گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
سنایی

ذکر زوج‌البتول و ابن عم الرسول ابی‌الحسن والحسین المبارز الکرّار غیرالفرّار غالب الجیش العرمرم الجرّار سیدالمهاجرین والانصار، قال النّبی من احبّ علیّاً فقد استمسک بالعروة الوثقی الذی انزل‌اللّٰه تعالی فی شأنه: انما ولیکم اللّٰه و رسوله والذین آمنوا الذین یقیمون‌الصلوة و یؤتون الزکوة و هم راکعون، و قال‌اللّٰه تعالی: و یطعمون الطعام علی حبه مسکینا و یتیما و اسیراً و قال علیه‌السلام یا علی انت منی بمنزلة هارون من موسی الا انه لانبی بعدی، و قال صلی‌اللّٰه علیه و سلم: اللهم و الِ من والاه و عادِ من عاداه و انصر من نصره واخذل من خذله: و قال: من کنت مولاه فعلی مولاه، و قال جابربن عبداللّٰه الانصاری رضی‌اللّٰه عنهما: دخلت عایشة رضی‌اللّٰه عنها و هن ابیها علی‌النبی صلی‌اللّٰه علیه و سلم فقال یا عایشة ما تقولین فی‌امیرالمؤمنین علی‌بن ابیطالب صلواة‌اللّٰه علیه فاطرقت ملیاثم رفعت راسها فقالت بیتین:

اذا ما التبر حک علی المحک

تبین غشه من غیر شک

و فیناالغش والذهب المصفا

علی بیننا شبه المحک

و قال النبی علیه‌السلام انا مدینة العلم و علی بابها.

