گنجور

 
سلیم تهرانی

رسید موسم نوروز و شد جهان خرم

بهار در چمن از سرو برفراخت علم

نشست نامیه بر تخت خسروی در باغ

شکوفه بر سر او می کند نثار، درم

عروس باغ برآراست خویش را کز رشک

چو لاله داغ نهد بر دل ریاض ارم

ز امتزاج هوا شد به گوهر آبستن

ازان فکنده به پیش ابر نوبهار شکم

چو دایگان ز پی زادنش نهاده صدف

ز شاخ مرجان در آب، پنجه ی مریم

حریم کعبه گمان می بری گلستان است

شکفت بس که گل از شاخ آهوان حرم

ز انبساط هوا غنچه چون ستاره ی صبح

ز شاخسار دمد با شکفتگی توأم

نماید از دل گلبن فروغ طلعت گل

چو نور جوهر عیسی ز جبهه ی مریم

کسی کجاست که می گفت صبح را صادق

چنین که ریزد در شیر، آب از شبنم

به وصف ابر بهاری نمی روم، که مباد

چو موی، سبزه برآید مرا ز نوک قلم

به طرف دشت نهان گشت در میانه ی گل

چو داغ لاله، سیه خانه های اهل حشم

ز صوفیان گل و لاله مجمعی ست به باغ

شکوفه است در آن حلقه، پیر پیش قدم

ببین که غنچه ز شبنم شکفته چون گردید

ز آب گرچه همیشه گره شود محکم

ز پر گلی سبد گلفروش را ماند

ز بس که خانه ی بلبل به باغ شد خرم

کند هوای چمن در مزاج اگر تأثیر

شود چو مرهم زنگار سبز، مغز قلم

درین بهار که از عیش، همچو چنبر دف

نوای سور برآید ز حلقه ی ماتم،

چو غنچه تنگدل از غم مباش، همچون گل

پیاله گیر که پیرامنت نگردد غم

گریزد از دل آشفته، غم ز نکهت می

چنان که می کند از بوی شیر، آهو رم

علاج سوختگان نیست جز می گلگون

شراب، داغ دل لاله را بود مرهم

نشسته تا فلک سفله بر بساط قمار

ندیده ام که کند درد هیچ کس را کم

درین محیط که نتوان ز بیم جان دم زد

دلم ز ضبط نفس چون حباب کرده ورم

کنون که قطره ی باران ز ابر نیسانی

کند چو گریه ی عاشق ترشحی هر دم،

خوش است بزم طرب ساختن در ایوانی

که در صفا به بهشت برین بود توأم

سپهرپایه مقامی که از بلندی قدر

به بام چرخ، لب بام او بود همدم

شکست طاق فلک را، ز بس که می گردد

ستون عرش به تعظیم هر ستونش خم

درو نشاط صلاح است چون به نغمه اصول

درو شراب مباح است چون به گل شبنم

گل بهشت برد رشک بر گل قالی

که فرش گشته همیشه درین خجسته حرم

درو نشاط نماید چو شمع از فانوس

کند ز دور تماشا چو چشم نامحرم

ز رشک باده ی روشن، فروغ مهر به تاب

ز شرم جام طلا، ماه نو زده پس خم

ستاده هر طرفی ساقیان سیمین ساق

به کف شراب چو در دست حوریان زمزم

فکنده چنگ درو دام صحبت از هر تار

رسانده عود به هر مغز سر، بخور نعم

به جوش آمده از مستی بهار نشاط

چو بلبلان نواساز، مطربان با هم

پیاله دست برآورده از برای دعا

که تا به روز قیامت درین خجسته حرم،

بساط عیش و طرب چیده باد و خان در وی

نشسته همچو فریدون، فراز مسند جم

چراغ انجمن دودمان مصطفوی

سحاب گلشن جود، آفتاب اوج کرم

بلندمرتبه اسلام خان گردون قدر

که سرور عرب است و خدایگان عجم

زهی ستوده خصالی که فطرت دو جهان

بود چو عقل نخستین به ذات تو توأم

به عقل و رای تو دایم زند زمانه مثل

به خاک پای تو گردون خورد همیشه قسم

چو عشق، گوهر پاکت وسیله ی ایجاد

چو حسن، ذات شریفت خلاصه ی عالم

به آستان تو خوش الفتی ست مردم را

مگر که بوده ز خاک درت گل آدم؟

شکست در صف دشمن فتد چو خیل نجوم

تو چون بلند کنی همچو صبح، تیغ دودم

ز بیم تیغ تو دشمن ز پهن دشت وجود

چو گردباد به یک پا گریخت تا به عدم

سپند را ضرر از شعله نیست چون یاقوت

ز بس به عهد تو کوتاه گشت دست ستم

به طرف دشت ز آرایش زمان تو شد

ز پنجه شانه کش موی آهوان ضیغم

پر هما که سعادت برند ازو مردم

کند به فرق عدوی تو کار تیغ دودم

عجب نباشد اگر برق از سیاست تو

کند چو توسن بدچشم، از سیاهی رم

چو بحر شعر ز کاغذ اگر سفینه کنند

ز حفظ تو نرسد آفتی به او از نم

به دستبوس تو در دست جم بود تشنه

عقیق دارد ازان در دهان خود خاتم

چنان ز قدر تو آوازه ی بزرگان خفت

که گرد بالش نام شهان شده ست درم

در آن زمان که به پشت سمند برق نژاد

شوی به تیغ زنی همچو آفتاب علم،

ز شرم رزم تو آن روز رو نهان سازد

چو عکس آینه از صفحه صورت رستم

سلیم به که برم دست بر دعا زین پس

که عجز کرد مرا در ثنای او ملزم

همیشه تا که ز نوروز گفتگو باشد

مدام تا که ز عید است نام در عالم

چو زایران حرم از پی طواف آیند

به آستان تو نوروز و عید از پی هم