گنجور

 
سلمان ساوجی

سوی کلبه فقیران به سعادت و سلامت

به کجا همی خرامی صنما خلاف عادت؟

سوی کشته‌ای گذر کن به بهانه زیارت

به شکسته‌ای نظر کن به طریقه عیادت

الا ای تازه وَرد ناز پرورد

بدین صحرا کدامین بادت آورد

به خورشیدی چه نقصان راه یابد

اگر بر خانه موری بتابد

سُهایی را منور کرد ماهی

گدایی را مشرف کرد شاهی

بگسترد آفتابی سایه بر خاک

گذاری کرد دریایی به خاشاک»

به پاسخ گفتش آن خورشید شب رو

ملک را کای جهان سالار خسرو

من اندر خواب خوش بودم به مسکن

خیالت ناگه آمد بر سر من

غمت در دامن جان من آویخت

درین سودا ز خواب خوش برانگیخت

کشانم بخت بیدار تو آورد

شب وصل تو امشب روزیم کرد

ملک آشفته بود و سخت بی خویش

حجاب شرم دور انداخت از پیش

به پاسخ گفت: «ای حور پری زاد

جمالت آنکه جانم داد بر باد

چه باشد گر بدین طور تمنی

کند بر عاشقان نور تجلی؟

مرا دیدارش امشب در خیالست

زنان را یک نظر دیدن حلالست

هوس دارم که از دورش ببینم

به چشمان درد بالایش بچینم»

جوابش داد بانو کاین خیالست

به شب خورشید را دیدن محالست

شبست اکنون و از شب رفته یک بهر

رهی دورست از اینجا تا در شهر

کجا خورشیدت امشب رخ نماید!

مراد امشبت فردا برآید»

درین بود او که شهناز از ره راست

بدین ابیات مجلس را بیاراست

دل من در پی آن ماه، که جانانه ماست

گشت سرگشته و او همدم و همخانه ماست

آنکه بیرون زد ازین خیمه سراپرده حسن

همچنان گوشه نشین دل دیوانه ماست

چو شاه چین ز مشرق راند موکب

روان شد خیل زنگی سوی مغرب

خروش کره نای و گردش گرد

به گردون در، زحل را کور و کر کرد

هوا بگرفت ابر و کوس شد رعد

به روز اختیار و طالع سعد

به ملک شام شاه چین روان شد

شه رومش دو منزل همعنان شد

دو منزل با ملک همراز گردید

وداعش کرد و زآنجا باز گردید

ملک جمشید ترک جام مِیْ کرد

سمند عیش و عشرت باز پی کرد

از آنجا کرد رود و جام بدرود

به جای جام زر جست آهنین خود

به جای ساعد سیمین خورشید

حمایل کرد در بر تیغ جمشید

دو شب در منزلی نگرفت آرام

سپه می‌راند یکسر تا در شام

خبر شد سوی شاه شام مهراج

که: «بحر روم شد بر شام مواج

نبود از عرض لشکر ارض پیدا

سپه را نیست طول و عرض پیدا

سواد شام از آن لشکر سیاه است

زمین چون آسمان بر بارگاه است»

سر مهراج شد زاندیشه خیره

شدش بر دیده ملک شام تیره

ملک مهراج را هژده پسر بود

سپاه و ملک و گنج از حد به در بود

از ایشان بود شادیشاه مهتر

به وجه حسن بود از ماه بهتر

به شادی گفت سورت ماتم آورد

عروس ما نر آمد، چون توان کرد؟

گمان بردم که غز باشد عروسم

چه دانستم که نر باشد عروسم

کنون بر رزم باید عزم کردن

بسیج رزم و ترک بزم کردن

سر گنج درم را بر گشادن

به لشکر بهر دشمن سیم دادن

مده مر تیغ‌زن را بی گهر تیغ

گه بی گوهر نباشد کارگر تیغ

سپاه آمد ز هر گوشه فراهم

ز گردش اشهب گیتی شد ادهم

ز هر مرزی روان شد مرزبانی

ز هر شهری برون شد پهلوانی

ز درگه خاست آواز تبیره

شدند آن انجمن جم را پذیره

به صحرای حلب بر هم رسیدند

دو کوه آهنین لشکر کشیدند

دو کوه آهنین دو بحر مواج

یکی جمشید و دیگر شاه مهراج

به هم خوردند باز آن هر دو لشکر

سران را رفت بر جای کُلَه سر

جهان برق یمان از عکس شمشیر

فلک را آب می‌شد زَهره شیر

ز بیم آن روز ابر باد رفتار

به جای آب خون انداخت صد بار

برآمد ناگهان ابر سیه گون

تگرگش ز آهن و بارانش از خون

چو شد قلب و جناح از هر طرف راست

ملک جمشید قلب لشکر آراست

چو کوه افشرد بر قلب سپه پای

که در قلب همه کس داشت او جای

ز هر سو گرد بر گردون روان شد

زمین پنداشتی بر آسمان شد

چو خنجر در سر افشانی دلیران

علم وار، آستین افشاند بر جان

علم بر ماه سر ساییده از قدر

سنان نیزه خوش بنشسته در صدر

ز دست باد پایان خاک بگریخت

برفت از دامن گردون برآویخت

ز گلگون می لبالب بود میدان

به میدان کاسهٔ سر گشته گردان

زمانی نیزه کردی دلربایی

زمانی گرز کردی مهر سایی

دم پیچان کمند خام و پر خم

سر اندر حلقه آوردی چو ارقم

ز لشکر دست چپ مهراب را داد

دگر جان ملک سهراب را داد

که بد سهراب قیصر را برادر

جوانی پهلوانی بد دلاور

ملک تیغ مخالف‌دوز برداشت

میان ترک تارک فرق نگذاشت

ز دست راست چون بر کوه سیلاب

روان بر قلب شادی تاخت سهراب

ز شادی روی را مهراب بر تافت

به سوی مرز شد قیصر عنان تافت

ز یکسو رایت مهراب شد پست

عنان بر تافت بر سهراب پیوست

ملک جمشید تنها ماند بر جای

سپه را همچنان می‌داشت بر جای

به پایان هم رکاب او گران شد

تو گفتی بیستون از جا روان شد

چو صبح از تیغِ چون آب آتش انگیخت

سپه را بر سپاه شامیان ریخت

سپاه شام در یکدم چو انجم

شدند از صبح تیغش یک به یک گم

گهی بر چپ همی زد گاه بر راست

همآورد از صف بدخواه می‌خواست

دلیران یکسر از پیشش گریزان

ز اسبان همچو برگ از باد ریزان

ملک تا نیمروز دیگر از بام

همی زد تیغ چون خور در صف شام

به آخر، روی ازو برگاشت مهراج

بدو بگذاشت تخت و کشور و تاج

ملک در پی شتابان گشت چون سیل

فغان الامان برخاست از خیل

شدند از سرکشان شاه شاهان

بر جمشید شه فریاد خواهان

بر او چون کار ملک شام شد راست

به داد و بخشش آن کشور بیاراست

مشرف کرد دارالملک مهراج

منور شد به نور طلعتش تاج

عقاب از عدل او با صعوه شد جفت

ز شاهین کبک فارغ بال می‌خفت

سپرد آن مملکت یکسر به نوذر

که نوذر خویش افسر بود و قیصر