گنجور

 
سنایی

غریب و عاشقم بر من نظر کن

به نزد عاشقان یک شب گذر کن

ببین آن روی زرد و چشم گریان

ز بد عهدی دل خود را خبر کن

ترا رخصت که داد ای مهر پرور

که جان عاشقان زیر و زبر کن

نه بس کاریست کشتن عاشقان را

برو فرمان بر و کار دگر کن

سنایی رفت و با خود برد هجران

تو نامش عاشق خسته جگر کن

ولیکن چون سحرگاهان بنالد

ز آه او سحرگاهان حذر کن

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
فخرالدین اسعد گرگانی

مرا گوید به آتش بر گذر کن

جهان را از تن پاکت خبر کن

سنایی

غلاما خیز و ساقی را خبر کن

که جیش شب گذشت و باده در کن

چو مستان خفته انداز بادهٔ شام

صبوحی لعلشان صبح و سحر کن

به باغ صبح در هنگام نوروز

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه