گنجور

 
۲۵۴۱

مجیرالدین بیلقانی » دیوان اشعار » ترکیبات » شمارهٔ ۱۵

 

... کس دانه ای نیافت ازین خرمن کبود

تا همچو دانه بسته دام فنا نشد

دهر دو رنگ و چرخ دو کیسه چه کار کرد ...

... در شهر کور و آینه با هم که یافتست

از هر بنا که ماند ز ایام یادگار

الا بنای حادثه محکم که یافتست

روی مجیر پر خط خونین ز اشگ چشم ...

... زین دل شکسته ام که دگر بار چون شکست

بر روح او چهار در ارکان ببسته بود

در یک نفس نه آینه هر چار چون شکست ...

... صد جوی خون ز دیده اختر گشاده ام

بر روی ماه از آه جگر پرده بسته ام

وز روی زهره گوشه چادر گشاده ام ...

... خونی که دید ریخت خسم گسر سترده ام

بندی که سینه بست سگم گر گشاده ام

رعنای شوخ چشم منم ورنه در جهان ...

... تا دیده بر جهان بزنم بی جهان لطف

در بسته ام به عزلت و دفتر گشاده ام

یعنی دوای جان فلکی کز جلال او ...

مجیرالدین بیلقانی
 
۲۵۴۲

محمد بن منور » اسرار التوحید » باب اول - در ابتداء حالت شیخ » بخش ۴

 

و شیخ ما بوسعید قدس الله روحه العزیز قرآن از بومحمد عنازی آموخته است و او امام باورع و متقی بوده است و ازمشاهیر قرآی خراسان و خاکش بنساست رحمة الله علیه شیخ گفت در کودکی در آن وقت که قرآن می آموختیم پدرم بابوبوالخیر به نماز آذینه می برد ما را در راه مسجد پیرابوالقسم بشر یاسین پیش آمد و او از مشاهیر علماء عصر و کبار مشایخ دهر بوده است و نشست او در میهنه بودست شیخ گفت چون ما را بدید گفت یا اباالخیر این کودک از آن کیست پدرم گفت از آن ماست نزدیک ما آمد و بر سر پای بنشست و روی بروی ما باز نهاد و چشمهای وی پر آب گشت پس گفت یا اباالخیر ما می نتوانستیم رفت از این جهان که ولایت خالی می دیدیم و این درویشان ضایع می ماندند اکنون کی این فرزند ترا دیدیم ایمن گشتیم کی ولایتها را ازین کودک نصیب خواهد بود

پس پدرم را گفت چون از نماز بیرون آیی او رابه نزدیک ما آور چون از نماز فارغ شدیم پدرم ما را به نزدیک ابوالقسم بشر یاسین برد چون در صومعۀ وی شدیم و پیش او بنشستیم طاقی بود سخت بلند در آن صومعه بوالقسم بشر پدرم را گفت بوسعید را بر سفت گیر تا قرصی بر آن طاقست فرو گیرد پدرم ما را برگرفت ما دست بریازیدیم و آن قرص از آن طاق فروگرفتیم قرصی بود جوین گرم چنانک دست ما را از گرمی آن خبر بود بوالقسم بشر آن قرص از دست ما بستد و چشم پر آب کرد و به دو نیمه کرد یک نیمه بما داد و گفت بخور و یک نیمه او بخورد و پدرم را هیچ نصیب نداد پدرم گفت یا شیخ چه سبب بود که ما را ازین تبرک نصیب نکردی بوالقسم بشر گفت یا اباالخیر سی سالست که ما این قرص برین طاق نهاده ایم و ما را وعده کرده اند که این قرص در دست آنکس کی گرم خواهد شد جهانی بوی زنده خواهد گشت و ختم حدیث بروی خواهد بود اکنون این بشارت تمام باشد که آنکس این پسر تو خواهد بود

پس بوالقسم بشر گفت یا اباسعید این کلمات پیوسته می گوی سبحانک وبحمدک علی حلمک بعد علمک سبحانک وبحمدک علی عفوک بعد قدرتک ما این کلمات یاد گرفتیم و پیوسته می گفتیم شیخ گفت ما از پیش او بیرون آمدیم و ندانستیم کی آن پیر آن روز چه می گفت بعد از آن پیر را عمر باز کشید تا شیخ ما بزرگ شد و از وی فواید بسیار گرفت شیخ ما گفت چون قرآن تمام بیاموختم پدرم گفت مبارک باد و ما را دعاگفت و گفت این لفظ از ما یاد دار لان ترد همتک علی الله طرفة عین خیر لک مما طلعتۀ علیه الشمس می گوید که اگر طرفة العینی همت با حق داری ترا بهتر از آنک روی زمین ملک تو باشد ما این فایده یاد گرفتیم و استاد گفت ما را بحل کن گفتیم کردیم گفت خدای تعالی بر علمت برکات کناد

دیگر روز مرا پدر به نزدیک بوسعید عنازی برد و او امام و ادیب و مفتی بود مدتی پیش وی بودیم و در اثناء آن بخدمة شیخ ابوالقسم بشر می رسیدیم و مسلمانی ازو می درآموختیم شیخ گفت قدس الله روحه العزیز روزی ابوالقسم بشر یاسین ما را گفت یا اباسعید جهد کن تا طمع از معاملت بیرون کنی کی اخلاص با طمع گرد نیاید و عمل به طمع مزدوری بود و باخلاص بندگی بود پس گفت این خبر یاد گیر که رسول علیه السلم گفت خداوند تعالی شب معراج با ما گفت یا محمد ما یتقرب المتقربون الی بمثل اداء ما افترضت علیهم ولا یزال یتقرب الی المعبد بالنوافل حتی احبه فاذا احببته کنت له سمعا وبصرا و یدا ومؤیدا فبی یسمع وبی یبصر و بی یأخذ آنگاه گفت فریضه گزاردن بندگی کردنست و نوافل گزاردن دوستی نمودن پس این بیت بگفت

کمال دوست چه آمد ز دوست بی طمعی ...

محمد بن منور
 
۲۵۴۳

محمد بن منور » اسرار التوحید » باب اول - در ابتداء حالت شیخ » بخش ۱۰

 

پس پیر بوالفضل شیخ را بامیهنه فرستاد و گفت بخدمت والده مشغول شو شیخ متوجه شد و بمیهنه آمد و در آن صومعه کی نشست او بود بنشست و قاعدۀ زهد برزیدن گرفت و وسواسی عظیم پدید آمد چنانک در و دیوار می شستی و در وضو چندین آفتابه آب بریختی و بهر نمازی غسلی کردی و هرگز بر هیچ در و دیوار تکیه نکردی و پهلو برهیچ فراش ننهادی و درین مدت پیراهنی تنها داشتی بهر وقتی کی بدریدی پار ه ای بروی دوختی تا چنان شد کی آن پیراهن بیست من گشته بود وهرگز با هیچ کس خصومت نکرد و الا بوقت ضرورت با کس سخن نگفت و درین مدت بروز هیچ نخورد و جز بیک تا نان روزه نگشاد و به شب بیدار بودی و در صومعۀ خویش در میان دیوار به مقدار بالا و پهنای خویش جایگاهی ساخت و در بروی اندر آویخت چون در آنجا شدی در سرای و در خانه ودر آن موضع جمله ببستی و به ذکر مشغول بودی و گوش های خویش به پنبه بگرفتی تا هیچ آواز نشنود که خاطر او بشولد و پیوسته مراقبت سر خویش می کرد تا جز حق سبحانه و تعالی هیچ چیز بر دل وی نگذرد و به کلی از خلق اعراض کرد چون مدتی برین بگذشت طاقت صحبت خلق نمی داشت و دیدار خلق زحمت راه او می آمد پیوسته به صحراها می شدی و در کوه و بیابانها می گشتی و از مباحاة صحرا می خوردی و یک ماه و بیست روز در صحرا گم شدی چنانک پدر او شب و روز او را می طلبیدی و نیافتی تا مگر کسی از مردمان میهنه بهیزم شدندی و یا به زراعت و یا کاروانی شیخ را جایی در صحرا بدیدندی خبر به پدر شیخ آوردندی پدر برفتی و وی را باز آوردی و شیخ از برای رضاء پدر باز آمدی چون روزی چند مقام کردی طاقت زحمت خلق نداشتی بگریختی و به کوه و بیابان

بعد از آن کی شیخ را حالت بدان درجه رسید از وی سؤال کردند کی ای شیخ ما ترا در آن وقت با پیری مهیب می دیدیم آن پیر که بود شیخ گفت خضر بود علیه السلام

