گنجور

 
سنایی

تا لب تو آنچه بهتر آن برد

کس ندانم کز لب تو جان برد

دل خرد لعل تو و ارزان خرد

جان برد جزع تو و آسان برد

کیست آن کو پیش تو سجده نبرد

بنده باری از بن دندان برد

زلف تو چوگان به دست آمد پدید

صبر کن تا گوی در میدان برد

مردن مردان کنون آمد پدید

باش تا شبرنگ در جولان برد

من کیم کز تو توانم برد ناز

ناز تو گر تو تویی سلطان برد