گنجور

 
۲۴۴۱

محمد بن منور » اسرار التوحید » باب اول - در ابتداء حالت شیخ » بخش ۱۰

 

... بعد از آن کی شیخ را حالت بدان درجه رسید از وی سؤال کردند کی ای شیخ ما ترا در آن وقت با پیری مهیب می دیدیم آن پیر که بود شیخ گفت خضر بود علیه السلام

و به خط شیخ ابوالقسم جنید بن علی الشرمقانی دیدم کی نبشته بود کی من با شیخ بوسعید قدس الله روحه العزیز می شدم در راه مهنه در بر او می رفتم فرا کوهی این بیچاره را گفت یا اباالقسم این کوه آنست که خدای عز و جل ادریس را علیه السلم ازینجا به آسمان برد کی ورفعناه مکانا علیا و اشارت به کوهی کرد کی معروفست به صومعۀ ادریس علیه السلم و برد و فرسنگی حرو و تیاران است پس شیخ گفت درین کوه کسانی باشند کی از شرق و غرب بیایند و شب اینجا باشند و بسیاری مسجدهاست کرده و ما نیز بسی اینجا بوده ایم شبی ما درین کوه بودیم تلی است چنانک پارۀ از کوه بیرون دارد چنانک اگر کسی بر آنجا رود و فرونگرد سجاده برآن تل فرو کردیم و با نفس گفتیم کی اگر در خواب شوی پاره پاره گردی چون پاره ای از قرآن برخواندیم و به سجود رفتیم خواب غلبه کرد در خواب شدیم در وقت فروافتیدیم چون از خواب بیدار شدیم خود را دیدیم در هوا زینهار خواستیم خداوند تعالی ما را از هوا با سر کوه آورد به فضل خویش و بیشتر نشست شیخ برباط کهن بودی و آن رباطیست بر کنار میهنه بر سر راه بدروازۀ میهنه نزدیک آنرا ز عقل گویند و رباطیست در راه طوس از مهنه تا آنجا دو فرسنگ در دامن کوه آنرا رباط سر کله خوانند و بر دروازۀ میهنه کی بگورستان شوند شیخ گفت روزی گلی بود بنیرو و ما را دلتنگی بود در وقت بسته بود ما بیامدیم و بر در سرای بنشستیم والده فرادرمی آمد و می گفت وا درای وادرای و ما جوابی نیکو می گفتیم چون دانستیم که وی برفت ما برخاستیم و کفش در انگشت گرفتیم و می رفتیم تا رباط گورستان چون آنجا فرا رسیدیم پای را بشستیم و کفش در پای کردیم و در بزدیم رباط وان فراز آمد و در بگشاد و بران کفش ما می نگریست و می گفت این چنین روزی بازین گل و وحل کفش وی خشکست وی را عجب می آمد ما در شدیم خانۀ بود در آنجا شدیم و چوبکی فراز پس درافکندیم گفتیم یا بار خدای یا خداوند بحق تو و بحق بار خدایی تو و بحق خداوندی تو بتو و به عظمت تو و به جلال تو و به کبریایی تو و به سلطانی تو و به سبحانی تو و به کامرانی تو کی هرچ ایشان خواسته اند و تو ایشان را بداده ای و هر چه نخواسته اند و فهم ایشان بدان نرسیده است و تو ایشان را مخصوص کرده ای و هرچ در علم مخزون و مکنون تست که کس را بدان اطلاع نیست و کس را بدان راه نیست و کس آنرا نشناخته است و ندانسته است مگر تو که آنرا ازین بنده دریغ نداری و مقصودها حاصل کنی چون این دعا بکردیم باز بیرون آمدیم و باز باسرای آمدیم

این جمله عبادت گاههای شیخ بوده است که چون در میهنه بودی بیشتر درین مواضع بودی و اینجا قرار گرفتی و بسیار مواضع دیگر هست که اگر ذکر آن کرده شود دراز گردد و در ذکر آن فایده بیش ازین نبود کی اگر کسی را خدای توفیق دهد و بدینجای رسد زیارت کند و داند کی این مواضع قدمگاه این بزرگوار عصر ویگانۀ جهان بوده است ...

محمد بن منور
 
۲۴۴۲

محمد بن منور » اسرار التوحید » باب اول - در ابتداء حالت شیخ » بخش ۲۴

 

و در حکایت شیخ درست گشته است کی در آن وقت کی شیخ بوسعید استاد بوعلی دقاق را بدید قدس الله روحهما العزیز یک روز نشسته بودند شیخ از استاد بوعلی سؤال کرد کی ای استاد این حدیث بر دوام بود استاد گفت نه شیخ سر در پیش افکند ساعتی بود سر برآورده و دیگر بار گرفت کی ای استاد این حدیث بر دوام بود استاد گفت نه شیخ باز سر در پیش افکند چون ساعتی بگذشت باز سر برآورد و گفت ای استاد این حدیث بر دوام بود استاد بوعلی گفت اگر بود نادر بود شیخ دست بر هم زد و می گفت این از آن نادرهاست این از آن نادرهاست و گاه گاه شیخ ما را بعد ازین حالات قبضی بودی نه از راه حجاب بل که از راه قبض بشریت هر کسی را طلب می کردی و از هر کسی سخنی می پرسیدی تا بر کدام سخن بسط پدید آمدی چنانک آورده اند کی روزی شیخ را قدس الله روحه العزیز قبضی بود هر کسی را طلب می فرمود و سخنی می پرسید بسطی نمی بود خادم را فرمود بدین در بیرون شو هر کرا بینی درآر خادم بیرون آمد یکی را دید کی می گذشت گفت ترا شیخ می خواند آن مرد درآمد و سلام کرد شیخ گفت ما را سخنی بگوی گفت ای شیخ سخن من سمع مبارک شیخ را نشاید و من سخنی ندانم که شما را بر توان گفت شیخ گفت آنچ فراز آید بگوی مرد گفت از حال خویش حکایتی بگویم گفت وقتی مرا در خاطر افتاد کی این شیخ بوسعید همچون ما آدمیست این کشف که او را پدید آمده است نتیجۀ مجاهدت و عبادتست اکنون من نیز روی به عبادت و ریاضت آرم و انواع ریاضت و مجاهدت بجای می آوردم پس در خیال من متمکن گشت کی من به مقامی رسیدم کی هرآینه دعای مرا اجابتی باشد و بهیچ نوع رد نگردد با خود اندیشه کردم که از حق سبحانه و تعالی درخواهم تا از جهت من سنگ را زر گرداند کی من باقی عمر در رفاهیت روزگار گذرانم و مرادها باتمام رسانم و برفتم و مبلغی سنگ بیاوردم در گوشۀ خانۀ کی عبادت گاه من بود بریختم و شبی بزرگوار اختیار کردم و غسل کردم و همه شب نماز گزاردم تا سحرگاه که وقت اجابت دعا باشد دست برداشتم و باعتقادی و یقینی هرچ صادق تر گفتم خداوندا این سنگها را زر گردان چون چند بار بگفتم از گوشۀ خانه آوازی شنیدم که نهمار بروتش ری چون آن مرد این کلمه بگفت حالی شیخ ما را بسطی پدید آمد و وقت شیخ خوش گشت و بر پای خاست و آستین می جنبانید و می گفت نهمار بروتش ری حالتی خوش پدید آمد و آن قبض با بسط بدل شد

هر وقت کی قبض زیادت بودی قصد خاک پیر بوالفضل کردی به سرخس خواجه بوطاهر پسر بزرگتر شیخ قدس الله روحه العزیز گفت روزی شیخ ما مجلس می گفت و آن روز در قبض بود شیخ در میان مجلس گریان شد و جملۀ جمع گریان شدند شیخ گفت هر وقت کی ما را قبضی باشد بخاک پیر بوالفضل حسن تمسک سازیم تا ببسط بدل گردد ستور زین کنید اسب شیخ بیاوردند و شیخ ما برنشست و جمع باوی برفتند چون به صحرا شدند شیخ خوش گشت و وقت به بسط بدل شد و شیخ را سخن می رفت و جمع به یکبار نعره و فریاد برآوردند چون به سرخس رسیدند و از قوال درخواست

معدن شادیست این معدن جود و کرم

قبلۀ ما روی یار قبلۀ هر کس حرم

قوالان این بیت می گفتند و شیخ را دست گرفته بودند و گرد خاک پیر بوالفضل طواف می کرد و نعره می زد و درویشان سر و پای برهنه طواف می کردند و در خاک می گشتند چون آرامی پدید آمد شیخ ما گفت این روز را تاریخی سازید کی نیز این روز نبینید و بعد از آن هر مریدی را کی اندیشۀ حج بودی شیخ او را بسر خاک پیر بوالفضل فرستادی و گفتی این خاک را زیارت باید کرد و هفت بار گرد خاک طواف باید کرد تا مقصود حاصل شود و بعد از آنک شیخ ما ازین ریاضتها فارغ گشته بود وحالت و کشف به تمامی حاصل آمده اصحاب گفتندی کی هرگز هیچ سنت از سنن و هیچ ادب از آداب مصطفی صلوات الله و سلامه علیه در سفر و حضر ازو فوت نشدی و کلی بعبادت مشغول گشته چنانک اگر بخفتی از حلق او آواز می آمدی کی الله الله الله و خلق را بریاضت و مجاهدت شیخ قدس الله روحه العزیز کمتر اطلاع بوده است و آن حال شیخ از خلق پوشیده داشته مگر از جهت هدایت و رغبت مریدان برزفان راندی

محمد بن منور
 
۲۴۴۳

محمد بن منور » اسرار التوحید » باب دوم - در وسط حالت شیخ » فصل اول - حکایات کرامات شیخ » حکایت شمارهٔ ۳

 

... ای بی خردان چه جای خوابست مرا

این بیت می گفتم خوابم در ربود ودر خواب ماندم تا آن ساعت کی مؤذن بانگ نماز کرد از خواب درآمدم هیچ کس را ندیدمدیگر روز با پدر به مجلس شیخ شدم و بر زبر سر پدر باستادم شیخ را از محبت راه حق سؤال کردند و او درین معنی سخنی می فرمود کی در راه جست و جوی آدمی بنگر تا چه مایه رنج بری و حیله کنی تا به مقصود رسی یا نرسی نارفته در راه حق به مقصود چون توان رسید کی اینک دوش محبوبی وعدۀ داد این جوان را و اشارت بما کرد یک نیمۀ شب بی خواب بود و می گفت در دیده به جای خواب آبست مرا دیگر چه ای جوان خواجه بوالقسم گفت من هیچ نگفتم از شرم دیگر بار بازگفت من بیفتادم و از دست بشدم چون بهوش آمدم شیخ گفت چون در دیده بجای خواب آبست ترا چرا خفتی تا از مقصود بازماندی و بیت جمله بگفت خلق به یکبار به فریاد آمدند و من بیهوش و از دست رفته شیخ مرا گفت ترا این قدر بس باشد حالتها رفت و خرقها انداختند پدرم خرقها بدعوتی بازخرید پس چون شیخ بسرای ما آمد پدرم از شیخ درخواست کرد کی اگر آب خوری از دست بوالقسم خور و من زبر سر شیخ با کوزه در دست استاده شیخ دوبار از دست من آب خورد و مرا گفت نیک مرد خواهی بود هشتاد و یک سال عمر من بود هرگز بر من حرام نرفت از حرمت گفت شیخ و خدمت هیچ مخلوق نکردم و با هیچ کس بد نکردم صاحب واقعۀ این دو کرامت شیخ من بودم

محمد بن منور
 
۲۴۴۴

محمد بن منور » اسرار التوحید » باب دوم - در وسط حالت شیخ » فصل اول - حکایات کرامات شیخ » حکایت شمارهٔ ۶

 

خواجه حسن مؤدب گوید رحمة الله علیه که چون آوازۀ شیخ در نشابور منتشر شد کی پیر صوفیان آمده است از میهنه و مجلس می گوید و از اسرار بندگان خدای تعالی خبر باز می دهد و من صوفیان را خوار نگریستمی گفتم صوفی علم نداند چگونه مجلس گوید و علم غیب خدای تعالی بهیچ کس نداد بر سبیل امتحان به مجلس شیخ شدم و پیش تخت او بنشستم جامهای فاخر پوشیده و دستار فوطۀ طبری در سر بسته با دلی پر انکار و داوری شیخ مجلس می گفت چون مجلس بآخر آورد از جهت درویشی جامۀ خواست مرا در دل آمد که دستار خویش بدهم باز گفتم با دل خویش کی مرا این دستار از آمل هدیه آورده اند و ده دینار نشابوری قیمت اینست ندهم دیگر بار شیخ حدیث دستار کرد مرا باز در دل افتاد کی دستار بدهم باز اندیشه را رد کردم و همان اندیشۀ اول در دل آمد پیری در پهلوی من نشسته بود سؤال کرد ای شیخ حق سبحانه و تعالی با بنده سخن گوید شیخ گفت از بهر دستارطبری دوبار بیش نگوید بازآن مرد که در پهلوی تو نشسته است دوبار گفت که این دستار کی در سر داری بدین درویش ده او می گوید ندهم کی قیمت این ده دینار است و مرا از آمل هدیه آورده اند حسن مؤدب گفت چون من آن سخن شنودم لرزه بر من افتاد برخاستم و فرا پیش شیخ شدم و بوسه بر پای شیخ دادم و دستار و جامه جمله بدان درویش دادم و هیچ انکار و داوری با من نمانده بنو مسلمان شدم و هر مال و نعمت کی داشتم در راه شیخ فدا کردم و به خدمت شیخ باستادم و او خادم شیخ ما بوده است و باقی عمر در خدمت شیخ بیستاد و خاکش بمیهنه است

محمد بن منور
 
۲۴۴۵

محمد بن منور » اسرار التوحید » باب دوم - در وسط حالت شیخ » فصل اول - حکایات کرامات شیخ » حکایت شمارهٔ ۷

 

از خادم شیخ شنیدم که ایشان هر دو گفتند کی ما از پدر خویش شنودیم کی گفت من جوان بودم کی فرزندان شیخ بوسعید قدس الله ارواحهم العزیز و رحمهم رحمة واسعة مرا از میهنه به خدمت خانقاه شیخ فرستادند به نشابور و در خدمت درویشان مشغول بودم یک روز به گرمابۀ کی در پهلوی خانقاه بود و شیخ در آن حمام بسیار رفتی چون به گرمابه درشدم و موی برداشتم پیری بیامد و خواست کی مرا مغمزی و خدمتی کندمانع شدم و گفتم تو مردی بزرگی و پیر و من جوان بر من واجب باشد کی ترا خدمت کنم گفت بگذار تا ترا مغمزی بکنم و حکایتی است برگویم من بگذاشتم کی من جوان بودم و بر سر چهار سوی این شهر دوکانی داشتم و حلواگری کردمی چون یک چندی این کار کردم و سرمایۀ بدست آوردم هوس بازرگانی در دل من افتاد از دکان برخاستم کاروانی بزرگ بجانب بخارا می رفت من نیز اشتر بکری بگرفتم و به سرخس رسیدیم و روزی دو آنجا مقام کردیم و روی به مرو نهادیم چنانک عادت پیاده روان باشد پارۀ در پیش برفتمی و بخفتمی تا کاروان در رسیدی پس برخاستمی و با کاروان برفتمی یک شب برین ترتیب می رفتم شب بیگاه گشته بود و من سخت مانده و خسته و خواب بر من غلبه کرده پارۀ نیک پیشتر شدم و از راه یکسو شدم و بخفتم در خواب بماندم کاروان در رسیده بود و برفته و من در خواب مانده تا آنگاه کی گرمای آفتاب مرا بیدار کرد برخاستم و اثر کاروان ندیدم پارۀ گرد بردویدم راه گم کرده چون مدهوشی شدم پس با خود اندیشه کردم که چنین کی پارۀ ازین سوی و پارۀ از آن سوی می دوم بهیچ جای نرسم مصلحت آنست کی من با خود اجتهادی کنم و دل با خویشتن آرم تا رای من قرار گیرد بجانبی روانه شوم یک طرف اختیار کردم و می رفتم تا شب درآمد تشنگی و گرسنگی در من اثری عظیم کرده بود که گرمای گرم بود چون هوا خنک تر شد من اندک قوتی گرفتم و با خود گفتم کی به شب روم بهتر باشد آن شب همه شب می دویدم و خار و خاشاک و هیچ جای اثر آبادانی ندیدم شکسته شدم می رفتم تا آفتاب گرم شد و تشنگی از حد گذشت بیفتادم و تن به مرگ بنهادم پس با خویشتن اندیشه کردم کی در چنین جایگاهی الا جهد سود ندارد و تن به مرگ بنهادن بعد همۀ جهدها باشد مرا یک چارۀ دیگر مانده است و آن آنست کی ازین بالاهای ریگ طلب کنم و خویشتن بحیله بر سر آن بالا افکنم و گرد این صحرا درنگرم باشد کی جایی آبادانی یا فهوالمراد و اگرنه بر سر آن پس بنگرستم بالایی بزرگ دیدم خود را بر سر آن بالا افگندم و بدان بیابان نگاه کردم از دور سیاهیی به چشم من آمد نیک نگاه کردم سبزی بود پس قوی دل شدم و با خود گفتم هر کجا سبزی باشد آب بود از بالا به زیر آمدم و روی بدان سبزی نهادم چون آنجا رسیدم پارۀ زمین شخ دیدم و پارۀ آب صافی فراز شدم و پارۀ از آن آب بخوردم و وضو ساختم و دو رکعت نماز گزاردم و سجدۀ شکر کردم کی حق سبحانه و تعالی جان من باز داد و با خود گفتم که مرا اینجا مقام باید کرد و از اینجا روی نیست باشد کی کسی اینجا آید بآب و گر نیاید یک شبان روزی اینجا مقام کنم کی آخر اینجا آبی است بیاسایم آنگاه بروم پارۀ از آن بیخ گیاه بخوردم و از آن سرچشمه دورتر شدم و بر بالاء ریگ بلند شدم و سر بالاء ریگ بازدادم چنانک گوی شد و خاشاک گرد خویش بنهادم چنانک کسی مرا نمی دید و از میان خاشاک بهمه جوانب می نگرستم گفتم نباید حیوانی مؤذی مرا المی رساند چون وقت زوال شد سیاهیی از دور پیدا شد روی بدین آب نهاده چون نزدیک آمد آدمی بود با خویشتن گفتم الله اکبر خلاص مرا دری پدید آمد چون نزدیکتر آمد مردی دیدم بلند بالا سپیدپوست ضخم فراخ چشم محاسنی تا ناف مرقع صوفیانه پوشیده و عصایی وابریقی در دست و سجادۀ بر دوش افگنده و کلاه صوفیانه بر سر نهاده و چمچمی در پای کرده نور از روی او می تافت به کنار آب آمد و سجاده بیفگند بشرط متصوفه و ابریق آب برکشید و در پس بالا شد و وضویی ساخت و دوگانه بگزارد و دست بر داشت و دعایی بگفت و سنت بگزارد و قامت گفت و فریضه بگزارد و محاسن بشانه کرد و برخاست و سجاده بر دوش افگند و رو به بیابان نهاد و برفت تا از چشم من غایب نشد من از خود خبر نداشتم از هیبت او و از مشغولی بدیدار او و نیکویی طاعت او چون او از چشم من غایب شد و من با خویشتن رسیدم خود را بسیار ملامت کردم کی این چه بود کی من کردم همه جهان آدمی طلب می کردم که مرا ازین بیابان مهلک برهاند اکنون جز صبوری روی نیست باشد کی باز آید منتظر می بودم تا اول نماز دیگر درآمد همان سیاهی از دور پدید آمد دانستم که همان شخص است چون نزدیک آمد هم او بود هم بر قرار آن کرت من این بار گستاخ تر شده بودم آهسته از میان خاشاک بیرون آمدم و از آن بالا فروآمدم چون از نماز فارغ شد و دست برداشت و دعا بگفت برخاست تا برود دامنش بگرفتم و بگفتم ای شیخ از بهر لله مرا فریادرس مردی ام از نشابور و با کاروانی به بخارا می شدم امروز دو روزست تا راه گم کرده ام و راه نمی دانم او سر در پیش افگند یک نفس را سر برآورد و دست من بگرفت من بنگریستم شیری دیدم که از آن بیابان برآمد و پیش او آمد و خدمة کرد و بیستاد او دهان بر گوش شیر نهاد پس مرا برآن شیر نشاند و موی گردن او بدست من داد و مرا گفت هر دو پای در زیر شکم او محکم دار و هر کجا که او بیستاد از وی فرود آی و از آن سوی کی روی او باشد برو من چشم فراز کردم و شیر برفت یک ساعت بود شیر بیستاد من ازو فرو آمدم و چشم باز کردم شیر برفت راهی دیدم گامی چند برفتم کاروان را دیدم آنجا فرود آمده شاد شدم با ایشان به بخارا شدم و از متاعی کی برده بدم سودی نیک بکردم و متاع نشابور بخریدم و بازآمدم و دیگر بار به دوکان نشستم و با سر حلواگری رفتم و چند سال برین بگذشت یک روز بکاری بکوی عدنی کویان فرو شدم بر در خانقاه انبوهی دیدم پرسیدم کی چه بوده است گفتند کسی آمده است از میهنه شیخ بوسعید بوالخیرش گویند کی پیر و مقتدای صوفیان است و او را کرامات ظاهر درین خانقاه نزول کرده است و امروز مجلس می گوید گفتم من نیز در روم تا چه می گوید چون از در خانقاه درشدم ستونی بود بر کنار رواق آنجا بایستادم و او بر تخت نشسته بودو سخن می گفت در وی نگرستم آن مرد را دیدم که در آن بیابان مرا بر آن شیر نشانده بود او روی از دیگر سوی داشت کی سخن می گفت چون سخن او شنیدم او را بازشناختم او حالی روی بمن کرد و گفت های نشنیدستی هر آنچ ببینند در ویرانی نگویند درآبادانی چون این سخن بگفت نعرۀ از من برآمد و نیز از خود خبر نداشتم و بیهوش بیفتادم شیخ با سر سخن شده بود و مجلس تمام کرده چون بهوش بازآمدم و مردم رفته درویشی نشسته بود و سر من در کنار گرفته چون با خویش آمدم برخاستم آن درویش گفت شیخ فرموده است که بر ما درآی من پیش شدم و در پای او افتادم شیخ مرا بسیار مراعات کرد و تبرکی از آن خویشتن بمن داد و حسن مؤدب را گفت تا مرا جامهای نو آورد و آن جامۀ حلواگری را از سر من برکشید و طبقی شکر در آستین من کرد و گفت این به نزدیک کودکان بر و با ما عهد کن کی تا زنده باشم من این سخن را با خلق نگویی و سر را فاش نگردانی قبول کردم تا شیخ زنده بود و در حال حیوة او این حکایت با کس نگفتم چون او بدار بقا رحلت کرد من این حکایت باتو بگفتم

