گنجور

 
صامت بروجردی

ای مسیب ز جهان سوی جنان در سفرم

شده پرخون جگرم

بنشین لحظه‌ای اندر دم آخر به برم

شده پرخون جگرم کو رضا کو پسرم

بس که کاهیده شد از صدمه زنجیر تنم

آب گشته بدنم

رقمی نیست ز پا تا به سر من دیگرم

شده پرخون جگرم کو رضا کو پسرم

دل افسرده و محزون و جگر خون و غریب

بی‌پرستار و طبیب

نه معینی است به بالین نه انیسی به سرم

شده پر خون جگرم کو رضا کو پسرم

زد چنان برق اجل شعله مرا بر تن و جان

که به دوران جهان

نه دگر اسم به جا باز بود نی اثرم

شده پرخون جگرم کو رضا کو پسرم

زهر هارون ستمگر جگرم را بگداخت

به دل آتش انداخت

ساخت بی‌مونس و دور از وطن و در به درم

شده پرخون جگرم کو رضا کو پسرم

قاصدی کو که رود از بر من سوی وطن

با غم و درد و محن

به محبان و عزیزان برساند خبرم

شده پرخون جگرم کو رضا کو پسرم

به رضا گوید ایا نور دو چشمان پدر

به سرم کن تو گذر

که به راه تو بود موسم مردن نظرم

شده پرخون جگرم کو رضا کو پسرم

ای مسیب دم مرگ است ز بیداد رسی

همچو مرغ قفسی

یاد آید ز حسین جد به خون غوطه‌ورم

شده پرخون جگرم کو رضا کو پسرم

چو کنم یاد ز احوال تن بی‌سر او

غرقه خون پیکر او

روز چون شام شود تیره به مد نظرم

شده پرخون جگرم کو رضا کو پسرم

ز غم العطش وی به لب شط فرات

شد مرا قطع حیات

روز و شب گشته روان خون ز دو چشمان ترم

شده پرخون جگرم کو رضا کو پسرم

وعده دیدن رویت به قیامت افتاد

عاقبت در بغداد

بی تو مدفون شده‌ام مونس شام و سحرم

شده پرخون جگرم کو رضا کو پسرم

کس نبود از پی دفن و کفن شاه شهید

شد مرا قطع امید

همچو (صامت) به خدنگ غم ماتم سپرم

شده پرخون جگرم کو رضا کو پسرم

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode