گنجور

 
سنایی

دیده نبیند همی، نقش نهان ترا

بوسه نیابد همی، شکل دهان ترا

حسن بدان تا کند جلوه گهت بر همه

پیرهن هست و نیست، ساخت نهان ترا

در همهٔ هست و نیست، از تری و تازگی

نیست نهانخانه‌ای ثروت جان ترا

زان لب تو هر دمی گردد باریک‌تر

کز شکر و آب کرد روح لبان ترا

هیچ اگر بینمی شکل میانت به چشم

جان نهمی بر میان شکل میان ترا

بوسه دهد خلد و حور، پای و رکیب ترا

سجده کند عقل و روح دست و عنان ترا

چون تو به آماج‌گاه تیر نهی بر کمان

تیر فلک زه کند تیر و کمان ترا

پرده‌زنان روز و شب حلقهٔ زلف ترا

غاشیه کش چرخ پیر بخت جوان ترا

برد دل و گوش و هوش بهر جواز لبت

نام شکر گر شدست کام و زبان ترا

قبلهٔ خود ساخت عشق از پی ایمان و کفر

زلف نگون ترا روی ستان ترا

فتنه جان کرد صنع نرگس شوخ ترا

انس روان ساخت طبع سرو روان ترا

پیشروان بهشت بر پر و بال خرد

نسخهٔ دین خوانده‌اند سیرت و سان ترا

دیدهٔ جانها بخورد نوک سنانت ولیک

جان سنایی کند شکر سنان ترا

از پی ضعف میان حرز چه جویی ز من

خدمت خسرو نه بس حرز میان ترا

سلطان بهرامشاه آنکه به تایید حق

هست بحق پاسبان خانه و جان ترا

هیبتش ار نیستی شحنه وجود ترا

جان ز عدم جویدی نام و نشان ترا