گنجور

 
سحاب اصفهانی

گویند که در قریه ی فین کآب و هوایش

مستحسن اطباع و پسند سلق افتد

از صبح که خورشید بر آرد ز افق سر

تا شام که خور باز به سمت افق افتد

هر لحظه شتابند سوی چشمه زنی چند

کز پرتو روشان به صحاری تتق افتد

وز بیم قرقچی گه آمد شد ایشان

غوغا و فغانی به تمام طرق افتد

بیچاره فقیری که فتد گیر قرقچی

بیچاره تر آن کس که میان قرق افتد

بس صدمه مراین را که به سر می رسد از سنگ

بس قید مر آن را که زپا بر عنق افتد