آن ز فضل آفت سرای فضول

آن علمدار و علم‌دار رسول

آن سرافیل سرفراز از علم

ملک‌الموت دیو آز از حلم

آن فدا کرده از ره تسلیم

هم پدر هم پسر چو ابراهیم

آنکه در شرع تاج دین او بود

وآنکه تاراج کفر و کین او بود

حکم تسلیم را خلیل به شرط

درگه شرع را وکیل به شرط

نشنیده ز مصطفی تأویل

گشته مکشوف بر دلش تنزیل

مصطفی چشم روشن از رویش

شاد زهرا چو گشت وی شویش

شرف چرخ تیز گرد او بود

در حدیث و حدید مرد او بود

باغ سنّت به امر نو کرده

هرچه خود رسته بود خو کرده

هرگز از خشم هیچ سر نبرید

جز به فرمان حسام بر نکشید

خیبر از تیغ او خراب شده

سرِ آبش همه سراب شده

هرگز از بهر بدره و بَرده

خلق را خصم خویش ناکرده

هر عدو را که درفگند از پای

در زمان مالکش ببرد از جای

وانکه را زد به ضرب دین آرای

نام بر دستش و زننده خدای

نامش از نام یا مشتق بود

هرکجا رفت همرهش حق بود

فخر از آل صخره بربوده

رستخیزی بنقد بنموده

خواب و آرام مرّه و عنتر

کرده در مغز عقل زیر و زبر

از در کفر گل برآرنده

درِ دین را نگاه دارنده

هرکه ناطق نبود قایل او

و آنکه قابل نبود قاتل او

کرده از دشمنان دین چو سحاب

خامهٔ ریگ را به خون سیراب

کنده زورش در جهود کده

درِ علم و عمل بدو ستده

حس او چون عظیم بود و کبیر

گشت مغلوب او سحاب اثیر

به دو تیغ آن هزبردین بی‌میغ

کرده اسلام را همه یک تیغ

به دو تیغ او به ذوالفقار و زبان

کرده یک تیغ همچو تیر جهان

بود تیغی زبان گوهر پاش

که بدو کرده علم عالم فاش

دیگری ذوالفقار برّان بود

کافت جان شیر غرّان بود

زان دو تیغ کشیده در عالم

شرع را کرده همچو تیر و قلم

نور علمش چشندهٔ کوثر

ناز تیغش کشندهٔ کافر

در صف رزم پای او محکم

وز پی رمز جان او محرم

زور او بت شکن به روز ازل

دست او تیغ‌زن بر اوج زحل

هم مبرّز به علم بیم و امید

هم مبارز چو شیر و چون خورشید

کر شده گوش فتنه از کوسش

کرده فتح و ظفر زمین بوسش

دل و بازوش ازو ندیده به چشم

دست بردی به پایمردی خشم

دست و تیغش چو پای کفر ببست

هیبتش گردن عدو بشکست

در مصافی که پای بفشردی

آنت دولت که دست او بردی

شب یلدا سراج ازو بودی

روز هیجا هیاج ازو بودی

آمد از سدره جبرئیل امین

لافتی کرده مر ورا تلقین

ذوالفقاری که از بهشت خدای

بفرستاده بود شرک زدای

آوریدش به نزد پیغمبر

گفت کاین هست بابتِ حیدر

تا بدو دینت آشکار کند

لشکر کفر تار و مار کند

مصطفی داد مرتضی را گفت

که بدین آر دین برون ز نهفت

نه جگر بود داعی مردیش

نه ظفر باعث جوانمردیش

آنچنان آختی ز باغی کین

کایچ تاوان نبد ورا در دین

چون نه از خشم بود از ایمان بود

آز و کافر کشیش یکسان بود

روز او بت شکن ز روز ازل

دست او تیغ زن بر اوج زحل

مر نبی را وصی و هم داماد

جانِ پیغمبر از جمالش شاد

ای خوارج اگر درونت شکیست

کفر و دین نزد تو ز جهل یکیست

کس ندیده به رزم در پشتش

منهزم شرک از یک انگشتش

آل یاسین شرف بدو دیده

ایزد او را به علم بگزیده

نائب مصطفی به روز غدیر

کرده در شرع مر ورا به امیر

سرِّ قرآن بخوانده بود به دل

علم دو جهان ورا شده حاصل

به فصاحت چو او سخن گفتی

مستمع زان حدیث دُر سفتی

لطف او بود لطف پیغمبر

عنف او بود شیر شرزهٔ نر

هرکه دیدی حسام او مسلول

نفی گشتی برو طریق حلول

تو کشیدی ز کافری پندار

تیغ بر روی حیدر کرّار

کرده در عقل و دین به تیغ و قلم

با شجاعت سماحت اندر هم

خوانده در دین و ملک مختارش

هم دَرِ علم و هم علم‌دارش

جان آزاد مردی و تن دین

خسرو سنت و تهمتن دین

شرف شرع و قاضی دین او

صدف دُرِّ آلِ یاسین او

قابل راز حق رزانت او

مهبط وحی حق امانت او

نفس نفسش کشندهٔ تنزیل

جان جانش چشندهٔ تاویل

عرضه کرده بر آن جمال و سرشت

هفتهٔ هفت روز هشت بهشت

چشمها دیده‌ور ز دیدارش

