گنجور

 
سلمان ساوجی

در آن شب در سرای ام هانی

روان شد سوی قصر لا مکانی

براق برق سیر آورد جبریل

که جوزا را غبارش کرد تکحیل

نشست احمد بر آن برق قمر سم

چو جرم شمس بر چرخ چهارم

براق اندر هوا شد چون شهابی

نبی بر پشت او چون آفتابی

چو از بیت الحرام احمد سفر کرد

به سوی مسجدالاقصی گذر کرد

خطاب آمد ز سلطان عطا ده

که سبحان‌الذی اسری به عبده

خیال و فکر و عقل و روح جا ماند

به صحرای درون تنها برون راند

قدم بر باب هفتم آسمان زد

وز آنجا شد، علم بر لامکان زد

براق و جبرئیل آنجا بماندند

به خلوت خواجه را تنها بخواندند

چو تیر غمزه در یک طرفة‌العین

رسید از خوابگه تا قاب قوسین

ز پیشش طرقوا گویان ملایک

ز پس آراسته حوران ارایک

ز حضرت خلعت لولاک پوشید

رحیق جام اعطیناک نوشید

ملایک پرده‌ها را بر گرفته

نبی را صحبتی خوش درگرفته

ز دیوان الهش هشت جنت

ببخشیدند و زآنجا کرد رجعت

چو کار ملک و دین را ساز گردید

به پیروزی از آنجا بازگردید

به یاران از متاع آن‌جهانی

کلید جنت آورد ارمغانی