گنجور

 
سام میرزا صفوی

ولد رشید سلطان سلیم است و بکثرت سپاه و حشم و غلبه عساکر و خدم، بصفت « و حشر سلیمان و جنوده من الجن » موصوف در ایام او اکثر فرنگ بحیطه تصرف او در آمده و کمند تسخیر بر کنگره ی اغلب قلاع نفاع آن بلاد انداخت « و از آن تخمه سه کس برتبه سلطنت رسیده اند اول ایشان دلو عثمان است و او در اوائل « حال شخصی حشمی بوده بکثرت اغنام از سایر صحرا نشینان ممتاز و هر صباح « که خسرو انجم علم زرنگار بر زبر تل مینا رنگ سپهر خضرت شعار نصب کردی دیکی طعام « با علم یاقوت فام بر سر تلی که قریب بحشم او بوده برده ندای هل من مزید در دادندی« فوجی بجهت تماشا و فرقه فقرا او مساکین بجهت مدارا نزد او جمع می شدند و او بطریق « بزرگان نشسته بقسمت آش اشارت میکرد شخصی از وی پرسید که : غرض از این چیست « گفت « مشق سلطنت میکنم» خوش خوش این خبر بپادشاه وقت رسید بنابر تمسخر و استهزاء « دلو عثمان را طلب کرده از این داعیه عظما پرسید، او نیز جرأت کرده مدعائی که داشت « بعرض رسانید و گفت اگر جمعی تابع من باشند بعضی از الکای مخالفان که در این حدود « است بتصرف دیوان اعلی میتوانم آورد، پادشاه و ارکان دولت صلاح در آن دیدند که « اهل زندان را که در آن وقت دویست کس بودند از زندان بیرون آورده تا بین او کنند « بنابراین او نیز آن جماعت را در ظل عنایت و حمایت خود آورده مایحتاج ایشان « از بهای گوسفندان و اموالی که داشت مهیا گردانید و روی توجه بجانب غزای کفار « آوردند، اتفاقا حاکم آندیار به اقصای آن ملک رفته آن عرصه از منازعان و معاندان « خالی بود، القصه بی دردسر نیزه، و آمد و شد پیکان آن محروسه را بتحت تصرف در آورده « ضبط نمود و بتدریج کار برکفار تنگ گرفته جبرا و قهرا بر ایشان مستولی شده و « استقلال تمام پیدا کرد و در آن اثنا دست تصرف سلطان روحش از عرصه بدن کوتاه « گشته پسرش اورد غزل قایم مقام او شد و صیت صلابت و مهابت او باطراف و اکناف « رسیده در آن ولا فرمان فرمای روم به هلاهل ممات مسموم گشته و ارثی که لیاقت « آن امر خطیر را داشته باشد نبود لاجرم سران سپاه و گردن کشان کینه خواه بر او اتفاق کرده بپادشاهی برداشتند .

« این کار دولتست کنون تا کرا رسد » آری همواره فلک را شیوه این است، که یکی « را از حضیض مذلت باوج سلطنت رساند، و دیگری را از تخت و جاه و اقبال به تحت « ادبار کشاند، نه از آنش انفعالی و نه از اینش خوش، حالی .

« یکی را ز بخت سیه برکشد

یکی را ز تخت کیان سرکشد

« نه زین شاد باشد نه ز آن دردمند

چنین است رسم سرای بلند

« جلوس سلطان مذکور بر تخت قیاصره در شهور سنه ست و عشر و ثمانمایه « روی نمود . و تا حال که سنه سبع و خمسین و تسعمایه است در سلطنت آن دیار « متمکنند، اما بواسطه مداومت افیون، و خیالات قریب بسرحد جنون، دو سه نوبت « لشکر بایران کشیده بحمد الله که کاری از پیش نبرده بلکه بمحض لطف « الهی و دفتر اقبال شاهنشاهی بی سر و سامان مراجعت نموده.

« سپاه مورسیه روی را نگر که کمر

به بسته در طلب منصب سلیمانی!؟

« چه دستبرد نماید کلیم در معجز

چه جای لشکر فرعون و عون ماهان است؟!

« چه شک کسی را که دایه ازل به شیر انما یرید الله لیذهب عنکم پروده باشد« از کید مشتی ناپاک چه باک و ذات مستجمع الصفاتی را که اگر قایده ی قضا و قدر در مهد مثل اهل « البیتی کمثل سفینه النوح پرورش داده باشد، او را از موج خیز حادثه چه اندیشه!

هم سیادت در حسب، هم پادشاهی در نسب

کو سلیمان تا به انگشتش کند انگشتری

به همه حال طبیعت موزونی دارد و گاهی بنظم اشعار خاطر عاطر میگمارد، این مطلع از اشعار او ثبت افتاد :

دیده از آتش دل غرقه در آبست مرا

کار این چشمه، ز سر چشمه خرابست مرا