گنجور

 
سام میرزا صفوی

مردی فقیر و دردمند است در بحر گوی و چوگان مولانا عارفی مثنوی گفته این چند بیت در صفت حسن از آن کتاب است :

افروخته همچو سرو قامت

و زهر طرفی از او قیامت

از کاکل آن مه دل افروز

درهم شده عاشق سیه روز

برهم زده کاکل مرقع

بر چهره ی مه فکنده برقع

از پرتو آفتاب رویش

زرین شده رشته های مویش

چوگان دو زلف آن جفا جوی

هر سوی دلی ربوده چون گوی

چشمش بکرشمه برده دلها

هر گوشه از او هزار غوغا

هر سوی که یک نگاه میکرد

صد عاشق بیدل آه میکرد

لعل لبش، آب زندگانی

گفتار، حیات جاودانی

برگرد لبش خط چو ریحان

خضر است و کنار آب حیوان

خطش که دمیده گرد رخسار

مانند بنفشه است و گلزار

تا بر گل تازه مشک تر ریخت

صد فتنه ز هر طرف برانگیخت

آن گوی ذقن کسی که دیده

چون گوی دمی نیارمیده

صدره پی گوی آن زنخدان

پشت مه بدرگشته چو گان