گنجور

 
سنایی

جانا دل دشمنان حزین کن

با خود شبکی مرا قرین کن

تیغ عشرت ز باده برکش

اسب شادی به زیر زین کن

من خاتم کرده‌ام دو بازو

خود را به میان این نگین کن

تا جان من از رخت نسوزد

رخ زیر دو زلف خود دفین کن

تا عیش عدو چو زهر گردد

با ما سخنان چو انگبین کن

بی باده مباش و بی رهی هیچ

کوری همه دشمنان چنین کن