گنجور

 
صغیر اصفهانی

ساقی می‌ده مرا که از کتاب قویم

نموده‌ام استماع کریمه‌ئی از کریم

نبئی عبادی عنی انا الغفور الرحیم

از پس این استماع ز خوردن باده بیم

هذا شئی عجاب ذالک امر عظیم

ذالک امر عظم هذا شئی عجاب

من آزمودم جهان غمکده و غمسر است

بغم سرائی چنین نه غیر مستی رواست

هر آنچه آید بهست نیستیش انتهاست

بنای هستی همه در ره سیل فناست

ملک وجود مرا خرابی اندر قفاست

چه بهتر از اینکه خود سازمش از می‌خراب

خاصه که معمار صنع طرح نو انداخته

ساحت گلزار را رشگ جنان ساخته

لاله رخ افروخته سرو قد افراخته

کبک دری از دمن سوی چمن تاخته

غلغله بوالملیح زمزمه فاخته

کرده عیان در چمن شورش یوم‌الحساب

ای بغمت بیخبر دل ز نوید و وعید

عشق تو عشاق را سر خط هذا سعید

دلشدگان غمت چند ز قربت بعید

رخ بنما کین زمان روی بما کرده عید

عیدی فرخنده را آمده مبدء معید

که دروی از رخ فکند شاهد معنی نقاب

عیدی کش کبریا نعت پذیر آمده

عیدی کش مصطفی ز جان بشیر آمده

عیدی کش ناپدید شبه و نظیر آمده

از شرف اعیاد را فرد کبیر آمده

واضح گویم همان عیدغدیر آمده

که یافت در وی ظهور خلافت بو تراب

ساقی روزی چنین کش فرح و انبساط

گشته جهانرا محیط گشته جهانش محاط

عالم دارد سرور گیتی دارد نشاط

با چو منی یار شو در چمنی بر بساط

ساغر و پیمانه رابفکن و بی‌احتیاط

مرا ز خم غدیر خم‌خم پیما شراب

می از ولای شهی بده که جان مست اوست

هستی‌هستی همه ز هستی هست اوست

پای نهادن بعرش مرتبه پست اوست

کعبه صفت لامکان‌خانه در بست اوست

خواست بدانند خلق که چرخ در دست اوست

ز مغرب آورد باز بجای ظهر آفتاب

کرد به خم غدیر به امر رب جلیل

نزول با صد شعف نزد نبی جبرئیل

بعد درودش سرود کی بخلایق دلیل

صد چو منی بر درت کمینه عبد ذلیل

بایدت اینجا فرود آئی و پیش از رحیل

شاهد مقصود را ز چهره‌گیری نقاب

علی که بیمهر او نیست کسی حق‌پرست

علی که صبح ازل ترا به مسند نشست

علی که بیعت تو بست بروز الست

بیعت امت بوی بایدت امروز بست

بوسه زنندش بپای دست دهندش بدست

تا بجهند از صراط تا برهند از عذاب

شه به مقامی چنان برای امری چنین

ز مرکب پیلتن پیاده شد بر زمین

رایت رفعت فراشت زمین بعرش برین

پس ز جهاز شتر به امر سالار دین

منبری آراستند و ان شه شوکت قرین

گشت بمنبر خطیب برای نشر خطاب

از پی بذل گهر چو بحر در جوش شد

همهمه اتمام یافت غلغله خاموش شد

انجم سیار را سکون هم آغوش شد

از ملک اندر فلک ذکر فراموش شد

خور همه گردید چشم فلک همه گوش شد

تا چه تکلم کند حضرت ختمی مآب

گرفت دست خدا به دست دست خدا

گفت بخلق زمین خواند به اهل سما

هم به برون شد بشیر هم بدرون زد صلا

که بعد من نیست کس جز این علی پیشوا

وصی مطلق به من امیر کل بر شما

نموده خالق ز خلق ولی خود انتخاب

همین علی کافتاب ضو برد از رای او

از همه والاتر است همت والای او

بهر که مولا منم علی است مولای او

دوزخ و جنت بود بغض و تولای او

روز جزا میرسد به امر و ایمای او

عدوی او را عقاب محب او را ثواب

گفت ولی خود سران بدل نیندوختند

هر آنچه استاد گفت بخود نیاموختند

آتش حقد و حسد بجان بیفروختند

بسوختن ساختند بساختن سوختند

جمله چو خفاش کور دیده بهم دوختند

تا نشود چشمشان ز نور خور کامیاب

مطلع دیوان حق بسمله را با علی است

نقطهٔ فتح انتساب فوق فتحنا علی است

حلقه باب جنان زمزمه‌اش یا علی است

صغیر کی غم خورد یاور او تا علی است

سزد غم آنکس خورد که یارش الا علیست

چرا که دارد بدل امید آب از سراب