سمعها شمعدان ز گفتارش

تیغ او تیرِ چرخ را بنیان

بوده در خانهٔ وبال کمان

هرکجا آن دل و زبان بودی

فطنت تیر چون کمان بودی

سرِ بدعت زده به تیغ زبان

روی سنت بشسته ز آب سنان

کرده از لعل و دُر کرامت را

پر گهر دامن قیامت را

کرده از بهر جان اهل هنر

دَرج در یک سخن دو دُرج گهر

مُحرم او بوده کعبهٔ جان را

مَحرم او بوده سرِّ یزدان را

بوده با آسمان ثناش خلیط

بر بسیط زمین چوبحر محیط

در دیار عرب براعت او

در زمین عجم شجاعت او

کرده خورشید و ماه را به دو نیم

نور اقلامش اندر آن اقلیم

صدف صدهزار بحر دلش

شرف صدهزار عرش گلش

این برهنه شده ز زحمت ظرف

وآن برون آمده ز پردهٔ حرف

تا بدان حد شده مکرّم بود

لو کشف مر ورا مسلم بود

مصطفی را مطیع و فرمان‌بر

همه بشنیده رمز دین یکسر

بهر او گفته مصطفی به آله

کای خداوند وال من والاه

فضلِ حق پیشوای سیرت او

خلق او عشرتِ عشیرت او

هرکه جستی مخالفت در دین

کردی او را به زیر خاک دفین

دیو گرینده در ملاعبتش

عقل خندیده در متابعتش

کد خدای زمانه چاکر او

خواجهٔ روزگار قنبر او

هرکه تن دشمنست و یزدان دوست

داند الرّاسخون فی‌العلم اوست

حرمت دین چو ظرف جانش داشت

زحمت حرف پیش او نگذاشت

کاتب نقش‌نامهٔ تنزیل

خازن گنج‌خانهٔ تأویل

علم او را که صخره کردی موم

بود چون محرم و عرب محروم

عالم علم بود و بحرِ هنر

بود چشم و چراغ پیغمبر

بحرِ علم اندرو بجوشیده

چاه را به ز مستمع دیده

رازدار خدای پیغمبر

رازدار پیمبرش حیدر

حیدری‌کش خدای خواند شیر

کی زدی بر معاویه شمشیر

شیر روباه را نیازارد

لیک صد گور زنده نگذارد

عقل در آب رویش آغشته

سهو در گِرد دینش ناگشته

کرده از رمزهای عقل‌انگیز

طبع و بازار و ذهن و خاطر تیز

لفظ قرآن چو دید درویشش

خویشتن جلوه کرد در پیشش

عشق را بحر بود و دل را کان

شرع را دیده بود و دین را جان

مصطفی از برای جان و تنش

نه ز بهر کلاه و پیرهنش

نام او کرده در ولایت علم

علی از علم و بوتراب از حلم

ذاتِ باری از آن ستم دیده

تاش نادیده ناپرستیده

باز دانسته در جهان نوی

در دل نقش نفس را ز نُبی

فرشِ توحید جان هستش بود

سدِّ اسلام تیغ و دستش بود

کی شود آنکه ماه دین با او

تبع و تابعِ ثریّا او

نه که این عقد پیش از این بودست

در ازل تا ابد قرین بودست

با ثریّا ثَری برابر شد

چون علی با نبی برادر شد

مرد را عقل رایزن باشد

سغبهٔ فال گوی زن باشد

مرتضایی که کرد یزدانش

همره جان مصطفی جانش

در سفر پیش آن قوی ایمان

بود چون لاشهٔ دبر دبران

هردو یک قبله و خردشان دو

هر دو یک روح و کالبدشان دو

هر دو یک در ز یک صدف بودند

هر دو پیرایهٔ شرف بودند

دو رونده چو اختر و گردون

دو برادر چو موسی و هارون

از پی سائلی به یک دو رغیف

سورت هل اتی ورا تشریف

درِّ منظوم پادشا کانش

لوح محفوظ مصطفی جانش

سایهٔ چاکرانش از رهِ حلم

قدوهٔ عاشقانش از سر علم

سرّ توحید اندرین گلشن

پیش جانِ عزیز او روشن

بادی عدل جوی همچو بهار

حاکمی سخت مهر و سست مهار

در ره خدمت رسول خدای

اندرین کارگاه دیونمای

با کسی علم دین نگفت استاخ

زانکه دل تنگ بود و علم فراخ

سایلان را به آشکار و نهفت

جز به اندازه سرِّ شرع نگفت

درِ خیبر بکند شوب بتول

درِ دین را بدو سپرد رسول

چون توانست چاه کفر انباشت

چاه دین هم نگاه داند داشت

قوّت حسرتش ز فوت نماز

داشته چرخ را ز گلشن باز

تا دگرباره برنشاند به زین

خسروِ چرخ را تهمتن دین

ماند اندر دل علی هر سوی

عرش و کرسی چو نیم دانگ و تسوی

زمزم لطف آب خامهٔ اوست

کعبهٔ اهل فضل نامهٔ اوست

خامهٔ او چو یار شد با دست

سمط لؤلؤ زیک نقط پیوست

هریکی غین و صدهزار غُرر

هریکی دال و صدهزار درر

زانکه غینش ز غیب آگه بود

دال با دردِ دینش همره بود

