گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
سلمان ساوجی

گلی دید از هوا پیراهنش چاک

مهی از آسمان افتاده در خاک

ز پا افتاده قدی همبر سرو

پریده طوطی هوش از سر سرو

عرق بر عارض گلگون نشسته

هزاران عقد در بر گل گسسته

چو نیلوفر گل صد برگ در آب

شده بادام چشمش در شکر خواب

گرفته دامن لعلش زمرد

دری ناسفته در وی لعل و بسد

درل خورشید را پا رفت در گل

بر او چون ذرّه عاشق شد به صد دل

به حیلت خفته می‌زد راه بیدار

به صنعت برد مستی رخت هشیار

ملک چون سایه بیهوش اوفتاده

فراز سایه خورشید ایستاده

سهی سرو از دو نرگس ژاله انگیخت

گلابی چند بر برگ سمن ریخت

صبا با چین زلفش بود دمساز

دماغ خفته بویی برد از آن راز

به فندق مالش ترکان چین داد

دو هندو را ز سیمین بند بگشاد

چو زلف خویشتن بر خویش پیچید

چو اشک خود دمی بر خاک غلتید

سرش چون گرم شد از تاب خورشید

ز خواب خوش بر آمد شاه جمشید

ز خواب خوش چو مژگان را بمالید

به بیداری جمال ماه خود دید

بر آورد از دل شوریده آهی

چو ماهی شد تپان از بهر ماهی

پری رخ بازگشت از پیش جمشید

خرامان شد به برج خویش خورشید

بدو مهراب گفت آهسته، ای شاه

چه برخیزد بجز رسوایی از راه!

ز آب دیده کاری برنخیزد

ز روی دل غباری برنخیزد

نباشد بی سرشک و ناله سودا

ولی هر چیز را وقتی است پیدا

ز بارانی که تابستان ببارد

به غیر از بار دل باری نیارد

نداری تاب انوار تجلی

مکن بسیار دیدارش تمنی

تحمل باید و صبر اندرین کار

تحمل کن دمی، خود را نگه دار

ملک برخاست چون باد از گلستان

سوی خرگاه رفت افتان و خیزان

دو درج لعل با خود داشت جمشید

فرستاد آن دو درج از بهر خورشد

مه نو برج درج لعل بگشود

هزاران زُهره در یک برج بنمود

به زیر لعل دری سفت سر بست

گهر بنمود و درج لعل بشکست

که هست این گوهر از آتش نه از خاک

هزارش آفرین بر گوهر پاک!

سمن رخسار خورشید گل اندام

کنیزی داشت، گلبرگِ طری نام

اشارت کرد گلبرگ طری را

که رو بیرون بگو آن جوهری را

نه لعل است این بدین زیب و بها، چیست

بگو تا این گهر ها را بها چیست

ملک در بهر حیرت بود مدهوش

برون کرده حدیث گوهر از گوش

نمی‌دانست گفتار سمن رخ

زبان بگشاد مهرابش به پاسخ

که شاها، این گهرهای نثاری است

نه زیبای قبول شهریاری است

ز هر جنسی گهر با خویش دارم

اگر فرمان دهی فردا بیارم

زمین بوسید خسرو گفت شاها

به برج نیکویی تابنده ماها

نثار و هدیه را رسم اعادت

به شهر ما نباشد رسم و عادت

نه من گردونِ دونم هر گهر کان

برون آرد، برد بازش بدان کان

من خاکی به خاک خوار مانم

ز هر جنسی که دارم برفشانم

سمن رخ پیش گلرخ برد پاسخ

چو گل بشکفت و گفتا با سمن رخ

چنین بازارگان هرگز ندیدم

بدین همت جوان هرگز ندیدم

غریب است این که ناکامی غریبی

ز ما نایافته هرگز نصیبی

گهرهای چنین بر ما بپاشد

چنین شخص از گهر خالی نباشد

همانا گوهرش پلک است در اصل

هزاران آفرینش باد بر اصل

« کتایون» نام، آن مه دایه‌ای اشت

که از هر دانشی پیرایه‌ای داشت

فرستادش به رسم عذر خواهی

بپوشیدش به خلعت‌های شاهی

از آن پس نافه‌های چین طلب کرد

حریر و دیبه رنگین طلب کرد

سر بار متاع چین گشادند

ز دیبا جامه‌ها بر هم نهادند

شد از عرض حریر و مشک عارض

زمین با عارض خوبان معارض

به هر سو طبله عنبر نهادند

نسیم گلستان بر باد دادند

ملک یاقوت اشک از دیده می‌راند

نهان در زیر لب این شعر می‌خواند: