گنجور

 
سنایی

در جهان هر چه هست عاریت است

بهترین نعمتش عافیت است

هست اندر جهان جسمانی

عافیت ملکت سلیمانی

هر که در عافیت بداند پست

قدر این مملکت شناسد چیست

خشک نانی به عافیت زجهان

نزد من به زملکت خاقان

فرخ آن کو دل از جهان برکند

ببرید از جهانیان پیوند

فرخ آن کو به گوشه‌ای بنشست

گشت فارغ زگفتگوی‌ وبرست

هرکه را این غرض میسر شد

از شرف با ملک برابر شد

شاه ایوان غلام او باشد

جرعه خواران جام او باشد

چون ترا عافیت نماید روی

پس از آن بر طریق آز،مپوی

آز بگذار تا نیاز آری

کآز آرد به رویها خواری

طمع و آز را مرید مباش

بایزیدی کن و یزید مباش

از پی ملک او گزید سفر

دو جهان پیش او نداشت خطر

بزن ای پیرو جوانمردان

بر جهان پشت پای چون مردان

تا ترا بر جهان و جان نظر است

هر چه هستی توست در خطراست

برفشان آستین زجان و جهان

التفاتی مکن بدین و بدان

شاخ حرص و هوا ز بیخ بکن

گردن آز و آرزو بشکن

هر چه یابی زنعمت دنیا

برفشان بهر عزت عقبا

چون الف آن‌کسی‌که هیچ نداشت

اندر آن هیچ بند و پیچ نداشت

دم زتجرید، آن تواند زد

که لگد بر جهان‌، تواند زد

در روش چون بدین مقام بود

دان که در عاشقی تمام بود

مرد این ره چو راهرو باشد

هر زمان قربتیش نو باشد

نقش کژ محو کن زتخته دل

تا شود کشف بر تو هر مشکل

هر مرادی که از تو روی بتافت

نتوان جز براستی دریافت