گنجور

 
سنایی

آمد بر من جهان و جانم

انس دل و راحت روانم

بر خاستمش به بر گرفتم

بفزود هزار جان به جانم

از قد بلند و زلف پشتش

گفتم که مگر به آسمانم

چون سر بنهاد در کنارم

رفت از بر من جهان و جانم

فریاد مرا ز بانگ موذن

من بندهٔ بانگ پاسبانم

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode