبادت و جهدکمتر نکردی و یک ساعت خوش دل نبودی پس درمناجات با حق تعالی بنالید نداشنید که یا با یعقوب اعلم انک عبدواسترح

شیخ گفت من احب ثلثة فالنار اقرب الیه من حبل الورید لین الکلام ولین الطعام ولین اللباس

شیخ گفت درویشی به نزدیک شبلی درآمد و گفت ای شیخ کسی خفته ماند در آن راه او رفته آید شبلی گفت اگر در ظل اخلاص خفته باشد عین خوابش صدر منزل باشد آنگاه شیخ گفت سخن شبلی آنست کی رسول صلی الله علیه و سلم گفت نوم العالم عبادة

شیخ گفت وحی آمد به موسی کی بنی اسراییل را بگوی کی بهترین کسی را از میان شما اختیار کنید هزار کس اختیار کردند وحی آمد کی ازین هزار بهترین اختیار کنید ده تن اختیار کردند وحی آمد که ازین ده تن بهترین اختیار کنید یکی اختیار کردند وحی آمد کی بهترین را بگویید تا بدترین بنی اسراییل را بیارد او چهار روز مهلت خواست و گرد برمی گشت تا مردی را دید کی بانواع ناشایست و فساد معروف شده بود خواست کی او را ببرد اندیشۀ بدلش درآمد کی بظاهر حکم نشاید کرد روا بود که او را قدری و پایگاهی بود بقول مردمان خطی بوی فرو نتوان کشید و با این کی خلق مرا اختیار کردند کی تو بهتری غره نتوان شد چون هرچ کنم به گمان خواهد بود این گمان درخویش برم بهتر دستار در گردن خویش نهاد و نزدیک موسی آمد گفت هرچندنگاه کردم هیچ کس را بتر از خویش می نبینم وحی آمد به موسی کی آن مرد بهترین ایشانست نه با آنکه طاعت او بیش است لکن با آنکه خویشتن را بترین دانست

شیخ گفت کی بوبکر واسطی گفت آفتاب بروزن خانه درافتد و ذرها دروی پدید آید بادبرخیزد و آن ذرها را در میان آن روشنایی حرکت می دهد شما را از آن هیچ بیم بود گفتند نه گفت همۀ کون پیش دل بندۀ موحد همچنان ذرۀ است که باد آنرا حرکت می دهد

شیخ گفت شبلی گفت لایکون الصوفی صوفیا حتی یکون الخلق کلهم عیالا علیه شیخ گفت یعنی به چشم شفقت بهمه می نگرد و کشیدن بار ایشان برخویشتن فریضه می داند کی همه در تصرف قضا و مشیت اند

شیخ گفت بوعثمان مغربی گفت کی الخلق قوالب و اشباح تجری علیها احکام القدرة

شیخ گفت محمدبن علی القصاب گفت کان التصوف حالا فصار قالا ثم ذهب الحال و القال و جاء الاحتیال

شیخ گفت از ابوالعباس قصاب شنیدم درشهر آمل کی از وی پرسیدند از قل هوالله احد گفت قل شغلست و هو اشارتست والله عبارتست و معنی توحید از اشارت و عبارت منزه است

شیخ گفت روزی لقمان سرخسی گفت سی سالست تا سلطان حق این شارستان نهاد ما فروگرفته است که کس را زهرۀ آن نیست کی درو تصرف کند و بنشیند

شیخ گفت از استاد ابوعلی دقاق پرسیدند از سماع گفت السماع هوالوقت فمن لاسماع له لاسمع له و من لاسمع له فلا دین له لان الله تعالی قال انهم عن السمع لمعزولون وقال قالوالو کنا نسمع او نعقل ما کنا فی اصحاب السعیر فالسماع سفیر من الحق و رسول من الحق یحمل اهل الحق بالحق الی الحق فمن اصغی الیه بحق تحقق و من اصغی الیه بطبع تزندق

شیخ گفت روزی عایشۀ صدیقه رضی الله عنها به نزدیک رسول درآمد از عروسی رسول صلی الله علیه گفت یا عایشه عروسی چون بودخوش بود کسی بود که شما را بیتکی گفتی

شیخ گفت از آنکه سماع دوستان بحق باشد ایشان بر نیکوترین رویی فراشنوند خدای تعالی می فرماید فبشر عبادی الذین یستمعون القول فیتبعون احسنه سماع هر کس رنگ روزگار وی دارد کس باشد کی بدنیا شنود و کس بود کی بر هوای نفس شنود و کس باشد کی بردوستی شنود کی بر وصال و فراق شنود این همه وبال و مظلمت آنکس باشد چون روزگار با ظلمت باشد سماع با ظلمت بود و کس باشد که درمعرفتی شنود سماع آن درست باشد کی از حق شنودوآن کسانی باشند کی خداوند ایشان را بلطفهاء خویش گردانیده باشد والله لطیف بعباده بندۀ تملیک خدا باشد و بندۀ تخصیص خدا باشد بعباده این های تخصیص است ایشان را شنوایی از حق بحق بود

محمد بن منور
 
۲۵۷۳

محمد بن منور » اسرار التوحید » باب دوم - در وسط حالت شیخ » فصل دوم - حکایاتی که بر زبان شیخ رفته » حکایت شمارهٔ ۹۱

 

در آن وقت کی شیخ بنشابور بود کسی کوزۀ آب بوی آورد و گفت بادی بر اینجا دم از بهر بیماری شیخ بادی برآن کوزه دمید و از آن مرد بستد و بخورد مرد گفت ای شیخ چرا چنین کردی گفت این باد کی برینجا دمیدیم درکون این شربت کسی جز ما نکشد اکنون فردا بازآی تا باد شفا بدودمیم

محمد بن منور
 
۲۵۷۴

محمد بن منور » اسرار التوحید » باب دوم - در وسط حالت شیخ » فصل دوم - حکایاتی که بر زبان شیخ رفته » حکایت شمارهٔ ۹۸

 

حسن مؤدب گفت که شیخ یک روز مجلس می گفت چون از مجلس فارغ شد من پیش وی ایستاده بودم شیخ گفت ای حسن به شهر بیرون شو و بنگر کی درین شهر که ما را دشمن تر دارد و این حدیث را منکرتر است به نزدی وی شو و بگو درویشان را بی برگیست و چیزی معلوم نیست کی بکار برند من بیرون آمدم و بخاطر گرد شهر برآمدم هیچ کس را منکرتر از علی صندلی ندانستم گفتم شاید کی این خاطر صواب نباشد دیگر بار بهمت گرد همۀ شهر برآمدم و هم خاطر من بدو شد دیگر بار اندیشه بهمه اطراف شهر فرستادم هم خاطرم بدو شددانستم کی حق باشد رفتم تا بخانقاه وی او نشسته بود شاگردان در خدمت وی و او کتابی مطالعه می کرد سلام گفتم جواب داد از سر نخوتی چنانک عادت او بود و گفت شغلی هست گفتم شیخ سلام می گوید و می گوید کی هیچ چیز معلوم نیست نیابتی می باید داشت در حدیث درویشان و او مردی نکته گوی بود و طناز گفت اینت مهم شغلی و فریضه کاری پنداشتم کی آمدۀ کی چیزی بپرسی بروای دوست کی من کاری دارم مهمتر ازین کی من چیزی بشما دهم کی شما بحدکورند و کخ کخ کنیدو این بیت برگویید و رقص کنید

آراسته و مست به بازار آیی

ای دوست نترسی کی گرفتار آیی

من چون این سخن شنیدم بخدمت شیخ آمدم و خواستم که آنچ رفته بود باز ننمایم گفتم کی می گوید وقت را چیزی معلوم نیست تا پس ازین چه بود شیخ گفت خیانت نباید چنانک رفته است باید گفت من آنچ رفته بود براستی حکایت کردم شیخ گفت دیگر بار بباید رفت و او را بگویی که آراسته بزینت دنیاومست و مخمور دوستی دنیا به بازار آیی فردا در بازار قیامت نترسی کی گرفتار آیی کی خداوند می گوید اهدناالصراط المستقیم من بازگشتم و به نزدیک وی شدم و پیغام شیخ بدادم او سر در پیش افگند و ساعتی اندیشه کرد و گفت فلان نانوا را بگوی و صد درم سیم ازو بستان کی شما کی سرود را چنین تفسیر توانید کرد من با شما هیچ چیز ندارم و کسی با شما برنیاید