محمد بن منور
 
۲۴۴۶

محمد بن منور » اسرار التوحید » باب دوم - در وسط حالت شیخ » فصل اول - حکایات کرامات شیخ » حکایت شمارهٔ ۱۳

 

خواجه بوبکر مؤدب گفت کی روزی شیخ بوسعید قدس الله روحه العزیز مجلس می گفت در میان سخن گفت استاد امام دیر می رسد و بازگفت عجب عجب ساعتی سخن گفت دیگر بار گفت ما را دل با استاد امام می نگرد کی دوش رنجور بود چون شیخ این گفت استاد از در درآمد خروش از خلق برآمد شیخ روی باستاد امام کرد و گفت یا استاد ما دوش از تو غافل نبودیم عیادت تو به حکایتی بخواهم گفت روزی دهقانی نشسته بود برزگراو او را خیار نوباوه آورده بود دهقان حساب خانه برگرفت هر یکی را یکی بنهاد و یکی به غلام داد کی بر پای ایستاده بود دهقان را هیچ نماند و غلام خیار می خورد خواجه را آرزو کرد غلام را گفت پارۀ ازآن خیار بمن ده غلام پارۀ ازان خیار بخواجه داد دهقان چون به دهان برد طلخ یافت گفت ای غلام خیاری بدین طلخی را بدین خوشی می خوری گفت از دست خداوندی کی چندین گاه شیرین خورده باشم بیک طلخی چه عذر دارم کی رد کنم ای استاد قطعه

از دوست بهر چیز چرا بایدت آزرد ...

... هر روز بنو یاردگر نتوان کرد

چون استاد این سخن بشنید نعرۀ بزد و از هوش برفت چون شیخ مجلس تمام کرد و عوام بپراگندند و شیخ در خانه شد مشایخ متصوفه نزدیک استاد آمدند کی دوش چه بوده است استاد گفت عجب کاریست دوش در وردی کی مرا بود کسلی می رفت و ازان جهت مشوش بودم گفتم به مسجد آدینه شوم و در آن حوض غسلی کنم و بر سر خاک مشایخ روم و ورد بگزارم چون به مسجد جامع رسیدم و بحوض فرو شدم و سجاده بر طاق نهادم با جامها و بر سر آب می ریختم یکی درآمد و جامه و کفشم برگرفت و از آن سبب رنجی و اندوهی بمن درآمد و زفان داوری پدید آوردم از آب برآمدم و برهنه بخانقاه رفتم و جامۀ دیگر درپوشیدم و گفتم همان تمام باید کرد بر اندیشۀ زیارت برون شدم چون بدر مسجد جامع رسیدم پایم در سنگ آمد پایم ریش گشت و دستارم از سر بیفتاد کسی درآمد و دستارم را در ربود من متحیر بماندم سر بسوی آسمان کردم و گفتم ای بار خدای اگر ترا بوالقسم نمی باید او طاقت سیلی و زخم تو ندارد کی بوالقسم را این ورد و زیارت برای تو بود چون ترا نمی باید در باقی کردم و در همه جهان هیچ کس از حال من خبر نداشت امروز شیخ می گوید کی ما دوش با تو بودیم تا او را بدین سر اطلاعست ای بسا رسواییا کی او از ما می داند

محمد بن منور
 
۲۴۴۷

محمد بن منور » اسرار التوحید » باب دوم - در وسط حالت شیخ » فصل اول - حکایات کرامات شیخ » حکایت شمارهٔ ۱۹

 

آورده اند که چون استاد امام را آن انکار برخاست از میان از شیخ درخواست کرد کی هر هفته یک بار می باید کی درخانقاه من مجلس گویی شیخ اجابت کرد و درهفته یک روز آنجا مجلس گفتی یک روز نوبت مجلس بود و کرسی نهاده بودند و مردم می آمدند و می نشستند شیخ عبدالله باکودرآمد بپرسیدن استاد امام چون یکدیگر را پرسیدند شیخ عبدالله باکو گفت این چیست استادامام گفت از آن شیخ بوسعیدست مجلس خواهد گفت بنشین تا بشنوی عبدالله گفت من او را منکرم یعنی معتقد نیستم استاد امام گفت گوش دار کی این مرد مشرفست بر خواطرها تا هیچ حرکت نکنی و هیچ چیز نیندیشی کی او حالی بازنماید پس شیخ بوسعید درآمد و بر کرسی رفت و مقریان برخواندند و شیخ دعا بگفت و در سخن آمد شیخ عبدالله باکو آهسته گفت باخود بس باد کی دربادست او هنوز سخن تمام نکرده بود شیخ روی سوی او کرد و گفت در باد معدن بادست این کلمه بگفت و با سر سخن شد استاد امام شیخ عبدالله را گفت چه کردی گفت چنین گفتم استاد گفت ترا نگفتم کی هیچ مگوی کی این مرد مشرفست بر هرچ کنی و اندیشی چون شیخ در سخن گرم شد و شیخ عبدالله آن حالت او مشاهده کرد با خود اندیشه کرد که چندین موقف بتجرید بیستادم و چندین مشایخ رادیدم و نود و اند سالست که تا درخدمت مشایخ ام سبب چیست کی این همه برین مرد اظهار می شود و بر ما نمی شود شیخ در حال روی بوی کرد و گفت ای خواجه

تو چنانی که ترا بخت چنانست و چنان ...

