گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
سنایی

از ماه رخی نوش لبی شوخ بلایی

هر روز همی بینم رنجی و عنایی

شکرست مر آنرا که نباشد سر و کارش

با پاک‌بری عشوه‌دهی شوخ دغایی

گویی که ندارد به جهان پیشهٔ دیگر

جز آنکه کند با من بیچاره جفایی

تا چند کند جور و جفا با من عاشق

ناکرده به جای من یکروز وفایی

تا چند کشم جورش من بنده به دعوی

یعنی که همی آیم من نیز ز جایی

دانم که خلل ناید در حشمت او را

گر عاشق او باشد بیچاره گدایی

گر جامه کنم پاره و گر بذل کنم دل

گوید که مرا هست درین هر دو ریایی

خورشید رخست او و سنایی را زان چه

چون نیست نصیب او هر روز ضیایی

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode