ز شوق ملک چین آهی بر آورد
به نرگس زار آب از دل در آورد
شد از آه ملک خورشید در تاب
ملک را گفت: کای شمع جهانتاب
چرا هر لحظه دود از دل برآری؟
چرا خونین سرشک از دیده باری؟
همانا از هوا میریزی این دمع
سرت با شاهدی گرمست چون شمع
زعشقت بر جگر پندار داغیست
به ملک چین تو را چشم و چراغیست
ولی جایی که چشم خور فروزد
کسی چون از برای شمع سوزد؟»
ملک گفت: «ای چراغ بزم انجم
سر زلفت سواد چشم مردم
سرشک ما که هست ما در آورد
غم مادر به چشم ما درآورد
تو قدر صحبت مادر چه دانی
که از مادر دمی خالی نمانی؟
وجودم را تب غربت بفرسود
تنم در بوته هجران بپالود
بر احوال من آنکس اشک پاشد
که روزی رنج غربت دیده باشد
از آن پژمرده شد گلبرگ سوری
که در طفلی ز مسکن جست دوری
از آن رو سرو باشد تازه و تر
که پا از مرز خود ننهد فراتر
به خاور بین عروس خاوری را
به رخ مانند گلبرگ تری را
وز آنجا سوی مغرب چون سفر کرد
به غربت بین که چون شد چهرهاش زرد
به اقبالت به هر کامی رسیدم
مِی عشرت ز هر جامی چشیدم
کنون باید به نوعی ساخت تدبیر
که بینم باز روی مادر پیر
عنان بر جانب چین آری از روم
همایون سایه اندازی بر آن بوم
بهارش را دمی آرایش گل
کنی اطراف چین مشکین ز سنبل»
صنم را رخ ز تاب دل برافروخت
دلش بر آتش سودای جم سوخت
به جم گفت: «این حدیث امشب به افسر
بگویم تا کند معلومِ قیصر
ببینم تا چه فرمان میدهد شاه
ترا از رای شه گردانم آگاه
به نزد مادر آمد صبح خورشید
حکایت باز گفت از قول جمشید
که: «جم را شوق مادر گشته تازه
ازین درگاه میخواهد اجازه
تو میدانی که جم را جای چین است
ز چینش تا بدخشان در نگین است
بدین کشور نخواهد دل نهادن
سریر ملک چین بر باد دادن
گه از مادر سخن گوید گه از باب
بباید یک نظر کردن درین باب
بباید دل ز غم پرداخت ما را
بسیج راه باید ساخت مارا»
چو بشنید افسر افسر بر زمین زد
گره بر ابرو و چین بر جبین زد
برآشفت از حدیث رفتن جم
به دختر گفت: « ازین معنی مزن دم
ترا بس نیست کاشفتی جهانی
گزیدی از جهان بازارگانی؟
بدو دادی سپاه و گنج این بوم
کنون خواهد به چینت بردن از روم
چو خورشید آن عتاب مادری دید
بگردانید وضع و خوش بخندید
به مادر گفت: «ای پر مهر مادر
همانا کردی این گفتار باور
ز چین جمشید بیزارست حالی
ز مادر من نخواهم گشت خالی
ملک را این حکایت نیست در دل
نهد یک موی من با چین مقابل
مزاحی کردم و نقشی نمودم
ترا در مهر خود میآزمودم
من از پیش تو دوری چون گزینم
روم با چینیان در چین نشینم؟
بدین باد و فسون چندانْش دم داد
که افسر گشت ازین اندیشه آزاد
ز پیش مادر آمد نزد جمشید
که: «میباید برید از رفتن امید
همی باید نهادن دل بدین بوم
و یا خود بی اجازت رفتن از روم»
ملک گفتا: «مرا با چین چه کارست؟
نگارستان چین کوی نگارست
مرا مشک ختن خاک در تست
سواد چین دو زلف عنبر تست
به هر جایی که فرمایی روانم
به هر نوعی که میرانی برانم
اگر گویی که شو خاک ره روم
