گنجور

 
سلمان ساوجی

عاشق سرمست را، با دین و دنیا کار نیست

کعبه صاحب‌دلان، جز خانه خمار نیست

روی زرد عاشقان، چون می‌شود گلگون به می

گر خم خمار را رنگی ز لعل یار نیست

زاهدی گر می‌خرد عقبی، به تقوی، گو، بخر

لاابالی را، سر و سودای این بازار نیست

از سر من باز کن ساقی خرد را، کاین زمان

با خیالش خلوتی دارم که جان را بار نیست

طلعتش، آیینه صنع است و در آیینه‌اش

جمله حیرانند و کس را زهره گفتار نیست

شمع ما گر پرده بر می‌دارد، از روی یقین

در حق آتش‌پرستان، بعد از آن انکار نیست

حال بی‌خوابی چشم من، چه می‌داند کسی

کاو چو اختر هر شبی تا صبحدم بیدار نیست

دامن وصلش به جان از دست دادن مشکل است

ورنه جان دادن، به دست عاشقان دشوار نیست

دوش با دل، راز عشق دوست گفتم، غیرتش

گفت سلمان بس، که هر کس محرم اسرار نیست

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode