گنجور

 
صغیر اصفهانی

چون ظهور از مغرب آنمهر جهان آرا کند

عالمی روشن بنور طلعت زیبا کند

آسمان را کی رسد تا ناز از بیضا کند

آنحجازی ماه من چون پرده از رخ واکند

آفتاب و ماه را از نور خود رسوا کند

شرع را جمعیت ار جهد عدو چونشد پریش

آیدو با جد ز جد شرع جدید آرد به پیش

کوری چشم حسود ملحد بوجهل کیش

از هلال ابروان بر منکران عشق خویش

معجز شق‌القمر ظاهر بیک ایما کند

در مزاج عالم آرد خون فاسد چون شتاب

حکم فصد از خالق عالم رسد بر آنجنانب

تیغ ابرو بر کشد چون ذوالفقار بوتراب

ترک چشمش از خلایق خون بریزد بیحساب

لعل او عیسی صفت اموات را احیا کند

تنگ سازد روزگار از عدل بر قابیلیان

لطف‌ها آرد بحال خسته هابیلیان

گیرد از فرعونیان داد دل حزقیلیان

از پی اتمام حجته بهر اسرائیلیان

همچو موسی ز آستین ظاهر ید بیضا کند

رهروان کوی جانان را دلیل راه کو

جان بلب آمد گدایان را عبور شاه کو

ظلمت شب از حد افزون شد طلوع ماه کو

نار نمرودی فروزان شد خلیل‌الله کو

تا که آتش بر محبان لاله حمرا کند

بر فرازد بیدق و بیرون کشد تیغ از نیام

نرم سازد زیر پای پیل اعدا را عظام

هم ملک او را سپاه و هم فلک او را غلام

آن وزیر حق چو بنشیند بر اسب انتقام

مات شاهان جهان را زان رخ زیبا کند

زد چو ما را عشق او بر خرمن هستی شرر

سوخت از سر تا بپا افروخت از پا تا بسر

شوق دیدارش چنان داریم کان نور بصر

گر بگیرد جان ما را در بهای یک نظر

تا قیامت شادمان ما را از این سودا کند

حب او بهر محبانش ثواب اندر ثواب

بغض او از بهر اعدایش عقاب اندر عقاب

عاشقانش را چه غم از شورش یوم‌الحساب

هر که امروز از شراب وصل او شد کامیاب

کی بدل اندیشه از هنگامه فردا کند

ای مرید راه حق جز راه عشقش را مپوی

در گلستان ارادت جز گل مهرش مبوی

هر که جوید غیر او نام و نشان از وی مجوی

هرکه را بر سر نباشد شوق دیدارش بگوی

ماتم ایمان خود را در جهان برپا کند

ای که هستی گل ریاض احمد مختار را

کن عطا برگی صغیر خسته افکار را

چند بیند بی‌گل رویت جفای خار را

ترسم ای گل هجر رویت هستی گلزار را

چون سموم مهرگان فصل خزان یغما کند