و به خط شیخ ابوالقسم جنید بن علی الشرمقانی دیدم کی نبشته بود کی من با شیخ بوسعید قدس الله روحه العزیز می شدم در راه مهنه در بر او می رفتم فرا کوهی این بیچاره را گفت یا اباالقسم این کوه آنست که خدای عز و جل ادریس را علیه السلم ازینجا به آسمان برد کی ورفعناه مکانا علیا و اشارت به کوهی کرد کی معروفست به صومعۀ ادریس علیه السلم و برد و فرسنگی حرو و تیاران است پس شیخ گفت درین کوه کسانی باشند کی از شرق و غرب بیایند و شب اینجا باشند و بسیاری مسجدهاست کرده و ما نیز بسی اینجا بوده ایم شبی ما درین کوه بودیم تلی است چنانک پارۀ از کوه بیرون دارد چنانک اگر کسی بر آنجا رود و فرونگرد سجاده برآن تل فرو کردیم و با نفس گفتیم کی اگر در خواب شوی پاره پاره گردی چون پاره ای از قرآن برخواندیم و به سجود رفتیم خواب غلبه کرد در خواب شدیم در وقت فروافتیدیم چون از خواب بیدار شدیم خود را دیدیم در هوا زینهار خواستیم خداوند تعالی ما را از هوا با سر کوه آورد به فضل خویش و بیشتر نشست شیخ برباط کهن بودی و آن رباطیست بر کنار میهنه بر سر راه بدروازۀ میهنه نزدیک آنرا ز عقل گویند و رباطیست در راه طوس از مهنه تا آنجا دو فرسنگ در دامن کوه آنرا رباط سر کله خوانند و بر دروازۀ میهنه کی بگورستان شوند شیخ گفت روزی گلی بود بنیرو و ما را دلتنگی بود در وقت بسته بود ما بیامدیم و بر در سرای بنشستیم والده فرادرمی آمد و می گفت وا درای وادرای و ما جوابی نیکو می گفتیم چون دانستیم که وی برفت ما برخاستیم و کفش در انگشت گرفتیم و می رفتیم تا رباط گورستان چون آنجا فرا رسیدیم پای را بشستیم و کفش در پای کردیم و در بزدیم رباط وان فراز آمد و در بگشاد و بران کفش ما می نگریست و می گفت این چنین روزی بازین گل و وحل کفش وی خشکست وی را عجب می آمد ما در شدیم خانۀ بود در آنجا شدیم و چوبکی فراز پس درافکندیم گفتیم یا بار خدای یا خداوند بحق تو و بحق بار خدایی تو و بحق خداوندی تو بتو و به عظمت تو و به جلال تو و به کبریایی تو و به سلطانی تو و به سبحانی تو و به کامرانی تو کی هرچ ایشان خواسته اند و تو ایشان را بداده ای و هر چه نخواسته اند و فهم ایشان بدان نرسیده است و تو ایشان را مخصوص کرده ای و هرچ در علم مخزون و مکنون تست که کس را بدان اطلاع نیست و کس را بدان راه نیست و کس آنرا نشناخته است و ندانسته است مگر تو که آنرا ازین بنده دریغ نداری و مقصودها حاصل کنی چون این دعا بکردیم باز بیرون آمدیم و باز باسرای آمدیم

این جمله عبادت گاههای شیخ بوده است که چون در میهنه بودی بیشتر درین مواضع بودی و اینجا قرار گرفتی و بسیار مواضع دیگر هست که اگر ذکر آن کرده شود دراز گردد و در ذکر آن فایده بیش ازین نبود کی اگر کسی را خدای توفیق دهد و بدینجای رسد زیارت کند و داند کی این مواضع قدمگاه این بزرگوار عصر ویگانۀ جهان بوده است

پس شیخ ما پیوسته از خلق می گریختی و درین مواضع تنها به عبادت و مجاهدت و ریاضت مشغول می بودی و پدر شیخ پیوسته او را می جستی تا بعد یک ماه یا کم یا بیش بنگریزد

محمد بن منور
 
۲۵۴۴

محمد بن منور » اسرار التوحید » باب اول - در ابتداء حالت شیخ » بخش ۱۱

 

و پدر شیخ حکایت کرد کی هر شب چون از نماز فارغ شدمی و با سرای آمدمی در سرای را زنجیر کردمی و گوش می داشتمی تا بوسعید بخسبد چون او سرباز نهادی و گمان بردمی که او در خواب شد من بخفتمی شبی در نیمه شب از خواب در آمدم نگاه کردم بوسعید را در خانه ندیدم برخاستم و در سرای طلب کردم نیافتم بدر سرای شدم زنجیر نبود باز آمدم و بخفتم و گوش می داشتم بوقت بانگ نماز از در سرای درآمد آهسته و در سرای زنجیر کرد و در جامۀ خواب شد و بخفت چند شب گوش می داشتم همین می کرد و من آن حدیث بروی اظهار نکردم و خویشتن از آن غافل ساختم اما هر شب او را گوش می داشتم مرا چنانک شفقت پدران باشد دل باندیشهای مختلف سفر می کرد که الصدیق مولع بسوء الظن با خود می گفتم که او جوانست نباشد که بحکم الشباب شعبة من الجنون از شیاطین جن یا انس یکی راه او بزند خاطرم بر آن قرار گرفت که یک شب او را گوش دارم تا کجا می رود و در چه کارست یک شب چون او برخاست و بیرون شد برخاستم و بر اثر او بیرون شدم و چندانک او می رفت من بر اثر وی از دور می رفتم و چشم بر وی می داشتم چنانک وی را از من خبر نبود بوسعید می رفت تا برباط کهن رسید و در فراز کشید و چوبی در پس در نهاد و من بر وزن آن خانه مراقبت احوال او می کردم او فراز شد و در خانه چوبی نهاده بود و رسنی دروی بسته چوب برگرفت و در گوشۀ آن مسجد چاهی بود بسر آن چاه شد و رسن در پای خود بست و آن چوب کی رسن در وی بسته بود بسر چاه فراز نهاد و خویشتن را از آن بیاویخت سر زیر و قرآن آغاز کرد ومن گوش می داشتم سحرگاه را قرآن ختم کرده بود پس خویشتن را از آن چاه برکشید و چوب هم بر آن قرار بنهاد و در باز کرد و بیرون آمد و در میان رباط بوضو مشغول گشت من از بام فرو آمدم و به تعجیل بخانه بازآمدم و برقرار بخفتم تا او درآمد و چنانک هر شب سرباز نهاد وقت آن بود کی هر شب برخاستمی برخاستم و خویشتن از آن دور داشتم و چنانک پیوسته معهود بود او را بیدار کردم و به جماعت رفتیم و بعد از آن چند شبها او را گوش داشتم هر شب همچنین می کرد و مدتی برین ریاضت مواظب بود و پیوسته جاروب برگرفته بودی و مساجد می رفتی و ضعفا را بر کارها معونت می کردی و بیشتر شبها در میان آن درخت شدی کی بر در مشهد مقدس هست و خویشتن بر شاخی از آن درخت افکندی و به ذکر مشغول بودی در کل احوال و در سرماهای سخت به آب سرد غسلها کردی و خدمت درویشان بتن خویش کردی

و در میان سخن روزی بر زبان شیخ ما رفته است کی روزی ما می گفتیم که علم و عمل و مراقبت حاصل آمد غیبتی می باید ازین در نگریستیم این معنی در هیچ چیز نیافتیم مگر در خدمت درویشان کی اذا اراد الله بعبد خیرا دله علی ذل نفسه پس بخدمت درویشان مشغول شدیم و جایگاه نشست و مبرز و متوضای ایشان پاک می داشتیم چون مدتی برین مواظبت کردیم و این ملکه گشت از جهت درویشان بسؤال مشغول شدیم کی هیچ سخت تر ازین ندیدیم بر نفس هر که ما را می دید بابتدا یک دینار می داد چون مدتی برآمد کمتر شد تا بدانگی باز آمد و فروتر می آمد تا بیک میویز و یک جوز باز آمد تا چنان شد کی این قدر نیز نمی دادند پس روزی جمعی بودند و هیچ گشاده نمی شد ما دستار کی در سر داشتیم در راه ایشان نهادیم و بعد از آن کفش فروختیم پس آستر جبه پس اوره پدر ما روزی ما را بدید سر برهنه و تن برهنه او را طاقت برسید گفت ای پسر آخر این را چه گویند گفتم این را تو مدان میهنکی گویند

محمد بن منور
 
۲۵۴۵

محمد بن منور » اسرار التوحید » باب اول - در ابتداء حالت شیخ » بخش ۱۳

 

شیخ به حکم اشارت پیر بمیهنه آمد و درآن ریاضتها و مجاهدتها بیفزود و بدانک پیر گفت بسنده نکرد و هر روز در عبادت و مجاهدت بیفزود

و درین کرت شیخ را قبول خلق پدید آمد چنانک بر لفظ مبارک او ذکر رفته است در مجلسی و آن اینست که روزی شیخ را قدس الله روحه العزیز سؤال کردند از این آیة که ثم ردوا الی الله مولیهم الحق شیخ ما گفت قدس الله روحه العزیز این آیت از روحانیان درست آید و آن مقام باز پسین است پس از همه جهدها و عبادتها و سفرها و حضرها و رنجها و خواریها و رسواییها و مذلتها این همه یگان یگان پدید می آید و بدان گذرش می دهند اول بدر توبه اش درآرند تا توبه کند و خصم را خشنود کند و به مذلت نفس مشغول شود همه رنجها درپذیرد و بدان قدر کی تواند راحتی بخلق می رساند پس بانواع طاعتها مشغول شود شب بیدار و روز گرسنه حق گزار شریعت حق گردد و هر روز جهد دیگر پیش گیرد و برخود چیزها واجب بیند و ما این همه کردیم در ابتدای کار هژده چیز بر خویشتن واجب کردیم و بدان هژده وظیفت هژده هزار عالم را از خود بجستیم روزه دوام داشتیم از لقمۀ حرام پرهیز کردیم ذکر بر دوام گفتیم شب بیدار داشتیم پهلو بر زمین ننهادیمخواب جز نشسته نکردیم روی به قبله نشستیم تکیه نزدیم در امرد بچشم بدننگریستیم در محرمات ننگریستیم خلق ایسان نشدیم گدایی نکردیمقانع بودیم و در تسلیم با نظاره بودیم پیوسته در مسجد نشستیم در بازارها نشدیم کی رسول صلی الله علیه و سلم گفته بود که بترین جایها بازارست و بهترین جایها مسجد درهرچ کردیم درآن متابع رسول صلی الله علیه و سلم بودیم هر شبانروزی ختمی کردیم در بینایی کور بودیم در شنوایی کر بودیم در گویایی گنگ بودیم یک سال با کس سخن نگفتیم نام دیوانگی بر ما ثبت کردند و ما روا داشتیم حکم این خبر را لایکمل ایمان العبد حتی یظن الناس انه مجنون هرچ شنوده بودیم یا نبشته کی مصطفی صلی الله علیه و سلم آن کرده است یا فرموده همه بجای آوردیم تا کی شنیده بودیم کی مصطفی صلی الله علیه و سلم را در حرب احد در پای جراحتی رسید چنانک بر سر پای نتوانستی استادن برانگشتان پای نماز گزاردی ما به حکم متابعت بر سر انگشتان پای باستادیم و چهارصد رکعت نماز گزاردیم حرکات ظاهر و باطن بر وفق سنت راست کردیم چنانک عادت طبیعت گشت و هرچ شنیده بودیم و در کتابها دیده کی خدای را تعالی فرستگانند که سرنگون عبادت کنند بر موافقت ایشان سر بر زمین نهادیم و آن موفقه مادر بوطاهر را گفتیم تا برشتۀ انگشت پای ما به میخ بست و در بر ما ببست و مامی گفتیم بارخدایا ما را ما نمی باید مارا از ما نجاة ده و ختمی ابتدا کردیم چون بدین آیت رسیدیم که فسیکفیکهم الله وهو السمیع العلیم خون از چشمهای ما بیرون آمد و دیگر از خود خبر نداشتیم پس کارها بدل گشت و ازین جنس ریاضتها که ازآن عبارت نتوان کرد و از آن تأییدها و توفیقها بود از حق تعالی و لکن می پنداشتیم که آن ما می کنیم فضل او آشکارا گشت و بما نمود کی آن نه چنانست آن همه توفیقهای حق است و فضل او از آن توبه کردیم و بدانستیم کی آن همه پندار بوده است اکنون اگر تو گویی که من این راه نروم که پندارستگوییم این ناکردنت پندارست تا این همه بر تو گذر نکند این پندار بتو ننمایند تا شرع را سپری نکردی این پنداشت پدید نیاید پنداشت در دین بود پس آن در شرع ناکردن کفرست و در کردن و دیدن شرک تو هست و او هست شرک بود خود را از میان باید گرفت ما را نشستی بود در آن نشست عاشق فنای خود بودیم نوری پدید آمد کی ظلمت هستی ما را تاخت کرد خداوند عز و جل ما را فراما نمود کی آن نه تو بودی و این نه توی آن توفیق ما بود و این فضل ماست همه خداوندی و نظر و عنایت ماست تا چنان شدیم کی همی گفتیم بیت

همه جمال تو بینم چو دیده باز کنم ...

... کجا میر خراسان است پیروزی آنجاست

این فصل در اثنای مجلسی برزفان مبارک شیخ ما قدس الله روحه العزیز رفت و در اثنای آن احوال پدر و مادر شیخ برحمت حق سبحانه و تعالی انتقال کردند و شیخ را بندی که ازجهت رضای ایشان بر راه بود برخاست روی به بیابانی کی میان باورد و سرخس است بنهاد و مدت هفت سال در آن بیابان بریاضت و مجاهدت مشغول بود کی هیچ کس او را ندید الاماشاء الله تعالی و هیچ کس ندانست کی درین هفت سال طعام او از چه بود و ما از پیران خویش شنیده ایم و در ولایت در افواه خاص و عام خلق چنین معروف بود کی درین هفت سال شیخ ما قدس الله روحه العزیز سر گز و طاق می خوردست

و آورده اند که چون شیخ را قدس الله روحه العزیز حالت بدرجه ای رسید کی مشهورست بر در مشهد مقدس عمره الله تعالی نشسته بود مردی از مریدان شیخ سر خربزۀ شیرین بکارد می برگرفت و در شکر سوده می گردانید تا شیخ می خورد یکی از منکران این حدیث بدانجا بگذشت گفت ای شیخ این کی این ساعت می خوری چه طعم دارد و آنچ هفت سال در بیابان می خوردۀ چه طعم داشت و کدام خوشترست شیخ گفت هر دو طعم وقت دارد کی اگر وقت را صفت بسط بود آن سر گز و خار خوشتر ازین باشد و اگر صورت قبض باشد که الله یقبض ویبسط و آنچ مطلوبست درحجاب این شکر ناخوشتر از آن خار بود و شیخ قدس الله روحه العزیز از اینجا گفته است که هرک باول ما را دیده است صدیقی گشت و هرک بآخر دید زندیقی گشت یعنی که در اول حال ریاضت و مجاهدت بود چون مردمان بیشتر ظاهربین و صورت پرست اند آن زندگانی می دیدند و آن جهدها در راه حق مشاهده می کردند صدقشان درین راه زیادت می گشت و درجۀ صدیقان می یافتند و در آخر روزگار مشاهده بود و وقت آنک ثمرۀ آن مجاهدتها بر آنچ حق بود و هرک حق را منکر بود زندیق بود و در شاهد این را دلایل بسیارست و از آن جمله یکی آنست کی اگر کسی را قصد قربت پادشاهی و از کس و از ناکس تحملها باید کرد و جفاها شنید و برین همه صبر باید کرد و این همه رنجها بر وی تازه و طبع خوش فراستد و در برابر هر جفایی خدمتی کرد و هر دشنامی را ده دعا و ثنا بگفت تا بدان مرتبه رسد کی صاحب سر پادشاه شود واز هزار هزار کس یکی این را بجای نیارد و اگر آرد بدین مرتبه رسد یا نرسد و چون به تشریف قبول پاشاه مشرف گشت و شرف قرب در آن حضرت حاصل آمد بسیار خدمتهاء پسندیده باید کرد تا پادشاه را بر وی اعتماد افتد چون پادشاه بروی اعتماد فرمود و قربت و منزلت صاحب سری بارزانی داشت اکنون آن همه خدمتهای سخت و خطرهای جان و مشقتها در باقی شد اکنون همه کرامت و قربت و منزلت و نعمت و آسایش باشد و انواع لذت و راحت روی نماید و این شخص را هیچ خدمت نماند الا ملازمت حضرت پادشاه کی البته یک طرفةالعین گاه و بیگاه بشب و روز از آن درگاه غایب نتواند بود تا هر وقت کی پادشاه او را طلب فرماید یا سری گوید و شرف محاوره ارزانی فرماید حاضر باشد و این مراتب سخت روشن است وقیاس برین عظیم ظاهر

محمد بن منور
 
۲۵۴۶

محمد بن منور » اسرار التوحید » باب اول - در ابتداء حالت شیخ » بخش ۱۷

 

پس شیخ احمد کی در خانقاه سراوی بود صومعۀ داشت در آن خانقاه که آنرا اکنون خانۀ شیخ گویند سر ازین صومعه بیرون کرد و جمعی را که در صفۀ صومعه نشسته بودند گفت هر کرا که می باید کی شاه باز طریقت را ببیند اینک می گذرد بییسمه باید شد تا اورا آنجا دریابد شیخ گفت قدس الله روحه العزیز بنسا شدیم قصد ییسمه کردیم که زیارت احمد علی در پیش بود و این ییسمه دیهیست بر دو فرسنگی نسا و تربت شیخ احمد علی نسوی آنجاست و او از مشاهیر مشایخ خراسان بوده است و مرید شیخ عثمان حیری بوده است و شیخ عبدالرحمن سلمی در کتاب طبقات ایمة الصوفیة نام او محمد علیان نسوی می آرد و اما در ولایت نسا باحمد علی معروفست و او را حالات شریف و کرامات ظاهر بوده است و از آن جمله یکی آنست که چون شیخ قدس الله روحه العزیز از آن سفر باز آمد و او را آن کارها پدید آمد فرستاد چون خواجه بوطاهر به نسا رسید درد پای پدید آمد چنانک حرکت نمی توانست کرد و شیخ را در غیبت او بمیهنه در پسری در وجود آمد و او را مطهر نام نهاد و درویشی را بخواند و گفت بنسا باید شد نزدیک بوطاهر و شیخ بخواجه بوطاهر نامۀ نبشت کی بسم الله الرحمن الرحیم سنشد عضدک باخیک بمارسیده است که او را رنجی می باشد از درد پای به خاک احمد علی باید شد بییسمه تا آن رنج بصحت مبدل گردد ان شاء الله تعالی چون نامه به خواجه بوطاهر رسید قصد زیارت کرد بمحفه او را بییسمه بردند و یک شب بر سر خاک احمد علی مقام کرد دیگر روز را حق سبحانه تعالی شفا داده بود و رنج زایل گشته

شیخ گفت زیارت تربت احمد علی کردیم واقعه ای در پیش بود بدیه درشدیم تا بدیگر سوی دیه برون شویم پیری قصاب بر دکان نشسته بود پیش ما بازآمد و برما سلام کرد و شاگردی بر اثر ما بفرستاد تا بدید کی ما کجا منزل کردیم بر کنار آب مسجدی بود آنجا نزول کردیم و وضو ساختیم و دو رکعت نماز گزاردیم آن پیر بیامد و طعامی آورد به کار بردیم چون فارغ شدیم پیر قصاب گفت کسی هست کی مسیۀ ما را جواب دهد بما اشارت کردند پرسید کی شرط بندگی چیست و شرط مزدوری چیست ما از علم شریعت جواب دادیم گفت دیگر هیچ چیز هست ماخاموش می نگریستیم آن پیر بهیبت در ما نگریست و گفت با مطلقه صحبت مکن یعنی که علم ظاهر را طلاق داده ای و چون از تو سؤالی کردم نخست از شریعت جواب دادی چون آن علم را طلاق داده ای بازان مگرد و آن حال چنان بود که چون شیخ و شیخ از کتب خوانده بود نبشته زیرزمین کرد و بر زبر آن دکانی کرد و شاخی مورد باز کرد و بر زبر آن دکان بر سر کتابها فرو برد و آن شاخ بمدت اندک بگرفت و سبز گشت و درختی بزرگ شد از جهت تبرک اهل ولایت ما بکار داشتندی و بولایتهای دور بردندی و در عهد ما همچنان سبز و تازه بود سی و اند سالست که هر روز بترست و چون دیگر آثار مبارک آن نیز نماند