غبارم بر ندارد باد ازین بوم
وگر گویی که در چین ساز مسکن
شوم آن مرز را گردم کیا من
حکایت را بدان آمد فروداشت
که: «ما را فرصتی باید نگه داشت
شبی بر باد پایان زین نهادن
ازینجا سر به ملک چین نهادن
ملک بر عادت آمد نزد قیصر
به قیصر گفت کای دارای کشور
زمان عشرت و فصل بهار است
هوا پر مرغ و صحرا پر شکار است
هوای دشت جان میبخشد امروز
زلال جو روان میبخشد امروز
همه کهسار پر آواز رود است
همه صحرا پر از بانگ سرود است
به صحرا تازی اسبان را بتازیم
به بازان در هوا نقشی ببازیم
درین خرم بهاران شاه خورشید
که بادا بر سرش ظل تو جاوید
هوس دارد که بر عزم شکاری
رود بیرون به طرف مرغزاری
به پاسخ گفت کین عزمی صواب است
شما را عزت و روز شباب است
زمان نوبهار و نوجوانی است
اوان عیش و عهد کامرانی است
بباید چند روزی گشت کردن
ز جام لاله گونی باده خوردن
چو از قیصر اجازت یافت جمشید
به ساز راه شد مشغول خورشید
ز گنج و گوهر و خلخال و یاره
ز تاج و تخت و طوق و گوشواره
ز دیبا و غلام و چارپا نیز
ز لالا و پرستاران و هر چیز
که بتوانست با خود کرد همراه
به عزم صید بیرون رفت با شاه
در آن نخجیرگه بودند ده روز
به روز اختیار و بخت پیروز
از آنجا رخ به سوی چین نهادند
پس از سالی به حد چین فتادند
همه ره در نشاط و کام بودند
ندیم چنگ و یار جام بودند
سحرگاهی بشیر آمد به فغفور
که آمد رایت جمشید منصور
به پیروزی رسید از روم جمشید
چو عیسی همعنانش مهد خورشید
ملک فغفور چون این مژده بشنید
گل پژمرده عمرش بخندید
ملک فغفور بود از غم به حالی
که کس بازش ندانست از خیالی
ز تنهایی تن مسکین همایون
شده چون تار مویی غرقه در خون
نسیم یوسفش پیوند جان شد
همایون چون زلیخا نوجوان شد
ز شادی شد ملک را پشت خم راست
ندای مرحبا از شهر برخاست
درخت بخت گشت از سر برومند
که آمد تاج را بر سر خداوند
همای چتر شاهی کرد پر باز
که آمد شاهباز سلطنت باز
ملک فرمود کاذینها ببستند
ز هر سو با می و مطرب نشستند
چو پیدا گشت چتر شاه جمشید
زده سر از جناح چتر خورشید
چه خوش باشد وزین خوشتر چه باشد
وزین زیبا و دلکشتر چه باشد
که یاری دل ز یاری برگرفته
که ناگه بیندش در بر گرفته
فرود آمد ز مرکب شاه کشور
گرفت آرامِ دل را تنگ در بر
همایون را چو باز آمد به تن هوش
گرفت آن سرو سیمین را در آغوش
چو جان نازنینش داشت در بر
هزاران بوسه زد بر چشم و بر سر
ملک در دست و پای مادر افتاد
سرشک آتشین از دیده بگشاد
چو از مادر جدا شد شاه جمشید
همایون رفت سوی مهد خورشید
همایون دید عمری در عماری
چو در زرین صدف دُر دَراری
چو پیدا شد رخ خورشید انور
بر آمد نعره الله اکبر
همایون در رخش حیران فرو ماند
سپاس صنع یزدان بر زبان راند
به دامنها گهر با زر برآمیخت
به دامن بر سرش گهر فرو ریخت
همه با گوهر و سیم نثاری
چو ابر بهمن و باد بهاری
ز صحن دشت تا درگاه شاپور
مرصع بود خاک از دُر منثور
ز دیبا فرشها ترتیب کردند
رخ دیبا به زر تذهیب کردند
به هر جایی گل اندامی ستاده
چو گل زرین طبق بر کف نهاده
به هر جانب چو لاله دلفروزی
همی افروخت مشکین عود سوزی
ملک جمشید با این زیب آیین
به فال سعد منزل ساخت در چین
خضر سفید شیبت چو دم زد از سیاهی
عین الحیات عالم سر زد ز حوض ماهی
برخاست رای هندو از ملک شام بنشست
سلطان نیمروزی در چین پادشاهی
ملک فغفورش اندر بارگه برد
بدو تاج و سریر و ملک بسپرد
به شاهی بر سر تختش نشاندند
ملک جمشید را فغفور خواندند
بزرگان گوهر افشاندند بر جم
به شاهی آفرین خواندند بر جم
چو کار ملک بر جمشید شد راست
به داد و عدل گیتی را بیاراست
چنان عمری به عدل و داد میداشت
به آخر درگذشت او نیز بگذاشت
چنین بود ای برادر حال جمشید
جهان بر کس نخواهد ماند جاوید
چو خورشید ار شوی بر چرخ گردان
به زیر خاک باید گشت پنهان
چو جمشید ار بود بر باد تختت
جهان آخر دهد بر باد رختت
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
هوش مصنوعی: در این متن شعری، عشق و غم جدایی میان شخصیتهایی با نامهای «ملک چین» و «جمشید» به تصویر کشیده شده است. ملک چین در شوق و اشتیاق به جمشید، احساسات عمیق خود را ابراز میکند و از زیباییهای کشورش میگوید.
جمشید به خاطر دوری از مادر و غربت خود به درد و رنج دچار شده و در جستجوی راهی برای دیدار دوباره مادرش است. در این میان، زیبایی و خصوصیات خاص عشق مورد بررسی قرار میگیرد. شعر به مقایسه بین گل و سرو و همچنین اهمیت ارتباط با مادر اشاره میکند.
جمشید سرانجام تصمیم به سفر به چین میگیرد و با همکاری ملک فغفور به شکار و خوشگذرانی میپردازند. در نهایت، جمشید به موفقیتهایی دست مییابد و با شادی و سرور به خدمت کشورش برمیگردد. با این حال، در انتهای شعر به فانی بودن زندگی و اهمیت عدالت و خوبی در دوران سلطنت اشاره میشود.
هوش مصنوعی: به خاطر علاقهای که به زیبایىهای چین دارد، آهی از دل برآورده و اشکهایی نیز از دلش در نرگسزار ریخته است.
هوش مصنوعی: از شدت آه و گریهی ملک خورشید، تابش او به حالت نگران و دلتنگی درآمد و با صدای ندا گفت: ای شمعی که نور جهان بر تو میتابد.
هوش مصنوعی: چرا هر لحظه از دل تو دود بلند میشود؟ چرا اشکهای خونین از چشمانت سرازیر میشود؟
هوش مصنوعی: این دَمِ عطرآگین که از تو ساطع میشود، مانند شمعی است که نورش در کنار یک شاهد گرم روشنایی میبخشد.
هوش مصنوعی: عاشقانههای تو همچون آتشی در دل من است و در این دنیای زیبای تو، چشمانت مانند نوری درخشان هستند.
هوش مصنوعی: در جایی که نور خورشید میتابد، چه نیازی به سوزاندن شمع وجود دارد؟
هوش مصنوعی: ملک گفت: «ای روشنی بخش شبهای ستارهباران، رنگ زلفت همانند تیرگی چشمهای مردم است.»
هوش مصنوعی: اشکهای ما ناشی از غم مادر است که به چشمان ما راه یافته است.
هوش مصنوعی: تو نمیدانی چقدر ارزشمند است که همیشه در کنار مادر باشی و لحظهای از او دور نشوی.
هوش مصنوعی: وجود من به شدت تحت تأثیر دوری و غم غربت قرار گرفته و جسمم نیز در داغ جدایی در حال تحلیل رفتن است.
هوش مصنوعی: کسی که روزی خود درد جدایی و غم غربت را تجربه کرده باشد، تنها در چنین حالتی میتواند برای من دلسوزی کند و بر حال من اشک بریزد.
هوش مصنوعی: گلبرگ زیبای گلسرخ از بیمهری و دوری از مکان خود پژمرده و افسرده شده است، انگار که در زمان کودکیاش از خانه و محیط خود دور مانده باشد.
هوش مصنوعی: به همین دلیل است که سرو همیشه شاداب و سرزنده است؛ زیرا از محدودهاش فراتر نمیرود.
هوش مصنوعی: به سمت شرق نگاه کن، عروس شرقی را میبینی که مانند گلبرگ درخشان و تازه به نظر میرسد.
هوش مصنوعی: از آنجا که به سمت مغرب سفر کرد، به غربت نگاه کن که چهرهاش چگونه زرد شد.
هوش مصنوعی: به خاطر خوشبختی و موفقیتهایت، من به هر شادیای دست یافتم و از هر جامی، لذت نوشیدم.
هوش مصنوعی: الان باید به گونهای برنامهریزی کنم که دوباره بتوانم چهره مادر پیرم را ببینم.
هوش مصنوعی: تو پرچم و نشانهی زیبایی را به شرق میکشی و از سرزمین روم، بر آن سرزمین سایه میافکنی.
هوش مصنوعی: بهار را با زیبایی گلهای رنگارنگ تزیین کن و دور و برش را با عطر گل سنبل پر کن.
هوش مصنوعی: معشوق با زیبائیهایش دل را شاداب کرده است، اما دل همچنان در آتش عشق و آرزوی جمشید در حال سوختن است.
هوش مصنوعی: به جم گفتم: «امشب این داستان را به افسر بگویم تا او در مورد قیصر اطلاعاتی را مشخص کند.»
هوش مصنوعی: ببینم که شاه چه دستوری به تو میدهد تا من هم از نظر او آگاه شوم.
هوش مصنوعی: صبح خورشید به نزد مادر رفت و داستانی را از زبان جمشید برای او روایت کرد.
هوش مصنوعی: جم، به شوق دیدن مادرش، از این درگاه درخواست اجازه میکند.
هوش مصنوعی: تو میدانی که منطقه جم، محلی شایسته و باشکوه است و زیباییهای آن تا بدخشان را در بر میگیرد.
هوش مصنوعی: در این سرزمین، قلبی نمیخواهد به آنجا وابسته شود، زیرا سلطنت چین را به باد دادهاند.
هوش مصنوعی: گاهی باید از مادر سخن گفت و گاهی از پدر؛ لازم است یک بار دیگر در این موضوع فکر کرد.
هوش مصنوعی: باید دل خود را از غم خالی کنیم و برای رسیدن به اهدافمان باید راهی پیدا کنیم و آماده شویم.
هوش مصنوعی: پس از شنیدن این خبر، او تاج را بر زمین انداخت و با ناامیدی ابروها را در هم فشرد و صورتش را در هم کشید.
هوش مصنوعی: جم از رفتن خود به دنیای دیگر ناراحت شد و به دخترش گفت: «در مورد این موضوع صحبت نکن».
هوش مصنوعی: آیا برای تو کافی نیست که از میان این دنیا، دنیای تجارت را انتخاب کردی؟
هوش مصنوعی: تو به زودی سپاه و ثروت این سرزمین را به کسی خواهی داد که اکنون از روم میآید تا آنها را به چین ببرد.
هوش مصنوعی: وقتی خورشید به آن خشم و ناراحتی مادری نگاه کرد، به خود توجه نکرد و با لبخندی خوش به سمت دیگری روی آورد.