محمد بن منور
 
۲۴۴۸

محمد بن منور » اسرار التوحید » باب دوم - در وسط حالت شیخ » فصل اول - حکایات کرامات شیخ » حکایت شمارهٔ ۲۰

 

آورده اند که چون شیخ عبدالله باکورا آن داوری برخاست بهر وقت به سلام شیخ آمدی و سخن گفتی اما شیخ عبدالله را به سماع و رقص شیخ انکار می بود و گاه گاه اظهار می کرد تا شبی بخواب دید کی هاتفی آواز داد کی قوموا و ارقصو لله یعنی برخیزید و رقص کنید برای خدای سبحانه و تعالی بیدار شد و لاحول کرد و گفت این خواب شوریده بود کی مرا شیطان نمود دیگر بار بخفت همچنین دید کی هاتفی می گوید کی قوموا وارقصوالله بیدار شد و لاحول کرد و ذکری بگفت و سورۀ دو سه از قرآن برخواند در خواب شد همان دید دانست کی جز حق نتواند بود بامداد برخاست و بخانقاه بزیارت شیخ آمد و شیخ را دید کی از اندرون خانه می گفت کی قوموا و ارقصوالله شیخ عبدالله را آن انکار از دل دور شد

محمد بن منور
 
۲۴۴۹

محمد بن منور » اسرار التوحید » باب دوم - در وسط حالت شیخ » فصل اول - حکایات کرامات شیخ » حکایت شمارهٔ ۲۵

 

خواجه امام بوالفتح عباس گفت که من با پدر باصفهان شدم پیش نظام الملک رحمة الله علیهم چون پیش او دررفتیم پدرم او را دعایی بگفت نظام الملک گفت ای خواجه امام من هرچ یافتم از شیخ بوسعید یافتم پدرم گفت چگونه گفت یک روز در نشابور بودم بر اسبی بدلگام نشسته به کوی عدنی کویان می رفتم یکی از پس من بیامد و گفت ترا می خوانند من برفتم و بخانقاه درشدم شیخ بوسعید را دیدم مرا بپرسید و من پیشتر از آن بخدمت شیخ رسیده بودم چنانک آن حکایت بجای خویش گفته آید و دست من بگرفت و گفت نیک مردی خواهی بود من خدمت کردم وبازگشتم دیگر روز به خدمت شیخ آمدم و در بر ستونی متواری بنشستم چنانک شیخ مرا نمی دید شیخ سخن می گفت چون مجلس به آخر رسانید گفت حسن را قرضی هست و من کمرکی ساخته بودم چنانک رعنایی جوانان باشد کمر را بند بگشادم و بدادم شیخ گفت حسن را کی آن کمر بیاور حسن کمر بخدمت شیخ رسانید شیخ بستدو انگشت در حلقۀ کمر افکند و چند بار بگردانید و گفت نه دیر رود که چهار هزار کمر در پیش تو خواهند بستن همه کمرهای بزر امروز عرض داده ام چهارهزار مرداند در خدمت من با کمرهای زر و من هرچ یافتم از برکات شیخ باسعید است

محمد بن منور
 
۲۴۵۰

محمد بن منور » اسرار التوحید » باب دوم - در وسط حالت شیخ » فصل اول - حکایات کرامات شیخ » حکایت شمارهٔ ۳۰

 

حسن مؤدب گفت محبی بود شیخ را در نشابور بوعمرو حسکو ناممردی منعم بود و بیاع نشابور بود روزی مرا بخواند و گفت من از سر تا قدم مرید شیخ شده ام از تو درخواست می کنم که هرچ شیخ را باید همه رجوع بامن کنی و گرچه بسیار باشد باک نداری حسن گفت مرا یک روز شیخ هفت بار به نزدیک وی فرستاد بهر شغلی و او آن همه راست کرد بار هشتم آفتاب فرو می رفت گفت ای حسن به نزدیک بوعمرو رو و گلاب و کافور و عود بیار من رفتم و شرم داشتم کی پیش او روم کی در دوکان می بست از دور چشمش برمن افتاد گفت یا حسن چیست که بیگاه ایستادۀ گفتم ای استاد شرم می دارم از بسیاری کی امروز بیامدم گفت شیخ چه فرموده است که من به فرمان شیخم گفتم گلاب و عودو کافور در دکان بگشاد و چندانک خواستم بداد و مرا گفت چون بدین محقرات شرم می داری که بامن رجوع کنی فردا بهزار دینار کاروان سرای و حمام گروستانم تاتو خرج می کنی و بدانچ معظم تر بود با من رجوع می کنی حسن گفت من شاد شدم و گفتم برستم از مذلت گدایی با شادی هر کدام تمام تر پیش شیخ آمدم و عود و گلاب آوردم شیخ بنظر انکار درمن نگریست و گفت ای حسن بیرون و اندرون خود از دوستی دنیا پاک گردان حسن گفت بیرون شدم و بر در خانقاه بیستادم و سرو پای برهنه کردم و بسیار بگریستم و روی بر خاک مالیدم و باز درآمدم آن شب شیخ با من سخن نگفت دیگر روز به مجلس بیرون شد هر روز در میان سخن روی کردی امروز در او ننگریست چون شیخ از مجلس فارغ شد بوعمرو حسکو نزدیک من آمد و گفت ای حسن شیخ را چه بودست که امروز در من نگاه نکرد گفتم ندانم و آنچ دی رفته بود باوی بگفتم بوعمرو پیش تخت شیخ آمد و تخت را بوسه داد و گفت ای عزیز روزگار حیات و زندگانی ما بنظر تست امروز هیچ بما در ننگریستی بر ما چه رفته است تا استغفار کنیم و عذر آن خواهیم شیخ گفت تو باز همت ما را از اعلی علیین بتخوم ارضین می آری و بهزار دینار می باز بندی اگر خواهی کی دل ما با تو خوش شود آن هزار دینار نقد کن تا بینی کی در میزان همت ما چه سنجد بوعمرو برفت و دو صره بیاورد در هر یکی پانصد دینار نشابوری و پیش شیخ بنهاد شیخ گفت یا حسن بردار و گاوان و گوسفندان بخر گاوان را هریسه ساز و گوسفندان را زیره بای مزعفر و معطر ساز و لوزینۀ بسیار و هزار شمع بروز بر افروز و عود و گلاب بسیار بیار و فردا روز ببوشنگان سفره بنه و این دیهیست بر کنار نشابور بغایت خوش و به شهر منادی کن کی هر کرا طعامی می باید کی نه بدین سرای منت بود و نه بدان سرای خصومت بیاید حسن گفت این جمله بساختم و منادی بشهر درفرستادم دو هزار مرد زیادت ببوشنگان آمدند و شیخ با جمع بیامد و خاص و عام را بر سفره بنشاند و بدست مبارک خویش گلاب بر ایشان می ریخت و عود می سوخت و خلق طعام می خوردند یکی از جملۀ منکران شیخ در دل اندیشه کرد که این چه اسرافست که این مرد می کند و هزار شمع بروز در گرفتن شیخ از میان آن همه قوم پیش مرد باستاد و گفت ای جوامرد انکار و داوری از سینه بیرون کن که هرچ در حق حق کنی هیچ اسراف نباشد و اگر دانگی سیم در حق نفس بکاربری اسراف بود آن مرد در پای شیخ افتاد و مرید شیخ شد و هر مال کی داشت فدای شیخ کرد حسن گفت چون فارغ شدند و هرچ بود صرف شد من سفرها برگرفتن و بشهر آمدم چون شب درآمد شیخ سرباز نهاد و مرا آواز داد و گفت ای حسن بنگر تا در خزینه چه ماندست که مادر خواب نمی شویم من خزینه بجستم چیزی نیافتم بازآمدم و گفتم هیچ چیز نمی یابم شیخ گفت بهتر طلب کن دیگر بار طلب کردم نیافتم گفتم ای شیخ هیچ نمی یابم دیگر باره جستم یک تا نان یافتم به نزدیک شیخ بردم شیخ گفت برو خرج کن تا ما در خواب شویم خرج کردم شیخ در خواب شد

محمد بن منور
 
۲۴۵۱

محمد بن منور » اسرار التوحید » باب دوم - در وسط حالت شیخ » فصل اول - حکایات کرامات شیخ » حکایت شمارهٔ ۵۱

 

ابرهیم ینال برادر کهین سلطان طغرل بود و عظیم ظالم و شحنۀ نشابور بود و اهل نشابور از شیخ دعا می خواستند شیخ دعا نگفتی اما گفتی نیک شود تاروز آدینۀ کی شیخ مجلس می گفت ابرهیم ینال به مجلس آمد و بسیاری بگریست چون مجلس تمام شد ابرهیم پیش تخت شیخ آمد و بیستاد شیخ گفت چیست گفت مرا بپذیر شیخ گفت نتوان گفت بایدم شیخ گفت نتوان گفت بایدم سه بار بگفت پس شیخ تیز دروی نگاه کرد و گفت نعمت برود گفت شاید گفت جانت ببرد گفت شاید گفت امیریت نباشد گفت شاید گفت دوات و پارۀ کاغذ بیارید دوات آوردند شیخ بنوشت کی ابرهیم مناکتبه فضل الله ابرهیم ینال کاغذ بستد و بوسه برداد و در میان نهاد و بیرون رفت و همان شب به جانب عراق روان شد و بهمدان بنشست وعاصی شد سلطان طغرل برفت و با او جنگ کرد و او را بگرفت او پیغام فرستاد کی دانم کی مرا بخواهی کشت حاجت من بتو آنست که خطیست از آن بوسعید در کیسۀ من چون مرا در خاک نهند کاغذ را بدست من بنهند که او مرا این واقعه گفته بود و دست گیر من آن خط خواهد بود

محمد بن منور
 
۲۴۵۲

محمد بن منور » اسرار التوحید » باب دوم - در وسط حالت شیخ » فصل اول - حکایات کرامات شیخ » حکایت شمارهٔ ۵۴

 

خواجه امام ابوعلی فارمدی قدس الله روحه العزیز گفت کی من در ابتداء جوانی به نشابور بودم به طالب علمی در مدرسۀ سراجان مدتی برآمد خبر در شهر افتاد که شیخ از میهنه آمده است و مجلس می گوید و کرامات او در میان خلق ظاهر شده من برفتم تا او را ببینم چون چشمم بر جمال وی افتاد عاشق او شدم و محبت این طایفه در دل من زیادت شد و همه روزه گوش می داشتم تا شیخ بیرون آید به مجلس و من از ملازمان شدم بنهان چنانک پنداشتم که شیخ مرا نمی داند تا یک روز در مدرسه در خانۀ خویش بنشسته بودم مرا هوای شیخ در دل افتاد و وقت آن نبود که بمعهود شیخ بیرون آید خواستم کی صبر کنم نتوانستم برخاستم و بیرون آمدمچون بسر چهارسو رسیدم شیخ را دیدم با جماعتی بسیار می رفتند بر اثر ایشان رفتم بی خویستن شیخ را بدعوتی می بردند چون بر آن در سرای رسیدند شیخ در رفتند و من نیز در رفتم و در گوشۀ بنشستم چنانک شیخ مرا نمی دید چون به سماع مشغول شدند شیخ را وقت خوش شد و وجدی بروی ظاهر شد و جامه مجروح کرد چون از سماع فارغ شدند شیخ جامه برکشید و پاره کردند شیخ یک آستین با تیریز بهم جدا کردو آواز داد که یا بوعلی طوسی کجایی آواز ندادم گفتم شیخ مرا نمی داند مگر از مریدان شیخ کسی را بوعلی طوسی نامست شیخ دیگر بار آواز داد هم جواب ندادم جمع گفتند مگر شیخ ترا می گوید برخاستم و پیش شیخ رفتم آستین و تیریز بمن داد و گفت تو ما را همچو این آستین و تیریزی جامه بستدم و بوسیدم و پیوسته به خدمت شیخ می آمدم و روشناییها می دیدم چون شیخ از نشابور برفت من به خدمت استاد امام ابوالقسم قشیری می شدم و حالتها که پدید می آمد با وی می گفتم او می گفت برو ای فرزند و به علم آموختن مشغول شو سالی دو سه به تحصیل مشغول شدم تا یک روز قلم از محبره برکشیدم سپید برآمد تا سه بارکی بکشیدم سپید برمی آمد برخاستم و پیش استاد امام رفتم و حال بگفتم استاد گفت چون علم دست از تو بداشت تو نیز دست از وی بدار و به معامله مشغول شو من برفتم و رختها از مدرسه بخانقاه کشیدم و به خدمت استاد امام مشغول شدم روزی استاد امام رفته بود در گرمابه تنها من برفتم و دلوی چند آب در گرمابه ریختم استاد برآمد و نماز بگزارد و گفت این کی بود کی آب در گرمابه ریخت با خود گفتم مگر بی ادبی کرده باشم خاموش شدم دیگربار بگفت من هم جواب ندادم چون سه بار گفت گفتم من بودم استاد گفت ای بوعلی هرچ بوالقسم بهفتاد سال نیافت تو بیک دلو آب بیافتی پس مدتی در خدمت او به مجاهدت مشغول بودم یک روز حالتی به من درآمد که در آن حالت گم شدم آن واقعه باز گفتم گفت ای بوعلی حد روش من ازین فراتر نیست هرچ ازین فراتر بود ما راه بدان نبریم با خود اندیشه کردم کی مرا پیری بایستی کی مرا راه نمودی و ازین مقام پیشتر بردی و آن حالت زیادت می شد و من نام بوالقسم گرگانی شنوده بودم برخاستم و روی بطوس نهادم و من جایگاه او نمی دانستم چون به شهر رسیدم جای او بپرسیدم گفتند به محلت رودبار نشیند در مسجدی با جماعت مریدان من رفتم تا بدان مسجد شیخ بوالقسم نشسته بود من دو رکعت نماز گزاردم و پیش او شدم او سر در پیش داشت سر از پیش برآورد و گفت بیا ای بوعلی تا چه داری سلام کردم و وقایع خویش بگفتم شیخ بوالقسم گفت مبارک باد هنوز ابتدا می کنی اگر تربیت یابی به مقامی برسی با خویشتن گفتم که پیر من اینست به خدمت او مقام کردم شیخ ابوالقسم بعد مدت دراز بر من اقبال کرد و عجوزۀ خویش بنام من عقد فرمود و بعد مدتی شیخ بوسعید بطور رسید و من پیش او رفتم مرا گفت زود باشد ای بوعلی که چون طوطیک ترا در سخن آرند بسی برنیامد سخن بر من گشاده شد

محمد بن منور
 
۲۴۵۳

محمد بن منور » اسرار التوحید » باب دوم - در وسط حالت شیخ » فصل اول - حکایات کرامات شیخ » حکایت شمارهٔ ۵۵

 

خواجه امام بو نصر عیاضی سرخسی گفت من بنشابور بودم بتفقه پیش خواجه امام بومحمد جوینی مدتی رنج بردم و خلاف و مذهب تعلیق آموخته بشنودم کی شیخ بوسعید از مهنه آمده است و مجلس می گوید بر سبیل نظاره به مجلس اورفتم چون نظرم بروی افتاد از هیبت وسیاست او تعجب کردم و چون در سخن آمد و راه خدا اینست مرا هم بدین راه باید رفت در دلم این اندیشه بگذشت شیخ در حال از سر منبرگفت درباید آمدن من از سخن شیخ بشگفت ماندم تا از کجا گفت در دل خویش شبهتی درآوردم کی مگر اتفاق چنین افتاد دیگر بار آن در خاطرم در آمد شیخ گفت این حدیث تأخیر برنتابد چون کرامت شیخ مکرر شد شبهت برخاست

چون مجلس تمام کرد برخاستم و به مدرسه شدم تا رختها بردارم و بخدمت شیخ آیم کسی خبر به خواجه بومحمد جوینی برد کی چنین حالی هست او در حال نزدیک من آمد و گفت کجا می روی حال با وی بگفتم او گفت من ترا از خدمت شیخ باز ندارم و لکن تو درمجلس شیخ شده باشی مردی دیده باشی محتشم و نیکو لهجه و صاحب کرامات ظاهر آن حال را از علم خویش زیادت یافته باشی اگر می پنداری که تو شیخ بوسعید توانی شد غلط کردۀ که آنچ او از ریاضت ومجاهدت کرده است تو خبر نداری ما دانیم که او چه کرده است تا آن درجه یافته است بدین طمع کار علم خویش فرو گذاری از علم دور افتی و بحال او نرسی چون آن اعتقاد در حق شیخ بماند و من پیوسته در تحصیل بودم و بخدمت شیخ می رسیدم و از خدمتش فوایدها می رسید و در حق من لطفها می فرمود

محمد بن منور
 
۲۴۵۴

محمد بن منور » اسرار التوحید » باب دوم - در وسط حالت شیخ » فصل اول - حکایات کرامات شیخ » حکایت شمارهٔ ۷۰

 

بونصر شیروانی مردی منعم بود و در نشابور متوطن شده و نعمتی وافر داشت بهر وقت بخدمت شیخ رسیدی و آن کرامات ظاهر اوبدیدی ارادت بونصر زیادت شدی روزی شیخ با جمع متصوفه بحمام کوی عدنی کویان شد و آن روز شیخ صوف پاکیزه پوشیده داشت و دستار قیمتی در سر بسته چون شیخ در حمام درشد موی ستر آنجا بود ایستاده استاد حمامی ازاری پاکیزه تر بخدمت شیخ برد و خدمتها کرد تا شیخ در حمام رفت آن موی ستر چون مشاهدۀ شیخ بدید حمامی پرسید کی این مرد کی بود آراسته استاد گفت او شیخ بوسعیدست پیر صوفیان و صاحب کرامات و بزرگوار آن موی ستر گفت اگر کرامات دارد این صوف که پوشیده دارد به من روانه کند که من عروسی خواسته ام و از من دستپیمان می خواهند و برگ عروسی تا زن بمن دهند و من هیچ چیز ندارم ساعتی بود وقت آن آمد که شیخ موی بردارد موی ستر بخدمت شیخ آمد شیخ اورا گفت سه چیز از ما یاد باید داشت یکی آنک چون موی کسی برداری دست و ستره نمازی کن دوم آنک بوقت موی بر گرفتن ابتدا از دست راست کن و سدیگر موی و شوخ کی برداری آنرا نگاه دار تا چشم کس بران نیفتد موی ستر آنچ شیخ فرموده بود همه را بجای آورد چون شیخ ازین فارغ شد حسن مؤدب را گفت آن جبۀ صوف را با دستار بدین جوان رسان تا برگ عروسی کند جوان در پای شیخ افتادو بسیار بگریست حسن مؤدب گفت بیامدم و جامه بوی دادم و می اندیشیدم که شیخ دیگر جامه ندارد و برهنه در حمام بماند باز بحمام فرو رفتم متردد شیخ گفت یا حسن تا با ما نگویند با شما نگوییم بونصر شروانی در انتظار تست حسن گفت من برآمدم بونصر شروانی را دیدم بر سر حمام ودستی جامۀ پاکیزه در مصلایی پیچیده مرا گفت ای حسن شیخ درحمامست گفتم بلی هست و جامها بموی ستر داده است بونصر گفت سبحان الله من این ساعت قرآن می خواندم خوابی بر من مستولی شد شخصی را دیدم گفت برخیز کی شیخ بحمامست و جامه بکسی بخشیده است و برهنه مانده است چون بیدار گشتم گفتم این جز خیالی نتواند بود با سر قرآن خواندن شدم دیگر بار در خواب شدم برجستم و ترتیب جامه کردم و آوردم بونصر بر سر گرمابه بنشست و من در گرمابه شدم شیخ وضو می ساخت وضو تمام کرد و بیرون آمد در خدمت او من بازگشتم شیخ از حمام برآمد و جامه درپوشید بونصر مهری زر نقد صددینار بخدمت شیخ بنهاد شیخ گفت این زر را باستاد حمامی باید دادن کم از آنک چون شاگرد عروسی می کند استاد نیز شیرینی بسازد زر بحمامی دادیم و شیخ برفت و بونصر در صحبت شیخ برفت و بخانقاه آمد و بخدمت شیخ بیستاد و هرچ داشت در راه شیخ خرج کرد چون شیخ از نشابور بمیهنه آمد لباچۀ صوف سبز خویش بدین شیخ بونصر شروانی داد و گفت ترا بولایت خویش باید شد و علم ما آنجا باید زد پس بونصر باشارت شیخ بشروان رفت و خانقاهی بنا کرد که امروز هست و بدو معروفست و این خرقۀ شیخ آنجا بنهاد و پیر و مقدم صوفیان آن ولایت گشت و اکنون همچنان آن جامۀ شیخ باقیست در آن خانقاه نهاده و مردمان هر آدینه کی نماز بگزارند بخانقاه درآیند و آن خرقه را زیارت کنندو اگر قحطی و یا وبایی پدید آید مردمان ولایت آن جامه را به صحرا بیرون آورند و دعا گویند حق سبحانه بلطف و عنایت خویش و بحرمت شیخ بلا را ازیشان دفع کند و مردمان ولایت آن جامه را تریاک اکبر خوانند و در آن ولایت چهارصد خانقاه معروف پدید آمده است به برکۀ نظر شیخ قدس الله روحه العزیز

