گنجور

 
سنایی

چون سخنگویی از آن لب لطف باری ای پسر

پس به شوخی لب چرا خاموش داری ای پسر

در ره عشق تو ما را یار و مونس گفت تست

زان بگفتی از تو می‌خواهم یاری ای پسر

دیر زی در شادکامی کز اثرهای لطیف

مونس عقلی و جان را غمگساری ای پسر

تلخ گردد عیش شیرین بر بتان قندهار

چون به گاه بذله زان لب لطف باری ای پسر

بامداد از رشک دامن را کند خورشید چاک

روی چون ماه از گریبان چون برآری ای پسر

سر بسان سایه زان بر خاک دارم پیش تو

کز رخ و زلف آفتاب و سایه داری ای پسر

سرکشان سر بر خط فرمان من بنهند باش

تا به گرد مه خط مشکین برآری ای پسر

ار نبودی ماه رخسار تو تابان زیر زلف

با سر زلف تو بودی دهر تاری ای پسر

کودکی کان را به معنی در خم چوگان زلف

همچو گویی روز و شب گردان نداری ای پسر

شد گرفتار سر زلف کمند آسای تو

روز دعوی کردن مردان کاری ای پسر

شد شکار چشم روبه باز پر دستان تو

صدهزاران جان شیران شکاری ای پسر

ماه روی تو چو برگ گل به باغ دلبری

شد شکفته بر نهال کامگاری ای پسر

بس دلا کز خرمی بی برگ شد زان برگ گل

آه اگر بر برگ گل شمشاد کاری ای پسر

کی شدندی عالمی در عشق تو یعقوب‌وار

گر نه از یوسف جهان را یادگاری ای پسر

چون سنایی را به عالم نام فخر از عشق تست

ننگ و عار از وصلت او می چه داری ای پسر