شمتی یاد کن ز یک نامه

خام کی باشد آنچنان خامه

آن سخنها که در ضیافت و ضیف

بفرستاد سوی سهل حنیف

هریکی لفظ کو ادا کردست

سرِ انگشت مصطفی کردست

نه به هنگام کودکی پدرش

برد نزدیک صاحب خبرش

مهتر انگشت بر دهان آورد

قطرهٔ آب بر زبان آورد

سرِ انگشت خویش را تر کرد

آنگهی در دهان حیدر کرد

داد مردی و علم و حفظ سخن

سرِ انگشتش از بُن ناخن

گشت از بهر سود و سرمایه‌اش

سرِ انگشت مصطفی دایه‌اش

لاجرم زان غذا و زان انگشت

دین بپرورد و کافران را کشت

سرِ انگشت مه شکاف آمد

نطق حیدر چو کوه قاف آمد

همچو خورشید شرع تابنده

ثابت و استوار و پاینده

گفته او را رسول جبّارش

کای خدای از بدان نگه‌دارش

نطقِ شرع از برای سیرتِ او

مصطفی خواندش از بصیرت او

علم او از برای یک تعلیم

گفته در بیت مال با زر و سیم

چون دو توده بدید از این و از آن

گشت حیران ازین دل و زان جان

دیگری را فریب ای رعنا

نیستی تو سزا و درخورِ ما

ننگرم من سوی دوال شما

نشنوم نیز در جوال شما

همتش سغبهٔ وجود نبود

کار او جز سجود و جود نبود

چرخ را رهنمای حلم او بود

دهر را کدخدای علم او بود

حلم را کار بست روز جمل

عفو کرد از عدو خلاف و جدل

باز با خصم خویش در صفّین

با عدو کار بست رای رزین

تاج حلمش گذشته از پروین

تختِ علمش نهاده بر درِ دین

تا بنگشاد علم حیدر در

ندهد سنّت پیمبر بَر

در سرای فنا و کشور دین

حیدر ملک بود و کوثر دین

در قیام و قعود عود او کرد

در رکوع و سجود جود او کرد

خاتم اینجا بداد بر درِ راز

ملک آنجا عوض ستد با ناز

نفس او را چو دیو چاهی بود

چرخ او را رسن آلهی بود

تیغ خشمش منیر بود منیر

بحرِ علمش غدیر بود غدیر

چون نمود او به دشمنان دندان

تنگ شد بر عدو جهان چو دهان

او توانست خصم را مالید

لیک خصمش بدو همی نالید

خشم با رای خویش یار نکرد

جز به دستوری ایچ کار نکرد

گر سری بر زدی ازو به زمان

اول این سر بریدی آخر آن

گر تهوّر چو جنگیان کردی

روم چون موی زنگیان کردی

آمدی در هزاهز از پی بیم

دلِ مریخ همچو جان یتیم

زحل اندر محل خود حیران

چشم ناهید سوی مه نگران

به تعجب ز زخم تیرش تیر

پشت همچو کمان و رخ چو زریر

نایب کردگار حیدر بود

صاحب ذوالفقار حیدر بود

مهر و کینش دلیل منبر و دار

حلم و خشمش قسیم جنت و نار

آب رویش ببرده آبِ ملک

باد عزمش نشانده تابِ فلک

کرد چون گردِ ناوکش پرواز

دامنِ کوه را گریبان باز

شیر یزدان چو برگشادی چنگ

روی گردون شدی چو پشت پلنگ

صخره چون زخم تیغ دستش دید

جان به ساعت ز جسم او برمید

ذوالخمار از نهیب شمشیرش

دید بر جان خویشتن چیرش

پیش تیغش به ننگ و نام نبرد

همچو مردم گیا نمودی مرد

اندرین عالم و در آن عالم

اوست با کار علم و یار علَم

دیده چون دید خلق و جود علی

مشک خون شد دگر ره از خجلی

هر دو کوتاه داشت و ناشایست

از برون دست و از درون بایست

بر قلیلی ز قُوت قانع بود

ترس بر حرص و جهد مانع بود

او نبود آن اسد که رنگ خلوق

کردی او را در این کهن صندوق

چرخ پیری و خاک ره گذرش

عقل زالی و عاشق نظرش

او ز بهر کمال بی‌بندی

وز برای جمال خرسندی

خوانده بر گنده پیری و میری

سه طلاق و چهار تکبیری

کودک از زرد و سرخ بشکیبد

مرد را زرد و سرخ نفریبد

جان حیدر در آز ناویزد

شیر از آتش همیشه بگریزد

حکم و عزّ بابت علی باشد

شیر را تب ز بددلی باشد

عالمی بود همچو نوح استاخ

عالمی بود همچو روح فراخ

دل او را چو رای برهان کرد

چرخ را شرع تنگ میدان کرد

بود پیوسته در عقیله و قیل

تاکجا تا به درد چشم عقیل

دل او عالم معانی بود

لفظ او آبِ زندگانی بود

عقد او با بتول در سلوی

بود در زیر سایهٔ طوبی

تنگ از آن شد برو جهان سترگ

که جهان تنگ بود و مرد بزرگ

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode