گنجور

 
صامت بروجردی

قاسم زار با عروس گفت که خوش به سوی تو

می‌کشدم کشان کشان جذبه گفتگوی تو

می‌روم و نمی‌رود از دلم آرزوی تو

وه که به کام دشمنان دور شدم ز کوی تو

بر نگرفته کام دل سیر ندیده روی تو

بین که عموی من ز دل آه و فغان همی کشد

در صف نینوا چون ناله چسان همی کشد

آه مکش که آه سرد رشته جان همی‌کشد

بخت سیاهم از درت موی کشان همی‌کد

آه چگونه بگسلمرشته جان ز موی تو

رفتم و آتش غمت ماند به سینه مشتعل

دست مراد کوته و پای امید منفعل

از پس مرگ سر زند گرگل حسرتم گل

بی‌تو چسان ز بوی گل تازه کنم مشام دل

خار که نیست در جهان هیچ گلی به بوی تو

گفت عروس بینوا با لب خشک و چشم تر

چندم از این سخن زنی تیر فراق بر جگر

سوختن و نمی‌کند بر دلت آه من اثر

خوی تو نیست در ملک خلق تو نیست در بشر

ای ملک و بشر همه بنده خلق و خوی تو

رفتی و بستی از من ای تازه جوان دگر نظر

بود سیاه روز من بعد تو شد سیاه‌تر

پس چه کنم ز داغ تو گر نکنم سیه بسیر

چون روم از جهان بدر خام غم تو در جگر

نشکفد ار مزار من جز گل آرزوی تو

شور مخالفین بپا بنگر و احتراز کن

پا ز عراقیان بکش رو به سوی حجاز کن

یا بنشین ز مرحمت همره دوست راز کن

ای گل تازه یک نفس پرده ز چهره باز کن

تا نفسی برآورد بلبل بذله گوی تو

ای پسرعموی من چند کنی مشوشم؟

ز اشک دو چشم و آه دل غرقه به آب و آتشم

(صامت) از این مثقال تو سوختم و بدین خوشم

پای اگر چو محتشم از ره بندگی کشم

به که به زندگی کشم پا ز حریم کوی تو