محمد بن منور
 
۲۵۷۵

محمد بن منور » اسرار التوحید » باب دوم - در وسط حالت شیخ » فصل دوم - حکایاتی که بر زبان شیخ رفته » حکایت شمارهٔ ۱۰۴

 

آورده اند کی استاد بوصالح را کی مقری بود رنجی پدید آمد چنانک صاحب فراش گشت شیخ خواجه بوبکر مؤدب را گفت دوات وقلم بیار تا برای بوصالح حرزی املا کنم پس فرمود کی بنویس بیت

حورا بنظارۀ نگارم صف زد

رضوان بعجب بماند کف بر کف زد ...

... ابدال ز بیم چنگ در مصحف زد

خواجه بوبکر مؤدب بنوشت و به نزدیک بوصالح بردند و بروی بسته در حال اثر صحت پدید آمد و آن عارضه زایل گشت

محمد بن منور
 
۲۵۷۶

محمد بن منور » اسرار التوحید » باب دوم - در وسط حالت شیخ » فصل سوم » منقولات » شمارهٔ ۳۷

 

شیخ را پرسیدند که بنده از وایست خود کی باز رهد گفت آنگه کی خداوندش برهاند این بجهد بنده نباشد بفضل و خداوندی وی بود و بصنع و بتوفیق وی نخست وایست این حدیث در وی پدید آرد آنگه در توبه بر وی بگشاید آنگه در مجاهده افگند تا بنده جهد می کند یک چند در آن جهد خود سرمی کشد پندارد کی از جایی می آید و یاکاری می کند پس از آن عاجز آید و راحت نیابد کی حایض است و آلوده است آنگه بداند کی آن طاعتها بپنداشت کرده است توبه کند و بداند کی بتوفیق خداوند بوده است چون این بداند آنگه راه حق بدلش درآید آنگه در یقین بروی بگشایند یک چندی می رود و از همه کسی هر چیزی فرا می ستاند و خواریها بکشد و به یقین می داند کی این فراز کردۀ کیست آنگه شک از دلش برخیزد پس در محبت بر وی بگشانید تا درآن دوستی یک چندی فرا نماید و در آن دوستی منی سر از مردم برزند و در آن منی ملامتها برپذیرد و ملامت این باشد کی هر چیزی پیش آید برپذیرد در دوستی خدای و از ملامت نیندیشد پنداشتی در وی پدیدآید گوید من دوستدارم در آن نیز یک چند بدود از آن نیز برآید وبنه آساید و نیارامد و بداند کی خداوند را دوست می دارد و خداوند را با او فضلست این همه بدوستی و به فضل اوست نه بجهد ما چون این همه بدید بیاساید آنگاه در توحید بر وی بگشاید تا بداند و ببیند و شناساگرداندش تا بشناسد کی کارها بخداوندست جل جلاله انما الاشیاء برحمةالله اینجا بداند کی همه اوست و همه و همه پنداشت است کی بدین خلق نهادست ابتلای ایشان را و بلای ایشان را و غلطیست کی بریشان می راند بجباری خویش برای آنکه صفت جباری اوراست بنده بصفتهای او بیرون نگرد بداند کی خداوند اوست و آنچ خبر باشد عیانش می شود و معاینه می بیند ودر کردار خداوند نظاره می کند آنگاه به جمله بداند کی او را نرسد کی گوید من یا از من اینجا درین مقام بنده را عجزی پدید آید و وایستها ازوی بیفتد بنده آزاد وآسوده گردد بنده آن خواهد کی او خواهد خواست بنده رفت و بآسایش رسید همه اوست و تو هیچ کس نیستی اکنون همی گویی کی هیچ کس نه ام اول کار می باید آنگه دانش کی تا بدانی هیچ چیز نمی دانی و بدانی که هیچ کس نۀ این چنین آسان آسان نتوان دانست و این بتعلیم و تلقین بنه آید و این بسوزن بر نتوان دوخت و برشته بر نتوان بست این عطای ایزدست تعلیم حق می باید ذلک مما علمنی ربی الرحمن علم القرآن ثم قال الشیخ جذب جذبة من الخلق الی معاینة الذات فحینیذ صار العلم عینا و العین کشفا و الکشف شهودا وجود اوصار خرسا و الحیوة موتا و انقطعت العبارات و انمحت الاشارات و انمحقت الخصومات وتم الفناء و صح البقاء و زالت التعب و العناء وطاح الماء و الطین و بقی من لم یزل کما لم یزل حین لاحین قل أرأیتم ان اصبح مأوکم غورا فمن یأتیکم بماء معین

محمد بن منور
 
۲۵۷۷

محمد بن منور » اسرار التوحید » باب دوم - در وسط حالت شیخ » فصل سوم » منقولات » شمارهٔ ۹۹

 

... والقلب لاینسی الحبیب الاولا

این دولت از آن جمله نیست که او را بسوزن بتوان دوخت یا برشته توان بست یا به میزان برتوان سخت چون نبود نبود بیت

آنرا که بیامدست دنیا آمد

دانی که بیامده چو آورده نبود

یکی بر پای خاست گفت ای شیخ پس ما را چه تدبیر شیخ گفت التدبیر فی العقل تدمیر والتدبیر فی العشق تزویر هیچ خطایی بتر از آن نبود کی در حق دوست و خداوند خویش بادشمن خود تدبیر کنیتدبیر صفت نفس است و نفس دشمنست اگر تدبیر خواهی کرد با زیرکی باید کرد و از اول عهد تا منقرض عالم زیرک تر از مصطفی صلی الله علیه نبود ونخواهد بود تدبیر با وی کن و بنگر تا چه گفته است برآن رو و از آنچ نهی کرده است از آن دور باش

گفتار دراز مختصر باید کرد ...

محمد بن منور
 
۲۵۷۸

محمد بن منور » اسرار التوحید » باب دوم - در وسط حالت شیخ » فصل سوم » منقولات » شمارهٔ ۱۰۱

 

شیخ را درویشی گفت یا شیخ دعایی در کار ما کن شیخ ما گفت هیچ کار را مشاییاکی شایستۀ هر کار که گشتی در بند آن ماندی و آن حجاب تو گشت از خدای تو قاعدۀ بندگی برنیستی است تا ذرۀ اثبات در صفات تو می ماند حجاب می ماند اثبات صفات خداوند است ونفی صفات بنده موسی گفت فارسل الی هرون نه از نبوت می گریخت ولکن نفی را ذوق یافته بود می گفت ما را هم درین نیستی بگذار که از بود خود سیر گشته ایم و بلاهای بسیار کشیده ایم گفتند نبوت را نفی خلقیت می باید کی رسول صلی الله علیه و سلم همچنین گفت در غار کی یا جبرییل ما را همچنین بی سر و پای بگذار و او می گفت اقرأ واو می گفت انا لست بقاریء اینجا بزرگان و دنیاداران هستند ازمزدور خدیجه و یتیم بوطالب چه می خواهی

سودت نکند بخانه در بنشستن

دامنت بدامنم بباید بستن

محمد بن منور
 
۲۵۷۹

محمد بن منور » اسرار التوحید » باب سوم - در انتهاء حالت شیخ » فصل سیم - در کرامات وی در حیات و وفات » حکایت شمارهٔ ۴

 