محمد بن منور
 
۲۴۵۵

محمد بن منور » اسرار التوحید » باب دوم - در وسط حالت شیخ » فصل اول - حکایات کرامات شیخ » حکایت شمارهٔ ۷۱

 

این حکایت بروایتهای درست آمده است و جمع کرده اند بعضی از خواجه ابوطاهر و بعضی از خواجه حسن مؤدب و بعضی از خواجه بوالفتح رحمةالله علیهم کی یک روز در نشابور بخانقاه شیخ سماع می کردند خواجه بوطاهر ادر سماع وقت و حالت یافت و در آن حالت پیش شیخ لبیک زد و احرام حج گرفت چون از سماع فارغ شدند خواجه بوطاهر قصد سفر حجاز کرد و از شیخ اجازت خواست شیخ با جماعت گفت تا ما نیز موافقت کنیم بزرگان و مشایخ گفتند شیخ را بدین چه حاجتست شیخ گفت بدان جانب کششی می باشد جمعی بسیار با شیخ روانه شدند چون از نشابور بیرون آمدند شیخ گفت اگر نه حضور ما باشد آن عزیزان آن رنج نتوانند کشید جماعت همه با یکدیگر نگریستند که این سخن کرا می گوید و درنیافتند چون یحمی و معرر رسیدند کسی شیخ بوالحسن خرقانی را قدس الله روحه العزیز خبر کرد کی فردا شیخ ابوسعید اینجا خواهد رسید و او شاد شد و شیخ بوالحسن را پسری بود احمد نام و پدر را بوی نظری هرچ تمامتر احمد را دختری بخواست بعقد نکاح درین شب کی شیخ بخرقان می رسید زفاف بود احمد را ناگاه بگرفتند و سرش از تن جدا کردند و بدر صومعۀ پدر باز نهادند بوقت نماز شیخ بوالحسن از صومعه بیرون آمد پای او بر سر پسر آمد پسر را آواز داد کی چراغی بیاور مادر چراغ بیرون آورد پدر سر فرزند خود را دید شیخ بوالحسن خرقانی گفت ای دوست پدر این چه بود کی تو کردی و چه کردیی کی نکردیی پس در حال تنی چند را حاضر کرد و احمد را بشستند و در کفن پیچیدند و بنهادند تا شیخ در رسد و شیخ دیرتر می رسید نگاه کرد درویشی را دید کی می آمد از شیخ پرسید کی چرا دیر می رسد درویش گفت از آن سبب کی دوش راه گم کردند و اگر نه هم در شب خواستند رسید شیخ بوالحسن بانگ بروی زد و گفت خاموش کی ایشان راه گم نکنند زمینی بود از همه دولتها بی نصیب و تشنۀ قدم ایشان بخدای بنالید کی قدم دوستی بر من روان گردان تا من فردا بر زمینهاء دیگر فخر کنم حق سبحانه وتعالی حاجت آن زمین روا کرد عزیزان فرستاد تا عنان آن بزرگ بگرفتند و سوی آن زمین بردند و بغیبت او سر فرزند ما از تن جدا کردند درویش چون بشنید بازگشت و احوال با شیخ بگفت شیخ گفت الله اکبر پس درویشان دانستند کی شیخ بر در نشابور آن سخن از برای این واقعه گفتست شیخ چون به خرقان رسید و در خانقاه شد مسجد خانۀ بود که شیخ بوالحسن در آنجا می بود شیخ بوالحسن بر پای خاست و تا به میان مسجد پیش شیخ ما بازآمد و دست بگردن یکدیگر درآوردند شیخ بوالحسن می گفت آن چنان داغ را مرهم چنین باید و چنین قدم را قربان جان احمد شاید پس شیخ بوالحسن دست شیخ گرفت کی برجای من نشین شیخ ننشست و هر دو در میان مسجد بنشستند و شیخ بوالحسن با شیخ سخنها گفتند و مقریان قرآن برخواندند و جمع بگریستند و نعرها زدند پس بوالحسن خرقانی خرقۀ خود را به مقریان انداخت و گفت که فرضی در پیش است و عزیزان منتظرند پس جنازه برون آورند و نماز کردند و دفن کردند و بر سر خاک حالها رفت پس صوفیان غربا معارضه کردند با مقریان کی خرقه بما باید داد تا پاره کنیم خادم شیخ بوالحسن این سخن با وی بگفت شیخ بوالحسن گفت آن خرهق ایشان را مسلم دارید شما را خرقۀ دیگر دهیم پس خرقۀ دیگر بدیشان داد تا پاره کردند و شیخ را خانۀ تعیین کردند تا به خلوت آنجا باشد و شیخ بوالحسن جماعت خویش یک بیک را وصیت می کرد که گوش بازدارید که این مرد معشوق مملکتست و بر همۀ سینها اطلاع دارد تا فضیحت نگردید و شیخ بوسعید درین کرت سه شبانروز پیش بوالحسن بود و درین سه شبانروز هیچ سخن نمی گفت و بوالحسن از وی معارضۀ سخن می کرد و او می گفت ما را برای آن آورده اند که سخن شنویم او را باید گفتن پس شیخ بوالحسن گفت تو حاجت مایی و ما از خدای تعالی بحاجت خواسته ایم کی دوستی از دوستان خویشتن بفرست تا ما این سرها را بدو هویدا کنیم و من پیر بودم و ضعیف بودم نزد تو نتوانستم آمدن پس ترا به مکه نگذارند تو عزیزتر ازآنی که ترا به مکه برند کعبه را بتو آرند تا ترا طواف کند و درین سفر والدۀ خواجه بوطاهر با شیخ بود او چنین گفت که هر روز بامداد شیخ بوالحسن نزدیک در خانه آمدی و سلام گفتی و گفتی هشیار باش کی تو صحبت با برگزیدۀ حق می کنی اینجا بشریت نماندهی اینجا نفس نماندهی و در میان روز بخلوت شیخ آمدی و پرده برداشتی و گفتی اجازت هست تا درآیم شیخ بوسعید گفتی درآی بوالحسن سوگند دادی کی همچنانک هستی تغییر مکن و درآمدی و در خدمت بدو زانو بنشستی و گفتی ای شیخ دردها دارم که انبیا از کشیدن آن بار عاجز آیند و اگر یک دم از آن دردبرآرم آسمان و زمین طاقت آن نیارند پس سر به بالین بوسعید بردی و آهسته سخن گفتی و هر دو می گریستندی پس شیخ بوالحسن دست بزیر جامۀ شیخ فرو کردی و به سینۀ او می آوردی و می گفتی دست به نور باقی فرو می آورم یک روز قاضی آن ناحیت در رسید که به تعزیت شیخ بوالحسن آمده بود گفتند شیخ بوسعید اینجاست گفت تا درروم و او را سلامی گویم شیخ بوالحسن گفت حاضر باش و گوش دار قاضی در رفت وسلام کرد شیخ را در چهار بالش چون سلطانی و درویشی پای شیخ در کنار گرفته و مغمزی می کرد قاضی در دل گفت کی اینجا فقر کجاست با چندین تنعم پادشاهی است نه صوفی و درویشی چون این اندیشه بر دل او بگذشت شیخ سر از بالش برداشت و گفت ای دانشمند من کان فی مشاهدة الحق هل یقع علیه اسم الفقر قاضی یک نعره بزد و بیهوش شد قاضی را بیرون آورند بوالحسن گفت که ترا گفتم که گوش دار که طاقت نظر نیاری پس شیخ بوالحسن بخدمت شیخ درآمد و گفت ای شیخ نظر هیبت کردی نظر رحمت فرمای کی قاضی از حال گردیده است شیخ او را مرفه گردانید و استمالت فرمود و مراجعت نمود پس شیخ بوالحسن گفت یا شیخ ما می بینیم که کعبه هر شب گرد تو طواف می کند ترا به کعبه رفتن حاجت نیست بازگرد که حج کردی و بادیۀ اندوه بوالحسن گذاشتی و لبیک نیاز وی شنیدی و در صومعۀ عرفات وی شدی و رمی نفسهای وی بدیدی بوالحسن را بر جمال خود قربان دادی و بر یوسف او نماز گزاردی فریاد اندوه سوختگان شنیدی بازگرد که اگر نه چنین کردی بوالحسن نماندی تو معشوق عالمی شیخ گفت بجانب بسطام رویم و زیارت کنیم و بازگردیم بوالحسن گفت حج کردی عمره خواهی کرد پس بوسعید بعد از سه روز عزم بسطام کرد آنجا بالایی است کی از آنجا خاک با یزید قدس الله روحه العزیز بتوان دید چون چشم شیخ برآن تربت افتاد بیستادو ساعتی نیک سر در پیش افگند پس ساعتی سر برآورد و گفت هرک چیزی گم کرده است اینجا باوی دهند و گفت اینجا جای پاکانست نه جای ناپاکان ویک شبانروز به بسطام مقام کرد و از آنجا بدامغان شد و سه روز بدامغان بود و شغلهای راه بساخت که صد مرد در خدمت شیخ بودند و ستوران کری گرفتند تا از آن جانب روانه گردند پس قوال این بیت می گفت بیت

آواز درآمد بنگر یارمنست ...

... هکذا الرسم فی طلوع البدور

پس شیخ ساکن شد و خوردنی خواست و با ما هیچ نبود حصاری پدید آمد گفتم بروم و از آنجا چیزی بیارم پس رفتم و در حصار بزدم کسی بر دیوار آمد کی چه می خواهی گفتم چیزی خوردنی هست آن مرد سه تا نان در دستار بست و فرو گذاشت بستدم و بر اثر شیخ روان گشتم و سه لقمه بستد و تناول فرمود و گفت باقی شما راست گفت ساعتی چشم گرم کنیم گفتم شیخ حاکمست هیچکس مصلی نداشتیم که بازافگندیمی غاشیه از سر زین بر کشیدیم و بر زمین انداختیم تا شیخ پهلو بر غاشیه نهاد و سر بر کنار من و پای در زیر درویش یک دم بیاسود پس روز شد بده آمدیم و بسرای مهتردیه نزول کردیم شیخ گفت مهتر دیه را بگوی که در شب مهمانان خواهند رسید نماز شام شد درویشان رسیدند و مهتر تکلفها کرده بود آن شب آنجا بودند شیخ سخن نگفت دیگر روز بامداد نماز بگزاردند آن ما تمام شد بیش تر ازین ما را کششی از آن تو چیست خواجه بوطاهر گفت از آن ما نیز تمام شد بر موافقت شیخ و شیخ یکان یکان از جمع می پرسید هرکرا اندیشۀ از آن جانبست برود و هر کرا باید با ما بازگردد بر هیچ کس هیچ حرج نیست هر کسی را آنچ در پیش بودی می گفتند پس هر که سوی حجاز خواست رفت گفت پای افزار در پوشید و ایشان را شغل آن راه بساخت و روان کردشان بخوش دلی و مهتر را بخواند و گفت ما را جایی خوش باید مهتر باغی خوش داشت آنجا دعوتی بساخت نیکو و شیخ را با جماعت برد و ایشان آنجا آن روز خوش گذاشتند دیگر روز برفتند ارزیان و نوشاباد گویند زیر این دو دیه فرود آمدند بر سر راه بیابان سبزوار که شیخ را اندیشه چنان بود که سوی بسطام و خرقان نشود چهار پایان کری گرفتند و بعضی کری دادند وسفرها راست کردند که چهار پنج روز بیابان بود و جمعی گران بودند با شیخ شیخ بوالحسن را خبر شد از آمدن شیخ و می دید کی از آنجا نخواهد گذشت سه درویش بفرستاد نماز خفتن گزارده بدین دیه آمدند و ایشان برآن عزم بودند کی سحرگاه دراز گوشان بیارند و سوی بیابان بروند و درویشان جمله سرباز نهاده بودند حسن بیدار بود آهسته آوازی شنید در باز کرد سه درویش را دید ایشان را بپرسید و بنشاند شیخ حسن را گفت که آمد گفت درویشان خرقانند گفت روشنایی در گیر و بیاور حسن شمع برافروخت و سلام کردند و سلام شیخ بوالحسن رسانیدند شیخ گفت و علیه منا السلام پس گفت شیخ بوالحسن چه اشارت فرموده است گفتند که شیخ سوگند داده است که برنگذری تا ما را نبینی شیخ گفت فرمان برم پس حسن را گفت کی ایشان را چیزی بده که از راه رسیده اند و دو تن را در وقت بازگردان تا به نزدیک آن پیر باز شوند تا شیخ را دل فارغ گردد و یک تن در صحبت ما باشد تا با ما بهم برود و اگر خربندگان بیایند عذر از ایشان بازخواه و جوالها بدیشان ده حسن گفت خربندگان در شب بیامدند جوالها بایشان دادم و کری ازیشان طلب نکردم و نفقات راه در جوالها بدیشان گذاشتم که شیخ در آن معنی چیزی نفرموده بود و صوفیان ازین حال خبر نداشتند پنداشتند کی دیگر روز سوی بیابان خواهند رفت و شیخ بجانب بسطام و خرقان راند دانشمندی از بسطام پیش شیخ بازآمد سوارهو هر دو سواره می راندند و شیخ آن روز بغایت خوش بود و بیتهاء تازی می گفت دانشمند گفت این روز افزون از هزار بیت بر زفان شیخ برفت و درویشان در راه با حسن معارضه کردند کی ما را چیزی خوردنی باید گفت خوردنی اندر جوال بود با خربندگان دادم گفتند همانا کی کری نیز بدیشان گذاشتۀ حسن گفت آری کی شیخ در این باب هیچ نفرموده بودایشان درین سخن بودند که شیخ بریشان گذر کرد گفت چه بود حسن می رود که چرا عذری از خربندگان می بایست خواست باز آنک کری و نفقات بدیشان گذاشته بودی شیخ گفت عذر می بایست خواست کی حق تعالی با ایشان فضلی نموده بود آن فضل تمام نگردانید کی ایشان در صحبت شما خواستند بود و قدم بر قدم شما خواستند نهاد چون این نعمت بریشان تمام نگشت هرچ دون این همه هیچ بود در جنب این لابد ازیشان عذر بایست خواست و شیخ امروز که روی در بسطام داشت عظیم خوش بود برزفان شیخ برفت که هر کرا وقتی گم شده باشد بدین جای آید و به حرمت این جای بخدای تعالی دهد وقت وی بوی دهد و شیخ زیارت بسطام کرد و روی بخرقان نهاد و سه روز پیش بوالحسن مقام کرد روزی شیخ بوالحسن در میان سخن از شیخ بوسعید پرسید کی بولایت شما عروسی باشد گفت باشد و در عروسی بسیار نظارگی بود کی از عروس پاکیزه تر باشد لکن در میان ایشان تخت و جلوه یکی را باشد شیخ بوالحسن نعرۀ بزد وگفت خسرو همه حال خویش دیدی در جام وهم روزی شیخ بوالحسن و شیخ بوسعید بهم نشسته بودند و جمعی بزرگان شیخ بوالحسن روی بجمع کرد و گفت روز قیامت همۀ بزرگان را بیارند و هر یکی را کرسی بنهند زیر عرش ندا آید کی خلق را از حق سخن گویند و شیخ بوسعید را کرسی بنهند تا از حق بحق سخن گوید و او در میان نه پس چون سه روز تمام شد چهارم روز شیخ دستوری خواست شیخ بوالحسن گفت که براه جناشک در شوید کی این راه دیه بر دیهست تا درویشان را آسانتر بود و سی مرد درویش بخدمت شیخ فرستاد تا بنشابور کی او را در هر منزل از شیخ خبر می آرند و جمع و فرزندان شیخ بوالحسن بیکبار بوداع بیرون آمدند و بوقت وداع شیخ را گفت که راه تو بر بسط و گشایش است و راه ما بر قبض و حزن اکنون تو شاد می باش و خرم زی تا ما اندوه می کشیم کی هر دو کار او می کنیم چندانک مردم داشت در صحبت شیخ فرستاد دیگر روز کی شیخ رفته بود در خانقاه بوالحسن جامها برچیدند در آن موضع که زاویۀ حسن بود کاغذی پیچیده پیش شیخ بوالحسن بردند گفتند چیزی یافتیم اندر آن موضع نگاه کردند زر نقد بود گفت برسنجید چون دیدند بیست دینار بود گفت بنگرید تا ما را وام چنداست نگاه کردند محقر بیست دینار بود گفت بقرض ما صرف باید کرد کی وام او آن ماست و وام ما آن او پس شیخ بوسعید براه در دیهی دید آنجا منزل کردند شیخ عزم گرمابه کرد و پیوسته کی شیخ به گرمابه رفتی به گرمابه بان چیزی فرمودی و حسن چیزی داشتی با خود چون سیم راست می کرد آن کاغذ کی در خرقان ضایع کرده بودندید مشوش گشت شیخ چون آن دید گفت چه بوده است حسن حال بگفت شیخ گفت آنجا کی شده است هم در فراغت ما شده است دیگر روز خبر از خرقان باز رسید کی آنجا چه یافتند و شیخ بوالحسن آنرا چگونه فرمود شیخ بوسعید گفت آنچ شیخ بوالحسن فرمودست چنانست کی فرموده چون شیخ بجاجرم رسید مریدان بوالحسن را بازگردانید و گفت شیخ را سلام ما برسانید و بگویید که دل با ما می دار و چون شیخ بوسعید بولایت کورونی رسید دیهیی بود جمع خواستند کی آنجا فرود آیند شیخ گفت این دیه را چه گویند گفتند پس بدیهی دیگر رفتند شیخ گفت این دیه را چگویند گفتند دربند گفت بند نباید بدیهی دیگر رسیدند شیخ گفت این دیه را چگویند گفتند خداشاد گفت خداشاد آنجا نزول کردند خادم خانقاه پیش آمد و استقبال کرد و گوسفندان بر زمین زد و گفت حالیا تا طبخ رسیدن جگربندها را قلیه کنم پس آلتهای گوسفند را رسانیدند و سفره نهادند شیخ گفت اول قدم جگر باید خورد شیخ چون این سخن بگفت خادم خدمت کرد و گفت بقا باد شیخ را که با جگر دل یار کرده ام شیخ را خوش آمد و گفت اگر دل یار بود خوش باشد بوسعید خود دل می طلبد آن روز آنجا بودند و از آنجا عزم نشابور کردند چون بنشابور رسیدند جمعی از صوفیان می گفتند کی شیخ چون بخرقان رسید آن همه سخن و مقالات وحالات منقطع شده باشد او می گفت ما را به شنیدن آورده اند چون جمع را برین دقیقه اطلاع نبود چنین می گفتند و این سخن با شیخ بازگفتند شیخ گفت اشتاقت تلک التوبة الینا فلما التقینا فنینا فی تلک التربة آن خاک را آرزوی ما خاست چون آنجا رسیدیم ما در آن خاک خاک شدیم و برسیدیم شیخ از آن اعتراض این جواب فرمود این رسید بما از رفتن شیخ به خرقان و باز آمدن به شهر نشابور

