گنجور

 
سلمان ساوجی

زحبس نفس خلاص ای عزیز اگر یابی

سریر سلطنتت مصر جان مقر یابی

از این خرابه کنگر مقام اگر ببری

فراز کنگره یعرش مستقر یابی

اگر به چشم تامل به خاک در نگری

به زیر پای خود اندر هزار سر یابی

کمال قدر وشرف می کنی طلب چون ما

منازلی که تو می جویی از سفر یابی

ز خود سفر کن اگر نعمت ابد طلبی

که در چنین سفر آن سفره ی ما حضر یابی

تو مرغ بی پری از بال نیست خبری

به بال کن طیران تازه بال پر یابی

به زیر تیغ چو کوهی نشسته تا باشد

که سنگ پاره ای از لعل بر کمر یابی

بدان قدر که بیابی زرزق راضی شو

چو بیش و کم همه در قبضه ی قدر یابی

دل است کعبه ی عرفان کعبه ی دل را

دراز صفات توسعی بکن که در یابی

به بوی دوست سحر خیز شو چو باد صبا

که بوی دوست زمشکین دم سحر یابی

چو مشکو عود عزیزی نفس وطیب نفس

بسوز سینه و خونا به ی جگر یابی

ندیم مجلس کروبیان قدس شوی

زشر نفس خلاصی بجوی اگر یابی

به خلوت حرم دوست آن زمان برسی

کزین ده و دو درونه تتق گذر یابی

دل شکسته چو یاقوت شاد کن وانگه

به عهده یمن از آتش اگر ضرر یابی

اگر نه بر دل کوه است خاری از درون

فسرده خون زچه در سینه یحجر یابی

زغصه بر جگر بحر نیز داغی هست

وگرنه از چه لبش خشک وچشم تریابی

ز چشمت ار سبل ریب عیب بر خیزد

سرایر حجب غیب در نظر یابی

خواص خاص زعامی مجو که ممکن نیست

که آنچه در دل بحر است در شمر یابی

برای مصلحتی پادشاه گردون را

گهی به خاوران و گاهی به باختر یابی

سپهر با عظمت را که بسته اند کمر

برای خدمت اولاد بو البشر یابی

تو در مزراغ دنیا چو تخم بد کاری

در آخرت هم ازین جنس بارو بر یابی

دو تویی فقرا جامه ایست کز عظمت

هزار میخی افلاکش استر یابی

ندارد ان شرف و اعتبار دینی درون

که خویش را تو بدان چیز معتبر یابی

ببخش مال و نترس از کمی که هر چه دهی

جزای آن به یک ده ز داد گر یابی

تو همچو منبع ماهی به عینه چندانی

که بیشتر بدهی فیض بیشتر یابی

چو غنچه خانه پر از برگ ودایمی دلتنگ

که کی ز باد هوا خرده ای ز زر یابی

مقرر است نصیب ار هزار سعی کنی

هر آنچه هست مقدر همان قدر یابی

چو نرگست همگی چشم بر زر و سیم است

نظر به زر نکنی هیچ اگر بصر یابی

مکن ملامت دنیا که سست بنیاد است

کزین سرای دو در خلد هشت در یابی

جلیس او شوی آنگه که چشم و گوشی را

کز آن جمال و مقال حبیب در یابی

چو گاو و چشم ز دیدار عیب سازی کور

چو پیل گوش ز گفتار خلق کر یابی

گذر به لاله ستان کن چو باد تا در خاک

غریق خون همه سرهای تا جور یابی

اگر به نسخه تشریح چشم در نگری

شروح صنع درین جلد مختصر یابی

گذشت عمر عزیزت به هرزه تا امروز

دلا به کوش که باقی عمر دریابی

تو مردمی ز همه مردمی امید مدار

که این کرم ز نفوس ملک سیر یابی

مباش در دم نحلی که در دمش نوش است

که در دم و دم او نوش نیشتر یابی

ببین که با همه حسن اللقا چه کوتاهست

بقای صبح دوم را که پرده در یابی

ز آه سرد حذر کن که کوه را چون کاه

زباد سینه درویش بر حذر یابی

از مروت نیست پیشش بحر را خواندن سخی

وز سبکباری ست گفتن کوه را نزد ش حلیم

ای عیون اختران از خاک در گاهت کحیل !

وی جبین آسمان از داغ فر مانت وسیم

هم به جنب همتت گردون خسیس ومه گد ا

هم به خیل حشمتت دریا بخیل وکان لئیم

سفره ی افلا ک را رای تو بخشد قرص چاشت

ابلق ایام را جودت دهد وجه فضیم

می کند ثابت به برهان های قاطع تیغ تو

کوشهاب ثاقب است وخصم شیطان رجیم

در میان روز وشب گر تیغ تو سدی کشد

خیل شب زان پس نیارد سر بر آوردن زبیم

کعبه درگاه توست اندر مقامی کاسمان

بسته احرام عبادت گرددش گرد حریم

خویشتن را دشمنت بر تیغ دولت می زند

لاجرم پروانه سان می سوزد از تاب الیم

از در اصحاب دولت می توان گشت آدمی

یافت از اقبال ایشان پایه ی انسان رقیم

ای عدو در زیر شیر رایت او شد که هیچ

در نمی گیرد سگی وروبهی با این غنیم!

با قضا حیلت چه آرزد زانکه در روز اجل

عاجز است از دفع دشمن سوزن چو موی سیم

خصم بالین سلامت را کجا بیند به خواب

زا نکه آن سر کش زیادت می کشد پا از گلیم

پادشا ها در بهار دولتت من بی نوا

هستم آن بلبل که چون عنقاست مثل من عدیم

گرچه بیمار است طبعم قوتی دارد سخن

ورچه باریک است معنی دارم الفاضی جسیم

گر به دست دیگری آرم سخن عیبم مکن

زان سبب کز دست خویشم در عذابی بس الیم

تا ندید گل بود هر سال بلبل در بهار

در بهار کامرانی دولتت بادا ندیم !