گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
صامت بروجردی

ای کشور هستی را از صبح ازل مالک

معراج حقیقت را تا شام ابد سالک

وجه الله باقی تو باقی همگی هالک

در فرش خدیو کل در عرش علی ذلک

از تو به وضوح آمد موجودی هر معدوم

تا ذات تو را یزدان از پرده برآورده

وز آیت رحمانی معجون تو آورده

آن گونه که خود اعلی نام تو علی کرده

تو مالک و ما مملوک تو خواجه و ما مرده

ما نقطه و تو پرگار تو حاکم و ما محکوم

اسرار لدنی را تو مقطع و تو مبدا

احکام الهی را تو واقف و تو دانا

کونین و مافیها یک قطره از آن دریا

اما زینت وحدت از صورت تو پیدا

آثار الوهیت از فطرت تو معلوم

ز آن روز که تویی علت اشیاء همگی معلول

بی‌طاعت تو طاعت از کس نبود مقبول

تا آنکه کند ذرات اوصاف تو را مفتول

از بس که بود بیرون ادراک تو از معقول

کس را ز صفات تو حرفی نشود مفهوم

از مصحف رویت عقل خوانده صفت باری

کز عفو تو بر اجرام بندد ره ستاری

ما و تعب و خذلان ما و کرب و خواری

گر رایحه فضلت کس را نکند یاری

کی شامه وی گردد از بوی جنان مشموم

ای بر حسب خلقت ما صادر و تو مصدور

قایم به وجود توست ذات عرض و جوهر

تو گنج و جهان مخزون تو روح و جهان پیکر

روح‌القدست دربان ملک و ملک چاکر

بی‌رخصت تو هرگز رزقی نشود مقسوم

تا در نجفت گردید ای نور خدا مسکن

موسی ز شبانی شد از پرتو تو ایمن

تا کی به جواب ما گویی ارنی را لن

از خاک نجف بردار سرای ولی ذوالمن

در کرب و بلا بنگر بر حال شه مظلوم

ریحانه پیغمبر در خاک وطن کرده

خار و خس صحرا را پیرایه تن کرده

بادش ز غبار ره بر جسم کفن کرده

مرغان هوا او را سایه به بدن کرده

پرخون سروی بر نی از سنگ خسان مرجوم

در یاری اطفالت ای شاه سعایت کن

بر سوی غریبان روی از بهر سعادت کن

طفلان حسینت را از لطف رعایت کن

از زینب دلخونت برخیز و حمایت کن

مگذار که گیرد شمر چادر ز سر کلثوم

اهل حرم خود را در کوفه ببین حیران

در کوفه ویرانه از دربدری گریان

دارند با ولادت آخر به تصدق نان

با آنکه نشد هرگز یک لحظه که در دوران

گردد ز در جودت یک مستحقی محروم

از بس که حریم تو در چشم خسان خارند

در دست سپاه ظلم مغلول و گرفتارند

بر پشت شتر عریان اندر سر بازارند

با طعنه یکی گوید از مردم تاتارند

با خنده یکی گوید هستند ز اهل روم

ای شاه نجف (صامت) هستی چو تو مولایش

پیرایه عصیان را مپسند به بالایش

آخر چو اجل سازد در خاک لجد جایش

خواهد به نجف باشد در کوی تو ماوایش

از قرب جوارت شاد بنما دل این مغموم