هوش مصنوعی: مادر، تو با مهر و محبت خود همیشه این حرفها را باور کردهای.
هوش مصنوعی: به خاطر زیبایی و شکوه دنیای جمشید (پادشاهی افسانهای) دلتنگ هستم، اما نمیخواهم از محبت مادر خود بینصیب بمانم.
هوش مصنوعی: این بیت به این معناست که برای یک پادشاه یا شخص برجسته، ارزش و جایگاه یک انسان معمولی آنچنان نیست که توجه او را جلب کند. حتی اگر این شخص فقط یک موی خود را در پیش آن پادشاه قرار دهد، باز هم این موضوع برای او مهم نیست و توجهی به آن ندارد. به عبارتی، زندگی و مسائل کوچک افراد عادی برای افراد رده بالای جامعه اهمیت چندانی ندارد.
هوش مصنوعی: من با شوخی و بازیگوشی، تصویری از تو را در عشق خود ترسیم کردم و به نوعی تو را آزمایش میکردم.
هوش مصنوعی: من چگونه میتوانم از تو دور باشم، وقتی که میتوانم در چین با چینیها زندگی کنم؟
هوش مصنوعی: بهقدری با این باد و جادو او را دلسر کردند که از این فکر، تاجی بر سرش گذاشتند و آزاد شد.
هوش مصنوعی: مادر به جمشید نزدیک شد و گفت: «باید از امید رفتن، فاصله بگیری.»
هوش مصنوعی: باید دل را در این سرزمین بگذاری و یا اینکه بدون اجازه از این مکان رفتن نداشته باشی.
هوش مصنوعی: ملک گفت: «من چه ارتباطی با چین دارم؟ جایی که معشوقهها هستند، در چین است.»
هوش مصنوعی: من عطر مشک ختن را در خاک تو احساس میکنم و رنگ سیاه زلفهای تو برای من مانند عنبر است.
هوش مصنوعی: به هر جا که بخواهی میروم و به هر شکل که بخواهی مرا هدایت کنی، اطاعت میکنم.
هوش مصنوعی: اگر بگویی که من به زمین میروم و غبار را از خود دور میکنم، باد از این سرزمین چیزی از من ا نمیزداید.
هوش مصنوعی: اگر بگویی که در سرزمین چین زندگی میکنم، باید بدانید که من مانند یک فرمانروا در آن دیار خواهم بود.
هوش مصنوعی: حکایت به این صورت است که: «ما باید فرصتی برای خود فراهم کنیم.»
هوش مصنوعی: شبی تصمیم گرفتم از اینجا پرده بردارم و به سرزمین چین بروم.
هوش مصنوعی: فرشته به عادت همیشگیاش نزد قیصر رفت و به او گفت: ای مالک سرزمینها.
هوش مصنوعی: این زمان، زمانی خوش و شاداب است که فصل بهار فرا رسیده و در آسمان پر از پرندگان است و زمین نیز پر از شکار و جاذبههای طبیعی.
هوش مصنوعی: آب و هوای دشت امروز به انسان زندگی میدهد و جوی زلال و روان نیز احساس تازگی و شادابی را به ارمغان میآورد.
هوش مصنوعی: تمامی تپهها و درختان پر از صدای رود هستند و همه دشتها هم پر از نغمه و آواز است.
هوش مصنوعی: بیایید در دشت به تماشای دویدن اسبها بپردازیم و در آسمان با پرندگان بازی کنیم.
هوش مصنوعی: در این بهار دلانگیز، خورشید مانند شاهی است که همیشه سایه تو بر روی او خواهد ماند.
هوش مصنوعی: او آرزو دارد که به قصد شکار، به سوی دشت و چمن برود.
هوش مصنوعی: او به او گفت که این تصمیم درست و شایستهای است و شما در این زمان جوانی و قدرت خود را دارید.
هوش مصنوعی: این دوران، زمان جوانی و شکوفایی است، زمانی برای شادی و لذت بردن از زندگی.
هوش مصنوعی: باید چند روزی را به گشت و گذار گذراند و از شراب زعفرانی نوشید.
هوش مصنوعی: وقتی جمشید از قیصر اجازه گرفت، به راه افتاد و سرگرم کارهای خود شد.
هوش مصنوعی: از گنج و جواهر و زیورآلات و دوستان، از تاج و تخت و گردنبند و گوشواره.
هوش مصنوعی: از پارچههای نرم و زیبا و خدمتکاران و چهارپایان، همچنین از افرادی که در نقش پرستار و نگهدارنده هستند و هر چیز دیگر.
هوش مصنوعی: کسی که توانست با خود همراهمی کند، با ارادهای قوی و هدفی مشخص، به همراه شاه به دنبال شکار رفت.
هوش مصنوعی: در آن منطقه، به مدت ده روز، همه چیز بهدست اختیار و شانس خوب بود.
هوش مصنوعی: بعد از مدتی که در جستجوی زیبایی و جذابیت چین بودند، متوجه شدند که در نهایت به سرزمینی رسیدند که همه آن زیباییها و جذابیتها در آنجا وجود دارد.
هوش مصنوعی: همه در حال شادی و خوشی بودند و دوستان با ساز و نوشیدنی کنار هم بودند.
هوش مصنوعی: در صبح زود، پیامآور به فغفور (پادشاه) آمد و خبر داد که پرچم جمشید منصور (پادشاه بزرگ و معروف) به اهتزاز درآمده است.
هوش مصنوعی: جمشید از روم پیروز شد و مانند عیسی، هممرتبه با او شعاع خورشید را به دنیا آورد.
هوش مصنوعی: وقتی ملک فغفور این خبر خوش را شنید، عمر گل پژمردهاش به شوق و شادی دوباره خندید.
هوش مصنوعی: ملک فغفور به شدت غمگین بود و حالتی داشت که هیچکس نتوانست از احساسات درونیاش باخبر شود.
هوش مصنوعی: از تنهایی، جسم بیچارهی همایون به حالتی درآمده که مانند تار مویی است که در خون غرق شده است.
هوش مصنوعی: نسیم خوش او جان انسان را شاداب و زنده کرده است، مانند اینکه زلیخا وقتی جوان و زیبا شد، تحت تأثیر عشق یوسف قرار گرفت.
هوش مصنوعی: از خوشحالی، تاج و تخت به حالت راست درآمد و صدای "مرحبا" از شهر به گوش رسید.
هوش مصنوعی: درخت شانس و بخت به خاطر سر بلندی و قد بلندش، به اوج رسید و تاج افتخاری بر سر خداوند نهاده شد.
هوش مصنوعی: پرندهای که چتر سلطنت را بر سر گرفته بود، وقتی شاهزادهای به عنوان حاکم دوباره ظهور کرد، بالهای خود را گشود.
هوش مصنوعی: پادشاه دستور داد که درهای دروغ را ببندند و از هر سو با شراب و نوازندگان جشن گرفتند.
هوش مصنوعی: زمانی که چتر شاه جمشید نمایان شد، سر از کنار چتر خورشید برداشت.
هوش مصنوعی: زندگی و زیباییهای آن، حسی از خوشحالی و راحتی به انسان میبخشد و چنین لحظاتی در نظر هیچ چیز نمیتواند به اندازه آن زیبا و دلنشین باشد.
هوش مصنوعی: کسی که محبت دلش را از یاری دیگران گرفته، ناگهان خود را در آغوش آن یار میبیند.
هوش مصنوعی: شاه از سوارکاری پایین آمد و در آغوشش آرامش دل را به دست آورد.
هوش مصنوعی: وقتی همایون دوباره به تن خود بازگشت، هوش و حواسی که داشت، چنان او را مشغول کرد که آن سرو سیمین را در آغوش گرفت.
هوش مصنوعی: او جان عزیزش را در آغوش داشت و هزاران بوسه بر چشمان و سرش نثار کرد.
هوش مصنوعی: پادشاه در برابر مادرش به زانو درآمد و اشکهای داغی از چشمانش سرازیر شد.
هوش مصنوعی: وقتی شاه جمشید از مادرش جدا شد، به سمت مهد خورشید حرکت کرد.
هوش مصنوعی: همایون در طول زندگیاش، زیبایی و ارزشهای خود را در جایی همچون زیبایی یک مروارید در صدف میبیند.
هوش مصنوعی: وقتی چهره درخشان خورشید نمایان شد، فریاد الله اکبر به آسمان برخاست.
هوش مصنوعی: از دیدن زیبایی و جمال همایون، فرد حیران و شگفتزده میشود و به همین دلیل، شکرگزاری و ستایش خداوند بر زبانش جاری میشود.
هوش مصنوعی: در دامن او جواهرات طلا با هم آمیخته شده و بر سر او هم جواهرات فرو میریزند.
هوش مصنوعی: همه با گوهری پر ارزش و نقرهای درخشان مثل ابرهای بهمن و بادهای بهاری هستند.
هوش مصنوعی: از دشت تا درب شاپور، خاک پر از جواهرات درخشانی است که به مانند دُرهای زیبا پراکنده شدهاند.
هوش مصنوعی: پارچههای نرم و زیبا را به شکل فرش درآوردهاند و چهرهای لطیف و درخشان را با طلا آراستهاند.
هوش مصنوعی: در هر مکان، دختری زیبا و دلربا دیده میشود که مانند گلی درخشان بر روی ظرفی قرار گرفته است.
هوش مصنوعی: در هر سو، مانند گل لالهای که زیبایی خاصی دارد، بویی خوش و دلانگیز پراکنده شده است و عود خوشبو در حال سوختن است.
هوش مصنوعی: ملک جمشید با این زیب و زینت، خانهای خوشیمن و خوشآیند در سرزمین چین بنا کرد.
هوش مصنوعی: وقتی خضر، پیر و سفیدپوش، از تاریکی بیرون آمد، زندگی جاودانی به جهان دمید و مانند ماهی از برکه سر بالا کرد.
هوش مصنوعی: فکری از هندو به وجود آمد و از سرزمین شام برخاست، و در همین حال، سلطانی که در نیمروز زندگی میکند در چین قرار دارد و پادشاهی میکند.
هوش مصنوعی: ملک فغفور در دربار به او تاج و تخت و سلطنت را تسلیم کرد.
هوش مصنوعی: ملک جمشید را بر تخت سلطنت نشاندند و او را فغفور نامیدند.
هوش مصنوعی: بزرگان دانشمندان و نیکسرشتان، بهترین چیزهای خود را برای عمران و شکوه جم (که نماد پادشاهی است) به نمایش گذاشتند و بر او درود فرستادند.
هوش مصنوعی: زمانی که کار پادشاهی جمشید به درستی انجام شد، به وسیله داد و عدل، جهان را زیبا و منظم ساخت.
هوش مصنوعی: او عمرش را در رعایت انصاف و عدالت گذراند و در پایان زندگیاش نیز همین را به یادگار گذاشت.
هوش مصنوعی: ای برادر، اینگونه بود حال جمشید؛ هیچ چیز در این دنیا برای هیچ کس جاودانه نخواهد ماند.
هوش مصنوعی: اگر مانند خورشید بر آسمان درخشانی، باید بدانیم که در نهایت، به زیر خاک پناه خواهیم برد و مخفی خواهیم شد.
هوش مصنوعی: اگر هم چو جمشید، دارای قدرت و ثروت بینظیری باشی، در نهایت این دنیا به راحتی هر آنچه را که داری، به باد خواهد داد.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
معرفی ترانههایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال یک حاشیه برای این شعر نوشته شده است. 💬 من حاشیه بگذارم ...
reply flag link
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.