گنجور

 
سلمان ساوجی

باغ را رنگی و بویی ز بهارست امشب

بر ورقهای چمن نقش و نگارست امشب

گلرخان چمن از دوش صبوحی زده‌اند

چشم نرگس ز چه در عین خمارست امشب

موی را شانه زد آن ماه مگر بر لب جوی

کآب پرچین و صبا غالیه بارست امشب

گرنه از حجلهٔ شب روی نماید خورشید

از چه مشاطه شب آینه دارست امشب

مگر آن شمع برین جمع گذر خواهد کرد

کز طبقهای فلک نور نثارست امشب

شکر عود و شکر با هم بپرورد

بدین ابیات دود از جم برآورد

تو در خواب خوشی، احوال بیداری چه می‌دانی

تو در آسایشی، تیمار بیماری چه می‌دانی

نداری جز دلازاری و ناز و دلبری کاری

تو غمخواری و دلجویی و دلداری چه می‌دانی

تو چون یک شب به سودای سر زلف پریشانش

نپیمودی، درازی شب تاری چه می‌دانی

برو زاهد، چه پرهیزی ز ناز و شیوه چشمش

بپرس این شیوه از مستان، تو هشیاری چه می‌دانی

دلا گفتم غم خود خور که کار از دست شد بیرون

ترا غم خوردنست ایدل تو غمخواری چه می‌دانی

شکر بگشود بر جم پرده راز

حدیث رفته با او گفت از آغاز

درید از درد و حسرت جامه در بر

همی نالید و می‌زد دست بر سر

بسی کرد از جفای دیده نالِش

بسی دادش به دست خویش مالِش

ز غیرت غمزه‌ها را از پی خواب

به هم برمی‌زد و می‌بردشان آب

ز راه سرزنش سر را ادب کرد

که از بهر چه سر بالین طلب کرد

ز جور طالع وارون برآشفت

ز دوران فلک نالید و می‌گفت

سپهرم بر چه طالع زاد گویی

نصیبم خوشدلی ننهاد گویی

چو می‌شد تلخ بر من زندگانی

چو گل بر باد رفتم در جوانی

اگر طالع شدی دولت به زاری

مرا بودی به گیتی بختیاری

مرا روزی که مادر تنگ برزد

چو مشکم ناف بر خون جگر زد

مرا ایزد بلا بر سر نوشته است

چه شاید کرد اینم سرنوشت است

الا ای بخت تا کی این کسالت

ز خواب آخر نمی‌گیرد ملامت

مرا چون نای ننوازی به کامی

زنی هر دم چو چنگم در مقامی

ولی این خانه را چون در گشادند

اساس کار بر طالع نهادند

اگر صد سال اشک از دیده باری

نگردد شسته نقض بخت، باری

چو بلبل شب همه شب ناله می‌کرد

کنار برگ گل پر ژاله می‌کرد

چو زد زاغ شب از طاق مقوس

گه برخاستن بال مطوس

هزاران بیضه پنداری کزین طاق

فروافتاد و ریزان شد در آفاق

گرفت آفاق را یکسر سپیده

عیان شد زردهٔ خور در سپیده

سپیده بست از سیماب پرده

نمود از پرده خون آلود زرده

چو صبح از حضرت خورشید شهناز

بر جم رفت تا روشن کند راز

به شب رازی که با خورشید گفتند

به روز آن راز با جمشید گفتند

حکایت یک به یک با شاه کردند

شهنشه را ز کار آگاه کردند

چو شه دانست کان معشوق طناز

شد اندر پرده شب محرم راز

زمانی از در عشرت درآمد

چو باد صبح یکدم خوش برآمد

از او مهراب بشنید این حکایت

به دل گفتا درست است این روایت

عجب کان سرو قد از جا نرفته است

چو گل خار غمش در پا نرفته است

فرو رفت از هوایت پای در گل

بدین جانب هوایش کرد مایل

بود وقتی علاج رنج دشوار

که نشناسد طبیب احوال بیمار

علاج آنگه به آسانی توان کرد

که روشن گردد او را علت درد

بت مجلس فروز از بامدادان

به ساقی گفت جام می بگردان

بیا ساقی که طیشی دارم امروز

نشاط و تازه عیشی دارم امروز

بیاور می که این جای صبوح است

مرا میل می و رای صبوح است

برون ز اندازه میْ خواهیم خَوردن

درون‌ها پر ز میْ خواهیم کردن

به گیتی کو خرد را بود پابند

به میدان زرش ساقی درافکند

شفق گون باده در شامی پیاله

چو شبنم در میان صبح ژاله

ز رویش عکس بر ساغر فتاده

به آب کوثر آتش درفتاده

میان آب صافی نور می‌دید

به روح اندر لقای حور می‌دید

به دریای قدح در ماه غواص

در آن دریا هزاران زهره رقاص

به هر جامی که گردانید ساقی

حریفی را بغلتانید ساقی

به یاد یار نوشین باده می‌خَورد

نشاط و عیش دوشین تازه می‌کرد

ز مجلس بانگ نوشانوش برخاست

مِیْ اندر سر نشست و هوش برخاست

بهار افروز این شعر بهاری

ادا می‌کرد در صوت هزاری