و شیخ را قدس الله روحه العزیز در اثناء مجلس درین معنی کلمه ای رفته است شیخ گفت در ابتدا کی این حدیث بر ما گشاده گشت کتابها داشتیم بسیار و جزوها داشتیم نهمار یک یک می گردانیدیم و می خواندیم و هیچ راحت نمی یافتیم از خداوند عز و جل درخواستیم کی یا رب ما را از خواندن این کتابها گشادگی می نباشد در باطن و بخواندن این از تو باز می مانیم ما را مستغنی کن بچیزی که درآن چیز ترا بازیابیم فضلی کرد با ما و آن کتابها یکایک از پیش برمی گرفتیم و آسایشی می یافتیم تا به تفسیر حقایق رسیدیم از فاتحة الکتاب درگرفتیم بالبقرة و آل عمران و النساء و المآیدة و الانعام رسیدیم اینجا که قل الله ثم ذرهم فی خوضهم یلعبون اینجا کتاب بنهادیم هرچند کوشیدیم که یک آیت پیش رویم راه نیافتیم آن نیز از پیش برگرفتیم و درین وقت که شیخ قدس الله روحه العزیز کتابها دفن می کرد و خاک بر زبر آن کرد و فرمود کی آب بر زبر آن براندند پدر شیخ بابوبوالخیر را خبر کردند کی بوسعید هر کتاب کی داشت بزمین دفن می کند پدر شیخ بیامد و گفت بوسعید این چیست که تو می کنی شیخ گفت یادداری آن روز که ما بدکان تو آمدیم و سؤال کردیم کی درین خریطها چیست و درین انبانها چه در کرده ای تو گفتی تو مدان بلخی گفت دارم گفت این تو مباش مهنکی است و در آن حال کی کتابها را خاک بازمی داد روی فراکتابها کرد و گفت نعم الدلیل انت والاشتغال بالدلیل بعد الوصول محال و در میان سخن بعد از آن برزفان مبارک شیخ رفته است بدا من هذالامر کسر المحابر و خرق الدفاتر ونسیان العلوم و چون شیخ ما آن کتابها دفن کرد و آن شاخ مورد بنشاند و آب داد جمعی از بزرگان شیخ را گفتند کی ای شیخ اگر این کتابها به کسی رسیدی کی از آن فایده ای گرفتی همانا بهتر بودی شیخ ما گفت اردنا فراغة القلب بالکلیة من رؤیة المنة وذکر الهبة عند الرؤیة و هم بر زفان مبارک شیخ رفته است که روزی بجزوی از آن خواجه امام حمدان می نگرستم ما را گفتند که با سرجزو می شوی خواهی کی با سر جزوت فرستیم ما توبه کردیم و بسیار استغفار کردیم تا از ما درگذاشتند

و از اصحاب شیخ کسی روایت کرد کی یک شب شیخ قدس الله روح العزیز در صومعۀ خویش می نالید تا بامداد و من آن شب تا روز از آن سبب رنجور و کوفته بودم و از آن تفکر تا بامداد در خواب نشدم دیگر روز شیخ بیرون آمد از وی سؤال کردم که ای شیخ دوش چه بود که نالۀ شیخ می آمد شیخ گفت دی در دست دانشمندی جزوی دیدم از وی بستدم و در وی مطالعه کردم دوش همه شب بدرد دندان ما را عقوبت می نمودند و می گفتند چرا آنچ طلاق داده ای باز آن می گردی

محمد بن منور
 
۲۵۴۷

محمد بن منور » اسرار التوحید » باب دوم - در وسط حالت شیخ » فصل اول - حکایات کرامات شیخ » حکایت شمارهٔ ۵

 

چون شیخ بوسعید قدس الله روحه العزیز چند روز به طوس مقام کرد قصد نشابور کرد خواجه محمود مرید کی در نشابور بود مردی بزرگ بود چنانک مریدان را بر او فرستادی و گفتی محمود راه بری نیکست یک روز این محمود مرید گفت دوش در خواب دیدم کی کوه طوس کی از سوی نشابورست بشکافتی و ماه از میان آن بیرون آمدی خواجه محمود گفت تا ما ترتیب طبخی سازیم دراز شود حالی از بازار سر بریان باید آورد سفره بنهادند و سر بریان پیش نهادند شیخ گفت مبارک باداز سر در گرفتیم چون فارغ شدند خواجه محمود مرید گفت ای شیخ حمام را چه گویی شیخ گفت باید رفت شیخ با جمع به حمام شدند چون سجادۀ شیخ باز افکندند جماعتی ازاری که پاکیزه تر بود پیش شیخ آوردند خواجه محمود دستار را از سر فرو گرفت و بوسی برداد و پیش شیخ داشت شیخ گفت مبارک چون محمود کلاه بنهاد دیگران را خطری نباشد از وی بستد وفرا میان زد و به حمام دررفت چون آن روز بر آسودند دیگر روز شیخ را در خانقاه کوی عدنی کویان مجلس نهادند در اول مجلس از شیخ سؤال کردند کی اینجا بزرگیست کی او را ابوالقسم قشیری گویند می گوید کی بنده بدو قدم بخدای رسد شیخ گفت کی نه ایشان می گویند کی بنده بیک قدم بخدای رسد مریدان استاد امام نزدیک استاد امام آمدند و این سخن بگفتند استاد امام گفت نپرسیدید کی چگونه دیگر روز از شیخ سؤال کردند که دی گفتی کی بیک قدم بخدای رسند شیخ گفت بلی امروز همین می گویم گفتند چون ای شیخ گفت میان بنده و حق یک قدمست و آن آنست که قدم از خود بیرون نهی تا بحق رسی چون شیخ این سخن بگفت بر در خانقاه طوافی آوازی داد کی کماو همه نعمتی شیخ گفت از آن عاقل بشنوید و کار بندید کم آیید و همه شمایید پس گفت

فا ساختن و خوی خوش و صفراهیچ ...

محمد بن منور
 
۲۵۴۸

محمد بن منور » اسرار التوحید » باب دوم - در وسط حالت شیخ » فصل اول - حکایات کرامات شیخ » حکایت شمارهٔ ۶

 

خواجه حسن مؤدب گوید رحمة الله علیه که چون آوازۀ شیخ در نشابور منتشر شد کی پیر صوفیان آمده است از میهنه و مجلس می گوید و از اسرار بندگان خدای تعالی خبر باز می دهد و من صوفیان را خوار نگریستمی گفتم صوفی علم نداند چگونه مجلس گوید و علم غیب خدای تعالی بهیچ کس نداد بر سبیل امتحان به مجلس شیخ شدم و پیش تخت او بنشستم جامهای فاخر پوشیده و دستار فوطۀ طبری در سر بسته با دلی پر انکار و داوری شیخ مجلس می گفت چون مجلس بآخر آورد از جهت درویشی جامۀ خواست مرا در دل آمد که دستار خویش بدهم باز گفتم با دل خویش کی مرا این دستار از آمل هدیه آورده اند و ده دینار نشابوری قیمت اینست ندهم دیگر بار شیخ حدیث دستار کرد مرا باز در دل افتاد کی دستار بدهم باز اندیشه را رد کردم و همان اندیشۀ اول در دل آمد پیری در پهلوی من نشسته بود سؤال کرد ای شیخ حق سبحانه و تعالی با بنده سخن گوید شیخ گفت از بهر دستارطبری دوبار بیش نگوید بازآن مرد که در پهلوی تو نشسته است دوبار گفت که این دستار کی در سر داری بدین درویش ده او می گوید ندهم کی قیمت این ده دینار است و مرا از آمل هدیه آورده اند حسن مؤدب گفت چون من آن سخن شنودم لرزه بر من افتاد برخاستم و فرا پیش شیخ شدم و بوسه بر پای شیخ دادم و دستار و جامه جمله بدان درویش دادم و هیچ انکار و داوری با من نمانده بنو مسلمان شدم و هر مال و نعمت کی داشتم در راه شیخ فدا کردم و به خدمت شیخ باستادم و او خادم شیخ ما بوده است و باقی عمر در خدمت شیخ بیستاد و خاکش بمیهنه است

محمد بن منور
 
۲۵۴۹

محمد بن منور » اسرار التوحید » باب دوم - در وسط حالت شیخ » فصل اول - حکایات کرامات شیخ » حکایت شمارهٔ ۸

 

