گنجور

 
صامت بروجردی

گفت راوی در تمام عالمین

چون خلافت شد مسلم بر حسین

بود در موصل کی دانا طبیب

با یزید بن معاویه حبیب

نی همین در خدمتش کردی قیام

بلکه می‌‌دانست آن سگ را امام

گفت با وی مومنی از شیعیان

بگذر از این راه باطل ای فلان

گر سعادت خواهی اندر عالمین

قبله خود کن تو شاه دین حسین

آنکه اندر راه حی لایزال

ساخته وقف یتیمان جان و مال

گر حقیقت را به سر داری هوس

در حسین این رتبه را می‌جوی و بس

کرد اندر دل طبیب نکته دان

زین سخن با خویش قصد امتحان

از قضا بیوه زنی همسایه داشت

از وجودش بر سر خود سایه داشت

ناگهان آن بیوه زن بیمار شد

حال طفلش بی‌پدر افکار شد

شد روانه کودک دور از شکیب

حال مادر گفت نزد آن طبیب

گفت ای کودک اگر جویی علاج

یک جگر از اسب باشد احتیاج

گفت کودک ای طبیب پرهنر

من ندارم اسب تا آرم جگر

گفت با وی آن طبیب موصلی

رو به درگاه حسین بن علی

شد شتابان کودک افسرده حال

خدمت آن معدن جود و نوال

زاده زهرا گرفت اندر برش

دست دلجویی کشید اندر سرش

اشک چشم را ز رحمت پاک کرد

جستجوی حال آن غمناک کرد

چون تسلی داد اشک و آه او

کشت اسبی را به خاطرخواه او

داد پس لخت جگر بر دست او

طفل در نزد طبیب آورد رو

کرد از رنک فرس از وی سئوال

پنج نوبت آن طبیب بی‌مهال

گفت رنگ اسب اینسان خوب نیست

بهر درد مادرت مطلوب نیست

نج نوبت شاه گردون اقتدار

پنج اسب از خویش کشت آن پنج بار

رحم کردن بر یتیمان را حسین

داشت اندر ذمت خد فرض عین

دید چون این جودو احسان و اطیب

شد محب آن شهنشاه غریب

ای حمیت پیشگان و شیعیان

گر بود انصاف در خلق جهان

دور از رحم است ای اهل کمال

اینچنین سلطان با جود و خصال

شمر روی دخترش نیلی کند

نیلگون رخسارش از سیلی کند

جمله را پای پیاده روز و شب

در بیابان‌ها دواند از غضب

عترت آن شاه بی‌مثل و نظیر

برد اندر کوفه چون شمر شریر

داد اندر گوشه زندان مکان

آن حریم سرور کون و مکان

سر برهنه دل گرسنه جان کباب

پوست افکنده بدنشان آفتاب

جای دست مرحمت‌های پدر

سنگ و چوب کوفی رشامی بسر

بر سر آن بی‌کسان در روزگار

جز کنیزان کس نمی‌کردی گذار

مردم کوفی شب اندر خانه‌ها

کودکان چون گنج در ویرانه‌ها

روز و شب از چشم ایشان رفته خواب

شب ز سرما روزها از و آفتاب

بلکه دادندی تصدق کوفیان

بر یتیمان حسین خرما و نان

سویشان کلثوم چون کردی نظر

سوختی او را از این محنت جگر

می‌گرفت آن نان ز دست کودکان

با غصب می‌گفت با آن ناکسان

کای گروه سست عهد بی‌وفا

از خدا شرمی ز پیغمبر حیا

کوفیان مارا تصدق کی رواست

کی خدا خوشنود و پیغمبر رضاست

ما که در این شهر خوار و مضطریم

آل یاسین عترت پیغمبریم

روزگاری خانمانی داشتیم

از بزرگی ما نشانی داشتیم

نیست یارای نوشتن خامه را

مختصر کن (صامت) این هنگامه را