شیخ بوالقسم روباهی مرید شیخ ما بود و مقدم ده معروف از صوفیان جون بونصر حرضی و احمد عدنی باف و مثل ایشان چون خبر وفات شیخ بنشابور رسید استاد امام بوالقسم گفت رفت کسی کی از هیچ کس خلف نبود و هیچکس ازو خلف نیست برخاست و بخانقاه کوی عدنی کویان آمد و به ماتم بنشست و صاحب ماتمی کرد و گفت که چون ما شیخ بوسعید را بدیدیم هم صوفی نبودیم و هم صوفی ندیدیم و اگر اور ا ندیدیمی صوفیی از کتاب برخواندیمی چون از تعزیت فارغ شدیم و استاد امام عرس شیخ بکرد روز هفتم علی محتسب را کی وکیل در استاد امام بود نزدیک ما ده تن فرستاد و گفت اگر مقصود شیخ بود او رفت و شما هر ده تن ازمن بوده اید چون شیخ بیامد شما پیش وی رفتید شما را پیش من باید بود جماعت گفتند ما را مهلتی ده تا بیندیشیم دیگر روز یکی آمد وگفت استاد می گوید بیندیشیدید ایشان خاموش شدند مرا صبر نماند گفتم چرا جواب نمی دهید مرا گفتند چه گوییم گفتم به دستوری شما جواب دهم گفتند بده گفتم استاد امام را خدمت برسان و بگوی که شیخ بوسعید را عادت بودی کی دعوتی بودی کاسۀ خوردنی و یکی قلیه و شیرینی کی پیش او بودی به من دادی و کاسۀ خوردنی و یکی قلیه و شیرینی از مطبخ از جهت زلۀ من روان بودی یک روز دعوتی بود رکوۀ خوردنی و کاسۀ قلیه در سر آن و نوالۀ شیرینی از مطبخ که زلۀ من بود بستدم نواله در یک آستین نهادم ورکوه و کاسه در یک دست گرفتم ور کوه و کاسه و نوالۀ شیرینی کی شیخ از پیش خود بمن داده بود در دیگر آستین نهادم و در دیگر دست گرفتم و گرمگاه بود شیخ در خانۀ خویش سرنهاده بود و جمع جمله خفته به آسایش من بدین صفت از خانقاه بیرون آمدم چون پای از در خانقاه بیرون نهادم بند ایزار پای بگشاد و در زحمت بودم آواز شیخ می آمد از زاویۀ او کی بانگ می داد کی بوالقسم را دریابید در حال صوفیی را دیدم کی می دوید و می گفت ترا چه بودست حال باز نمودم و مدد من داد اکنون ما پیر و مشرف چنین داشته ایم اگر چنین ما را نگاه توانی داشت تا به خدمت تو آییم علی محتسب بازگشت دیگر روز بامداد استاد امام نزدیک ما آمد و از ما عذر خواست و از ما درخواست کرد که اکنون تا ما زنده باشیم این سخن با کس مگویید ما قبول کردیم و استاد امام برفت بعد از آن قصد زیارت شیخ کرد بمیهنه و چهل کس از بزرگان متصوفه با استاد موافقت کردند و در خدمت او برفتند چون برباط سر کله رسیدند و چشم استادو جمع برمیهنه افتاد ازستور فرود آمد و بیستاد و مقریان را کی با او بودند بفرمود کی این بیت شیخ بگویید کی

جانا بزمین خاوران خاری نیست ...

محمد بن منور
 
۲۵۸۰

محمد بن منور » اسرار التوحید » باب سوم - در انتهاء حالت شیخ » فصل سیم - در کرامات وی در حیات و وفات » حکایت شمارهٔ ۵

 

در ابتداء حالت شیخ قدس الله روحه العزیز مستورۀ از بزرگ زادگان میهنه بخواب دید کی درین موضع کی اکنون مشهد شیخ است آدم علیه السلام آمده بود با جملگی پیغامبران وآنجا ایستاده چنانک مستوره ابرهیم و یعقوب و موسی و عیسی را علیهم السلم یک بیک می دانستی و در آن وقت آن موضع سرایی بود کی آنرا شیخ بخرید و اسب شیخ آنجا بستندی شیخ آنرا عمارت کرد و مشهد ساخت و در آنجا می نشست و صوفیان در آنجا می نشستند و در آن وقت کی شیخ آنرا عمارت می کرد و اسم مشهد بر وی نهاد خواجه امام ابوالبدر مشرقی در خدمت شیخ این قطعه بگفت

بنی شیخ الزمان لنا بناء

تصا غرفیه ما قد کان قبله ...

محمد بن منور
 
 
۱
۱۲۷
۱۲۸
۱۲۹
۱۳۰
۱۳۱
۵۵۱