خواجه حسن مؤدب کی خادم خاص شیخ بود حکایت کرد که چون شیخ ابوسعید قدس الله روحه العزیز در ابتدای حالت به نشابور آمد و مجلس می گفت و بیکبار مردمان روی بوی آوردند و مریدان بسیار پدید آمدند در آن وقت در نشابور مقدم کرامیان استاد ابوبکر اسحق کرامی بود و رییس اصحاب رأی و روافض قاضی صاعد و هر یک از ایشان تبع بسیار و شیخ را عظیم منکر و جملگی صوفیان را دشمن داشتندی و شیخ بر سر منبر بیت می گفتی و دعوتهای بتکلف می کردی چنانک هزار دینار زیادت در یک دعوت خرج می کرد و پیوسته سماع می کرد و ایشان برآن انکارهای بلیغ می کردند و شیخ فارغ بود و بر سر کار خویش پس ایشان بنشستند و محضری کردند و ایمۀ کرامیان نبشتند کی اینجا مردی آمده است ازمیهنه و دعوی صوفیی می کند و مجلس می گوید و بر سر منبر بیت وشعر می گوید تفسیر و اخبار نمی گوید و سماع می فرماید و جوانان را رقص می فرماید و لوزینه و و مرغ بریان می خورد و می خوراند و می گوید من زاهدم و این نه شعار زاهدانست و نه صوفیان و خلق بیکبار روی بوی نهادند و گم راه می گردند و بیشتر عوام در فتنه افتاده اند اگر تدارک این نکند زود بود کی فتنۀ ظاهر گردد و این محضر بغزنین فرستادند به خدمت سلطان غزنین جواب نبشتند بر پشت محضر کی ایمۀ فریقین شافعی و بوحنیفه بنشینند و تفحص حال او بکنند و آنچ مقتضای شریعتست بروی برانند این مثال روز پنجشنبه در رسیدآنها کی منکران بودند شاد شدند و گفتند فردا آدینه است روز شنبه مجمعی سازیم و شیخ را با جملۀ صوفیان بردار کنیم بر سر چهار سوی برین جمله قرار دادند و این آوازه در شهر منتشر شد و آن طایفۀ کی معتقد بودند رنجور و غمناک گشتند و کسی را زهره نبود کی این حال با شیخ بگوید خواجه حسن مؤدب گفت چون این روز نماز دیگر بگزاردیم شیخ مرا بخواند و گفت ای حسن صوفیان چندتن اند گفتم صد و بیست تن اند گفت فردا چاشتگاه جهت ایشان هر یکی را سر برۀ بریان در پیش نهی با شکر کوفتۀ بسیار تا برآن مغز بره پاشند و هر یکی را رطلی حلوای شکر و گلاب پیش نهی با بخور تا عود می سوزیم و گلاب برایشان می ریزیم و کرباسهای گازر شست بیاری و این سفره در مسجد جامع بنهی تا آن کسانی که ما را در غیبت غیبت می کند برأی العین ببینند کی حق سبحانه و تعالی عزیزان درگاه عزت را از پردۀ غیب چه می خوراند حسن گفت چون شیخ این اشارت بکرد در جملۀ خزینه یک تاه نان معلوم نبوده است و در جملۀ نشابور کس را نمی دانستم که باوی گستاخی کنم که همگنان ازین آوازه متغیر شده بودند و زهرۀ آن نبود کی شیخ را گویم که وجه این از کجا سازم از پیش شیخ بیرون آمدم آفتاب روی به غروب نهاده بود بسر کوی عدنی کویان باستادم متحیر و نمی دانستم کی چه کنم مردمان در دکانها می بستند و روی بخانها می نهادند مردی از پایان بازار می دوید تا بخانه رود مرا دید استاده گفت ای حسن چه بوده است که چنین متحیر ایستادۀ حاجتی و خدمتی فرمای من قصه با او تقریر کردم کی شیخ چنین فرموده است و هیچ وجه معلوم نیست آن جوان درحال آستین باز داشت و گفت دست در آستین درآر دست در آستین وی بردم و یک کف زر سرخ برداشتم روی بکار آوردم و آنچ شیخ فرموده بود جمله راست کردم و گفتی کف من میزان گفت شیخ بود که این جمله ساخته شد که یک درم سیم نه دربایست بود ونه زیادت آمد آن شب آن کار ساخته شد و به گاه برفتم و کرباس بستدم و به مسجد جامع سفره باز گستریدم شیخ با جماعت حاضر آمد و خلایق بسیار به نظاره مشغول و این خبر به قاضی صاعد و استاد ابوبکر بردند قاضی صاعد گفت بگذارید تا امروز شادی بکنند و سر بریانی بخورند که فردا سر ایشان کلاغان خواهند خورد و بوبکر اسحق گفت بگذارید کی ایشان امروز شکمی چرب کنند کی فردا چوب دارچرب خواهند کرد این خبر بگوش صوفیان آوردند همه غمناک و رنجور گشتند چون از سفره فارغ شدند شیخ گفت ای حسن باید کی سجادهای صوفیان به مقصوره بری از پس قاضی صاعد کی ما از پس او نماز خواهیم گزارد و قاضی صاعد خطیب شهر بود پس حسن گفت سجادهای صوفیان به مقصوره بردم در پس پشت قاضی صاعد صد و بیست سجاده فرو کردم دو رسته قاضی صاعد بر منبر رفت و خطبۀ بانکار بگفت و فرود آمد چون نماز بگزاردند شیخ برخاست و سنت را توقف نکرد و برفت چون شیخ برفت قاضی صاعد روی باز پس کرد و می خواست که سخنی گوید شیخ بدنبالۀ چشم در وی نگاه کرد او حالی سر در پیش افکند چون شیخ بخانقاه باز آمد مرا گفت برو بر سر چهار سوی کرمانیان و آنجا کاک پزی است و کاک پاکیزه نهاده و کنجد و پسته مغز دروی نشانده ده من کاک بستان و فراتر شو منقا فروشیست ده من منقا بستان و در دوایزارفوطۀ کافوری بند و به نزد استاد ابوبکر اسحق برو بگوی امشب باید کی روزه بدین گشایی حسن گفت برخاستم و بر سر چارسوی کرمانیان شدم و بدر سرای ابوبکر اسحق شدم و سلام شیخ برسانیدم و گفتم شیخ می فرماید کی امشب باید کی روزه بدین طعام گشایی چون او آن بدید رنگ رویش متغیر شد و ساعتی انگشت در دندان گرفت و تعجب نمود و مرا بنشاند و حاجب بوالقسمک را آواز داد و گفت برو به نزدیک قاضی صاعد و او را بگوی که میعادی که میان ما بود کی فردا با این شیخ و صوفیان مناظره کنیم و او را برنجانیم من از آن قول برگشتم تو دانی با ایشان و اگر گوید چرا بگوی کی من دوش نیت روزه کردم و امروز به مسجد جامع می شدم چون بسر چهار سوی کرمانیان رسیدم کاکی پاکیزه دیدم نهاده آرزو کرد چون فراتر شدم منقا دیدم گفتم چون بخانه آمدم فراموش کردم و این حال نگفته بودم این هر دو را از آن هر دو موضع بر من فرستاده است که امشب روزه بدین بگشای اکنون کسی را که اشراف خاطر بندگان خدای تعالی چنین باشد مرا باوی ترک مناظره نباشد حاجب بوالقسمک برفت و پیغام بازآورد کی من این ساعت هم بدین مهم به نزدیک تو کس می فرستادم کی او امروز از پس من نماز گزارده است چون سلام فریضه باز داد برخاست و سنت را مقام نکرد و برفت من روی باز پس کردم و می خواستم کی او را برنجانم و گویم که این چه شعار صوفیان است کی روز آدینه نماز سنت نگزاری شیخ بدنبالۀ چشم بمن بازنگریست خواست کی زهرۀ من آب شود پنداشتم که او بازیست و من گنجشکی که همین ساعت مرا صید خواهد کرد هرچند کوشیدم سخنی نتوانستم گفت او امروز هیبت و سلطنت خود بمن نمود با وی مرا هیچ کاری نیست صاحب خطاب سلطان تو بودۀ و تو دانی با او چون حاجب بوالقسمک این سخن بگفت ابوبکر اسحق روی به من کرد و گفت برو و با شیخ بگو کی قاضی صاعد با سی هزار مرد تبع و بوبکر اسحق بابیست هزار مرد و سلطان با صد هزار مرد و هفتصد پیل جنگی مصافی برکشیدند با تو و قلب و میمنه و و جناح راست کردند تو بده من کاک و ده من منقامصاف ایشان بشکستی و برهم زدی اکنون تو دانی با دین خویش لکم دینکم ولی دین حسن گفت من پیش شیخ آمدم و ماجری بگفتم پس شیخ روی باصحاب کرد و گفت از دی باز لرزه بر شما افتاده است شما پنداشتید کی چوبی به شما چرب خواهند کرد چون حسین منصوری باید کی در علوم حالت در مشرق و مغرب کس چون او نبود در عهد وی تا چوبی بوی چرب کنند چوب به عیاران چرب کنند بنامردان چرب نکنند پس روی بقوال کرد و گفت بیار و این بیت بگوی بیت

در میدان آ با سپر و ترکش باش ...

... آن تو ترا و آن مانیز ترا

با ما بنگویی کی خصومت ز چرا

چون این بیت بر زفان شیخ برفت قاضی در پای شیخ افتاد و بگریست و استغفار کرد و جملۀ جمع صافی گشتند بعد آن زهره نبود کس را در نشابور کی بنقص صوفیان سخنی گفتی

محمد بن منور
 
۲۵۵۰

محمد بن منور » اسرار التوحید » باب دوم - در وسط حالت شیخ » فصل اول - حکایات کرامات شیخ » حکایت شمارهٔ ۱۷

 

از شیخ زین الطایفه عمر شوکانی شنیدم کی گفت از امام احمد مالکان شنیدم کی گفت روزی شیخ ابوسعید قدس الله روحه العزیز و استاد امام و جمعی بزرگان متصوفه در بازار نشابور می شدند بر دکانی شلغم جوشیده بود نهاده و درویشی را نظر بر آن افتاده بود شیخ ما بدانست هم آنجا کی بود عنان بازکشید و حسن را گفت برو بدکان شلغم فروش چندانک شلغم دارد بستان و بیار و هم آنجا مسجدی بود شیخ در مسجد شد با استاد امام و جمعی متصوفه حسن بدکان مرد رفت و شلغم بیاورد و صلا آواز دادند درویشان بکار می بردند و شیخ موافقت می کرد و استاد امام موافقت نمی کرد وبدل انکار می کرد کی مسجد در میان بازار بود و پیش گشاده بعد از آن بروزی دو سه شیخ ما را با استاد امام بدعوتی بردند و تکلف بسیار کرده و الوان اطعمه ساخته سفره بنهادند مگر طعامی بود کی استاد را بدان اشتها بودی و از وی دور بود و شرم مانع شیخ روی بوی کرد و گفت ای استاد آن وقت کی دهندت نخوری و آن وقت کی بایدت ندهند استاد از آنچ رفته بود بدل استغفار کرد و متنبه گشت

محمد بن منور
 
۲۵۵۱

محمد بن منور » اسرار التوحید » باب دوم - در وسط حالت شیخ » فصل اول - حکایات کرامات شیخ » حکایت شمارهٔ ۲۵

 

خواجه امام بوالفتح عباس گفت که من با پدر باصفهان شدم پیش نظام الملک رحمة الله علیهم چون پیش او دررفتیم پدرم او را دعایی بگفت نظام الملک گفت ای خواجه امام من هرچ یافتم از شیخ بوسعید یافتم پدرم گفت چگونه گفت یک روز در نشابور بودم بر اسبی بدلگام نشسته به کوی عدنی کویان می رفتم یکی از پس من بیامد و گفت ترا می خوانند من برفتم و بخانقاه درشدم شیخ بوسعید را دیدم مرا بپرسید و من پیشتر از آن بخدمت شیخ رسیده بودم چنانک آن حکایت بجای خویش گفته آید و دست من بگرفت و گفت نیک مردی خواهی بود من خدمت کردم وبازگشتم دیگر روز به خدمت شیخ آمدم و در بر ستونی متواری بنشستم چنانک شیخ مرا نمی دید شیخ سخن می گفت چون مجلس به آخر رسانید گفت حسن را قرضی هست و من کمرکی ساخته بودم چنانک رعنایی جوانان باشد کمر را بند بگشادم و بدادم شیخ گفت حسن را کی آن کمر بیاور حسن کمر بخدمت شیخ رسانید شیخ بستدو انگشت در حلقۀ کمر افکند و چند بار بگردانید و گفت نه دیر رود که چهار هزار کمر در پیش تو خواهند بستن همه کمرهای بزر امروز عرض داده ام چهارهزار مرداند در خدمت من با کمرهای زر و من هرچ یافتم از برکات شیخ باسعید است

محمد بن منور
 
۲۵۵۲

محمد بن منور » اسرار التوحید » باب دوم - در وسط حالت شیخ » فصل اول - حکایات کرامات شیخ » حکایت شمارهٔ ۳۰

 

حسن مؤدب گفت محبی بود شیخ را در نشابور بوعمرو حسکو ناممردی منعم بود و بیاع نشابور بود روزی مرا بخواند و گفت من از سر تا قدم مرید شیخ شده ام از تو درخواست می کنم که هرچ شیخ را باید همه رجوع بامن کنی و گرچه بسیار باشد باک نداری حسن گفت مرا یک روز شیخ هفت بار به نزدیک وی فرستاد بهر شغلی و او آن همه راست کرد بار هشتم آفتاب فرو می رفت گفت ای حسن به نزدیک بوعمرو رو و گلاب و کافور و عود بیار من رفتم و شرم داشتم کی پیش او روم کی در دوکان می بست از دور چشمش برمن افتاد گفت یا حسن چیست که بیگاه ایستادۀ گفتم ای استاد شرم می دارم از بسیاری کی امروز بیامدم گفت شیخ چه فرموده است که من به فرمان شیخم گفتم گلاب و عودو کافور در دکان بگشاد و چندانک خواستم بداد و مرا گفت چون بدین محقرات شرم می داری که بامن رجوع کنی فردا بهزار دینار کاروان سرای و حمام گروستانم تاتو خرج می کنی و بدانچ معظم تر بود با من رجوع می کنی حسن گفت من شاد شدم و گفتم برستم از مذلت گدایی با شادی هر کدام تمام تر پیش شیخ آمدم و عود و گلاب آوردم شیخ بنظر انکار درمن نگریست و گفت ای حسن بیرون و اندرون خود از دوستی دنیا پاک گردان حسن گفت بیرون شدم و بر در خانقاه بیستادم و سرو پای برهنه کردم و بسیار بگریستم و روی بر خاک مالیدم و باز درآمدم آن شب شیخ با من سخن نگفت دیگر روز به مجلس بیرون شد هر روز در میان سخن روی کردی امروز در او ننگریست چون شیخ از مجلس فارغ شد بوعمرو حسکو نزدیک من آمد و گفت ای حسن شیخ را چه بودست که امروز در من نگاه نکرد گفتم ندانم و آنچ دی رفته بود باوی بگفتم بوعمرو پیش تخت شیخ آمد و تخت را بوسه داد و گفت ای عزیز روزگار حیات و زندگانی ما بنظر تست امروز هیچ بما در ننگریستی بر ما چه رفته است تا استغفار کنیم و عذر آن خواهیم شیخ گفت تو باز همت ما را از اعلی علیین بتخوم ارضین می آری و بهزار دینار می باز بندی اگر خواهی کی دل ما با تو خوش شود آن هزار دینار نقد کن تا بینی کی در میزان همت ما چه سنجد بوعمرو برفت و دو صره بیاورد در هر یکی پانصد دینار نشابوری و پیش شیخ بنهاد شیخ گفت یا حسن بردار و گاوان و گوسفندان بخر گاوان را هریسه ساز و گوسفندان را زیره بای مزعفر و معطر ساز و لوزینۀ بسیار و هزار شمع بروز بر افروز و عود و گلاب بسیار بیار و فردا روز ببوشنگان سفره بنه و این دیهیست بر کنار نشابور بغایت خوش و به شهر منادی کن کی هر کرا طعامی می باید کی نه بدین سرای منت بود و نه بدان سرای خصومت بیاید حسن گفت این جمله بساختم و منادی بشهر درفرستادم دو هزار مرد زیادت ببوشنگان آمدند و شیخ با جمع بیامد و خاص و عام را بر سفره بنشاند و بدست مبارک خویش گلاب بر ایشان می ریخت و عود می سوخت و خلق طعام می خوردند یکی از جملۀ منکران شیخ در دل اندیشه کرد که این چه اسرافست که این مرد می کند و هزار شمع بروز در گرفتن شیخ از میان آن همه قوم پیش مرد باستاد و گفت ای جوامرد انکار و داوری از سینه بیرون کن که هرچ در حق حق کنی هیچ اسراف نباشد و اگر دانگی سیم در حق نفس بکاربری اسراف بود آن مرد در پای شیخ افتاد و مرید شیخ شد و هر مال کی داشت فدای شیخ کرد حسن گفت چون فارغ شدند و هرچ بود صرف شد من سفرها برگرفتن و بشهر آمدم چون شب درآمد شیخ سرباز نهاد و مرا آواز داد و گفت ای حسن بنگر تا در خزینه چه ماندست که مادر خواب نمی شویم من خزینه بجستم چیزی نیافتم بازآمدم و گفتم هیچ چیز نمی یابم شیخ گفت بهتر طلب کن دیگر بار طلب کردم نیافتم گفتم ای شیخ هیچ نمی یابم دیگر باره جستم یک تا نان یافتم به نزدیک شیخ بردم شیخ گفت برو خرج کن تا ما در خواب شویم خرج کردم شیخ در خواب شد

محمد بن منور
 
۲۵۵۳

محمد بن منور » اسرار التوحید » باب دوم - در وسط حالت شیخ » فصل اول - حکایات کرامات شیخ » حکایت شمارهٔ ۳۹

 

ابوبکر محمد الواعظ السرخسی گفت من بعد ازوفات شیخ ابوسعید قدس الله روحه العزیز قصیدۀ گفتم شیخ را و آن بقعۀ بزرگوار بستودم و در آن قصیده این دو بیت گفته بودم

زان گفت آنک گفت کیحقرا مکان بود ...

... زیرا کی خلق را ز برون نیست قادری

چون این قصیده در تربت مقدس در حضور فرزندان شیخ برخواندم شیخ عبدالصمدبن الحسین الصوفی السرخسی که از مریدان خاص شیخ بود و از اصحاب عشرۀ او گفت صدق این دو بیت را حکایتی بشنو پس بر سر تربت مطهر در حضور جمع گفت من درخدمت شیخ بنشابور بودم شبی بخواب دیدم که شیخ جایگاهی نشسته بودی که معهود او نبود مثل آنجا نشستن چون شیخ را گفتمی چیست ای شیخ که بر جایگاه خویش ننشستۀ شیخ گویدی من بر جایگاه خویشم دیگربار گفتمی که ای شیخ چونست که برجایگاه خویش ننشستۀ خیرهست شیخ گفتی مرا مکان نیست نه تحت و نه فوق نه یمین و نه یسار و نه جهت و اینک ما در مکان می نشینیم برای مصالح مردمانست و برای آنک تا حوایج خلق از ما روا شود و کار ایشان به سبب ما برآید از خواب بیدار شدم و باوراد مشغول شدم بامداد در مجلس بودم نشسته کی شیخ ازصومعه بیرون آمد و بر تخت نشست چنانک معهود او بود لحظه سر در پیش افگند پس سر برآورد و گفت یا عبدالصمد بیا و آن خواب کی دوش دیدۀ ما را حکایت کن من از آن حال به تعجب بماندم که من آن خواب به هیچ آفریده نگفته بودم سر بگوش شیخ بردم و آن خواب را اساس نهادم و می کوشیدم تا کسی دیگربنشنود هنوز من آغاز نکرده بودم که شیخ آواز بلند کرد و گفت چنان گوی که مردمان شنوند کی مادر مکان برای ایشان می نشینیم والا ما را مکان نیست فریاد بر من افتاد وآن خواب با مردمان تقریر کردم حالتی خوش پیدا شد اکنون این دو بیت بعد از وفات او بر زفان تو رانده است

محمد بن منور
 
۲۵۵۴

محمد بن منور » اسرار التوحید » باب دوم - در وسط حالت شیخ » فصل اول - حکایات کرامات شیخ » حکایت شمارهٔ ۴۰

 

حسن مؤدب گفت کی روزی شیخ در نشابور از مجلس فارغ شده بود و مردمان برفته بودند و من پیش وی ایستاده و مرا وام بسیار جمع شده و دل مشغول مانده و مرا می بایست که شیخ در آن معنی سخنی گوید و نمی گفت شیخ اشارت کرد کی باز پس نگاه کن واپس نگریستم پیر زنی از در خانقاه درمی آمد من پیش او شدم صرۀ زر بمن داد و گفت صد دینار ست بخدمت شیخ بنه و بگو تا دعایی در کار ما کند من بستدم و شاد شدم و گفتم هم اکنون قرضها را بازدهم پیش شیخ بردم و بنهادم شیخ گفت اینجا منه بردار و می رو تا بگورستان حیره آنجا چهار طاقیست نیمی افتاده پیریست آنجا خفته سلام ما بوی رسان و صرۀ زر بوی ده و بگوی چون این برسد بر ما آی تا دیگر دهیم حسن گفت من برفتم پیری را دیدم ضعیف طنبوری زیر سر نهاده و خفته او را بیدار کردم و سلام شیخ رسانیدم و زر بوی دادم مرد فریاد درگرفت و گفت مرا پیش شیخ بر پرسیدم که حال تو چیست گفت من مردی ام چنین که می بینی پیشه ام طنبور زدن است جوان بودم در پیش خلق قبولی داشتم درین شهر هیچ جای دوتن بهم ننشستندی کی نه من سیم ایشان بودمی اکنون چون پیر شدم حال برمن بگشت و هیچ کس مرا نخواند اکنون کی نان تنگ شد زن و فرزندم نیز از خانه دور کردند کی ما ترا نمی توانیم داشت ما را در کار خدا کن راه فرا هیچ جای ندانستم بدین گورستان آمدم و بدرد بگریستم و بخدای تعالی مناجات کردم که خداوندا هیچ پیشه نمی دانم همه خلقم و من امشب ترا مطربی خواهم کرد تا نانم دهی تا بوقت صبح دم طنبور می زدم و می گریستم بامداد مانده شده بودم در خواب شدم تا این ساعت که مرا تو بیدار کردی حسن گفت با او بهم بخدمت شیخ آمدم شیخ همانجا نشسته بود آن پیر در دست و پای افتاد وتوبه کرد شیخ گفت ای جوامرد ا سر کمی و نیستی و بی کسی درخرابه نفسی زدی ضایعت نگذاشت برووهم با او می گوی و این سیم می خور گفت ای حسن هیچ کس در کار خدای زیان نکردست آن او پدید آمد آن تو نیز پدید آید حسن گفت دیگر روز کی شیخ از مجلس فارغ شد کسی بیامد و دویست دینار زر بمن داد کی پیش شیخ بر چون بخدمت شیخ بردم فرمود کی در وجه وام نه و در آن وجه صرف کرده شد

محمد بن منور
 
۲۵۵۵

محمد بن منور » اسرار التوحید » باب دوم - در وسط حالت شیخ » فصل اول - حکایات کرامات شیخ » حکایت شمارهٔ ۴۱

 

هم حسن مؤدب گفت کی مرا وقتی از جهت صوفیان در نشابور قرضی بسیار برآمده بود و صبر می کردم تا شیخ چه فرماید روزی نماز بامداد گزاردگفت ای حسن دوات و پارۀ کاغذ حاضر گردان گفتم الله اکبر دوات و کاغذ پیش شیخ آوردم شیخ بنوشت کی

هر جا که روی دو گاوکارند و خری

خواهی تو برو بمرو خواهی بهری

مرا گفت اینکاغذ بستان و بدر خانقاه بیرون شو بدست راست آنکس را که پیش تو آید بوی رسان حسن گفت چون بیرون رفتم جوانی پیش آمد سلام گفتم و سلام شیخ برسانیدم و کاغذ بوی دادم بوس بر داد و بر چشم نهاد تاریک بود نتوانست خواندن بدر گرمابه رسیدیم آن جوان به حمام رفت و نبشته برخواند واقعۀ او بود مرا گفت پیش شیخ بر من اورا پیش شیخ بردم سلام گفت صد دینار زر و نافۀ مشک و پارۀ عود پیش شیخ بنهاد شیخ گفت دل فارغ دار کی مقصود هم اینجا حاصل شود جوان بیرون آمد و مرا گفت با من بیا باوی رفتم در کاروان سرایی شدم صد دینار دیگر بسخت و بداد و گفت در وجه اوام شیخ کن و اگر مقصود اینجا حاصل شود صددینار دیگر بدهم من سؤال کردم کی واقعۀ تو چیست گفت مرا یک همباز به بلغارست و یکی دیگر بنهر واله سه سالست مرا دوش قاصدی رسید از مرو که یک انباز بمرو آمده است من عزم مرو کردم در شب قاصدی دیگر رسید که آن دگر انباز بهری رسیده است من همه شب اندیشه می کردم که به مرو روم یا بهری سحرگاه مرا در دل آمد کی بامداد به نزدیک شیخ روم و او را صد دینار زر و قدری بوی خوش برم و ازوی سؤال کنم که به مرو روم یا بهری هرچ او اشارت کند برآن بروم بامداد می امدم تو مرا پیش آمدی و کاغذ دادی اکنون چون بر لفظ شیخ رفت کی همین جا مقصود حاصل آید منتظرم تا چه پدید آید حسن گفت نماز پیشین آن جوان رادیدم مرا گفت آن انباز کی بهری آمده بود رسید نماز دیگر به بازار بیرون شدم آن جوان را دیدم که می دوید و می گفت همباز دیگر از مرو در رسید من به طلب تو می آمدم و چنانک شیخ فرموده بود مقصود هم اینجا حاصل آمد صد دینار دیگر به من داد من پیش شیخ آمدم شیخ فرمود که آن سیصد دینار زر بوام باز ده و بعد ازین هیچ داوری مکن که آنچ این قوم خورند آنرا داوری نباشد کی گزارندۀ این حق تعالی است

محمد بن منور
 
۲۵۵۶

محمد بن منور » اسرار التوحید » باب دوم - در وسط حالت شیخ » فصل اول - حکایات کرامات شیخ » حکایت شمارهٔ ۴۳

 

در آن وقت کی شیخ بوسعید به نشابور بود مؤذن مسجد مطرز یک شب بر مناره قرآن می خواند و در آن همسایگی ترکی بیمار بود ترک را آواز مؤذن خوش آمد بسیاری بگریست چون آفتاب روی بنمود کس بفرستاد ومؤذن را بخواند و گفت دوش برین مناره قرآن تومی خواندی گفت بلی گفت دیگرباره برخوان مؤذن پنج آیتی برخواند یک درست زر بوی همراه کرد مؤذن بستد و از پیش ترک بیرون آمد و به مجلس شیخ آمد شیخ سخن می گفت در میان مجلس دو سگبان از در خانقاه درآمدند و از شیخ چیزی خواستند شیخ روی بمؤذن کرد و گفت آن درست زر که از ترک گرفتۀ بدین هر دو شخص رسان مؤذن در تفکر افتاد که ترک زر تنها بمن داد و آنجا هیچ کس حاضر نبود شیخ را که گفت شیخ گفت بسیار میندیش کی آب گرمابه پارگین را شاید

محمد بن منور
 
۲۵۵۷

محمد بن منور » اسرار التوحید » باب دوم - در وسط حالت شیخ » فصل اول - حکایات کرامات شیخ » حکایت شمارهٔ ۴۵

 

روزی در نشابور شیخ قدس الله روحه العزیز حسن مؤدب را بخواندو گفت نزدیک شحنه باید رفت و بگوی کی درویشان را ترتیب سفرۀ کند و او شحنۀ شهر بود و منکر صوفیان حسن گفت من روانه شدم و همه راه با خود می گفتم کی در نشابور هیچ کس ظالم تر و شیخ را منکرتر از وی نیست این چگونه خواهد بود چون نزدیک رفتم اورادیدم کی یکی را بچوب می زد و خلقی از دور نظاره می کردند من متحیر بماندمناگاه چشم شحنه بر من افتاد گفت آن صوفی آنجا چه می کند یکی بیامد و ازمن سؤال کرد که اینجا چه استادۀ من سلام شیخ رسانیدم که شیخ می فرماید کی ترا ترتیب سفرۀ صوفیان باید کرد او بطریق استهزاء سخنها گفتبعد از آندست فراز کرد و کیسۀ سیم برداشت و بسوی من انداخت وگفت مگر شیخ می خواهد کی سفره به سیم حرام نهد شیخت را بگوی این سیم همین ساعت بچوب سر سپنه ستاندم ازین مرد من سیم برداشتم و به خدمت بنهادم شیخ گفت بردار آنچ بجهت سفره باید ترتیب کن درویشان بدان حالت تعجب می کردند و انکار می نمودند من رفتم و ترتیب سفره می کردم شیخ دست فراز کرد و طعام تناول می نمود وجمع نیز بانکار موافقتی می کردند دیگر روز شیخ مجلس می گفت جوانی برخاست و به خدمت شیخ آمد و می گریست و پای شیخ را بوسه داد و گفت مرا بحل کن که من با شما خیانت کردم و قفای آن اینک خوردم شیخ گفت چه خیانت رفته است بادرویشان باز باید گفت گفت پدرم بوقت وفات مرا بخواند و دو کیسۀ سیم بمن داد و گفت کی بعد وفات من این سیم را بخدمت شیخ رسان من وصیت پدر بجای نیاوردم گفتم من در وجه خویش صرف کنم که میراث حلال منست شحنه بتهمت دروغ مرا بگرفت و مؤاخذت کرد و صدچوب بر من زد و یک کیسه سیم از من بستد و من هنوز آنجا بودم کی خادم تو آمد وپیغام را رسانید شحنه زر را بوی داد آن سیم حلال از آن شیخ است و اینک کیسۀ دیگر من آوردم و کیسه بخدمت شیخ نهاد و گفت مرا بدانچ کردم بحل کن شیخ گفت ای جوامرد دل مشغول مدار کی آن ما بما رسید وآن تو بتو رسید و ترا آن در راه بود پس شیخ روی بجماعت آورد و گفت هرچ بدین جمع رسد جز حلال نباشد این خبر به شحنه رسید در حال به خدمت شیخ آمد و توبه کرد و ترک ظلم گرفت و مرید شیخ شد

محمد بن منور
 
۲۵۵۸

محمد بن منور » اسرار التوحید » باب دوم - در وسط حالت شیخ » فصل اول - حکایات کرامات شیخ » حکایت شمارهٔ ۴۶

 

آورده اند کی درآن کی شیخ قدس الله روحه العزیز بنشابور بود دو مرد معروف با یکدیگر گفتند کی ما را از شیخ امتحانی باید کرد تا به کرامات بجای آرد یا نه به نزدیک شیخ رویم و از وی چیزی بستانیم و بهریسه دهیم حکایتی راست کردند و پیش شیخ آمدند و گفتند کی در همسرایگی مادختر کیست یتیمه اورا به شوهری دادیم و هرچ او را فریضه بکار آید از هرکسی بخواسته ایم و امروز آن شغلک او راست شده است امشب او را بخصم می سپاریم می باید که او را بروشنایی شیخ بخانۀ شوهر بریم تا آن تبرک به روزگار ایشان فرا رسد شیخ حسن مؤدب را بخواند و گفت ای حسن دو شمع بزرگ بیاور و بدیشان ده که هریسه گران می فروشند چون آن هر دو این سخن بشنیدند ازدست بشدند و روی در پای شیخ مالیدند و توبه کردند و از ملازمان خدمت شیخ شدند

محمد بن منور
 
۲۵۵۹

محمد بن منور » اسرار التوحید » باب دوم - در وسط حالت شیخ » فصل اول - حکایات کرامات شیخ » حکایت شمارهٔ ۵۱

 

ابرهیم ینال برادر کهین سلطان طغرل بود و عظیم ظالم و شحنۀ نشابور بود و اهل نشابور از شیخ دعا می خواستند شیخ دعا نگفتی اما گفتی نیک شود تاروز آدینۀ کی شیخ مجلس می گفت ابرهیم ینال به مجلس آمد و بسیاری بگریست چون مجلس تمام شد ابرهیم پیش تخت شیخ آمد و بیستاد شیخ گفت چیست گفت مرا بپذیر شیخ گفت نتوان گفت بایدم شیخ گفت نتوان گفت بایدم سه بار بگفت پس شیخ تیز دروی نگاه کرد و گفت نعمت برود گفت شاید گفت جانت ببرد گفت شاید گفت امیریت نباشد گفت شاید گفت دوات و پارۀ کاغذ بیارید دوات آوردند شیخ بنوشت کی ابرهیم مناکتبه فضل الله ابرهیم ینال کاغذ بستد و بوسه برداد و در میان نهاد و بیرون رفت و همان شب به جانب عراق روان شد و بهمدان بنشست وعاصی شد سلطان طغرل برفت و با او جنگ کرد و او را بگرفت او پیغام فرستاد کی دانم کی مرا بخواهی کشت حاجت من بتو آنست که خطیست از آن بوسعید در کیسۀ من چون مرا در خاک نهند کاغذ را بدست من بنهند که او مرا این واقعه گفته بود و دست گیر من آن خط خواهد بود

محمد بن منور
 
۲۵۶۰

محمد بن منور » اسرار التوحید » باب دوم - در وسط حالت شیخ » فصل اول - حکایات کرامات شیخ » حکایت شمارهٔ ۵۴

 

خواجه امام ابوعلی فارمدی قدس الله روحه العزیز گفت کی من در ابتداء جوانی به نشابور بودم به طالب علمی در مدرسۀ سراجان مدتی برآمد خبر در شهر افتاد که شیخ از میهنه آمده است و مجلس می گوید و کرامات او در میان خلق ظاهر شده من برفتم تا او را ببینم چون چشمم بر جمال وی افتاد عاشق او شدم و محبت این طایفه در دل من زیادت شد و همه روزه گوش می داشتم تا شیخ بیرون آید به مجلس و من از ملازمان شدم بنهان چنانک پنداشتم که شیخ مرا نمی داند تا یک روز در مدرسه در خانۀ خویش بنشسته بودم مرا هوای شیخ در دل افتاد و وقت آن نبود که بمعهود شیخ بیرون آید خواستم کی صبر کنم نتوانستم برخاستم و بیرون آمدمچون بسر چهارسو رسیدم شیخ را دیدم با جماعتی بسیار می رفتند بر اثر ایشان رفتم بی خویستن شیخ را بدعوتی می بردند چون بر آن در سرای رسیدند شیخ در رفتند و من نیز در رفتم و در گوشۀ بنشستم چنانک شیخ مرا نمی دید چون به سماع مشغول شدند شیخ را وقت خوش شد و وجدی بروی ظاهر شد و جامه مجروح کرد چون از سماع فارغ شدند شیخ جامه برکشید و پاره کردند شیخ یک آستین با تیریز بهم جدا کردو آواز داد که یا بوعلی طوسی کجایی آواز ندادم گفتم شیخ مرا نمی داند مگر از مریدان شیخ کسی را بوعلی طوسی نامست شیخ دیگر بار آواز داد هم جواب ندادم جمع گفتند مگر شیخ ترا می گوید برخاستم و پیش شیخ رفتم آستین و تیریز بمن داد و گفت تو ما را همچو این آستین و تیریزی جامه بستدم و بوسیدم و پیوسته به خدمت شیخ می آمدم و روشناییها می دیدم چون شیخ از نشابور برفت من به خدمت استاد امام ابوالقسم قشیری می شدم و حالتها که پدید می آمد با وی می گفتم او می گفت برو ای فرزند و به علم آموختن مشغول شو سالی دو سه به تحصیل مشغول شدم تا یک روز قلم از محبره برکشیدم سپید برآمد تا سه بارکی بکشیدم سپید برمی آمد برخاستم و پیش استاد امام رفتم و حال بگفتم استاد گفت چون علم دست از تو بداشت تو نیز دست از وی بدار و به معامله مشغول شو من برفتم و رختها از مدرسه بخانقاه کشیدم و به خدمت استاد امام مشغول شدم روزی استاد امام رفته بود در گرمابه تنها من برفتم و دلوی چند آب در گرمابه ریختم استاد برآمد و نماز بگزارد و گفت این کی بود کی آب در گرمابه ریخت با خود گفتم مگر بی ادبی کرده باشم خاموش شدم دیگربار بگفت من هم جواب ندادم چون سه بار گفت گفتم من بودم استاد گفت ای بوعلی هرچ بوالقسم بهفتاد سال نیافت تو بیک دلو آب بیافتی پس مدتی در خدمت او به مجاهدت مشغول بودم یک روز حالتی به من درآمد که در آن حالت گم شدم آن واقعه باز گفتم گفت ای بوعلی حد روش من ازین فراتر نیست هرچ ازین فراتر بود ما راه بدان نبریم با خود اندیشه کردم کی مرا پیری بایستی کی مرا راه نمودی و ازین مقام پیشتر بردی و آن حالت زیادت می شد و من نام بوالقسم گرگانی شنوده بودم برخاستم و روی بطوس نهادم و من جایگاه او نمی دانستم چون به شهر رسیدم جای او بپرسیدم گفتند به محلت رودبار نشیند در مسجدی با جماعت مریدان من رفتم تا بدان مسجد شیخ بوالقسم نشسته بود من دو رکعت نماز گزاردم و پیش او شدم او سر در پیش داشت سر از پیش برآورد و گفت بیا ای بوعلی تا چه داری سلام کردم و وقایع خویش بگفتم شیخ بوالقسم گفت مبارک باد هنوز ابتدا می کنی اگر تربیت یابی به مقامی برسی با خویشتن گفتم که پیر من اینست به خدمت او مقام کردم شیخ ابوالقسم بعد مدت دراز بر من اقبال کرد و عجوزۀ خویش بنام من عقد فرمود و بعد مدتی شیخ بوسعید بطور رسید و من پیش او رفتم مرا گفت زود باشد ای بوعلی که چون طوطیک ترا در سخن آرند بسی برنیامد سخن بر من گشاده شد

محمد بن منور
 
 
۱
۱۲۶
۱۲۷
۱۲۸
۱۲۹
۱۳۰
۵۵۱