گنجور

 
سلمان ساوجی

در زلف خویش پیچ و ازو حال ما بپرس

حال شکستگان کمند بلا بپرس

وقتی که پرسشی کنی اصحاب درد را

ما را که کشته‌ای بجدایی، جدا بپرس

حال شکستگان همه فی الجمله باز جوی

چون من شکسته دل ترم اول مرا بپرس

خونم بریخت چشم تو گو از خدا بترس

آخر چه کرده‌ام ز برای خدا بپرس

خون میرود میان دل و چشم من بیا

بنشین میان چشم و دل ماجرا بپرس

خواهی که روشنت شود احوال درد ما

درگیر شمع را وز سر تا به پا بپرس

جانها به بوی وصل تو بر باد داده‌ایم

گر نیست باورت ز نسیم صبا بپرس

کردم سوال دل ز خرد گفت ما از و

بیگانه‌ایم این سخن از آشنا بپرس

تو پادشاه حسنی و سلمان گدای توست

ای پادشاه حسن ز حال گدا بپرس

 
 
 
شاه نعمت‌الله ولی

جام خوشی ز دُردی دردش چو ما بپرس

مانند دردمند ز دردش دوا بپرس

نقش بلا مگو تو که آرام جان ماست

لطفی کن از کرم چو ببینی ز ما بپرس

ما بنده ایم و حضرت او پادشاه ماست

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه