گنجور

 
سلمان ساوجی

همی گردید مهراب از پی جم

بسان جم کزو گم گشته خاتم

غلامان گرد کوه و دشت پویان

همی گشتند یکسر شاه جویان

پس از یکماه دیدندش در آن کوه

چو ماه نو شده باریک از اندوه

ز حسرت چشمهایش رفته در غار

سرشک از چشمها ریزان چو کهسار

چو آن سرو سهی را دید مهراب

به زیر پای او افتاد و چون آب

چو اشک آمد رخ و چشمش بپوشید

ز درد دل بسی در خاک غلطید

در آتش نیک پای آورد در چنگ

شکر در تنگ و گوهر یافت در سنگ

چو لعل از تاج شاهی اوفتاده

میان سنگ خارا دل نهاده

ز بار دل صنوبر خم گرفته

گل سوری ز ماتم غم گرفته

ز فرش اطلس تن مانده تنها

مبدل کرده اطلس را به خارا

به زاری گفت ای شمع شب افروز

نمی دانم که افکندت بدین روز

الا ای نافه مشکین دلبند

بدین صحرا کدام آهوت افکند؟

به چین اول ترا ای مشک اذفر

به خوناب جگر پرورد مادر

هوا زد بر دماغت بوی سودا

فتاد از اندرون رازت به صحرا

به بوی دوست از مادر بریدی

رها کردی وطن، غربت گزیدی

گهی در بحر گردی یا نهنگان

گهی در کوه باشی با پلنگان

به شب نالنده چون مرغ شب آویز

به روز آشفته چون باد سحر خیز

چو گل بر باد رفتی در جوانی

چو می کردی به تلخی زندگانی

سفر کردی به سودای تجارت

بسی دیدی ازین سودا خسارت

ز سر بیرون کن این سودای فاسد

که بازاریست سست و جنس کاسد

مکن زاری که از زاری و شیون

نیفزاید بجز شادیِ دشمن

ملک یک دم بر آن گفتار بگریست

زمانی در فراق یار بگریست

نگار خویش را در خورد خود دید

نگارین آب چشم از دیده بارید

بدان امید کان زیبا نگارش

چو اشک از دیده آرد در کنارش

جوابش داد و گفت ای یار همدرد

مشو گرم و مکوب این آهن سرد

دم گرمت مرا این آتش افروخت

به چربی زبان قندیل دل سوخت

مرا منع تو افزون می‌کند شوق

وزین تلخی زیادم می‌شود ذوق

دل عاشق سلامت برنتابد

رخ از تیر ملامت برنتابد