گنجور

 
صامت بروجردی

کسی که در صف مستان به احتراز نشیند

چه قابل است که در بزم اهل راز نشیند

بپای خیز و در این شهر غارت دل و دین کن

تو را که گفت نشین تا که فتنه باز نشیند

سعادت ابدی چون نوشته بر پیر تیرت

بهر دلی که نشیند بگو به ناز نشیند

همای عشق چون آگاه بود ز سلطنت فقر

همیشه بر سر رندان پاکباز نشیند

محبت است که باید چو روح از تن محمود

برون شود بسر طره ایاز نشیند

به هر طرف نکند جلوه‌گر جمال تو از چیست

گهی بدیر و گهی بر در حجاز نشیند

دگر مگوی ز زلفش که دام جمله دلهاست

کزین مقدمه (صامت) سخن دراز نشیند

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode