گنجور

 
سلیم تهرانی

ای چو برگ غنچه در عهدت پر از جان آستین

جان اگر بر تو فشانم، برمیفشان آستین

آب چشمم هرکجا بیند، به خون رنگین کند

همچو آن طفلی که نشناسد ز دامان آستین

من چو ریگ بادیه سیرابم از لب‌تشنگی

همچو موج افشانده‌ام بر آب حیوان آستین

بهر هرکاری از آنجا سر برون می‌آورد

دست عاشق را بود چاک گریبان آستین

کی به خون لاله و گل دامن آلایم سلیم

کرده داغ عشق او بر من گلستان آستین