گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
سام میرزا صفوی

از اهل ولایت ترشیز است و در شیرینی اشعار و حلاوت گفتار شکر ریز . همواره قدم در کوی عاشقی داشت و همیشه اندیشه بر ملاقات گلرخان جفا پیشه میگماشت، تا سلطان عشق بر او دست یافته در خراسان از مهر روی فریدون حسین میرزا از پای در افتاد و مجنون آسا موی سر ژولیده گذاشته داو عاشقی داد و در این باب گوید :

که دارد بعد ازین شبهای هجران رو بکوتاهی

موی ژولیده که بر سر من ابتر دارم

آخر آن شاهزاده آن درویش وفا کیش را پیش خویش طلب داشت و مرهم لطفی بر جگر ریشش نهاد میرزا روزی بر باغی نزول فرموده بود سلطان بخت نام غلام سیاهی را بر در باغ گماشت که کسی را در باغ نگذارد و مولانا بر امید دیدار بر در باغ شتافته موکل مذکور از دخولش مانع آمد لاجرم در بدیهه غزلی این دو بیت از آنجاست گفت و کاغذ بر مومی نهاده بر سیبی تعبیه کرده از ممر آب باندرون فرستاد :

بهر جا پا نهی خواهم که گردم خاک راه آنجا

چه خوش بزمی است رنگین مجلس جانان چه سود اما

میرزا بعد از اطلاع آن او را طلب داشته در لطفی برویش گشاد، بعد از انقراض دولت آن دودمان به تبریز آمد، چون در کمانداری صاحب قبضه بود جوانان آنجا او را از دست یکدیگر میربودند آخر از غایت پیری و شکستگی گوشه گیر گشته هم در آنجا رخت زندگی بخانه جاودانی کشید این چند غزل و چند مطلع از اوست :

که فارغ از خود و وارسته از جهان شده ام

رسید جان بلب از محنت فراق مرا

اجل کجاست که مشتاق او بجان شده ام

گرفته دامن من گرد غم ز هر طرفی

اسیر محنت این تیره خاکدان شده ام

چنانکه تشنه بآب زلال مشتاق است

بخاک پای تو مشتاق تر از آن شده ام

مرا ز عشق تو بر دل هزار بار غم است

عجب نباشد اگر بر دلت گران شده ام

تو آفتابی و من در هوات آن گردی

که ذره ذره ز مهرت بر آسمان شده ام

بزلف او نتوان گفت حال دل اهلی

یا پریشان گشته برگ گل در آب افتاده است

رهبرم در وادی غم بخت گمراه منست

یار دلسوزی که دارم شعله آه منست

ای مرا غرقه بخون دیده ی خونبار از تو

سینه مجروح و جگر ریش و دل افگار از تو

گاه تیر تو کشم از دل و گه ناوک آه

آه تا چند کشم اینهمه آزار از تو

همه چون ذره ز خورشید رخت رقص کنان

مانده چون سایه منم در پس دیوار از تو

ذره ذره مگر از مهر تو بر دارم دل

ور نه دل بر نتوان داشت بیکبار از تو

روی بنمای که تا جان دهم از شوق رخت

جان سپردن زمن و منت دیدار از تو

اهلی از خیل سگانش چه شماری خود را

خاک ره شو که کسی را نبود عار از تو

این غزل او هم بسیار عاشقانه واقع شده :

مرا تا جان بود از مهر آن مه بر ندارم دل

که جان دادن بود آسان و دل بر داشتن مشکل

چو آیم جانب کوی تو صد منزل یکی سازم

وگر بیرون روم در هر قدم صدجا کنم منزل

پس از عمری چه باشد گر کنی یاد گرفتاری

که در عمر خود از یاد تو یکساعت نشد غافل

چو آب زندگی گر بگذری بر خاک مشتاقان

همه چون سبزه از مهر تو بردارند سر از گل

مرا گویند مشکلهای عشق از صبر بگشاید

اگر بودی مرا صبری نگشتی کار من مشکل

کسی کاو بر لبم آبی چکاند نیست جز دیده

ز بخت بد شود آنهم بصد خون جگر حاصل

اگر داری سر سودای او از سر گذر اهلی

و گر پیوند او داری نخست از خویشتن بگسل

شمع رخسار تو را آفت جان ساخته اند

جان صد دل شده پروانه آن ساخته اند

سوختم بی تو ندانم که اسیران فراق

با چنین آتش جانسوز چسان ساخته اند

مگو آن شمع قصد سوز جان عاشقان دارد

ندارد هیچ در دل هر چه دارد بر زبان دارد

ذره ذره ماند در کویش دل بیحاصلم

تا نگردم گرد کویش جمع کی گردد دلم