محمد بن منور
 
۲۴۵۶

محمد بن منور » اسرار التوحید » باب دوم - در وسط حالت شیخ » فصل اول - حکایات کرامات شیخ » حکایت شمارهٔ ۷۶

 

شیخ بوعمرو بشخوانی سخت عزیز و بزرگوار بودست و سی سال مجاور مکه بوده او گفت حکم این خبر را کی الیدالیمنی لاعالی البدن والیدالیسری لاسافل البدن سی سالت تا دست راست من زیر ناف من نرسیده است الا به سنت و او را معامله هاء باحتیاط مثل این بسیارست او گفت چون آوازۀ شیخ بوسعید از خراسان به حرم مکه رسید اهل حرم ما را کسی باید کی از احوال او خبری آرد تا چه مردیست همگنان بر شیخ بوعمرو اتفاق کردند که ترا بمیهنه باید رفت و از احوال شیخ خبری آوردن شیخ بوعمرو آمد تا به طوس و از طوس بمیهنه آمد هفده بار غسل کرده بود از هر خاطر دنیاوی کی او را در آمدی غسلی برآوردی چون به کنار میهنه آمد نماز پیشین بود و جماعت سنت گزارده و مؤذن منتظر اشارت شیخ بود تا قامت گوید شیخ مؤذن را گفت توقف کن که زنده دلی اینک می رسد شیخ بوعمرو چون بیک فرسنگ میهنه رسید پایها برهنه کرده بود شیخ فرزندان را گفت پایها برهنه کنید و استقبال کسی کنید که قدم هیچ کس بمیهنه نرسیده است عزیزتر از وی جمع با فرزندان استقبال نمودند و شیخ بوعمرو درآمد و سنت بگزارد و شیخ را خدمت کرد و نماز به جماعت بگزاردند و بنشستند با یکدیگر سه شبانروز بخلوت و سخنها گفتند و بعد از آن شیخ بوعمرو دستوری خواست تا بازگردد شیخ گفت با بشخوان باید رفت کی نایب مایی در آن ولایت و در فراق تواند همه پس بوعمرو بحکم اشارت بجانب بشخوان بازگشت بوقت وداع شیخ ما سه خلال بوی داد که بدست خویش تراشیده بودو گفت اگر یکی ازین سه خلال بده دینار خواهند مفروش و اگر به بیست دینار خواهند هم مفروش و اگر بسی دینار خواهند اینجا بایستاد شیخ بوعمرو شیخ را وداع کرد و برفت چون ببشخوان رسید به خانقاه نزول کرد و مردمان بشخوان و ولایت نسا بدو تقربها کردند و او در خانقاه ختمی بنهادی چون از ختم فارغ شدندی شیخ بوعمرو کوزۀ آب خواستی و یک خلال از آن خلالها کی شیخ بوی داده بود به آب بشستی و آن بیماران ولایت ببردندی حق سبحانه و تعالی به برکۀ آن هر دو شیخ بیمار شفا فرستادی رییسی بود کی او را پیوسته قولنج برنجانیدی شبی رییس بشخوان را آن علت برنجانید یکی نزدیک شیخ بوعمرو آمد و گفت کی می گویند کی ترا خلالی است که آنرا می شویی و از آن آب بیمار شفا می یابد از آن آب پارۀ بده تا پیش رییس برم شیخ بوعمرو قدری آب بفرستاد چون رییس آب بخورد شفا یافت دیگر روز بامداد رییس پیش شیخ آمد و گفت چنان معلوم شد کی ترا سه چوب پاره است یکی را بمن فروش شیخ گفت بچند خری رییس گفت بده دینار گفت به ارزد گفت به بیست دینار گفت نفروشم گفت بسی دینار شیخ یک خلال بوی داد به حکم اشارت شیخ ابوسعید و بنیادخانقاهی کرد کی اکنون بجای است از آن زر بود و آن خلال دو خلال دیگر وصیت کرد که با او در خاک نهادند

محمد بن منور
 
۲۴۵۷

محمد بن منور » اسرار التوحید » باب دوم - در وسط حالت شیخ » فصل اول - حکایات کرامات شیخ » حکایت شمارهٔ ۸۸

 

پدر من نورالدین منور گفت کی از خواجه بوالفتح شنیدم کی روزی شیخ بوسعید بر دکان مشهد مجلس می گفت در میان سخن گفت نسیمی می وزد از خلد برین و آن جزدر قدم درویشان نیست و به سخنی مشغول شد دیگر بار گفت نسیمی می وزد و آن جز در قدم درویشان نتواند بود سدیگر بار گفت خواجه حسن مؤدب و عبدالکریم برخاستند دانستند کی درویشان می رسند قصد کردند تا بسر دیه روند شیخ اشارت کرد بسوی راست ایشان بر اشارت شیخ رفتند درویشان می آمدند از سوی شهر مرو چون جمع ایشان را بدیدند معانقه کردند و باز گشتند چون به خدمت شیخ آمدند گفت پای افزار ایشان بیارید حسن پای افراز ایشان بخدمت شیخ آورد شیخ بستد و بر زبر سر خودبداشت و گفت

آنرا کی کلاه سر بباید زد و برد ...

محمد بن منور
 
۲۴۵۸

محمد بن منور » اسرار التوحید » باب دوم - در وسط حالت شیخ » فصل اول - حکایات کرامات شیخ » حکایت شمارهٔ ۹۰

 

آورده اند کی شیخ بوسعید به سرخس رفت و در خانقاه پیر بوالفضل حسن فرود آمد و خادم خانقاه در آنوقت بوالحسن نامی بود و خانقاه را هیچ معلوم نبود خادم گفت مردی بدین مرتبه و جمعی بدین بسیاری آمدند و مرا چیزی نیست کی از برای ایشان سفره نهم خادم گفت چون من این اندیشیدم شیخ مرا بخواند و گفت ای بوالحسن به بازار باید شد به دکان فلان صراف و بگوی کی بوسعید می گوید سی دینار بفرست پیش صراف رفتم و بگفتم کی شیخ سی دینار زر بخواسته است چون صراف بشنید در حال سی دینار زر نشابوری بسخت و مراروانه فرمود من به خدمت شیخ آوردم فرمود کی برو و خرج کن پس دیگر روز شیخ گفت ای بوالحسن برو پیش آن صراف و سی دینار دیگر بستان و خرج کن من چنان کردم کی شیخ فرمود سوم روز شیخ گفت هم بر آن صراف رو وسی دینار جداگانه بستان و ده دینار جدا سی دینار را خربکراگیر تا نشابور و ده دینار خرج کن من بیامدم و صراف را گفتم کی سی دینار جدا بده و ده دینار جدا صراف گفت این چیست که هر روز چنین نمی گفتی گفتم کی شیخ بنشابور می رود اگر چنانک فردا روز زر از من طلب خواهی کرد خیز و پیش از آنک شیخ برود زر طلب کن صراف با من بخدمت شیخ آمد صوفیان چهارپایان ترتیب کرده بودند و بار کرده صراف به خدمت بیستاد و شیخ هیچ نگفت و اسب برنشست و برفت صراف بر اثر شیخ می رفت تا بدروازه چون شیخ از دروازه بیرون شد صراف دل تنگ شد چون بسر راه نشابور رسیدند کاروانی دیدم که می آمد از نشابور مردی در پیش کاروان می رفت چون فرا جمع رسید سلام گفت و بپرسید کی این کیست گفتند شیخ بوسعید بوالخیرست آن مرد بخدمت شیخ آمد و سلام گفت شیخ جواب داد و برفور گفت آن صد دینارزر بدین مرد صراف برسان مرد صرۀ زر برون کرد و صد دینار بدان صراف داد صراف زر بستد با شیخ گفت از تو باز نگردم تا مرا قبول نکنی شیخ گفت پذیرفتم و کار صراف ساخته گردانید و ما از خدمت شیخ مراجعت کردیم

محمد بن منور
 
۲۴۵۹

محمد بن منور » اسرار التوحید » باب دوم - در وسط حالت شیخ » فصل اول - حکایات کرامات شیخ » حکایت شمارهٔ ۹۷

 

امیر مسعود بالخیر از جمله امرا و سلاطین بزرگ بوده است یک روز شیخ را مبلغی وام افتاده بود از جهت درویشان شیخ حسن را به نزدیک وی فرستاد که دل درویشان را از وام فارغ باید کرد چون حسن پیش وی رفت و پیغام او برسانید او مراعات بسیار کرد و گفت دل عزیز شیخ از آن فارغ گردانم چون حسن بار دیگر آنجا رفت او دفعی گفت چون چند بار می رفت و او وعدۀ دیگر می داد تا از حد بگذشت شیخ این بیت بر جایی نبشت و بحسن داد کی بمسعود رسان

گر آنچ بگفتۀ بپایان نبری ...

محمد بن منور
 
۲۴۶۰

محمد بن منور » اسرار التوحید » باب دوم - در وسط حالت شیخ » فصل اول - حکایات کرامات شیخ » حکایت شمارهٔ ۱۰۵

 

هم خواجه امام عمادالدین محمد گفت کی یک روز شیخ بوسعید مجلس می گفت خواجه امام حسن سمرقندی درآمد و سخن شیخ بشنود با خود اندیشه کرد که این چه سخن است که می گوید در حال شیخ روی بوی کرد و گفت پانزده بار صحیح از برخواندۀ آخرین خبر در صحیح کدامست فروماند یادش نیامد شیخ گفت کلمتان خفیفتان علی اللسان ثقیلتان فی المیزان حبیبتان الی الرحمن سبحان الله وبحمده سبحان الله العظیم خواجه امام حسن خجل شد و بشکست چون بیرون آمد گفت پانزده بار صحیح از بر کرده ام هرچند کوشیدم این خبر یادم نیامد

محمد بن منور
 
 
۱
۱۲۱
۱۲۲
۱۲۳
۱۲۴
۱۲۵
۶۵۵